خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

برگی از دفتر خاطراتی که قبلا در ایستگاه سرگرمی گذاشته شده بود!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! بنده برای اولین بار دارم با کامی جونم در محله پست میگذارم… این یکی از خاطراتم است که قبلا در ایستگاه سرگرمی با مبایل نوشته بودم و امروز کپی کردم و اینجا پیست کردم… من این کار را آزمایشی انجام دادم!!!موضوع: {ایستگاه سرگرمی}4609 آلاچیق اشتغال!
از: “عزیز اللاه پژوهنده نجفآبادی”
تاریخ: 20/10/2012 19:21

شغل موقعی که خواب هستیم درب خانه را میزند و من شاغل میشوم… با سلام و
عرض ادب! یادم میآید صبح سه شنبه 9 آبان ماه سال 1374 بود که خواهرم
به من گفت: برو دو تا نان برایم بگیر من میخواهم بروم سر کار، من گفتم:
برو بابا میخواهم بخوابم خودت برو بگیر. گفت من دیرم میشه، گفتم به
راننده تاکسی بگو برایت بگیرد و به خواب رفتم… یادش بخیر آن روزها که
در مرکز نابینایان اصفهان بودیم آنجا آموزشگاه خوبی بود البته برای
افرادی که روحیه ی ماجرا جویی داشتند همه جور آموزشی میدیدند و به دیگران
هم آموزش میدادند. من در حین تحصیل متوجه شدم که بعضی از نابینایان
ناگهان تحصیلات خود را رها کرده و به سر کار میروند و شاغل میشوند. یکی
از آن دوستان فردی به نام جهانبخش نادی بود که چند ماه کلاس اول دبیرستان
را خوانده بود که شاغل شد. وی نجفآبادی نبود اما جزإ محاجرینی بودند که
از فریدن در حومه ی نجفآباد زندگی میکردند. من طی چند تماس تلفنی با
ایشان متوجه شدم که وی از دو سال پیش با اداره کار و بهزیستی و نماینده
مجلس نجفآباد برای پیدا کردن شغل در ارتباط بوده است. من نیز در اواخر
سال سوم راهنمایی بودم که به بهزیستی نجفآباد مراجعه کردم و برای پیدا
کردن شغل اقدام نمودم. از طرف دیگر در جلسه ی بیکاران که یک ماه یک بار
در جامعه نابینایان اصفهان برگزار میشد شرکت میکردم و از صحبتها و
تجربیات افراد دیگر که چگونه شاغل شده اند استفاده میکردیم، در این جلسات
بعضی از افراد با تجربه چنین میگفتند: اگر در خانه بنشینی تا کسی بیاید و
بگوید برایت شغل پیدا شده است مطمئن باشید چنین نخواهد بود و نخواهد شد
باید تلاش کنید. یا بطور مثال میگفتند: فلانی در اهواز پس از وعده های
بیفایده ی بهزیستی یک روز صبح خیلی زود با دو قفل آویز بسیار بزرگ درب
بهزیستی آن شهرستان را میبندد و کمی آنطرفتر مینشیند وقتی کارمندان می
آیند و با درب بسته مواجه میشوند چه کسی چه میدانسته که یک نابینا این
قفلها را زده؟ کار به جایی میرسد که پلیس را خبر میکنند و فرد نابینا جلو
می آید و میگوید در این اداره تاکنون مشکلی از کسی حل نشده است پس بهتر
است درب آن برای همیشه بسته باشد و با همین رفتار فرد نابینا شاغل
میشود… یا نابینای دیگری در اصفهان با ناراحتی از اداره بهزیستی بیرون
آمده و در میدان خاجو روبروی اداره بهزیستی وسط خیابان میخوابد وقتی با
اعتراض رانندگان مواجه میشود مشکل خود را با اداره ی بهزیستی برایشان
بیان میکند در آن زمان چند تا از رانندگان که از خیرین بوده اند آن
نابینای ناراحت و ناراضی را به بهزیستی میبرند و مشکلش را برطرف مینمایند
گویند آن نابینا در کارخانه ی بیسکویت فرخنده شاغل میشود…من نیز با
شنیدن این صحبتها همیشه نقشه های شومی برای بهزیستی میکشیدم. اما هیچ یک
از آن نقشه های شوم را عملی نکردم. دوستان من به علت افسردگی و ناراحتی
عصبی که داشتم چند روز عصرها دور درختان کاج داخل مرکز میچرخیدم که ببینم
از کدامیک بهتر میتوانم بالا بروم و کارکنان بهزیستی را برای حل مشکلاتم
تهدید به خودکشی کنم! اما با کمی سنجیده فکر کردن چنین نکردم. وقتی از
مرکز نابینایان برای همیشه خداحافظی کردم پس از سه ماه تفریح و مشورت با
دو تا از دوستانم که هرسه بیکار بودیم! برای پیدا کردن شغلی مناسب نامه
ای نوشته پیش فرماندار رفتم فرماندار درد دل و حرفهایم را گوش کرد و نامه
ام را دستور داد مسئول امور اجتماعی فرمانداری دو نامه به رئیس بهزیستی
نوشت من نامه ها را پیش رئیس بهزیستی آقای عدالت بردم )ایشان قبل از
اینکه به نجفآباد بیاید رئیس مرکز نابینایان اصفهان بود( و با توجه به
شناختی که از روحیات بنده داشت نامه های فرمانداری را با دقت برایم خواند
و در یکی از نامه ها مرا به اداره کار معرفی نمود و در نامه دیگر به آقای
عدالت نوشته شده بود جهت اشتغال پژوهنده و پاسخ از آن اداره به فرمانداری
اعلام شود. وقتی نامه ی اول را پیش رئیس اداره کار بردم گفت: برو کارت
کاریابی اداره پست را پر کن و مدارکت را بیاور تا در نوبت کاریابی قرار
دهیم،گفتم یک نابینای بیکار پول از کجا بیاورد و برای تبلیغات بی پایه و
اساس اداره کار فرم پر کند؟ اگر فرم اداره پست فایده دارد شما لطف کنید
به من پول بدهید تا بروم و فرم را پر کنم. وی گفت اداره بهزیستی باید
پول بدهد نه اداره کار،گفتم با این حرف ثابت کردی که فرم اداره پست یک
بازی است نه شغل یابی.پس از این بگو مگوها به اداره بهزیستی رفتم و تمام
مطالب بیان شده را برای رئیس بهزیستی بیان نمودم. سپس به دفتر کاریاب
بهزیستی معرفی شدم و حدود دو ماه هر روز صبح ساعت هفت صبح از منزل خارج
میشدم و به بهزیستی به دفتر مددکاری و کاریابی پیش آقای رحیمی کاریاب
مینشستم تا برایم کار پیدا شود.و اما برخورد مددکار، روزی مردی سالخورده
پسرش را با خود به آنجا آورد و گفت انگشتان دست پسرم که در رستوران کار
میکرده در چرخ گوشت از بین رفته است و پسرم از کار بی کار شده است و دیگر
نمیتواند کار کند او را آورده ام تا شما برایش مستمری در نظر بگیرید، با
تمام شدن صحبتهای آن پدر مددکار به حرف آمد و گفت: مرد مؤمن ما پسر
نابینایی را که از دو پا فلج هم هست داریم که برای گرفتن مستمری به اینجا
نیامده بلکه در ویلاشهر دکه دارد و شاغل است، و ادامه داد همین آقا که
اینجا نشسته است را ببین ایشان نابینا است و برای پیدا کردن شغل اینجا
آمده پدرجان برو خدا را شکر کن که پسرت دو چشم و دو پای و یک دست سالم
دارد… و با این حرفها آن پدر و پسر را از بهزیستی طاراند. یک روز به من
گفتند تو دیگر نیاز نیست به اینجا بیایی وقتی کار پیدا شد ما خودمان خبرت
میکنیم. من در جواب گفتم کار سراغ من نمی آید من آنقدر اینجا مینشینم تا
روزی که کار پیدا شود و کار شما هم برای باز کردن دیگر معلولین از سر خود
آسانتر شود، در آن زمان بنده بینایی کمی داشتم و از منزل تا اداره
بهزیستی را پیاده میرفتم که بیش از یک ساعت راه بود روزی یکی از اقوام
مرا در راه دید که پیاده میرفتم گفت کجا میروی؟ گفتم برای پیدا کردن شغل
به بهزیستی میروم وی مرا به داخل ماشین خواند و مرا نزدیک بهزیستی کنار
پیادرو پیاده کرد این ماجرای با ماشین رفتن چند بار اتفاق افتاد زیرا او
از همین مسیر به محل کار خود میرفت. روزی از روزها وقتی ساعت هفت و ربع
از ماشین پیاده شدم و به سمت درب بهزیستی رفتم: یکی از مددکاران به نام
آقای نصر الهی داد زد آقای کاظمی صبر کن و پیش پسر خاله بنده رفت و چند
جمله با وی صحبت کرد و گفته بود چرا این را اینجا می آوری؟ لطف کن دیگر
این را به اینجا نیاور، راننده گفته بود من مسیر محل کارم از این طرف است
و او هر روز پیاده میآمده است و من چند روز است که در مسیر او را میبینم
که به سختی از خیابانها عبور میکند یعنی شما میفرمایید من نباید در مسیر
این نابینا را به مقصدش برسانم؟ در ضمن آقای نصر الهی و آقای کاظمی دوره
ی دبیرستان با هم همکلاسی بوده اند. مثل اینکه صحبت به درازا کشیده شد
شرمنده، پس از این همه دردسر آقای عدالت طبق یک برنامه ریزی از اوایل مهر
قبول کرد هر هفته سه شنبه دو ساعت یک راننده با ماشین اداره و آقای رحیمی
مسئول کاریابی و آقای قربعلی مسئول انجمن نابینایان نجفآباد به اتفاق
برویم به شرکتها و کارخانه های اطراف و برای بنده کار پیدا کنیم. هفته ی
اول به سه کارخانه رفتیم کارخانه اول وعده ی سر خرمن داد. دومی ورودمان
را نپذیرفت. سومی تعدیل نیرو داشت. هفته ی دوم ماشین بهزیستی خراب بود.
هفته ی سوم به مناسبت پانزده اکتبر برنامه عقب افتاد. هفته ی چهارم به
چند جای دیگر سر زدیم همه جا یا تعدیل نیرو بود یا اکنون رئیس نیستند زنگ
بزنید هر وقت هستند تشریف بیاورید تا صحبت کنیم. و از اینجور وعده های
جور واجور دادنهای الکی که گفتن وعده ی سر خرمن بهتر است… همانطور که
میدانیم برای نظم و برنامه ریزی هر شهر هفته ای یک روز رئیس ادارات در
فرمانداری جلسه میگیرند و به اتفاق مشکلات شهر و ادارات را مطرح نموده و
برای حل آن با یکدیگر همکاری میکنند. همانطور که در اول مطلب گفتم به
خواب فرو رفتم و خواهرم گفت ای کاش تو هم شاغل میشدی تا دیگر نتوانی
صبحها بخوابی! حدود ساعت هشت صبح بود که صدای زنگ درب منزلمان با سرعت
تمام مرا از جای پراند! وقتی درب را گشودم زن همسایه کناری بود با
خوشحالی گفت: خواهرت تلفن زده خانه ی ما که برایت کار پیدا شده تا نیم
ساعت دیگر برو بهزیستی من هم با ناباوری از پیرزن تشکر کردم و لباس
پوشیدم و پیش رئیس بهزیستی رفتم؟ وی برایم صحبت کرد و وضعیت موجود را
تشریح کرد که: ما تو را به اداره دارایی معرفی میکنیم و تو مثل یک کارمند
رسمی به آن اداره میروی و کار میکنی فقط با این تفاوت که تو هیچ حقوقی
نداری و با رئیس و کارمندان هیچ صحبتی در باره ی حقوق نمیکنی و منتظر
میمانی تا بخشنامه ای بیاید تا خودشان حقوقت را درست کنند. سپس نامه ای
به دستم داد و با یک راننده از اداره مرا راهی دارایی کرد. وقتی آقای
خانساری رئیس دارایی نامه را گشود با ناراحتی گفت:من در جلسه ی شورای
اداری فرمانداری گفتم: اداره دارایی به ساختمان جدید نقل مکان کرده و یک
اپراتور تلفن به صورت مأمور به خدمت نیاز داریم اما مثل اینکه آقای عدالت
درست متوج نشده که این نامه ی تلبکارانه را به تو داده و تو را اینجا
فرستاده است پس تو نامه را پیش او ببر و بگو خودت حقوق مرا تقبل کن تا
مرا در آنجا بکار بگیرند بنده ی دماغ سوخته پیش آقای عدالت برگشتم و
خلاصه ای از ماجرا را برایش تعریف نمودم. ایشان نیز متن معرفینامه را
تغییر دادند و گفتند: اینجا برای تو خیلی خوب است تو باید موفق شوی در
این اداره کار کنی… وقتی دومین نامه را پیش رئیس دارایی بردم با
خونسردی کامل خندید و گفت: کارکنان بهزیستی چقدر بکار خود تسلط دارند
همان نامه ی طلبکارانه را جای جملاتش را تغییر داده و فرستاده اند. و من
باز دست خالی با نامه ی دوم پیش آقای عدالت رفتم و او آقای رحیمی کاریاب
را به دارایی فرستاد تا با آقای خانساری صحبت کند و برای اشتغال من او را
راضی کند. صبح چهارشنبه ساعت هفت و نیم نامه ی سوم را از آقای عدالت
تحویل گرفتم و با خوشحالی پیش آقای خانساری رفتم و این بار هم دماغسوخته
تر از روز قبل پیش آقای عدالت بازگشتم. هههههه دوستان بخندید! هههههههه
شغلی که آدم را از خواب خوش بیدار کند چه لذتی دارد…سه معرفینامه از
بهزیستی به یک اداره ی دولتی و ناکامی پژوهنده… آقای عدالت گفت: تو
باید اینجا پیش من بنشینی و فکر کنی و بگویی که من در معرفینامه چه
بنویسم تا بتوانی در آن اداره مشغول کار شوی… من با کمی فکر کردن گفتم:
خوب شما بنویسید ایشان حقوقش را از بهزیستی میگیرد. رئیس گفت: این که
دروغ است و ما میخواهیم کاری کنیم که آنها زمانی مجبور شوند تو را قانونی
بکار بگیرند. گفتم بنویسید ایشان مستمری بگیر بهزیستی است. گفت: این
نظرات خوب است ولی مشکل را حل نمیکند پس بیشتر فکر کن و راه حل بهتری
پیدا کن. من پس از یک ساعت و نیم فکر کردن مشکل را حل کردم و چهارمین
نامه از طرف اداره بهزیستی به عنوان معرف یک نابینا به اداره دارایی
نوشته شد. وقتی نامه را پیش رئیس دارایی بردم پس از گشودن آن را بوسید و
گفت: آفرین، بارک الاه این نامه را همان دیروز مینوشتید. من این نامه را
قبول دارم و شما از این به بعد یکی از کارکنان این اداره هستید و قانون
کار اداره را چنین بیان کرد و گفت: آقای پژوهنده، تلفنهای این اداره هنوز
بکار نیفتاده است شما میروی و از صبح شنبه سیزدهم بیا اداره و کارت را
شروع کن. اما ساعت شروع بکار هفت و نیم صبح و ساعت دو و نیم اداره تعطیل
میشود… دوستان عزیز افرادی که پشتکار داشتند و از رفت و آمد.به بهزیستی
خسته نشدند برای پیدا کردن شغل موفقتر بودند. راستی داشت یادم میرفت متن
چهارمین نامه را بنویسم!دوستان عزیز بنده بعد از یک ساعت و نیم فکر کردن
و خیالبافی به آقای عدالت پیشنهاد دادم که در نامه اینطور بنویسد: آقای
پژوهنده از طرف بهزیستی به عنوان کارورزی از تاریخ 10،8،1374 به اداره
دارایی معرفی میشود. این بهترین نامه ای بود که پیش رئیس دارایی برده شد
و بنده یک سال و نه ماه در این اداره بصورت فی سبیل الاه کار کردم و خون
دل خوردم و از این و آن زخم زبان شنیدم تا بالاخره به یاری خدا و درخواست
رئیس جدید آقای ناطقی و همکاری مرحوم جزینی همکار دیگرم و یک معرفی
قانونی از اداره بهزیستی به شرکت خدماتی که با اداره دارایی استان اصفهان
قرارداد بسته بود در تاریخ 18،5،1376 شرکتی شدم… در پایان شلوغکاریهایم
پیشنهادی به دوستانی که کارمند یا بازنشسته هستند دارم دوستان لطف کنند
خاطرات اقدام برای پیدا کردن شغل و خاطرات پیدا کردن شغل و خاطرات نگه
داشتن شغل خود را بصورت آلاچیق به گروه ارسال کنند تا نابینایان بیکار
بتوانند تجربه ی بیشتر کسب کنند تا شاید زودتر شاغل شوند… با تشکر
فراوان از مدیریت گروه و اعضای محترم که شلوغکاریهای مرا تحمل میکنند!.

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «برگی از دفتر خاطراتی که قبلا در ایستگاه سرگرمی گذاشته شده بود!»

سلام عدسی! ایول تبریک میگم کامپیوتری شدی! جدی عالی شد ببین قشنگ یادش بگیر حسابی کار هات آسون میشه. بذار۱خورده بهت انگیزه بدم. با کامپیوتر آسون تر میشه بری همه جا شیطونی خخخ!
حسابی موفق باشی!

درود! آره خیلی خوب میشه… اما از همه بدتر اینه که از دیروز که کامی جونی شدم و رمز جدید گرفتم بلای بدی سرم اومده که نمیتونم رمز جدید را وارد مبایلم کنم و روزها از کامنت دادن محروم شدم و فقط شبها با کامی جونم میتونم کار کنم… این بدترین مشکلی است که برایم پیش آمده است… امیدوارم که از این اتفاق سرد نشوم و اینترنت را کنار نگذارم… باعث و بانی این کار شیطونتر از من است که بهش مشکوکم… مگه دستم بهش نرسه بلایی سرش میارم که کورهای دنیا به حالش گریه کنند…!

با سلام بر جناب عدسی. شما که میفرمایید خاطرات خودتانو به سر کار رفتن برای بچه ها بنویسید درست هست که ما برای یافتن کار خون دل خوردیم و کار گیر آوردیم ولی حد اقل اون موقع اول که تلفنها دیجیتال نبود که تا شماره هر اداره ای که میگیری میگه لطفا بعد از شنیدن بوق شماره داخلی خود را بگیرید و بعد هم قربون این دولت خدوم برم اصلا و اصلا فکر معلول و کار برای معلول نیست. چقدر ما لیسانس و فوق لیسانس نابینا داریم که بیکارند؟ با تشکر.

درود! همه چیز را نباید سر دولت خراب کنیم… بنده لیسانسه هایی را میشناسم که با همین خوندل خوردنها تلفنچی شده اند… اما امروزه بیشتر لیسانسه ها راضی به این امر یعنی تلفنچی شدن نیستند و فقط انتظار دارند حقوق لیسانس بگیرند… من لیسانسه هایی را هم میشناسم که حقوق سیکل یا دیپلوم میگیرند و تلفنچی هستند اگر امروزه هم کسی راضی شود لیسانسش را نادیده بگیرد و با مدرک پایینترش تلفنچی شود موقعیتش وجود دارد که کارمند همان ادارات دارای دستگاه کمک اوپراتور دار شود… خودخواهی بین نابینایان لیساسه بالا رفته و بیکاری بیداد میکند…!

پاسخ دادن به سجاد رشیدی لغو پاسخ