خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

برگی دیگر از دفتر خاطرات 93

ضمن درود فراوان و عرض ادب!، این هم یکی دیگر از شیطنتهای اردویی بنده که قبلا در گروهی گذاشته بودم برای دوستانی که نخوانده اند بخوانند! دوستان عزیز من دوباره آمدم با یک خاطره که برای خودم هم باور نکردنی بود و هنوز مات و مبهوت دارم به اتفاقاتی که روز پنج شنبه و جمعه افتاده فکر میکنم، واقعا من اینقدر پررو هستم، خوب بگذریم، بریم ببینیم این دو روز بر من و اعضای اردو چه گذشت! من چند سال است که در اردوهای کوتاه نابینایان اروپای ایران مجردی شرکت میکنم، سه شنبه ی گذشته برای سؤالی با معلم قدیمیم که دوستم و مسئول گروه است تماس گرفتم، وی گفت: راستی جمعه می آیی بریم اردو؟! گفتم به شرطی که عصر پنج شنبه به آنجا بیایم و شب پیشت بخوابم، آقای خ گفت: میخواهی با گروه عصر پنج شنبه بری و من دو نفر ثبت نام کردم، روز بعد تماس مجدد گرفتم و نفر سوم را هم ثبت نام کردم، خودم و خواهرم ب1 و دوست خواهرم ب3، بالاخره با هماهنگی با راننده ساعت 5ونیم عصر پنج شنبه سر قرار در ایستگاه مربوطه در اصفهان حاضر شدیم و ساعت ده دقیقه به هجده اتوبوس رسید و سوار شدیم و بسوی ویلایی ساحلی در باغ بهادران حرکت کردیم، پس از چند دقیقه به ته اتوبوس رفتم تا با بچه ها آشنا شوم، خودم را معرفی کردم و گفتم حالا شما خودتان را معرفی کنید تا بیشتر آشنا شویم، خانم م سلام و احوال پرسی کرد و گفت: سلام مرا به فلان خواهرت برسان و بگو فلان خانم سلام رسانید، گفتم جیب من سوراخه و سلامت می افتد خودت بعدا با خواهر بزرگ ترم آشنا شو و سلام را به او بده تا به دوستت برساند، سپس آقای ز بچه ها را معرفی کرد و گفت: ما یک ضرب داریم و اینجا همه هنرمند هستیم و اگر هنری داری خوش آمدی وگرنه بسلامت، من پیش خواهرم و دوستش برگشتم و خلاصه ی ماجرا را بیان کردم، دوست خواهرم که خانم ب است پرسید-خانم م را من میشناسم، گفتم برو پیشش و ببین میشناسیش، خانم ب به ته اتوبوس رفت و پس از چند دقیقه برگشت و با تعجب گفت: آقای ن کنارش نشسته بود ولی خانم م که ازدواج نکرده است! گفتم بد بین نشو شاید نامزد شده باشند، در بین راه هنرمندان با صدای تمبک و خواندن ترانه های کوچه بازاری ما را شاد کردند و من یک کیلو چسفیل معروف به شکوفه که همراه داشتم از مسافرین پذیرایی کردم و خواننده بجای چسفیل چایی طلب کرد و چایی با پولکی برایش بردم، بالاخره پس از ساعاتی به ویلا رسیدیم و اتراق کردیم و وسایل را در ویلا گذاشتیم و به آلاچیق رفتیم و هنرمندان هنرنمایی کردند، گروهی هم با ماشینهای شخصی خودشان زودتر از ما رسیده بودند، پس از صرف شام کودکان سراغم آمدند و بادکنک طلب کردند و هر کدام با یک بادکنک باد شده به بازی و شلوغ کاری پرداختند، سپهر-آرین-ملیکا-نرگس و… چند دقیقه بعد آرین پیشم آمد و برای خانم ن طلب بادکنک کرد و نا موفق به ویلا برگشت، روی صندلی کنار میز نشسته بودم و به هم خوانی آقای ن با خانم م گوش میکردم که خانم ن به سراغم آمد و گفت: زود باش یه بادکنک بده، گفتم: خانم بادکنک برای بچه ها است شما… مشتی به بازویم زد و ادامه داد بده میخواهم با بچه ها بازی کنم و مشت دوم و سوم را نوش جان کردم و بادکنک را تحویلش دادم و دوان دوان به ویلا رفت،سپس به صحبت با خانم م و آقای ن که نامزدیشان را انکار میکردند و خود را همکار هنری میدانستند پرداختم و نتیجه ی بیش از یک ماه تحقیقات خود را در مورد علت دیر ازدواج کردن دختران و پسران و ناسازگاری زوجها از جمله نابینایان را به بحث گذاشتم، گفتم: به نظر بنده-1-خانواده ها طوری فرزندان خود را رشد میدهند که طبق میل خودشان رشد نمیکنند و طبق امیال خانواده بزرگ میشوند و مسائلی را از خانواده می آموزند که بعدا باعث شکست آنان میشود، پسر عاشق دختری میشود، به خواستگاری میروند، دختر با پسر خصوصی در چند جلسه در اطاقی نزدیک خانواده ها باهم صحبت میکنند اما حرفهای اصلی زده نمیشود و حرفهایی زده میشود که در زندگی مشترک به نقطه ضعف طرفین تبدیل میشود… مهریه تعیین میشود… خانواده ی پسر اعتراض میکنند… خانواده ی دختر میگویند: مهریه را کی داده و کی گرفته… ما فقط مینویسیم چون نمیخواهیم بین دختران خود یا فامیل فرقی باشد… ما این مهریه را فقط مینویسیم ولی هیچوقت دریافت نمیکنیم… ما خوشبختی این زوج را میخواهیم.. و با همین حرفها پسر و خانواده اش خام میشوند و مهریه ی سنگین را میپذیرند و امضا میکنند، دوران عقد و رودر واسی ها پایان میابد و عروسی با شکوهی برپا میشود، یک یا چند روز یا چند ماه یا چند سال میگذرد و اختلافات بین عروس و داماد به اوج میرسد مهریه به اجرا گذاشته میشود… یا داماد بلایی سر عروس می آورد که عروس بگوید: مهرم حلال جونم آزاد… یا داماد خوشبخت در زندان میماند تا خانواده ی گول خورده اش مهریه را بپردازند و پسر دلبندشان را آزاد کنند…چرا دختری که بیش از چهل یا پنجاه سال دارد هنوز آرزوی همان مهریه را دارد که در سنین پانزده سالگی تا سی سالگی داشته است… در این بحثها بودیم و مسائل را بررسی میکردیم که خواهرم رسید و خطاب به من گفت: تو دوباره این بحثها را شروع کردی؟ بگذار مردم هر جور دوست دارند زندگی کنند و…! چند دقیقه سکوت حکم فرما شد و بحث عوض شد و دوباره همخوانی آقای ن و خانم م شروع شد، ساعتی گذشت و خانم آقای راننده ی اتوبوس که به اتفاق پدر و مادر و… آمده بودند روی صندلی کنار میز نشست، کمکم بحث جدیدی را شروع کردم و گفتم: خرافات و غیرت و تعصب کاذب بین شیعیان رخنه کرده و باعث بعضی از مشکلات شده است، پدر زن راننده که فردی بسیار مؤمن بود کنارم روی صندلی نشست و گفت: منظورت را بیشتر توضیح بده: گفتم: مثلا پسر یا مردی برای خودش دوست دختر پیدا میکند ولی اگر متوجه شد که کسی با خواهرش دوست شده است غیرتی میشود و خواهرش را در خانه زندانی میکند یا مردی دخترانش را در خانه زندانی میکند که مبادا با کسی دوست شوند یا پسری خواهرانش را در خانه زندانی میکند که مبادا با کسی دوست شوند، این چه غیرت و تعصبی است که اینان دارند که با دختر یا خواهر دیگران دوست باشند ولی کسی با خواهر یا دخترشان دوست نشود.. در این میان پدر زن راننده بحث مرا به چالش و حاشیه کشاند و بحث بالا گرفت و آقای ن و خانم م خسته شدند و میز را ترک کردند سپس بحث به خواندن قرآن کشیده شد و پایان یافت! این ویلا شامل دو اطاق بود که یکی مخصوص خانمها و یکی مخصوص آقایان که همگی به خواب رفتند و گروهی در چادر به خواب رفتند و آقای ن و خانم م و آقای ز و آقای ر و خانم آقای راننده روی صندلی دور میز نشسته بودند و گفتگو میکردند، ساعت یک بامداد بود و هوای ساحل رودخانه خنک بود، بنده هم با طرح سؤالی از آقای ز به جمعشان پیوستم و سؤال کردم واقعا زنان چه میخواهند؟! آقای ز چند پاسخ داد که من ماجرای داستانی که در اینترنت خوانده بودم را تعریف کردم و پاسخ را چنین دادم: زنان میخواهند خودشان باشند و با قلبشان تصمیم بگیرند، سپس چند دقیقه بحث و گفتگو کردیم و نتیجه ی خوبی گرفتیم، آقای ز بینا بود و از همسرش جدا شده بود و با دختر کوچکش زندگی میکرد، دختر آقای ز در آلاچیق خوابیده بود و سردش شده بود و گریه میکرد، بهش گفتم: چرا دخترت را نمیبری در اطاق خانمها بخوابانی؟ وی از جای برخاست و به اتفاق خانم آقای راننده دختر هشت ساله اش را به اطاق بردند و خواباندند و آقای ز پیش ما آمد، ما پنج نفر بودیم و هوا سرد بود، قرار شد آقای ر چایی دم کند که گفت: من میتوانم آب جوش تهیه کنم ولی فلاکس و چایی خشک نداریم که من داشتم و با هم به اطاق رفتیم و از داخل کیفم فلاکس و چایی خشک و قند و پولکی برداشتم و پتویم را هم برداشتم او نیز کتری و آب معدنی از آشپز خانه برداشت و پیش دوستان برگشتیم، گاز پیکنیک را روشن کرد و آب جوش آماده شد، پس از چند دقیقه چایی دم کشید، هر یک از ما پتویی به دور خود پیچیده بودیم و روی صندلی نشسته بودیم، خانم م خسته روی دو صندلی خوابیده بود، آقای ن خانم م را بیدار کرد تا چایی بخورد تا گرم و سر حال شود، ساعت پنج بامداد بود که آقای ز نماز صبح خواند و به اطاق رفت و خوابید و ما چهار نفر همچنان بیدار بودیم و چایی میخوردیم و گفتگو میکردیم و میخندیدیم و دو نابینا که آقای ز و خانم م با هم همخوانی ترانه تمرین میکردند، ساعت هشت صبح شده بود که خوش خوابها بیدار شدند و پیش ما که پتو پیچ شده بودیم و نشسته بودیم آمدند! هر گروه جایی سفره ای گشوده بود و صبحانه میخوردند، ساعت ده صبح بود که باقیمانده ی گروه با اتوبوس به ویلا وارد شدند و مانند قوم طاطار آنجا را شلوغ کردند، ساعت یازده بود که دوست خواهرم روی صندلی کنار میز نشست و از من چایی خشک طلب کرد: من یک چایی کیسه ای بهش دادم و گفتم: درب فلاکس را باز کن و بوکون توش تا دم بکشه، آقایی که کنارم نشسته بود گفت: این چه طرز حرف زدنه؟ گفتم: اگر کسی حساسیت نداشته باشه بنداز و بوکون توش فرقی نداره، گفت: بفرما و بشین و بتمرگ هم یک مفهوم داره ولی کدامش بهتره؟ گفتم: بفرمایید بنشینید از بهترینها است و بحث را ادامه دادم، راستی چرا بعضی از انسانها اینقدر نکته سنج هستند و فقط حرف خودشان و کار خودشان را قبول دارند؟! بالاخره آن آقاهه از بحث خسته شد و فرار کرد، سپس آقای ن که کنار خانم م نشسته بود و کارها و رفتارهای خود را با خانم م بجا میدانست و متوجه نبود که از دیروز تاحالا چقدر بچه ها را نسبت به خودش و خانم م مشکوک کرده است به من تذکر داد که این طرز حرف زدن درست نیست و ادامه داد افرادی که تو را نمیشناسند از تو دلگیر میشوند، من هم که جوابهای بسیاری برایش داشتم فقط حرفهایش را شنیدم و جوابی ندادم تا در خماری بماند،بچه ها درب ورودی رودخانه را گشوده بودند و به آب بسیار سرد زده و شنا میکردند، آقای ع که با دختر نیمه بینای ده ساله اش زندگی میکرد و سالها پیش زنش را طلاق داده بود به بهانه ی بیرون آوردن بچه ها به آب زده بود من از پله ها پایین رفتم و روی صندلی کنار آب نشستم و متوجه شدم که خانم ا که کم بینا است با لباس در رودخانه قدم میزند و نزدیکتر به من نرگس دختر آقای ع در آب با لباسهای خیس سرگردان است هرچه به او گفتم: آب سرد است و شب پا درد میگیری بیا بالا گوش نکرد، سپس متوجه شدم که آقای ع برای گرفتن دمپایی های دختر آقای ز به آب زده و غرق شده و سه دقیقه زیر آب در گرداب بوده و جنازه اش رو به آسمان روی آب ظاهر شده و مردم آن سمت رودخانه با طیوپ نجاتش دادند و مردان ویلا به آن سمت رفته و وارونه اش کردند و آبهای معده اش را خالی کرده و به هوش آمده بود و با آنبولانس به بیمارستان زرینشهر منتقل شد، حدود پنج ساعت در بیمارستان بستری بود و حالش خوب شد و به ویلا آمد و با ماشین خودش رانندگی کرد و به خانه اش برگشت و همه خوشحال شدیم که از مرگ نجات یافت! پس از صرف ناهار روی مبل داخل اطاق آقایان نشسته بودم که خانم ن روی مبل کنارم نشست، ایشان هم از همسرش جدا شده و با پسر حدود ده ساله اش زندگی میکند، خانمی مهربان و مورد احترام گروه، بهش گفتم: اینجا ننشین دوباره پسرت غیرتی میشه و میاد به من میگه: چرا کنار مامانم نشستی؟ گفت: نترس پسرم بزرگ شده و مثل آن روزها نیست، توضیح سال گذشته موقع بازگشت از اردو من روی صندلی اتوبوس کنار خانم ن نشسته بودم و از آهنگهای موبایلم گلچین میکردیم و برای خانم ن بولوتوس میکردم که با اعتراض پسرکش مواجه شدم و به پسرش گفتم: ببین من روی لبه ی صندلی نشسته ام و جای تو بین من و مامانت خالی است، ادامه ی متن:خانم ن به گفتگو با من پرداخت که خواهرم پیشم آمد و خانم ن جایش را به خواهرم داد و روی مبل کناری نشست من هم برخاستم و به خاهرم گفتم: بیا این طرفتر جای من بنشین و خودم جای خواهرم نشستم که به خانم ن نزدیکتر باشم و به گفتگو ادامه دهم،او میگفت: زبان من از پس زبان تو برمی آید و من هم میگفتم: غیر ممکن است مواظب باش کلاه سرت نره، خانم ن برای اینکه کم نیاره رو به خواهرم گفت: میدونی این برادرت چندتا دوست دختر داره؟! بنده هم از فرصت استفاده کردم و یه شماره که خواهرم نداشتش را به خانم ن دادم و گفتم: همین حالا زنگش بزن و بهش بگو چه ارطباتی با من داره؟! او هم زنگ زد و گوشی با صدای زنگ آهسته در جیبم زنگ خورد، من هم دست زدم و گفتم: دیدی کلاه سرت رفت هاهاهاهاهاههههه، خانم ن برای اینکه نشان بدهد که کم نیاورده گفت: این خط پسرمه، پس از چند دقیقه زنگ زدم به شماره اش، آهسته گفت: از خودمه، خوب میگفتی خودم شماره را میدادمت، گفتم: اینطوری با مزه تره، گفت: حالا با این شماره میخواهی برام شوهر پیدا کنی؟! گفتم: آره، گفت: حالا این آقای خوشبخت کیه؟! بلافاصله با صدای آهسته گفتم: کی بهتر از خودم؟! راستی یادم رفت بگویم دو تا مرد که همشهریاش بودند آن سمت اطاق روبروی ما نشسته بودند و با هم صحبت میکردند و ما را دید میزدند، ادامه ی ماجرا: وقتی حاضر جوابی و پاسخ کوبنده ی مرا شنید با صدای رسا برای بقیه بحث را بازگو کرد و همگی خندیدیم! سپس من روی مبل بزرگ دراز کشیدم و با موبایل به محله وارد شدم و خوابم برد، پس از نیم ساعت بیدار شدم و برای تحویل ویلا که ساعت پانزده و سی دقیقه بود حاضر شدیم و به خیابان رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و منتظر ماندیم، نیم ساعتی منتظر بقیه بودیم که گفتند: گروه در بیشه ی نزدیک نشسته اند بیایید پایین بروید آنجا، دو هندوانه ی کوچک و یک پتو برداشتم و همراه خواهرم و دوستش به بیشه رفتیم و نزدیک گروه پتو را پهن کردیم و یک هندوانه زدیم به بدن، خانم س که بینا است و طلاق گرفته و با دختر نه ساله اش زندگی میکند و عضو گروه است را صدا کردم و گفتم: بیا هندونه بخور، گفت: خودتون خوردید حالا پوستشو تعارف میکنید؟! گفتم: بیا ببین راست میگم: وقتی آمد هندونه را از ساک بیرون آوردم و گفتم: بگیرش، گفت: بازش کن اگه خوب بود میبرمش، خیلی ناز میکرد، با کارد از وسط به دو قسمت مساوی بریدمش، کارد را گرفت و کمی خورد، گفت: خیلی عالیه،کارد و دو قسمت هندونه را برد تا با گروهش بخورند، بیشتر از یک ساعت آنجا بودیم، موقع حرکت به سمت ماشین یه آقایی که نمیدانستیم از گروه بود یا نه پیشمان آمد و سه تا سیب زمینی که زیر آتش کباب شده و داغ بود به دوست خواهرم داد و در را میخوردیم و میرفتیم به سمت اتوبوس جای دوستان و دشمنان خیلی خیلی خالی، واقعا خوش گذشت، به امید چنین اردوهایی در جمع دوستان، راستی من از ساعت 23 شروع به نوشتن این خاطره با گوشی مبایل n82‎ ‎‏ کردم و هم اکنون که ساعت چهار و ده دقیقه بامداد است پایان یافته است، اگر کسی دوست داشته باشد اجازه دارد در بحثهای موجود در آلاچیق با من به گفتگو بنشیند، به شرطی که بحث به حاشیه کشیده نشود، امیدوارم شوخی های موجود در خاطره با قوانین سایت دچار مشکل نشود، این تقریبا خلاصه ای از خاطره ی یک شبانه روز بنده در اردوی دوستانه میباشد، با تشکر از دوستانی که خاطرات مرا میخوانند و با تشکر فراوان از مدیران محترم گروه که اجازه میدهند بنده خاطرات خود را در گروه بفرستم، تا خاطره و آلاچیق بعدی بایبای!.


http://istgahesargarmi.ir

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «برگی دیگر از دفتر خاطرات 93»

سلام و درود بر عدسی پر نشاط و با حال و مشتی محله خوبی آقا چه خبرا میگما خوب ماشالله واسه خودت خوشیا خب این عالیه به خدا باید همین طور بود و بیخیال همه چی بودا میگما توهم توی سرکار گذاشتن ملت لنگه نداری و فک نکنم کسی بتونه توی حاضر جوابی به پات برسه به هر حال مرسی بابت این خاطره تووووپ و با حال شبت خوش و خدا نگه دار

سلام عدسی. خیال کردم با کامی رو به راهش کردی آخرش دیدم نوشته با گوشی نوشتی حالم گرفته شد خخخ! سیبزمینی آتیشی آخ که میمیرم واسهش! خیلی الان دلم خواست خیلی زیاد! انگار معدهم یخ زد دلم خواست باهاش گرمش کنم خخخ!
دقیقا می تونم در حال شیطونی اونجا ها تصورت کنم عدسی! ولی خداییش ماجرای اون آقاهه که خطر از سرش گذشت بد بود! بنده خدا! کاش دیگه پیش نیاد و همیشه گردش های شاد و شاد و شاد نصیبت بشه!
خوب! زیاد نوشتم. من برم۱سرکی داخل باقیه محله بزنم بعدش هم بلند شم برم به افتضاحاتی که دیشب داخل خونه به بار آوردم برسم بعدش هم بزنم بیرون که روز شروع شده!
عدسی! همیشه شاد باش! همیشه و همیشه عدسیه بشاش باقی بمون!

درود! حالا هم این جواب نوکیایی را بخوان البته نوکیای اتیغه که کلیدهای ۴ ۷ ۸ ۰ و ستاره اش افتاده و من باهاش مینویسم… راستی موقعی که اون آقا زیر آب در گرداب گرفتار شده بود و کسی خبر نداشت گروهی مترب از آن طرف رودخانه به ویلا دعوت شده بودند و در آلاچیق مشغول نوازندگی بودند و فقط بعضی اوقات خبرها میرسید که چه اتفاقی افتاده است… راستی آن افتاری که ماه رمضان رفتم همون آقا با زن خشگل جدیدش و دختر و مادرش هم آمده بودند… درضمن موقع برگشت به خانه خانم ن که شمارشو گرفتم با پدر پسرش که در مهمونی بودند منو با ماشین به اصفهان آوردند و من با پدر پسرش دوست شدم… وای چقدر جالب بود که مادر و پسر با مردی دوست بودند و با هم زندگی نمیکردند و من آنقدر تیکه پروندم و خانم ن میگفت این آقا فقط به درد دوستی چند ساعته میخوره که بیاید و با پسرم بازی کند ولی به درد زندگی مشترک نمیخورد… وقتی با پدر پسر حرف میزدم وی میگفت خانم مرا خام کرد و از من طلاق گرفت و من با کسی ازدواج نمیکنم مگر با همین مادر پسرم و خانم میخندید و میگفت من راضیم برایت بهترین دختر را خاستگاری کنم ولی خودم نه چون ازدواج ما از اول اشتباه بوده است… وای حالا دیدی به قول خودت چقدر دراز شد…!

درود! من فروشنده نبودم و فقط یک معرف بودم… دیروز در جشن به مناسبت ۱۵ اکتبر دیدمش که به همه نشونش میداد و میگفت ۲۵۰ هزار تومن که من میگفتم ۲۲۰ هزار تومن میرزه و قرار شد برایش صاحب پیدا کنیم که دوستش داشته باشه… درضمن یکی از شهرهای اصفهان به اروپا معروف شده… واقعا آنجا یه اروپای واقعی است…!

درود! خوب دوست داری چه جوابی بشنوی؟… برو جوابی که به پریسا دادم را ببین… ادامه: ما حدود دو سال بود که با هم در اردوها بودیم… خوب یک زن مطلقه بود و منم که شیطونم… راستی اگر خاطرات مشهد رفتن بهمن ۹۳ من با دوستدخترم و اون و پسرش و در یک اتاق کوچک و ماجراهای اتوبوس و بازار رفتن را تعریف کنم و اردوی قشم ۹۴ و گنابه ۹۴ و همدان ۹۴ را تعریف کنم همهگی سایه ام را با تیر میزنید… اردوی اردبیل و انزلی ۹۵ را تعریف کنم؟… من فقط شیطون و خوشسفرم و منظور دیگری ندارم بجز تجدید فراش در شوخیهایم تا به دست اولی یا دوستان کشته شوم…

درود! خوب مثل اینکه میخواستی بنویسی بیجنبه ام ولی نوشتی بیجمم… نه لطفا جنبه داشته باش و با خوشبینی بنگر و نگران نباش چون من بیشتر اوقات معون اجرایی دبیرستان را دوستدختر مینامم… حتی پیش خانواده اش هم دوست دختر میناممش و همیشه با خنده رفتار میکنم… من بیشتر اوقات در اردوها میگویم من مجردم و با دوستدخترم هستم و وقتی کسی از او میپرسد که چه مدت است که با من دوست است میگوییم شاید ۱۸ سال سال است که ما با هم دوستیم… راستی آیا یک زن و شوهر میتوانند با یکدیگر چنان دوست باشند که مانند دوست دختر رفتار کنند و با شوخی و خنده رفتار کنند… خوب حالا نظرت در مورد دوستدختر خوب چیست…!

درود! دانلود کردم و گوشیدمش و درکش نکردم و منظورتو هم از این فایل نفهمیدم… البته شاید اگر بجای صدای این سیبیل کلفت با صدای یک بیسیبیل بود درک میکردم و میفهمیدم… افراد بیسیبیل اگر صدای خروسی هم داشته باشند بهتر از سیبیلداران حق مطلب را ادا میکنند… درضمن من با سیبیلیا نمیجوشم…!

دیدگاهتان را بنویسید