خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره بازاش بیان تو! (خاطراتی بسیار خنده دار از روز های اول حضورم در دانشگاه و خوابگاه دانشجویی)

درود به تمومی کسایی که این پست رو می خونن. روز جهانی نابینایان رو گرامی می دارم.
بد ندیدم این متن رو که 2 سال پیش در گروه ایستگاه سرگرمی و در قالب آلاچیق نوشته بودم، با کمی ویرایش این جا قرارش بدم، هم خنده داره، هم به نوعی دلگرم کنندست واسه خوابگاهی های ترم اولی.
پیشاپیش از طولانی بودنش عذر خواهم.
و اما متن اصلی:
همانطور که عرض کرده بودم، بنده زمستان سال 1392 و پس از 2 سال وقت تلف کردن در دانشگاه آزاد، بالاخره از آن خراب شده انصراف دادم و در کنکور سراسری شرکت کردم و در دانشگاه فردوسی خیر سرم در رشته ی زبان و ادبیات عربی و در نوبت شبانه ی مقطع لیسانس پذیرفته شدم.
پس از رایزنی برای اختصاص دادن خوابگاه به من، بالاخره موفق به اخذ مجوز حضور در خوابگاه شدم، آخر من اصلاً شرایط دریافت اتاق را نداشتم، چون هم خودم ساکن مشهدم، هم در مقطع شبانه پذیرفته شده بودم، اما با عنایت و توجه مسؤول امور خوابگاه ها به مشکل بینایی ام، این امکان برایم فراهم شد.
روز شنبه( مورخ 12 مهرماه 93) ساعت 3 بعد از ظهر کلید اتاق را تحویل گرفتم, پنجره ی اتاق باز
بود, من هم که بسیار از سوسک و دیگر حشرات میترسم و چندشم می شود، آمدم
پنجره را ببندم که متأسفانه چوب پرده به بالای سرم افتاد, بعد از اینکه
راننده ی آژانس وسایلم را آورد، گفتم بی زحمت همین چوب پرده را هم برایم
نصب کنید که خدا خیرش دهد! این کار را انجام داد و سپس کرایه اش را گرفت و رفت.
من ماندم با یک اتاق خالی و کلی فکر که در سر می پروراندم.
اما هم تخت، هم اتاق بسیار کثیف و بسیار به هم ریخته بود.
این اتاق کثیف، کار دستی دانشجویانی بود که ترم تابستانی گرفته بودند و در این اتاق ساکن بودند.
دانشگاه فردوسی، خوابگاه فجر، فجر 2، فاز 4، طبقه ی دوم، اتاق 261
شب اول را تا حدودی در اتاق دیگر نابینایان حاضر در خوابگاه که حدوداً از
7 سال گرفته تا 4 سال دانشجو و مقیم خوابگاه بودند گذراندم و چایی مهمان
آنان بودم.
کمی که گذشت احساس غریبگی کردم و به بهانه ی خواب به اتاقم برگشتم اما تا
نیمه شب به فکر فرو رفته بودم, فکر و خیال خواب را از من گرفته بود تا
اینکه بالاخره لَپتاپ را خاموشیده و این پهلو و آن پهلو کردم تا خوابم
برد, آن هم چه خوابی, تا ساعت 2 بعد از ظهر روز بعدش، یعنی یکشنبه 13 مهرماه.
از خواب بیدار شدم و پس از تشریفات معمول بعد از خواب یکی از نابینایان در اتاقم را زد و مرا به صرف چایی دعوت کرد, هیچ کس در اتاقش نبود, همین باعث شد که کمی از این در و آن در صحبت کنیم که در لا
به لای صحبت ها یک حشره ی بسیار بزرگ آمد و روی پاچه ی شلوارم رژه رفت و من
از جا پریدم و در هنگام پرش قند دان و لیوان و پوشی خودم و هر شیء منقول
و غیر منقول دیگری که در رو به رویم بود شوتیدم.
سپس محسن گفت: وای خراب کاری کردی!
آمدم گندی که زده بودم جمع کنم که او گفت: دست نزن خودم ترتیبش
را می دهم, آن حشره ی لعنتی 2 3 بار هم به یخچال خورد و کم کم محسن هم
ترسید و با سطل آشغال به زمین و دیوار می کوفت, تا شاید در آن میان آن سوسک که
چه عرض کنم 1000 پا را به درجه ی رفیع شهادت رساند اما نه او و نه من
فهمیدیم که آیا آن لعنتی مرد یا نه.
چون پس از حملات پر دامنه ی ما دیگر خبری از صدای تق تق خوردن آن به یخچال نشد، غولی بود برای خودش!
باری! بعد یکی از بچه های بینا و بسیار با معرفت که فرهاد نام دارد و رشته اش هم منابع طبیعیست و اهل سبزوار و بسیار بسیار بچه های نابینا، مدیون زحمات وی هستند را محسن صدا زد تا بیاید و برایم غذا رزرو کند, او آمد و پس از واریز از
کارت محسن به حساب دانشجوییم سیستم گفت که شام و صبحانه تعلق
نمی گیرد و بنده می توانم از روز چهارشنبه ظهر روی نهار حساب کنم.
بعد از چند دقیقه محسن گفت: بیا برویم چرخی در خوابگاه بزنیم, گفتم:
باشد فقط یک لحظه صبر کن تا لیوان و گوشیَم را در اتاق بگذارم بعد, او ok
داد و وقتی کلید انداختم و تعارف زدم بیاید داخل, او آمد و گفت وای! چه
قدر اتاقت کثیف و شلوغ است!
پس از بر انداز اتاقم پیشنهاد جا به جایی دکوراسیون را داد و من هم ok دادم.
اول طفلک اتاقم را به شکل کامل با جارو دستی تمیز کرد و کلی هم به زحمت افتاد و من هر لحظه آن موقع را به یاد میآورم حس خجلت و شرمندگی به من دست می دهد.
بعد موقع جا به جایی وسایل رسید که آنجا هم 99 درصد زحمات را محسن کشید,
آخر محسن حد اقل با احتساب دوران دانشآموزی تقریباً 8 سال تجربه ی زندگی خوابگاهی را داشت و من تازه شب دوم زندگی در کل عمرم در خوابگاه را پشت سر می گذاشتم.
من به اردو های زیادی تا آن موقع رفته بودم اما اصلاً تجربه ی استقلال در حد زندگی در خوابگاه را نداشتم.
در خانه هم معمولاً دست به سیاه و سفید نمی زدم و بیشتر سرم در کار های خودم بود.
ادامه ی ماجرا:
نوبت به جا به جایی تخت رسید, قرار بود تخت را از سمت راست به سمت چپ اتاق بیاوریم، بلندش کردیم، تخت مستقر شد و پای من درست در مجاورت تخت
قرار داشت، در حالی که فکر می کردم پایه ی تخت کاملاً روی زمین است پایه ی
تخت به روی انگشت کوچک پای چپم افتاد و حدوداً 20 ثانیه همانجا
ماند, من به شدت احساس درد کردم و پس از اینکه تخت را بالا دادم و پایم
را این طرف کشیدم متوجه شدم خون شدیدی از انگشت و میان انگشتان پای چپم
سرازیر است.
در همین حال بود که محسن گفت: خوب شازده! چرا دقت نمیکنی؟!
آن لحظه بود که دردم 2 برابر شد و علاوه بر درد پا, درد زخم زبان هم بر من مستولی گردید.
سریع رفتم و پایم را شستم اما بدتر شد که بهتر نشد, دمپایی چپم غرق خون
بود.
آمدم و درب اتاق کناری را زدم که دوستان نابینای دیگر آنجا ساکن بودند و شب قبل، چایی را میهمانشان بودم و از علی رجبی که دانشجوی مقطع کارشناسی رشته ی علوم تربیتی، شاخه ی کودکان استثناییست خواستم اگر چسب زخم دارد به من بدهد, او هم با کمال میل دو عدد چسب زخم داد اما این را هم گفت که فایده ندارد.
پس از چند دقیقه، چند دستمال کاغذی به دور انگشتانم پیچاندم و فرهاد باز هم به داد من رسید و
صندلی را زیر پایم گذاشت و گفت: پایت را روی این بگذار تا خونش روی زمین
نریزد.
در همان حین محسن مشغول جا به جایی وسایل اتاق بود.
بعد از حدود 45 دقیقه همراه با فرهاد و محسن به درمانگاه دانشگاه رفتیم اما
نگهبانش گفت دکترش ساعت 7 فردا صبح می آید.
توضیح اینکه درمانگاه در نزدیکی های خوابگاه قرار دارد.
باری! به فرهاد گفتم: اگر ممکن است به فروشگاه برویم تا من یک مقدار جنس بخرم. او هم با خوش رویی تمام ok داد و با پا و دمپایی خونین به فروشگاه رفتیم, یک کتری, دو عدد کالباس, یک بسته نان, یک شیشه خیارشور و یک شیشه
ترشی لیته به همراه 2 بسته کبریت و یک عدد سفره شد 26 تومان.
این در حالی بود که محسن برای شام از من دعوت کرده بود و گفته بود که برای 3 نفر
غذا می پزیم، من در هنگام برگشت به او گفتم: ممنون، ببخشید دست شما درد نکند
من غذا تهیه کردم.
آخر زیاد با هر جمعی نمی توانم ارتباط برقرار کنم و هم سفره شوم.
محسن را زیاد نمی شناختم و فقط هم مدرسه ای من بود، هم اتاقیش هم که بینا بود نمی شناختم.
کلی ناراحت شدم که دعوت وی را اینگونه رد کردم، آخر او بسیار به من کمک کرده بود.
به اتاق که رسیدیم از فرهاد تشکر کردم و بای دادم، او می خواست به اتاق سعید مصلحی و علی رجبی باز گردد.
آمدم و به عنوان شام نان را تکه تکه میکردم و در دهان میگذاشتم و آب ترشی را سر می کشیدم, واقعاً عصبی بودم و نمی دانستم که چه می کنم.
بعد به جای چاقو با قلم بریل کالباس را باز کردم و باز هم به علت نداشتن
چاقو چند تا گاز زدم و پلاستیک کالباس را رویش کشیدم و درون یخچال
گذاشتم.
وسایلی که من از خانه با خود برده بودم فقط شامل البسه و مواد شوینده بود. یک قاشق، یک بشقاب و یک پیاله، یک فلاسک چایی و 2 لیوان هم از دیگر وسایل من بودند.
البته مقداری هم خوراکی از قبیل کیک، کلوچه و میوه به همراه داشتم.
از شام که بگذریم! در آن یک روز و چند ساعت حتی یک جرعه آب سرد نخورده بودم و تنها 2 استکان چای مهمان دیگر دوستان بودم.
اما تصمیم گرفتم با کتری ای که خریده بودم آب جوش درست کنم و درون فلاسک بریزم و چایی بنوشم.
پس از جوشاندن آب و کمک کردن 2 نفر از دانشجویانی که در آشپزخانه، مشغول پختن ماکارونی بودند, به اتاق آمدم, یکی از آن دو دانشجو که مرا تا اتاق همراهی کرد آب جوش را در فلاسک ریخت و من بسیار تشکر و با وی خداحافظی کردم.
بسیار مهربان بود، اهل تبریز و متأهل. او و دوستش دانشجوی ارشد فیزیک بودند.
برعکس او، دوست و هم اتاقی و هم کلاسیش زیاد خون گرم نبود، اهل شهرستان ساوه از استان مرکزی بود.
اما آخرین اتفاق ناخوشایند و خنده دار: وقتی تصمیم گرفتم فقط آب جوش بخورم و
چایی را بی خیال شوم, متوجه مشکل بسیار بزرگی شدم و آن اینکه ته فلاسکم
سوراخ شده و از آن شر و شر آب جوش روی پایم ریخت.
جوری شده بود که اگر برعکس میگرفتم به درون لیوان و اگر به شکل عادی می گرفتم از تهش به روی زمین می ریخت.
نصف آب جوش که روی شلوار من و روی زمین ریخت, بعد من به سرم زد که حالا که اینطور است و از ته فلاسک آب
می ریزد آن را به روی کتری بگذارم تا لا اقل کمی آب بماند برای خوردن.
این توضیح را بدهم که بدنه ی فلاسکم از جنس پلاستیک بود و ظاهراً هنگام جا به جایی وسایل، به آن فشار آمده بود و همین موضوع، باعث پیش آمدن آن رخداد خنده دار شد.
فردای آن روز هم 3 کلاس داشتم، ساعت های 8 و 10 صبح و 14
کلاس ساعت 8 که برگزار نشد. من هم از فرصت پیش آمده کمال استفاده را بردم و به سعید مصلحی زنگ زدم تا بیاید و با هم به اداره ی امور مربوط به تغذیه برویم تا مشکل رزرو نشدن صبحانه و شامم را رفع کنم. این کار انجام شد و دوباره سعید مرا به دانشکده باز گرداند.
حوصله ام سر رفته بود.
ساعت 10 شد و یکی از آقایان هم کلاسی که بعد ها تا پایان ترم اول، همیشه یار و یاورم بود، دستم را گرفت و به سمت کلاس راهنمایی کرد.
اما به این دلیل که در ردیف اول تمام صندلی ها پر شده بود، مرا در ردیف وسط که خانم ها نشسته بودند نشاند. من خیلی خیلی دلم آن لحظه شکست، چرا که همه ی پسر ها کنار هم نشسته بودند و من جدای از آن ها. آخر کلاس هم که رسید، مانده بودم چگونه به خوابگاه بروم، اصلاً با محیط دانشگاه آشنا نبودم.
با هر بد بختی ممکن خودم را شانسی شانسی به خوابگاه رساندم اما در بین راه، به کلی مانع برخورد کرده بودم و بسیار کلافه بودم. همان جا بود که جرقه ی انصراف در ذهنم زده شد. کلاس بعد از ظهر را نرفتم. تصمیم گرفتم بخوابم و عصر تمام وسایلم را جمع کرده و برای همیشه از دانشگاه بروم.
این کار را هم کردم و ساعت 18 روز دوشنبه، مورخ 14 مهر ماه 1393 به خانه برگشتم.
اما نتوانستم آن جا دوام آورم و دوباره هوای دانشگاه را کردم، این دفعه به خودم قول دادم که خود را با شرایط موجود وفق دهم و دیگر فکر های احمقانه به سرم نزند.
یک هفته بعد به خوابگاه برگشتم و تا یک ماه هم غذا رزرو نکردم تا خودم راه بیفتم و آشپزی کنم.
هر چند اوایل خیلی غذا هایم خراب می شد، یا بی نمک، یا سوخته، یا خمیر و یا بد مزه می شد.
گاهی اوقات هم غذا های چرت و پرت درست می کردم و همه اش را می ریختم در سطل زباله، مثلاً انار پلو یا پرتقال پلو.
(واقعاً خنده دار است نه!؟؟؟)
برای خودم که واقعاً یادآوری آن غذا ها و چگونگی تهیه شان مایه ی سُرور و شادیست.
به مرور زمان وقتی دیدم آشپزی، علیرغم تمامی خوش گذرانی هایش، وقت زیادی را از من می گیرد و از کار و زندگی می اندازد، تصمیم گرفتم از اواخر آبان ماه شروع به رزرو غذای دانشگاه کنم.
اما در عین حال اواخر هفته یا روز های تعطیل که خبری از غذا نبود، خودم آشپزی می کردم و تا کنون تنها دستآوردی که از زندگی در خوابگاه کسب کردم، قدری مهارت در انجام آشپزیست.
اکنون سومین سال تحصیلی را در دانشگاه فردوسی مشهد می گذرانم و وضعیت درسی چندان جالبی هم ندارم، اما در خوابگاه و در میان کلیه دانشجویان نابینای خوابگاهی، تنها من و یک نفر دیگر هستیم که به خوبی می توانیم آشپزی کنیم.
با آرزوی موفقیت برای تمامی شما خوانندگان گرامی، شاد و پیروز باشید.

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «خاطره بازاش بیان تو! (خاطراتی بسیار خنده دار از روز های اول حضورم در دانشگاه و خوابگاه دانشجویی)»

درود بر شما، وقت به خیر. ممنون از اینکه خوندید. هدف منم هم خندوندن بود، هم اینکه خواستم اگه احیاناً یه ترم اولی، اونم از نوع خوابگاهیش خوند، درس بگیره ازش. راحت باشید خواهر من خودم صبح تا شب دنبال یه چیزی و یه کسی هستم که بهش و باهاش بخندم. ممنون از حضورتون. شاد و خندان باشید

سلام و درود بر داش پوریا جووون خوبی داداش خوشی یا نه چه میکنی اوضاع بر وفق مراده صدای مخملینت چیطوره یه چند وقتی واسمون نخوندیا داداش قربونت اگه صدات همراهیت کردا به زودی یه چی بخون واسمون بذار آن ناز اون نفس گرمت خب این خاطرتم هم با حال بود و هم خنده دار هم پر از ماجرا بود و هم غم انگیز هم جالب بود و هم تأمل بر انگیز به هر حال من با وجود این که بیست و هشت سال از خدای مهربون عمر گرفتم هنوز این ماجرای زندگی خوابگاهی رو تجربه نکردم چون که تمام دوران و طول تحصیلم در شهر عزیزم شیراز خوش آب و هوا و در کنار مادر عزیزم پدر گلم و برادرا و خواهرای خوبم گذروندم پس شاید این ماجراها کمی واسم عجیب باشه چون که زندگی خوابگاهی رو هیچ وقت تجربه نکردم و نمیدونم شاید هم بخاطر همین هستش که کمی تنبل شدم نه ظرف میشوویم و نه غذا درست میکنم حتی باورت نمیشه این قد تنبلم که سیب و خیار رو هم با اجازت با پوست میل میکنم یعنی بگم که خدا به داد همسرم که معلوم نیست چیجور میخواد با منِ تنبل سر کنه برسه به هر حال سرت رو درد نیارم خاطرت جالب و زیبا بود و منم از خوندنش لذت بردم مرسی بابت این خاطره شبت مهتابی و زیبا و آروم ایام به کام در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

درود بر احمد دوست داشتنی، وقتت به خیر. آقا این همه از ما ما می تعریفی دست آخر سرمون می خوره به ابرا ها! این قدر نَتَعریف ما جنبه نداریم! خخخخخخخخخخخ
البته منظور از ما من می باشد.
خب در مورد اینکه چند وقتی هست که از آهنگ و آواز خبری نیست باید بگم که احساس می کنم یه بنده خدایی باهام قهر کرده که زیاد نمی خوام بهش بپردازم.
اما دنبال اینم که مشکل آپلودم رو خودم حل کنم که مستقلانه کارام رو این جا بذارم.
احمد! آشپزی خیلی با حاله، به خدا آرامش خاصی به آدم میده که واقعاً وصف ناپذیره.
کم کم شروع کن.
در مورد پوست کندن میوه هم باید عرض کنم با اینکه مشکلی با پوستیدن میوه هایی مثل خیار و سیب ندارم، اما خودم ترجیح می دم با پوست بِمِیلم. بیشتر بهم می چسبه. تازه پوست سیبم خودش خیلی مفیده.
ممنون که بازم مثل همیشه دل گرمی بخش بودی.
شاد، پیروز و سربلند باشی کاکو

انار و پرتقاال پلو ؟؟؟ جالبه . دوست دارم تستشون کنم .چون اگه آب انار و آب پرتقالو قاطی آب مرغ کنیم ی طعم خوش مزه میگیره .
چه عالی که بالاخره آشپزیو یاد گرفتی خخخ من که اومدم رانندگی کنم دیدم ممکنه خودمو و بقیه رو راهی خلد برین بنمایم رهاش کردم خخ از روزی که دیگه رانندگی نمی نمایم باقالیا عزادارند

درود بر شما رعد گرامی. نه امتحان نکنیدا! انار پلو و پرتقال پلو خیلی بد مزه می شه، خوردم که میگم! اگه درست کنید خدا نکرده ممکنه خودتون راهی خلد برین بشید. نکن خواهر! نکن! ولی فعلاً نمی تونم سیب زمینی سرخ کنم، روش پختن سیب زمینی سرخ کرده ی من به این شکله که سیب زمینی های ریز شده رو ابتدا در تابه آب پز می کنم تا نرم و شل بشن، بعد آب موجود در تابه رو خالی می کنم، یه خرده روغن تهش می ریزم و سیب زمینی هایی هم که از قبل آب پز شده رو می افزایم و سپس ما بقی ماجرا. الآن هم می خوام اگه خدا توفیق بده سیب زمینی سرخ کرده با سوسیس درست کنم. گشنمههههههههههههههه. تازگیا خیلی تنبل شدم، کم تر آشپزی می کنم. بیشتر دوست دارم روزای تعطیل رو به شکمم استراحت بدم و خواب رو می ترجیحم به غذا.
اوه چه جواب عریض و طویلی! منم با اجازه می رم قاتی همون باقالیا!
مرسی از حضورتون

سیب زمینی سرخ کردن که این جوری نیست پسرم .
سیب زمینی ها رو خلال خلال کن بعد بشور . این شستن خیلی مهمه چون باعث میشه به هم نچسبه . بعد از شستن اگه وقت نداری بذاری خشک بشه با ی پارچه سفید و تمیز خشکشون کن . بعد بذار روغن در ماهی تابه داغ داغ بشه . کمی نمک بریز توی روغن و کم کم سیب زمینی ها رو بریز توش و به هم بزن . بعد بذار با حوصله سرخ بشن . نشانه سرخ شدن اینه که راحت توی ماهی تابه حرکت میکنن و به ظرف نمی چسبن .

آره می دونم روشم اشتباهه، اما قبلاً همین کاری که شما می گید رو انجام دادم اما متأسفانه با وجود اینکه زیر شعله رو کم کم می کردم، بازم می سوختن لعنتیا، یه تعداد دیگشون هم نیم پز می شدن. جوری می شد که اون سوخته هاش رو اگه با سنگ پا هم می افتادی به جون تابه، پاک نمی شدن، دقیقاً لکه های ننگ دوره ی آشپزی من بودن خخخخخخخخخ. باید حد اقل ۴۸ روز هی آب داغ رو شون می ریختم تا کنده بشن بالاخره. شاید باورتون نشه اما فرهاد هم که بیناست، به همین روش سیب زمینی رو می سرخه.
من کلاً با سرخیدن مشکل دارم، واسه همین بیشتر از گوجه فرنگی و پیاز رنده شده تو غذا هام استفاده می کنم که با سوختگی مواجه نشه غذام.
وای خواهر الآن یادم اومد از خونه برام آش نذری و حلیم فرستادن! آخ جووووووووووون. برم یکی شون رو گرم کنم. خیلی گرسنه ام، خیلی. دلم واسه چایی هم تنگیده آخه یه هفتست نخوردم، چایی تو فلاسک اصلاً بهم نمی چسبه. مزه آب جوش می ده دوست ندارم، چای طبیعی می خوااااااااااام.

البته نا گفته نمونه این روش سالمتره .
ولی کلا سرخ کردنیا رو باید توی یک ماهی تابه تفلون نچسب انجام داد .
در هر حال توفیق اجباریه که نمی تونی بسرخی خخخ بلند شو برو دم در اتاقای دیگه . کمی چایی بهشون بده و بگو من چایی می خوام .
زندگی بدون چایی واقعا بی مزه میشه . خخخ
لامصب وقتی هم که هر روز می خوری مزه شو از دست میده . باید نباشه که قدرش بیاد دستتمون

یه مشکل خیلی بزرگ که تو خوابگاه هست اینه که همه با فلاسک چایی میل می کنن. خودم چایی دارم یه بسته ی کامل ولی کیسه ای، یه فلاسک هم دارم قد یه مینی کُلمَن، کتری هم خب از ۲ سال پیش دارم. فلاسک من استیله و طعم چایی رو بد می کنه. هفته ی قبلم جا تون خالی یکی از بچه های نبین که از اعیان محسوب می شن، چایی زعفرونی مهمونم کردن که البته اونم کمی با اغماض فقط مزه ی آب جوش می داد و فقط رنگش خوشگل بود. الآنم جای همه خالی آش رو گرمیدم، چنان خوشمزست، چنان خوشمزست که نگین و نپرسین. فوق العادست.
دست مادرم درد نکنه که آشپزیش و خودش تَکه تو کل دنیا واسه من.
ظاهراً دستور قراره از بالا بیاد که نَچَتید ای کاربران وگرنه از زیان کارانید!
خخخخخخخخخ. منم هنوز دستور نیومده فرار کنم که لنگ کفشا به سمتم نشونه گرفته شدن.
روزتون به خیر پدر بزرگ همه و خواهر بنده خخخخخخخخ

علیپور اقای درفشیان عملش موفقیت آمیز بوده. خوشحال باش. هی باس همه جا بنویسم تا همه ببینن…خخخخخخخخخ
خاطراتتم باحال بودا. خخخخخخخخخ. از اینکه قاطی دخترا بودی دلت شیکست؟ هاهاههاهاها… بچا ما حاضر بودن تموم زندگیشونا بدن و بیفتن قاطی دخترا. تو چرا اینقده ترم یک بازی در آوردی؟ خخخخخخخ

درود رهگذر گرامی. عه؟ خدا رو صد هزار بار شکر که موفقیتآمیز بوده. من یکی که خیلی خیلی مدیون آقای درفشیانم و از صمیم قلبم میگم که خیلی خوشحالم.
آخه احساس غریبگی می کردم قاتی خانما. بیشتر از این ناراحت بودم که اون ۳ نفر شاید اون لحظه حال نکردن من تو جمعشون باشم.
ولی بعد ها یکیشون تا پایان ترم اول که دانشجوی این جا بود همیشه همراهم بود، بعدشم که اون و یکی دیگشون رفت، من موندم و تنها دوست فعلیم در دانشگاه که بسیار بسیار بسیار با هم صمیمی هستیم و از وقتی هم رو می بینیم تا لحظه ای که از هم خدا حافظی می کنیم میگیم و می خندیم و خوش می گذرونیم.
راستی پدر شاگرد اول کلاسمون هم که بهم جزوه نداده بود ترم اول فوت کرده متأسفانه. هر کی این کامنت رو می خونه یه فاتحه بی زحمت واسه شادی روح پدر خدا بیامرز این خانم بخونه.
ممنون که بودی و نظر دادی.
شاد باشی

ایضاً درود بر شما و یه علامت تعجب بسیار گنده، به بزرگی همون حشره ای که اومد رو پاچم! چه عجب بعد از مدت ها شما رو هم دیدیم در بین کامنت گذارندگان پستمون. باز هم به فال نیک می گیرم.
سوسک برای من منفور ترین موجود زنده ی روی زمینه. اصلاً با حشره حال نمی کنم هیچ جوره.
ممنون از حضورتون.
شاد و پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید