خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شبیِ امشب!

سلام به همگی.
بچه ها این هفته تا اینجاش که گذشت نسبتا پر بار بود واسه من. عاقبت تونستم با1ناشر صحبت کنم و حالا باید منتظر نتیجه در5شنبه ای که میاد بمونم و عاقبت یا این طرفی میشم یا اون طرفی، به اون بنده خدا که مروارید بافی بلد بود زنگ زدم و حسابی طفلک رو اذیتش کردم و بعد از1مکالمه شاید10دقیقه ای با قلقلک دادن مهربونیش و دیگه نمی دونم چیچی موفق شدم بفرستمش سراغ آگاهی های مرواریدیش و حالا باید صبر کنم شنبه بشه تا بهش زنگ بزنم، و از طرف یکی از، … این یکی رو نمیگم خخخ جدی می خواستم بگم ولی پشیمون شدم حالا نمی خوام بگم این نصفه جمله رو هم پاکش نمی کنم بذار همین مدلی باشه خخخ!
شکلک دیوونه خیلی دیوونه!
راستی گوشیم سر به سرم گذاشت نشستیم به مذاکره گوشیه حسابی از دستم آتیشی بود گفتم جفتی کوتاه بیاییم من سبک ترش کنم اون هم کمتر اذیتم کنه این وسط به تفاهم نرسیدیم تمام موجودیتش شبیه روان پریشان خودم ویران شد هرچی داخلش بود رفت به ناکجا از جمله تمام اطلاعات واتساپم من هم با خاطر سبک از اطلاعات از دست رفتهم کلا اکانت واتساپم رو فعلا حذف کردم یعنی کل واتساپم با هرچی داخلش بود پرید گوشیه هم قرار شد دیگه اذیتم نکنه یعنی کمتر اذیتم کنه که البته من بهش خیلی امیدوار نیستم ولی واتساپه پرید و تمام اطلاعاتم پرید و کلا پرید! به جهنم که پرید! خوب که چی!
آخیش ترکیده بودم.
بچه ها این روز ها1طور هایی عجیبه واسهم. این روز ها داخل گوش هام پر از صداست. صدای شکستن. دارم صدای شکستن می شنوم. چه بلند هم هست!
هیبت هایی که زمانی برام هیبتی بودن، هیبت هایی که به خاطرشون بیچاره می شدم، حتی بت هام، از اون بالا بالا بالاییش بگیر تا فسقلی هاش، تمامشون دارن می شکنن، خورد میشن و مثل پودر نمک می ریزن پایین. چه با سر و صدا هم می ریزن پایین. تمام موجودیت گوش هام پر شده از صدا های جیرینگ جیرینگ جرنگ جورونگ جیرینگ!
اولش خواستم متوقفش کنم. سعی کردم هیبت ها رو، بت ها رو سر پا نگه دارم. به زور هم که شده بود زور زدم اجازه ندم ریز بشن بریزن پایین. نمی شد. خسته شدم. زخمی شدم از ریزه هاشون که شبیه بارون خورده شیشه می ریخت از اون بالا روی سرم! حیرت کردم. زورم نمی رسید نگهشون دارم. ماتم برد. زیر بارون ریزه های بت هام ماتم برد. وا رفتم. وحشت کردم. ولی تا کی؟ تا کجا؟
-بیا کنار وگرنه زیر هیچ چی دفن میشی دیوونه!
راست بود. نفهمیدم دستی کشیدم کنار یا خودم1دفعه حواسم جمع شد و پریدم عقب. در منطقه نسبتا امن تر ایستادم به تماشا و شکستن ها رو تماشا کردم. تماشا کردم. تماشا کردم!
هنوز هم دارم تماشا می کنم و گوش میدم به صدا های جیرینگ جیرینگ جرنگ جورونگ جیرینگ هایی که تمومی ندارن. خیال می کردم باید چند روز دیگه تحمل کنم شاید در آخرین لحظه ها1دستی مثل همیشه شکسته ها و ترک خورده ها رو بگیره اجازه نده بی افتن ولی کار از ترک ها گذشت و دستی هم نبود.
-پرتویی هرچند بسیار ناچیز اما واقعی از حضور عقل!
خخخ! به نظرم این هم راست باشه! عاقل ها هیبت های این مدلی و بت کم تر دارن یا ندارن و اگر بشکنه هیچ دستی نمیاد رو به راهشون کنه. اون ها می افتن و تموم میشن.
من که عاقل نیستم. پس این، …
اولش خیلی تلخ بود. ولی دیگه نمی شد کاریش کنم. گریه هم فایده نداشت و نداره. فعلا فقط جفت دست هام رو گرفتم بالای سرم و منتظرم شکستن ها و صدا ها تموم بشن تا بعدش در امنیت و سکوت دست هام رو بیارم پایین و درست و حسابی چشم باز کنم ببینم چند چندم. شاید لازم بود زود تر این مدلی بشه. اون ها باید خیلی پیش تر از این واسه من پوچ می شدن. نشدن از بس من عقبم. دیره ولی به نظرم این دفعه دیگه واقعا1چیز هایی شد. چیز هایی که از شدتشون1خورده خراشی شدم و1خورده هم از شدت ریزش ها و صدا ها چشم هام خیس شدن ولی آخرش1چیزیه از جنس شاید سبکیه خاطر. از اون حس های دردناکی که بعد از هقهق های بریده وسط نفس هات میگی آخیش عاقبت1طرفه شد خلاص شدم! شبیه1پایان تاریک ولی قطعی. شبیه دفن1جسم عزیز که نمی خوایی از دستش بدی ولی ته دلت می دونی اون جسم دیگه روح داخلش نیست و باید بفرستیش به خاک و بذاری بره. بعد از تدفین در اعماق ضمیر خسته از مراسم و وداع و دردسر های کوچیک و بزرگ ماجرا1رضایت دردناک و مبهم شبیه1نبض کمرنگ از جنس درد داخل1زخم آزار دهنده حس می کنی. نبضه می زنه و همراه درد ملایم و1نواخت بهت آرامش هم میده. آرامشی از جنس پایان. زخمه بسته میشه. شاید درمون بشه شاید هم نشه ولی اون لحظه دیگه بسته شده و قرار نیست دیگه انگولک بشه. نبضه می زنه و بهت میگه بس! بس! بس!
و تو فقط می خوایی خستگیِ حاصل از اون تدفین لعنتی رو در کنی تا بعدش سر فرصت به دور از هر مرحله اجتماعی بشینی واسه از دست رفتن از دست رفتهت گریه کنی. بعد از تموم شدن تمام ترتیب ها و مرتب شدن تمام نامرتب ها و پایان همه چیز.
امشب حس می کنم تدفین ها تقریبا تموم شدن. اون نبض آزار دهنده آرامش بخش رو دارم داخل روحم حس می کنم. داره می زنه. یواش یواش یواش و1نواخت داره می زنه و چه دردم میاد! چه درد تلخ و شیرینی! امشب حس می کنم واسه هر چیزی از جنس اتفاق هایی که قبلا بی پایان ازشون وحشت داشتم آمادم. امشب آمادم که هر کدوم از اون ها اتفاق بی افتن و من نه با قهقهه رضایت، ولی در سکوت بپذیرمشون و آهسته لبخند بزنم و رد بشم. لبخندی واقعی. از اون تلخ تلخ هاش ولی واقعی. امشب، …
شبیِ امشب! آروم، تلخ، شیرین!
امشب رو که خیال ندارم واسه نصب واتساپ ویرانم اقدام کنم. شاید صبح فردا. شاید هم آخر هفته. شاید هم، …
شاید به همین زودی با خطم هم همین معامله رو کنم. شاید نکنم نمی دونم. فعلا هیچ چی نمی دونم. فعلا فقط دلم خستگی در کردن می خواد. می خوام بخوابم. عشق می کنم خیالم به انعکاس جیرینگ جیرینگ ها نباشه و1به جهنم عمیق بگم و بخوابم تا خود صبح که بیاد و حال و هواش بیدارم کنه. تا اون زمان شاید زق زق این خراش های کوفتی هم کمتر بشه. حتما میشه. این نبض دردناک شیرین همچنان داره می زنه و من حس می کنم دارم عاشق این درد1نواخت و آروم میشم که شبیه جریان خون آهسته آهسته داخل اعصابم چرخ می زنه و نه کند میشه نه تند فقط هست و چه خوشم میاد از زدنش!
ساعت از12گذشت. خسته شدم دیگه دلم نمی خواد ادامه بدم. می خوام برم کتاب نایتساید جلد3رو بذارم از ادامهش بخونه و خودم چشم هام رو ببندم نفس های عمیق بکشم و بخوابم. خلاص از اینهمه جیرینگ جیرینگ که به نظرم دیگه امشب تقریبا تموم شده باشه و بیخیال عواقب این بیخیالیم بخوابم.
صبح فردا اگر دلم بخواد، که احتمالا فعلا نمی خواد، در مورد1چیز هایی باید فکر کنم. خودم، خطم، واتساپم، مدمم، و1کوه ریزه هایی که زمانی واسه خودشون در جهان بی سر و ته من هیبتی بودن. چیزی بودن. بتی بودن. و حالا فقط شدن1کوه پودر تیز و دردناک که دلم نمی خواد با دست های بی حفاظ باهاشون طرف بشم. بیشتر از تحملم خراش ازشون یادگاری گرفتم که حالا نخوام بیشتر بشه!
نمی دونم این فوق اراجیف رو جایی جز سایت شخصیه خودم می فرستمشون یا نه. شاید بفرستم شاید هم نگهشون دارم واسه خودم. تا لحظه آخر که دکمه فرستادن رو واسه جایی، حتی دیوونه خونه شخصیم نزدم مطمئن نیستم با این سطر ها چه معامله ای می کنم. فعلا فقط می نویسم.
فردا باید مرواریدی های ناتمومم رو تمومشون کنم. بعدش هم بشینم1داستان جدید بنویسم. طرحش رو خیلی زمانه که زدم ولی مثل همیشه در اجرای مواردی که باید بالای سرم نیست شل و ولم.
خوب دیگه من رفتم. نایتساید نیمه تمومم و شب منتظرم هستن.
شب همگی به خیر!.

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «شبیِ امشب!»

سلام پریسا جان.به چه متنی برخوردم! یکبار باید به خاطر همه چیز گریست و در نهایت یک نفس عمیق از جنس یک آرامش دردناک کشید! عالی می نویسی. دیگه ای کاش هام تموم شده وگرنه میگفتم,ای کاش می تونستم شبیه تو بنویسم.شاد باشی عزیز.

سلام لنا جان. چه عبارت قشنگی لنا! با اجازهت نوشتمش فرستادمش واسه چند نفر و گذاشتمش داخل پیام های ستاره دارم تا هر زمان لازمش داشتم دم دستم باشه!
من معمولی می نویسم لنا جان این لطف شما هاست که مثبت می بینیدش عزیز.
ممنونم از حضور عزیزت دوست من!
پیروز باشی!

سلام و درود بر پریسا خانم واااییی عجب پستی بودا مث همیشه متفاوت و عالی و جالب بودا خب حالا بعضی مواقع هم بی واتسآپی چه حالی میده اصلاً بعضی مواقع حال میده خطت رو بخاموشی مدمت رو خاموش کنی آیدی اسکایپ که من ندارم رو از دست رس خارج کنی و بیخیالی طی کنی و خودت باشی و خودت ولی چه کنم من یکی که متأسفانه حتی ساعت سه صبح هم نمیتونم خطم رو خاموش کنم نمیتونم مدمم رو خاموش کنم به هر حال راستی خیلی خوشحالم که بالاخره تونستی مخ اون شخصیتی که ناز میکرد و بهت اطلاعات نمیداد رو زدی و امیدوارم که به زودی داستان جدیدت رو هم همینجا توی محله بخونم راستی اون کتابی که میخواستی بری بخونی در باره چی بود به هر حال واسط بهترینا رو آرزو دارم روزگار و ایامت خوش در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

سلام احمد آقا. با ایام چه می کنی؟ ایشالا هرچه بیشتر به کامت باشه و بشه!
اون بنده خدا از دست من گناهی شد ولی خوب من گناهی تر هستم پس شنبه دوباره بهش زنگ می زنم و اگر نشد بلند میشم راه می افتم میرم کلاسش جلوش می شینم میشم آینه دقش خخخ!
کتاب نایتساید تخیلیه و۱جور هایی شاید ترسناک البته میگم شاید چون نمی دونم واقعا میشه ازش ترسید یا نه آخه خودم نترسیدم. تا اینجاش که نترسیدم حالا بخونم ببینم بعدش چی میشه.
داستانم رو هنوز ننوشتم من خیلی شل و ولم اگر دست باید ها بالای سرم نباشن به این سادگی نمی جنبم. این خیلی افتضاحه ولی مدلم اینه.
البته بی خطی و بی مدمی و بی واتساپی خوبه ولی من هم شبیه شما نمی تونم خطم رو خاموش بذارم. دیشب هم واقعا تقصیر گوشیم شد مدت ها بود اذیتم می کرد دستکاریش ریسک داشت من واسه خاطر مطالب و گروه های واتساپم دست نگه داشته بودم ولی دیشب دیگه خسته شدم رضایت دادم به جراحیش اون هم نامردی نکرد هرچی بود و نبود رو قورتش داد. باز هم البته من امروز صبح با سرخوردگی های حاصل از پریدن اطلاعاتم کنار اومدم و بلند شدم واتساپم رو دوباره نصبش کردم اما الان دیگه کسی داخلش نیست و عضو هیچ گروهی هم نیستم تمامش پرید و جرأت هم نمی کنم دوباره تقاضای عضویت بفرستم چون می ترسم گوشیم دوباره بین رد و بدل شدن پیام ها بازی در بیاره و خوب خیلی بد میشه اگر۲روز نشده مجبور بشم دوباره لفت بدم اینه که بیخیال شدم با گوشیه داغونم نشستم۱گوشه خخخ!
ممنونم که به من و به نوشتن هام لطف دارید. من همچنان منتظر خبر های خوش از کامیابی های شما هستم. پایان نامه و فعلا همین پایان نامه رد بشه تا باقیش بیاد!
وایی چه طولانی شد خخخ معذرت!
ایام همیشه به کامتون!

سلام پریسا!‏
اینا چی بودن من خوندم؟صداتو که شنیدم حدس زدم یه چیزی باید شده باشه
اما مطمئن نبودم.پس مطمئن شدم حسهام درسته و تو هم مثل خودم تو مخفی کردن غمات موفق نیستی
یعنی داری نویسنده میشی؟آخ جونم.از این به بعد به همه میگم این دوست منه.نویسنده شده.خخخخ
من که گفتم کتاباتو به اسم من منتشر کن.ای نامرد!‏
امیدوارم مشکلاتت حل بشه.امیدوارم دیگه صداتو غمزده
نشنوم.
ببین من خیلی تیزما.الکی ادای شاد بودنارو در نیار خخخخ
من که آخر نفهمیدمت.همیشه شاد باش عزیزم

سلام نیایش عزیز خودم! از دست تو خخخ! طوری نیست عزیز درست میشه!
نویسنده سیری چند بابا تازه حرف زدم وایی نیایش اگر بدونی نوشتهم۲۵۰۰صفحه کتابی شد بنده خدا ناشره مخش داشت سوت می زد مونده بود چی بهم بگه خوب شد یادم افتاد باید۱داستان کوتاه واسهش ایمیل کنم با حجم اون یکی به مشکل می خوره خخخ!
من به فهمیده شدن نمی ارزم نیایش. اصولا کسی نیستم که بشه خیلی طولانی تحملش کرد از بس درهم برهمم فهمیدنم رو هم بگو بیخیال خخخ!
دوستت دارم عزیز!
همیشه شاد باشی!

سلام بر پریسا خانمی مرواریدی عزیزم میگم خب تو از اون خانمه یاد میگیری بیا مهربونی کن خانمی کن به ما هم بیاموز شکلک من خیییلی دلم میخواد بتونم یه جعبه جواهر ببافم مربعی هست نمی دونم چه طور باید مربع در بیارم, گلدون و لباس عوسک قبلتر ها بافتم که اگه بگردم نمونه هاش رو بیابم میتونم از روش ببافم راستی رو میزی هم دلم می خواد می تونستم ببافم شکلک یادش به خییر چقدر من این مروارید بافی رو دوستش داشتم واقعیتش به کسی نگی فقط توی همین هنر خودم رو یه کم مستعد دیدم وگرنه بانو و هنر خخخخ خخخ خخخخ

و اما در مورد شکستن ها و صداشون چی بگم هم میفهممت هم نه ….. برخورد من در این موارد دوگانه هست بستگی به هیبت شکسته شده داره که بگذریم حال توضیحات ندارم …. ولی به نظر من بعضی از این هیبت ها بت نیستند حقیقت هستند که شکستنشون باعث شکسته شدن خودت هم میشه و همیشه باید حواست به اون هیبت باشه که نشکنه و دیگه همین ایامت به کام تا همیشه

سلام بانو جان. رفیق عزیز من. وویی نمی دونستم تو هم مرواریدی هستی آخ جون! من هم چند تا مدل گلدون بافتم بدک نشده. رومیزی هم۲مدل تا حالا زدم اون هم بدک نیست. بانو جعبه مربع خیلی آسونه گل۴-۱بلدی آیا؟ تمامش همین۴-۱هستش خودش و درش و دیوار هاش همه همین مدلیه!
شکستن ها! بانو الان همین الان خوابم برد خواب یکیشون رو می دیدم. اون ها سر جاشونن فقط واسه من شکستن و دیگه هیبت و بت نیستن. بانو! دلم واسهشون تنگ میشه. هرچند بعضی هاشون زمانی که هیبت بودن گاهی سایه هاشون روی سرم خیلی تاریک بود! اما، … دلم نمی خواست این مدلی. خیلی سعی کردم باورم سر پا بمونه خیلی به خدا خیلی زور زدم که بشه ولی نشد!
حرف زیاده ولی بیخیال. نه جاشه نه حسش که بگم. نای گریه کردن ندارم.
بیخیال مروارید رو عشقه عزیز آخ جون!
پیروز باشی تا همیشه!

سلام علی.
ببین نگو این روزی۱پست رو نگو بابا نگو دیگه میگم نگو! عجب داستانیه ها! باز داره میگه میگم نگو! عه!
دعا کن جلسه ناشر با نمی دونم کی ها به نفعم بشه علی. اگر طرف قولش قول باشه۵شنبه عصر مشخص میشه. ولی صفحه های نوشته من خیلی به نفعم نیستش! فکرش رو کن۲۵۰۰صفحه خخخ!
ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی!

سلام شهریوری.
چطوری خوبی؟
چه خبرا میزونی؟
حال میده؟ یا حال میگیره؟
انگاری داره حال میگیره.
بت شکستن کار باحالیه.خصوصا اگه خودت بشکنیشون.اینقد حال میده که نگو.دلم میخواد بشکونمشون.اما هنوز قدرتشو ندارم
بذار خرد شن.بعد خودت روی خرده هاشون قدم بزن.و خردترشون کن.همیشه همین بتها باعث میشن طعم تلخ شکست رو تجربه بنماییم
امیدوارم کمتر بشه این طعم تلخ
و امیدوارم کل بتهات بشکنن
شاد باش
ارادت فراوووون

سلام محمدقاسم. اگر واقعیتش رو بخوام بگم داره حال می گیره. خیلی هم شدید. من نشکستمشون محمدقاسم. با وجود اینکه حسابی ریزه هاشون تیز بود با هرچی زور داشتم بغل زدم سر پا نگهشون دارم ولی نشد. نه اینکه خدای نکرده بی افتن. واسه من شکستن. نتونستم حفظشون کنم محمدقاسم! خورد شدن ریختن زمین! و اگر باز هم بخوام واقعیت رو بگم همین الان که دارم می نویسم پشت پلک هام خیس شدن. من دوستشون داشتم محمدقاسم دلم نمی خواست این طوری بشه. دلم نمی خواست باور هام درست در بیان دلم نمی خواست تردید هام این مدلی تموم بشن. درست میگی سخته شکستن بت ها. عالیه اگر خودت بتونی بشکنیشون. بعدش حس مثبتی بهت میده. ولی اینکه تماشا کنی که اون ها داغون میشن و جاشون رو داخل ذهنت۱خلأ تاریک می گیره۱خورده، … خوب کاریش نمی شد کرد من واقعا هر مدل بلد بودم سعی کردم این طوری نشه ولی موفق نشدم. زورم نرسید. ۱جا هایی۱سری چیز ها دست ما نیست. نمیشه عوضش کنیم. واقعیت واقعیته کاریش هم نمیشه کرد. چاره ای نیست جز باور. و من حالا باور کردم.
بیخیال دارم اباطیل میگم. به نظرم بهتر میشم. ۱کوچولو زمان می بره۱خورده هم خودم رو بزنم به بیخیال من چیزیم نیست ها و از این راه ها یواشی یواشی اثرش میره.
من مطمئنم تو۱زمانی که دور هم نیست تواناییه شکستن بت ها رو پیدا می کنی. خیلی هم عالی می زنی به هدف. تردید ندارم. در تو می بینمش. تا اون زمان مواظب باش به محبت هیچ کدومشون تکیه نکنی.
همیشه شاد باشی!

و درود بر تو شهریوری.
شکستنشون خیلی کار سختیه.و این بتها در واقع باورهای ما هستن.ولی واقعا اگه بشه که بشه خیلی خوب میشه که بشه
یه مقدار که زمان بگذره, یه کم که مرهم بذاری رو زخمات, یه کم که خودت رو به دست بیاری, و ببینی خودت دقیقا کی هستی, اونوقته که خودت میشی بت.میشی الهه.میشی از اون چیز باحالا که الان اسمی واسش توی ذهنم نیست و ملت پرستشش میکنن
پس سعیتو بکن بشی اون. ولی وقتی شدی,نشه که بشه یه دونه از اون بدهاش.یه دونه از اوناش که همه رو میذارن زیر پاشون.بشو یه دونه خوبش.یه دونه که شعارت این باشه: مردی نبُوَد فتاده را پای زدن, گر دست فتاده ای بگیری مردی.
امیدوارم بشی. و به امید خدا میشی.
ارادت و این حرفا.

ممنونم دوست من! به اونجا ها که نمی رسم. کلا زیاد موجود قابل تأملی نیستم خخخ همین اندازه که از پس خودم و حس و هوام بر بیام کلی جای شکره واسهم. زمان. به نظرم درست میگی زمان باید سپری بشه من هم باید همین مدلی که اینجا دارم انجامش میدم همه جا های دیگه هم دارم انجامش میدم مدل بیخیال و پوست کلفت و۱خورده هم بوق بیام تا یواش یواش رو به راه بشم.
محمدقاسم ممنونم ازت! جدی میگم الان بعد از خوندنت نسبت به دیشب که جوابت رو می نوشتم حس مثبت تری دارم.
پیروز باشی!

سلاااااااااااااام پریسا
عالیه عالیههههههههه بت و تمثال شکستنیه و باید بشکنه چقده خوشحالم میدونم درد داره خیلی تلخه اما از اون تلخهای خوبه فقط امیدوارم**** هان ولش بابا
واتستم بیخیال اما شمارت را نهههه اقا پریس
کتابه که میخونی را بیا توضیح بده اسمشم نشنیده بودم مشتاق شدم خو
ببخش که دیر اومدما دوستت دارم

سلام روشنک جان جان خودم! اول معذرت اینترنت نداشتم از دیروز تا الان گناهی بودم یعنی جایی بودم اینترنت بی اینترنت واسه همین دیر رسیدم ببخش.
بله درد داره دردش هم… بیخیال الان فعلا تحمل لازمم و پشتیبانی هایی که شکر خدا داره می رسه. از کامنت های عزیز شما و از جا هایی که اصلا تصورش رو هم نداشتم.
کتاب نایت ساید عزیز۱کتاب تخیلیه. در مورد۱شهر که جفت یا همزاد شهر لندنه و زیر شهر لندن هست و درش جادو و خلاف و هرچی نباید پیدا میشه. این وسط۱کارآگاه خصوصی اون طرف ها هر دفعه دنبال حل۱پرونده می چرخه. الان جلد۴رو دارم می خونم و منتظرم ترجمه صوتی یا پی دی اف قابل خوندنش واسه ما برسه. کاش سریع تر بیادش.
واتساپم رو دوباره نصبش کردم ولی تمام اطلاعاتم تمام گروه هام و خلاصه تمام هرچی که داخلش بود پرید. شکلک باز یادم افتاد!
باز هم معذرت می خوام دیر کردم . باز هم معذرت و باز هم شبیه همیشه دوستت دارم.
همیشه شاد باشی!.

ببخش دومیش رو بعدا دیدم. ناشر خوب شد گفتی میگه این نوشتهت خیلی خیلی زیاده ازم داستان کوتاه خواسته میگه بفرست روی باقیه نوشته هات هم۱مانوری بدیم ببینیم فعلا با کدومش به نتیجه می رسیم. مروارید هم آخجون فردا عصر باید به اون خانمه زنگ بزنم کاش یادش نرفته باشه که دوباره یادش بندازم خخخ!
ممنونم که هستی روشنک عزیز!
ایام همیشه به کامت!

سلام بر پریسای عزیز و دوست داشتنی..
اول اینکه همیشه همینه, شکستن بتها درد داره, اما گاهی این دردها لازمه تا آدمی خودش بزرگ بشه. تا اوج بگیره و بالا بره.
تو از پسش بر میای میدونم, پریسایی که من میشناسم محکمتر از این حرفاس.
برات آرزوی موفقیت دارم هم برای ناشر که گفتی, و هم برای یاد گرفتن مروارید بافی.
شاد باش همیشه, تا شادیت دوستان حقیقیت را شاد کنه.

سلام فاطمه جان. دیر کردم معذرت! رجوع شود به اون بالا جواب کامنت روشنک! خخخ!
معذرت عزیز!
بت ها از دست این بت ها که چی بگم خخخ! اون ها داغون میشن و من، … نمی دونم چی میشم.
جدی به نظرت من اینهمه سفتم؟ کاش می شد فراموشم بشه در چه حالی شما ها دیدینم! وااایی خخخ آقا معترضم اون من نبودم۱نفر تقلبی بود خخخ شکلک سرخ شدم شکلک در رفتم خخخ خخخ!
ممنونم فاطمه جان! ممنونم از حضورت!
همیشه شاد باشی!

دیدگاهتان را بنویسید