خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

منو شروینو اون زنه

توجه: نوشته ای که در زیر می خوانید، صرفا زاییده تخیل نویسنده است و واقعیت ندارد. هرگونه تشابه اسامی، اشیا، مکان ها و رویداد ها|، با موارد مشابهی که در دنیای واقعی در این نوشته وجود داشته باشد، کاملا ناخواسته است.

“هنوز پام درد می کرد ولی این دفعه خواستم تسلیم نشم و برعکس دفعات قبلی که توی خونه می موندم، این دفعه بزنم بریم به سرعت برق و آب. البته گازمونو نگفتم چون کنتورش با همسایه طبقه پایین و بالا مشترکه و صاحب خونه فعلا قصد جدا کردنشو نداره و من مجبورم هرچی اونا گاز مصرف می کنند رو پولشو بدم. مثلا من ده تومان مصرف می کنم. ولی جایی معلوم نیست که. دویست و ده هزار تومان قبض مییاد. تقسیم بر سه طبقه؟ بعله. میشه هر طبقه هفتاد هزار تومان. که منم باید اخ کنم. اینه که گازو توی اون جمله نگفتم. تلفنم هم بهش نمیخوره چون فیشش کوچیکه قد ساکت شبکه نیست آر جی یازدهه و تازه قبض هم معمولا واسش نمییاد باید با ناز و اشوه شتری با سامانه ی آسان پرداز مامانش اینا پرداختونده بشه. اینه که همون برقو آب، مناسبتره فعلا.

سرتونو درد میارم؟ خب نخونید. درد نمیارم؟ خب بخونید. اصلا به من چه! هر کاری عشقتونه واستون تفریحه! این بود که راه رفتن توی خیابون، باعث میشد بیشتر و بیشتر بفهمم چقدر پام درد می کنه. هیچی دیگه. تا یه جایی رفتم، بعدشم یه اتفاقی افتاد که کلا برگشتم. یه مادری رو دیدم داره میزنه توی سر و بار خودش و بچش. داد میکشه و هی میگه خاک تو اون سر من! خاک تو سر بابات! خاک تو سر تو! اینجا؟ اینجا؟ چرا اینجا آخه؟ بچه‌ه هم داشت گریه می کرد و می گفت ببخشید. مامان ببخشید. اولش فکر کردم بچه‌ه توی خودش ریده یا مثلا شاشیده که اینطور مورد ضرب و تنبک و تمپو قرار گرفته. ولی یه کم که بهشون نزدیکتر شدم، دیدم یعنی شنیدم یعنی استشمام کردم بوی استفراقی عجیب رو! بوی نون و پنیر و چای شیرینی که با اسید معده ترکیب شده باشه رو می داد. هیچی دیگه داشتم رد می شدم که ذهن خر و جاسوسم قدم هامو آرومتر کرد تا بفهمه تهش چی میشه. یکی از اون خاک تو سرت هایی که اون خانمه می گفت باید اینجا نصیب من میشد! خاک تو سرت مجتبی! بدبختی مردم تماشا کردن داره؟ آشغال! پست! تو دیگه کی هستی! هیچی. زنه داشت ناله می زد که اآخه پای اون شیر آب، اون همه مرد و لات و لوت واستادن دارن هر و کر می کنن، من چطور ببرم بشورمت؟ کثافت! همینجور می برمت خونه تا یاد بگیری. ولی آخه هیچ ماشین یا اتوبوسی رامون نمیدن! داشت اینا رو می گفت که دوباره خر شدم رفتم جلو، در واقع برگشتم عقب و گفتم عذرخواهی می کنم خانم. گفت میخوای بری اون طرف خیابون؟ باید از این پارک رد بشی. گفتم نه. گفت پس چی؟ گفتم اجازه میدید من بچتونو ببرم دستو صورتو لباسشو زیر اون شیر آبی که میگید بشورم بیارم؟ گفت شما؟ هه. نه. یکی میخواد خودتو… ببخشیا. ولی یکی باید دست شما رو… خدا منو مرگ بده. هیچی. نه آقا. ممنون. بفرمایید. گفتم من مشکلی با این کار ندارم. نه می خورم زمین، نه بچتو میندازم زمین، و نه اینکه شستم میره توی چشمم. خندید. این جمله ی آخری، خانمه رو خندوند. به بچه‌ه سلام کردم. مادرش گفت اسمش شروینه. گفتم شروین، اسمت چیه؟ خندید. گفت شروین دیگه! عمو؟ تو کو. خفه شو. نپرس. گفتم بذار بپرسه. اذیتش نکن. گفت نه. غلط میکنه بی احترامی کنه. باید از بچگی یاد بگیره. گفتم بپرس عمو. گفت چشمات چی شده؟ گفتم میخواستی بگی کور؟ باید بگی نابینا. آدم با کلاس ها میگن نابینا. کور خوب نیست. گفت نابینایی؟ گفتم آره. وقتی به دنیا اومدم، پرستار دستش رفته توی چشمام. گفت جدی؟ خندیدم. گفتم نع بابا! شوخی کردم. اگه بیایی بریم تمیز بشی، واست میگم چی شد اینطور شدم. دستشو گرفتم بریم که مادرش گفت نه. نمیتونه بیاد. گفتم چرا؟ گفت پاهاش خیلی ضعیفند. چهارتا قدم که بزنه خسته میشه کلا. معمولا همیشه بغلش می گیرم. گفتم سخته که! چند سالشه؟ گفت چهار. هیچی دیگه. منم بچه رو بغل زدم با اون همه بو و مواد استفراقی بردمش سمت شیر. فقط چون شیرو بلد نبودم، از خود زنه کروکی گرفتم. هیچی دیگه. بچه رو مثل موش آب کشیده کردم. یه کم نا آرومی می کرد، یه کم با هم می خندیدیم، یه کم ساکت بود، یه کم یه کم، گذشت تا تقریبا شسته شد. شلوار و پیرهنش رو در آوردم، زیر شیر شستم و آبشونو گرفتم. اما فایده ای نداشت. بوی تعفن از لباساش می زد بیرون. جالب اینکه شرت و زیرپوشش کمتر آسیب دیده بود و هم کثیف نشده بود و هم بوی خیلی کمی می داد. همونطوری بچه رو بغل زدم بردم پیش زنه. گفتم خانم؟ این لباساشو بگیرید ی پلاستیکی چیزی جور کنید ببرید خونه بشورید. بوی مرغ زنده ی گندیده میدن! بچه‌ه از فرط خنده ریسه رفت تا این حرفو شنید! خخخ. برعکس تصور من که فکر کرده بودم از شنیدن این حرفم بدش بیاد.

زنه تشکر کرد و بچه رو همون‌طور نیمه اریان بغل زد که بره. کلی تشکر کرد و پرسید شما جایی نمیخوای بری راهنماییت کنم؟ گفتم نه. حس می کردم ی کمی بو به خودم مونده ولی شک داشتم که آیا واقعا چیزی بهم هست یا دماغم پر از بو شده.

هیچی دیگه. برگشتم خونه لباسامو انداختم لباسشویی. حالام داره قر و قر و قر میشوره. هه. کلا روزم به هدر رفت. انگار قسمت نیست من 33 پل برم، در باز کن بخرم، سطل آشغال بزرگ بخرم، شادی کنم و لذت ببرم از زندگی”!

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «منو شروینو اون زنه»

کدوم زنه؟ هاهاهاها،هاهاها،
چرا پاهاش ضعیف بود!
یعنی تو ذهنت معلول بوده؟
راستی نون و پنیر و چای شیرین فکر کنم با اسید معده خنثا بشن و بویی نداشته باشن،
پس اینجای داستان رو بذار هلیم بادنجون با تخم مرغ آبپز!
راستی وقتی بچه رو بغل زدی تو خیالت چطوری عصا میزدی؟
HAHAHAHAHAHAHA
در ضمن اوولولولولولولل

ببین، این قضیه برمیگرده به یکی که من قرار بود باهاش ازدواج کنم و نکردم. شرحش توی وبلاگ خودم هست. در کل واسه اینکه باهم آشنا بشیم ببینیم من با اون با بچه ای که داشت و توی پاهاش به علت پا چمبری بودن میله بود، میتونیم دو تایی قضیه رو مدیریت کنیم یا نه، بین جلسه های معارفه، ی بیرون هایی هم می رفتیم که توی یکیشون این اتفاق افتاد. اسامی و اتفاقات رو کمی شطرنجی کردم که اسمی از کسی برده نشده باشه و به وجهه یا آبرو‌شون یا هرچی اسمشو بذاری، ناخواسته از طرف من آسیبی وارد نشده باشه.
تو خیالم؟ با یه دست بچه رو میگیری میذاری میشینه رو شونت، با دست دیگه عصا میزنی. کار سختی نیست ولی مهارت و احتیاط میخواد!
واااای چندشم شد از غذا هایی که با واقعیت جایگزین کردی!

سلااااآآآآاااآآآآاااآآآآااآآآآاااآآآآاااآآاام و درووود بر دااااش مووووجییی موووجییی خوبی آیا خوشی آیا چه خبرا پات که درد میکرد آروم شد رباطش درست شد خب وااااییی عجب متن تخیلیی بودا خیلی جالب نوشته بودی به هر حال مرسی بابت این پست شبت زیبا و آروم همراه با آسایش در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

درووووود. با شناختی که ازت دارم میدونم این ماجراهایی که میگی هیچ کدومشون خیالی نیستند.
واقعاً قلب هر انسان آزاده ای به درد میاد وقتی درد مردمو میبینه.
به آزاده بودنت افتخار میکنم.
اگه ما چند تا مثل تو داشتیم تو دنیا دیگه این قد بدبختی نداشتیم.

سلام: عجب عجبا.
واقعاً جالبی.
من باشم یه همچین کاری نمیکنم.
ولی واقعاً دلم برای بچه هه سوخت.
بچه ها زود ناراحت میشن.
البته زیادی هم نباید محبت کرد ولی اگه اشتباهش عمدی باشه نباید خیلی بد باهاشون صحبت کرد.
به هر حال ممنون که اون بچه و مادرش رو خوشحال کردی.
موفق باشی.

آره. ناراحتی و محبت زیاد جفتش بده ولی اون بچه چون پنج شش سالی میشد به علت مشکل پاش و بی بابایی لوس شده بود، حالا مادرش مثلا میخواست اصلاحش کنه که از لوسیت درش بیاره ولی خب هیچ کاری یه دفعه و با خشونت پیش نمیره.

سلام مدیر! اول سؤال. واسه چی۲روزه اینجا تا پیش از۷صبح ورودیش بسته هست؟ ما سحرخیز ها گناه داریم خوب!
حالا باقیش!
خداییش خیلی دل داری من بودم اصلا نمی رفتم جلو بپرسم می گفتم ول کن مادره حرصی میشه۲تا هم می زنه توی سر من که چی میگی اصلا به تو چه برو بذار باد بیاد!
من بی صدا رد میشم و حرص می خورم ولی اینهمه شجاع نیستم که برم جلو بپرسم. دلم جواب سربالا نمی خواد. یعنی همون قاعده ریسک پذیری که۱دفعه داخل پستت بهم گفته بودی. من خیلی اهلش نیستم. بلدش نیستم.
خوب بسه دیگه زیاد گفتم و گفتم باقیش بمونه واسه دفعه های بعد.
فعلا شاد باشی خیلی شاد باشی و ایام به کامت باشه و پات هم درد نکنه و لذت ببر به قول خودت و آرامش به من نمی سازه برم بیرون از محله چندین تا جیغ بزنم ملت جهان بیرون رو بیازارم حالم جا بیاد بعدا دوباره بر می گردم.
پاینده باشی مدیر!

سلام مدییییییییییییییر
وقتی پشت هر شوخی یه واقعیت تلخه پس لابد پشت این داستان تخلی هم یک روایت واقعی وجود داره
حالا من کاری به اون ماجرا ندارم اما اینی که بچهای ما عموما ناتوانیشون قابل پذیرش تر از توانایی هاشونه از منظر جامعه و آدمهاش را تونستم توی نوشتت تشخیص بدم
خخخخ شایدم خلم تو الکی واسه خودت یچی مینویسی من بیخودی میخام ازش مفهوم بگیرم خخخ

سلام
جالب بود
گفتید خیالیه ولی خیلی واقعی به نظر می رسید
دربازکن و سطل آشغال بزرگ هم امیدوارم به زودی بتونید بخرید چون چندمین باره در موردشون می نویسین
در مورد پادرد هم شاید بهتر باشه اگه بعد از یه مدت خوب نشدین به چند پزشک دیگه هم مراجعه کنید و نظرشونو بپرسید
موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید