خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه کوچولو درددل

سلام رفقای گل و با مرام و با اخلاق و خوشگل و ماه و دوست داشتنی و بچه محل و همه چی
این بار یه مقدار یه جور دیگه شروع کردم چون این بار خاطره ندارم واستون بگم یعنی خاطره جالب ندارم
این بار یه کوچولو درددل و اینا
البته اینجا جا ی درددل کردن نیست و منم واقعا نمیدونم مشکلم چیه که به شدت عصبی و بد شدم این روزا
الان ساعت 7 صبحه و به قول خواننده: ساعت 7 صبح, کار ماها دیگه از 5 گذشت.
منو بشناس از سرگذشت
گذشتم من از سر گذشت.
خلاصه, توی دانشگاه خوابگاه گرفتم و سه شنبه ها که کلاسام تموم میشن برمیگردم تهران
شنبه تا سه شنبه کلاس دارم به بدترین شکل ممکن
7 تا کلاس دارم توی چهار روز. این واقعا مزخرفه
هنوز هم دانشگاه و محیطشو بلد نیستم چون این خوارزمی لامصب خیلی بزرگه و خیلی فکر کنم طول بکشه تا یادش بگیرم
با نزدیکیاب یه جاهایی رو میرم اما به علت پوشش گیاهی پر درخت گاهی وقتا ماهواره گم میشه کلا
محیط خوابگاه هم برام خیلی جالب نیست خیلی هم بد نیست
ولی اونی که تصور میکردم رو به دست نیاوردم
الانم از معده درد شدید رنج میبرم و دارم واستون مینویسم
یه سری مشکلات خانوادگی رو بذار رو یه سری مشکلات شخصی و یه مقدار غربتزدگی و دوری از خونه و خونواده رو هم بهش اضافه کن میشه من.
امیدوارم زیاد بهم فشار نیاد
خخخخخ
خلاصه این بار فقط اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم. همین
هیچ قصد دیگه ای نداشتم
شاید خاطره روز اول دوم دانشگاه و کلا جلسات اول با هر استادی رو بعد از این که همه اساتید رو دیدم براتون بذارم
البته اضافه کنم که هم اتاقیهام هوامو واقعا دارن و دمشون خیلی گرمه
در آخر هم دوستتون دارم و مراقب خوبیهاتون باشید.
ارادت فراوووون و خدا نگهدار

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «یه کوچولو درددل»

سلام محمدقاسم.
می دونی؟ یاد زمانی افتادم که تازه از محل کار قبلیم منتقل شدم اینجایی که الان هستم. محمدقاسم یعنی دقیقا حال الانت رو داشتم. وایی وحشتناک بود ولی گذشت. هیچ کاریش هم نمی شد کنم. یعنی هیچ چیش هیچ چیش طرفم نبود. تمامش از بیخ انگار واسه اذیت کردنم بسیج شده بود. سخت بود ولی گذشت و الان دیگه عادیه.
من تصور می کنم این نیز بگذرد. با حرف های کلیشه ای دلداری تحویلت نمیدم چون خودم این حال و هوا رو داشتم و گذشت حس کردم باید بهت بگم و حس می کنم واسه تو هم این سپری میشه. کمی تحمل کن و منتظر باش و البته همراه۱کوچولو سعی در جهت وفق دادن خودت با عواملی که اطرافت می لولن و کاریشون نمیشه کنی جز تحمل.
شاد باشی!

سلام پریسای شهریوری محله
یعنی این شده جزو سلام کردن من حالا چرا؟ خودشم نمیدونم
میدونی, من تجربه انتقال این شکلی رو زمانی تجربه کردم که رفتم مدرسه عادی.
اما الان یه مقدار شرایط بدتره
ترجیحمیدم کنترلش نکنم
چون اگه قصد کنترلشو هم داشته باشم زورم بهش نمیرسه. میخوام بذارم هر کار میخواد بکنه تا ببینم به کجا میرسه.
یه مقدار الان شبیه اون قسمت از فیلم مختار شدم که زده بودن ناقصش کرده بودن ولی با یه تکون که میخورد همشون در میرفتن
امیدوارم هیچکس هیچوقت غم نبینه
تو هم شاد باشی.

سلام به علی آقا کریمی گرامی
آقا خاطره نداریم یعنی شایدم داشته باشیم نمیدونم من تا الان مریم و صدف و سارا دیدم نه که اساتید به فامیل صدا میزنن رو اون حساب اسم یه سریا هنو مجهوله
منم برا شما آرزو موفقیت روز افزون دارم
ارادت فراووووون

و علیکم
تو بذار من برسم بعد بحث ذرت رو مطرح کن ره
مهم اینه خودم بتونم یادش بگیرم
مشکل خوابگاه یه مشکل خیلی بزرگی نیست بیشتر با قسمتهای دیگه قضیه مشکل دارم حالا حرف میزنیم اگه شد
بدرود به قول خودت

ُلام و درود بر آقا محمد جووون دانشجوی جدید بابا بزار عرقت خشک بشه بعد بیا خاطرات و درد و دلت رو بگو به هر حال دوری از خونه و دوری از پدر و مادر و محیط خوابگاه رو که من تجربه ندارم و نمیدونم شاید حق با تو هستش ولی محمد جون این روزا هم واسط میشه خاطره وقتی که چهار سال تموم بشه میگی دوران دانشجویی کجایی که یادت بخیر منم الآن همین حس دوران دانشجویی کجایی که یاد بخیر بهم دست داده به هر حال داداش گلم تحمل کن سختیش همین دو روز اولها بعدش دیگه عادی میشه خب واااییی اون قسمت آخر پستت یعنی مراقب خودتون باشید منُ یاد یه داداش عزیم و دوست داشتنیم توی محله انداخت یادش بخیر واقعاً حیف که دیگه در جمع ما نیست آره میدونم درست فهمیدی تکه کلامش هم این بود مواظب خودتون و خوبیاتون باشید نمیدونم فقط میدونم که دلم واسش خیلی تنگ شده دیگه توی اون گروهی هم که با هم توی واتسآپ هستیم صداش رو نشنیدم یادش بخیر اوایل که این جا بودم چه قد اذیت ایشوهن کردم و ایشون هم با صحه ی صبر با من رفتار کردن به هر حال هر جا که هستن موفق پیروز باشن محمد جوووون ببخشید که آخر کامنتم بی ربط شد آخه دلم بدجور واسه اون داداشمون تنگ شده دیگه به هر حال مرسی که این جا و ماها رو قابل دونستی و باهامون درد و دل کردی آرزو میکنم این دل تنگیهات و این ماجراها واسط به خوبی و خوشی تموم بشه به هر حال ایام به کام روزت خوش در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

سلام احمد جان
من حواسم به این که تیکه کلام رفیقمون مواظب خوبیهاتون باشید نبود ولی کلا این تیکه رو دوست دارم
امیدوارم همینجور که تو میگی پیش بره
بعد خدمتت عرض کنم که, این دادآفرین رو که میگی یاد موسسات آمادگی برای آزمون کانون وکلا میفتم
خخخخ
شاد باشی ارادت فراووووون

سلااام آقا محمد خان گرامی
ای وای نبینم غم داشته باشید نگران نباشید تازه اول راهیت شک نکنید خیلییی زود عادی میشه و مشکلاتو راحت حل میکنید. امیدوارم بهمین ماه عزیز خود صاحب ماه یاریتون کنه از خودش بخواهید. براتون بهترینها رو آرزو میکنم. التماس دعای فراااااااووووون.

سلام به بهار خانم گرامی
خوبین؟ خوشین سلامتین؟امیدوارم این مشکلات به زودی حل بشه و به قول یکی از دوستام این غرغر کردن من هم فروکش کنه خخخ
ممنون که هستین
شااااد باشین
محتاجیم به دعا اونم فراوووووون

درود محمد قاسم دوست داشتنی، خوبی؟ ببین من می خوام در قالب یه سلسله پست، خاطراتم رو از دانشگاه و خوابگاه بنویسم، از قصدم برای انصراف در همون ترم اول و غذایی که شب اول حضورم در خوابگاه خوردم و اتفاق ناجوری که موقع جا به جایی وسایلم در اتاق برام افتاد بگیر تا همین پارسال که قصد انصراف داشتم. توصیه می کنم از دستشون ندی. تو یه جورایی مثل خودمی، از نظر عاطفی بودن و همچنین دیر با محیط جدید ارتباط گرفتن. واسه همین درکت می کنم. روزای اول که چه عرض کنم! کلاً ترم اول برا اکثر ما ها سخته، از همه نظر، چه یادگیری مسیر رفت و آمد، چه کنار اومدن با محیط خوابگاه و دانشگاه، چه کنار اومدن با رفتار های ترحم آمیز دانشجویان، چه در اقلیت بودنمون، چه پیدا کردن منشی، چه و چه و چه… همش سخته عزیزم، امیدوارم مثل من بتونی تا پایان ترم اول، بلکم زودتر با شرایط جدید کنار بیای. دوستت دارم و برات احترام زیادی قائلم. شاد باشی، راستی! سعی کن کم کم غذا درست کردن رو هم شروع کنی، حتی اگه بتونی غذا رزرو کنی. من تقریباً تا ۲ ماه اول رو غذا رزرو نمی کردم، وقت زیادی رو ازم می گرفت آشپزی، اما نتیجش بسیار تو زندگیم مؤثر بود. بای داداش

سلام پوریا خان گرامی
من از نظر عاطفی بودن به شدت و تکرار میکنم: به شدت عاطفی ام
اما از نظر خو گرفتن به محیط شاید بتونم بگم توی یه هفته برام همه چیز عادی میشه با این وصف که من تصمیم گرفتم برم بیام و خوابگاه رو برای روزای سخت نگه دارم چون واقعا مسیرم ۱ ساعت ۱ ساعت و نیم بیشتر نیست و به اصرار پدرم که میگفت یه موقع ممکنه لازم بشه خوابگاه گرفتم
آشپزی رو باید از مادر گرامی یاد بگیرم قولشو داده که بهم یاد بده تا ببینم کی وقت میکنه این کارو بکنه
امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی
ارادت فراوووون

درود! نابرده رنج گنج میسر نمیشود… باید بیشتر تلاش کنی تا به نتیجه ی بهتری برسی… عزیزم در جا نزن که درجا زدن کار سوسولهاست و تو جوانی پرشور و باحال هستی و میتونی و میتونی و میتونی…!

دیدگاهتان را بنویسید