خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجربه های یه دختر نابینا از استقلال

سلام سلاااام بچه ها چطورین؟
باورتون میشه دو هفتست میخوام پست بزنم اما هی امروز و فردا میکنم و جالب اینه که هر چه قدر بیشتر امروز و فردا میکنم میزان مطالبی که میخوام دربارشون بنویسم بیشتر میشه
پریشب نشسته بودم داشتم مینوشتم دیدم انقدر موضوعات زیاده نمیشه تو یه پست درستش کرد الآن من سر کلاس سیستم نشستم و دارم اینو مینویسم
نمیدونم یادتون مونده یا نه حدود دو سال پیش شرایطم یه طوری شد که مجبور شدم از دانشگاه علامه انتقالی بگیرم و برم همدان تو دانشگاه بوعلی به ادامه درس و بحث بپردازم.
اونجا که بودم مشکلات زیاد بود الان چند تا از مشکلاتی که باهاش رو به رو شدم رو میگم
1 مشکلات فرهنگی: منی که از 5 سالگی تو تهران به عنوان یه شهر بزرگ بودم طبیعتا برام زندگی تو همدان یه مقدار سخت بود رفتاری که از مردم به عنوان یه نابینا میدیدم با رفتاری که قبلا تو تهران میدیدم تفاوت داشت
2 مشکل منابع: مسوول امور دانشجویی دانشگاه علامه اول ترم نابیناهای دانشگاهرو ب حضور میطلبید و با کلی احترام ازمون میخواست که لیست منابعی که میخوایم گویا بشرو بدیم بهشون تا گویاش کنن اما زمانی که من رفتم امور دانشجویی بوعلی و از این مسیله صحبت کردم مسوولش یه طوری منو نگاه کرد انگاری دارم درباره فرآیند فرستادن مریخیها به زمین برای اهداف ناشناخته صحبت میکنم خخ به من گفت: منظورتون چیه؟
گفتم شما کتابهای مارو گویا نمیکنید گفت نه این وظیفه ما نیست.
خلاصه که چون انجمنهایی که تو همدان هست به زیادی تهران نیست با کلی بدبختی کتاب هامو پیدا میکردم
3 مشکل ارتباطی: ببینین بچه ها اینی که میگم توهین نیست بنا بر این خواهشا اینطوری استنباط نکنید
هر چی آب و هوای یه شهر سرد تر باشه, آدمهای اون منطقه سرد ترن و هرچی یه منطقه ای گرمتر باشه خونگرمترن.
من اصولا خودم کسیم که گرم گرفتن با دیگران یه کمی برام سخته البته فقط اولش. تو تهران که بودم عادت داشتم همیشه بقیه به سمت من میومدن.
اول برای ارضای حس کنجکاویشون که چطوری با گوشی, کامپیوتر و دستگاههای الکترونیکی کار میکنم, چطور درس میخونم و غیره و کم کم یه دوستی معنادار بین من و اونها شکل میگرفت, اما تو همدان اینطوری نبود.
من اگه یه راهیرو تنهایی میرفتم حتی اگه اشتباه میرفتم و احتمال خطر برام بود هیچکس بهم هشدار نمیداد
خلاصه بعد از تلاشهای بسیار موفق شدم دانشگاهمو برای دومین بار انتقال بدم به دانشگاه علامه و دوباره بیام به خوابگاه
دو سال پیش به ای نیت رفته بودم خوابگاه که آشپزی و جهتیابیرو یاد بگیرم اما هی میگفتم بذار فردا شروع میکنم دلیلشم چیزی نبود به جز ترس
من از گرمای گاز به شدت میترسیدم مخصوصا اون گرمایی که وقتی گازروروشن میکنیم یک دفعه با یه عملیات انتهاری به هوا بلند میشه
همدان که بودم تو خونه مادربزرگم میرفتم کنار گاز وایمیستادم دستمو میگرفتم بالای شعله هر روزحدود 5 دیقه این کارو میکردم مادربزرگم اولاش متعجب میشد که چی کار میکنم و براش توضیح میدادم که دارم حساسیتزدایی میکنم.
حساسیتزدایی یه راه رفتاری برای کم کردن ترسهاست تو روانشناسی.
اونم به این صورته که عاملیرو که فرد ازش میترسه قدم به قدم بهش نزدیک کنیم.
بعید میدونستم که این کاری که میکنم تاثیری داشته باشه, اما بعدها فهمیدم که داشت.
الآن که تو خوابگاهم درباره آشپزی بینهایت جدیم اما درباره جهتیابی راستش هنوز میترسم
اول خواستم با دات واکر کار کنم که این دات واکر به سان شیری خشمگین هر بار نقطه هامو میخوره البته ورژن 1.43 اینطوری هست میخوام 34 هم نصب کنم ببینم اینطوریه یا نه!
شانس من نقطه های نزدیک خوابگاهرو هم میخوره.
کسی راه حلی داره که این دات واکر ازبلعیدن نقطه ها دست برداره و بتونه مسالمت آمیز در کنار این شصت و پنج هزار تا نقطه زندگی کنه؟
یه چند روزیه که به شدت تو هوای پاتکست ضبط کردنم. درباره آشپزی خیلی چیزی بلد نیستم به اون صورت, اما همون چیزایی که خودم بلدم خیلی دوست دارم همونطوری که خودم یادمیگیرم تو گوش کن هم پاتکست بذارم.
اما ویرایش فایل مخصوصا از نوع آموزشیش سخته کسی میتونه باهام همکاری کنه؟
دوست دارم از روشن کردن گاز تا آبپز کردن مرغ که دیروز یادش گرفتم بیام بگم.
از اون زمانی که آقای خادمی پاتکست لباس شوییرو گذاشت این میل پاتکست هی داره درونم بیشتر و بیشتر میشه.
راستی بچه ها من آشپزیرو دارم از دوستای نابینام یاد میگیرم تو اینترنت. کلییی سوالپیچشون میکنم و بعد به صورت عملی خودم اجراشون میکنم بیچاره دوستام من وقتی از چیزی سوال میکنم همه احتمالات جزیی کلی حتی غیر محتمل رو هم میپرسم.
برین خدارو شکر کنین که جای اینا نیستین خخخ آخه راستش خودم هیچ خوشم نمیاد کسی اینطوری این همه سوالهای مختلف از یه پدیده ازم بپرسه و اصولا با هر کسی که بیش از دو بار از یه مسیله سوال کنه به شدت برخورد میکنم. خخخ
اما خوشبختانه آدمای با حوصله ای کنارم هستن
من چون از گرمای گاز میترسیدم اول یه پلوپز گرفتم. هرچند که الان باگاز هم راه افتادم
مادرم هنوزم که هنوزه به من میگه هر کاری میکنی تو همون خوابگاه بکن. من دلشو ندارم جلوی من آشپزی کنی و میترسه. اولش فکر نمیکرد که اینقدر جدی باشم و الآن وقتی چیزاییرو که پختم بهش میگم و از موفقیتم صحبت میکنم از تونستنم تعجب میکنه. خخخ
اینروزها خیلی خوشحالم بچه ها خوشحالتر از اونی که فکرشو بکنید! آشپزی کردن برای من یه غول بود ولی حالا دیگه نیست.
راستی هم اتاقیام هم خیلی فهمیده ان. تا زمانی که من ازشون کمک نخوام تو کارم دخالت نمیکنن. ترسهای مزخرف ندارن که وای اگه سوخت ما چی کار کنیم و غیره لا اقل به من که اینطوری بروز نمیدن کیییییییییییییییییییییییییف میکنم از همچین بیناهایی که مارو آزاد و مستقل میذارن
خوب حالا بریم سراغ دانشگاه
بچه ها این روزا یه چیز خیلی عجیبی میبینم
من قبلا که تهران بودم یعنی از دو سال قبل به اونور هروقت از کسی کمک میخواستم, با کمال میل بهم کمک میکرد. کمکهایی که اکثرا با کمی ترس هم همراه بود اما الآن ترسهارو خیلی کم میبینم. توی دانشگاه, میگم دانشگاه چون تنها مکانی که اینروزا تنها میرم دانشگاهه. تو دانشگاه مثل یه آدم کاملا عادی با من برخورد میشه
دیگه کمتر میبینم کساییرو که وقتی یه نابینا میبینن انگاری یه اژدهایسه سر میبینن برای بعضیا سرشار از مضامین ناشناخته برای بعضیا ترسناک و برای بعضیها هم یه موجود مظلوم بیچاره که اگه بهش کمک نشه از بدبختی گرسنگی یا تشنگی خواهدمرد.
بچه ها با من که صحبت میکنن اطلاعات خوبی درباره روش درس خوندن ما, کتابهای صوتی, خط بریل و چیزای دیگه دارن و مثل دانشآموزش که میخواد خودشیرینی کنه و بگه من خیلییی درس خوندم بهم میگن درسته که مثلا شما کتابهای صوتی دارید و از این که میبینن اطلاعاتشون با مال من همخونی داره کلی کیف میکنن.
اما عجیبتر از همه یه مسیلست. بذارین براتون یه خاطره بگم. روزای اولی بود که با انتقالیم موافقت شده بود و برگشته بودم دانشگاه علامه.
داشتم از دانشگاه با یکی از بچه ها میرفتم که سوار سرویس بشم سرویس ایستاد و من با راهنمام پیاده شدم. کمی که رفتیم راهنمام با لحنی کنجکاو, کمی سرزنش آمیز کمی متعجب و نسبتا جدی ازم پرسید: تو چرا عصا دست نمیگیری؟
تا حالا همچین سوالی ازم نشده بود. البته از طرف بیناها
ترس از رنجش احتمالی من و این که اگه من بخورم زمین خونم می افته گردنشون مانع از این میشد که حتی راهنماهای من به چنین سوالهایی فکر کنن.
راستش از شنیدن این سوال اولش ناراحت شدم آخه لحنش طوری بود که انگار داشت غیرمستقیم میگفت توبه عنوان یه نابینا وظیفته که عصا بگیری تو که نمیتونی تا همیشه از بقیه کمک بخوای.
با خودم گفتم فقط مونده این به ما عصا گرفتنو یادآوری کنه. پرسیدنش خیلی راحته. این که میبینه چه میفهمه از سختیهایی که من نابینا میکشم؟ اصلا چه دلیلی داره تو مسایلی که بهش ربطی نداره دخالت کنه؟
سعی کردم دلخوریمو بروز ندم و با لبخند گفتم فعلا برام سخته این بحث تموم شد اما سوالات تموم نشد
این اتفاق برای بار دوم سوم چهارم و الی آخر افتاد. دیدم هرچی میگذره عوض این که از این سوال ناراحت بشم, دارم خوشحالتر میشم. وقتی کسی با تعجب از من میپرسه چرا عصا دست نمیگیری؟ این یعنی شناختن هویت یه نابینا
یعنی همون قدری که اون حق زندگی داره منم دارم خوشحالم بچه ها از این که جامعمون داره بهتر میشه از این که یه نابینا خیلی خیلی راحت تر از قبل پذیرفته میشه.
خوب پستم خیلی طولانی شد خوشحال میشم بیاین و نظراتتونو درباره چیزایی که گفتم بگین
با آرزوی بهترینها برای همتون

۸۲ دیدگاه دربارهٔ «تجربه های یه دختر نابینا از استقلال»

سلام میناجان! یعنی آخ جون! یعنی یوهو! یعنی گیرت آوردم حالا به کفی شدن من می خندی اون طرف بله؟ اینجا مدیر نیستش الان به حسابت می رسم! شکلک۱سطل اندازه قدش آب کف ریختم روی سرش سر تا پا سفید حبابی شد!
مینا! خوشحالم که خوشحالی. به خصوص اینکه مایه های خوشحالیت چیز هایی هستن که من ازشون خوشم میاد. یعنی از نظرم تمامشون مثبتن. پیش رفتن هات، پیش رفتن های اجتماع، راحت تر فیکس شدن های خودت و اطرافت جفتی با هم، همه عالی هستن! تبریک میگم۱عالمه! راستی پستت رو که اینجا دیدم بلند ابراز احساسات کردم داد مادرم از اون یکی اتاق در اومدش خخخ!
خوب من بپرم برم آماده بشم کلاس دارم دیر می رسم گناهی میشم و از این چیز ها. راستی مینا۱سؤال! شکلک آماده پرواز!
میگم مینا! تو واسه چی عصا نمی گیری دستت؟
شکلک فراااار با تمام وجود که دستش بهم نرسه بچه ها برید کناااآاااآااار ترمز ندارم هر کسی سر راه باشه خونش با خودشه برید کنار خون و جونم رو۱جا در ببرم!
راستی اول هم شدم مدالم رو پست کن بیاد الان عمراً اگر وایستم بگیریم!

درود. فقط میتونم سلیس و روان نوشتنت را تحسین کنم. از اینکه سعی میکنی که هر روز مستقلتر شوی بسیار کار خوبی میکنی. از دید باز و روشن ات به مسائل و مردم و جامعه هم خوشحالم. در یک کلام برایت آرزوی استقلال بیشتر و موفقیت و پیشرفت روز افزون خواهانم. پیروز باشی.

سلام شکلک لباسهای کفی حالا که اینطوریه منم در یک حرکت قهرمانانه مدالرو به عمو حسین تقدیم میکنم تا شما باشید دانشجوی مملکترو کفمالی نکنید خخخ شکلک سرازیر کردن یه بشکه پر از آب و کف به سمت پریسا بگیرین که اومد

سلام.به به عجب دانشجوی نمونه ای!!!تو کلاس سیستم پست میزنی خخخ کلا احسنت زیاد…. و اما آشپزییی نه اصلا و ابدا هیییچ جرات ش ر ندارم!احتمال داره بزنم بقیه ر هم ناقص کنم خخخ البته من اینجوریم .ولی مطمئنا کسی که بخواد کاری ر انجام بده البته مشروط به عملی بودنش!پس حتما خواهد تونست!همینطور ک شما تا الان پیشرفت های زیادی در آشپزی داشتی .و اما اصا)من معتقدم همین ک یه نابینا اصلا تصمیم گرفت مستقل بشه باید اصا ر هم بپذیره شدییید غیر این اصلا درست نیست ..موفق باشی

سلاام اتفاقا به نظر من آشپزی خیلیییییییییییییی شیرینه مخصوصا برای آدمای شکمویی مثل من دیگه به جای این که کلی منت این و اونو بکشی تا غذایی که دوست داریرو برات درست کنن خودت خیی شیک و مجلسی میری سر گاز چیزی که میخوایو درست میکنی عصا هم خداییش پذیرفتمش یعنی مثل قبل دیگه متنفر نیستم ازش اما راستش احساس میکنم احتیاج دارم یکی بهم آموزش بده یا همراهیم کنه تو یه سری از مراحلش

سلام
هنوز گیر مشهدی ها نیفتادی!!
خخخ,خدارو شکر کن که تهرانی!فرق تهران با مشهد مثل فرق بهشته با جهنم!‏
من بهترین روز های زندگیم وقتی بود که تهران بودم
من موندم چطور این مشهدی ها انقدر خونکن!‏
یعنی انقدر سرد؟یعنی میشه؟یعنی انقدر بی فرهنگ؟باورت نمیشه,وقتی خونمون هستم و میخوام برگردم اینجا,انگار یکی داره منو به زور میفرسته جهنم!‏
البته آدما ی خوب هم توشون پیدا میشه,ولی از هر ده نفر دو نفر!باور کن جدی میگم!
حالا فعلا سر کلاسم,برم ببینم این استاد چی داره واسه خودش بلقور میکنه!خخخ
رفتم خوابگاه با لبتاب میام واست چندتا از بی فرهنگی های این مشهدی هارو واست تعریف میکنم!‏

سلام… جالب بود متنتون… خیلی ساده و بی ریا… امیدوارم بتونین روز به روز مستقلتر بشین… در موردِ پادکست هم باید بگم ایده ی خوبیه تولیدش… برای ویرایشش هم می تونین از نرم افزار goldwave استفاده کنین، در همین محله هم آموزش کاملش به شکل گویا موجوده… خیلی زود از چم و خمش سر در می آورین… خوش و سلامت باشین همیشه…

سلام خیلی خیلی ممنون من برای ویرایش فایل از اوداسیتی استفاده میکنم آموزش ساندفورجرو هم دارم و دارم کم کم پیش میرم اما یه چیزی مثل آشپزی به نظرم ویرایش حرفه ای تر میخواد که یه کمی سخته

سلام مینا جان از اینکه تجربه هاتو به اشتراک گذاشتی ممنون م بخاطر تالاشت برای پیشرفت بهت تبریک میگم امیدوارم روز به روز موفق تر بشی راستی اگه تو گروه پرسش و پاسخ آشپزی عضوی که هیچی ولی اگه عضو نیستی تو واتس آپ به من پیام بده ما از گروه آرشیو کاملی جمعآوری کردیم که توضیحاتش رو دوستان نابینا تو این گروه گفتند موبایل من ۰۹۱۳۶۲۷۸۰۷۲ خدا نگهدار

سلام و درود بر خانم ملکی خوبید آیا خوش میگذره دانشگاه یا نه دانشگاه کجایی که یادت بخیر آخ کلاس و درس و نشستن روی صندلی دانشگاه عجب حالی میداد خب منم متأسفانه مث شما فعلاً عصا استفاده نمیکنم ولی قصد دارم به زودی عصا به دست بشم میگم زودی نمیدونم کی ببین مینا خانم ملت ما کنجکاوند و باید جوابشون رو داد آره منم قبول دارم دیگه بعضی مواقع این قد کنجکاوی میکنند که حال و حوصله آدم رو سر میبرند به هر حال نظر خاصی نداشتم فقط خواستم یه عرض ادبی کرده باشم همین ایشالله که به زودی پادکست آشپزیتون رو هم این جا ببینم هر چند که من کلاً در زمینه آشپزی بی استعداد و بی سوادم و همین عیدی چون خونه تنها بودم دقیقاً کل پول عیدیم رفت بخاطر بیرون بر و فستفود به هر حال امیدوارم در تمامی مراحل زندگیتون موفق باشید به امید فرداهایی بهتر روزتون خوش و خدا نگه دار

سلام آقای عبد اللهپور بابا کجا یادش به خیر من زمانی که مدرسه بودم بهم میگفتن میری دانشگاه دلت برای مدرسه تنگ میشه اما من یه بچه مدرسه ایرو که میبینم خدارو میلیاردها بار به خاطر این که دیگه مدرسه نمیرم شکر میکنم البته دانشگاه جذابیتهاش بیشتره ولی خوب هرچی باشه محلیه برای دانش علم و دانش مخصوصا تو ایران یه کمی اعصابخوردکنه خخخ

سلاام.
نوشتنتو دوس داشتم چون کاملا از دل اومده بود. کاملا صادقانه و بی ریا نوشته بودی.
خیلی بهت تبریک میگم خانم، به خاطر عصا دست گرفتنت، به خاطر خوشبین شدنت به جامعه، به خاطر مبارزه کردنت واسه از بین بردن ترسی ک از گازو آشپزی داشتی.
احسنت به شما.
ادامه بده و حتما پاتکستت رو بذار تو محله.
مشتاقانه منتظرم و خیلی هم واست خوشحالم و باعث افتخاری خانم جان.
تنت سالم گلی.

سلام .. واقعا خییییلی زیییاد خوبه که اینقدر خوشحال و سرزنده اید امیدوارم همیشه خوب و شاد باشید .. خیلی خیلی زیاد جای تحسین داره این توانایی هاتون .. به مردم توجهی نکنید ، مردم خیلی چیزارو نمیتونن درک کنن .. بنظرمن نابیناها دنیای فووووق العاده قشنگی دارن ، یه انسان وقتی خاصه که دلش پاک باشه و توانایی هاش رو بتونه نشون بده ، کاریکه اکثر آدما از انجام دادنش عاجزن درصورتیکه خیلی از نابیناها تو انجام اینکارا توانمندتر عمل میکنن .. همه چیز براتون ملموسه درصورتیکه هرکسی نمیتونه اینقدر ملموس همه چیزو درک کنه .. هوش و گوشتون فوق العادست .. کلا بنظرمن نابیناها فوق العادن .. واقعا امیدوارم موفق باشید همیشه و همیشه ..
حرفای آقای میرقاسمی کمی ناراحتم کرد .. مشهد اونقدراکه میگن بد نیست .. به هرحال حتی تو بدترین جاهای دنیام آدمای خوب وجود دارن .. منم مشهد زندگی میکنم اما برعکس خیلی ازآدماکه وقتی یه نابینارو میبینن باکلللی تعجب و دلسوزی نگاه میکنن ، عاشق نابیناها هستم .. عاشق منطق و منش و متین بودنشون .. ساده زندگی کردنشون .. من یه نابینارو بیشتر یه توانمند میبینم .. آدمیکه از منی که همه میگن عادیم بیشتر تلاش داره و خیلی خیلی زیاد بهترازمنه ..
بهتراز همه افرادیکه باتعجب نگاهشون میکنن .. حتی گاهی وقتا با شور و اشتیاق نگاه میکنم که چقدر دنیای قشنگیو خدا بهشون هدیه داده … من از نابیناها برای خودم دنیایی درست کردم ، هیچوقت دوست ندارم دنیایی که با آرزوی شماها ساختم و بافکرکردن بهش آرامش میگیرم خراب بشه .. آقای میرقاسمی کمی ناعادلانه صحبت کردن و کمی خیالات من رو نادرست کردن .. امیدوارم همیشه موفق باشید .

سلام نرگس جون ما نابیناها به این خوبی و پاکی که میگین نیستیم ما نابیناها هم مثل تموم آدمها هستیم و تنها تفاوتمون دو تا چشمه به نظرم چشم نداشتن دلیل نمیشه که آدم خوبو پاک مثل فرشته ها باشه به هر حال ممنون که پستمو خوندین

میناجان حرفاتونو قبول دارم اما تاحالا دقت کردید بچه ها دنیای پاک و قشنگی دارن ؟؟ دلشون همیشه زلاله ؟؟ حرفاشون به آدم آرامش میده چون از اعماق قلبشون بیان میشه ؟؟
میدونید چرا ؟؟ چون دیدشون فرق میکنه .. چون دنیاشون متفاوته .. چون ساده ان و و برای آرزوهاشون تلاش میکنن ..
دید شما فرق میکنه .. دنیاتون متفاوته .. و قلبتون پاک و سادست ..
دقت کردید چندنفر نوشتن که پستتون از دل بوده و به دل میشینه ؟؟
شاید خودتون باور نداشته باشید اما وقتی کسی رو دوست داشته باشید ازتمام وجودتون دوستش دارید و زود رنج هم هستید چون به خیلی از بدی ها عادت ندارید .. من درموردتون زیاد مطالعه کردم ..
شاید به قول شما فرشته نباشید اما توانایی فرشته شدن رو دارید ..
تفاوتتون دوتا چشم نیست اینو مطمن باشید .. تفاوتتون قلب پاک و تلاشیه که دارید درست مثل پستی که گذاشتید و از تلاشاتون صحبت کردید .. خوشحال باشید توی یه همچین جای قشنگی و میون آدمای به این خوبی میتونید جاباز کنید و تقریبا میشه گفت کسانیکه مثل خودتون هستن رو پیدا کردید .. من یه عمره دارم دنبال حتی یک نفر میگردم که بتونه این عقایدم رو درک کنه و حرفام رو مسخره نکنه ..
خوشحالم که باهاتون آشنا شدم دوست عزیز .

سلامی دوباره نرگس جون خوشحالم که تا حالا خوبیای دنیای نابیناییرودیدین اما نابیناها هم مثل همه آدما میتونن بد باشن میتونن متفنر باشن میتونن ساده نباشن اینو میگم چون هیچکس بهتر از نابیناها خودشونو نمیشناسه من به عنوان یه نابینا با توجه به چیزایی که تو به قول شما این دنیا دیدم فهمیدم که واقعا تفاوت یه بینا با یه نابینا تنها دو تا چشمه میدونین چرا دارم اینارو میگم؟ میگم تا اگه زمانی از یه نابینا بدی دیدین شکه نشین باورهاتون فرو نریزه ببخشید که کامنتم طولانی شد

سلام مینا خانوم جای تحصین داره که دست به تلاش برای رسیدن به استقلال زدید ولی ببخشید یه سوال دارم چون بیشتر محیط ها در دانشگاه و شهر قریب ناشناخته هستند چطور بدونه عصا قدم از قدم برمیدارید همیشه کسی را همراه دارید یا تنها بدونه عصا حرکت میکنید و اما راجعبه تفاوت در گرم و سرد بودن مردم در استان های مختلف حرف شما صحیح است من که اصفهانی هستم در مدت ۱۷ ماه که با شیرازی ها تعامل داشتم این تفاوت را به خوبی حس کردم واقعان از ما خونگرمتر هستند

سلام مینایی. خیلی خوبه که دید تو هم داره نسبت به ببین های بدبخت از همه جا بی خبر عوض میشه .
خوشبختانه چند وقت پیش توی گروه حرف از ببین ها و نبین ها و دنیاشون شد که شاگرد جدید که عضو این محله هم هست اومد و درباره دنیای ببین ها ازم سئوال کرد . چیزی که ی نبین تا حالا ازم نپرسیده بود . کلی سوال کرد و من خیلی خوشحال شدم که بالاخره به ما ببین ها هم توجه شده . خخخ
دلمان گرفت در این کشور نبین ها . از بس همه ببین ها رو با یک عصا زدید شلو پل کردید هاها هوهو.
باز هم بنویس.

سلام رعد من با ببینها مشکل ندارم منتها اصولا هر کسی تو هر زمینه ای ضعف داره یه کمی حساس میشه نسبت بهش منم چون تو جهتیابی ضعف دارم و چون خیلی وقتا نابیناها یا خانوادشون ه یمیگن عصا دست بگیر البت هبچه که بودم میگفتن الآن دیگه نمیگن خلاصه کلا حساسیت پیدا کردم نسبتبه عصا خخخ البته خوشبختانه در حال حل شدنه ممنون که نظر دادین

ضمن درود فراوان و عرض ادب! طبق تجربیات و بررسیهای بنده ۹۷ درصد دختران نابینا و ۵۰ درصد پسران و ۹۰ درصد مردان ازدواج کرده از عصا استفاده نمیکنند… حالا تو هم زیاد ناراحت نباش که با عصای نابینایی عنس نگرفته ای… به نظر من نابینایانی که با عصا عنس نمیگیرند نابینایی خود را از ته دل نپذیرفته اند و مجبوری زندگی میکنند و با غرور و تکبرشان زنده هستند نه با پذیرفتن نابیناییشان… من نابینایانی را میشناسم که تحصیلات بالایی دارند و با وابستگی به دیگران تحصیل کرده اند و فقط یک زبان تند و تیز دارند که با آن زندگی میکنند… پسرانی که همه جا با عصا میرفته اند و وقتی با بینا ازدواج کرده اند با عصای نابینایی بیگانه شده اند یا پس از اینکه فرزندشان بزرگ شده است فرزندشان به کورکشی عادت کرده است و پدر یا مادر نابینایشان با عصا بیگانه شده است… اینگونه مسائل از خوبیهای نابینایی است که بیشتر نابینایان با آن زندگی میکنند… من که جواب مردم میگویم خدا چند چیز را از من گرفته است و فقط یک زبان تیز و برنده به من داده است تا با اآن زندگی کنم و مردم را بسوزانم و حالشان را بگیرم… حالا تو هم هرجور که راحتی زندگی کن و ناراحت نباش که چرا عصایی نیستی… در شهر ما نابینایان زیادی وجود دارد و فقط یک خانم نابینا از عصا استفاده میکند که خواهر بنده است و بقیه بدون همراه از خانه خارج نمیشوند حتی اگر کارمند باشند… من افتخار میکنم که خواهرم روی پای خود ایستاده است و به کسی وابسته نیست من افتخار میکنم که از عصا استفاده میکنم و بعضی اوقات با پای پیاده با استفاده از عصا پس از یک ساعت پیاده روی به اداره میرسم… من ناراحتم که بیشتر پسران و مردان نابینای شهرم از عصا استفاده نمیکنند و وابسته ی اطرافیانشان هستند…ببخشید که زیادی وراجی کردم… من آرزو میکنم در همه ی کارهایت از جمله آشپزی و استفاده از عصای نابینایی موفق باشی… موفقیت تمام همنوعان در کارهای شخصی و استفاده از عصای نابینایی آرزوی قلبی من است…!

سلام عدسی با حرفت موافقم اون قسمت که میگی کسایی که از عصا استفاده نمیکنن نابیناییشونو نپذیرفتن منم خودم قبلا اینطوری بودم الآن بهتر از قبلم خداییش تصمیم دارم استفاده کنم اما میگم که به یه همراه احتیاج دارم که اولش کمکم کنه که بگه از کجا شروع عکنم و چطور و خلاصه ایراداتمو بهم بگه

درود! من وقتی میفهمم که فلان نابینا بدون عصا بوده و تصادف کرده و مرده و پلیس بخاطر در دست نداشتن عصا محکومش کرده و دیه به خونش تعلق نگرفته افسوس میخورم… من وقتی میفهمم که فلان نابینا در اردو با نیمه بینایی بدون عصا از روی بلندی پایین می افتد و دنده هایش میشکند ناراحت میشوم… من وقتی متوجه میشوم که فلان نیمه بینا در حال دوچرخه سواری تصادف میکند و میمیرد و وقتی پلیس متوجه میشود که ضعف بینایی داشته مقصر مینامدش و راننده اتوبوس آزاد میشود و دیه به خانواده ی فرد نیمه بینا تعلق نمیگیرد چون خد مقتول مقصر بوده است که دوچرخه سوار شده است… من وقتی میشنوم که یک نابینای چند معلولیتی بدون عصا با ماشینی تصادف میکند و مردم اطراف راننده را میگیرند که اجازه بده این بدبخت از بیمه ی ماشینت استفاده کند و دیه ای بگیرد تا با آن از بدبختی نجات پیدا کند وووو… واقعا اینها همه ناراحتی استفاده نکردن از عصای سفید مخصوص نابینایی است… ببخشید که در پستت درد دل زیادی کردم… موفق و پیروز باشید!

سلام مینا جان پستت واقعا به جاست.. بله حق با شماست با تمام همه ی حرفا.. جامعه داره بیشتر توجه میکنه خدا رو شکر.. بعد عزیز من دست به کار شو واقعا من علی اقا رو میبینم خیلی با عصا راحته.. در مورد گرم بودن هم نظرم با آقامون یکی هست.. حق یارت

سلام خانم شیرازی. این همه از سردی ملت حرف زدی نگفتی همدان چقدر کولرش خونگرم بود و به ت. محبت و گرما بخشید. واقعا خجالت بکش انقد ناشکری میکنی خخخخخ. ضمنا تو فعلا نمیخواد پاتکست بذاری. خودم یه دونه برات میذارم. البته اگه بلدی نوار کاست رو چطوری تبدیلش کنم. یه پاتکست آشپذی داری تووووووووپ خخخخ. اون قضیه بی اعصاب بودنتم شدیدا لااااااااایک. خودم فرار میکنم. تو اذیت نکن خودتو!

سلام وای کولر خخخ هنوزم گرماش تو وجودم مونده درباره پاتکستم حتی اگه بلد باشم عمرا لا اقل به تو یکی یادش نمیدم خطرناکی خخخخ ببین به اعصاب من توهین نکناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کامپیوتر یاد دادنمو یادته یه لحظه برای مظلومیت اون موقت دلم سوخت فکر کنم تنها زمانیه که در عمرت مظلوم واقع شدی

سلام مینا جون.
خب میبینم که نیشسی پش سر همدانیا هی حرف زدی. تو خبر نداری من همدانی ام؟ الان بزنم گردنت بره؟ خخخخخخخخ
حقیقتش اینه که راس میگی. همدانیا آدمای خیلی خشکی ان. یعنی فامیلای ما که اینطوری ان بقیه رو نمیدونم. اونقدر خشکن که من سالهاست دیگه رفت و آمدی باشون نمیکنم. کلاً همه شونا بوسیدم گذاشتم کنار.
اما یه چی بگم دختر.
دو سه سال پیش خواهرم بوعلی میخاس بره مصاحبه دکتری. تنها بود منم باش رفتم. یه روز توی همدان موندیم و برگشتیم. روز مصاحبه ابجی من رفتم توی شهر دور زدم برا خودم و کلی گشتم ببینم زادگاهم چه جور جاییه ده دوازده ساله ندیدمش. سوار تاکسی شدم خانوم بغل دستیم میخاس کرایه بده بمن تعارف کرد که حساب بکنم؟ خخخخخخ. شاخام در اومد. یا رفتم موزه. هنوز باز نکرده بودن و هوا سرد بود دم در منتظر بودم یه خانومی اصرار اصرار که بیا بریم خونه اینجا هوا سرده. یا بذار یه چیزی بیارم بپوشی داری میلرزی…خخخخخخخخخخ… خیلیه ها. خو ما تو اصفان از این رفتارا هرگز نمیبینیم از غریبه ها. این بود که هی ذوقمرگ شدم از انسانیت شهرای کوچیک. خب من نمیدونم ارتباط این آدما با نابیناها چطوره. ولی با من که خیلی خوب بود. نمیدونم از کجام میفهمیدن من مسافرم…خخخخخخخخخخخخخخ… خلاصه اون یه روزی که همدان بودم خیلی تحت تأثیر مرام و معرفتشون قرار گرفتم. چیزی که تو کلانشهرا سخت پیدا میشه. ولی فامیلای خودمون سختن، سنگن، سردن، اص خندیدن بلد نیستن، مهربون نیستن. حالا یا ما اصیل نیسیم یا اینایی که اونروز سر راه من قرار گرفتن. نمیدونم والا.
راسی خواهر منم تو همدان دووم نیاورد و انصراف داد. هاههاهاهاهاهاهاه. بعد از اونم هر وق اسم دانشگا همدان میاد حالت تهوع میگیره. چرا یعنی؟ خخخخخخخخخخخ

سلام رهگذر چییییییییییییییییییی؟ یه همدانی به شما تعارف کرد که کرایتونو بده عجیبا غریبا غریبا بعیدا مگه میشه؟ مگه داریم؟ والا من دانشگاه بودم یکی از بچه ها داشت به دوستش میگفتتو کتابتو چند خریدی گفت ۳۴۰۰ گفت ای وااااااااااااااااااااای من ۳۵۰۰ خریدم از کجا گرفتی تو؟ خداییش راست میگم من که اون لحظه در افق محو شدم

سلام مینا
چطوری
ببین
تمام این راهت شدنها بین دور بریات
اینارا میدونی مدیون چی هستی
ریلکس شدی ریلکس
باید بلد بشی که با بیناها چجوری ارتباط بگیری
تو نمیتونی ۷۰ملیون نفر را با خودت ست کنی
ولی میتونی خودت را باهاشون جور کنی
اگر راهش را بچه های ما یاد بگیرن
دیگه طهران شیراز مشهد یزد و یا همه دان نداره

من دیگه حرفی ندارم

سلام چرا به خدا فرق داره به جون مادرم فرق داره شما همدان نرفتین که بدونین احساس میکنم تو ارتباط با بیناها خیلی مشکلی نداشته باشم چون از ۹ سالگی تو مدرسه عادی بودم فقط تنها مشکلی که دارم و بینا و نابینا نداره یهکمی بیش از حد درونگرا هستم مثلا با دوستام تو اسکایپ حرف میزنن از نیم ساعت یه ربعش سکوته خخخخ باید درونگراییمو یه کمی کمش کنم به هر حال مرسی از نظرتون

درود و آفرین بر شما واقعا لذت بردم راستش احساس جوون بودن به من دست داد آفرین به این روحیه که داری خوشم میاد که عصا دست می گیری این یعنی فهم و شعور و شهامت بهت تبریک میگم راستی تجربیاتت درباره پرسپولیس را هم بنویس خخخخخخخ

درود بر شما خانم ملکی گرامی. وقتتون به خیر.
در مورد همدان باید بگم کاااااااااااااااااااااملاً که چه عرض کنم، فوق کاملاً باهاتون موافقم.
من یکی که اصلاً خاطره ی خوبی از این جماعت ندارم.
اما در مورد تصمیماتتون واسه آشپزی بهتون درود چند باره می فرستم.
منم همون طور که تو پست خودم چند روز پیش اشاره کرده بودم، از هیچی رسیدم به جایی که الآن می تونم عدس پلو، ماکارونی، استانبولی و هر چی دلم بخواد درست کنم.
در حالی که اکثر بیناهاش هم تو روزای تعطیل، یا املت می پزن یا در نهایت قارچ و سیب زمینی و کلاً غذا های سرخیدنی.
در مورد عصا دست گرفتن هم باید بگم که من زیاد عصا دستم نمی گیرم، اما خوش بختانه، مسیر خوابگاه تا دانشکده و داخل دانشکده رو به خوبی حفظ کردم، فقط روزایی که ۴ تا ۶ کلاس دارم و هوا تاریک میشه و امیر دوستم که همراهم نیست، عصا دستم می گیرم و میرم خوابگاه، از اون جایی که من از کنار خیابون همیشه حرکت می کنم و عادت ندارم تو پیاده رو ها راه برم، مجبورم اوقاتی که عینک آفتابی به چشام می زنم یا شبا، عصا دستم بگیرم، اونم زمین نمی زنم، فقط می گیرم رو به روم.اونم فقط تو خیابونا.
عدسی رو می لایکم. یه بار تو مسابقات قرآن دانشآموزان نابینای سراسر کشور، همین طوری که واسه خودم خوش بودم و راه می رفتم، پرت شدم پایین، شانس آوردم پَرت گاهی که ازش سقوطیدم، تقریباً یه متر بود، وگرنه منی که اون موقع ۱۴ ساله بودم، له می شدم.
عصا دستتون بگیرید و خجالت نکشید بابا.
شما که به قول خودتون محیطی که توش قرار دارید، خیلی عادی می رفتارن باهاتون.
پس حتی ترس از اشتباه عصا زدن هم نداشته باشید.
خوش بختانه، اونی که اکثراً باهامه، یعنی هم کلاسیم، از رو رفاقت دستم رو می گیره، بار ها هم اون اوایل رابطمون بهش گفتم: امیر، اگه واقعاً از رو ترحم این کار رو می کنی، دستم رو ول کن بذار خودم راه برم.
اونم می گفت: نه دیوونه این حرفا چیه؟
کلی هم با دنیای ما نابینا ها حال می کنه این گل پسر.
بار ها هم دست پختم رو تحسین کرده.
اوایل می گفت: نمیرم یه وقت. ولی بعد از خوردن دست پختم می گفت: دمت گرم واقعاً عالی بود.
خیلی خوشحالم که توانایی هام رو از هر طریقی که بود، بهش ثابت کردم که اگرم یه ذره ته دلش ترحم بود، الآن دیگه نیست و واقعاً داداشیمه.
اگه دوست داشتید می تونید پست های مربوط به آشپزی من رو هم دنبال کنید.
خوش حال می شم اگه به دردتون بخوره.
می خوام آموزش عدس پلو رو بذارم همین نزدیکی ها.
شادی همیشگی رو از خدا براتون آرزو می کنم.

سلام ممنونم من خودمم عاااااااااااااااشق آشپزیم یعنی به نظرم به اندازخ خوردن لذت داره.
من تنهایی رفتنرو دوست ندارم چون حالت چشمام عادیه و مثلا یکی دو بار به این و اون خوردم یا مثلا به جای یه در وارد در دیگه ای شدم و خیلی اتهام آمیز برخورد میشه باهام اما چند بار که همینطوری برای سرگرمی عصا گرفتم دیدم که رفتارها خیلی خیلی بهتر شد. اتفاقا همین روزا میخواستم عدس پلو یاد بگیرم و درست کنم البته بدون کشمش چون از کشمش به شدت تو غذا متنفففففففففففففففففففففففففففرم منتظر آموزشتون هستم

خوش به حالتون که حالت چشماتون عادیه، من که از ۱۰ فرسنگی داد می زنه چشام که مشکل بینایی دارم.
منم عدس پلو با کشمش رو اصلاً دوست ندارم و وقتایی که تو برنامه ی غذایی خوابگاه هست، اون رو نمی زنم و نوع دیگه ی غذا رو می زنم.
این جا واسه نهار و شام دو نوع غذا طبخ میشه که می تونی یکی رو به دلخواه انتخاب کنی.
آب پز کردن مرغ رو یکی هم به من یاد بده چون من جرأتش رو ندارم!
یعنی می ترسم خراب کاری کنم و مزه ی مرغ رو از بین ببرم.
عدس پلو با گوشت چرخ کرده هم خیلی با حاله که متأسفانه چون تو دانشگاهمون خبری از قصابی نیست یا اگرم هست، من جاش رو نمی دونم، بدون گوشت درست می کنم، خِیلیُم خوبُم هه به قول کنگر زِهتاب در سریال در حاشیه.
فقط یه مشکلی که موقع آشپزی هست اینه که هی دانشجو های بینا می خوان کمک کنن، هی من میگم خیلی ممنون نیازی ندارم، باز نفر بعدی میاد، همین قصه تکرار میشه.
خصوصاً روز های پنج شنبه و جمعه که بسیار آشپز خونه ها شلوغ میشه.
به همین خاطر، من سعی می کنم اوقاتی رو برای آشپزی انتخاب کنم که کم تر کسی تو آشپز خونه حضور داشته باشه.
مثلاً شب های جمعه و در واقع بامداد روز های جمعه، بین ساعات ۲ تا ۴ صبح رو برای آشپزی انتخاب می کنم.
ریا نشه ها ولی گاهی اوقات نظافت هم انجام می دم.
مثلاً همین هفته ای که گذشت، کل ظرف هایی که کثیف بود و مال دیگران هم بود اتفاقاً، شستم و گذاشتم تو جا ظرفی، دور گاز هم که بسیار کثیف بود سیم کشیدم و برق انداختم.
ببخشید این جا پر حرفی کردم.
راستی من از شستن ظرف ها هم بسیار خوشم میاد، البته یه کم گاهی اوقات چندش آوره، ولی خوبه خوشم میاد.
روزتون صورتی.

مرغرو بذارین تو قابلمه یه پیاز هم باهاش خورد کنین من برای دو تا تیکه حدود ۲ لیوان میریزم کمتر اگه ریختین تا یه لیوان مشکلی نیست اما بیشتر نشه یه قاشق چایخوری نمکو زردچوبه بریزین روش یک ساعت بذارین رو گاز بعد یک ساعت با چنگالتست کنین اگه نرم بود یعنی پخته و اگه خیلی سفتبود یعنی نپخته من به شخصه بعد از آبپز کردن مرغمو سرخ میکنم حدود ۵ ۶ دیقه منم از این دخالتا خیلی بدم میاد به شدت احساس خجالت بهم دست میده خخخ ظرف شستن خیلی بدم نمیاد ازش اما هییییییییییییییچ خوشم نمیادظرفای بقیرو بشورم دو سال پیش با هم اتاقیم قرار گذاشته بودیم اون آشپزی کنه در عوض من ظرف بشورم اه وقتی محتویات ظرفشرو خالی میکردم واقعا احساس چندش بهم دست میداد تمیز کردن هم هنوز بلد نیستم یعنی بچه ها به هیچ وجه اجازه نمیدن ما ۵ نفریم تو اتاق که یکی دیگه از بچه ها پاش شکسته البته پاش خوب شده اما تمارز میکنه خخخ قشنگم راه میره اما تو نوبت تمیز کردنها شرکت نمیکنه بچه ها هم میگن این تمیز نمیکنه خجالت نمیکشی تو میخوای تمیز کنی خلاصه که انقدر قاطع گفتن که نمیخواد که فعلا بیخیال متقاعد کردنشون شدم به قول پریسا ایام به کام

سلام چه گرایشی میخونی ترم چند؟ من هم علوم تربیتی میخونم علامه و یه اقداماتی میخوام برای دسترسپذیرتر کردن سایت و یه سری کارهای دیگه که به حمایت نابیناها مخصوصا بچههای دانشکده ی خودمون نیاز دارم در مورد داتواکر هم اگه خواستی درخدمتیم

سلام مینا جان
خیلی خیلی خوبه داری مستقل میشی.واقعا حس خییییلی خوبی داره
من کلا درکت میکنم.تو آشپزی که مدت زیادیه شروع کردم اما تو رفت و آمد حدود یک ماهی میشه
بر خلاف چیزی که فکر میکردم پیشرفت خوبی داشتم.ببین من خیلی ترسو بودم.
باید بهت بگم شروع کنی و یکجا رو تنها بری از بس لذتش زیاده که اصلا به ترسش فکر نمیکنی
یعنی از منم ترسوتر هم هست؟بعید میدونم
در باره ی عصا گرفتن هم من به این نتیجه رسیدم.هر باری که میخوام پیاده برم دانشگاه عصا نداشته باشم نگهبانای خوابگامون میگن پس عصات کجاست؟؟؟خخخخخ
ادامه بده.نا امید نشو.شده تنها رفتم بیرون دنبال یه جایی گشتم پیداش نکردم.شکست خوردم اما دوباره شروع کردم

سلام میناجون .. حرفاتونو قبول دارم .. منم دوست ندارم کسی رو از خودم برنجونم .. اگه یه وقت بخاطر حرفام ناراحت شدین واقعا عذرمیخوام .. آخه من از همه ی آدمایی که بی نهایت دوستشون دارم به همین اندازه تعریف میکنم .. وقتی جایی ، کسی و یا یه عده آدم رو خیلی دوست داشته باشید بدیهاشون رو نمیبینید .. من به غیر از نابیناها با آدمایی که علاقه دارم و به همین اندازه قلبا دوستشون دارم همینجوری صحبت میکنم ، بعضی ازدوستام اولش تعجب میکردن گاهیم فکرمیکردن شاید الکی باشه اما بعدها متوجه شدن اخلاق من اینطوریه .. من عاشق بچه هام .. امسال تابستون بهشون نقاشی یاد میدادم ، با اینکه خیلی شیطونی میکردن و گاهیم اذیتم میکردن اما بازم دوستشون داشتم .. همه ی آدما هم بدی دارن هم خوبی و نابیناها هم ازین قضیه جدا نیستن .. منم گاهی دلخور میشم مثل همه ی آدمای دیگه اما اگه از خوب بودنتون صحبت میکنم چون بنظرم هرکسی که به یه چیزی علاقه داشته باشه خوبیاشو میبینه و بدیهاشو درنظر نمیگیره .. امیدوارم درک کنید حرفای من از ته قلبمه ..

سلام نرگس جون قطعا درک میکنم منم دقیقا همینطوریم و متاسفانه ضربه های بدی خوردم از این اخلاقم مثلا تو ذهنم یه کسیرو واقعا خوب تصور میکنمو وقتی از اون شخص واکنشهای بر خلاف انتظار میبینم یه چیزی درونم میشکنه که خیلی خیلی آزار دهندست در ضمن به هیچ وجه ناراحت نشدم من فقط میخواستم اون حس بدی که خودم گاهی در برخورد با افراد تجربه میکنم تجربه نکنین شب خوبی داشته باشین

درووود. ایوووول. خیییلیی خوشحال میشم وقتی خبر استقلال همنوعهامو میشنوم.
کم پست میذاری مینا خانم. منتظر پستهای بعدی و خبرای خوشتر هم هستیم.
از عصا هم هرچه زودتر استفاده کن و توجیه نیار که من یکی قبول نمیکنم. دوست دارم هرچه زودتر خبر صد درصد استقلال تو و همه ی همنوعان رو بشنوم و بخونم.
به امید موفقیت.

سلاااام بر مینا خانمی عزیزم میگم چون طولانی بود فعلا تا سر خاطره سوم چهارمیت خوندم خخخ بذار تا همینجاش افاضات فضل کنم چون دیرمه باید برم خخخخ
میگم باریک الله که داری روی نقاط ضعف که نمیشه گفت کارهایی که نمی تونی و بلد نبودی کار می کنی تا بیاموزی باریک الله من شدیییداا منتظر شنیدن پادکست هات هستم میگم خخخخ منم گاهی تو فکر ضبط پادکست میفتم ولی موضوع جالب انگیز غیر تکراری نمیابم خب خخخخ راستی منم می تونم برات ادیت کنم خواستی بسوت شماره واتسم رو چطور بهت بدم خخخخ زینب داره رعد هم ایمیلم هم ghasemi3000@gmail.com
اون حساسیت زداییت عاالی بود خییلی نکته جالبیه خییلی و داتواکر رو هم نمی دونم والا نقطه خوار شده خخخخ منم باید برم بیاموزمش جدی گاهی بهش احتیاج پیدا می کنم ….
میدونی حضور ما نابیناها در اجتماع باعث فرهنگ سازی میشه و خدا رو شکر که تو میگی فرهنگ درستی رو داریم می سازیم, قبلتر ها فرهنگ همون نابیناهای متکدی بودند و خوب شناخت هم بر اساس حضور اونها بوده و الآن سپاااس ایزد منان را باشد که رستگار شویم

سلااااااااااااااااااااااام بانو میگم من این اسمتون اصلا تو ذهنم نمیشینه اصلا ناخودآگاه بانورو میگن یادنخودی میفتم خخخ دمتون گرم به خاطر همه چی راستی بهتون ایمیل میزنم شمارتونو اونجا بهم بدین که کلیییی مزاحمتون بشم خخخ بازممرسی

در مورد عصا گرفتن هم می دونی مینا باید قدم به قدم بری جلو شکلک همون حساسیت زدایی که خودت گفتی
اول فقط عصا رو بذار تو کیفت هی بهش ور برو حتی گاهی که تو خونه یا خواب گاه هستی اون وسطا ول ش کن هی جمع و بازش کن بذار حضورش برات عادی و پررنگ بشه …. بعد کم کم باهاش دوست شو اونم به عنوان واقعی ترین دوستت …. کلی مهربونی کن باهاش …. بعد یه محیط آشنا رو باهاش هی برو هی بیا هی برو هی بیا … بعد سعی کن با دوستات هم که هستی دستت چه بسته چه باز داشته باشیش و بعدا خود عصا بقیه ش رو برات توضیح میده شکلک چقدر خوشحال شدم از پستت و دیدنت خودت هم باورت نیست زیاااادتا خیییلی

قدماولو رفتم یعنی هرجا که میرم عصام توکیفمه راستش این روزا به شدت با خودم میگم وقتی با دوستامم کاش بگیرمش دستم ولی به نظرم نابیناها این کارو نمیکنن میکنن؟ یعنی ضایع نیستش؟ آخه بعضیا خیلی بدجور راهنمایی میکنن آدم هر لحظه هی احساس میکنه یه قدم یگه به جوب نزدیک ونزدیک و نزدیکتر میشه خخ

الآن سر زدم و اتفاقی دیدم این دیدگاهتونُ… من هم تا دو سه سال پیش اینچنین بودم و مشکلاتی از این دست داشتم، الآن دیگه همیشه عصامُ دستم می گیرم حتی وقتی دوستی یا همراهی دستِ دیگرمُ گرفته باشه، خیلی چیزها، از جمله رسیدن به جوی آب، اندازه گیریِ عرضِ جوی، اندازه گیریِ ارتفاعِ پله ها و خیلی چیزهای مهمِ دیگرُ اینطوری به راحتی تشخیص میدم و نیاز نیست مدام از همراهم بپرسم… اصلا بد نیست، حتما دستتون بگیرین عصا رو… من که عاشقِ عصام هستم…

خخخخ شکلک همون نخودی ولی شوما بلند نگوش خخخخ
بعدشم خیلی نابیناها ها زمان هایی که با دوستاشون هستند عصاشون رو هم دست میگیرند, البته باز یا بسته بودن عصا هم بستگی به میزان توانایی فرد راهنما در راهنمایی کردن داره پس نترس و نلرز و کاری رو که حس می کنی برای خودت و استقلالت درست هست انجام بده…..
بعدشم بهت ایمیل زدم مابقی صحبت ها رو بیا واتس اپ من شکلک زیادی حال ایمیل ندارم خخخخ

ممنون مینای عزیز که تجربیاتت رو در اختیارم گذاشتی ..
من کلا همه ی آدمارو خوب میدونم فقط بعضیارو مابینشون خیلی خیلی خوب میدونم .. همینام باعث میشه یه دفعه بفهمم اشتباه کردم و اونچیزی که درتصورم بوده نیست اما بازم به این رویه ادامه میدم چون لااقل ازین لذت میبرم که همیشه تو فکرم همه ی آدما خوبن و زندگی رو قشنگتر تصورمیکنم .

ممنون از این که طرز فکرتونو گفتین من اصولا آدمارو خوب میبینم و تعداد اندکیرو خیلی خوب میدونم در واقع دقیقتر بگم اینطوری فکر میکنم که هیچکسی خاص نیست همه آدمها همونقدر که میتونین پاک باشن میتونن خطا کنن

درود
مینا دختر خوب محله ،
عزم و اراده و جدیت شما را می ستایم و برایت آرزوی موفقیت و کامیابی دارم .صراحت نوشتار و حضور در محله و ارائه تجربیات ارزشمندت جای تحسین و تشکر دارد .اما عمو اگر بنویسم که من در منطقه شرجی زندگی می کنم حتما مصداق بیان شما برخورد های شرجی باید داشته باشم و این خیلی به نظر مساعد نخواهد بود حالا بگو من چطور باید برخورد کنم ؟ زود باش همین حالا بنویس من بنا بر فرضیه شما چطور آدمی هستم .اما سوای از مزاج بگویم که فرهنگ غالب در هر محیط و منطقه ای گاها با شدت و ضعف هائی همراه ا ست که افراد باید با آن کنار بیایند .دقیقا شخصیت افراد در این سرزمین طوری شکل گرفته است که همان تصور ذهنی و خواست درونی خودشان را از فرد مقابل دارند و در مواردی بسیار سخت است که به راحتی دو فرهنگ متفاوت مطابق قوانین دارای نتیجه یکشان باشد .به هر حال من خودم چون بسیار در این موارد اذیت شده ام به تدریج با این موارد کنار آمده ام و الان موضوعات خاطره و خنده دار شده است برایم .
از اینکه می بینم در گوش کن فعالیت را مجددا آغاز نمودید بسیار خوشحال هستم و این محله نیاز به دختران جوان و با همت همچون شما و سایر هم محله ای دارد .سرافراز و سربلند باشید .

سلام مینا , خوشحالم که خوشحالی ات رو میبینم همشهری
از معدود کسانی هستی که از اینهمه دود و شلوغی خوشت میاد خخخ
اما بزار بگم که منم از جهت نبینی که بهش نگاه میکنم کاملا و دویست درصد با گفته هایت موافق و همرای هستم
از کمبود امکانات شهرهای کوچولو بگیر , تا کم آشنایی و شناخت کم نسبت به نابین ها که باید این رو و بهتر شدن فرهنگ تهرانی ها رو که همه روز به روز داریم بهش میرسیم , از برکات همین اینترنت و اطلاعاتی هست که خود ما با این سایت ها و آموزش ها و پست های خوب و اینجور محافل و کلا حضور و معرفی خودمون در وهله اول هست که به این شناخت داره کمک میکنه و شهرستان ها هم به تدریج دارن به این سمت میان و خلاصه افق خوبی رو منتظرش هستم .
دوستان غیر تهرانی هم از نعمات بزرگتری بهره مند هستند که من و شما به علت اینکه اونجا بزرگ نشده ایم و خودمون نا آشنا هتسیم , کمی زمان میبره که تطابق خودمون رو با شرایط بدیم .
در پست بسیار خوب و متنوعی که نوشتی , از آشپزی خیلی گفتی که فکر کنم که دیگه وقتش بود که این ترس احمقانه رو از سرت انداختی و از این ببعد , مطمین هستم که خبرهای بسیاربهتری در راه هست که منتظرم در پادکس های بعدی ات به ما نشون بدی و
در ضمن منم عجیب به دنبال راه حل های مستقلی و استقلال و آبیته هستم در تمامی زمینه ها که تشنه یادگیری و کلی دارم برای خودم کدبانویی میشم … پس بجنب که از من عقب نمونی که برات افت داره
در آخر از اینکه شاد هستی و مشکلات یکی بعد از دیگری برات دارند حل میشن , خیلی خیلی خوشحال شدم , خواهر عزیزم , همیشه شاد باشی .

سلام ما کلا دیگه به این دوده معتاد شدیم نباشه تحملش سخته خخخ متاسفانه همه امکانات یا لا اقل بیشتر امکانات تو یه شهر جمع شده و این خیلی خیلی بده ممنونم لطف دارید ممنونم که نظر دادین

پاسخ دادن به مینا لغو پاسخ