خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از محبت…1خاطره، 1سؤال.

سلام به همگی. بچه ها احوال ایام چه طوره؟ به کامه آیا؟ جز1بله بلند هیچ جوابی شنیده نمیشه. ایام باید به کام باشه. باید! باید!
میگم1چیزی! شعار از محبت خار ها گل می شود رو همه شنیدیم. چه قدر بهش معتقدید؟ من فعلا چیزی نمیگم شما هم نگید. اجازه بدید با هم تا انتهای این خط ها بریم بعدش اگر حوصله داشتید صحبت می کنیم باشه؟
بچه ها ما داخل مدرسه خودمون1امیر داریم که جدی تکِ. من نمیگم که نگید نق می زنی. خداییش تمام مدرسه میگن. از مدیر گرفته تا خدمه. این بچه بچه سختیه. ناسازگار، قلدر، پر حرف، اعصاب خورد کن، در درس حاضر کردن های خونه بسیار بی مسؤولیت، حاضر به جواب، بی بهداشت، خلاصه حسابی1مدرسه رو کرده منتر خودش و هر سال هم داره بدتر میشه. این بچه که از نظر سن و سال دیگه چندان هم بچه نیست، مشکل بینایی و1مقدار هم مشکل حرکتی در ناحیه پا و درصدی هم مشکل ذهنی داره. یعنی چه جوری بگم که حق مطلب رو گفته باشم! هوش اجتماعیش عالیه. اگر بشینی پیشش تا صبح فردا حرف داره بزنه. ولی درسش رو باید جون بکنیم تا برسه. خونواده1جور هایی در برخورد باهاش کج رفتن و مدرسه هم شاید از اول باید مدل دیگه ای برخورد می کرد و نکرد و حالا این بچه در سن اگر اشتباه نکنم16یا17سالگی در کلاس پنجم نابینا و با کتاب های کم توان های ذهنی داره پیش میره ولی کل مدرسه از کادر دفتر گرفته تا مشاور و سرپرست آموزشی و غیره باهاش به مشکل خوردن. در همین امسال که2ماه هم ازش نگذشته این بچه سبب تشکیل1جلسه آموزشیه کاملا رسمی متشکل از ولیِ دانشآموز و مشاور و مربی اصلی کلاس و مربی کمکی یعنی خودم و سرپرست آموزشی و مربی بهداشت مدرسه و دیگه یادم نیست کدوم نفرات از کادر مدرسه شد و چند تا جلسه غیر رسمی اما جدی هم به خاطرش تشکیل شد و دسته کم هر2روز1دفعه داخل کلاس با مربی بحث و دعوا راه میندازه بلند میشه میره دفتر با گریه زاری و داد و بیداد شلوغ می کنه و ناظم و مشاور و همه رو درگیر می کنه که آقا چه کنیم این بشینه درس بخونه ولی تا الان که به جایی نرسیدیم و این دهن به دهن جواب داره واسه تمام حرف ها و مشکل همچنان باقیست. البته فحش توی کارش نیست فقط حرف می زنه حرف می زنه و آخ خدا حرف می زنه و طلبکاره و کم نمیاره. مثلا تا معلم ازش درس می پرسه و میگه باید فلان درس رو دوباره بخونی میگه من نمی دونم فردا بابام رو میارم تکلیفت رو روشن کنه خسته شدم اصلا دیگه سال بعد راضی نمیشم تو معلمم باشی باید معلمم عوض بشه اعصابم خورده و همین طور میره روی روان مدرسه.
این ها رو گفتم که بدونید داخل این ماجرا با چی طرفیم.
این امیر4ساله با ماست. 2سال اول رو من مربی اصلیش بودم و این2سال یعنی سال پیش و امسال من کمکیه کلاسشم. زمانی که با من بود مشکل داشتیم، کار به دفتر می کشید، تنبیه هم می کردمش. البته نه با کتک. فقط در حد قهر های مخصوص. قهر مخصوص یعنی ازش درس می خواستم، بهش درس می دادم، همه چیز درست بود جز خنده ها. با بقیه خنده و حرف غیر درسی داشتم و با این نداشتم. فقط مربیش بودم و زمان قهر هام این مدلی سپری می شد. اون زمان اصلا نمی دونستم این بچه واقعا این قهر هام رو دوست نداره. فقط می دیدم که واسه پیشگیری حرفم رو گوش میده و همین برام بس بود. البته1چیز هایی بهم می گفت ولی چون خیلی حرف می زنه من زیاد توجه نمی کردم. خلاصه با وجود تمام گرد و خاک هایی که می شد مشکل جدی پیش نمی اومد که طول بکشه و دردسر درست کنه.
بعدش هم که کمکی شدم دیگه اصلا جز به موارد درسیش به هیچ چیزش توجه نمی کردم مگر اینکه لازم می شد. ولی واقعیتش داخل هیچ کجای خاطرم، ذهنم، دلم، جای این بچه نبود. بهش احساس وظیفه داشتم ولی به خاطر رفتارش، بی بهداشتیش، قلدریش و ناسازگاری هاش هیچ اثری از مهر در خودم نسبت بهش نمی دیدم. به این بچه که دیگه بچه نیست فقط به عنوان1وظیفه کاری نگاه می کردم. مثل تمام بچه های زیر دستم.
سال پیش مربی اصلی به خاطر سابقه بالای20سالش هر هفته1روز مرخصی داشت و امسال هم همین طور. 2شنبه ها من با بچه ها داخل کلاس تنهام و واقعیتش این چیزی نیست که خیلی بهم حس رضایت بده. بچه ها سخت، مشکلدار و پر دردسرن و من حسابی خسته. سال هاست که سعی می کنم پیش ببرمشون ولی بچه های من آموزش پذیر نیستن. یکیشون به نظرم5یا6ساله زیر دستمه ولی با وجود10سال سن هنوز نمی تونه حتی درست حرف بزنه و شکل هایی که دستش میدم رو تا3بشماره. هر سال از اول شروع می کنم و هر سال هم من و هم مدرسه می دونیم که در مورد این بچه ها موفقیتی در کار نیست ولی باز ادامه میدیم و باز و باز. علت خستگی که حرفش رو زدم اینه. کلاسی که من داخلش زور می زنم پیش بره شبیه تردمیله. هرچی می دوم حرکت به جلو در کار نیست. اینه که خسته شدم. خیلی هم خسته شدم. و اینه که از2شنبه هایی که بار این دویدن و نرسیدن رو تکی می برم حس رضایت ندارم. روز که تموم میشه انگار دیگه از توانم هیچ چیزی باقی نیست.
مقدمه هام دراز شدن. حس کردم باید جو رو تا حد امکان توضیح بدم تا بتونید مجسم کنید.
این2شنبه هم یکی از همون2شنبه ها بود. مربی اصلی نبود و من قرار بود با بچه ها تنها باشم.
-وایی خدایا!
نه این طوری نمی شد روز رو شروع کنم.
-خوب بیخیال. عوضش امروز عصر کلاس مروارید منتظرمه. درضمن ستاره رو هم عاقبت یاد گرفتم. اینهمه دلم می خواست بلدش بشم و آخرش شدم. آخ جون!
در حالی که زور می زدم بی حوصلگیم رو از شروع2شنبه فراموش کنم بلند شدم. آماده شدم و زدم بیرون.
-خدایا دارم میام روز خوبهم رو ازت بگیرم. بهم بده که حسابی می خوامش شبیه هر روز. پیشاپیش ممنون! رنگ کاغذ کادوش انتخابیه خودت باشه لطفا!
شکلک بی شکلک خیلی هم عاقلم.
کلاس منتظرم بود. رفتم داخل. امیر حاضر بود و یکی دیگه از بچه های حسابی پر حرف که شکر خدا آموزش می گیره و جز چشم هاش معلولیت دیگه ای نداره. ولی حسابی حرف زدن دوست داره خخخ!
امیر تکلیف داشت. این پسر حسابی سر تکلیف های خونه واسه تمام کادر مدرسه دردسر درست کرده. تکلیف انجام نمیده و درس نمی خونه و خلاصه کلا امیر داستانیه واسه خودش. مربی اصلی1شنبه بهم سپرده بود که فلان تکالیف رو ازش بخوام و اگر انجام نداده بود طبق برنامه ای که در جلسه آخری سرش توافق شد، به مشاور اطلاع بدم.
اول کلاس پر حرفی های بچه ها رو با1هشدار نه چندان خشن ولی سفت خاموش کردم و کلاس رسمی شد. تکلیف های امیر رو ازش خواستم. کم و بیش انجامشون داده بود. ولی، …
-پس کو ریاضیت؟
-مامانم گفت فردا می نویسم برات میارم.
-فردا یعنی چی؟ اولا این تکلیف امروزت بود که ننوشتی. دوما فردا که دیگه نباید به من تحویلش بدی. خانم فلانی میاد خودتی و خودش.
-وقت نشد چیکار کنم همین ها رو تا آخر شب نشستم بابام گفت من نوشتم.
-بابات واسه چی؟ چه قدر خانم فلانی بهت گفت باید خودت بنویسی؟ آخه تو واسه چی؟ …
سکوت کردم. باید ننوشتن ریاضی رو به مشاور اطلاع می دادم. این برنامه ای بود که من به عنوان مربی کمکی وظیفه داشتم در نبود مربی اصلی بهش عمل کنم. ولی، …
-خوب که چی؟
بچه ها این روز ها1مدل رخوت خوشآیند عجیبی داخل اعصابم حس می کنم. شبیه1جور گزگز پیوسته که تمام اعصابم رو با1مدل ویبره آهسته خواب می کنه. تمام مدت باهامه. شبیه گزگز1عضو آسیب دیده بعد از پشت سر گذاشتن1درمون دردناک. از جنس شاید آرامش.
حالم این روز ها عجیبه. از مثبت ها بی صدا شبیه مزه مزه کردن شکلات داغ لذت می برم و منفی ها به طرز مسخره ای دارن واسم پوچ میشن. می بینم که منفی های تا دیروز به شدت آزار دهنده با1علامتِ خوب که چی دارن برام باطل میشن. هر روز بیشتر و بیشتر.
-دیروز هام فلان اتفاق چه بد داغونم کرد. خوب که چی؟
با فلان گرفتاری که امروز و فردام رو نفله می کنه و راه حل نداره نمیشه هیچ کاری کنم. خوب که چی؟
فلان موضوعی که ازش اینهمه دلواپس بودم که مبادا پیش بیاد و اینهمه مواظب بودم اتفاق نیفته عاقبت پیش اومده و هر آن امکانش هست که شبیه بمب منفجر بشه و دقیقا همون چیزی بشه که اینهمه دلم نمی خواست. خوب که چی؟

این خوب که چی همه جا باهامه و عجیب داره عمیق تر میشه. اون لحظه هم این خوب که چی بین ذهن من و دفتر مشاور حائل شد.
-این پسره مشقش ناقصه. خوب که چی؟
واسه چی باید به مشاور می گفتم و باز اون بحث های تکراری پیش می اومد؟
-پسر تو واسه چی اینهمه بی مسؤولیتی؟ تکلیفت واسه چی ناقصه؟
داد نمی زدم. حتی صدام هم خشن نبود. لحنم لحن پرسش بود و سرزنش های خشک داخلش نداشت. حسش رو نداشتم. دلیلی نمی دیدم خودم رو حرص بدم و امیر رو اذیت کنم با بحثی که به نتیجه نمی رسید.
-آخه تو بیا همین الان دستم رو ببین! همیشه میگم ولی کسی گوش نمیده. من با قلم لوح نمی تونم بنویسم. دستم عرق می کنه کاغذ هام خیس میشن. پرکینز هم که بهم نمیدی. هرچی تونستم نوشتم دیگه!
-پرکینز که مال پدرم نیست بهت بدم بچه! تازه من امسال فقط کمک هستم. نمی تونم چیزی بهت بدم. این ها دلیل نمیشن تو مشق ننویسی.
ولی در مورد دست هاش راست می گفت. روی کاغذ های مشق های نصفه ای که نوشته بود جای خیس شدن ها رو می خوندم. سال های پیش هم دیده بودم که دست هاش خیس عرق می شدن.
هنوز داشت نق می زد.
-بسه دیگه! صحبت نکن. بخون ببینم خوندنت در چه حاله.
افتضاح بود.
-تمرین هم که نکردی. واسه چی؟
-خسته شده بودم از بس نوشتم. اینهمه می خونم می نویسم باز خانم فلانی همیشه ناراضیه. خسته شدم دیگه.
در زدن. مشاور سرش رو آورد داخل کلاس و بعد از سلام و احوال پرسی گفت امیر رو به راهه یا نه؟
باید راست می گفتم. مشق ناقص، درس افتضاح، زبون همچنان پر تحرک و دراز. ولی خوب که چی؟
-بله خانمی رو به راهه.
-پس جای نگرانی نیست؟
-نه عزیز جان نیست همه چیز درسته.
مشاور رفت. امیر سکوت کرده بود. ترسیده بود و آماده حاضر جوابی می شد.
-بهش نگفتی ریاضی ننوشتم!
-شنیدی که! نگفتم. بجنب! خوندنی هات رو می خونی بعدش میشینی همینجا می نویسیش تا فردا خانم فلانی بیاد ببینه.
-آخ جون اینجا پرکینز بهم میدی که بنویسم؟
-آره میدم. به شرطی که حرف نزنی درس بخونی تا همینجا تکلیف خونهت تموم بشه.
-آخجون باشه.
چند لحظه سکوت شد.
-تو مهربونی.
-بخون تا مهربون بمونم.
-عصبانی هم که میشی باز خوبی. ولی وقتی سر حالی خیلی بیشتر مهربونی.
خندم گرفت. کوتاه ولی واضح. امیر هم خندید.
-خوب دیگه بسه. بخون می شنوم.
امیر چند خط دیگه خوند.
-مامانم میگه ناشکریت رو کردم تو دیگه معلمم نیستی. میگه معلم خوبی بودی حیف شد. به مامانم میگم هوام رو داری. یواشکی2شنبه ها.
پیش خودم گفتم زهر مار! این ها هم یاد گرفتن زبون ریختن رو.
-زبون نریز بخون!
خوندنش ضعیف بود.
-دوباره بخون!
-خسته شدم نمیشه دیگه نخونم؟
کار با1هشدار جانانه پیش می رفت ولی، …
-خوب که چی؟ چه ایرادی داره که1خورده بیشتر این وراجی کنه و1خورده بیشتر من فک بجنبونم؟
نفس بلندی کشیدم و رفتم کنار میزش.
-پسرجان! هر کسی وظیفه خودش رو داره. وظیفه تو درس خوندنه. خسته شدم یعنی چی؟
-تو که نمی دونی. مجبور نیستی با لوح بنویسی همهش هم درس بخونی دست هات عرق کنه کتاب هات پاک بشه باز بخوایی بخونی.
-من هم وظیفه های خودم رو دارم بچه جان!
-مثلا کلاس مروارید که میری؟ امروز هم باید بری مگه نه؟
داخل کلاس با مربی اصلی زیاد حرفش رو زده بودم. این بچه یادش مونده بود.
-ایول خوب چیزی داد دستم که مثالش بزنم!
-آره دیگه! مثلا من وظیفه دارم کار هایی که معلم اون کلاس میگه رو انجام بدم. اگر بخوام بگم خسته شدم و حوصله ندارم کار پیش نمیره.
-خانم جهانشاهی تو که دستت تاول زده بود چه جوری می بافی؟
حیرتم رو خوردم. چه جوری یادش مونده؟ عجب!
-باید ببافم دیگه! این وظیفه هست باید انجامش بدم.
بهش نگفتم از سر عشق می بافم نه از سر حس تکلیف.
-اجازه یعنی تو الان اونجا دانش آموزی؟
-آره.
-مثل من؟
-آره. مثل تو.
-اگر تکلیف نبری معلمت دعوات می کنه؟
-آره. حسابی.
-واسه همین الان داری می بافی؟
-از کجا می دونی دارم می بافم؟
-آخه همهش میری پیش پنجره صدای مهره هات میاد که از قوطی می گیری.
خندم گرفت. حس ما نابینا ها حرف نداره.
-آره بچه جان. دیشب تکلیفم رو کامل انجام ندادم موند واسه امروز.
-مثل من که مشقم رو ننوشتم. تو چرا تنبلی کردی؟
-من تنبلی نکردم مهره هام تموم شدن الان دارم با1سری مهره دیگه می بافم که تکلیفم ناقص نباشه.
-اجازه ببینم چه شکلیه!
این رو هر دفعه امیر ازم می خواست و من انجامش نمی دادم. اینکه کار در حال بافته شدنم رو بدم دستش تا لمس کنه. بهداشت امیر حسابی ایراد داره و من معمولا روی اپن آشپزخونه مروارید می بافم. به هیچ عنوان موافق نبودم کارم رو بدم دستش و ندادم.
-هنوز تموم نشده. چیزی نیست که ببینی.
-همون قدر که بافتی رو بده ببینم! بده ببینم دیگه!
-هنوز هیچ چی بالا نیومده.
طفلک امیر باور کرد!
این دروغ تاریکم رو باور کرد.
-پس وقتی بالا اومد میدی ببینم؟ آخجون!
-هنوز که چیزیش رو نبافتم تا دیدنی باشه. حالا دیگه حرف بسه1دفعه دیگه بخون ببینم چه قدر بلدی!
امیر شروع کرد به خوندن و انصافا این دفعه خیلی بهتر خوند. مواظب تر بود و دقیق تر می خوند. وسط هاش سکوت می کرد ولی باز می خوند. زنگ خورد!
زنگ بعد یکی از بچه ها رو مادرش برد نمی دونم چه مراسمی. من موندم و امیر. همین طور که می بافتم ازش درس می پرسیدم و امیر بد پیش نمی رفت. تا می خواست نق بزنه بدون هشدار با حرف آروم و روون پیشش می بردم. چه مهربان شده بودم اون لحظه ها!
-تو که اون قدر ها بد نیستی. جواب دادن هات عالیه خداییش20می گیری فقط خوندنت ضعیفه که باید تمرینش کنی. پس واسه چی دیروز که خانم فلانی همین درس رو ازت پرسید جواب ندادی که اونهمه اوضاع خراب نشه؟
-نمی تونم. بهش نمی تونم جواب بدم. تو1جوری دیگه می پرسی من می تونم بهت جواب بدم به اون نمی تونم.
پیش خودم زهر خند زدم.
-پدر سوختگی عمومیه. تو که راست میگی. عجب!
اواخر زنگ دوم بود. امیر غرق درس بود و من حواسم بهش بود و دست هام به بافتن. 1مهره طلایی کوچیک از دستم ول شد، خورد به لوله شوفاژ و1صدای خیلی خیلی ریز داد و غیبش زد. امیر از جا پرید.
-عه! مهرهت افتاد!
-آره افتاد. بیخیال تو به کارت برس!
-آخه نمیشه. مهره کم بیاری تکلیفت نصفه می مونه معلمت دعوات می کنه!
-طوری نمیشه. بخون!
-مهرهت کجا رفت؟
-رفت زیر لوله شوفاژ. بخون!
-نمیشه بگیریش؟
با صدایی که بلند نبود ولی هشدار درش داشت سکوت رو ترکوندم.
-نه نمیشه بچه چه قدر حرف می زنی بهت گفتم بخون!
امیر خوند. زنگ خورد.
-اجازه میشه من کلاس بمونم؟
-نه نمیشه برو به کار هات برس که زنگ کلاس یاد آب خوردن و دستشویی رفتن نیفتی.
-خوب باشه تو برو دفتر من هم میرم.
بیخیال و خسته از پر حرفی های امیر رفتم دفتر. سرم به بافتن بود. شبیه تمام این روز ها. همکار ها و حرف ها و بافتن و گفتن و شنیدن. زنگ تفریح تموم شده بود که یکی از همکار هام از بیرون اومد پیشم.
-میگم امیر حالش خوب نیست؟
-تا قبل از زنگ تفریح که خوب بود. داشت مغز من بیچاره رو تهی می کرد. چه طور مگه؟
-در کلاستون باز بود دیدم انگار خودش رو می کشید روی زمین ازش پرسیدم چته جواب نداد. تمام لباسش خاکی شد دستش هم همین طور. آخرش هم کلی ذوق زده بود مشتش رو باز نکرد ببینم چی توی دستشه گفت فقط به تو میده. می گفت1چیزیترو گم کرده بودی برات پیدا کرده.
-من که چیزی گم نکردم! نمی دونم الان میرم ببینم باز چه داستانی پخته واسمون!
زنگ خورد. رفتم کلاس. امیر سر جاش ایستاده بود.
-واسه چی ننشستی پسر جان؟
-اجازه بیا! بیا1دقیقه بیا!
-چی میگی بچه!
-دستت رو باز کن مواظب باش در نره! اینهمه گشتم تا گرفتمش ولی دستت خاکی میشه. زیر لوله نبود غل خورده بود رفته بود اون سر کلاس پیش پایه میز خانم فلانی. زیر لوله رو گشتم بی خودی. بیا بگیرش!
دستش رو گرفتم. داخل مشتش1دونه مروارید بود. همون مهره ریزی که من فراموشش کرده بودم. دستش خیس از عرق و کثیف از خاک بود. و1زخم!
-مواظب باش دستت خونی میشه ببین انگار خون میاد! اجازه برم دستم رو بشورم؟
دستش توی دست هام بود. من در این4سال دستش رو زیاد لمس کرده بودم ولی فقط واسه یاد دادن. فقط لمس کردم بدون گرفتن. بدون مکث. نه اینهمه طولانی. دست های کثیفش رو گرفته بودم توی دست هام. امیر1بند حرف می زد.
-مواظب باش دیگه در نره. به زور پیداش کردم دیگه! حالا دیگه مهره کم نیار بباف معلمت دعوات نکنه. بعدا هم برو مهره زیاد بخر دیگه کم نیاری تنبلی کنی.
حس می کردم1چیزی داخل سرم می چرخید. اینجا دیگه اثری از خوب که چی نبود. نمی شد که باشه.
-با دستت چیکار کردی بچه؟ واسه چی زخمی شدی؟
-دستم رو کردم زیر لوله شوفاژ لوله داغ بود خواستم دستم رو در بیارم گوشه شوفاژ تیز بود دستم رو برید.
-آخه واسه چی دستت رو کردی اون زیر؟ مگه نمی دونستی شوفاژ روشنه لوله هاش داغه؟
-چرا ولی گفتی مهره رفته اون زیر خواستم درش بیارم. اون زیر هم که نبود اشتباه گفتی دیگه!
دست کثیفش همچنان بین دست هام بود و امیر همچنان حرف می زد. چیزی پشت پلک هام رو می سوزوند.
-اجازه! برم دستم رو بشورم؟ زود میام. تازه خون هم اومد برم1دقیقه برم الان میام!
صدام دیگه صدای خودم نبود.
-اوهوم!
-آخجون زود میام. تو هم مواظب باش دیگه مهره نندازی برو بباف تموم بشه!
امیر رفت بیرون. پلک هام داغ شدن. خدایا! پلک هام می سوختن. خدایا دست هاش! زخمی شده بود! پلک هام خیس شدن. خدایا! نه!
امیر تمام کلاس رو خزیده بود واسه اینکه اون مهره نکبت رو واسم پیدا کنه تا تکلیفم نصفه نمونه و معلمم دعوام نکنه.
-آخه دستت رو واسه چی داغون کردی پسر جان؟
-تو هم تکلیف ریاضیم رو به مشاور نگفتی تازه کمکم کردی بنویسم واسه خونه نمونه. کاش باز تو معلمم می شدی خیلی خوب بود.
گونه هام خیس بودن. داشتن خیس تر هم می شدن.
-داری می بافی؟
-اوهوم.
-حالا مهره داری؟
-اوهوم.
-تموم میشه؟
-اوهوم.
-آخ جون!
نفسم بالا نمی اومد.
-اجازه خانم جهانشاهی! این قدر دلم می خواد ستارهت رو ببینم! نمیشه نشونم بدی؟
-تموم نشده.
-هرچی بافتی رو ببینم! ببینم دیگه! 1دقیقه ببینم دیگه!
-خدایا این بچه حسابی بی بهداشته. این مروارید ها رو من همه جای خونه می ذارم. مخصوصا روی اپن! وووییی خدایا!
چیزی داخل سرم صدا کرد. صدایی از جنس بیدار باش! هشدار! اخطار!
-خدا در حال تماشاست پریسا. خدا درست همینجا در حال تماشاست! خاک بر سرت اگر فقط بخوایی که این حسرت رو وسط دل بندش جا بذاری!
ستاره نیمه بافته رو بردم دادم دست امیر. امیر تمام دونه ها رو با دست خیس از عرقش حسابی لمس کرد. کار نصفه کارهم خیس شد. امیر ذوق می کرد.
-آخ جون چه خوشگله! دوستش دارم. خیلی خوشگله! نمیشه واسه من هم درست کنی؟
-تو که زن نیستی. به دردت نمی خوره.
-آخه دوست دارم. اون توپ مرواریدیه که پارسال بهم دادی رو هنوز دارم. وایی چه خوشگله!
بافت خیس و کثیفم رو تحویل گرفتم. امیر سکوت کرد و1دقیقه بعد متفکر گفت:
-مهره هاش خیس شد. دستم عرق کرده بود.
-طوری نیست پسر جان!
-رنگش نمیره؟
-نمی دونم به نظرم نه!
امیر توی فکر بود.
-اگر رنگش بره معلمت چی میگه؟
-چیزی نمیشه بچه جان!
-اگر عصبانی شد شماره ما رو که داری. زنگ بزن من بهش بگم تقصیر من شد. قشنگ براش میگم دیگه هیچ چی بهت نمیگه.
چیزی از جنس آشنای بغض داشت خفهم می کرد.
-رنگش نمیره نگران نباش. تمیزش می کنم میدم معلم ببینه. خیالت راحت باشه.
امیر خاطر جمع شد. دست زخمیش رو فوت می کرد تا دردش کم بشه و نق های زیر جلدی می زد.
-نباشم! خدایا ببخش به خودت قسم من نمی دونستم!
زنگ ترخیص خورد.
3شنبه مثل برق رسید. 1خورده دیر رسیدم مدرسه. کلاس سنگین بود. باز امیر با مربی اصلی به مشکل خورده بود.
-اجازه سلام صبح به خیر. معلمت دیروز چیکار کرد؟
-سلام پسر جان. تشویقم کرد گفت عالی هستم!
-آخ جون!
-اگر دیروز تو اون مهره رو پیدا نمی کردی1دونه کم داشتم و کار خراب می شد.
-آره دیگه من پیداش کردم خاکی هم شدم.
-دستت درد نکنه!
البته من دروغ گفته بودم. اون مهره هیچ اثری در بافتنم نداشت. ولی جاش در ذهنم انگار هک شد. واسه همیشه.
اندازه1نصفه مشت مروارید طلایی برام مونده بود. باید می جنبیدم. مثل فشنگ دست به کار شدم. زنگ های تفریح. زنگ های کلاس بین ماموریت هایی که مربی اصلی بهم می داد. حتی در لحظه هایی که کار کردن با بچه ها دست لازم نداشت و فقط کار با زبون پیش می رفت. با بیشترین سرعتی که می شد ببافم بافتم و بافتم. تموم نمی شد. مربی اصلی کار بهم می سپرد و هر لحظه باید بافتن رو ول می کردم می رفتم سر انجام وظیفه ای که بهم محول شده بود و این لعنتی تموم نمی شد. بی استراحت فشنگی می بافتم و پیش می رفتم. کار آهسته آهسته بالا می اومد.
-خدایا خدایا1کاری کن بشه تمومش کنم! خدایا مهره کم نیاد زمان کافی باشه! خدایا1ساعتی این بنده خدا به من کار نده! خدایا1کاری کن تموم بشه!
من سریع می بافتم و کار خیلی آهسته بالا می اومد و زمان1نواخت و بی توقف می گذشت. زنگ اول. زنگ دوم. سوم. چهارم. زنگ آخر!
-خدایا تقاضا می کنم!
حدود10دقیقه مونده به زنگ ترخیص، کار تموم شد. 1ستاره طلاییه6پر کوچیک کف دستم بود. امیر داشت سر مشق و املا با مربی اصلی حاضر جوابی می کرد. بیخیال بحث ها ستاره کوچیک رو بردم دادم بهش.
-عه! چه قشنگه! آخجون چه خوشگله!
-مال خودت!
-مال من؟
-آره. مال تو. مگه دیروز ازم نخواستی؟ بردار واسه خودت!
-آخ جوووووون!
امیر از خوشی دیوونه شده بود و من سکوت کرده بودم. سکوتی از جنس شفاف آرامش.
-خانم جهانشاهی دفتر دیروز رو ننوشتیم. این پسره امیر دیروز چه طور بود؟
کاملا راست گفتم.
-دیروز نه دعوا داشتیم نه جنگ اعصاب. تکلیف نوشتیم، درس خوندیم، روخونی فارسی و اجتماعی و علومش ضعیف بود ولی جواب دادن هاش20بود، رو خونیه اجتماعیش رو3دفعه بی نق تمرین کرد، ریاضی هم نوشتیم و خوندیم و زمان هم کم نیاوردیم.
-جدی3دفعه خوند؟ این امروز1دفعه هم واسه من نخوند. پس دیروز دندهش راست بود اذیتت نکرد.
سکوت کردم. به خودم که اومدم، چیزی شبیه1لبخند بی صدا روی خستگی هام هک شده بود.
زنگ ترخیص خورد. امیر رفت. راه افتادم و زدم بیرون به مقصد خونه. خونه امن و آروم!
اطرافم پر بود از صدا های در هم همیشگی. و من بودم و1سؤال که داخل ذهنم می چرخید و هنوز هم داره می چرخه.
-آیا خاری وجود داره که از محبت گل نشه؟
شما چی فکر می کنید! به نظر شما آیا خاری هست که از محبت گل نشه؟
ایام همیشه به کامتون!

۷۶ دیدگاه دربارهٔ «از محبت…1خاطره، 1سؤال.»

سلام پریسا.
آنقدر جالبناک بود که نمیدونم چه سوالی پرسیدی ولی من میگم نه.
همه اش گل میشه.
خیلی زیبا بود اولش فکر کردم داستانه.
من میگم روش درس دادن در بیشتر مدارس غلطه.
چرا ما حتما باید یکی رو مجبور به درس خوندن بکنیم؟
کاش میشد استعداد بچه ها رو کشف کرد و در زمینه ای که مستعد هستند بهشون کمک کنیم تا پیشرفت کنند.
به نظر من یادگیری سواد تنها از طریق مدرسه و دانشگاه امکانپذیر نیست.
امیر خیلی باحاله. بکشونش توی محله.
دیگه چی بگم؟
من میخوام یه کار انجام بدم و در چندین پست درباره یه موضوع بحرفم که بی شباهت به این موضوع تو نیست. نمیدونم کارم میگیره یا نه آخه باید فایل صوتی منتشر کنم. مرسی

سلام کامبیز. داستان نبود همین۲شنبه که گذشت اتفاق افتاد.
ممنونم از نظر مثبتت!
باهات موافقم اگر دست من بود می گفتم۱جا هایی باید قاعده آموزش عوض بشه و تأکید رو روی درس های کتاب ها نذاریم. گاهی۱بچه واقعا نمی تونه بخونه و بنویسه ولی عالی موسیقی می زنه. کامبیز از خودم نمیگم این رو دیدم. بچه سواد نداره ولی چنان پیانو می زنه که به نظرم حالا ها باید کلاس برم بلکه بهش برسم. خوب این بچه رو واسه چی باید به زور خط و سوادی رو که ذهنش پذیرا نیست کرد داخل سرش؟ مشکل ذهنی داره ولی پیانوش عالیه. مدرسه نمیره ولی کلاس پیانو رو خونواده سفت گرفتن و داره ادامه میده.
کامبیز از من می شنوی پست هات رو بزن. در این مورد که کار می گیره یا نه بستگی داره چه مدلی ببینیم. اگر من پستی و کاری از نظرم موفق باشه که کامنت های خیلی زیاد زیرش بره باید همیشه از باخت بترسم. ولی اگر حس کنم کسی یا کسانی از پستم استفاده می کنن حتی خاموش، و این استفاده کردن ها معیار موفقیت برام باشه، دیگه به بعدش فکر نمی کنم و در هر حال با خاطر تخت پست هام رو می زنم. حالا تو به خودت مراجعه کن ببین چه مدلی اگر باشه حس می کنی کار گرفته و موفق شدی؟ من که میگم شروع کن. هر گفتاری مخاطب های خودش رو داره. کاری که انجامش کسی رو آزار نمیده رو باید انجامش بدی. تو هم خودت و پست هات اهل آزار نیستید پس بزن که منتظرم.
معذرت می خوام من گاهی واقعا بلد نیستم درست منظورم رو توضیح بدم. کاش درست منتقل کرده باشم. خیر سرم خواستم خلاصه بنویسم الان نمی دونم چه مدلی شد!
ممنونم از حضورت و خوشحالم که هستی.
ایام به کامت!

تو با این قلمت احساسات همه رو سرویس کردی حالا میگی نمیتونی منظورتو درست بیان کنی؟
این فوق فوقِ شکسته نفسی بود.
منظورم اینه که اگر در آخر سری پستهایی که درباره اون موضوع خاص منتشر میکنم، حتی روی یک نفر تاثیر خودشو هم گذاشت یعنی کارم گرفته. آخی خودم نفهمیدم چی گفتم ولی جونم در اومد تا جمله رو به پایان رسوندم. مرسی که به من و ما لطف داری.

جدی؟ نوشتنم یعنی انتقال نوشتاریم خوبه آیا؟ آخجون شکلک ذوق کردن های غیر یواشکی!
کامبیز اگر این معیارته پس بزن! بگو یا علی و پست هات رو بزن و مطمئن باش که بی نتیجه نیستن!
ببین الان گفتی من احساسات فضولانهم داره اذیتم می کنه منتظر جام نذاری ها! بزنی ها! بپر شروع کن جدی حالا که گفتی موضوعش شبیه موضوع منه پس حتما داخلش چیز های کارآمد واسه من هم پیدا میشه بزن که خیلی لازم دارم.
موفق باشی!

سلام خانم معلم!
واااااااقعً عاااااالی بوووووود!
نه. نه. نه!
هیییییییییییییچ خااری نیس که با محبت گل نشه!
بعضی وقتا، باید حتما محبت باشه تا کارا پیش بِرِه.
خوب کاری کردی براش ستاره درست کردی!
به این مُحَبَّتِت ادامه بده. واقعا به نتیجه میرسی.
خیییلیی بخوب کردی برا ما هم گفتی.
به قول کامبیز: احساسات همه رو سرویس کردی اونوقت میگی نمیدونم خوب نوشتم یا نه؟؟؟
خووووووووووووب تر از خووووووووووووووووووووووووووووووب نوشتی!
حال کردی؟؟؟
پُرِش کردم با واو. خخخ! خخخخخخخخ!

سلام علی اکبر! اون پایین دیدمت موندم باقیه شماره های اینجا داستانش چیه اومدم دیدم اینجا داری شیطونی می کنی! ستاره آره کلی حالش رو برد! خداییش درست میگی هیچ خاری نیست که محبت گلش نکنه! علی برام دعا کن دلم۱دفعه دیگه به شفافیت دل های شما ها بشه! خدا دعا از تو می پذیره بهش بگو پریسا۱دفعه دیگه مهلت صبح شدن می خواد بگو خدایا بهش بده!
همیشه شاد باشی دوست من!

بنده های خدا همگی به دعای هم محتاجن علی اکبر. دعا در حق باقیه بنده های خدا رو هرگز نباید فراموش کرد. شاید آمین های۱دفعه ای۱زندگی رو نجات بدن! شاید معجزه برای اتفاق افتادن منتظر۱دعا و۱آمین باشه!
دعا کنیم! واسه بقیه دعا کنیم! همیشه دعا کنیم!

سلام!پریسا اینجا چه خبره?من اونجا بودم اینو آدمش میکردم باور کن بار اولم نیست یکی تو کلاس خودمون بود دقیقا همین جوری بود زنگه تفری که معلم میرفت دفتر نمیذاشتم این بره بیرون باحاش تمرین میکردم اگر چیزی رو اشتبا مینوشت کتکش میزدم خودت رو ناراحت نکن درست میش هاهاهاهاهاهاهاهاهاها بخند بابا راستی یه پیام خصوصی برات فرستادم حتما بخونش موفق و پیروز باشی آبجی

کامبیزززز باز شروع کردی؟ نکن بابا نکن! عه!
راستی امیر اینترنت بلد نیست. اگر می تونست حتما می اومد اینجا اتفاقا امروز کامنتت رو زنگ ورزششون با گوشی خوندم همونجا هم بهش گفتم. کلی دلش می خواد بیاد محله ولی اینترنتی نیست سیستم هم نداره امکانش هم نیست بشه یادش بدم. کاش می شد! به خاطر خودش!
ببین! نکن! میگم نکن! دهه!

سلام سجاد. اینجا بزن بزنه بیا بزنیم خیلی خوش می گذره خخخ!
آخه مشکل اینجاست که کتک زدن آدمش نمی کنه این طوری شاید امسال حرف گوش بده ولی سال بعد که دیگه کتک ها براش دردناک نباشن باید۱فکر دیگه کرد. سجاد اون بنده خدا رو کتک می زدی آیا؟ مگه دستش بهت نرسه!
ناراحت نیستم فقط دلواپسم. واسه امیر ها دلواپسم. خیلی زیاد.
پیامت رو گرفتم. جواب هم دادم. هنوز مطمئن نیستم درست فرستاده باشم. کاش بهت رسیده باشه!
از لطفت حسابی ممنونم.
موفق باشی!

سلام
عجب نوشته ی طولانی بود. فک ماهور پیاده شد.
گاهی اوقات به عنوان یه معلم باید دروغ گفت. البته، اسمش دروغ نیست. بلکه تقویت هست.
اگه، هدف آموزش باشه به نظر من هیچ عیبی نداره که یکم تقویت چاشنی کار بشه.
به هر حال معلمی ی کودکان با نیاز های ویژه خیلی سخته.
خدا صبرتون بده البته، همراه با پاداش.

سلام مهرداد. من همیشه پر حرفم. ایجاز بلد نیستم. معذرت می خوام خیلی سعی کردم ولی موفق نشدم و دیگه بیخیال شدم و حالا پست هام این مدلی دراز میشن.
امیر از دروغی که گفته بودم حسابی لذت برد و حس مؤثر بودن بهش دست داد و من، شادم از شادیش.
صبر. گاهی حس می کنم داره تموم میشه. زمان هایی که واقعا واقعا خسته میشم و دلم می خواد از ته دل هوار بزنم که ای خدا دیگه تحمل ندارم پس کی تمومش می کنی؟ ولی بعدش که سکوت و آرامش و گذشت زمان آرومم می کنه می بینم که هنوز زخیره صبرم ته نکشیده. کاش حالا ها دووم بیاره تا دووم بیارم!
ممنونم از حضور با ارزشت.
شاد باشی!

موافقم. کتک زدن آخرین تیر ترکشه که جواب دادنش هم معمولا یا کوتاه مدته یا معکوس. ترجیح میدم زمان های لازم هم فقط اداش رو در بیارم. مثلا داد و بیداد راه میندازم و میرم جلو دست می برم بالا تا با ضرب بزنم ولی عمدا دستم رو خطا می برم و می کوبم روی میز و فقط گوشه دستم کنار انگشت بچه رو لمس می کنه. بچه باورش میشه که می خواستم واقعا بزنم و اشتباهی دستم خطا رفت و با این تصور که اگر با این خشم و اون ضرب خطا نمی زدم چه قدر دردش می اومد دیگه تا خاطرش هست مثبت باقی می مونه. شکر خدا الان۲ساله که لازم نیست دستم رو سر این نقش بازی کردن داغون کنم. آخه کمکی شدم و خوشبختانه این دردسر ها مال من نیست.
باز هم ممنونم از اینکه هستی.

سلام پریساااااااااااا
عالی بود جدی میگم! یجاهاییش بغض تو گلوم نشوند مثل اونجایی که امیر دنبال مهره گشته بود
میدونستم از محبت خارها گل میشه ولی این یک نمونه شاهکار و بینظیر بود
فکر کنم دوشنبها واسه امیر بهترین روز هفته باشه
و خدا همیشه مواظبه و هواسش هست
شاد و سربلند باشی

سلام روشنک جان. اتفاقا خودش هم امروز در مورد۲شنبه ها همین رو گفت. دیوونه در حضور مربی اصلی هم گفت و من موندم کجا در برم خخخ!
به خدا روشنک۱درصد هم تصور نمی کردم این پسره دنبال مهره بگرده و خودش رو خاکی و زخمی کنه وگرنه اجازه نمی دادم کلاس بمونه! هنوز بهش که فکر می کنم از شدت عذاب وجدان اشک میاد به چشم هام. خدا ببخشدم قسم می خورم که نمی دونستم.
ممنونم که هستی روشنک عزیز!
همیشه شاد باشی!

سلام محمدجواد. بله این با من بیشتر کنار میاد. شاید چون من خیلی سر تکلیف نوشتن شلوغ نمی کنم. یعنی می کنم ولی با پنبه خخخ! زمان هایی که زیر دستمه۲برابر ازش کار می خوام ولی مدلی که خودش متوجه نمیشه و کار با خنده و خوشی تموم میشه.
ممنونم از حضور ارزندهت.
پیروز باشی!

سلام مرد اردیبهشت. استاد بزرگوار. مهربانی نعمت عزیزیه.کاش خدا بیشتر بهم بده تا بشه مهربان تر باشم. اون قدر مهربان باشم که خشم از محبت داخل وجودم خجالت بکشه و بره!
بسیار ممنونم که اومدید!
کامیاب باشید!

درود! زارت… زورت… قارت قورت… دار… دور… دام… دوم… جام… جوم… دامو دامو دام عروسیه دادام… جیمو جیمو جیم عروسیه آجیم… قامو قامو قام عروسیه آقام… نمو نمو نم عروسیه ننم… خومو خومو خوم عروسیه خودم… صدای کلاغ قار قار نیست بلکه آخ آخ است چون روی شاخه درخت مینشینه و آسیب میبینه و فریاد آخ آخش بلند میشه و ما قار قار میشنویم و از دردش خبر نداریم… ما خیلی خودخواه هستیم و نمیخواهیم امیر و امیرها را بفهمیم و درک کنیم… بهترین روش برای آموزش پذیری دوستی است که نه پدر و مادرها میفهمند و نه معلمها و نه مربیها و نه رئیسها و نه مدیرها… بله درسته از محبت خارها گل میشوند و این مثل فقط در قسه ها و داستانها گفته شده و عمل به آن در زندگی واقعی حرام شناخته شده است…!

سلام عدسی. چی شده دادار دودور راه انداختی خخخ! محبت. باهات موافقم. واقعیتش تا پیش از این خیلی به این شعر معتقد نبودم ولی حالا باورش دارم. بذار هر کسی هرچی دلش می خواد تصور کنه. من تا جایی که بشه انجامش میدم. اگر واقعا از محبت خار ها گل میشن پس بذار من سعیم رو کنم. به امید روزی که اطرافم و اطراف همه ما و همه جهان پر بشه از گل های بی خاری که چیزی از تیزیه خار در هیچ کجای خاطرشون نیست!
ایام همیشه به کامت!

سلام بر پریسای مهربون و شیطون محله. عالی مینویسید عالی. به نظر من امیر و بچه هایی مثل اون، ناسازگار نیستند. فقط کمی احتیاج به فهمیده شدن دارن. کمی احتیاج دارن متفاوت تر برخورد بشن. از نظر من ناسازگار کسانی هستن که درکشون نمیکنن. درسته والدینش رو نمیشناسم ولی به نظرم اونا خیلی بیشتر از هر کس دیگه ای احتیاج دارن رفتارشون رو تغییر بدن. برامون زیادتر بنویسید. نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم.
همیشه شاد باشید!

سلام تیناجان. یعنی هرچی در مورد امیر ها و والدینشون من می خواستم گفته بشه شما گفتی. بی نهایت لذت می برم از اینکه۱کسی گفتنی هام رو تکمیل بگه. و الان لذت بردم و حسابی ممنونم ازت دوست من!
به من و نوشتن هام لطف داری تیناجان. ممنونم از محبتت.
همیشه سر بلند باشی!

سلام پریسا
جداً که جالب, آموزنده, تأسیرگذار, زیبا, و… بود
تا حدی با حرفت موافقم
این امیر با اینکه ۱۶ ۱۷ سالشه اما هنوز فکر و احساساتش کودکانست
پس با محبت میشه در دلشون نفوذ کرد و یخهای خاری رو با گرمای محبت آب کنی
در بعضی از بزرگسال ها هم همین جوریه
اما من شخصا با افرادی برخورد داشتم که قلبی برای دوست داشتن, محبت کردن, و دریافت محبت ندارند. یعنی برای خودشون باقی نذاشتن
چه طوری میشه به کسی محبت کرد که معنی محبت و عشق رو نمیفهمه؟
چه طوری میشه به کسی عشق ورزید که با معنی این واژه و کلمه های هم خانوادش بیگانست؟
از پست قشنگت دوباره ممنونم
راستی خلقیاته معلم معابانت رو تحصین میکنم
نه افراط, نه تفریط.

سلام سامی. امیر رو از راهش باید به دلش وارد شد. گاهی باید از راه های متفاوت رفت تا رسید. سامی! من همیشه در موجودیت افراد اطرافم دنبال۱روزنه از احساس و محبت می گردم تا بهانه ای بشه واسه اینکه دوستشون داشته باشم. حتی افرادی که اصلا جذبم نمی کنن، دورادور تماشاشون می کنم و در افعالشون می گردم دنبال۱روزنه روشن که به این بهانه بشه دوستشون داشته باشم. خیلی زمان ها خیلی خیلی زمان ها موفق هم میشم. گاهی هم هرچی می گردم چیزی نیست. ولی باز میگم حتما هست. روزنه ای هست. مثبتی هست حسی هست۱چیزی که نشون بده راه قلب این آدم کجاست هست! هست ولی من پیداش نکردم. گاهی ها که البته خیلی کم پیش میاد، در مورد بعضی اشخاص دست از گشتن بر می دارم و دیگه نمی گردم ولی حتی در اون مرحله هم برام ساده نیست که بپذیرم در موردشون تو و هم نظر هات درست میگید و اون ها واقعا روزنه ندارن. برام ساده نیست اما، … کاش این طوری نباشه! کاش هیچ کسی این مدلی نباشه!
رفتار معلم معابانه! من! سامی تا حالا خودم رو اون مدلی مجسم نکرده بودم الان که بهش فکر می کنم خندم می گیره. چه بهم نمیاد خخخ!
ممنونم از لطفی که بهم داری و ممنونم از حضور پر ارزشت.
پیروز باشی!

سلام پری
آره، از محبت تمام خارها گل میشن
اگر همه مهربون باشن دیگه خاری نمیمونه
پریسا امیر قلب خیلی مهربونی داره، ولی باید راه تسخیر کردن قلبش رو دونست که تو خوب دونستی
زیاد دیدم امثال امیر رو که محبت از این رو به اون روشون کرده
در ضمن، باید به منم از اون ستاره طلاییها بدی
کاملا جدی گفتم اصلا هم شوخی ندارم

سلام فرزان عزیز. دوست قلب طلاییه اینترنتی! موافقم امیر دلش زیادی مهربونه. یادمه۱دفعه داشتم با یکی از همکار ها صحبت می کردم گفتم خسته شدم تقاضای انتقالم رو نوشتم هنوز نفرستادم. طرف می گفت کجا می خوایی بری گفتم هر جا جز اینجا که هستم و خلاصه از این چیز ها می گفتیم طرف که رفت از کلاس بیرون دیدم امیر ساکته تعجب کردم آخه این هیچ زمانی ساکت نیست حتی زمان هایی که اصلا با کسی حرف هم نمی زنه با خودش حرف می زنه. رفتم کنار میزش دیدم سرش رو گذاشته روی میز همکار بینام اومد۱چیزیش یادش رفته بود برداره۱دفعه گفت آخی امیر رو دعواش کردی؟ گفتم نه. همکارم گفت مثل ابر بهاری از چشم هاش اشک داره میاد سر چی این مدلی گریه می کنه؟ بعد از کلی چرخ و واچرخ ازش کشیدم که دلش گرفته بود از خسته شدنم. می گفت به اون خانمه گفتی خسته شدی یعنی از دست ما خسته شدی می خوایی قهر کنی بری دیگه ما پیشت نباشیم؟ مونده بودم بخندم یا گریه کنم. نمی شد براش توضیح بدم که دست من در انتخاب باز نیست و بخوام یا نخوام جایی نیست واسه رفتنم و فعلا باید بمونم. فقط قانعش کردم که قهری در کار نیست اون هم خستهم نکرده. عجب روزی بود!
وایی این خودش۱پست جدا بودش فرزاااان تقصیر من نبود شکلک انداختن تقصیر ها گردن فرزان و در رفتن.
ستاره طلایی رو اگر می شد تقدیر پیچ می خورد و من می دیدمت حتما بهت می دادم عزیز. ولی، … بیخیال! ممنونم که هستی عزیز! خیلی خیلی ممنونم که هستی!
کامیاب باشی!

سلام و درود بر پریسا خانم گرامی واقعاً الآن نمیدونم چی بگم فقط این پست منُ به فکر واداشت فقط میتونم بگم خوش به سعادتتون که دل یه انسان رو شاد کردید همین همیشه شاد و خوش باشید ایام به کام روزتون خوش و خدا نگهدار

سلام احمد آقای محله خودمون! چه طوری وکیل؟ گرفتاری ها رو چند چند ضربه می کنی؟ احمد آقا من فقط۱نصفه قطره از دریای وظیفه ای که روی دوشم هست رو شاید انجامش داده باشم. کار بزرگی نکردم جز سعی در انجام وظیفه ای که همیشه دعا می کنم خدا کمک کنه درست انجامش بدم. همیشه به خدا میگم انجام ندادن هام رو بنویسه به حساب نابلدی هام و کمکم کنه بلد بشم. کاش این دفعه درست رفته باشم! کاش از اینجا به بعد بیشتر درست برم!
ممنونم از حضور و از محبتت.
همیشه شاد باشی!

سلام، به قول شاعر: بارها گفته ام از وصف معلم آری، گوهری پاک که اندر صدفش پنهانست
…….
موج غم دارد و آرامش ساحل به زبان، گریه دارد به درون، لیک لبش خندان است.
خوشا به سعادتتان و مرحبا به این همه بردباری. معلم یعنی همین. لذت بردم، التماس دعا.

سلام آقای حاتمیه بسیار گرامی. من همیشه به همه میگم معلم بودن وظیفه بزرگیه و حتی اسمش هم سنگینه. من هنوز معلم نیستم. این شایستگی می خواد که من هنوز خیلی خیلی مونده بهش برسم و از معلم بودن فقط نامش رو دارم. کاش زمانی برسه که واقعا لیاقت این رو پیدا کنم که معلم باشم نه اینکه فقط اسمش سرم باشه! واقعا واسه رسیدن به اون زمان دعا می کنم. شما هم برام دعا کنید!
بی نهایت خوشحال شدم از حضور شما!
پیروز باشید!

اجازه خانوم. فکر میکنیم بعضی وقتها آدمها از دست کم گرفته شدن اعصاب معصابشون میریزه به هم. یعنی عزت نفسشون اشباع یا تحریک یا ارضا یا خود ارضا یا دیگر ارضا نمیشه یعنی احساس میکنند که کسی روشون حساب نمیکنه به بازیشون نمیگیره. این قضیه پیدا کردن اون مروارید میرسونه که امیر دوست داره که به بازی گرفته بشه ازش کاری خواسته بشه تا احساس کنه که همچین آدم بی فایده و بی خاصیتی نیست. پس میتونید هم با مهربونی و هم با دادن مسؤولیت بهش نیروی فطری و ذاتی دوست داشتن خود، را درش زنده کنید.

اجازه خانم؟سلام.خوبین؟اجازه؟دلمون براتون تنگ شده بودااا
وای پریسا زیباترین و قشنگترین شغل دنیارو داری.کاش معلم اصلی بودی.
یادش به خیر.همیشه دوست داشتم علاوه بر معلم خوابگام معلم کلاسم هم میشدی.یه بار رفت که بشه اما یهو دیدیم یه معلم دیگه اومد سر کلاس!خخخ
پریسا؟من دوست دارم معلم بشم.عاشق این کارم.میتونم؟معلم کلاس اولیها!‏
به بچهها محبت کن.بهشون انگیزه بده.اگه درساشونو خوب جواب دادن براشون جایزه بگیر.حتی یه شکلات.
تو میتونی از طریق تقویت منفی و مثبت این دانشآموزتو راه بندازی.باز اشکمو در آوردیها.
باید بیام تو کلاست بگم معلمشون عالیه.بگم برام قصه تعریف میکرد بعد از فردا ولت نکنن.خخخخ
درسته مربی کمکی هستی.اما کاش اجازه میگرفتی این دانشآموزو میدادن به تو.

سلام نیایش جونجونِ خودم! کجا ها هستی عزیزِ من؟ نیایش می خوایی۱روز یا نه۱دونه۴۵دقیقه جات رو با من عوض کن داخل کلاسی که من هستم بچرخ ببینم بعدش باز هم دلت می خواد معلم باشی خخخ! شوخی کردم. هر کاری منفی مثبت های خودش رو داره. معلم شدن عشق می خواد و البته کلاس هایی شبیه کلاس من نمی دونم چی می خواد. شاید توکل. نیایش کاش مجبور نبودم درسشون بدم. مثلا می گفتن فقط شادشون کن. هر مدلی که میشه شادشون کرد شادشون کن. بچه ای که ذهنش ذهن درس نیست رو میدن دستم میگن باهاش کار کن و من می دونم اون ها هم می دونن فایده نداره و من حس می کنم دارم این بچه رو زجرش میدم و از خودم متنفر میشم. به خدا این درست نیست. بیخیال! اگر به کسی نگی تا زمان گیر میارم خخخ! پس خیال کردی واسه چی این وروجک ها باهام جور میشن؟ شکلک لبخند پلید.
قصه نه وایی نه خخخ نه! جدی گاهی که مربی اصلی نیست اسپیکر می برم با فلش واسشون قصه پخش می کنم امیر عاشق این کاره ازم قصه ها رو می خواد ولی سیستم نداره نمی دونم باید واسش چیکار کنم.
نیایش! ببین! خیلی دوستت دارم کوچولوی دیروزی و دوست بزرگ و دوست داشتنیه من!
همیشه شاد باشی!

پریسا, با خوندن این پست, اشکام سرازیر شدن.
بهت تبریک میگم: بابت انسان حقیقی بودنت, بابت انسانیتت, بابت عظمت صبر معرفت محبت و صبرت.
واقعاً معلمی اعصاب فولادین میخواد.
من عاشق پستهایی از این دست هستم.
جایی که معرفت و انسانیت هر قاعده و قانونی رو میشکنه و آدم همونی میشه که واقعاً باید باشه.
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی میبارید، آن روز صبح یه چتر هفت رنگ خریده بودم ، وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما… زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص میداد که کلاس درس واجب تَر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده .
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما… آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد… این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی از شب ها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کإرهایی که به بهانه ی منطق حماقت نامیدمشان…!
حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد … آدم ها همه میپندارند که زنده اند؛ برای آنها تنها نشانه ی حیات؛ بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمیپرسد: آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز…؟
“تک تک لحظه ها را زندگی کنید. آن طور که اگر فردایی نبود راضی باشید.”
در “” حسرت گذشته “” ماندن، چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛
توفقط یکبار هجده ساله خواهی بود..
یکبار سی ساله..
یکبار چهل ساله..
و یکبار هفتاد ساله..
در هر سنی که هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می کنی، چرا که مثل روزهای دیگر، فقط یکبار تکرار خواهد شد.
هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنکه زندگی کردن را بلد باشی
مستدام باشی.

سلام علی حالت خوبه؟ خدا ببخشدم باز من گریه ملت رو در آوردم آیا؟ بچه ها۱زمان نفرینم نکنید! هر دفعه یا تقریبا هر دفعه یکی۲تاتون میایید میگید گریهتون رو درآوردم. خدا بهم رحم کنه!
علی ممنونم باور کن اینهمه مثبت که گفتی من نیستم. من فقط سعی می کنم درست برم. کاش موفق باشم! شرمندم کردی این دفعه خیلی بیشتر از همیشه. گاهی باید قاعده ها رو شکست علی. این رو کسی بهمون نمیگه جز دل. زمان هایی می رسه که دل۱دفعه به زبونی کاملا واضح میگه حالا! قاعده ها اینجا بن بست هستن. بشکن و رد شو! اون زمانه که باید بیخیال هر احتمالی شد، رفت جلو و زد به قواعد، شکستشون و ازشون گذشت. اون لحظه ای که وسط دعوای معلم و امیر سر مشق و دیکته رفتم ستاره رو گذاشتم کف دستش یکی از همون لحظه ها بود. قاعده می گفت حالا نه! این بچه نباید در حال زبون درازی کردن هاش جایزه بگیره ولی من که بهش جایزه نمی دادم. این جایزه نبود. این مال خودش بود. و من ابدا خیال نداشتم به خاطر قواعد صبر کنم تا اون ستاره۱شب دیگه پیشم بمونه و باز صبر کنم فردا بیاد و اگر امیر رفتارش قاعده پسند شد بهش جایزه بدم و اگر نشد باز منتظر فردا های دیگه بمونم. نه نمی شد علی. من نمی تونستم منتظر بشم. اون ستاره اگر زنگ ترخیص می خورد و کف دستم می موند شبیه آتیش دستم و دلم رو می سوزوند.
گاهی باید قواعد رو شکست! دنبال اون گاهی ها لازم نیست بگردیم. زمانش که برسه دل خودش هشدار میده!
ازت خیلی ممنونم علی و از بینشت خیلی شرمندم. کاش خدا کمک کنه و۱زمانی بتونم۱کوچولو لایق کسب اینهمه نسبت مثبت که بهم دادی باشم!
کامروا باشی!

سلام بر پریسای عزیز.
این روزها انقدر گرفتارم و وقت کم میارم که حد نداره, اما یک دنیا گرفتاری هم نمیتونه نذاره من پستهایی را که تو مینویسی را نخونم.
انقدر وقت کم دارم که به کامنتا نگاه نکردم, فقط پست را خوندم و لذت بردم.
چه عالی مینویسی پریسا, این را بارها گفتم پس نیازی نیست بگم چقدر از قلمت لذت میبرم.
کاملا باهات موافقم از محبت خارها گل میشوند شک نکن عزیزم.
برام خیلی دعا کن. دعا کن تلاشهای این روزام به نتیجه برسه.
بی نهایت محتاج دعا هستم..
همیشه شاد باشی و پر از انرژی..

سلام فاطمه جان. دوست عزیز من! فاطمه جان اون قدر ممنونم از محبتت که به خدا بلد نیستم چه مدلی توضیحش بدم. اینکه وسط اونهمه گرفتاری هات زمان داری واسه من برام از با ارزش گذشته و مقدسه فاطمه. راست میگم! ازت ممنونم. ازت ممنونم که وسط درگیری هات می خونیم. ازت ممنونم که اومدی! این محبت ها گنج هایی هستن که ای کاش خدا هرگز ازم نگیردشون! برام خیلی می ارزه فاطمه و بقیه هایی که اینجایید! برام خیلی می ارزید همگی تون!
فاطمه جان ایشالا هرچی خدا بخواد واست پیش بیاد و ایشالا خواست پروردگار با نیت دلت هم قدم باشه و به هرچی هدفته برسی! از ته ته ته دلم از خدا کامیابیت رو می خوام. تلاش کن و توکل رو یادت نره. فاطمه خدا می دونه معجزه می کنه. ۱جا هایی داخل زندگیم جاده چنان باریک می شد که واقعا دیگه از دست من بر نمی اومد پیش تر رفتن. از ته دلم می گفتم خداجونم من تا اینجاش رو اومدم خودت ببین دیگه واقعا کار من نیست دست من نیست سپردم به خودت. فاطمه الان که دارم می نویسم از شدت احساسات مورمورم شده هر زمان از ته دل سپردم بهش چنان از موانع ردم کرد که خودم هنوز متحیرم. موانع از جایی خوردن و افتادن که اصلا باورم نمی شد هنوز هم نمیشه. تو هرچی می تونی تلاش کن. بعدش هم زمانی که به جا های خیلی تنگ جاده رسیدی، بسپار به خودش! از ته دلت بسپار به خودش و چشم هات رو ببند. پروازت میده ردت می کنه. واسه خودم پیش اومد فاطمه. بهش ایمان دارم. چه قدر من حرف می زنم! تو بهم می بخشی این پر حرفی هام رو پس بیخیال خخخ!
فاطمه ممنونم که هستی و چند برابر ممنونم که وسط گرفتاری هات همچنان هستی. منتظر خبر نتیجه های مثبت از تلاش ها و توکل هاتم. ایشالا هرچه زود تر.
به امید اون لحظه ی عزیز!

درود بر شما معلم واقعی،
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پایی را.
شاید در توصیف این این رابطه ی مراد و مریدی که بین یک معلم و شاگرد برقرار شده است. حضرت مولانا زیباترین تصویر ممکن را ارائه داده است. و دلبستگی امیر به مهر معلم و این رابطه ی عاطفی مانند کبوتر مولانا در چهار بیت زیر است.
آن کبوتر را که بام آموختست، تو مخان، میرانش، کان پر دوختست
گر برانی مرغ جانش از گزاف، هم به گرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام توست، پر زنان بر اوج مست دام توست
گرد این بام و کبوترخانه من، چون کبوتر پر زنم مستانه من.
شاد و پر مهر باش که رسالت معلم جزء این نیست
با نهایت احترام برای شما مهر بانو

سلام دوست عزیز! معلم واقعی! خدایا یعنی میشه۱روزی من شایسته کسب این مقام باشم؟ این لحظه این یکی از آرزو های بزرگمِ که ای کاش پروردگار بخواد و یاریم کنه تا بهش برسم! مولوی. یادش به خیر۱زمانی مثنویش رو زیاد می خوندم. خیلی هم دوستش داشتم. هنوز هم دوستش دارم ولی دیگه زمان زیادیه که پیش نمیاد بخونمش. برام دعا کنید! برای اینکه۱معلم واقعی بشم دعا کنید. حس می کنم زبان دعای شما گیراست دوست من! لطفا برای رسیدنم دعا کنید!
ممنونم از لطف بی نهایت و ممنونم از حضور ارزنده شما.
پایدار باشید!

سلام مدیر! شما راحت باش فقط باشی فوق عالیه چیزی هم نگفتی نگفتی!
ممنونم که خوندیم و ممنونم که اومدی و ممنونم که هستی و۱عالمه از این ممنون ها!
ایام همیشه به نامت و به کامت و کلا سند شادی ها۶دونگ مال خود خودت!

سلام دوست آگاهم! حس می کنم این روز ها راهش رو پیدا کردم. چه قدر طول کشید! مثل اینکه در دیگ روزگار زیادی ناپز بودم! دیر پیدا کردم خیلی دیر! کاش زود تر می رسیدم به اینجا! اگر می شد برگردم عقب، اگر می شد، اینهمه طولش نمی دادم. لحظه های ناب! لحظه های خاص! لحظه های خواستنیه عزیز! الان می فهمم. حس می کنم. لمس می کنم. درک می کنم!
ممنونم از حضور عزیز و از این یادآوریه بسیار به هنگام و اثر بخشت دوست با ارزشم!
همیشه شاد باشی!

از پریسای مهربون بخاطر انتشار این پست جالب و مفید تشکر میکنم. واقعا که همه ما انسانها به محبت نیاز داریم. بسیاری از ما از همین بی محبتیها رنج میبریم. امیدوارم که روزی خانوادهها و جامعه معلولین را بعنوان اعضایی که مثل دیگران نیاز به محبت و البته نه ترحم، دارند را بپذیرند و این امکان بوجود آید که هم محبت بکنند و هم محبت ببینند. بازم از پستت تشکر عزیزم.

سلام دوست من! از محبت شما و از حضور عزیز شما ممنونم! بله ای کاش زمانی که برسه تا تمام خار ها با محبت گل بشن! مطمئنم اگر اون زمان برسه دیگه هیچ زخمی در هیچ کجای هیچ دلی باقی نخواهد بود. چه بهشتی میشه جهان در اون روز! آرزوی قشنگی کردید دوست من! خیلی قشنگ!
به امید اجابت!
همیشه شاد باشید!

سلام محمدرضا. چیزی نگو چون خودم هم هنوز منگ این ماجرام. محمدرضا تو فقط پیغام هایی که داخل پستت گفتم رو واسه صاحب هاشون ببر! ممنون هام رو به آقا هام برسون. تو بگو پریسا ممنونه اون ها خودشون می دونن این ممنون ها مال کجای قصهم هستن. قربون محبتشون برم که انتها نداره!
منتظر پست برگشتتم محمدرضا. تا باز گریهم در نیومده تمومش کنم.
سفرت خوش!

درودِ مجدد… نکته ای به ذهنم رسید گفتم با شما درمیان بگذارم… چند بار در متن اشاره کردید که دانش آموزِ مذکور، به قدری که شایسته و بایسته است، بهداشت را رعایت نمی‌کند… حال که توانستید با او ارتباط برقرار کنید و اثرگذاری داشته باشید در مواردی که فرمودید، بکوشید تا به او بیاموزید و مجابش کنید تا به گونه ای که شایسته ی اوست، بهداشت را رعایت کند تا مقبولتر و دوست داشتنی‌تر باشد… فکر می‌کنم در این امر موفق باشید… با خواندنِ تجربه ی زیبای شما به یادِ شعرِ محمدحسینِ نظیریِ نیشابوری افتادم که می‌گفت: «درس معلم ار بود زمزمه محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را »

سلامی دوباره مرد اردیبهشت گرامی! دارم سعی می کنم ولی مشکل اینجاست که این بچه رو۱جور هایی یادش ندادن چه مدلی باید باشه. نظر به سن و سالش و مذکر بودنش و اینکه نابیناست و باید با لمس کار های عملی رو یادش بدیم من در۱سری موارد که متأسفانه کم هم نیست به مشکل بر می خورم. به شدت دنبال۱راه هستم که کمکم کنه پیش برم و پیش ببرمش. خدا بخواد و موفق بشم! برام دعا کنید!
بسیار بسیار ممنونم و سربلندم از حضور ارزنده شما!

سلام برادر عزیز! چه سعادتی که شما رو اینجا می بینم! تبریک میگم بابت معلم شدنتون! خدا همیشه یارتون باشه! وظیفه سنگین اما شیرینیه. تازه دارم می فهممش! کاش بیشتر بفهمم و موفق تر باشم!
خجالتم میدید! اگر یاد بگیرم که انتقال دهنده مثبتی باشم به روی چشم سعی می کنم بیشتر بگم برای اینکه بیشتر بشنوم و از شما ها بیشتر یاد بگیرم!
ممنونم از حضور عزیزتون!
همیشه شاد باشید!

سلاام بر پریسا خانمی مرواریدیان محله خخخخ شکلک جانم در محیط و ساعات کاری نباف جانم نباااف خخخخ
و اما بعد: به نظرم یعنی اگه من معلم چنین دانشآموزانی بودم بی خیال تمام قوانین و آیین نامه ها و انتظامات خشک تحصیلی میشدم و اون طوری که باید و شاید با بچه هام کار می کردم, یه طوری که درجا نزنم و بچه هام هم همین طور …. آینده اونها مهم تر از همه این چیز ها هست ….
امیر رو هم جدی یه کم محبت بیشتر بهش داشته باشید و حتی این ماجرا رو در جلساتتون مطرح کنید و ذهن همکارانتون رو روشن …. برای همگی اعم از معلم و مربی و اولیای دانش آموزان و دانش آموزان آرزوی بهروزی و ایام به کامی دارم شکلک منم ستاره می خوام؟؟؟؟؟

سلام بانو جان جانِ خودم! بانو بچه های من مشکلات شدید ذهنی دارن بقیه هم می دونن ولی نمی فهمم چه حکمتیه که اصرار دارن روی خط قواعد پیش برن و این طفلک ها رو هم پیش ببرن و نمیشه! تازه اینهمه به قواعدشون می رقصم بالا دستیه محترم میاد در لفافه و با کلی مراعات کلامی بهم میگه ما سال های پیش برونداد های کلاس رو می دیدیم و البته تقصیر شما هم نبوده خوب شرایط بهت اجازه نمیده دیگه گفتیم این طوری خودت هم راحت تری. از ته دل موافقم که در پست کمکی خودم راحت تر هستم ولی این دلیلشون واقعا عادلانه نبود و نیست. برونداد های اون کلاس به خاطر شرایط من نبود که ضعیفه. الان هم ضعیفه تا جایی که همین پریروز مربی اصلی در حضور خودم با مادر یکی از بچه ها در مورد حذفش صحبت کرد و رسما اعلام کرد که واسه این بچه دیگه کاری از دست من بر نمیاد و از نظر من این بچه دیگه حذف شده هست باز هم هرچی مدرسه بگه. نمی خوام اینجا نق و ناله راه بندازم ولی حرفم اومد خخخ!
بیخیال! حالا که دیدم این مدلیه هر فرصتی که دستم بیاد سعی در گذشتن از قواعد بی فایده می کنم. می شکنمشون و هم خودم و هم بچه ها حالش رو می بریم. خداییش می بینم که این مدلی بیشتر هم نتیجه میده نمی فهمم واسه چی اون هایی که باید رضایت داشته باشن موافق نیستن.
این هم بیخیال!
ستاره! عزیز جان رجوع شود به پاسخ کامنت فرزان اون بالا ها خخخ! کاش می شد بهت بدم دوست عزیز من!
بانو! باور کنی یا باور نکنی من همچنان دوستت دارم. بدون تلفن، بدون حرف، بدون تماس و پیام و صحبت های بیرون از گوش کن، ولی من دوستت دارم. خیلی هم زیاد دوستت دارم.
ممنونم که اومدی!
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا جون.
خیلی قشنگ نوشتی و در واقع مینویسی. بابت این موضوع بهت تبریک میگم و فراموش نکن که همیشه پستاتو میخونم هرچند به صورت خاموش. ولی اینجا بابت همه نوشته هات ازت تشکر میکنم.
سعی کن بازم از این مدل پستا بزنی چون همینطور که همسرم آقای هژبری گفتن افرادی امثال ایشون واقعا به شما نیاز داریم که ازت یاد بگیریم، صبرو، انسانیت رو، متواضع بودن رو، و مهربون بودن رو ازت یاد بگیریم.
پری خانم همیشه باش و واسمون بنویس.
نوشته هات صادقه و از دل میاد. از خوندنشون لذت میبریم.
احسنت به شما.

سلام خانم رضایی نیای بسیار عزیز! به خدا از ته دلم شرمنده میشم زمانی که این مدلی بهم لطف دارید! و شرمنده میشم از پروردگارم که بنده هاش مثبت تر از چیزی که هستم تصورم می کنن. خدایا کاری کن که شایسته اینهمه لطف بنده هات باشم و کاری کن که اینهمه صفت آسمونی که از سر لطف بهم نسبت میدن رو واقعا کسب کنم! ممنونم دوست عزیز بسیار بسیار ممنونم! من شاگردم دوست من. در محضر استاد هایی که زندگیشون تجربه هست شاگردم. افرادی شبیه همسر بزرگوار شما که هرچند به فرموده خودشون اسم معلم رو به تازگی دارا شدن ولی مدت ها پیش من داخل اینترنت از محضرشون درس آگاهی و مقاومت و صبوری می گرفتم. بیشتر توضیح نمیدم که طولانی تر از این نشه!
باز هم ممنونم از لطفِ بی نهایت شما. بیش از توصیف ممنونم!
کامروا باشید!

سلام پریسا.
مثل همیشه دیر کردم.
واقعا که خدا صبرت بده.
ضمنا اصلا و اصلا هیچ محبتی پیدا نمیشه که خوارها رو گل نکنه و سرکه ها رو مل نکنه، اصلا نیست اصلا.
خیلی خاطره ی زیبایی بود، بخصوص که داغ و تازه از تنور در اومده بود.

سلام آقای چشمه. اختیار دارید شما هر زمان برسید اون زمان کاملا سر وقته. صبر. صبوری جزو وظایفمه. کاش بشه درست و کامل انجامش بدم. تا حالا که نشده از این به بعد باید بیشتر سعی کنم. کاش موفق بشم!
به نظرم باید موافق باشم. هیچ خاری نیست که از محبت گل نشه. حتی جا هایی که این سخت و ناممکن به نظر بیاد. هم محبت کردن هم گل شدن خار. ولی شدنیه. از۲شنبه ای که گذشت هر لحظه هر لحظه چیز هایی داره پیش میاد که بیشتر و باز هم بیشتر به این واقعیت یقین پیدا می کنم. درسته هیچ خاری نیست که از محبت گل نشه! چه واقعیت قشنگی!
ممنونم از حضور شما.
همیشه شاد باشید!

بنام خدا!
سلاااااااااااااام!
خِیییییییییییییییییلییییییییییییییییییی دیییییییییییییر رسییییییییییدم!
ببخشین دیگه خانم معلم!
عااااااااااااالیی بوووووووووووووووووووووووووووووووووووود!
حال کردی؟؟؟ پُرِش کردم با واو!
بنویسید! خِیئِئِئلی خئئلی خوووووب مینویسی خانم معلم!
فقط اجازه؟؟؟ بلندتر بنویس!
انگار کوتاه نویسی به تو نیومده!
بلند بنویس حال کنیم!
نه مِث بلندیه نرده بون. مِث بلندیه آسمون!
بِنْوییییییییییس!
خیلی عالیتر از عالی مینویسی!
خب حرفا رو هم دوستان نوشتن دیگه!
من رفتم!

سلام علی اکبر. ببینم یعنی از این بلند تر بنویسم آیا؟ خداییش اینهمه خوندی باز هم ادامه می خوایی آیا؟ شکلک حیرت! بابا این دیگه کیه! خخخ!
ممنونم علی اکبر درضمن تو دیر نرسیدی. واسه رسیدن های از جنس لطف هرگز دیر نیست. خوشحالم اینجا می بینمت. بلندیه آسمون! چه قشنگ!
ممنونم از حضورت!
آسمون دلت همیشه صاف و آفتابی!

نمیدونم این بلندیه آسمون رو از کجا پیدا کردم نوشتم!
آره!
چار پنج برابر بنویسی، تازه میخواد ایدعال بشه!
حالا ببین بلند من چی میشه!
واقعا چی میشه؟
خب معلومه! ده بیست برابر!
درست خوندی! ده بیست برابر!
خب ما، اینیم دیگه.
چی کنیم؟ علاقه دارم به خوندن!
اونم زیاد!
شکلک شب و روز سر کتابهای درااااز!
حالا هیبت اینا رو هم تبدیل به شکلک بکن، بیام بخونم!

دیدگاهتان را بنویسید