خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ای از تابستان 74!

با سلام و عرض ادب خدمت دوستان داستان سرا! من همان پژوهنده خاطره نویس شیطان هستم که به علت تغییرات در شرکت گوگل ارتباطم با شما قطع شده بود،و اما آلاچیق خرسواری در روستا: تابستان سال 1374 بود که برای همیشه از مرکز نابینایان مرخص شده بودم. در آن زمان برای من خیلی سخت بود بدون دوستان نابینا زندگی کنم به همین علت تصمیم گرفتم با دو نفر از دوستان که چند سال زودتر از بنده از مرکز نابینایان مرخص شده بودند ارتباط برقرار کنم و به تفریح بپردازم. منزل یکی از دوستان دستگرد برخوار اصفهان بود و دیگری در بادرود نطنز اصفهان. سپس ما سه نابینا هر چند روز یک بار تغییر مکان میدادیم هر یک هفته یا ده روز در منزل یک کدام به تفریح و سرگرمی میپرداختیم. مدتی در روستا پیش پدرم بودیم که پدرم گفت: فردا صبح باید سوار خر شوید و با گوسفندان به مزرعه بیایید!ما هم پذیرفتیم. از روستا تا مزرعه حدود یک ساعت راه بود. صبح زود پدرم گوسفندان را از طویله بیرون آورد و خر را پالان کرد در آن زمان من کم بینا بودم و دو دوستم نابینای مطلق، من به خر سواری وارد اما آن دو ناوارد، کمی دورتر از منزل خر را کنار تله خاکی قرار دادم و اول اکبر را سوار کردم و سپس عبدالله را،اکنون نوبت خودم بود که سوار شوم من قرار بود جلو اکبر سمت سر خر سوار شوم پای چپ را بالای خر بردم و چوبدستی یک متری را تکیهگاه دست راست قرار دادم و با یک خیز سوار شدم با سوار شدن من بار خر سه برابر سنگین شد و خر تکانی خورد و عبدالله که پشت اکبر قرار داشت و تقریبا روی پالان نبود از روی عقب خر سر خورد و در حین افتادن پایین اکبر را محکم بغل کرد و اکبر هم مرا بغل کرد و هر سه از بالا به زمین سقوط کردیم و خر که کمر خود را سبک حس کرد همانجا ایستاد و محو تماشا شد و سه نابینا تا چند دقیقه میخندیدند.سپس هر سه دست در دست قلاب کردیم و افسار خر را گرفتیم و حدود دویست متر دویدیم تا به گوسفندان رسیدیم و با احتیاط بیشتر سوار خر شدیم و همراه گوسفندان به مزرعه رفتیم و تا عصر به تفریح و خنده پرداختیم… راستی در بین راه از کنار یک مزرعه ی دیگر باید عبور میکردیم که پدرم با موتور همانجا به ما رسید و ایستاد و پیش ما آمد و گوسفندان ناگهان ترسیدند و رم کردند و پای به فرار گذاشتند و همانجا پدرم اکبر را سوار موتورش کرد و به مزرعه ی خودمان برد تا بار خر سبکتر شود و من و عبدالله با خر و گوسفندان به راه ادامه دادیم تا به مزرعه رسیدیم… واقعا چه دوران باحال و با صفایی داشتیم… البته من و عبدالله هنوز هم با هم رفیقیم و با هم رفت و آمد داریم….در ضمن این ماجرا با ضبط واکمن با کیفیت پایین ضبط شده است و در بایگانی خاطرات بنده قرار دارد….. تا تعریف خاطره بعدی و ورود به آلاچیقی دیگر خدانگهدار!.

۱۵ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ای از تابستان 74!»

ضمن درود فراوان و عرض ادب! با تشکر از تو دوست عزیز که برایم به خوبی برچسب گذاریش کردی… ای کاش یه نفر پیدا میشد و برچسب گذاری صحیح را به من آموزش میداد… باز هم تشکر میکنم که مانند من بیدار هستی و به محله رسیدگی میکنی… راستی من دوباره تنبلی کردم و پستم را ویرایش نکردم و همانطور که قبلا با مبایل نوشته بودم ارسال کردم… حالا اگر اشکال خاصی در نوشته هایم وجود دارد بگویید تا در نوشته های بعدی بیشتر دقت کنم و دست از تنبلی بردارم و ویرایش کنم…!

درود! خوب اول بیا لعنت را برام ترجمه و تفسیر یا تفگرسنه کن ببینم که قراره خدا چیکارم کنه… دوم بیا چند پست از خاطرات خرسواری خودت برامون بنویس… سوم ۱۳ خرداد ۹۶ یادت نره تا با جمع بیشتری باشیم و عمو شمر و عمو عمر و عمو یزید هم داشته باشیم تا یه خر دولول پیدا کنیم و حسابی سواری و حال کنیم…!

درود عدسی. چه قدر این خاطره با حال بود. ایول!
و اما نکات املایی:
قلاب: (ق، ل، ا، ب)
الله: (ا، ل، ل، ه)
ضمناً فواصل بین علائم نگارشی مانند ، و . رو رعایت نکرده بودی و نکته ی دیگه اینه که وقتی ویرگول می ذاری، دیگه بعدش از و نباید استفاده کنی، یا اگه قراره بعد از جمله ای که آخرش ویرگول گذاشتی و بذاری، بهتره که ویرگول نذاری.
عبدالله رو هم فکر کنم ۲ یا ۳ بار جدا از هم نوشته بودی که بعدش خودت درست نوشته بودی، یعنی سر هم.
امیدوارم همیشه زندگیت شاد باشه.
پیروز باشی

سلام
خاطرۀ جالبی بود. ممنون.
غلطهای املایی که جناب علیپور گفتند رو درستشون کردم. البته سه تای دیگه هم بودند. بغل با غ نطنز با ط و برخوار درسته نه بلخار.
در مورد برچسب گذاری هم با کامپیوتر راحته. پست قبلی که منتشرش کردم برچسب داشت و به نظر میرسید خودتون انجام داده باشید. البته این پست رو جناب خادمی منتشر کردند. برای برچسب گذاری کافیه h بزنید تا به هدینگ برچسب ها برسید. e بزنید تا به ادیت باکس برسید. درست مثل همون جا که عنوان پستتون رو توش مینویسید. یه روش ساده اینه که هر برچسب که مینویسید تب بزنید و روی دکمه افزودن اسپیس یا اینتر بزنید. یا اینکه برچسبها رو بنویسید و بینشون کامای انگلیسی بذارید و بعد روی دکمه افزودن اینتر بزنید.
امیدوارم درست توضیح داده باشم.
موفق باشید.

سلام و درود بر عدسی خان شاد و خوش گذران محله خوبی آیا وااااییی عجب خاطرهی بود این خاطره زمانی که شما داشتی این ماجرا رو تجربه میفرمودی من تازه یه بچهی ۷ ساله بوده و تازه کلاس اول ابتدایی رو آغاز کرده بودم به هر حال بازم مث همیشه خاطرت جذاب و عالی بود یعنی صفای روستا یه چیزی هست که هیچ جا نداره و حال میده بری توی یه روستا بدون هیچ دود و دم حالش رو ببری البته الآن که یا روستاها تبدیل به شهر شده یا کاملاً داره از بین میره به هر حال مرسی بابت این خاطره توپ روزت خوش و خدا نگه دار

درود! شاید بدانی که چهل نفر از دوستان محله به این روستا و مزرعه آمدند و با مکان کودکی و نوجوانی و جوانی من آشنا شدند… این روستا تا پنجاه سال آینده هم همینطور باقی خواهد ماند… به پاسخی که به علی کریمی دادم مراجعه شود… خودتو برای خرداد ۹۶ آماده کن…!

دیدگاهتان را بنویسید