خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ی شمال 91!

خب دوستان من دوباره اومدم با کپی یه خاطره ی دیگر که قبلا با موبایل نوشته ام… همانطور که همه میدانید من غیر از خاطره نویسی کار دیگری بلد نیستم… حالا هم این شما و این هم خاطره ای دیگر از من که حالشو ندارم دستکاریش کنم و همانطور که قبلا نوشته ام اینجا میگذارمش…
با عرض سلام خدمت آلاچیق نشینان ایستگاه سرگرمی!
دوستان عزیز خاطره ای که برایتان تعریف میکنم از عصر سه شنبه هفتم شهریور نودو یک شروع شده و صبح یکشنبه دوازدهم پایان یافته است، گروهی از نابینایان اصفهان با خانواده برای یک اردوی تفریحی روز سه شنبه ساعت سه بعد از ظهر به سمت اردوگاهی در رضوانشهر انزلی حرکت نمودند پس از چند دقیقه رفتم پیش راننده و مسئول هماهنگی ماشینها و گفتم:قرار بود امسال با اسکانیا سفر کنیم اما مثل اینکه باز هم با ایران دو گوش هستیم؟ آخه ماشین ایران پیما بود و ما به خر میگوییم ایران دو گوش!
این اولین تیکه ای بود که به راننده انداختم. چند دقیقه بعد حدود یک کیلو شکوفه را به افراد داخل ماشین تعارف کردم و مقداری داخل کیسه ی کوچکی ریختم و با زبان محلی نام شکوفه ها را اعلام کردم و به راننده دادم و گفتم: اینها را بگذار جلوت و یکی یکی بخور تا خوابت نبره.پس از چند دقیقه راننده گفت با این چسفیلهایت ماشین را به گوه … کشیدی، من هم از آخر ماشین داد زدم خودم ماشین قراضه ات را تمیز میکنم اینقدر غر نزن. ساعت حدود هفت بود که ماشینها بیست دقیقه توقف کردند و مسافران پیاده شدند من به یک بستنی فروشی رفتم و تعدادی بستنی قیفی خریدم موقع ورود به ماشین حاج احمد راننده با همان لحن قبلی گفت: اینها را نبر تو ماشین صندلیهای مرا به… میکشی! من در جواب گفتم وقتی خوردیم بیا صندلیهای قراضه ات را بررسی کن اگر چیزی روی آن ریخته شده بود خودم با زبان تمیز میکنم. ساعت ده شب برای نماز و صرف شام کنار پارک و مسجدی توقف کردیم پس از نماز و صرف شام من روی حصیر دراز کشیدم ناگهان حاج احمد به سراغم آمد و گفت چرا اینجا خوابیدی؟ گفتم: دوست دارم!به کی چه مربوطه؟ او هم که میخواست از من کمتر نباشه گفت: همگی پاشید سوار شوید میخواهیم حرکت کنیم راه زیادی مانده تا به مقصد برسیم، من هم که گول لحن جدی او را خوردم صریع از جای برخاستم و سوار شدم و ماشین بیست دقیقه بعد حرکت کرد و از آن پس من دیگر گول لحن راننده را نخوردم. اما مطلب بعد، میدانیم که هر اتوبوس دو دریچه به سقف دارد برای تغییر هوا، دریچه ی آخر اتوبوس خراب بود ساعت دوازده بود که حاج احمد برای استراحت به آخر اتوبوس آمد و دریچه را محکم بست و گفت: ببینید چقدر راحت بسته شد، من هم گفتم: ماشین قراضه ای مثل این ایران دو گوش را فقط صاحبش میتواند رامش کند! ساعت شش صبح چهارشنبه به اردوگاه وارد شدیم وقتی راننده درب عقب اتوبوس را برای تخلیه ی وسایل باز کرد متوجه شد که حلب روغن مایع سوراخ شده و کاملا به زیر صندلیها تخلیه شده و راننده به رئیس کاروان گفت: با این روغنهایت ماشین را به… کشیدی! مسئول اردو در پاسخ گفت: چند سال بود ماشینت را روغن کاری نکرده بودی؟ اکنون به خوبی روغن کاری شد و من به راننده ی بد اخلاق خندیدم.
پنجشنبه عصر برای تفریح به ماسوله رفتیم و من باز هم با چسفیل معروف به شکوفه از مسافران پذیرایی کردم و باز هم راننده حرف همیشگی خود را تکرار کرد دوباره با این چسفیلهایت ماشین را به فلان کشیدی.
وقتی برای بازگشت به اردوگاه سوار ماشین شدیم گفتم: حاج احمد میخواستم دو کیلو عسل بگیرم بیاورم و شما را با آن بخورم اما عسلهایشان قلابی و گران بود حالا شما بروید یک کیلو عسل بگیرید و بیاورید و مرا با آن بخورید. این برخورد طبق ضرب المثلی است که میگویند فلانی آنقدر بد اخلاق است که نمیتوان با چند کیلو عسل هم خوردش.
من امسال به جای اینکه از خوابگاه اردوگاه استفاده کنم مانند دیگر دوستان یک آلاچیق صاحلی انتخاب کردم و با خانواده به تفریح و استراحت پرداختیم. شب جمعه دومین شب اقامت در اردوگاه بود که ما در آلاچیق به خواب رفته بودیم و ساعت دو و پانزده دقیقه نصف شب بود که خانم مرا از خواب خوش بیدار کرد و گفت:ببین باران همه ی وسایل و پتوها را خیس کرده من نیز همراهانم را بیدار کردم و قرار شد خانمها به خوابگاه خودشان بروند و ما هم به خوابگاه خود، وقتی به خوابگاه آمدیم متوجه شدیم همه بیدار هستند و به یکدیگر میخندند علت را جویا شدم گفتند همه از باران فرار کرده اند و من که موبایلم شارژ نداشت برای نوشتن این خاطره کنار پریز برق نشستم و مشغول نوشتن شدم. امشب دریا بسیار طوفانی است. از شب جمعه که هوا بارانی و دریا طوفانی شد تا ظهر شنبه همچنان ادامه داشت و کسی جرأت نکرد به دریا وارد شود
بالاخره ساعت سه عصر شنبه به سمت اصفهان حرکت کردیم. اما توضیحی در مورد موقعیت اردوگاه، این اردوگاه دارای اطاقهای هشت نفره بود که خانمها را در آن جای داده بودند و یک سالن بزرگ با حدود صد تخت دو طبقه بود که برادران در آن به استراحت میپرداختند. حیاط اردوگاه دارای پانزده آلاچیق بود و حیاط با دیوار و درب توری از صاحل جدا میشد و روز چهارشنبه و پنجشنبه صبح و عصر غریق نجات میآمد و نگهبان اردوگاه درب را باز میکرد و همگی به دریا میرفتیم، اما روز جمعه و شنبه به علت طوفانی بودن دریا سرمان بیکلاه ماند و به دریا نرفتیم. اما گزیده ای از اتفاقات و شیطنتهای بنده در این مسافرت! چند روز پس از ثبتنام برای مسافرت یک دروغ مصلحتی به بعضی از دوستان گفتم: با توجه به اینکه چهار نفر ثبتنام کرده بودم به دوستان گفتم من امسال خانمم را به اردو نمیآورم و این شوخی زبان به زبان گشته بود تا به گوش رئیس انجمن نابینایان اصفهان رسیده بود! دو روز قبل از مسافرت برای پرسیدن سؤالی از ریاست اردو با دفتر جامعه ی نابینایان اصفهان تماس گرفتم سپس رئیس جامعه گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی گفت: میتوانم سؤالی از شما بپرسم؟ گفتم بفرمایید، گفت: شنیده ام امسال خانمت را به اردو نمیبری؟ گفتم درست شنیدی وی از در نصیحت به من وارد شد که گناه میکنی من هم برای اینکه کم نیاورم گفتم: شما که مرا خوب میشناسید که چقدر شیطان و مردمآزار هستم پس اگر خانم را همراه خود ببرم همه میخواهند شکایتم را به او بکنند! به نظر بنده من باید خانم را جایی ببرم که بهش خوش بگذرد نه اینکه مورد سرزنش قرار گیرد او نیز دلیل مرا تأیید کرد و دیگر چیزی نگفت. در ضمن به رئیس اردو سفارش کرده بودم مرا در اتوبوسی جای دهد که بچه های شهرضا در آن بودند و ماشین ما شادترین گروه اردویی بود. اما شیطنت دیگر بنده از آغاز اردو گفتم آهای مردان زن ذلیل من امسال با زنم نیامده ام بلکه با دوستدخترم آمده ام پس هر چه بخواهم مردم آزاری میکنم! و هر که از خانمم میپرسید آقای پژوهنده راست میگوید؟ خانم فقط میگفت بالاخره! و من هم صحبت را عوض میکردم و میخندیدم. برای رفتن به دریا همیشه درب را باز نمیکردند بچه های کوچک از سوراخهای بین تورها و زمین عبور میکردند و کنار دریا میرفتند خانواده ها و مردها نیز از روی دیوار توری به آن سمت میپریدند بنده که مشکل پا درد داشتم مجبور بودم مثل کودکان از سوراخ گذر کنم نجفآبادی ها به این سوراخها اوشناری نیز میگویند روز شنبه به کمک یکی از دوستان از بالای تور به سمت صاحل رفته بودم و برای برگشتن به اردوگاه کنار سوراخی روی زمین دراز کشیدم سرم را کج کردم از سوراخ عبور کرد بیشتر خانواده ها در آلاچیقها نشسته بودند و محو تماشا بودند یکی از خانمها گفت: این سوراخ خیلی تنگ است برگرد و از سوراخ بعدی واردشو گفتم: برو بابا من کم نمیآورم و از همین سوراخ عبور میکنم به آرامی شانه هایم را تکان دادم و موفق شدم نیم تنه را وارد اردوگاه کنم ناگهان صداها در اردو گاه پیچید باسنش گیر میکنه و همینطور هم بود واقعا گیر کرد، ناچار دستانم را به سمت عقب بردم و آهن زیر تور را گرفتم و با یک فشار پایین تنه را به داخل اردوگاه کشاندم و همه خندیدند و موفقیتم را تحسین گفتند. در ضمن قد بنده یک متر و هفتاد سانتیمتر و وزن هشتاد کیلو و با اندامی نا متعادل و بسیار لجباز هستم و در این اردو میگفتم من دوست دارم همیشه دوازده ساله باشم و مثل دوازده ساله گیم زندگی کنم! اما آخرین شیطنت و مردمآزاریم در اردوگاه، من به اتفاق اطرافیانم و یک خانواده ی دیگر در نمازخانه که کنار آشپزخانه بود جا خوش کرده بودیم و ناهار که چلو ماهی بود را همانجا سرف نمودیم و همانجا به استراحت پرداختیم. چند دقیقه بعد خانمی که نیمه بینا و دانشجو بود به سالن وارد شد و به سرپرست اردو گفت: فردا صبح ماشین ما از چه مسیری وارد اصفهان میشود؟ ما میخواهیم به فلان شهرستان برویم من بجای سرپرست پیشدستی کردم و گفتم: شما باید فلکه دانشگاه صنعتی پیاده شوید یا به مرکز نابینایان بیایید و با آژانس با احترام به شهرتان بروید. وی گفت: ما پنج نفریم و یک مرد بیشتر همراه نداریم و ساکهایمان هم زیاد است پول آژانس هم نداریم، من گفتم: شما هم خسیس و هم تنبل هستید و ادامه دادم اگر هر نفر دو ساک بردارید میتوانید با ماشینهای عبوری با کمترین مبلغ به شهر خود بروید. سرپرست نیز گفت: من سفارش شما را به راننده میکنم که شما را در بهترین مسیر پیاده کند تا راحت تر به مقصد برسید و از سالن بیرون رفت. در آن هنگام آن خانم به من اعتراض کرد که تو باید از من دفاع میکردی نه از سرپرست، من گفتم: آخه شما فلان شهری ها خیلی خسیس هستید وی گفت: شما مرا میشناسید؟ من خانم… هستم!من نیز فامیلش را تغییر دادم و گفتم: بهبه خانم جنوبی شما کجا اینجا کجا؟ وی با ناراحتی گفت: اگر خانمت را ببینم شکایت تو را به او میکنم! من گفتم: این خانم که همراه من است خانمم نیست بلکه دوست دخترم است و میگوید مرا داری کافی است دیگر دنبال دوست دختر نباش! خانم جنوبی در جواب من گفت: اصلا تو نامحرمی چرا با من صحبت میکنی؟ گفتم: یک دختر مجرد محترم هنوز یاد نگرفته که نباید با یک مرد نامحرم آهسته صحبت کند؟ صدای تو در سالن پیچیده و همه ی مردها صدایت را شنیدند و خانم دیگری از وی دفاع کرد و گفت: اینجا سالن است و صدا میپیچد، من گفتم: چرا صدای من نمیپیچد؟ و ادامه دادم چون خانم جنوبی فریاد میزند صدایش میپیچد. سپس خانمم گفت: دیگر بس است دست از شیطنت بردار و آن خانم به نماز ایستاد من هم ادامه ندادم و قائله پایان یافت. آلاچیق نشینان عزیز! یکی از آلاچیق نویسان این گروه با این خانم همشهری و همسفر بود که به احترام ایشان از بکار بردن نام شهرشان منصرف شدم!… در آینده ای نه چندان دور خاطره ی نا خوشایند خداحافظی با شطرنج را برایتان خواهم نوشت. دوستان عزیز این خاطره سه روز است که مورد بررسی و باز نویسی قرار گرفته است و روز پنجشنبه شانزدهم شهریور به گروه ارسال شده است.. با تشکر فراوان از دوستان خوب و همچنین آقای درفشیان که شیطنتهای مرا تحمل میکنند. امیدوارم با حرفهایم خسته تان نکرده باشم تا آلاچیق بعد روزگار بر وفق مراد!.!

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ی شمال 91!»

درود! بیا بگیرش این هم مدالت که اصله اصله… باور کن از همان سال چنان با حاج احمد دوست شدم که در تمام اردوهایی که میرویم آنقدر شوخی میکنیم که دیگر کسی از پسمان برنمی آید و همش خنده و شادی است تا اردو به پایان برسد… ما در هر سال چندتا اردو با همین راننده میرویم و حسابی خوش میگذرانیم… واقعا راننده ی خوبیه…!

سلام عدسی.
بابا عجب راننده مهرباااانی! خداییش، … بیخیال می دونم که خودت از پس ماجرا بر اومدی خخخ!
وویی شکوفه اگر بدونی چه هوس کردم! خیلی زمانه نرفتم طرفش. به نظرم حالا هم بیخیالش بشم. تا میرم طرفش یادم به، … این هم بیخیال.
عدسی کلی خندیدم وسط خوندنت. اونجایی که از زیر سوراخ وارد شدی ترکیدم. اگر من اونجا بودم باید حتما شبیه شما ها از دیواری نرده ای جایی می پریدم بیرون می اومدم دریا آب بازی. کلا من داخل گردش ها خیلی مثبت نبودم. این زمان ها رو نمی دونم آخه مدتیه که نرفتم. آخ خدا باز یادم افتاد به نق زدن. من سفر می خوام گردش می خوام خداجونم۱کاری کن من سفر می خوام می خوام می خوااااااام می خوام!
شاد باشی عدسی و شاد باشید همگی!

درود! واقعا کلاه سرت رفت که امسال نیامدی پیشمون و با دوستانم آشنا نشدی و در همون اردوگاه با ما نبودی تا ببینی که چقدر خوشیم و خوش میگذرونیم… من چقدر التماست کردم و تو اهمیت ندادی و فقط هزار بهانه آوردی که نیایی… البته امسال یکی از سوراخها را گشاد کردند تا همه بتوانند نشسته از آن عبور کنند… واقعا خوش گذشت و حیف که نبودی…!

سلام و درود بر عدسی شرور و شیطون محله وااااییی شما که زدید چشم و گوش و ابروی این اردو رو در اوردید میگم چه حرصی میخورده اون خانمه که شما سر کارش گذاشتید کلاً این راننده های نچسب اتوبوس باید همین بلاها رو سرشون در آورد میگم واااییی چه با حال بود اون ماجرای رد شدن شما از اون سوراخه که تعریف کردید واااییی خخخخ اینجای ماجرا که همسرتون رو دوست دخترتون معرفی کردید دیگه عجیب و با حال بوده میگم این بده که وسط خواب ساعت دو نصف شب اونم توی فضای باز یا طیر آلاچیق یه مرتبه بارون بزنه میشی مث چی آبکشیده به هر حال عدسی خان مرسی بابت این خاطره و مرسی از بابت این پست خیلی با حال توپ و مشتی بود من که منتظر بعدیش هستما به هر حال روز خوش و خدا نگه دار

درود! اینها خلاصه ای از کلیات اردو بود که نوشته بودم و حالا که پس از چهار سال خوندمش بقیه ی اتفاقات هم برایم زنده شد… مثلا یه روز که همه با اتوبوسها برای گردش دریایی رفته بودند و من با دوست دخترم در آلاچیق نشسته بودیم چندتا از مردان نابینا با همراه یک بینا برای پریدن از روی طورها و رفتن به دریا از کنار آلاچیق ما عبور میکردند که من متوقفشون کردم و زیر پتو لباسم را عوض کردم و همراهشون به دریا رفتم که ایرج گفت: واقعا این دوست دخترته؟ که با خنده گفتم آره و برگشت و ازش پرسید تو واقعا دوست دختر پژو هستی و پژو راست میگه؟ جواب گرفت: دروغ چیه؟… من که تاحالا دروغ نشنیدم و همه ی حرفهایش راست است… پژو با دروغ مخالف است و همه خندیدیم و ایرج باور کرد که من دروغ نمیگویم و با خانم دوست هستم…!

درود! برای اردو و سفر دل میخواهد نه دسد… هرکه دلخوش به سفر رفتن داشته باشه خودش سفری خواهد شد… شهریور امسال بدون دوست دختر و بجای اون یه پسر نابینا را همراه خودم بردم و خوش گذروندیم…!

درود. دمت گرم. اون قسمتش که پایین تنت رد نمی شد خیلی با حال بود.
کلی خندیدم نصف شبی.
فقط دو نکته ی املایی: چون می دونم ناراحت نمی شی میگم ها.
اتاق: (ا، ت، ا، ق)
ساحل: (س، ا، ح، ل)
یه نکته ی دستوری هم بگم:
تحسین گفتن غلط و تحسین کردن درسته عدسی.
با خاطراتت خیلی حال می کنم.
بذار که داری خوب می ذاری خخخخخخخخخخخخخخ.
راستی تا به حال اون خاطره ی مربوط به مار و زغال فروشیت رو این جا گذاشتی یا نه؟
اگه نذاشتی من درخواست می کنم اون رو بذاری. یه چیزایی یادمه ولی نه همش رو.
شیطون باشی.
بدرود

دیدگاهتان را بنویسید