خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
می خوام حال خوب و انرژی مثبتم رو به شما هم منتقل کنم (اگه دوس دارید این پست رو بخونید)

**** به نام خالق زیبایی ها ****
دوستان گرامی من در محله، درودی بارانی و زلال به شما.
امیدوارم هر کجا که هستید، حالتون خوشگل خوشگل باشه، درست مثل حال دیروز من.
زیاد نمی خوام اطاله ی کلام کنم، چند خط از دیروزم می نویسم و در پایان هم دو کار جدید با صدای خودم تقدیم می کنم که هر کسی که قابل می دونه مشاهده کنه.
بخش اول: روز نویس شنبه، مورخ 29 آبان 1395
دیروز ساعت 10 صبح کلاس داشتم، تاریخ ادبیات معاصر 2
بعد از کلی وسواس برای انتخاب لباس دسته آخر ست کردن رو بی خیال شدم و با این تیپ رفتم دانشگاه:
کلاه لبه دار نارنجی با خط سفید، تیشرت مشکی که یقه و سر آستیناش سفیده با حاشیه ی قرمز و رو بازوی چپش هم یه طرح نارنجی مایل به زرد کار شده، شلوار لی زرشکی رو به بادمجونی به همراه کفش زرشکی روشن.
هوا ابری بود و از نظر دیگران سرد، چرا که اکثر قریب به اتفاق دانشجویان، کارگران، کارمندان و سایر انسان های حاضر در دانشگاه، لباس گرم پوشیده بودند. فکر می کنم من تنها کسی هستم در دانشگاه که با آستین کوتاه، حتی تو هوای برفی هم می تونه بره کلاس و حتی آخ هم نگه و سرما نخوره، فقط بینیش موقع راه رفتن آب ریزش خیلی خیلی خفیف داره که اونم طبیعیه.
کمی دیر شده بود، اما اساتید رشته ی عربی به این تأخیر های من عادت دارن خخخخخخخ.
ساعت حدود 10:05 بود که راهی دانشکده ی ادبیات شدم، به کلاس که رسیدم دیدم عه؟ برقا خاموشه و پرده ها کشیدست و هیچ کس هم تو کلاس نیست. یه جورایی هم خوشحال بودم، هم ناراحت بابت تشکیل نشدن کلاس.
خوشحال از این بابت که برمی گردم خوابگاه و می خوابم، ناراحت از اینکه از خواب شیرینم زدم و اومدم کلاس و مواجه شدم با یه محیط تاریک و تهی از انسان.
یه جورایی بین حس یأس و خوشحالی گیر کرده بودم که از دانشکده اومدم بیرون، ولی نمی دونم چه ندایی بود که بهم گفت: برگرد پسر، این قدر تنبل و خواب آلود و راحت طلب نباش، همون صاحب ندا زد پس گردنم و برگردوند منو به داخل دانشکده و کلاس.
اول که یه چرخی دور کلاس زدم و بعد، پنجره هاش رو باز کردم چون کلاس خیلی گرم بود، پرده هاش رو اما نزدم کنار. بعد اومدم پشت میز استاد و یه کم جا به جاش کردم و مثل یه آدم متشخص و با کلاس، نشستم روی صندلی و پشت میز استاد و گوشیم رو به همراه یه برگه ی بریل و تافل و قلم گذاشتم رو میز.
گفتم بیکار نَشینم و یکی از آهنگ های پویا بیاتی که ازش خوشم میاد رو بگوشم و شعرش رو بنویسم و یه روز باز خوانیش کنم از رو برگه و کلیپش رو بذارم تو کانال شخصیم در آپارات.
اگرم پا داد و یه روزی صاحب قفسه شدم در این محله، این جا هم آپلودش کنم.
اون آهنگ هم دور از تو سال ها نام داره که خیلی خیلی خوشگل و نازه.
بگذریم!
آهنگ رو پِلِی کردم و نم نمک شروع کردم به نوشتن که این کار از ساعت 10:20 شروع شد و حدود 20 دقیقه به طول انجامید.
البته با احتساب پاک نویس کردن و پاک کردن نقطه های اضافه ای که خورده بود عرض می کنم ها!
بعد، هوای گوشیدن تصنیف بسیار زیبای زبان آتش از استاد شجریان به سرم زد. گوشی 6120 رو گذاشتم تو کیفم و گلکسی اس4 رو در آوردم و آهنگ رو هم پیدا و پِلِی کردم.
وای که این آهنگ چه حس خوبی بِهِم میده.
کلیپ باز خوانی خودم از این آواز رو هم در آپارات قرار داده بودم که متأسفانه ظاهراً به دلایل سیاسی حذفش کردن.
این تصنیف زیبا به اواسطش رسیده بود که یِهو دیدم در کلاس باز شد، کمی ترسیدم، گفتم یه وقت از انتظامات دانشکده نباشه که مثلاً گیر بده تنها تو کلاس چه می کنی!
دیدم نه، یونس بلوچیه، از هم رشته ای هام که اتفاقاً زیاد باهاش راحت نیستم.
کلاس اونا هم تشکیل نشده بود.
کمی با هم حرفیدیم و بعد اون خدا حافظی کرد و رفت، چیزی که من بی صبرانه منتظرش بودم.
خخخخخخخخخخخخخخ.
قبلاً هم گفته بودم که زیاد با هر کسی دم خور نمیشم.
باری! بند و بساطم رو جمع کردم و حدود ساعت 11:7 از کلاس خارج شدم و به سمت خوابگاه روانه. اما باز هم اون ندا هه زد پس گردنم و گفت: تنبلِ شکموی تپل، یه کم راه برو چربیاتو آب کن مرد نسبتاً حسابی!
منم که دیدم زورم به اون ندا هه نمیرسه، شروع کردم به پیاده روی، از دانشکده تا خوابگاه و بالعکس، این کار رو 8 بار تکرار کردم تا اینکه پهلوی راستم درد گرفت و دیگه مجبور شدم برگردم خوابگاه.
فکر کنم به خاطر نوشیدن زیادِ آب بود.
وقتی که شروع به پیاده روی کردم، بارون هم تازه شروع کرده بود به باریدن، اما شدید نبود، یکی دیگر از عواملی که باعث شد بعد از 50 دقیقه دیگه کلاً برگردم خوابگاه، بند اومدن بارون بود.
پاورقی: من موقع راه رفتن تو مسیر هایی که برام آشنان، خیلی سریع حرکت می کنم و وقتی ماشین یا موتور یا انسانی یِهو رو به روم ظاهر میشه، به طرز خارق العاده ای جا خالی میدم و رد میشم و خیلی کم پیش میاد که باهاشون برخورد کنم، وقتی هم که پیش میاد خیلی ناجور میشه و همش پشت سر هم می خورم به اجسام و انسان ها، دقیقاً مثل شنبه ی گذشته که یه نیسان آبی رنگ کوبید به پای راستم و کمی زانوم درد گرفت. اما از اون جایی که من زیاد اهل آه و ناله کردن نیستم، راهم رو ادامه دادم و رفتم سر کلاس. یکی از دوستام میگه وقتی تند راه میری، کسی که از پشت سرت میاد، اصلاً نمی فهمه که تو مشکل بینایی داری چون خیلی طبیعی میری و میای، فقط وقتایی که جا خالی میدی کمی تعجب می کنن از این کارت.
(پایان پا ورقی)
بچه ها نمی دونین چه حسی بِهِم به عنوان یه نابینا یا کم بینای شدید دست میده وقتی عابرین از من آدرس می پرسن، مثل بچه کوچیکا اون قدر ذوق می کنم که نگو و نپرس.
آخه قبلاً وقتی یکی جلوم ترمز می کرد و آدرس می خواست بپرسه، تا متوجه ضعف بیناییم می شد، سؤالش رو نپرسیده می گفت: آخ ببخشید شرمنده آقا و بعدش می رفت و از یکی دیگه آدرس می پرسید که این خیلی ناراحتم می کرد.
ادامه ی ماجرا:
تو همین رفت و آمد هایی که داشتم، یه موتوری ازم آدرس سالن مطالعه رو پرسید، با دست اشاره کردم و گفتم: باید برگردید، عقب تره. اونم خیلی تشکر کرد و رفت.
یه خانمی هم وقتی که نزدیک دانشکده بودم گفت: آقا ببخشید، ساختمون ادبیات کجاست؟ بازم با دست بهش نشون دادم و گفتم همین جاست و اونم تشکر کرد و رفت. تا اون جایی که چشای من تشخیص داد، رنگ ماشینش خاکستری بود.
یه آقایی هم تعارف زد که بِرِسونَمِتون که من با لبخند گفتم: ممنون از لطفتون دارم قدم می زنم.
با خوش رویی گفت: خواهش می کنم عزیزم موفق باشی و بعدشم رفت.
منی که می خواستم برم بخوابم، حدود 50 دقیقه پیاده روی کردم، اونم تو هوای از نظر دیگران سرد و البته بارونی، با یه تیپ کاملاً تابستونی.
من اسم اون ندایی که مانع تنبلیم شد رو معجزه ی بارون گذاشتم بچه ها، واقعاً معجزه کرد باهام.
هم تنبلی رو ازم دور کرد، هم لبخند رو نِشوند رو لبام، هم کلی شاد و سرمستم کرد.
راستی! تو راه که می اومدم و می رفتم، جرقه ی یه ترانه ی جدید تو ذهنم زده شد که دو بیت اولش اینه:
دارم زیرِ بارون قدم می زنم،
می خوام بُغضَمو زیرِ اون بِشکنم.
بهش از غم و بی کسی هام بگم،
بباره به حالم، روی پیرهنم.
پاورقی ای کوتاه: می خوام همین رو اِدامش بدم، بارون فکرم رو هم باز کرد و حس شاعرانگی رو در من دمید.
خیلی وقت بود که هر چی فکر می کردم، شعرم نمی اومد ولی دیروز بارون غبار های دور مغضم رو شست، البته کلاهی که رو سرم بود اجازه ی این کار رو به طور تمام و کمال بهش نداد و در حد همین دو بیت شست خخخخخخخخخخخخ.
بعدشم که زود بند اومد خسیس!
(پایان پا ورقی)
وقتی هم که برگشتم خوابگاه، بدون فوت وقت، ظرف غذام رو برداشتم و رفتم سلف و نهار رو گرفتم و برگشتم اتاق و کلی هم با خودم ترانه های شاد و کوچه بازاری رو زمزمه کردم، کمی هم آهنگ ترش روی علی زند وکیلی و چند تا از آهنگ های گروه رستاک از جمله اون آهنگی که به زبان بوشهری می خونن: حله حله مالی و حله حله مالی.
خیلی این آهنگ رو دوسش دارم.
در حین زمزمه کردن ترانه ها هم لِباسام رو عوض کردم.
از شما چه پنهون که حالم دست خودم نبود و بشکن هم می زدم و یه کمری هم می تابوندَم اون وَسَطای کار.
بعد هم لپتاپم رو روشن و یکی از قسمت های سریال قهوه ی تلخ رو پِلِی کردم و شروع کردم به غذا خوردن.
همه چیز عالی بود، از حالم بگیرید تا غذا که غذای مورد علاقه ی من بود.
غذا خوردن بدون خندیدن واسم معنایی نداره، همیشه هر وقت تنهام، غذام رو همراه با گوشیدن سریال های طنز میل می کنم.
شما هم امتحان کنید، واقعاً حس خوبی داره.
فقط نَفس بارِش بارون نبود که سرخوشم کرده بود، اینکه اولین بارون پاییزی بود در شهر مشهد که دارم زیرش قدم می زنم باعث این اوضاع وصف ناپذیر شده بود.
بعد از صرف نهار هم کمی فکر کردم و سپس به خواب رفتم تا ساعت 17:40 و بعد هم که آماده شدم که برم شامم رو بگیرم و برگردم اتاق و چند تا ویدیو بارگذاری کنم تو کانال نابینایان ایران به این آدرس:
WWW.APARAT.COM/BLINDTV
همچنان هم منتظر یاری شما هنرمندان نابینا هستم در پر بار کردن این کانال.
پایان روز نویس و بخش اول.
بخش دوم: معرفی دو کار جدید از خودم که همون طور که گفتم، به دلیل عدم برخورداری از قفسه در این محله، دعوت می کنم از طریق کانال شخصیم اون ها رو تماشا کنید، البته اگه من رو قابل می دونید.
ضمناً نمی دونم چرا دانلود در آپارات برام امکان پذیر نیست و دانلود به صورت لینکی نیست و بینا ها می تونن با موس روش کلیک کنن و فایل ها رو دریافت کنن، اگه کسی می دونه چه طور باید این مشکل رو حل کرد به منم بگه ممنون میشم ازش.
اما کار اول: باز خوانی ترانه ی بغض از احسان خواجه امیری که تیتراژ پایانی برنامه ی ماه عسل هم بود رو می تونید تماشا  یا دانلود کنید.
و کار دوم: باز خوانی آهنگ نگران منی از مرحوم مرتضی پاشایی که فکر کنم دو سه روزی از دومین سالگردش می گذره رو هم می تونید مشاهده یا دانلود کنید.
هر دو اجرا زنده بوده، پس توقع کیفیتی که یک اجرای استودیویی داره رو نداشته باشید.
اولی بدون موزیک و دومی موزیکال هستش.
راستی آهنگ سازی آهنگ نگران منی رو جناب آقای سعید آقایی، از دوستان هم نوعمون که مقیم آلمان هستن انجام دادند که حدود 2 سال پیش واسم ایمیل کرده بودن.
از ایشون هم خیلی خیلی سپاسگزارم.
سخن پایانی: از اینکه با حرافی هام سرتون رو به درد آوردم جداً عذر می خوام، باورتون میشه که من در دنیای حقیقی آدمی هستم بسیار ساکت و کم حرف؟
باور کنید! البته قبلاً پر حرف بودم ولی یه 7 سالی میشه که زیاد سر و زبون و حال صحبت کردن با دیگران رو ندارم.
در پایان برای همتون یه روز بارونی و پر از اتفاقات خوشحال کننده رو آرزو می کنم.
**** پیروز و بهروز باشید ****

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «می خوام حال خوب و انرژی مثبتم رو به شما هم منتقل کنم (اگه دوس دارید این پست رو بخونید)»

درود پوریا. سپاس از پست و آهنگهای زیبایت. نوشتههات دلنشین و دلچسبند. در مورد قفسه در محله هم فکر کنم باید از مجتبی بخوای که بهت قفسه بده. پس در قسمت تماس با مدیران برای سعید پیام بذار یا با ایمیل
gooshkon2020@gmail.com
تماس بگیر و درخواستت رو مطرح کن.
کامیاب و مهربان باشی پسرم.

درود عمو حسین گرامی، امیدوارم حالتون خوب باشه. از لطف همیشگیتون نسبت به خودم بسیار بسیار سپاسگزارم.
والله در مورد قفسه تمام این کار هایی که گفتید رو انجام دادم و فعلاً منتظر پاسخ آقای خادمی هستم.
راستی، از اون دوست ویرایشگری که لینک دانلود رو هم قرار داده این جا در حد اعلی تشکر می کنم.
امیدوارم هر عزیزی که هست، هر جا که هست، شاد، پیروز، سربلند و نیک کام باشه.
ممنون عمو از حضورتون، شما هم کامروز و کام روا باشید

درود بر رعد عزیز. بله واقعاً بارون یکی از زیبا ترین نعمت های خدا و یکی از بهترین دارو هاست برای رفع کسالت های روحی انسان.
من قبل از اینکه قدم بزنم زیر بارون، به شدت بی حال و انگیزه بودم، اما بعدش همون طور که گفتم، سرمست و سرخوش شدم، می تونم حال اون موقع خودم رو با حال یکی که یه پیک تیز شراب رفته بالا مقایسه کنم.
از نظر من بارون یکی از معتبر ترین مارک ها و برند های شراب در کل عالم هستش.
ممنون که این جا رو با حضورتون مشعشع کردین.
شاد باشین

درود! خوب گفتی که این اتفاقاتی است که دیروز برایت افتاده است… خوب یک کلمه هم مینوشتی که دیروز عصر مبایلم زنگ خورد و وقتی جواب دادم زنگ زننده ترسید و حرف نزد و شماره اش ناشناس بود… حالا راستی نکنه به واقعیت بپیونده و کسی دیروز به تو زنگ زده باشه و تو فکر کنی که من بوده ام…! خوب آره من دیروز عصر با گوشیم ور میرفتم و الکی انگشتمو مالیدم روی گوشی و خودش یه شماره گرفت و منم که صدای تورو شنیدم و به یاد فروردین نود افتادم سکوت کردم و الفرااااااااااار… راستی وقتی اینقدر خوب پیاده روی میکنی مواظب باش چون دیروز صبح یه کارمند متشخص با قدی صدو نودو پنج سانت پایش به یه میله ای که حدود ده سانت از زمین بالا آمده بوده گیر میکنه و به طور وحشتناکی زمین میخوره و زانویش حسابی آسیب میبینه و موچ دستش هم آسیب میبینه و شلوار گران قیمتش هم آسیب میبینه و خلاصه بیمارستان و بستری در خانه… این کارمند بینای کامل و کاملا سالم بود که چنین اتفاقی برایش افتاد و این اتفاق از یک تصادف سختتر بود… خوب من اومدم بگم من پستت را خواندم و برم که خوش خوشانم شد و این همه وراجی کردم… با عرض پوزش!

درود بر شیطان بزرگ، خخخخخخخخخ.
بله دیروز یه شماره ای به من زنگید و اتفاقاً دوستم هم تو اتاقم بود.
دیگه من به چیزایی که زیاد اهمیتی ندارن اشاره نکردم عدسی خان!
فروردین ۹۰ چه اتفاقی افتاده مگه؟
الهی، طفلی اون کارمند متشخص، بله من هم ترم ۳ که بودم، وقتی از خوابگاه به سمت دانشکده راهی شدم و هندزفری هم تو گوشم بود و وقتی که ماشین می خواست بِهِم بزنه، اومدم جا خالی بدم که یه وری افتادم تو جوب، خوشبختانه جوبش خشک بود وگرنه بدبخت می شدم، بعدشم انگار نه انگار بلند شدم و خودم رو تِکوندم و با اعصاب داغون رفتم کلاس، دست راستمم از آرنج تا مچ خش افتاده بود و استاد نامردمون هم برام غیبت رد کرد، ضمناً یه جاییم هم تا یه هفته شدیداً درد می کرد.
ممنون از حضور و شیطنتت ابلیسک!
شاد باشی.

درود بر شما، زیر بارون موندن شاید خوب نباشه، اما قدم زدن زیر بارون فوق العادست، منم آرزو می کنم این اتفاق در شهر شما بیفته.
تو مشهد که این قدر کم شده که مردم با اومدنش ذوق ذوقشون میشه و هر جا موقعیت گیرشون بیاد، سلفی می گیرن!
دقیقاً مثل دیروز که دانشجویان این کار رو کنار درخت ها و حتی کنار خیابون انجام می دادن.
ممنون که بها میدید و آهنگ ها رو هم می گوشید.
شاد و پیروز باشید

سلام.
الان یه ده دقیقه ای هست که اینجا میخکوب شدم.عالی بود پوریا.خوشحالم از اینکه تونستی یه روز اعصاب خوردکن که در انتظارت بود رو به یه روز پرخاطره تبدیل کنی که هم خودت لذت ببری هم ما از این پست قشنگ.

یه ذره آروم تر هم راه بری بیشتر بِهِت خوش میگذره.
نوشته ات که حرف نداشت.
درباره آهنگها هم از آهنگ بغض احسان خواجه امیری که خوندی خیلی باهاش حال کردم.بی تعارف میگم.

خلاصه که دمت گرم.
شاد باشی داداش.

درود بر تو محسن عزیز. امیدوارم حالت عالی عالی باشه.
از اینکه این جا سر زدی و منو مورد لطف خودت قرار دادی خیلی ازت ممنونم.
خودمم با اون بغض بیشتر حال می کنم، نگران منی رو از نظر خودم زیاد جالب نخوندم.
چشم، منم سعی می کنم آروم تر راه برم. آخه وقتی آروم راه میری هی دیگران می خوان کمکت کنن و این یه مقدار آزار دهندست و ممکنه لذتت رو به ذلت مُبَدَّل کنن.منم همیشه از پست هات لذت می برم داداش، تو خیلی پسر خوش ذوقی هستی. پیروز باشی محسن جان.

درود مهدی جان، روزت به خیر. اولاً که از لطفت ممنونم خیلی زیاد.
ثانیاً باید از آقای آقایی اجازه بگیرم چون این آهنگ رو اختصاصی واسه من فرستاده بودن و ازم خواسته بودن روش بخونم که ببینن خوب می خونم یا نه.
ثالثاً اجازه که دادن حتماً در اختیار همه قرار خواهم داد.
پیروز باشی و پر انرژی مثل همیشه.

درود. منم یه ۲۰ دقیقه ای هست که از بیرون برگشتم. دقیقاً هم یه هوای سردی بود و بارون نم نم هم اومده بود که حدود یه یک ساعتی بیرون بودم. واقعاً همین طوره, بارون معجزه میکنه. معجزه. کلاً فصل سرما و بارون فصل نهایت لذت بردن من از زندگی هست.
این معجزه رو بارها تجربه کردم و هر بار تشنه تر از همیشه تجربش میکنم و ازش لذت میبرم.
مرسی از پست و مرسی از بارونی که تو نوشتت بود و این نوشته با حالو هوای بارونی نوشته شده بود.

درود بر علی آقای استقلالی، خوبی؟ امیدوارم حال خوبت همیشگی باشه.
منم عاشق سرمام، عاشق پاییز و زمستون و بهارم و از تابستون متنفرم واقعاً.
راستی صعود تیمتون به یک چهارم نهایی جام حذفی رو هم تبریک میگم. حالا جدای از کلکل چون علاقه ی زیادی به منصوریان دارم، امیدوارم استقلال قهرمان جام حذفی و پرسپولیس هم قهرمان لیگ برتر بشه.
ممنون از حضورت داشی گل.

سلام و درود بر داش پوریای عزیز خودم خوبی داداش چه خبرا خوش میگذره زیر بارون زدن زیر آواز شعر گفتن خوردن غذای مورد علاقه و گوشیدن قهوه تلخ مهران مدیری میگما ای ول داش چه قد عالی خونده بودی مخصوصاً آهنگ بغض احسان رو به هر حال من که از گوشیدن هر دوش لذت بردم هم نگران منی مرتضای عزیز که خیلی دلم تنگش شده حیف شد چه قد زود رفت این گار همین دیروز شد چه قد زود شد دو سال هر چند که هنوزم که هنوزه وقتی آهنگاش رو میشنوم باهاش حال میکنم به هر حال مرسی داداش بابت این پست و این حال خوبت امیدوارم که همیشه همین طور حالت خوب و عالی باشه به هر حال مرسی بابت این پست و این دو هدیه عالی روزگارت خوش ایام به کام روزت بخیر و خدا نگهدار

درودی گرم به احمد مهربان. امیدوارم حالت خوب باشه. خبر که سلامتی، خبر خاصی نیست.
اما ممنون که آهنگ ها رو گوشیدی و خیلی خوشحالم که راضی بودی ازشون.
خدا مرتضی پاشایی رو رحمت کنه.
یادمه فردای اون روزی که فوت کرده بود با پیراهن مشکی رفتم سر کلاس و حواسمم سر جاش نبود و هی استادمون ازم سؤال می کرد و من گیج می زدم.
روز جمعه بود روز فوت مرحوم پاشایی و من وقتی خبرش رو تو گروه ایستگاه سرگرمی خوندم چنان خشکم زد که نگو و نپرس، کمی هم اشک ریختم.
مرسی از حضور پایدارت گلم، امیدوارم شیراز شما هم بارون و برف زیاد بیاد امسال به لطف خدا.
پیروز باشی

سلام بر آقای علی پور گرامی
جدا تیپ شما جال انگیز هست و جالب هم توصیفش می کنید, کلاه تون رو که خیییلی پسندیدم زیاد و راستی تیپ شما بیشتر شبیه تیپ دانشجوهای رشته هنر هست تا ادبیات عرب!
روز زیبایی داشتید, پیاده روی زیر بارون رو عاااشقم زیااد خیییلی و اگه من جای شما بودم به جای هشت بار رفت و برگشت یه مصیر یه خورده راهم رو طولانیتر می کردم میرفتم میرفتم تا یه جایی که تقریبا خسته شم و بعد برمیگشتم …. دیگه جدی ترانه تون هم زیییاد قشنگ بود بقیه ش رو کاش بتونید به زیبایی همین دو بیت تکمیل کنید….
دیگه این که سعی کنید خوش باشید و همیشه شاد چه تنهایی چه با جمع و دیگران

درود بر بانوی گرامی، می تونستم یه مسیر طولانی رو برم اما این مسیر حس خوبی بهم میده، دوست دارم بیشتر جا هایی راه برم که از سالم برگشتنم ازشون مطمئن باشم خخخخخخخخخ.
من کلاً به کلاه های لبه دار بسیار علاقه دارم و حدود ۱۲ ۱۳ تا از این مدل کلاه ها در رنگ ها و مدل های مختلف دارم.
خیلی ممنون بابت حضورتون و لطفی که در مورد اون دو بیت ترانه ابراز فرمودید.
منم برای شما بهترین و زیبا ترین لحظات رو چه جمعی و چه فردی آرزو می کنم.
پول دار باشید

درود.

شدیدا قدم زدن زیر بارون رو دوست دارم

عالی مینویسی پسر. ایول

بغض رو که قبلا گوشیدم، و کار دوم هم درحال دانلود شدنه

دارم آهنگ بغض رو میسازم و به محض آماده شدنش برات میل میزنم

دوست داشتی بخونش

بعد میرم سراغ آهنگ درد عمیق که خودم عاااااشقشم

خلاصه این که همهچی عالی بود

بهبه، درووووووووووووووود بر تو محمد عزیز، خسته نباشی و امیدوارم حالت توپ توپ باشه.
از لطفت بسی بسیار ممنون و از حضورت بسی بسیار شادمانم.
لطف می کنی داداش واقعاً.
آخ جون درد عمیق هم خوبه.
من اگه عالیم، تو اعلایی پسر.
شاد و پیروز باشی.

سلام به پوریای خوش صدا
پستت را خخخه
چه شانسی کلاس ساعت ۱۰ و تشکیل نشدنش چه حالی میده، میگم شومام چه حساسی رو هماهنگی لباسات ایول
من خیلی اهل سرزدن به آپارات نیستم کاش از آقای خادمی قفسه بگیری بازخونیهاتو اینجا بیاری
ممنون بابت انرژی مثبت و پست جالبت

درود بر شما روشنک. ممنون از لطفتون. ویرایشگر عزیزمون لطف کردن و کار ها رو همین جا هم آپلود کردن. منتظر قفسه ام که بگیرم. بله من رو ست کردن لباس هام خیلی خیلی حساسم.
ممنون که سر زدین. امیدوارم همیشه شاد باشین

سلام پوریا. معذرت دیر کردم. آخ پوریا بارون و قدم زدن و خیس شدن. بوی خاک بارون خورده و صدا های بارونی. بی چتر رفتن و … چه خاطرات شیرین تلخی زنده میشه برام پوریا!
این شعر رو که فقط۱تک بیت ازش به خاطرم مونده خیلی دوستش دارم.
شونه به شونه می رفتیم، من و تو تو جشنِ بارون،
حالا تو نیستی و خیسن، چشمای من و خیابون!
خوشحالم که حالت خوب بوده و به شدت امیدوارم که همچنان خوب باشی و همیشه خوب باشی! بارون هم اینجا شب ها می باره و روز ها بند میاد. دلم تنگ شده واسه نوازش هاش. مدتیه که شیشه پنجره بین ماست و … تا دوباره نزدم به شبه شعر های اون مدلی تمومش کنم.
باز هم بنویس. ایشالا همیشه از حال خوبت بگی و بس!
ایام همیشه به کامت!

درود بر پریسا خانم همیشه مهربون و پر احساس. خسته نباشید. از بابت این همه لطف واقعاً ممنونم.
کامِنتاتون هم مثل پست هاتون ناز و زیبان.
چه قدر شاعرانه و زیبا نوشتید.
امیدوارم حال و هوای شما هم همیشه یه چیزی بین صاف و بارونی باشه، چون هر دوش به آدم آرامش میده.
شادی همیشگیتون رو از خدا آرزومندم.
به قول یکی از هم محله ای ها: وقت خوب.
پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید