خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک دیدار بعد از 3 سال، کاملا یهویی!

صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز درگیر استرسی بودم که از شب قبل مثل سایه همراهم بود
استرسی که آزار دهنده نبود اما،
از اون دلشوره های شیرین که صدای تپیدن قلبت رو میشنوی ولی دوسش داری، چون میدونی یه اتفاق خوب در انتظارته و به همون دلگرمی.
***
باید میرفتم دنبال کارای تمدید پروانه کارآموزیم، پس به همین منظور از خونه زدم بیرون، به سمت کافینت همکلاسیم که خودشم کارآموزه و همیشه کارام رو میبرم پیشش.
وارد مغازه شدم، مشتری دیگه ای نداشت و شروع کرد به انجام دادن کار من.
ولی شماره پروانم رو که وارد سیستم کرد:
(شما دارای مشکلی هستید که نمیتوانید وارد سیستم شوید)
با این پیغام مواجه شدیم.
کاملا نا امید از مغازه اومدم بیرون، سخت تو فکر بودم:
(خدایا، دیروزم که همین پیغام رو داد و رفتم کانون که مشکل رو پیدا کنم ولی اونا هم چیزی دستگیرشون نشد، یعنی مشکلم چیه؟ باز باید برم کانون؟ خدایا تا 2شنبه بیشتر وقت ندارم، یعنی حل میشه؟ و…)
تمام این افکار مثل سکانسهای یک فیلم سینمایی پشت سر هم تو ذهنم مرور میشد که…
یک دفعه دیدم بی اختیار جلوی آموزشگاه زبانمون ایستادم.
پوشه ای که تو دستم بود رو باز کردم،
یه سی دی که باید میرسید دست معلمی که 3 سال ندیدمش.
چند لحظه صبر کردم و تصمیم گرفتم
میتونستم برم داخل آموزشگاه و خیلی راحت سی دی رو بسپرم به یکی از منشیها که برسونن دست آقای فلانی، یا اینکه خودم منتظر بمونم تا کلاسش تموم بشه و شخصا سی دی رو بهش بدم.
اگر راه دوم رو انتخاب کنم، یعنی طرز برخورد دوتامون بعد از 3 سال و نیم چجوریه؟؟
نکنه کاملا سرد و بیروح باشیم؟؟
نکنه هیچ حرفی واسه گفتن نداشته باشیم؟؟ اونم ما که اونقدر صمیمی بودیم که برای ساعتها حرف داشتیم.
بلاخره دل رو زدم به دریا و راه دوم رو انتخاب کردم.
وارد آموزشگاه شدم، یه سالن مستطیل شکل که سمت راست که از در وارد میشی کانتر قرار گرفته و سمت چپ و رو به رو چند صندلی
بدون اینکه برم جلوی کانتر و از منشیا بپرسم کلاس آقای … کی تموم میشه، رفتم و روی یکی از صندلیهای رو به رو نشستم.
مدام ساعتم رو چک میکردم و هر دقیقه که میگذشت، استرس منم بیشتر میشد.
تا اینکه صدای زنگ پایان کلاس رو شنیدم…
سمت راست من سالنی بود که کلاسها توی اون سالن بود و هرکس از کلاس میومد باید از کنار من عبور میکرد.
کاملا گوشهام رو تیز کردم، امیدوار بودم یا اون منو ببینه یا من از بین جمعیت با صداش پیداش کنم که یک دفعه یه صدا به گوشم خورد:
-hello farzan!
یک لحظه شک کردم ولی ایستادم و با تردید سلام کردم
-چطوری فرزان؟ اینجا چیکار میکنی؟
آره، خودش بود، با همون لبخند همیشگیش که کمتر از ثانیه ای باعث از بین رفتن استرسم به طور کامل شد
-وااااای! آقای … یعنی خودتون هستین؟؟ باورم نمیشه!! خوب اومدم شما رو ببینم!
-منو ببینی؟! خخخ من که دیدن ندارم!
-وا! یعنی چی؟
-خوب راست میگم دیگه. خوب از خودت بگو چیکار میکنی؟ زندگیت چطور میگذره؟
-خوب راستش من همون سالی که از آموزشگاه رفتم شروع کردم واسه کانون وکلا درس خوندم و همون سال هم قبول شدم و الآن اواخر کارآموزیمه.
-تبریک میگم جسته گریخته خبرا بهم رسیده، موفق باشی. شنیدم تو کار دکلمه هم افتادی، کارات رو شنیدم چندتاش رو.
-واقعا؟ آخ جون! کارام رو شنیدین؟
-بله و واست آرزوی موفقیت دارم
این جمله رو که گفت، صدای زنگ اومد و باید میرفت سر کلاس.
-خوب فرزان، از دیدنت خوشحال شدم بازم بیا ببینمت، من دیگه باید برم.
یهو یادم افتاد بخاطر سی دی اومدم و کاملا داشت فراموشم میشد.
سی دی رو از پوشه بیرون آوردم و:
-این آلبوم جدیدمه که چند روزه منتشر شده، دوست داشتم خودم بدمش بهتون.
سی دی رو گرفت و با همون لبخند همیشگیش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی.
***
و حالا من بودم و یک عالمه سبکی که حس میکردم، انگار که یک بار سنگین از دوشم برداشته شده
اگر بگم این دیدار به اندازه ی یک ماه بهم انرژی داد کم نگفتم
ولی…
بهانه ی دیدار بعدیمون چی میتونه باشه؟؟
و چند روز، یا ماه، یا سال دیگه؟؟

۲۲ دیدگاه دربارهٔ «یک دیدار بعد از 3 سال، کاملا یهویی!»

این زنگ تفریح که یه دقیقه هم نشد. فقط یکی دوتا جمله بینتون رد و بدل شد و زنگ خورد خخخخ. اگه خبر میکردی به مسؤول کانون میگفتم که اصلا زنگ کلاس بعدی رو نزنند خخخخ. امیدوارم به آرزو هات برسی دخترم و برای ملاقات بعدی هم بهونه خوبی پیدا کنی. پیروز و مهربان باشی.

سلام فرزان! ایول که خاطره گفتنت هم شبیه متن های ادبی نوشتنت قشنگه! فرزان از من یادگاری داشته باش! محبت بهانه نمی خواد عزیز! هر زمان خواستی بری استادت رو ببینی بی بهانه برو ببینش و بگو دلم تنگ شد اومدم ببینمت! به همین سادگی. خیلی قشنگه بدون ناخالصیه بهانه های واقعی و غیر واقعی و هر چیزی. فقط محبت. فقط دلتنگی. فقط دیدار!
فرزان! اعترافم تلخه ولی، صمیمیت رو ماه هاست که از یاد بردم. با خیلی ها دوستم خیلی ها رو هم خیلی دوست دارم ولی حس می کنم دیگه نمی تونم با هیچ کسی صمیمی باشم. هنرش رو وسط توفان های روزگار جا گذاشتم. دیگه هم پیداش نکردم. دنبالش هم نگشتم. خیالم نبود نمی دونم واسه چی این پستت رو که خوندم دلم واسه هنر گم شدهم گرفت. واسه زمانی که همه می گفتن چه راحت میشه باهات خودی شد پریسا و چه ساده خودی میشی خوشمون میاد از این مدلت!
اما بیخیال. این مدلی باقی بمونم بهتره. اینجا همه خودی هستن بذار بگم دیگه! من ظرفیت ندارم صمیمیت ها بالا پایین هایی دارن که من بی ظرفیت نمی تونم حذمشون کنم و اذیتم می کنن پس همین مدلی باشم بهتره!
خوشحالم که استادت رو دیدی. خوشحالم از سبک باریت. راستی کار ورود به سیستمت درست شد یا نه؟ ایشالا درست شده باشه و اگر هم نشده هرچه زود تر درست میشه.
همیشه شاد باشی دوست من!

سلام پری قشنگم
کاش بشه، اینکه بی دلیل و بهانه هروقت دلت واسه کسی تنگ شد بری ببینیش، ولی حیف…
ازت هزار تا دلیل میخوان
کارت چیه و…
پری، من با کسایی که خیلی صمیمی بودم ازم دور شدن، اوایل خیلی آزار میدادم خودم رو و ناراحت میشدم، ولی الآن نه. با هرکس همونقدر که خودش میخواد صمیمی میشم
مرسی که اومدی و مثل همیشه خوشحالم کردی

سلاااام و درووود بر آبجی فرزاااانه وااااایییی عجب پستی عجب ماجرایی راستی کار تمدید کارآموزی چه طور شد راستی میگم منم دل تنگ یه معلم زبانم هستم توی کانون ایران آقای تشکر نامی بود خییییلییی منُ درک میکرد خیلی به من کمک میکرد و خیلی محربون بود و منم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم فقط حیف و حیف و صدها بار حیف که وقتی المنتری ۳ بودم مجبور شدم کانون رو ولش کنم و الآن هم همه چیزایی که از زبون یاد گرفته بودم از یادم رفته حالا بعد از این که تکلیف پایان نامه و امتحان کارآموزی روشن شد حتماً باید برم ادامه زبونم رو به پایان برسونم به هر حال این عالیه که پس از مدتها که یکی رو ندیدی ببینیش به هر حال امید که دوباره این معلم زبونت رو ببینیی به هر حال پستت خعععععععلی عاااالی بود و منم از خوندنش لذت بردم به هر حال مرسی بابت این پست و مرسی بابت این مطلب شبت خوش و ایام به کام شبت هم حسابییی مهتابی شب بخیر و خدا نگه دار

دروووود. حرفای پریسا رو واقعاً لایک میکنم دقیقاً همینه. دیدن استاد بهونه نمیخواد.
اتفاقاً بهترین راهش همینه و بهترینش هم همینه که آدم بیبهونه کسی رو که دوستش داره رو ملاقات کنه.
معلمها و اساتید خیلی به گردن ماها حق دارن.
واست آرزوی موفقیت و خوشبختی در عرصه ی زندگی میکنم.

سلاام بر فرزانه خانمی شاعر الوکلای خوش صدای همکار خودمون
جدی دیدار اونم بعد از سه سال خییلی شیرین هست و البته هیجان انگیز ….
یاد خاطرات کانون زبان خودم افتادم, بیسیک تو که بودیم خخخخ بیبین چقدر انگلیسیم خبس بگذریم بیسیک۲ یه استاد فوق العاده جالبی داشتیم که اکثر بچه ها عاشقش بودند استاد کریمزاده چقدر پشت سرش غیبت می کردیم خخخخ یادش به خیر خداییش استاد خوبی بودند و الآن بعد فکر کنم ده سال دیگه منو نمیشناسند خب خخخخ ولی یه عکس دسته جمعی با بچه های کلاس گرفتیم که خییلی با مزه ست شکلک یاد آوری خاطرات گذشته و تشکر و مرسی و همیییشه شااد شاااد و بازم شااد باشی.

با سلام
فرزانه خانم گاه آدم خودش باید بهانه دیدارها را به وجود آورد. به خصوص وقتی کسی برای آدم ارزشمند باشد یا دلت برای او تنگ شود…
برخی از این دیدارها جزو زندگی هستند و گاه زندگی ساز. و زندگی کردن بهانه نمی‌خواهد، پس بی‌بهانه به دیدارش برو.
سپاس

دیدگاهتان را بنویسید