خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

امشبی را در آلاچیق شعر من میهمان باشید

سلام بر هم محله ای های عزیز

به آلاچیق شعر امشب من خوش آمدین

حضور شما باعث خوشحالی منه، و از این خوشحالی به خودم میبالم

از شما خواهش میکنم که روی تختهای آلاچیق بنشینین، و با چای آتشی، و شیرینی هایی که قبلا حاضر کردم از خودتون پذیرایی کنین.

من هم براتون موسیقی سنتی پخش میکنم تا لذت شما از میهمانی امشب ۲چندان بشه.
حضار عزیز در آلاچیق شعر؟ از شما خواهش میکنم که بعد از پذیرایی، شعری رو که فکر میکنین با خوندنش حال دلتون خیلی خوب شده، با دیگر حاضران در آلاچیق، در بخش دیدگاههای این پست به اشتراک بگذارین

البته که من به راحتی از کنار سلیقه ی برتر این آلاچیق گذر نمیکنم، و به شیوه ای که مشخص کردم، از سلیقه ی برتر پذیرایی میکنم.

پس در بخش دیدگاهها منتظر اشعار ناب شما میهمانان گل خواهم بود

لحظاتتون پر از غزل های ناب

۱۰۴ دیدگاه دربارهٔ «امشبی را در آلاچیق شعر من میهمان باشید»

نخستین بار گفتش کز کجائی بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟ بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش می‌ترسی از کس بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه که مشکل می‌توان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش که خواند هر کس اکنون بی ستونش

سلام میکنم به تو
سلام سر به زیر من
سلام وسعت بلند
سلام دلپذیر من
چه بی جواب مانده اند
سلام های ساده ام
بگو جواب می دهی
به حس ناگزیر من؟
چقدر مانده منتظر !
کنار کوچه های گم
نگاه سر به زیر تو
نگاه سر به زیر من؟
شما همیشه خوبها
شما همیشه ابرها
چقدر دور مانده اید
چقدر از کویر من!
پر از شعور عاشقی
چرا نمیشودکسی
فقط کمی نظیر تو
فقط کمی نظیر من
تو خواستی غزل، بیا
که این غزل برای توست
چرا سکوت میکنی
چرابهانه گیر من!

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست !
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز می خندم که: خیلی! گرچه می دانی که نیست …

شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم، توی گلدانی که نیست …

چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو …
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست …

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست …
.
.
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی، کار آسانی که نیست !

زندگی بی تو محال است تو باید باشی

قلب من زیر سٶال است تو باید باشی

صحبت ازخانه ی من نیست فراترازاین

شهرمن رو به زوال است توباید باشی

مطمئن باش پرستو, غم آخر این نیست

این غزل میوه ی کال است تو باید باشی

فال حافظ زدم و لب کلامش این بود

زندگی بی تو محال است تو باید باشی

تو از این گونه نباید باشی

تو از این گونه که می سوزانی

و از این گونه که چشمان پر از شوق مرا

از خودت می رانی

من تو را مثل خدایان اساطیری دور

در خودم ساخته ام

و غرورم را در یک شب بارانی و سرد

زیر پاهای تو انداخته ام

من به تو باخته ام !

تو از این گونه نباید باشی

من پریشانتر از آنم که به خود فکر کنم

و تو حیرانتر از آنی که مرا درک کنی

من چنان بی خبر از خویش و تویی بی خبر از ما

که غریبانه ترین شعر در آیینه ما حیرانی است !

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

جواب مثنوی بهروز یاسمی توسط لاله نظری

” ای که گفتی به نگاهم ، نخی از ابریشم

سال ها هست؛ که هر دم به تو می اندیشم

به تو آری، به تو یعنی ، به صمیمیت دور

من و آیینه و بی تابی و تو ، عشق بلور

تو نه سایه ، نه خیالی و نه چون تصویری

تو مثل معجزه ای شاد ، ولی دلگیری

ای که گفتی به نگاهم نخی از ابریشم

تو همینجا و من هر دم به تو می اندیشم

به تو و زل زدنت های تو از دور به من

تا به سیری برسم؛ ثانیه ای پلک نزن

من و لبخند و سکوت و یه بغل حرص نگاه

تو به آیینه ی دل حک شدی از جنس یه آه….

من و هر لحظه نفس، آه… نفس نیست؛ تویی!

قلب من مثل قفس؛ باز قفس نیست؛ تویی!

تو اگر چند شب است آفت جانی داری

من و عشق تو و یک عمر به شب بیداری…

به گمانت که چه آسان به دلم پی بردی

راست گفتی! مگر اندازه ی من خون خوردی؟!

بله انگار سکوتم به نگاهت فهماند

یک نفر مثل خودت عاشق دیدارت ماند

من نه مثل تو، نه!من مثل شبی بی تابم

ماه اینجاست ؛ ولی من نگران ، بی خوابم

ای که گفتی به نگاهم نخی از ابریشم!

تو همان لحظه ی نابی به تو می اندیشم!

به تو و عشق تو در آیینه ی حس خدا!

به رسیدن به دل آینه و قاب دعا

به همه حرف و الفبا که شده ورد لبت!

آن صفا ، آینه و شور شبانگاه شبت!

همه یکسر نفس ساده ای از جنس یه حس

عاشقی جرم و جفا نیست؛ به انکار برس!

راستی!!! آن شبح هر شبه از عشق من است!

شده لبریز و سراسر همه جا عشق یه دست….”

( لاله نظری)

***
یا رب ز غمش تا چند اشکم ز بصر آید
بنشسته سر راهش، شاید ز سفر آید
تا چند بنالم زار شب تا سحر از هجرش
کوکب شمورم هر شب، شاید که سحر آید
هر دم که رخش بینم خواهم دگرش دیدن
بابش نگرم شاید یک بار دگر آید
از دیده نهان اما اندر دل من جایش
با کس نتوانم گفت من راز خویش
کز درد غم هجرش دل را چه به سر آید
میسوزم و میسازم از درد فراغ اما
تیر غم او بر دل افزون ز شمر آید حیران فغان تا کی با محنت و فم همدم
یا رب نظری کان شاه از پرده بدر آید
****
آغاز ولایت دوازدهمین اختر تابناک امامت مهدی عجل الله تعالی شریف تبریک میگم به همه هم محله

درد دل یه نابینا با چشمای خودش.
همیشه از خودم تعریف شنیدم , ولی حرف بوده و امضا نبوده.
نمیدونی چی میگم آخه هیچ وقت , سر نخواستنت دعوا نبوده.
یه چیزایی میگن که نیستم اما , میخوان زوری بگن تو فرق داری.
یه جوری میگن از روشن دلی که , میترسم که بگن تو برق داری.
یه جوری از ندیدن میگن انگار , که خیلی خوبه و یه امتییازه.
یه جوری خوش به حالت میگن انگار , که دور از جونتون گوشام درازه.
آره پشت سرم یه جورین که , مسلمون نشنوه کافر نبینه.
ولی بازم تحمل میکنم چون , نگاه جامعه به من همینه.
دیگه اصلا اهمیت نمیدم , به تعریفایی که در حد حرفه.
آخه پای عمل که میشه انگار , سر خیلی آدم ها زیر برفه.

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو جز سخن دل نشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
سعدی شیرین سخن

باران که شدى، پیاله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست

باران ! تو که از پیش خدا مى آیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست…

بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست

با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه یکیست

این بى خردان،خویش ، خدا مى دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست

گر درک کنى خودت خدا را بینى
درکش نکنى، کعبه و بت خانه یکیست ..

ما که رقصیدیم به هر سازی زدی ای روزگار

دل به تو بستیم و آخر دل شکستی روزگار

خوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشت؟

کی روا باشد جوابم با بدی ای روزگار

فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام

بحر شاگردت عجب سنگ تمامی روزگار

گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز

بحر من پاییزی و فصل خزانی روزگار

می کنم دل خوش به هر چیزی حسودی می کنی

مثل رهزن می زنی بر خنده ام چنگ روزگار

کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل می شود

وای عجب بی معرفت اهل جفایی روزگار

چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم می زنم

دست بی رحمت کند خانه خرابم روزگار

چرخ گردون با دلم نا مهربان باشد ولی

با همه درد و غمت بازم صبورم روزگار

سالها بازیچه تقدیر بودن ساده نیست
مثل یک دیوانه در زنجیر بودن ساده نیست

زندگی در برکه شاید سرنوشت ماهی است
عاشق قلاب ماهیگیر بودن ساده نیست

در مرور جمله “خود کرده را تدبیر نیست”
در ته دل از خدا دلگیر بودن ساده نیست

عشق مثل اتفاقی ساده می افتد ولی
بعد از آن با درد و غم درگیر بودن ساده نیست

مثل فرهادی که خواب هر شبش شیرین شده
صاحب رویای بی تعبیر بودن ساده نیست

ساده یک شب چشم آهویی گرفتارت که کرد
خوب می فهمی که دیگر شیر بودن ساده نیست

بی مهابا وقتی از روی دلت رد می شوند
زندگی جان ! درک سرعت گیر بودن ساده نیست

سالها آشفتگی زیر سر این جمله بود
عشق تقصیر است و بی تقصیر بودن ساده نیست

با تیشه خیال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گل ها بوییده ام تو را
رویای آشنای شب و روز عمر من!
در خواب های کودکی ام دیده ام تو را
از هر نظر تو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیبا پرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست,
پیرهن چاک و غزل خوان و ُصراحی در دست.
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان,
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست.
سر فراگوش من آورد به آواز حزین,
گفت ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست؟.
عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند,
کافر عشق بُوَد گر نشود باده پرست.
برو ای زاهد و بر دُرد کشان خرده مگیر,
که ندادند جز این طحفه به ما روز الست.
آنچه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم,
اگر از خمر بهشت است وگر باده ی مست.
خنده ی جام می و زلف گره گیر نگار,
ای بسا توبه که چون توبه ی حافظ بشکست

این شب مهتابی‌ام را با تو قسمت می‌کنم
تا سحر بی‌خوابی‌ام را با تو قسمت می‌کنم

تا تب و تاب مرا وقت سرودن حس کنی ،
یک غزل بی‌تابیم را با تو قسمت می‌کنم

از دو نیمه ، نیمه‌ی دلمردگی سهم خودم
نیمه‌ی شادابی‌ام را با تو قسمت می‌کنم

تو اگر یک جرعه طوفانم دهی ، من موج موج
مستیِ گردابی‌ام را با تو قسمت می‌کنم

بعد عمری حاصلم این است و من امشب همین
خلوت سهرابی‌ام را با تو قسمت می‌کنم

صبح فردا هم اگر پیشم بمانی امشبی ،
آسمان آبی‌ام را با تو قسمت می‌کنم
H

بدونِ عشق، کم کم مغزِ من از کار می افتد!

نوارِ قلبِ من بر چرخه ی تکرار می افتد!

شبیهِ آخرین برگِ درختی پیر، در طوفان،

که تا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد.

شبیهِ کودکِ محبوس در انباریِ خانه،

که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد!

به قدری خسته و دلتنگ و دلگیر و غم آلودم،

که هر عکسی که میگیرند از من، تار می افتد!!

من از لطفِ خدا، تویِ فضای باز هم باشم،

بدونِ زلزله رویِ سرم آوار می افتد!

به قدری با سماجت قصدِ خود ویرانگری دارم،

که اغلب وقتِ خوابم از لبم سیگار می افتد!

یقین دارم که شکلِ مُردَنَم، مرگِ طبیعی نیست،

و حرفش در دهانِ مردمِ بازار می افتد!

زمین خوردم، شکستم، ریشه ام وا رفت، پژمردم،

چو گلدانی که با باد از لبِ دیوار می افتد!

به لطفِ بوسه بر عکسِ تو رویِ صفحه ی گوشی،

همین امروز یا فردا، لبم از کار می افتد!

سلاااااااااام به همه.خواهش میکنم بشینید.نمیخواد از جاتون پاشید.
یالا یالا.
محمد پس قیلونت کو؟همه چی هست ولی اصل کاریه کو؟
خب لطفا ساکت رو رعایت کنید میخوام شعر بخونم.
دلم تنها ,تنها دلم
چو شام بی پروا دلم
چو کِشتیِ بی ناخدا
به سینه دریا دلم
تو ای خدای مهربان
تو خالق هفت آسمان
به سنگ غم ,نشکن دگر
چو سینه دریا دلم

اه,پس اینقیلون چی شد محمد؟
چی؟مدیر ممنوع کرده؟
پس چرا زودتر نگفتی؟
خُدافِظ شما.

گفتم ای خوبم! به فریادم برَس! افتادم از پا! ولی باور نکردی،
گفتم از نامهربان بودن پشیمان میشوی فردا! ولی باور نکردی.
گفتم از ناباوری مردم! بیا و باورم کن،
کم کن آزارم! که میمانی تک و تنها! ولی باور نکردی.
اشک من را دیدیو خندیدیو خونسرد رفتی،
سوختنها را تماشا کردیو پرپر زدنها را ولی باور نکردی.
من به تو خوبی نمودم! تو بدی کردی به من،
گفتم ای غافل! ندارد ارزشی دنیا! ولی باور نکردی.

تپلویم تپلو
صورتم مثل هلو
قد و بالام کوتاهه
چش و ابروم سیاهه
مادر خوبی دارم
میشینه توی خونه
میبافه دونه دونه
میپوشم خشکل میشم
مثل یه دست گل میشم.
عه خب اینم یه شعره دیگه. امیدوارم که برنده بشم! خخخ.
یعنی اگه تو پستای محمد آقا شیطونی نکنم، شبم روز، و روزم شب نمیشه! خخخخ.

خب چای نسکافه و اینا که میل ندارم. جدا از شوخی امیدوارم همگی شب خوبی داشته باشید. زیاد اهل شعر نیستم، ولی گفتم یه کوچولو بیام مزه پرونی کنم! خخخ. امیدوارم بهترین انتخاب بشه و جایزه هم مبارکش باشه پیشاپیش. یه کوچولو از کامنتا رو خوندم. انصافا همه خیلی خوب هستند. همگی شبتون خوش و موفق باشید.

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در “الهه ی نازِ بنان” نبـود

بی شک اگر که خلق نمی شد گناهِ عشق
دیگر خدا به فکر شبِ امتحان نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود

اینجا تمام حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت، آن نبود !

لیلا فقط به خاطر مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغل ما نمی گذشت
اغراق شاعرانه اگر بارِمان نبود …

گشتم، نبود، نیست… تو هم بیشتر نگرد !
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود

دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ کسی در میان نبود !

زندگی را گر توانستی به کام یک نفر شیرین کنی…
یا توانستی زمین تشنه ای را سرخوش از باران کنی…
گر توانستی تو یک مرغ گرفتار از قفس بیرون کنی…
یا توانستی که دیوار اسارت از بنا ویران کنی…
گر توانستی به خوان رنگیت یک رهگذر مهمان کنی…
یا توانستی بدون حاجتی هم ذکر آن یزدان کنی…
گر توانستی لباس بی ریای عاشقی بر تن کنی…

میتوانی آن زمان فریاد انسان بودنت
بر کوی و بر برزن سر کنی…

اینم واسه بابابزرگم:
شب به خیر! ای آخرین امید من،
نذار تاریکی تو قلبِت بشینه.
چشاتو به روی شهر شب ببند،
تا چشایِ کوچیکِت خواب ببینه.
میدونم خواب ستاره میبینی،
خنده هات برای من غریبه نیست.
با مداد نقره ای رو تنِ ماه،
همه ی آرزوهاتو بنویس.
غروبا تو سرزمین خواب تو،
بوی تنهاییو غربت نمیاد.
توی کوچه های سبز اون به جز،
صدای پایِ محبت نمیاد.
فرصت موندن تو شهر خواب کمه،
دلِتو به آسمون گره بزن.
پا بذار تو جاده های کَهکشون،
شب به خیر! ای آخرین امید من.

نذر چشمان تو این دل که اگر ما باهم
که اگر قسمت ما شد تک و تنها باهم

زیر یک سقف به هم زل بزنیم آخرسر
خنده ای از ته دل بی غم فردا با هم

بشود حادثه ها وفق مراد من و تو
یا نباشیم و یا تا ته دنیا باهم

اگر این بار خدا خواست که خوشبختی را
بفروشد کمی ارزانتر از این تا با هم…

اگر این بار زمان روی زمین بند شود
نشناسیم از این شوق سر ازپا با هم

دست تو شانه ی خوبیست که موهایم را…
لحن من ساز قشنگیست که شب ها باهم،

شب شعری به غزلخوانی ترتیب دهیم
از من و رودکی و حافظ و نیما باهم

“در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و…”این است که حالا باهم…

من برایت غزلی تازه بگویم آن وقت
جمله ای از تو:”چه خوب است که لیلا باهم

دل به دریا بزنیم آخر این قصه ولی
صد و ده سال بمانیم در این جا با هم”
***
شاید این بار به سروقت خدا رفتم تا
تا بخواهم بنویسد تو و من را باهم

پاسی از شب رفت وقتش شد که بی تابت کنم
آمدم با شعر های تازه بدخوابت کنم

چشم در چشمم که باشی کار دستم می دهی
مثل قندی دوست دارم در دلم آبت کنم

شاعران از خال هندوی تو خیلی گفته اند
من به فکر سوژه ای هستم که نایابت کنم

حرفی از لبخند مرموز مونالیزا نبود
قبل از آن که سینه ی دیوارمان قابت کنم

یک غزل،یک بیت،یک مصراع حتی کافیست
در نگاه نسل های بعد جذابت کنم

ترسم از آن است با دست خودم آخر تو را
قرن ها مانند یک ضرب المثل بابت کنم

بهتر است از خیر شعر و شب نشینی بگذریم
قبل ازاین باید فقط با حیله ای خوابت کنم…

✏شعری از عصبانی ترین شاعر دنیا:

ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻏﺮﻕ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﻣﻦ ِ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ،
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺍ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﯽ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ؟
ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ مثلا ﺷﻬﺮﺕ ﻟﯿﻼ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍصلا ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ؟
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﭘﯿﮏ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺩﺕ !
ﺁﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ !
ﮐﺒﮏ ﮐﻮﻫﯽ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ، ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺘﻤﺮﮒ !
ﻫﯽ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺻﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺒﺮﯼ ،
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ !
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﮏ ﻧﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ !
ﻟﻌﻨﺘﯽ ، ﻋﻤﺮ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ ؟
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ، ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻢ ﺷﻮ !
ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺒﺮی

در کارِ عشق، جایِ حساب و کتاب نیست،

راهیست راهِ عشق، که جز پیچ و تاب نیست.

سیبی که می خورَد به زمین، درد می کشد،

اما زمین به خاطرِ او، در عذاب نیست.

شد پاره پاره قلبِ زلیخا، ولی چه سود؟

یوسف دلش برای زلیخا کباب نیست!

ما را شرابِ وصلِ تو سرمست کرده بود،

حالا چه حیف! قطره ای از آن شراب نیست.

ما تاختیم اسبِ غزل را به دشتِ عشق،

افسوس! پایِ دلبرِ ما در رکاب نیست.

گویند سنگ لعل شود در مقامِ صبر،

آری! ولی اسیرِ تو را صبر و تاب نیست.

بر تشنه ای که گم شده در دامنِ کویر،

دردی شدیدتر ز دروغِ سراب نیست!

قطعات این شعر، با حروف اول اسم دوستم سجاد سرلک که توی اردوی پیشتازی دیدمش و خعلی دوستِ خوبی بود شروع میشه. شاید بیش از سیزده سال نداشتم که این شعرو واسش گفتمو تقدیمش کردم:
سایه ی سبز نگات
روز باشه
شب باشه
فرقی نداره!
وقتی که تو قلبِ محتاجو صبورم میشینه،
اسمِ قشنگتو به یاد من میاره.
جای پات
یه معجزهست
تو کویر دل من
که اگه نباشه اصلا
دل من
دوریتو طاقت نمیاره!
اگه اون روزو به خاطر بیاری،
یادت میاد
که وقتی دستمو گرفتی میونِ دستای نازت،
فهمیدم
که پاکو معصومیو
خوبیت
جای شکی واسه ی مهربونیت
تو ذهن دستام نمیذاره.
دلِ من تَنگه برات
به شرطی که قابل بدونیش.
قابلم اگه نباشه،
آخرش وفایی داره
که زبون‌زدِ
زمینو آسمونو روزگاره!
سادگیت
کشته منو!
این همه شیرینیو معصومیت،
از کجا آوردی که دلم هیچجا ندیده مثلشو؟
ای که صدات خودِ بهاره!
روزی که می رفتی از پیشِ منو
تنها میذاشتیم،
به خودم گفتم اگه ببینمش
بهش میگم دوسش دارم
تا از آسمونِ محبتش
بارونِ خنده هاش بباره.
لحظه ی دیدنِ تو،
حتی تو خوابم واسه من کلی عزیزه!
کاش ببینمت دوباره!
کاش بیاد روزی که من ببینمت راسراسکی!
خواب آخه
صد سالم اگه طول بکشه،
باز بی دوومه!
تو بیداری،
همه چی با تو بهاره!

قصد دارم که فقط همسفرت باشم و بس،

با بسی دلهره، دنبالِ سرت باشم و بس.

حامی ات باشم و از دور مواظب باشم،

که به هر حادثه، مردِ خطرت باشم و بس.

دور از جان، چو بلایی به تو عارض گردد،

من قدم پیش نَهَم، تا سپرت باشم و بس.

گر کمی دیر کنی، یا که جوابم ندهی،

همه مجنون شَوَم و در به درت باشم و بس.

تو به هر اوج که خواهی بپری دِلشادُ،

من به تسبیح و دعا، بال و پَرَت باشم و بس.

پس رها باش گلم، دستِ خدا همراهت،

قانع ام من که فقط، با خبرت باشم و بس!

ساعت دوئِ شب است که با دستِ بی رمق،

چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق.

چیزی که سالهاست تو آن را نگفته ای،

جز با زبانِ شاخه گل و جلدِ زَروَرَق.

هر وقت حرف میزدی و سرخ میشدی،

هر وقت مینشست به پیشانی ات عرق.

من با زبانِ شاعری ام حرف میزنم،

با این ردیف و قافیه های اَجَق وَجَق!

این بار از زبانِ غزل کاش بشنوی،

دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق.

من رفتنی شدم، تو زبان باز کرده ای!
آن هم فقط همین که: برو، در پناهِ حق!

سلام. عجب جاییه اینجا! من هیچ چی نیاوردم آخه نمی دونستم. امروز بعد از۲شب و۱روز با سیستم اومدم محله این پست رو تازه باز کردم خوندم دیدم و وایی بچه ها حسابی حالش رو بردم!
ممنون محمد عجب پستی! لحظه های خودت و باقیه بقیه ها نور بارون!

سلام پری

حیف شد که نبودی

بچهها شب گذشته اینجا سنگ تموم گذاشتن و حسابی کار من رو برای انتخاب برنده سخت کردند

با این حال باید خیلی زود تصمیم نهایی رو بگیرم و سلیقه ی برتر رو انتخاب کنم

خوشحالم که پایان هفته ی متفاوتی داشتم

مرسی از حضور ارزشمندت

اگه شعری به دستت رسید برامون بیار

غنچه ی بنشسته در اشعار من؛ صبحت بخیر!
چشمهایت هسته ی افکار من؛ صبحت بخیر!

خنده ی لبهای تو شیرینی دنیای من!
قبله گاه و محرم اسرار من؛ صبحت بخیر!

باز دم های تو شد دم های شور انگیز من!
با تو ام شیرین ترین دلدار من؛ صبحت بخیر!

حس خوب بودنی در عصر سیمانی و سنگ
پیچک پیچیده بر گفتار من؛ صبحت بخیر!

ماه شبهای من و خورشید روز روشنم
بی حضورت هم خدا انکار من؛ صبحت بخیر!

تا که باران میشوی خیس از حضورت میشوم
ای دلیل رویش آثار من؛ صبحت بخیر!

چشمه ی جوشان ایمان منی بی شک ببین!
بنده ی کویت شدن اقرار من؛ صبحت بخیر!.

تا که گفتی دوستت دارم، هوا تغییر کرد،

آسمان یک ریز بارید و زمین را سیر کرد.

تا که گفتی دوستت دارم، دلم یک باره ریخت،

سَبکِ مخصوصت مرا انگار غافلگیر کرد!

ساده گفتی: دوستت دارم عزیزم و، همین،

عشق باور کرد و رویایِ مرا تعبیر کرد.

خواستم من هم بگویم: دوستت دارم، نشد،

غنچه زد رویِ لبانم، عشق دامنگیر کرد!

قلبِ مرا بیرون مَکِش هر بار از سینه،

اِی امپراطوریِ دلتنگیِ دیرینه!

بگذار تا من باشَمُ سرسختیِ آتش،

افتاده بر جانِ درختی پیر, شومینه.

افتاده گَردِ نیستی با نامِ دِلسَنگی،

بر سینه ی زنگار تا زنگارِ آیینه.

باید نگاهت کرد، پاک و مهربان, روشن،

تصنیف خوانِ نم نمِ بارانِ بی کینه!

تصنیف خوانی که شده با شور و شیدایی،

عشقِ جنونِ تو در این دلها نهادینه.

فصلِ زمستان است، با طرزِ نگاهِ خود،

بیرون بِکِش افکارِ من را از قرنطینه.

بیرون بِکِش تا بارِ دیگر عاشقت باشد،

گنجشکِ تنها مانده در سمتِ چپِ سینه!

سید مهدی نژاد هاشمی

یک لب بده به من! که لبم تیر می کشد،

عشقت مرا به آتش و زنجیر می کشد.

یک لب بده دوباره که در حَسرَتِ لبت،

تب آتشی بر این دِلِ غمگیر می کشد.

چون آهویی که از همه مردم گریخته،

خود را به زیرِ سایه ی یک شیر می کشد.

این بوسه ها که می چشی از قندهارِ لب،

آخر تو را به قلّه ی پامیر می کشد.

این لحظه های داغِ هوس خیزِ عاشقی،

ما را به یک جنونِ نَفَس گیر می کشد.

بر رویِ بومِ نرمِ تَنَم، دست های تو،

یک چشمه ی زلالِ سرازیر می کشد.

حاشا که شیخ، از شبِ ما با خبر شود،

کارِ من و تو، باز به تعزیر می کشد!

دل میرود ز دستم, صاحبدلان خدا را,
دردا که راز پنهان,خواهد شد آشکارا.
کشتی شکستگانیم, ای باد شرطه برخیز,
باشد که باز بینم,دیدار آشنا را.
ده روزه مهر گردون,افسانه است و افسون,
نیکی به جای یاران,فرصت شمار یارا.
در حلقه ی گل و مُل, خوش خواند دوش بلبل,
هاتِ السبوحَ حُبّو, یا اَیُّهاَ السُکارا.
ای صاحب کرامت, شکرانه ی سلامت,
روزی تفقدی کن, درویش بی نوا را.
آسایش دو گیتی, تفسیر این دو حرف است,
با دوستان مروت, با دشمنان مدارا.
در کوی نیکنامی, مارا گذر ندادند,
گر تو نمیپسندی, تغییر کن قضا را.
آن تلخ وش که صوفی, ام الخبایثش خواند,
اشهای لنا واحلای, من قُبلَتی العُذارای.
هنگام تنگدستی, در عیش کوش و مستی, کاین کیمیای هستی, قارون کند گدا را.
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد,
دلبر که در کف اوست, موم است سنگ خارا.
آیینه ی سکندر, جام می است بنگر,
تا بر تو عرضه دارد, احوال ملک دارا.
خوبان پارسیگو, بخشندگان عمرند,
ساقی بده بشارت, رندان پارسا را.
حافظ به خود نپوشید, این خرقه ی می آلود,
ای شیخ پاک دامن, معذور دار ما را.

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما
گفتی مرو. گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تو را
گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم
گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم
گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن
گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی
گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم
گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ
گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این
گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام
مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام
گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود آ

مولانا

تنم خسته دلم تشنه دگر ساقی نمیخواهم
ز پا افتاده ام اما’دگر باقی نمیخواهم
زبان خشکیده درکامم’تن رنجور آمالم
ازین دنیای وانفسا دگر حقی نمیخواهم
اگر سینه زند فریاد به عشقت میشود آرام
که من راز نهانم را زهر فرقی نمیخواهم
کنون بنگر نگار من که ازچشمم تو میخوانی
به غیر ازدیدن یارم دگر ذوقی نمیخواهم
وصال دیدنت جانا اگر جان درمیان باشد
به شوق دیدن یارم دگر جانی نمیخواهم

پروین اعتصامی

چه شد که سر نمیزنی ، به دفتر خیال من ؟
جواب کوتهی بده ، به جزوه ی سوال من

سر مداد قلب من ، شکسته بعد رفتنت
چه شد تعهّدات تو ، به عشق در قبال من

همیشه عین و شین و قاف ، تمام مشق دفترم
اگر که پرورش دهی ، ثمر دهد نهال من

سر کلاس فهم دل ، اگر که شیطنت کنم
خودت بده عزیز جان ، تقاص و گوشمال من

تراش باورم بیا ، که تا تراوشی کند
خیال واژه پرورم ، ز طبع بی مثال من

به پاکن تبسّمی ، خطا و کینه پاک کن
به درس عاشقی تویی ، دلیل اتّصال من

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

رفتنت طعم خوشی بر غزلم داد، برو
ای که هر بار مرا برده ای از یاد، برو

مثل شیرین شدی و با همه ی حیله گری
زده ای بر جگرم تیشه ی فرهاد، برو

من چه ساده به تو و آن نظرت دلبستم
تو زدی بر دل من حقه ی مرداد، برو

دلم از بس که شکسته ست، ز دستت هر بار
شده این بار همانند تو فولاد، برو

برو ای یار برو، کم بده آزار مرا
نشوم بر لب تو تشنه و معتاد، برو

قفل قلبت بشکن، مرغ دل آزاد شود
تو که بودی ز ازل بلبل آزاد، برو

به هوایی و مرا سوی خودت می خوانی
نه دگر، من شده ام مثل تو استاد برو

از جاده ی احساس تو ، از درد نوشتم
از یک دل غمگین، دل یک مرد نوشتم

ازقصه ی شبهای بلندی که تو بودی
تا خاطره هایی که شدند زرد نوشتم

از چک چک هر قطره ز دلتنگی قلبم
ز آوارگی این دل شبگرد نوشتم

از کوشش بی حاصل این قلب شکسته
تا فاصله هایی که غم آورد نوشتم

از سوز نفس گیر رخ سرد حضورت
از یک شب طوفانی نامرد نوشتم

از درد فراق و غم دلتنگی شبها
تا ضجه که تاثیر نمى کرد نوشتم

افسوس نشد باشی و همدرد بمانی
شاعر شدم و از دل پر درد نوشتم

علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب

رععد بزرگ لنگ لنگان و عصا زنان در جالیکه خسته از کار برگشته تعجب کنان میگه پسرم حاج زنبور نه چی بود اسمت ؟حاج مطرب ملکی راضی هوراااااا
بزن اون دست قشنگه رو هوهوهی هی .
خیلی شعرهای خوب قدیما از حفظ بودم ولی هزار افسوس که دچار آزاد مهر خخخ نه آلزایمر شدم و یادم رفته

خواهش میکنم

نه

وقتی که بعد از هر علامت فاصله بذاری صفحه خوان علامت رو نمیخونه و با یه مکس کلمه ی بعدی رو میخونه. اگه علامتت علامت سوال باشه کلمه رو به صورت سوال میخونه مثل این کلمه. خوبی؟ ببین بعد از علامت سوال فاصله گذاشتم صفحه خوان هم کلمه ی من رو شیک و سوالی خوند

حالا من برای شیک خونده شدن متنم توسط صفحه خوان از ، استفاده میکنم. مثلا

خانم رعد، موفق به دریافت جایزه ی این پست شدن

انگار هر کسی صفحه خونش با اون یکی فرق میکنه. چون یکی دیگه از بچه ها گفت بعد از کلمه نقطه رو بذار و فاصله بین کلمه و علامت نذار.
کم ذهنم مشغوله این خوندن نخوندنم ذهنمو مشغول کرده هههه
راستی حاج ملکی کدوم شعرو پسندیدی که باعث شد رععد بزرگو انتخاب کنی؟
محمد چرا همش هرزگاهی ی طوفان توی گوشکن میاد و آرامشمون رو بهم میزنه؟
حاجی سال ۹۳ اینجا اونقدر با صفا بود که نگو!
اما ۶ ماهی اینجا شده میدون جنگ. درد میارن دلمو. آخه چرا؟
خسته شدم. این آشوبها برای چیه؟

واااای اسم من توی قرعه کشی درومد. چه عالی بهبه.
محمد دست خودم نیست. زود دلم میگیره. زود دلم آشوب میشه.
از طوفان هایی که بین ارتباط آدما رخ میده میترسم.
باورم نمیشه. چرا آدمها اینجوری شدند.
می خواهیم به کجا برسیم و به چه قیمتی؟
محمد دلم خیلی گرفته. هم مجازی و هم حقیقی . آدمها ی خورده آرومتر. چیو میخواهید ثابت کنید؟
قدر سلامتی و جونیو بدونید. جنگ نکنید. واقعا خودم سالهای سال متوجه این امر شدم.
دلم میخواد همه شاد باشن و صلح باشه. غرور نباشه.

رهایی یادته بهت گفتم فایل بفرست برنده میشی و شدی. پس هر کی به حرف رعععد دانا گوش کنه عاقبت به خیر میشه.
اسمتو بذار کنگر لنگری ??
رهگذر هم شد اسم آخه ؟
کنگر لنگری ابهت داره. ارج داره . شانس میاره واست.
شوهرت هم ترک میکنه هههه

شوهرمو بردم بستمش به درختا کمپ. خخخخخخخخخخخخ
کنگر خرچنگی ام بذارم باز رعد بارونی نیمیشه. خب بسته دیگه. بذ یه مدتم من رعد بارانی باشم.
وای فکرشا بکن اسمامونا عوض کنیم یه مدت. هاههاهاهاهاهاهاها.

کاملا میفهممت رعد این طبیعیه که یه طرح هم مخالف داشته باشه و هم موافق

سلیقه ها متفاوته و نمیشه کاریش کرد فقط بچههای ما توی بحث کردن به شیوه ی صحیح و منطقی ضعیفن. همین باعث میشه که آرامش اینجا به هم بخوره

توجه نکن بزن به بیخیالی

گذر زمان همه چیزو درست میکنه

نبونکم مرسی.
نبون جون آخه چی به سرتون اومده؟ به نظرت کدوم چشم بد طینتی اینجارو چشم زد؟
اون سالا که اومدم اینجا تنها نقطه سیاه وجود رعد بود که ی عده کمتر از آب قلیلی فک میکردن رعد دشمنه. رعد خبیثه خخخ اما گویا رعد سیاه نبود. پس چرا
حالا همه جا شده سیاه. دلم میگیره.
مشتبهی پسرم دستم به دومنت ؛دستم به عصای سپیدت، کاری کن کارستون. اینجا بشه گلستون.

پاسخ دادن به رعد بارانی لغو پاسخ