خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اگر ما بینا بودیم چی می شد

سلام دوستان امروز یه سوالی ذهن منو مشغول کرد که اگر بینا بودم چی میشد راستی تا حالا فکر کردید که چرا باید نابینا می شدیم؟ چرا ما باید نابینا بشیم؟ بعضی وقتها دوستام میگن اگر ما بینا بودیم، حتما آدم بدی می شدیم! کی میگه که ما بینا بودیم آدم بدی می شدیم؟ اصلن شاید از حالا بهتر بودیم. مگر نابینا چه گناهی کرده که باید همیشه شرمنده ی آدمهای بینا باشه؟ دوستام میگن تو چرا به بینا نمیگی چیزی رو برات بیاره؟ چون می دونم راضی نیست اون کار رو برای من انجام بده مجبورم اون مشکل رو داشته باشم تا به یه بینا نگم کارمو انجام بده.

دو سه هفته پیش رفتم بابلسر با یکی آشنا شدم که داستان زندگیش رو برام تعریف کرد گفت من کامل بینا بودم زن و بچه داشتم ولی بیماری آرپی باعث شد که من کاملن بیناییم رو از دست بدم به خاطر این که نابینا شده بود زنش ازش طلاق گرفته بود و همون پسر خیلی هم آدم موفقی بود واسه خودش! من حالا میگم مگر اون چه گناهی کرده بود که زندگیش نابود بشه؟ ما بینا دیدیم خدا بهش چشم داده رفته دزدی میکنه ما که هیچ کاری نکردیم باید نابینا بشیم؟ من که گیج شدم! من اگر بدونم اگر بینا بودم چی می شد دیگه این همه سوال برا من پیش نمی اومد. شما خودتون فکر کنید اگر بینا بودید چی می شد؟ چیکارا می کردید؟ چه آرزو هایی از شما برآورده می شد؟ سبک زندگیتون، علایقتون همینایی که الان هست می بود؟ دوستاتون چی؟ اونا در صورتی که بینا بودید افراد دیگه ای بودند؟ منتضر جواباتون هستم.

۸۵ دیدگاه دربارهٔ «اگر ما بینا بودیم چی می شد»

سلام مگر نمیگن خدا از همه چیز خبر داره خوب اون میدونه هکمتش چیه ولی ما باید هر کاری که نمیتونیم انجام بدیم مثلن شاید تو از یه آدم بینا میخوای کاری رو برات انجام بده بعد اون بینا بهت بگه به من چه مگر من مسعول تو هستم که کار تو رو انجام بدم اون وقط باید از شرمندگی سرتو پایین بندازی و افسوس این رو بخوری که چرا من باید نابینا بشم پس یعنی خدا خوشش میاد ما همیشه شرمنده ی آدمهای بینا باشیم؟؟؟

حسین مگه حالا بقیه بیناهای هم سن تو موفقند ؟؟موفقیت و خوشبختی انسانها بستگی به تلاش خودشون داره. اونقدر آدم های ببین و حیف نون هستند که اگر دو تا بال هم داشتن و خدا تاج پادشاهی به سرشون میذاشت هیچ تحفه ای نمیشدن .
ولی مسلمه که اگر ببین بودی شیوه زندگیت و دوستات متفاوت میشد .
در ضمن میگن انسان دانا با کلمه اگر و ای کاش کاری نداره و بهشون فک نمیکنه . اگر کاشتن سبز نشد

سلام حسین. واقعا اگه این سوال ذهن خودت باشه خیلی عالیِ. تو با این سن سوال خوبی طرح کردی.
اول بگم که در همون بابلسر من با مردی آشنا شدم که مشکل بینایی نداشت ولی خانم و پسر یازده ساله اش مادرزاد نابینا هستن.
حساب کن، با خانمی ازدواج کرده که نابینا بوده و دلیلش هم این بود که عاشق خانمش بوده.
بعد از کار و زندگیش گذشته و بخاطر حضور میون بچهها همراه پسرش اومده بود بابلسر.
از پسرش فیلم دارم. اگه امکانش باشه میذارم برا بچه ها ببینن.
من اگه بینا بودم هیچ تضمینی نیست که زندگیم بهتر از این بود ولی سختی کمتری داشتم و از کمبود امکانات کمتر رنج میکشیدم

سلام.
من هم قبلها بینا بودم پس شاید نگاهم با یه نابینای مطلق و تجربیاتم با او فرق کنه.
کی گفته اگه تو بینا بودی آدم بدی می‌شدی؟
این چرندیات چیه؟ من توی همین سایت دارم نابیناهائی را می‌بینم که تجربیات قشنگی از گردش و سفر و استقلال دارند که من اگه بازم بینا بودم اونها را نداشتم.
این فقط یک اتفاقه که مسیر زندگی ما رو عوض کرده
من واقعا دوست دارم برگردم به بینائی و فعلا باید باهاش بسازیم.
حالا خیلی هم بد بین نباشید و چرا گاهی از بیناها کمک نمی‌گیرید؟ مگه بیناها به هم کمک نمی‌کنند؟
گاهی واجبه شما از یکی کمک بگیرید و نگاهتون و فکرتون در مورد بیناها اشتباهه.
درسته که ما رو درک نمی‌کنن ولی شما باید بهشون یاد بدید چه کنند.
من خودم هم دوست بینا دارم هم نابینا و با هر دو راحتم.
ولی خدائیش اگه بینا بشم دوست دارم برم سفر یه سفر تنهای تنهای تنها

سلام حسین. اجازه بده۱خورده زیادی پر حرفی کنم! من۱زمانی شبیه خودت عجیب دلم می خواست حکمت این ماجرا رو بدونم. که یعنی چی واسه چی من؟ واسه چی من باید این سرم بیاد؟ واسه چی همه باید ببینن من نمی بینم؟ واسه چی کاری که بینا ها با۱نظر مثل آب خوردن انجامش میدن واسه من باید بشه آرزو؟ آخه واسه چی؟ خدایا حکمتت چی بودش؟ آخه واسه چی آخه واسه چی؟ تازه این مال زمانی بود که هنوز آر پی کل بیناییم رو نخورده بود و قرار بود۱زمانی نبینم. الان۵ساله که دیگه اصلا نمی بینم. و مدت هاست که به۱نتیجه ای رسیدم. حسین ببین! حالا خیال کن خدا اومد حکمتش رو واسه ما گفت. برات گفت حسین حکمت از ندیدنت این بود و پریسا دلیله ندیدنه تو هم فلان بود. به نظرت چی عوض میشه؟ ما حکمتش رو می فهمیم ولی همچنان نمی بینیم. چند صباحی خاطر جمعیم ولی باز هم همون محدودیت ها و همون تفاوت ها برامون هست. پس می بینی که فرق چندانی نکرد. چه بدونیم چرا این طوری شد و چه ندونیم چیزی در زندگی مون عوض نمیشه. پس بیا۱کار دیگه کنیم. دنبال۱راهی باشیم که۱چیز هایی رو برامون عوض کنه. من اون شبی که دیگه اصلا ندیدم خیلی بهم سخت گذشت. باورت میشه۱هفته تمام انگار همه چیزم رو از دست داده بودم. رسما عزاداری می کردم. وایی خیلی هفته بدی بود. دنیا و زمین و آسمون و خدا رو می خواستم دستم بهشون برسه تا، … ولی چه فایده؟ واقعیت واقعیت بود کاری هم نمی شد کرد. من دیگه نمی دیدم. هیچ چی نمی دیدم. حتی۱نور قوی رو هم دیگه نمی دیدم. حسین۱هفته به در و دیوار زدم. هوار زدم داد زدم ضجه زدم. چیزی عوض نشد که نشد. خلاصه۱هفته لعنتی گذشت و من همچنان وسط کابوسم جا مونده بودم. نه حکمتش رو فهمیدم، نه چشم هام رو پس گرفتم، نه حالم بهتر شد، نه زندگیم عوض شد، نه کسی تونست به دادم برسه. بعدش حواسم جمع شد دیدم این مدلی نمیشه. حکمت و چی شد و چرا شد رو بیخیال شدم و پا شدم تا راه بی افتم. این بنبست رو دلم نمی خواست ولی بود. ازش هم نمی شد رد بشم. توقف هم که نمی شد کنم. من زنده بودم. زنده که متوقف نمیشه. توقف مال مرده هاست که می ذارنشون داخل خاک. من فقط چشم هام رفته بود. باید این بنبست رو دور می زدم و در امتدادش پیش می رفتم. سخت بود خیلی سخت بود ولی هیچ مشکلی محال نیست. بدون دیدن زندگی کردن وحشتناک سخت بود ولی ناممکن نبود. پس شروع کردم تمرین کردن. حسین اگر بدونی چی ها که سرم نیومد خخخ! آره الان دارم بهشون می خندم. چیکارش میشه کنم جز خندیدن؟ اگر می نشستم روی قبر این چرا ها و ای کاش ها هنوز بعد از۵سال داشتم عزاداری می کردم و۵سال عمرم رو باخته بودم. ولی حالا اگر برنده نباشم خیلی بازنده هم نیستم. درسته که سخته. درسته که دلم می خواد ببینم. درسته که هنوز دردم میاد از گیر کردن در محدودیت هایی که حتی۱بچه فسقلی با۲تا چشم سالم راحت از پسش بر میاد و من درگیرش میشم چون نمی بینم. ولی سعی می کنم تا می تونم راحت تر و ساده تر از کنارش رد بشم تا هرچی کمتر اذیتم کنه. حسین! چشم هامون رو ما نمی تونیم کاریش کنیم. ولی میشه کاری کنیم که کمتر اذیت بشیم. مثلا من دلم چیزی رو می خواد که داخل خونم نیست. بینا هم نیست که ازش بخوام بره برام تهیهش کنه. یا به قول تو بینا هست و نمیره دنبال کار من. حالا تکلیف چیه! ۲تا کار میشه کنم. یا بشینم گریه کنم که ای خدا چی می شد۲تا چشم به من می دادی می رفتم به کارم می رسیدم آخه این چه حکمتی بود که زدی این طوریم کردی خوب من هم دلم می خواست الان ببینم پس واسه چی نمی بینم و از این داستان ها، یا اینکه به خودم بگم من فلان مورد رو می خوام و داخل خونم نیست. بینا هم نیست. من نمی بینم! به جهنم که نمی بینم! کو این عصای سفیدم؟ حالا گیریم۱خورده یواش تر میرم و سخت تر به مقصد می رسم. ولی مهم اینه که من فلان مورد رو می خوام و میرم تهیهش می کنم میارمش خونه. من راه دوم رو میرم. تا حالا هم رفتم و بد نبود. دلم واسه دیدن و دیدنی ها خیلی تنگ شده. بیشتر از این هم تنگ میشه مطمئنم. ولی اجازه نمیدم چشم هام دست هام رو، پا هام رو و فکرم رو از کار بندازه و همه رو باطل کنه. از باقیه داشته هام واسه هرچی بهتر زندگی کردن استفاده می کنم و شاید بعضی جا ها نشه اندازه۱بینا کیف کنم، ولی سعی می کنم هرچی بیشتر حالش رو از زندگیم ببرم. اندازه بینا ها نمیشه که نشه. من اندازه خودم حالش رو می برم. بیا این مدلی ببینیم تا راحت تر بگذره! واسه تو سخته می دونم. هنوز جوون تر از اونی هستی که ساده این ها رو بپذیری. واسه من هم سخت بود. ولی زندگی یادم داد واقعیتی رو که نمیشه عوضش کنم رو دورش بزنم. ببخش خیلی خیلی زیاد شد ولی باید می گفتم. کاش خیلی سرت از دستم درد نگرفته باشه!
اون قدر وراجی کردم که دیگه جا نیست بگم اگر بینا بودم چیکار ها می کردم. حالا این رو بخون اگر تا آخرش خوندی و سرت نترکید بیام بگم اگر بینا بودم چه ها که نمی کردم!
به امید اینکه هرچی شاد تر ببینمت!

سلام پریسای هکیم من اگر بدونم هکمت این که من نابینا شدم رو بدونم دیگه ساکت میشینم منم نمیتونم عصا دستم بگیرم مسخره میکنن ترجیح میدم از خونه نرم بیرون تا این که عصا دستم بگیرم خیلی سخته نمیدونم چجوری خدا دلش برای بندش تنگ نمیشه در پناه حق

سلام اگر بینا بودیم محدود نبودیم ما در خیلی وقتها با محدودیت روبرو هستیم از انتخاب رشته تحصیلی انتخاب شغل انتخاب همسر و خیلی چیزا ما وقتی از تمام مردم هم بیشتر ثواد داشته باشیم أخرش برای خواندن یه تابلو یا تاریخ تولید یه شیر روزانه محدودیت داریم

سلام حسین. بابا این چه سؤالیه که ذهن تو مشغول کرده یعنی هیچ مشکل دیگری وجود نداره فقط مونده اینکه چیزی از کسی بخواهی. حسین پسرم چاره ای نیست باید خودتو با شرایط وفق بدی چون با نپذیرفتن هم چیزی حل نمیشه فقط اعصابت داغون میشه. از دیدگاه واقعبینانه خانم شیبانی هم خوشحالم. ببینید بچهها مسئله معلولیت و چیزهای دیگه مثل این، هیچ ربطی به حکمت و رحمت و اینجور چیزا نداره. معلولیت یک پدیده و واقعیت اجتماعی است معلولیت همیشه بوده یعنی همیشه بخشی از مردم جامعه دچار مشکلاتی مثل معلولیت یا چیزای دیگری میشند این علم هست که باید پیشرفت کنه و علتیابی کنه و باید بتونه معلولیت و دیگر بیماریها را ریشه کَن کنه. پس لطفا اینجور مسائل را به ماوورای طبیعت و آسمان و خدا نسبت ندهید که یا فقط خود را فریب میدهیم یا سر خودمون رو گرم میکنیم. اینکه بگیم حکمت بوده یا نبوده هم چیزی رو حل نمیکنه فقط علم و دانش هست که باید به کمک انسانهای زجر کشیده و معلول بیاد. پس حسین سعی کن خوش باشی به اینجور چیزا فکر نکنی سعی کن روابطت با اطرافیانت خوب باشه تا اگه کاری داشتی برات انجام بدند البته که اول خودت باید مستقل شدن را کار کنی تمرین کنی تا نیازت هرچه کمتر و کمتر بشه. پیروز باشی پسر خوبم.

حسین همونطور که خودت گفتی، میگند، از این میگند ها زیاده باید دید کدوم از این میگند ها با عقل و منطق و علم جور درمیاد. اگه نابینایی تو بخاطر ازدواج فامیلی پدر مادرت باشه خب اینکه دیگه اشکال از خدا نیست اگه بابات با یه غریبه ازدواج میکرد بچهش نابینا نمیشد. درباره افتادن برگ درخت بدون خواست خدا هم باید بگم که یعنی میگی خدا تو پاییزا میشینه به دونه دونه برگها میگه که بیفتند! نه عزیزم خدا طبیعت و قوانین را آفریده علت افتادن برگ درخت یا بخاطر پاییز و سرد شدن هواست یا اینکه ممکنه باغبون بخوبی از درختها نگهداری نکرده باشه بموقع کود و سم نداده باشه خلاصه هرچی که هست از ماست که بر ماست

درود
این که اگه چی بود و چی نبود غیر از وقت تلف کردن به هیچ دردی نمیخوره!
ما فعلا بالاخره به یه دلایلی نابینا هستیم و همینه که هست!
حالا بستگی داره چه جوری بهش نگاه کنی!
حسین این که تو حاضر نیستی عصا دستت بگیری و استقلالت رو بیشتر کنی مقصرش غیر از خودت هیچ کس دیگه ای نیست!
شایدم مقصر نباشی!
به هر حال این انتخاب تو هست و به قول معروف هر چی پول بدی آش میخوری!
تو وقتی مستقل نیستی مجبوری از بیناها بیشتر کمک بخوای!
حالا به جای این که به یه راه حل دور مثل بینا بودن فکر کنی، میتونی فعلا با شرایطت کنار بیای و سعی کنی بیشتر مستقل بشی!
خب بعدا اگه شد که بینا بشی که خیلی خوبه و مشکلاتت کلا حل میشه!
ولی اگر هم نابینا باقی موندی لا اقل از پس کارای خودت بر میای!
اینم بگم که بعضی وقتا واقعا لازمه از بیناها کمک بگیریم و کمک نگرفتن هم غرور بیجاست و هم در بعضی موارد ممکنه خیلی هم خطرناک باشه!

سلام سعید جان پس اگر اینجور که شما گفتید عمل کنیم دیگه باید صد بار بمیریم و زنده شیم تا قرورمون از بین بره و باید برای هر حرفی که بیناها ممکنه بگن آماده باشیم بلاخره ما که از زندگی لذت نبردیم در پناه حق

سلام حسین آقا
نمیدونم چی شده و دلت از کجا پره؛ شوما که پسر محکمی بودی همین شوما بمن گفتی به نابینا یودنت افتخار میکنی! حالا چرا سست شدی؟
بنظرم گفتنیهای اساسی را آقای درفشیان گفتن؛ فقط بپذیر که یچیزهایی علت منطقی و معقول ندارن و ما هم نمیتونیم تغیرشون بدیم پس باید بپذیریمشون و بر همین اساس برنامه ریزی کنیم واقعیتها را با تمام تلخیشون بپذیریم و برای رسیدن به استقلال فردی با همین شرایط گام برداریم
شاد و سربلند باشی

داداش من دیگه قبول کردم که نابینام ولی تو چند وقت پیش که نشسته بودیم داشتیم راجب نابینای حرف میزدیم این تو بودی میگفتی من نمیتونم قبول کنم نابینام راجب اسا من اسا دست نمیگیرم و اعترازی هم ندارم دوست دارم از بقیه کمک بگیرم چون کمک گرفتن ایب نیست اگه ناراحت شدی ببخشید لذت ببر از زندگی

اگه من بینا بودم، یه موتور مینداختم زیر پامو شهرو زیرو رو می کردم!
البته الان که نابینام، پیاده، با ماشین های عبوری، حتی با پیک موتوری ها بازم شهرو زیرو رو می کنم!
اگه من بینا بودم، می رفتم یه جایی شاغل می شدم، با پولش واسه محرومین در حد خودم رفاه فراهم می کردم!
البته الان که نابینام، شغل پیدا کردم، خودمم پیداش کردم، با پولی که ازش در میارم واسه محرومین در حد خودم رفاه فراهم می کنم!
اگه من بینا بودم، بهترین فیلما رو، بهترین صحنه ها رو می دیدم و اونقدر به طبیعت سفر می کردم و عکس می گرفتم و همه جا رو می دیدم تا سیر بشم!
البته الان که نابینام، بازم سفر میرم، از بوی گل و هوای لطیف و ماسه های کویر لذت می برم، ولی هر کاری کنم این نابینایی، نمیذاره از صحنه هایی که نشده ببینم لذت ببرم. این یه واقعیته و باهاش کنار مییام. می سوزم و می سازم!
اگه من بینا بودم، نمیذاشتم کسی کارای شخصی منو انجام بده، ولی خودم واسه دیگران کاراشونو انجام می دادم!
البته الان که نابینام، غرورم رو چند سالی میشه خُرد کردم ریختم سطل آشغال، از بس چیزِ به درد نخوری بود! به جاش عصا دستم گرفتم، از هرکی هرچی تونستم یاد گرفتم، نه تنها کارامو کسی انجام نمیده، بلکه به دوست و همسایه و همکار و بچه محل هام کمک می کنم کاراشونو راحتتر انجام بدند!
اگه من بینا بودم، کسی توی محله وقتی بچه بودم بهم سنگ پرتاب نمی کرد!
البته الان که نابینام، بازم از بچگی با همون نابیناییم، دو بار که سنگ خوردم، دفعه ی سوم رفتم وسط بچه های سنگ‌پران براشون توضیح دادم منم آدمم، باهاشون دوست شدم و یه زندگی روستایی لذتبخش و بی شیله پیله واسه خودم رقم زدم که حتی توش با بچه های بینای محله مسابقه ی دوچرخه سواری می دادم!
الان که نابینام، نمیتونم با مداد بنویسم. ولی با لپتاپ و پروژکتور جیبی چرا، با ضبط خبرنگاریم چرا، با گوشیم چرا، با پرکینز و تافل و قلم چرا، میتونم و یادداشت بر می دارم!
الان که نابینام، خیلی محدودیت هم دارم که نمیتونم با چیزی برطرف کنم ولی بهشون فکر هم نمی کنم. خودمو الکی نمی خورم که این خودخوری منو از پا در بیاره.
تو اگه عصا دستت نگیری، از ترس باشه یا خجالت یا غرور، مشکل خودتی! مشکل افکارتند! مشکل جسارتی هست که نداری! مشکل اینه که تنبلی!
خب پرسیده بودی منم مجبور شدم یه کوچولو واست بنویسم وگرنه توی قلبم چیزی نیست. کوچیکه مثل گُنگیش!

یعنی باید تا آخر عمرت به خاطر این غرورت که هیچ کاری ازش نمییاد اسیر و محتاج و زیردست بینا ها باشی؟ خودت میتونی این وضعو تحمل کنی؟ واقعا حالت به هم نمیخوره یکی که همه چیش از تو کمتره به خاطر چشماش بهت فخر بفروشه و سرت منت بذاره؟ یعنی تا آخر عمرت میخوای یه زامبی تنبل و بی استفاده باشی؟ تا چه زمانی میتونی تحمل کنی و شاهد باشی همه بهت دستور بدند؟ که اگه آینده فرا رسید زنت و بچه ات بگند تو به هیچ دردی نمیخوری؟ من جات بودم عصا می گرفتم دستم. خواستی من مییام شهر شما عصا می گیرم دستم و توی هر محله ای که گفتی میرم و عصامو به همه نشون میدم تا بفهمی من به عصام اختفار می کنم، عصامو دوستش دارم، بهش عشق می ورزم و به همه نشونش میدم. عصا، یعنی شناسنامه ی من. یعنی هویت من. یعنی همه باید حقوق منو رعایت کنند. عصا یعنی همه روی من حساب می کنند. به من شغل میدند. اجازه ی تردد پیدا می کنم. عصا یعنی زندگی! می فهمی؟ عصا یعنی زندگی! اینکه تو توی خونه دستت واسه کوچکترین چیزی که بیرون باشه پیش بینا ها دراز باشه یعنی مردگی نه زندگی. مردگی!

حسین اگه عصا دست بگیری به جای اینکه صد بار منت بکشی یک بار منت میکشی .در ضمن اگه در علوم مختلف مثل کامپیوتر و زبان و …. متبحر بشی بیناها هم به تو محتاج میشن . عصا زدن مهمترین کاری که باید به صورت کامل یاد بگیری .

سلام حسین اگه گفتم ما محدودیت داریم یعنی نیاز به کمک داریم یعنی بعضی از کارها را توان انجامش را نداریم که یک بخش از این کارها با تلاش و کثب تجربه به دست میاد ولی برای بعضی کارها کمک فرد بینا واقعان لازم و ضروری هست از دلیل عصا دست نگرفتنت بیشتر بنویس سجاد هم اگه دوست داشت بگه چرا از عصا کمک نمیگیره

حسین ی بار توی میدون انقلاب ی مردی بدون عصا داشت راه میرفت . عصا دستش نبود . برای اینکه به چیزی بر خورد نکنه دستشو آورده بود جلو . تا بوسیله دستش موانع رو تشخیص بده . بیشتر آدما دور از جونش فک کردن این آقا عقب افتادست . چون بیناها فک میکنن تمام نابیناها عصا دست میگیرن و عینک دودی دارن. خلاصه اصلا وضعیت راه رفتنش جالب نبود . پس عصا دست بگیر و افتخار کن . شیک لباس بپوش. مطالعه داشته باش و خیلی شمرده شمرده و زیبا حرف بزن و افتخار کن که میتونی ی انسان خود ساخته باشی . از همین حالا شروع کن .

حسین جان
همینی که هستی رو قدر بدون. و تلاش کن از زندگیت نهایت استفاده رو بکنی. ببین همین که هستی چه باری میتونه از رو دوش دیگرون برداره. همین حسین امروز با تواناییها و نابیناییهای امروزش چه کاری از دستش برمیاد؟ همونا پرورشش بده و تلاش کن زندگی کنی با تموم وجودت. نابینایی سخته ولی اگه بخوای میتونی زندگیت جوری باشه که بیناها حسرتش رو بخورن.

اگر بینا بودم شاید بجای روزی چند بار افتادن توی جوب أب یک بار می افتادم شاید بجای کوریه یا کورمجی اسمم را در کودکی همان سید علی میشنیدم اگر امروز مبارزه را شروع کنی بهتر از فردا هست تو عصا را به دست میگیری میزنی به دل کوچه و خیابان گوشهایت را خوب تیز کن مردم زیر لب یا بلند صحبت میکنند اول نوچ نوچ میکنند بعد خدا را شکر میکنند که کور نیستند بعد باهم تورا به یکدیگر نشان میدهند که کور هستی و چشم نداری و معرفیت میکنند که پسر فلانی هست زبان بسته ی بدبخت کوره چشم نداره تمام حرفها را شنیدی چیزی غیر از این نیست شاید گاهی هم کودکان از مادرانشان بپرسند که عصا که داری چیست اگر شعور باشد میگوید برای نابیناهاست و برایش توضیح میدهد اگر هم نه میگوید اگر یکبار دیگه بی اجازه بری تو کوچه به این کوره میگم بخوردت حالا یا غرور را زیرپا بگذار و یک عمر بیخیال مردم باش و زندگی کن البته در این که غرورت خواهد شکست و عصا به دست خواهی گرفت شک نیست ولی بهتر که این اتفاق زودتر بیافتد تا از پیشرفت باز نمانی و فرصت های طلای را از دست ندهی

واقعا کامنت آخر جناب موسوی رو هزاران بار لایک میکنم. همین دو هفته پیش رفته بودم عروسی ملت اینقدر منو با انگشت نشون هم میدادن که دلم میخواست برم تک تکشون رو ریز ریز کنم. نمیدونم با این عمل زشتشون چی رو میخوان ثابت کنن. یا دیروز که خواستم سوار اتوبوس شم کلی صدای نوچ نوچ شنیدم که اعصابم به هم ریخت. پستتون هم خیلی لایک داره و حرف دل اکثر نابیناهاست. پیروز و سربلند باشید.

سلام آقا حسین! ببین اگه تو نورآباد نابیناهایی که قبل از شما به دنیا اومده بودند عصا داشتند حالا کارت خیلی راحت بود چون مردم عصا را میشناختند. اگه یه نابینای موفق تو شهرتون بود خیلی کارت راحتتر بود. پس هم شما آقا حسین و هم تمام نابیناهایی که در شهرها و روستاهایی زندگی میکنید که فرهنگ عصا دست گرفتن و برخورد صحیح با نابینایان و کمبینایان وجود نداره یقین داشته باشید که اگه خودمون دست به کار نشیم هیچ اتفاق جدیدی نمی افته مثل این همه سال که از تاریخ شکلگیری شهر یا روستاتون میگذره و هیچی نشده. بیایید همه با هم تلاش کنیم که اگر دیگران برای راحتی و آسایش ما کاری نکردند ما با موفقیتهامون و عصا دست گرفتنمون زمینه راحتی نابینایان نسل بعد را فراهم کنیم. البته من خودمم دارم روی خودم کار میکنم. تا حالا فقط یه بار عصا دست گرفتم اونم خیلی کمکم کرد. مطمئنم اگه این یه ذره بینایی رو نداشتم همیشه عصا دست میگرفتم.

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب من قبل از خواندن نظر دوستان نظر خودم را بیان میکنم…
افرادی که آرپی هستند قبل از هر کاری بهتر است با دکتر چشم پزشک خودمونی حرف بزنند و از آینده ی خود با خبر شوند…
من و خواهرم وقتی ۱۰ و ۱۲ ساله بودیم مادرم با دکتر جهانگیر صادقی چشمپزشک صحبت کرد و دکتر به مادرم گفت این دو کودک در سن سی سالگی به بالا کل بیناییشان را از دست خواهند داد و نابینای مطلق خواهند شد و دکتر جون خیال ما را راحت کرد و این آمادگی خوبی برای من و خانواده ام بود…
پس اولین مشکل بیماران آرپی خبر نداشتن از آینده ی خودشان میباشد…
نابینای دیگری میشناسم که به علت آب سیاه در سن شش سالگی پیوند قرنیه زده و دکترش گفته بود که در سن ۱۸ سالگی نابینای مطلق خواهد شد و همین اتفاق هم افتاد…
پس اولین مورد پذیرفتن خانواده و خود معلول است که از مشکلات میکاهد و باعث پیشرفت نابینا میشود و از شکستهای احتمالی پیشگیری میشود…
نابینایانی که نابینایی را کاملا نپذیرفته باشند و به خرافات و شفا دل بسته باشند بیشترین شکست را میخورند…
حالا یکی از مثلها و خرافات قدیمی را اینجا بیان میکنم… گویند روزی پیغمبری از پیغمبران خدا از کنار رودخانه ای میگذشت و مشاهده کرد که کودکانی مشغول شنا هستند و کودک نابینایی کنار رودخانه نشسته است… پیغمبر ناراحت شد و از خدا خواست که آن نابینا بینا شود و رفت و موقع برگشتن دید که همان نابینا سوزنی برداشته و درون رودخانه رفته و با سوزن به بدن شنا کنندگان فرو میکند و میخندد… پیغمبر از خدا خواست که دوباره آن کودک نابینا شود و نابینا شد و به این ترتیب خدا به پیغمبرش فهماند که کارش بیحکمت نیست…
حالا این شعر دستکاری شده را هم مینویسم…
گرچه خداوند ز حکمت ببندد دری,ز رحمت زند صد قفل محکمتری… البته مردم میگن ز رحمت گشاید صد در دیگری…حالا هرکی هرطور دوست داره تفسیر کنه…
به نظر من اصل موضوع برای پیشرفت یا شکست پذیرفتن یا نپذیرفتن افراد معلولیتشان میباشد…
حالا برم نظر دوستان را بخوانم و اگر نظر بهتری داشتم یا چیز جدیدی یادم اومد دوباره بیام بگویم!

سلام حسین جان این پست با همه پستها متفاوت است .. ب حالا یک پرسش دوست داری بینا باشی ولی معلول جسمی و حرکتی باشی خلاصه پا نداشته باشی یا ناشنوا باشی یا عقب مانده ذهنی باشی یا یا بیماری روانی داشته باشی یا همه را با هم داشته باشید….به نظر من فعلاً با همین نابینایی بساز فکر کنم بهتر از سایر معلولیتها است دستان شما را از راه دور به گرمی می فشارم موفق باشید….

درود! خوب دوستان نظرات بجا و خوبی دادند که تکتکشان را لایک میکنم…
در طبیعت همه چیز وجود دارد که یکی از موجودات طبیعت وجود معلولین و نابینایان است که من هم یکی از موجودات در طبیعت که نابینا هستم زندگی میکنم و با طبیعت جلو میروم و شاد زندگی میکنم…
من با طبیعت هستم و در طبیعت زندگی میکنم و طبیعت را میپرستم…
من هم حدود ۱۳ سال است که نابینای مطلق هستم و هیچ مشکلی ندارم… من نابینایی را پذیرفتم و خود را ساختم و با عصای نابینایی انس گرفتم… من از کودکی کمبینا بودم و به مرور زمان خوشبختانه نابینای مطلق شدم و دست و پا و زبان و گوش و تمام اعضای بدنم سالم است و خوشبختم… من با توجه به نابینا بودنم به تمام آرزوهایم رسیده ام و آرزویی جز شادی و شادابی ندارم…
من خودم را خوشبختترین فرد در طبیعت میدانم…
من کمبودی در زندگیم حس نمیکنم…
من روی پای خود ایستاده ام و مانند بقیه ی جانداران در طبیعت زندگی میکنم…
وقتی من میگم چنتا نابینا باهم بیایید پیشم تا دو سه روز با هم باشیم و بگوییم و بخندیم و از یکدیگر تجربه بگیریم برای همین چیزهاست… خوب حالا تو با دوستانت میایی پیش من یا من راه بیفتم و بیایم پیش شما تا از عصا استفاده کنیم و جهتیابی با عصا را یاد بگیری و روی پای خودت بایستی…
راستی مثل اینکه تو حالا خوابی و من دارم برایت لالایی میخوانم تا بهتر بخوابی و خوابهای طلایی ببینی!

سلام خوب من هم یه وقتایی این افکار مزاحمم میشه!

ولی خوب فعلا که این نابیناییه هستش! نمیشه کاری کرد!

اما به هر حال تا جای که بشه و توان داریم باید سعی کنیم زندگی کنیم! البته اینم هستش که آدم ها با هم متفاوتن! یکی مثل من به دلایلی نمیتونه اصا دستش بگیره! و افرادی هم هستن! که این کار رو میکنن!

شرایط محیطی و ویژگیای شخصیتی عواملیه که تعیین کننده ی چگونگی طرز زندگی هریک از ماست!

اون طور که من از حرف شما فهمیدم شما میگید که دوست ندارید از یه بینا در انجام کاراتون کمک بگیرید! خوب من هم تا حدی موافقم!

اما واقعا یه وقتایی ناگزیریم که از دیگران کمک بگیریم! و غیر این ممکن نیست! حالا اگر بخواهیم وابستگیمون به دیگران کمتر بشه خودمون باید تلاش کنیم راه و روش حل مشکلات رو پیدا کنیم!

سلام حسین
در یک کلام چه نعمت هایی را که خدا داده
چه نعمت هایی را که به صلاح و حکمت نداده
و چه نعمت هایی را که داده و گرفته همگی شکر و سپاس
دوست عزیز در قدم اول باید با نابینایی کنار آمد و این مشکل را پذیرفت و تا جایی که می توانیم تلاش کنیم و یک آدم موفق باشیم و همچنین باید وضعیت های بدتر از خودمان را در نظر بگیریم یعنی در این سایت نگاه کن یه نابینای مادر زاد و کم شنوا را که از سمعک استفاده میکند در نظر بگیر این فرد شرایطش از تو نابینا بدترست ,پس باید با این وضعیت کنار آمد و تا جایی که میتوانیم مشکلات و دغدغه هایی خودمان را برطرف کنیم و اگر نتوانستیم از یک فرد بینا کمک بگیریم.
نامه تمام

درود. خب نظرات دوستان رو خوندم و منم بهت میگم اصن بیخیال این حرفایی که مردم میزنند بشو و عصا دستت بگیر که عصا بر هر درد بیدرمانی دواست.
من الآن با عصا ول میگردم تو کل تهران و شهر رو زیرو رو میکنم با عصایی که دارم.
البته که هر جا هم احساس کنم لازمه از بیناها کمک هم میگیرم.
اصلاً هم از اینکه نابینا هستم به هیچ وجه ناراحتی و نگرانی ندارم چون هر کسی به نوعی یه دردی داره دیگه.
فقط گاهی وقتا به دلیل اینکه به واسطه ی این نابینایی یه سری محدودیتهایی ممکنه واسم پیش بیاد ناراحت میشم که اونم سعی میکنم کم و کمترشون کنم.
بنظرم که اینا همش بهونه هست که تو شهر کوچیکیم یا تو روستاییم پس نمیشه.
ما اگه میخوایم عصا دستمون بگیریم اول باید بتونیم از خودمون بگذریم تا به مستقل شدنمون برسیم.
منو اینقد تو شهر خودمون مسخره میکردند. اینقد سنگ جلوی پام مینداختند که بخورم زمین. و یا اینقد بهم و به خانوادم حرف میزدند که مگه پول ندارین بچه تونو سوار ماشین کنین یا اینکه مگه بچه تون صاحب نداره که ولش کردین تو کوچه یا خیابون.
حتی به خانوادم میگفتند که مگه شما میخواین اینو ماشین بزنه که یه پولی گیرتون بیاد.
ولی من همه ی این حرفا و دردا و سختیها رو به جون خریدم تا مستقل شدم.
شاید یه کمی اینورتر یا اونورتر باشه ولی همه ی ما باید سختیهای مشابهی رو تحمل کنیم تا مستقل بشیم.
دیروز رفته بودم سفره خونه یه چای بخورم. یارو وقتی دید خودم با قوری چای ریختم گفت ایول خوشم اومد پس پولشو نمیخواد بِدی. کلاً بعضیا اینگاری حتی به جای اینکه یه تخته شون کم باشه, کلاً تخته ندارند خَخ.
یه کاریو وقتی بخوای بکنی میکنی, و اگرم نخوای بکنی هم میتونی هزارتا بهونه بیاری.
دیشب من ساعت ۹ شب اومدم خونه. این پست رو خوندم ولی خسته بودم که کامنت بذارم.
باز هم میگم از بیناها هم باید کمک گرفت ولی نحوه کمک گرفتن هم مهمه و اینکه باید اونقد مستقل بشیم که هر کمکی هم نگیریم.
امیدوارم این پستی که زدی, این درد دلی که کردی, این کامنتایی که میخونی, تو رو یه قدم مهم و سرنوشتساز به جلو ببره و باعث بشه که هرچه زودتر مستقل بشی که اگه الآن اقدام نکنی, بعدها خیلی کار سختی در پیش داری.
اگه تا جایی که در توانت هست و میتونی از زندگی لذت بردی و خوش بودی خوشبختی وگرنه که اگه هزار تا چشم و کل ثروت دنیا رو هم داشته باشی ولی از زندگی لذت نبری هیچ فایده ای نداره.
مرسی از پست. منتظر خبر عصا دست گرفتنت و مستقل شدنت هستم که بیای پست بزنی بگی من با عصا شهر نوردی کردم و دیگران هم منو مسخره میکردند ولی من با خنده و بیتوجهی از کنارشون رد شدم و محل ندادم.

درود بر شما اول اگر بینا بودیم هیچ اتفاقی نمی افتاد فقط از حسرت های ما کم میشد دوم عصا واسه یه نابینا یعنی زندگی من خودم قبلا مثل تو فکر می کردم فکر می کردم اگر عصا دست بگیرم تیپم به هم می خوره و احساس حقارت می کردم ولی بعد ها که فهمیدم که عصا چه استقلالی به من هدیه می کنه از عصا غافل نشدم حتی الآن یه عصای زاپاس همیشه توی صندوق عقب ماشین دارم که هر وقت می خوام از خانمم جدا بشم از اون استفاده می کنم پس واقعیت را بپذیر به قول پدرم عصا نشانه شخصیت یه نابینا هست نشون میده که می خواد استقلال داشته باشه با سپاس از شما و به امید این که شما هم کمی منعطف باشید

سلام.
اگه که میخوایی علت یا حکمت نابینا شُدَنِتو بدونی، منم نمیدونم!
البته مال خودمو یه کَمَکی میدونما!
مال تورو نمیدونم!
اما میدونم برای درمانت، باید به طب اسلامی مراجعه کنی.
اگه قبلا به Forum.IRtbc.com میرفتی، من اونجا دو پست در باره طب اسلامی و فرق اون با طب سنتی زدم.
طب اسلامی،
طب سنتی.
اینا باهم تفاوط دارنا!
من خودم قبلنا خیلی به طب سنتی برا درمان چِشام رفتم، اما جواب نداد!
ایشالاه قراره فردا، با یکی از پزشکان طب اسلامی (آقای قاسمی) که در قم هستن برا درمون چِشام زنگ بزنم و یه تماس تلفنی فعلاً و انشا الله یه رفتن به محظر ایشان حظوری در تعطیلات عید یا تعطیلات تابستان!
بیینیم چی میشه، بیایم اینجام یه توک پا بپستیم!
کلاً باید لذذذذذذذذذت ببری از زندگی، تا… تا همهچی جور بشه دیگه!
به قول مجتبی، لذّت ببر از زندگی!
ببریااااااا!
ببر!

سلام.
یه کامنت بلند بااااالاااااا نوشته بودم که خوشبختانه یا بدبختانه به باد رفت!
ببین، من نگفتم برو فارابی.
فارابی که مال دکتر شیمیاییهاس!
من طب اسلامی رو قبول دارم نه طب شیمیایی رو.
ببین، من شماره مطب آیت الله تبریزیان رو که پدر طب اسلامی هس برات خصوصی میفرستم.
تو میتونی از ساعت ده صبح تا سیزده، ویزیت کنی. ویزیتم رایگان هست.
یک نابینایی هس که معلم من بود قبلا، هر جاییم رف نتونس چشاشو برگردونه، الان داروهای طب اسلامی رو میخوره!
خیلیم برات آب نمیخوره!
صقف صقفش، پانصد هزار تومن هس!
تو گفتی ۹ بار رفتی عمل.
من رفتم فارابی، همون اول گفت که برات درمانی نیست!
حالا میخوام به وسیله طب اسلامی نتیجه بگیرم!
انشا الله اینجام یه پُستکی میزنیم!
آخه من کی بهت گفتم برو فارابی؟
داره عضیتم میکنه!
هی می افتم یاد این حرفت، عضیتم میشه!
اِی واااااااااااااااااااااااااای از دس تو!
بابا من اصلا حرف فارابی رو زدم؟
من اصلا گفتم فارابی؟
ککککککککککککککِیییییییییی؟
از دس تووووووووووووووووووووووووو!
چی کنم از دسسسسسسسسسسسسسستتتتت تو؟
بابا من فارابی نگفتتتتتتتتتتممممممممممم!
داره هورمونهای عصبانیتم فعال میشه که تازه فصل طغیرهای هورمونی رو خوندیم!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
برم تا عصبانی نشدم از دس “Hossen Mahdavi”!
نمیدونم چَرا نام نمایشیشو هم Fenglish نوشته!

سلام علی اکبر جان من مشکل پول ندارم هزینه هر چند میخواهد باشه ولی من میگم امکان نداره آب سیاه درمان بشه حالا تو برو اگر نتیجه گرفتی به ما هم بگو ولی فکر نکنم فایده داشته باشه خخخ انشا الله هممون خوب میشیم خخخ به همین خیال هر شب رو بالشت سر میزارم

اَََََََََََََه!
بابا من که نتونسم تو یکی رو رووشن کنم!
چی میکشم از دس تو!
بابا من وقتی میگم همه چی درمان داره، یعنی داره دیگه!
دااااااااااااااااااااااااااااااره درموووو وووووووون!
فَمیدی؟
نه!
قطعا نه!
چون تا حالا نفَمیدی، فکرم نکنم حالا بِفَمی!
برم تا DNA عصبانیت نگرفتم!
آخه دیروز خوندیمشون!

س
خیلی باحال نوشته بودین همگی
من به نصف چیزایی که دلم میخواست فعلا نرسیدم، همشم میندازم گردن ندیدن. آره میندازمشون گردن ندیدن! و مطمئنم در آینده هم آرزوهای بیشتری خواهم داشت که همه قراره مث یه سقف خراب بشن رو سر خودم و ندیدنم. کاریشم نمیشه کرد، زورم فقط به ندیدنم میرسه. 🙂
اون قدری از این خدایا شکر کرمت ها شنیدم که دیگه ضد آب شدم! گواهی ip68 دارم الآن
نمیگم مقصر نداشته هام ندیدنمه، فقط بعضی وقتا واقعا نمیشه دورش زد. درست انگار که از یه سری کارا و یه سری حرکتای خوشگل زندگی تحریمیم، راهی هم برای دور زدنش نیست
اما دلیل نمیشه با زندگیم حال نکنم. 🙂

سلام بر جناب مهدوی گرامی
خب اگر من بینا بودم که هیچی مثل بقیه بیناها برای خودم یه زندگی عادی داشتم ولی اگه روزی بینا بشم واااای خخخخخ یعنی خوشحال میشم خیییلی بعدشم مثل یه نابینای بینا شده از بیناییم لذت کافی و وافی و جامع و مانع رو میبرم و البته زیادی هم دیگه سعی می کنم جو گیر نشم خخخخ

خب فکر کنم بحث یه چیز دیگه بودش شکلک مطالعه متن پست پس از ارسال دیدگاه اول:
به نظر من خدا برای هر کدوم از بنده هاش یه سرنوشتی رو می نویسه و در چارچوب اون سرنوشت بهش اختیار و اراده میده ازش انتظار داره و براش حقوقی رو هم قایل هست….
اگر من نابینا شدم دلیل بر گناه کاریم نیست شاید که شاید نه حتما حکمتی داشته که الآن متوجهش نیستم و باز شاید این یه امتحانی هست از امتحانات الهی خدا که می خواد ببینه من و ندیدن و خودش چند چندیم این وسط….
آقای مهدوی نابینایی سخته ولی نداشتن خیلی چیزهای دیگه سخت تره مثل نداشتن خدا مثل نداشتن ایمان و مثل خیلی چیز های دیگه ….
سعی کنید و سعی کنیم بهترین باشیم با تلاش با اراده با عزت نفس با اعتماد به نفس حتی با وجود ندیدن و خیلی مشکلات دیگه ای که ممکن هست داشته باشیم …. نتیجه با خود خدا باشه و مهم این هست که ما خواستیم و تلاش کردیم …..
غصه خوردن و فکر الکی کردن باعث تخریب روح و جسممون میشه و کم کم میشیم یه آدم بی فایده بی خاصیت قابل ترحم بیچاره بدبخت …. پس نذاریم نابینا بودن دلیل بر هیچ شدنمون بشه….
به قول جناب امید خان مثبت بیندیشیم مثبت مثبت مثبت ….
شااد باشید و پر انرژی و موفق

درود
من نمیتونم دقیقا بگم که اگر از اول بینا بودم چیکار ها میکردم. به این خاطر که اون موقع مسیر زندگیم کامل عوض میشد و اصلا نمیتونم بگم که اون موقع چطور فکر و عمل میکردم. ولی این رو که اگر از این به بعد بینا بشم میتونم توزیح بدم برات:
من اگر بینا بشم, اول از همه رنگ ها و ترکیبشون رو یاد میگیرم, وارد رشته هنر میشم و یک طراح لباس موفق خواهم شد. من اگر بینا بشم, رانندگی یاد خواهم گرفت, کار خواهم کرد, پسانداز خواهم کرد و ماشین خواهم خرید. من اگر روزی بینا بشم, خیلی زیاد سفر خواهم کرد و سعی میکنم همه اون چیز هایی رو که دلم میخواسته ببینم و نابینایی بهم اجازه دیدنشون رو نداده ببینم. من اگر روزی بینا بشم یه برنامه برای زندگی توی جنوب ایران, به طور خاص استان خوزستان برای خودم ترتیب میدم, اونجا دنبال یکی از اون پسر ها میگردم که از بچگی آرزو داشتم شریک زندگیم بشن. ازدواج میکنم و شب عروسیم با نامزدم با ریتم آهنگ خالو خالو ده دور بندری میرقصم. من اگر روزی بینا بشم دوتا بچه به دنیا میارم و با نهایت دقت و مراقبت تربیتشون میکنم.
ولی الآن من بینا نیستم و فعلا هم قرار نیست بینا بشم: پس بجای طراح لباس, یک روان شناس موفق خواهم شد. تلاش میکنم برای رفتن به اروپا, تا زمانی که طرح اتوموبیل های خود ران به نتیجه رسید بتونم تنهایی ماشین سوار شم. قبل از اروپا رفتن, کار پیدا خواهم کرد, تلاش خواهم کرد, پس انداز خواهم کرد تا بتونم وقتی رفتم یدونه از اون ماشینا برای خودم بخرم. سعی میکنم تا اندازه ای که برام امکان پذیره سفر کنم, هر چند در این که به اندازه یک بینا از سفر لذت نمیبرم هیچ شکی نیست!. حالا که نابینا هستم, به جنوب نخواهم رفت به این دلیل که زندگی توی شهر های جنوبی برای ما نابینا ها زیاد راحت نیست خصوصا اگر تنها و بدون خانواده بریم و در ضمن, خانم هم باشیم. ازدواج نخواهم کرد, بندری نخواهم رقصید ولی به این محرومیت ها فکر نمیکنم. چون اگر بهشون فکر کردم منو به چنان ناراحتی فرو میبرن که توان کار کردن و رسیدن به چیزایی که قبلا گفتم ازم گرفته میشه. من بچه دار نخواهم شد!. اما هر وقت که بتونم, توی هر شهری که زندگی کنم, گاه گاهی به شیر خار گاه ها میرم و اونجا انقدر نینی های ناز بغل میکنم و به بچه ها محبت میکنم تا دلم آروم شه و باز و باز و باز بتونم به کار و زندگی ادامه بدم

سلام حسین جان
من اگر بینا بودم بی شک موفق تر از العانم بودم
ولی به همینم راضی هستم
یعنی باید راضی باشم

ولی من سعی میکنم که از همین نبین بهترین و قشنگترین زندگی را واسه خودم بسازم
جز این هم به هیچ چیز دنبالش نمیرم
هرچی که دوست داری برو دنبالش
موتور ماشین سواری
هرچی هرچی
اینم بهت بگم که تو دنیا همهچیز ممکن میشه اگر بخواهیم

درود
با کمال افتخار می نویسم منی که از دو دنیای متفاوت دیدن و تار دیثدن داستان های زیادی دارم .
هیچ بنی بشری نمی تواند و قادر نیست تا دراز ترین و طولانی ترین شب سال را همانند نابینا جماعت درک کند .پس ببین و بنگر و نگاه کن که شمام معنای درک شب یلدا همانند آن چیزی است که شما همواره می بینید و درک می کنید و قطعا این تاریکی زیباست .شادباش

دیدگاهتان را بنویسید