خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آدم برفی و پروانه بخش های7 8و9

***
زمان خواب آلود و سنگین می گذشت. بعد از اون جنگ شبانه دیگه کولاک نشد. هوا هنوز سرد بود ولی دیگه برف نمی بارید.
دونه برف ها هر شب پای قصه های آدم برفی می نشستن و برای اون و برای دل خودشون آواز می خوندن و شب های زمستون همچنان سرد و جادویی و خیال انگیز بود. پروانه اما دلتنگ بود. دلتنگ بهار.
-دلم خیلی گرفته بابا برفی. پس کی میشه من از اینجا بیام بیرون؟
-میایی باباجان، میایی. صبر داشته باش. بهار که بیاد تو هم میایی بیرون.
-آخه پس بهار کی میاد؟ نکنه فراموشم کرده؟ اگه یادش رفته باشه، اگه نیاد،
-این چه حرفیه؟ بهار فراموشت نمی کنه. بهار حتما میاد باباجان. واسه خاطر تو هم که شده میاد. باید منتظرش بشی تا برسه. اصلا وصل بدون انتظار که صفا نداره. باید از شب رد بشی تا صبح به چشمت بیاد. هرچی انتظارت بیشتر باشه رسیدنش رو بهتر حس می کنی. من مطمئنم که اون هم برای تو دلش تنگ شده پرپری کوچولو. بهار امکان نداره پرپری به این قشنگی رو فراموش کنه. حتما میاد باباجان.
-آخه پس کی؟ می دونی بابا برفی؟ بهار مثل من زیاد داره. هزار هزارتا. تمام بغل بهار پره از پروانه و گل و عطر و همه این چیز های خوب. یعنی تو میگی من یکی رو یادشه؟
-آره که یادشه. هرچی هم پروانه هاش زیاد باشن تو براش۱چیز دیگه ای. هر رفیقی جای خودش. برای بهار هیچ پروانه ای تو نمیشه باباجان.
-پس چرا اینهمه دیر کرده؟
-شاید بیدار کردن دنیای سر راهش زیاد طول کشیده. این زمستون خیلی سنگینه. از لطف توفان و دار و دستهش سنگین تر هم شد. بهار کارش سخته باباجان. باید سر راه اومدنش دنیایی رو که توفان و همراه هاش از هوش و حال بردن به هوش بیاره. نگران نباش پرپری کوچولو. بهار میاد باباجان.
آدم برفی اینقدر می گفت و می گفت تا پروانه آروم تر می شد. شب های دراز و روز های کوتاه و تاریک زمستون می اومدن و می رفتن. سرمای منجمد کننده هوا داشت خیلی خیلی آروم سبک تر می شد و آدم برفی این رو می فهمید. دونه برف ها اما توی این حال و هوا نبودن. تا۱شب که ابر ها جا باز کردن و چندتا ستاره ریز از اون بالا شروع کردن به چشمک زدن. دونه برف ها با شادی و هیاهو بالا و پایین پریدن و نقطه های نورانی ریز رو به هم نشون دادن.
-وای اونجا رو!
-چه قشنگه!
-بابا برفی این چیه؟
-بابا اون ها پری هستن؟
-ببینید بچه ها اون ها هم اندازه ما هان ولی لباسشون برق برقیه!
-بابا به نظرت اون ها هم میان این پایین پیش ما؟

دونه برف ها همینطور۱ریز شلوغ می کردن. آدم برفی مثل همیشه خندید و گفت:
-نه باباجان. اون ها نمیان این پایین. اون ها فرشته های نگهبان آسمون هستن. این پایین کاری ندارن که بیان. فقط از اون بالا اینجا رو تماشا می کنن تا ببینن نکنه۱آسمونی از بد حادثه توی دل خاک گرفتار شده باشه. اگر نباشه که هیچ، ولی اگر باشه دستش رو می گیرن پروازش میدن می برنش اون بالا توی سرزمین خودش.
-وای بابا جدی میگی؟ مگه از آسمون هم کسی گرفتار خاک میشه!؟ اصلا مگه اون بالا کسی هم هست که بیاد پایین!؟
-آره، هست باباجان. اون بالا۱عالمه فرشته هست که از اینجا دیده نمیشن. دنیاشون خیلی از زمین و از ما دوره. از خورشید که رد بشی و بری بالا اون طرف ماه بهش می رسی. از این نگهبان ها باید بگذری تا واردش شی. بهشتیه واسه خودش باباجان.
-وای وای بابا برفی!! بگو. عاشق این گفتن هاتیم بگو. فقط بگو.
آدم برفی آه می کشید، می خندید، مهربون نگاهشون می کرد و مثل هر شب براشون از سرزمین رویایی توی آسمون می گفت. گاهی تا خود صبح. اونقدر می گفت تا دونه برف ها خوابشون می برد تا فردا شب.
با گذشت زمان در شب های آینده تعداد ستاره ها بیشتر و بیشتر می شد. آسمون شب های زمستون داشت آروم آروم صاف و صاف تر می شد.
-وای ببینید فرشته ها توی آسمون دارن بیشتر میشن.
-بابا برفی! چرا اینطوریه؟
-راست میگه چرا اینطوره بابا برفی؟
آدم برفی نگاهی به آسمون کرد و نگاهی به دونه برف های شلوغ و منتظر.
-اون ها دارن می گردن باباجان. شاید۱فرشته روی زمین گم شده باشه حالا اومدن بگردن پیداش کنن و راه برگشتن به خونهش رو نشونش بدن.
دونه برف ها۱لحظه سکوت کردن و بعد دوباره سر و صداشون که با هیجان قاتی بود رفت بالا.
-فرشته؟!
-وای راست میگی بابا برفی؟!
-یعنی می تونن پیداش کنن؟
-میگن زمین خیلی بزرگه. خودم هم از اون بالا دیدم. روی این زمین بی اول و آخر چجوری می خوان۱فرشته گم شده رو پیدا کنن؟ به نظرت موفق میشن بابا برفی؟
-کاش زود تر می دونستیم تا از بالا که می اومدیم پایین بهتر نگاه کنیم بلکه ببینیمش!.

دونه برف ها می گفتن و می گفتن و بابا برفی فقط با مهربونی می خندید. ستاره ها که هر شب بیشتر می شدن از آسمون خنده های شب های زمستون رو تماشا می کردن و به زمین و تمام خاکی ها و آدم برفی و دونه برف ها و همه زمین چشمک های قشنگ و شاد می زدن.
***
صبح سرد زمستون بود و دونه برف ها خواب بودن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابیده بود و خواب بهار رو می دید. آدم برفی نفس های آروم و ظریف پروانه رو روی سینهش حس می کرد و از گرمای اسفنج توی دلش لذت می برد. همه جا ساکت بود. ستاره ها رفته بودن ولی هنوز خورشیدی در کار نبود. سکوت صبحگاهی زمستون رو صدایی شکست. صدای خواب آلود و آرومی که در عین بیگانگی آشنا می زد.
-آآآآخ خدا چه خوابی کردم!. سلام بابا برفی. خیال می کردم همه این چیز هایی که می دیدم توی خواب بوده. حالا که دارم خودت رو می بینم پس یعنی تمام این داستان توی بیداری من اتفاق افتاد!. وای که چه زمستونی ساختن این توفان و دار و دستهش.
آدم برفی با حیرت اطراف رو نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید پرسش گر ولی مثل همیشه مهربون گفت:
-سلام باباجان. ببخش بابا که خوابت رو آشفته کردیم. از دست این توفان و این بچه ها!. ولی تو کی هستی؟ نمی بینمت باباجان.
صدا خندید و با محبت گفت:
-نباید هم ببینی بابا برفی. آخه من زیر پا هات هستم و تو همهش بالا بالا ها رو نظاره می کنی. این پایین رو نگاه کن پیدام می کنی. من زمینم.
آدم برفی با شادی مهر آمیز خندید.
-هاااا!چطوری باباجان؟ خوب خوابیدی؟ نکنه ما بیدارت کردیم! این شیطون کوچولو ها خیلی شلوغن. خیلی هم زیادن و من از پسشون بر نمیام. چی کار کنم باباجان؟
-نه بابا برفی تقصیر کسی نیست. من دیگه باید بیدار می شدم. این شیطون ها که گفتی هم خیلی عزیز هستن. خودت هم همینطور. راستش جوونه هایی که توی بغلم خوابشون برده بود کم کم بیدار میشن. این فسقلی ها هی سر و صدا می کنن و شروع کردن به قلقلک دادنم که بیدارم کنن تا بتونن سرشون رو بیارن بیرون. آخه تا من بیدار نشم این ها سبز نمیشن. دیگه از تاریکی خسته شدن و تحملشون تموم شده. اینه که شروع کردن به یواشکی قلقلک دادنم تا زود تر بیدارم کنن. حالا چند روز دیگه خودت می بینیشون که چه وروجک هایی هستن. البته گناهی ندارن. من دیگه زمان بیداریم شده. یواش یواش باید آماده بشم واسه رسیدن بهار.
خورشید هم پیغام داده گفته دیگه کم کم میاد کمک برای تزئین دنیا تا بهار که میاد همه چیز آماده باشه. کاش دیر نکنه! آخه من دست تنها از پس سبز کردن اینهمه وروجک بر نمیام.
-کمکی می تونم بهت کنم باباجان؟
-نه بابا برفی. دستت درد نکنه ولی این کار من و شما نیست. خورشید باید خودش بیاد. اول باید این پتوی سفید قشنگم رو بزنه کنار تا… چیزی شده بابا برفی؟
بابا برفی با نگاه غمگین به دونه برف های خوابیده چشم دوخت و آه کشید.
-نه باباجان. چیزی نشده. دلواپس این کوچولو ها هستم. دلم نمیاد چیزی سرشون بیاد باباجان.
زمین خندید و خندید.
-بابا برفی مهربون! دلواپس این ها نباش. چیزیشون که نمیشه. این ها رو من هم دوستشون دارم. خورشید هم همینطور. مطمئن باش هیچ بلایی سرشون نمیاد. این دوست های کوچیک و عزیز ما فقط سفر می کنن. میرن به طرف رودخونه ها و از اونجا میرن طرف دریا. توی راه هم به من و این جوونه ها که از خواب پا شدیم و از قضا حسابی هم تشنهمونه حسابی آب میدن. آهای وروجک ها! اینقدر قلقلک ندید بابا بیدارم.
آدم برفی صدای خنده های ریز و ظریفی رو شنید که انگار خیلی دور و خیلی نزدیک بودن. صدا هایی که شاد و معصوم بود مثل خنده های دونه برف ها ولی در عین شباهت، انگار از جنس دیگه ای بودن. متفاوت و مشابه. زمین با محبت گفت:
-جوونه های بلا!. بابا برفی! هنوز که غم توی نگاهته! تو رو خدا بخند. من به عشق خنده های تو چند روز زود تر بیدار شدم. گفتم که همه چیز رو به راهه. تو از چی نگرانی؟
-نمی دونم باباجان. ببینم تو مطمئنی که این پری برفی ها طوریشون نمیشه؟
-بله که مطمئنم. می دونی بابا این چندمین زمستون منه؟ هر سال همین اتفاق تکرار میشه و هر سال من تا زمانی که دونه برف ها برسن به دریا حساب دونه دونهشون رو دارم. سفرشون خیلی جالبه. بهشون اینقدر خوش می گذره که نگو. باور کن راست میگم. اصلا نگران نباش. بهت قول میدم بابا برفی.
-خوب بگو ببینم! بعد از این که رسیدن به دریا چی میشه؟
-درست نمی دونم. آخه دریا خیلی بزرگه. پره از قطره هایی اندازه این ها. خیلی زیادن. هر سال دونه برف ها که به دریا می رسن با خوشحالی وسط قطره هایی که هیچ وقت نمی تونم بشمرمشون گم میشن. قطره های دریا همیشه منتظرشون هستن و چنان با خوشحالی و محبت تازه وارد ها رو بغل می کنن می برن بین خودشون که من وسط اون شلوغی و خنده بازار نمی فهمم چی میشه. ولی همین قدر می دونم بعد از اون هم بهشون بد نمی گذره. چون هیچ وقت ندیدم هیچ قطره ای توی دریا حتی۱لحظه افسرده باشه.
-چه عالی!خیالم راحت تر شد باباجان.
-واقعا؟ پس چرا آه کشیدی؟ مشکل چیه بابا برفی؟ به من بگو.
-چی بگم باباجان. دلم تنگ میشه واسهشون.
زمین متفکر سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید که بر اثرش آدم برفی دید چندتا از دونه برف ها توی خواب معصومشون وول خوردن و۱گوشه خیلی کوچیک از پتوی سفید زمین کنار رفت و چندتا نقطه سبز خیلی ریز روی خاک پیدا شدن. جوونه ها واسه آدم برفی چشمک زدن و خندیدن.
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. سلام. مواظب باشید سردتون نشه باباجان.
جوونه ها فقط خندیدن و بابا برفی هم از خنده های قشنگشون خندید.
***
یکی۲شبی می شد که دونه برف ها توی خنده های آدم برفی ته رنگی از غم می دیدن.
-بابا برفی! نمی خوایی بهمون بگی چی شده؟
-هیچ چی باباجان. چی باید شده باشه؟
-بابا برفی! ما امروز عصر دم شب چندتا جوونه دیدیم. مثل ما سفید نبودن. سبز بودن. وای خیلی قشنگن!. حسابی با هم دوست شدیم. البته سردشون شد و زود سرشون رو قایم کردن توی خاک ولی گفتن باز میان. تو دیدیشون بابا؟
-آره باباجان. دیدمشون. روز ها که شما ها خواب هستید گاهی می بینمشون.
-بابا برفی زمین هم بیدار شده. جوونه ها می گفتن زمین همیشه بغلشون می کنه و الان هم توی بغل زمین هستن. تازه خود زمین هم خیلی مهربونه. می گفت تا حالا خواب بوده و حالا که بهار نزدیکه بیدار شده. درسته بابا؟
-آره باباجان. همهش درسته.
-بابا برفی! این هم درسته که ما به همین زودی باید سفر کنیم و بریم طرف دریا؟
-آره باباجان. این هم درسته.
-وای چه خوب! زمین می گفت این سفر خیلی جالبه. می گفت کلی چیز توی راه می بینیم و می گفت دریا خیلی بزرگه. درست شده از۱عالمه قطره اندازه ما. وای کیف داره بابا مگه نه؟
-آره باباجان خیلی کیف داره.
شما هم میایی مگه نه بابا؟
بابا برفی سکوت کرد و در۱لحظه تمام دونه برف ها ساکت شدن.
-بابا برفی! شما حتما با ما میایی مگه نه؟
-نه باباجان. من اینجا می مونم.
بعد از۱لحظه سکوت که غم سنگینش کرده بود۱دفعه۱عالمه صدای شکسته بود که رفت هوا.
-بابا برفی! بابا! تو باید با ما باشی. ما بدون تو هیچ کجا نمیریم. بابا برفی! بابا برفی!

بابا برفی غم توی نگاهش رو پشت نقاب خنده مهربون همیشگیش پنهون کرد و گفت:
-ای بابا ای بابا چه شلوغی کردید باباجان! آخه من که دونه برف نیستم چه جوری با شما راه بی افتم؟ به قول اون توفان بیچاره من۱مشت یخم. نمی تونم که با شما بیام. سفر سخته. سفر بالا و پایین داره. من پیرم. سنگینم. نمی تونم باباجان.
-پس ما هم نمیریم.
-آره راست میگه ما هم نمیریم.
-آره ما هم می مونیم.

-یعنی می خوایید اینهمه جوونه قشنگ و معصوم و اونهمه گل و درخت که توی راه منتظر شما ها هستن تشنه بمونن؟ یعنی دریا و قطره هاش برای همیشه منتظر باشن و آغوش بازشون خالی باشه؟ یعنی زمین به این مهربونی و جوونه های به این عزیزی از تشنگی خشک بشن؟ این راهش نیست باباجان. شما ها باید برید. نمیشه بمونید. شما باید برید و من باید بمونم. این قصه طبیعته. من و شما که از هم بی خبر نمی مونیم. زمین از حال شما بهم میگه. از من هم به شما ها خبر میده. فقط یادتون باشه وقتی رسیدید به قطره های دریا سلام برسونید و هر جا این توفان گرفتار رو دیدید اجازه ندید از هم جداتون کنه.
-ولی آخه بابا برفی!
-دیگه ولی نداره. ول کنید این حرف ها رو. پا شید۱کم شلوغ کنید دلم گرفت. زود باشید باباجان دیگه زود باشید صبح شد ها. …
آدم برفی اینقدر گفت و خندید تا دونه برف ها سر حال اومدن و دوباره شب زمستون پر شد از صدای خنده و آواز. و البته زیر نور ستاره هایی که با هورای خاموش تشویقشون می کردن.
چند روز دیگه هم گذشت و۱روز صبح، خورشید مهربون و آروم با خستگی شیرین بعد از خواب آروم آروم طلوع کرد. بعد از سلام و احوالپرسی با زمین و جوونه های خجول و کنجکاوی که سرک می کشیدن و از سرما و خجالت زود در می رفتن و توی خاک قایم می شدن، با محبت به آدم برفی نگاه کرد. آدم برفی فهمید که وقتشه.
-چی کار کنم باباجان؟
-دونه برف ها رو بیدار کن بابا برفی عزیز.
دونه برف ها باید بیدار می شدن. دیگه وقت رفتنشون بود. آدم برفی آروم و مهربون بیدارشون کرد. زمان خداحافظی شده بود.
-بابا برفی! باباجون! بابا!
-ای شیطون کوچولوها! یعنی خیال کردید من نمی دونم از عشق سفر داره توی دل هاتون قند آب میشه؟ آی آی آی از دست شما ها! عه عه عه گریه!؟ گریه چرا!؟ دارید میرید سفر باباجان. باید شاد باشید. گریه دم سفر خوب نیست باباجان. بخندید. حالا اینقدر بهتون خوش بگذره که دیگه یادتون بره پشت سرتون رو نگاه کنید. بسه دیگه گریه نکنید باباجان دلم گرفت از این اشک هاتون.
دونه برف ها روی سر و شونه های آدم برفی زار زار گریه می کردن و تمام سر تا پای آدم برفی شده بود بوسه و اشک. جوونه ها از دیدن غم فرشته های برفی دلشون گرفت. سرشون رو انداختن پایین و با چهره ای پژمرده توی بغل زمین قایم شدن تا یواشکی گریه کنن. خورشید چند لحظه رفت پشت۱تیکه ابر نازک پنهان شد تا کسی اشک هاش رو نبینه. بابا برفی همچنان مهربون و آروم می خندید و دونه برف ها رو دلداری می داد. دونه برف ها آروم نمی گرفتن. آدم برفی دونه برف ها رو بغل کرد، ناز کرد، نوازش کرد، اشک های زلالشون رو پاک کرد، بوسیدشون، و سپردشون به خدا و خورشید و زمین.
-این ها تا حالا تنها روی خاک جایی نرفتن. هواشون رو داشته باش باباجان. این توفان خیلی اذیتشون کرد. دیگه اگر بهشون بر بخوره من نیستم. خودت مواظبشون باش. این ها کوچیکن. نذار اذیت بشن باباجان.
زمین در حالی که با تمام توان تاثرش رو مخفی می کرد ولی زیاد موفق نبود گفت:
-خیالت راحت باشه بابای مهربون. من مواظبشونم. بهت قول میدم یکیشون هم طوریش نشه. بهت قول میدم.
-ممنونم. ممنونم باباجان.
دونه برف ها از غم جدایی آدم برفی آب شدن، جاری شدن، راه افتادن و رفتن و دور و دور تر شدن. آدم برفی اشک ها و بوسه هاشون رو به یادگاری برداشت و رفتنشون رو تماشا کرد تا رفتن و از نظر گم شدن. خیلی طول کشید ولی بلاخره تموم شد و سکوت دردناکی انگار تمام دنیا رو گرفت. دونه برف ها دیگه نبودن و سکوت انگار از شدت سنگینی غمناکش روی دنیا پهن شده بود و نمی تونست کنده بشه.
-خدا به همراهتون باباجان. سفر خوش!.
آدم برفی وسط آه بلندش به شنیدن صدای هقهق غمناک پروانه حس کرد اسفنج وسط سینهش کم مونده شعله ور بشه.
-پرپری کوچولوی نازنین! چی شده باباجان؟
ولی پروانه بلند تر و شدید تر گریه کرد و گریه کرد.
-چیه باباجان؟ به بابا برفی نمیگی؟ چرا گریه می کنی؟ این جواهر های ناز چرا دارن از اون چشم های قشنگت میان پایین؟ به بابا برفی بگو ببینم چته باباجان؟
-دلم گرفته بابا برفی. دونه برف ها رفتن و دیگه برنمی گردن. دلم خیلی تنگ میشه واسهشون.
-خوب دل من هم تنگ میشه واسهشون. هر وقت دلمون تنگ شد باید به این فکر کنیم که اون ها خوش و سلامتن و سفرشون هم قشنگ و شاده. تازه از زمین هم می تونیم حال و احوالشون رو بپرسیم. وقتی بدونیم عزیز هامون شادن ما هم خاطر جمع میشیم و شاد.
-پس ما چی بابا برفی؟ دل و دلتنگی ما چی میشه؟ اون ها شادن درست. ولی ما با دل تنگ خودمون چی کار کنیم؟
پروانه این رو گفت و دوباره زد زیر گریه. آدم برفی چند لحظه سکوت کرد، بعد آهی کشید و گفت:
-پرپری کوچولو! عشق که داشته باشی دیگه خودت رو نمی بینی. وقتی۱نفر واسهت عزیز میشه همه وجودت میشه شادی اون. دیگه خودت معنا نداره. خودت و دلت و همه چیزت فقط میشه شادی عزیزت. شاد که باشه شادی. حالا هم عزیز های ما شادن. و همین برای من بسه.
-ولی من… بابا برفی دلم داره می ترکه. دیگه تحمل این سکوت و اینهمه تنهایی و اینهمه دلتنگی رو ندارم. نمی تونم بابا برفی.
پروانه گریه می کرد. بابا برفی با هرچی مهر توی قلب اسفنجیش و دست های چوبیش بود نوازشش می کرد و باهاش حرف می زد. بهش دل گرمی می داد. براش از بهار می گفت.
-گریه نکن باباجان. گریه نکن پرپری کوچولوی عزیز من. به همین زودی بهار میاد. تو هم باید پر بگیری و بری. اینقدر چیز قشنگ هست واسهت که دیگه دل کوچیکت تنگ نباشه. گریه نکن باباجان. دیگه چیزی نمونده. چند روز دیگه تحمل کن. سرما داره میره. بهار میاد دیدنت. دلش تنگ شده واسهت. باید سر حال ببیندت. دنیا بهشت میشه برات. دیگه آخر سختیه. صبر داشته باش باباجان. …
-بابا برفی!
-چیه باباجان. بگو چی می خوایی.
-برام قصه بگو. از این سکوت می ترسم. نمی خوام یادم باشه که بقیه رفتن. واسهم قصه بگو تا سکوت نباشه بابا برفی.
-باشه باباجان. باشه میگم. گوش بده تا بگم.
بابا برفی آهش رو پنهان کرد تا پروانه دلتنگیش رو حس نکنه. بعد همون طور که پروانه رو نوازش می کرد شروع کرد به گفتن.
-یکی بود یکی نبود.
زیرِ گنبدِ کبود، زمین بود و۱آسمون.
روی این خاکِ خدا، سرما بود و۱بابا.
بابای قصه ی ما، با زمستون تنها بود،
بارِ تنهاییِ سرد، روی دوشِ بابا بود.
روزا پر حسرت و درد، شبای تاریک و سرد،
همه جا صیدِ سکوت، سرما بیداد می کرد.
بابا دیگه خسته بود، دیده هاش رو بسته بود،
زیرِ آوارِ سکوت، تو خودش شکسته بود.
تا یه پروانه اومد، خسته از رنجِ سفر،
توی کولاک و خزان، کوچیک و خوش بال و پَر.
پریِ قصه ی ما همدمِ قلبِ بابا شد،
همنشینِ دلِ سردِ این بابای تنها شد.
زیرِ گنبدِ کبود، کسی جز خدا نبود،
بابای قصه ی ما، بعد از اون تنها نبود.
***
بخش8.
***
هوا داشت بهتر می شد. زمین هم همینطور. جوونه ها آروم آروم با خجالت و ترسی شرم آلود همراه با کنجکاوی معصومانه و قشنگشون گاهی یواشکی سر از خاک در می آوردن
و سرکی می کشیدن ولی زیاد نمی موندن از بس هوا سرد بود. اما هرچی بیشتر می گذشت سرک ها بیشتر و موندن ها طولانی تر می شد. زمین خیلی آهسته داشت سبز می شد و خواب از سرش می پرید. آدم برفی و پروانه هر روز زمین رو سؤالپیچ می کردن و از حال دونه برف ها جویا می شدن و زمین مهربون با حوصله تمام احوالاتشون رو با تمام جزئیات واسهشون تعریف می کرد. آدم برفی با تمام وجودش تلاش می کرد دل افسرده پروانه رو زنده و شاد نگه داره. براش قصه های شاد می گفت، واسهش از فردا و از بهار حرف می زد، سبز شدن زمین و بیرون اومدن جوونه ها رو براش توضیح می داد و خلاصه هرچی ازش بر می اومد می کرد تا پروانه بخنده. پروانه می خندید ولی حسابی دلتنگ بود. سینه گرم و مهربون آدم برفی هرچند گرم و مهربون بود ولی دیگه جواب پروانه رو نمی داد. با کم شدن سرمای بیرون و شروع رویش جوونه ها پروانه دیگه حس می کرد نباید اونجا بمونه. آخه چیزی اون بیرون نبود که تهدیدش کنه. بهار داشت می رسید و پروانه می خواست هرچه زود تر برسه و از تاریکی زیر شال بی رنگ و رو که حالا بیشتر از گذشته در نظرش تیره و خفه بود خلاصش کنه. چند بار سعی کرده بود بزنه بیرون ولی هوا چنان سرد بود که خیلی زود بال هاش و تمام بدنش از سرما فلج شد و اگر آدم برفی به موقع به دادش نرسیده بود زنده نمی موند.
-خدایا بابا برفی من دیگه هیچ وقت اون بیرون رو نمی بینم!.
-چرا همچین فکری می کنی پرپری کوچولو؟ معلومه که می بینی. درسته که این روز ها هنوز هوا سرده، ولی دیگه آخر های زمستونه و زمستون که بره هوا گرم میشه و تو هم میایی بیرون.
-ولی من۱دقیقه هم نتونستم اون بیرون بمونم.
-خوب توی این هوا نباید هم بتونی. صبر داشته باش باباجان. بذار چند روز دیگه هم بگذره اینقدر این بیرون رو ببینی که دلت واسه ندیدن تنگ بشه.
-ولی من هیچ وقت دلم واسه ندیدن تنگ نمیشه. می دونم که نمیشه. فقط می خوام دوباره بیام بیرون و پرواز کنم و سردم هم نباشه.
-عجله نکن باباجان. همه این ها که گفتی میشه. به همین زودی هم میشه. مطمئن باش.
پروانه اما می شنید و نمی شنید. دلش اون بیرون بود و گوشش به آدم برفی بود و نبود.
و زمان بی اعتنا به اینهمه، آروم و بیخیال واسه خودش می رفت و می رفت. توجهی به هیچ چیز اطرافش نداشت. نه انتظار پروانه، نه دل آدم برفی، نه سرمای زمستون، نه بهار که معلوم نبود کجای راه مونده. زمان بدونه هیچ توجهی به هیچ کدوم از این ها با همون سرعت۱نواختش واسه خودش زندگی رو قدم می زد و کی می دونست در چه هواییه؟!
هوای زمان رو کسی نمی دونست ولی هوای زمین هنوز سرد بود. همچنان زمستون بود. بهار هنوز دور بود. نه به دوری زمان کولاک های دائمی ولی هنوز دور بود. دور تر از دسترس آدم برفی و پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه هر شب بهانه می گرفت و خیلی شب ها هم گریه می کرد و همیشه انگار بیمار بود. تمام فکر و حواس پروانه اون بیرون بود. پیش خورشید،
پیش جوونه ها، پیش بهار.
آدم برفی هرچی بلد بود می کرد تا پروانه بهتر باشه. بهار هنوز نرسیده بود.
-بابا برفی! برام بگو اون بیرون چی می بینی؟
-این بیرون باباجان، زمین رو می بینم که دیگه برف پوش نیست. آسمون رو می بینم که دیگه سیاه پوش ابر های تاریک نیست. خورشید رو می بینم که هرچند گرما نداره ولی هست و هرچند خواب آلود ولی داره می تابه. ابر هم هست ولی سفید و نازک. مثل تور روی صورت خورشید. این بیرون دارم می بینم که رنگ ها دارن یواش یواش بیدار میشن
و دنیا داره کم کم رنگی میشه. ولی هنوز سرده باباجان. خیلی هم سرده.
-توضیح بده برام بابا برفی. یعنی زمین الان دیگه رنگ برف نیست؟ یعنی سفید نیست؟
-نه باباجان. نیست.
-وای! پس زمین الان چه رنگیه؟
-زمین الان خاکی و سبزه باباجان. داره سبز تر هم میشه. هرچی جوونه ها بیدار تر میشن زمین سبز تر میشه.
-وای جوونه ها بیدار شدن بابا برفی؟
-تقریبا بیدار شدن. هنوز مونده بابا جان.
-خورشید چی؟ از خورشید بگو.
-خورشید مثل عروس های ناز فروش زیر تور های نازک و سفید ابر داره دنیا رو ناز می کنه. ولی چون بین نگاه مهربونش و جهان ما تور های ابری کشیده هنوز گرمایی در کار نیست. باید تور کنار بره تا گرما برسه. هنوز مونده باباجان.
-دیگه چی می بینی بابا؟
-دیگه، گل ها و درخت ها رو می بینم که دارن خمیازه می کشن و نسیم رو که داره آروم آروم تکونشون میده و نوازششون می کنه تا بیدار بشن.
-وای بابا برفی می خوام ببینم. می خوام همهش رو ببینم. می خوام بیام بیرون و تمامش رو ببینم.
-صبر کن باباجان الان این بیرون زمهریره. این بیرون دووم نمیاری. بذار چند روز دیگه بهترش رو می بینی باباجان.
-نه می خوام الان ببینم. همین الان.
-الان زمان تو نیست باباجان. صبر کن تا زمانت برسه اون وقت بیا بیرون و ببین.
-نه بابا برفی نه دیگه نمی تونم. می خوام همین الان ببینم.
-هوای الان سرده پرپری کوچولو. سردت میشه. منجمد میشی. به بابا برفی گوش بده و باز هم صبر کن. دیگه چیزی نمونده.
-ولی تو اون بیرونی. جوونه ها هم همینطور. خورشید و ابر ها و گل ها و درخت ها هم همینطور. فقط من توی تاریکی موندم. نه. من دیگه نمی تونم صبر کنم بابا برفی.
اگر شما ها تحمل دارید پس من هم می تونم اون بیرون دووم بیارم.
-ولی من از یخ درست شدم پرپری کوچولو. جوونه ها توی بغل خاکن. خورشید رو سرما اذیت نمی کنه. ابر ها سردشون نمیشه. درخت ها خوابن و چیزی حس نمی کنن و اون هایی هم که نیمه بیدار شدن قوی هستن و بزرگ. گل ها هم همینطور. ولی تو پرپری کوچولوی عزیز من، این هوا هوای تو نیست. کمی دیگه صبر کن باباجان.
-نه بابا برفی نمی تونم. من می خوام همین الان بیام بیرون و همین الان ببینم.
پروانه دیگه منتظر هشدار های آدم برفی نشد. از زیر شال بی رنگ و رو و کلاه کهنه و از بین دست های چوبی آدم برفی پرید بیرون. زمین و زمان دیگه سفید نبودن.
-وای چه قشنگه!
ولی دیگه نتونست ادامه بده. سرما مثل۱شلاق یخی تیز توی تمام جونش فرو رفت. به هر زحمتی بود چندتا بال زد و۱کوچولو از آدم برفی دور شد. آدم برفی با چشم های نگران تماشاش می کرد. پروانه سعی کرد توجهش رو به قشنگی های اطرافش بده. بیشتر از۱ثانیه موفق نبود. سرمای هوا چنان روی تمام جسم کوچیکش سنگینی می کرد که پروانه حس کرد هوای توی سینهش یخ زده و نمی تونه نفس بکشه. تلاش کرد بوی آشنای بهار رو احساس کنه، نشد. تلاش کرد نفس بکشه. انگار۱۰۰۰تا سوزن یخی بلند توی سینهش رو خراش داد. پروانه حس کرد فلج شد. با نگاه بی حال۱شاخه بی برگ رو نشون کرد و سعی کرد بهش برسه ولی بال هاش فرمان نبردن. مثل۱تیکه برگ خشک کوچیک سقوط کرد و افتاد زمین.
سعی کرد ناله کنه ولی صداش هم انگار یخ زده بود. چشم هاش سیاهی رفت و۱لحظه بعد دیگه چیزی نفهمید. آدم برفی هرچی کرد دستش به پروانه نرسید. پروانه در چند قدمیش داشت از دست می رفت و آدم برفی فقط می تونست تماشا کنه. اسفنج توی سینهش تا شعله ور شدن فاصله ای نداشت.
-پروانه! پرپری کوچولوی عزیز من! خودت رو برسون اینجا. فقط چند قدم. فقط۱بال زدنه باباجان. بیا باباجان. بیا پیش بابا برفی باباجان. پروانه! بلند شو. بلند شو باباجان.
پروانه در آخرین لحظه صدای نگران آدم برفی رو از دور ها شنید. خواست حرکتی کنه ولی توان حرکت ازش دور بود. خیلی خیلی دور. آدم برفی سعی کرد بره طرف پروانه ولی موفق نشد. داشت می افتاد ولی دستش به پروانه نمی رسید. آدم برفی پریشان و دیوونه از وحشت داد زد.
-کسی نیست؟ هیچ کسی نیست؟ یکی اینجا نیست کمک کنه؟ یکی بیاد دست هام رو به پروانه برسونه. کسی برای کمک نیست؟
نسیم مثل برق رسید و با دیدن صحنه همه چیز دستگیرش شد. مجال سوال و جواب نبود. نسیم خیز برداشت، پروانه رو از روی خاک یخزده قاپید و برد گذاشت توی بغل آدم برفی.
جسم ظریف پروانه مثل۱تیکه سنگ خیلی کوچیک سفت و سخت شده بود. پروانه یخ زده بود. نسیم به چشم های خیس آدم برفی نگاه کرد و ساکت و منتظر ایستاد. تاثر و دلواپسیش بیشتر از اون بود که بتونه حرف بزنه. آدم برفی پروانه رو۱۰۰۰بار بوسید و نوازش کرد و در حالی که با صدای شکسته باهاش حرف می زد دوباره گذاشتش روی اسفنج توی سینهش زیر شال بی رنگ و رو و کلاه کهنه. پشت حفاظ دست های چوبیش.
-پروانه!پرپری کوچولوی عزیز من! چشم هات رو باز کن باباجان. چقدر بهت گفتم صبر کن گوش نکردی. بیدار شو باباجان. بهار داره میاد. اگر تو نباشی بهار پژمرده میشه باباجان. پروانه! پاشو باباجان. بابا برفی چیکار کنه اگر تو باهاش حرف نزنی؟ پاشو باباجان. پاشو نسیم رو ببین، داره دق می کنه واسهت. آسمون رو ببین، ابری شده واسهت. پروانه جان! باباجان! بیدار شو. …
آدم برفی گفت و گفت و گفت. اسفنج وسط سینهش مثل کوره داغ شده بود. یخ های جسم کوچیک پروانه با گرمای دست ها و اسفنج توی سینه آدم برفی خیلی آروم شروع کردن به باز شدن. پروانه از دوردست ها انگار صدای آدم برفی رو می شنید و کم کم حس می کرد صدا داره نزدیک تر میشه و آدم برفی صداش می کنه. و کمی بعد که کمی بیدار تر شد حس کرد صدای آدم برفی برای اولین بار چقدر خسته و شکسته هست. ساعتی همینطور گذشت. پروانه آروم و بی حال و خیلی کند، چشم هاش رو باز کرد و نفسی کشید. آدم برفی چنان شاد شد که فریاد زد:
-بیدار شدی باباجان؟ آهایی! نگران نباشید. نسیم! خورشید! زمین! پرپری کوچولوی عزیز من زنده هست باباجان.
پروانه با آخرین توانش زمزمه کرد:
-بابا…برفی…من… خیلی… سردمه.
-چیزی نیست باباجان. الان گرم میشی. کاش بیشتر اصرارت می کردم که نری بیرون! شکر که به خیر گذشت باباجان. چیزی نیست. بخواب. بخواب باباجان. خوب میشی. بخواب
پرپری کوچولوی عزیز من. بخواب باباجان. بخواب.
پروانه چشم هاش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
روز های زمستون،تاریک و تکراری، می اومدن و می رفتن. پروانه خسته و خورد روی سینه آدم برفی افتاده بود و بهار هم انگار اون سال خیال رسیدن نداشت. پروانه هر روز و هر شب و هر لحظه بهانه بهار رو می گرفت و هواییه بیرون رفتن بود و حالا بعد از آخرین تلاشش تبدار و مریض روی سینه آدم برفی افتاده بود و ناله می کرد. آدم برفی با کمک شیره ای که از جوونه ها قرض گرفت حسابی دوا درمونش کرد و پروانه هرچند حالش داشت بهتر می شد ولی هنوز به شدت بیمار و تبدار بود.
-دارم می میرم بابا برفی. می دونم. من می میرم بدون این که بهار رو ببینم.
-این چه حرفیه؟ تو نمی میری باباجان. تو دیوونگی کردی و حالا مریض شدی. بهت که گفتم این بیرون هنوز سرده. گوش نکردی. این هم نتیجهش. حالا طوری نیست. چند روز دیگه خوب خوب میشی.
-بابا برفی! اگر من بمیرم و بهار بعدش بیاد بهش میگی که چقدر منتظرش بودم؟
-از این حرف ها نزن باباجان. تو چیزیت نمیشه پرپری کوچولو. بهار که بیاد تو حالت مثل یکی از این گل های کوچولوی دور و برمون که الان دارن بهم توی خواب و بیداری چشمک می زنن خوبه. صاف می پری توی بغلش و وای! خوش به حالت میشه!.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
-دارم با چشم های خودم جلو دار های بهار رو می بینم مگه میشه مطمئن نباشم؟
-آخه پس کی نوبت دیدن من می رسه؟
-می رسه باباجان. صبر داشته باش. چند روز دیگه نوبت دیدن تو هم می رسه. تو رفیق اختصاصی بهاری باباجان. بهار سفارشی کنار گذاشتدت فقط واسه لحظه رسیدن خودش.
باید تحمل کنی باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-بله که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه پرپری کوچولو.
-پس آخه این بهار چرا نمیاد؟ پس کی میاد؟
-میاد باباجان. چند روز دیگه میاد. واسه دیدن تو هم شده زود تر میاد. بهت قول میدم پرپری کوچولو.
-آخه من حالم خیلی بده. حس می کنم دووم نمیارم.
-بی خود حس می کنی. از این بدتر بودی. الان که خیلی بهتری. تا من هستم تو هم هستی. من دستت رو می ذارم توی دست بهار باباجان. حتی۱لحظه شک نکن. اصلا دم اومدن بهار دلت میاد از این فکر های بد کنی؟
-پس کی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟ حس می کنم دیگه۱دقیقه هم نمی تونم تحمل کنم.
-چیزی نمونده باباجان. تو که اینهمه تحمل کردی این چند روز هم روی اونهمه که رفت. صبر داشته باش باباجان. درست میشه. …
آدم برفی گفت و گفت تا حس کرد نفس های پروانه آروم و شمرده شدن. پروانه روی سینه آدم برفی خوابش برده بود و آدم برفی تردید نداشت که داره خواب بهار رو می بینه.
این رو از آرامش نفس هاش می فهمید. اسفنج توی سینه آدم برفی از نفس های آروم پروانه و از حس سنگینی سبک جسم پروانه که روی سینهش بود و از احساس گرمای حضور پروانه و آرامشش گرم و گرم تر شد.
-فقط چند روز دیگه مونده. بهار که بیاد تو می پری باباجان. فقط چند روز دیگه باهام بمون و تحمل کن باباجان.
نسیم آروم و خرامان از اون طرف ها رد می شد. صدای آه آدم برفی رو که شنید بی صدا اومد پیشش. دستی به سرش کشید و توی گوشش گفت:
-سلام بابا برفی.
-سلام باباجان. هیس! آروم تر باباجان. پروانه خوابه. تازه خوابیده.
-چشم بابا برفی معذرت می خوام. ولی تو چرا آه کشیدی؟
-چیزی نیست باباجان. چیزی نیست.
-چرا هست بابا برفی. من می دونم. بین دلت و دل پروانه موندی. درسته؟
-آره. درسته باباجان.
-چه کمکی ازم بر میاد تا بهت کنم؟ هر کاری بگی می کنم.
-هیچ چی باباجان. کاری ازت بر نمیاد. بگو ببینم! حال شیطون کوچولو های من چطوره؟ خوب و سر حال هستن یا نه؟
-اوه چه جورم! حسابی داره بهشون خوش می گذره. اتفاقا توی راه بهار رو هم ملاقات کردن. گفتن بیام واسه تو تعریف کنم که چقدر پاک و مهربونه. الان هم رسیدن به۱رودخونه
و دارن میرن تا با یکی۲تا رودخونه دیگه یکی بشن و راه بی افتن طرف دریا. اصلا نگرانشون نباش. اون ها خوبن. خیلی خوب. بهت هم خیلی سلام رسوندن و گفتن بگم جات بینشون چقدر خالیه.
-ممنونم باباجان. اگر دوباره دیدیشون روی گل همهشون رو از طرف من ببوس. بهشون بگو دوستشون دارم.
-حتما می بینمشون و حتما بهشون میگم بابا برفی مهربون. خوب دیگه من باید برم. هر زمان هر کمکی از دستم بر می اومد بهم بگو. هر لحظه که صدام بزنی من پیشت حاضرم.
یادت نره بابا برفی!
-نه باباجان. یادم نمیره. ممنونم ازت.
-تا بعد بابا برفی.
-به سلامت باباجان.
نسیم رفت و آدم برفی تنها موند. پروانه روی سینهش خواب بود و توی حسرت دیدن بهار می سوخت. آسمون هم ابر داشت و هم خورشید. هوای سرد و خورشید بی حال و ابر های نازک و بازیگوش. آدم برفی به آسمون نگاه کرد و در سکوت به انتظار ستاره های شبانگاهی نشست.
***
چند روز دیگه هم گذشت. پروانه بهتر بود ولی هنوز کمی تب داشت. اون روز هم حسابی دلتنگ بود و بلاخره با لالایی های آدم برفی آروم گرفته و خوابش برده بود. روز دلگیر و سردی بود. آدم برفی جوونه ها رو تماشا می کرد و توی فکر بود. نمی دونست باید شاد باشه یا غمگین. چقدر دلش می خواست پروانه باهاش بمونه ولی… پروانه در کنارش خوشبخت نبود. سینه بابا برفی و کلاه کهنه و شال بی رنگ و رو و دست های چوبیش دیگه به پروانه حس رضایت نمی دادن. پروانه بهار رو می خواست و آدم برفی می دونست. یاد حرف های پروانه بعد از رفتن دونه برف ها افتاد.
-پس دل خودم چی؟
و بلافاصله جواب خودش رو به یاد آورد.
-عشق که باشه دیگه خودت معنا نداری. همه چیزت میشه شادی دل عزیزت. اون که شاد باشه تو شادی. عشق که باشه تو نیستی.
آدم برفی پروانه رو که در خوابی نه چندان آروم فرو رفته بود ناز کرد. حالا دیگه مطمئن شده بود. باید کاری می کرد. باید به بهار پیغام می داد که بجنبه. باید برای دل پروانه کاری می کرد.
-نسیم!نسیم! صدام رو می شنوی باباجان؟
لحظه ای نگذشت که نسیم سر رسید. نسیمی که هرچند به خاطر زمستون همچنان سرد سرد بود و سوز داشت ولی دست ها و دلش بهاری بودن و مهربون.
-منو صدا زدی بابا برفی؟
-آره باباجان. فقط آروم تر پروانه خوابه.
-به روی چشم باباجون. بگو چی ازم بر میاد که واسهت انجام بدم؟
-تو بهار رو می بینی؟
-آره. می بینمش بابا برفی. یعنی اگر بخوام می تونم برم پیداش کنم.
-ها باریک الاه!. می تونی ازم واسهش۱پیغام ببری؟
-آره باباجون. می تونم. بگو چی بهش بگم؟
-برو بهار رو پیدا کن و بهش بگو بجنبه. بهش بگو اینجا۱پروانه هست که حسابی بیمارشه. بهش بگو اگر دیر کنه خیلی دیر میشه. بهش بگو بیا. فقط بیا. آره باباجان.
بهار رو هر جا که هست پیداش کن و بگو خودش رو برسونه.
-به روی چشم بابا برفی. فقط این که بهار هنوز کمی از اینجا دوره. واسه این که زود تر پیداش کنم شاید بد نباشه به خورشید هم بگم بلکه اون زود تر از من ببیندش.
اگر اجازه بدی به خورشید هم بسپارم که هر جا بهار رو دید پیغامت رو بده. اجازه میدی بابا؟
-آره باباجان. به هر کسی دلت می خواد بگو. به زمین، خورشید، این جوونه ها، به همه و همه. بهار رو پیدا کنید باباجان. هرچی بیشتر باشید بهتره. فقط بهار رو زود تر پیداش کنید بابا جان.
-باشه ولی…
-دیگه ولی نداره. برو باباجان. برو ببینم چیکار می کنی.
-باشه بابا برفی. ولی آخه…
-ای بابا دیگه ولی و آخه رو ول کن باباجان. بجنب دیگه. زود بپر برو گیرش بیار این بهار کیمیا رو. بدو باباجان.
-باشه بابا برفی هرچی تو بخوایی ولی آخه بابا! من…
-من و خودت و باقی رو بگذر. برو بابا جان. برو زود تر انجامش بده. ها باریک اللاه! بدو باباجان. اومدیا!
آدم برفی چنان با محبت این ها رو گفت و چنان مهربون خندید که نسیم سکوت کرد. ایستاد و نگاه صاف و معصوم آدم برفی رو تماشا کرد.
-ها باباجان! نمیری؟
-چرا بابا برفی. الان میرم. میگم بابا برفی!
-نه. نگو. نگو باباجان. فقط برو. پروانه عزیز من بهار رو می خواد برو پیداش کن بیارش. فقط بیارش باباجان. فقط بهار رو بیارش.
نسیم۱بار دیگه به نگاه آدم برفی خیره شد. مهربون، شفاف، پر از محبت و پر از خنده ای غمگین و حرف های ناگفته ای که نسیم می فهمید و نمی فهمید. دیگه جای هیچ حرفی نبود. نسیم دور آدم برفی چرخید، به چشم های مهربونش بوسه زد و برای پیدا کردن بهار به راه افتاد و هو کشان از اونجا دور شد. نسیم رفت تا طبیعت رو برای رسوندن پیغام آدم برفی بسیج کنه. آدم برفی سر و پر پروانه خوابیده رو نوازش کرد و لبریز از حس محبتی بی انتها خندید.
***
بخش9.
***
روز ها انگار۱رنگ دیگه شده بودن. همه چیز انگار فرق کرده بود. به نظر می رسید تمام طبیعت در جنبشه. و بود. دقیقا همینطور بود. زمین و آسمون دست به دست هم داده و در تکاپو بودن. تمام طبیعت واسه پیدا کردن بهار دست به یکی کرده بودن.
نسیم رفته و به هر کسی دستش رسیده بود پیغام آدم برفی رو داده بود. حالا خورشید و زمین و جوونه ها و رودخونه ها و همه و همه دنبال بهار بودن تا بهش بگن هرچه سریع تر خودش رو به آدم برفی و پروانه برسونه. نسیم هم می چرخید و می گشت تا شاید موفق بشه. آدم برفی منتظر بود. شب که می شد بعد از دلداری و خواب کردن پروانه و فرستادنش به بهشت رویا های رنگی بهار، در سکوت به آسمون پر ستاره شب خیره می شد و به فرشته های نورانی پوش اون بالا سفارش می کرد هر جا بهار رو دیدن بهش بگن که پروانه چقدر دلتنگشه. آدم برفی خنده هاش رو نگه می داشت واسه زمان های بیداری پروانه تا بلکه شادش کنه. پروانه اما بی خبر از تمام این ها فقط هوایی پرواز بود و دلتنگ بهار. پروانه دلتنگ بهار بود و جز انتظار چیزی نمی فهمید. پروانه نمی دید که فضای داخل شال بی رنگ و رو که۱روزی پناه گاه امن و مطمئنش بود، روز به روز بیشتر و بیشتر می شد. پروانه نمی دید که جوونه های اطراف آدم برفی سبز تر از جا های دیگه هستن و نمی شنید که با جوونه های دور تر در مورد این که خودشون شبنم و آب بیشتری بهشون می رسه و چقدر از این موضوع خوشحالن حرف می زدن. پروانه چیزی نمی خواست جز هوای پرواز و چیزی نمی دید جز رویا های خواب و بیدار بهار.
زمان بیخیالیش رو کنار گذاشته و اندیشمند و خاموش تماشا می کرد. نگاه می کرد به جنب و جوش تمام طبیعت که برای دل آدم برفی تلاش می کردن تا بهار رو پیدا کنن. دلی که به هوای دل پروانه می تپید و تمام رویا و آرزوش شده بود خنده پروانه.
چند روز دیگه هم گذشت. حالا دیگه تمام دنیا دنبال بهار بودن. حتی زمان.
و بلاخره پیداش کردن.
-بابا برفی بابا برفی پیداش کردیم بهار رو واسهت پیدا کردیم. من خودم دیدمش. باهاش حرف زدم. گفت تو رو می شناسه و اسم و رسمت رو شنیده. ببین واسهت چی فرستاده.
-ها!نسیم! درست بگو باباجان ببینم چی میگی.
-بهار بابا برفی بهار. بهار رو واسهت پیدا کردیم. همه چیز رو بهش گفتم. واسهت هدیه داد ببین؟
نسیم این ها رو گفته نگفته۱بغل بزرگ عطر بهشتی پاشید به آدم برفی و به همه جا. انگار تمام دنیا رو بوی بهشت گرفت. آدم برفی هوای عطرآگین رو نفس کشید و بلند خندید.
-ها باریک اللاه! کارت درسته باباجان. مرحبا!
-کار من تنها نبود بابا برفی. همه کمک کردن. خورشید، زمین، رودخونه، دونه برف های تو، حتی پرنده ها و دیگه کی و کی و کی.
-کار همهتون درسته باباجان. مرحبا به همهتون! زنده باشید! بهاری باشید باباجان!. خوب دیگه بگو. بهار دیگه چی گفت؟
-بهار واسهت سلام رسوند. هم واسه تو هم واسه پروانه. بهار داره میاد بابا برفی. گفت با آخرین سرعتش میاد. امروز فرداست که برسه. جلودار هاش نزدیک اینجان. فردا صبح فرود میان. باید ببینیشون. وای بابا۱دسته بزرگ چلچله! انگار مال خود بهشتن بابا… بابا برفی! تو چه!… تو چقدر!…
-ها باباجان! آفرین! دلم رو شاد کردی باباجان. شنیدی پروانه جان؟ شنیدی پرپری کوچولوی عزیز من؟ دیدی باباجان بهت گفتم بهار تو رو یادشه؟ شنیدی؟ بهار داره میاد. بهار توی راه اینجاست باباجان. بهار میاد دیدنت. بخند دیگه باباجان. بخند، شاد باش، بهار نزدیکه باباجان. ببینم پرپری کوچولو تو داری می خندی یا گریه می کنی؟ ها؟ هر۲تاشه؟ طوری نیست راحت باش باباجان. ولی نه. بذار باقیش باشه بین خودت و بهار. الان فقط بخند. برای من بخند باباجان. برای دل بابا برفی. ها باریک اللاه! آفرین باباجان مرحبا! ها نسیم! داشتی می گفتی. باز هم بگو باباجان. بگو.
-ولی بابا! تو!…
-ای بابا شاد باش. حیفت نمیاد اینهمه شادی و بوی خوش و هلهله این جوونه ها رو با اما و ولی خرابش می کنی؟ زود باش۱چرخی بزن۱رقصی کن بذار این جوونه ها۱کمی برقصن دلم باز بشه باباجان.
نسیم نگاه نگرانش رو از آدم برفی برداشت و به هوای دل آدم برفی چرخید و رقصید و شروع کرد به پراکنده تر کردن هدیه بهار و قلقلک دادن جوونه های خوشحال.
هیاهویی شاد همه جا رو گرفته بود. نسیم اما مثل لحظه رسیدنش نبود. کمی سرد تر بود. سوز داشت. خیلی سعی می کرد آهش رو بزنه کنار ولی هرچند۱بار نگاهی زیر چشمی به آدم برفی می کرد و هم زمان با آه بی صداش جوونه ها از سرمای سوزی که هنوز هوای زمستون داشت به خودشون می لرزیدن.
بلاخره شب رسید. اون شب ستاره ها چه برقی داشتن! انگار تمامشون داشتن راه بهار رو روشن می کردن که اشتباه نره و متوقف نشه. آدم برفی بعد از به خواب رفتن پروانه سرش رو بالا گرفت و به آسمون خیره شد. از ستاره ها با همون لبخند مهربون همیشگیش تشکر کرد و محو تماشای درخشش و چشمک بازی اون ها شد. آدم برفی اون شب تا خود صبح بیدار بود و در سکوت و با زبان نگاه با ستاره ها حرف می زد.
صبح فردا دنیا با صدای۱عالمه چلچله از خواب بیدار شد. چه شلوغی کرده بودن این مسافر های کوچولوی بهشت که مهمون زمین شده بودن. چلچله ها بعد از۱سلام و احوالپرسی شاد و شلوغ با درخت ها و گل ها و جوونه های نیمه هشیار بلافاصله شروع کردن به تزئین همه جا. بهار داشت می رسید و همه می خواستن همه چیز درست درست باشه. پروانه بی تاب بود که بیاد بیرون و قاتی بقیه بشه ولی سوز عجیبی که هنوز همراه نسیم توی هوا می چرخید بهش این اجازه رو نمی داد.
-بابا برفی! اون بیرون چی می بینی؟ هرچی هست برام بگو. تمامش رو بگو. وای بابا برفی نمی دونی چقدر دلم می خواد زود تر از اینجا آزاد بشم. بابا برفی چرا این روز ها اینجا خیسه؟ تمام پر هام خیس شدن. ولی جای من حسابی باز شده. می تونم اگر بخوام۱چرخکی هرچند کوچولو اینجا بزنم. اه! البته اگر اینقدر پر هام خیس نباشن. اون بیرون که بارون نمیاد پس چرا اینجا اینطوریه؟ تو رو خدا۱کاریش کن بابا برفی.
-باشه باباجان باشه. الان برات درستش می کنم. اینهمه شلوغ نکن تو هم به موقعش میایی بیرون. صبر کن تا بهار بیاد تو هم آزاد میشی.
-پس آخه کی؟ من می خوام الان که همه مشغول شادی هستن بیام بیرون. آخه چرا نمی تونم؟
-ببین پرپری کوچولو! یادته دفعه آخر که گوش بهم نکردی چی شد؟ حیف نیست وقتی بهار می رسه تو بیمار باشی؟
-وای نه بابا برفی. هیچ دلم نمی خواد.
-خوب پس۱کم دیگه صبر کن تا اوضاع بهتر بشه. تو که اینهمه تحمل کردی این یکی۲روز هم روی اون روز ها که رفت.
-یعنی این روز ها تموم میشه بابا برفی؟
-آره که تموم میشه باباجان. وقتی من میگم میشه یعنی میشه. دیگه چیزی نمونده باباجان. دیگه آخرشه.
آدم برفی جمله آخر رو با آهی عمیق گفت. پروانه نفهمید.
-به نظرت بهار الان کجاست بابا برفی؟ چقدر دیگه مونده برسه اینجا؟
جواب پروانه بلافاصله رسید. همراه۱دسته بزرگ دیگه چلچله که با سر و صدای زیاد رسیدن خبر جدید هم رسید.
-بهار، بهار فردا اینجاست. صبح فردا بهار می رسه اینجا.
صدای هورای بلند و شاد از تمام جهان بلند شد و رفت آسمون و از خورشید گذشت و به ستاره ها رسید و اونقدر رفت تا توی آسمون گم شد و آدم برفی چقدر دلش می خواست می تونست این انعکاس رو دنبال کنه ببینه تا کجا میره و به کجا می رسه. پروانه از شادی بلند گریه می کرد و در همون حال بلند می خندید. جوونه ها با شور و شادی به هم تبریک می گفتن. گل ها دیگه بیدار شده بودن. چلچله ها داشتن درخت ها رو تزئین می کردن و خونه های کوچولوی خودشون رو بین تزئینات درخت ها می ساختن. چندتاشون هم بیکار توی خونه های آماده شدهشون نشسته بودن و مشغول پرورش تخم هایی بودن که تازه گذاشته بودن. تخم هایی که جوجه ها و چلچله های فردا می شدن. هر چیزی مایه شادی و هورا بود. رسیدن دسته های پرنده های شلوغ، تخم گذاشتن۱پرنده توی۱لونه، بیدار شدن۱جوونه خوابیده، خمیازه۱درخت و سبز شدن۱برگ کوچیک روی۱شاخه خشک از خواب. همه چیز مایه شادی و هورای دسته جمعی بود. لحظه ها آهسته آهسته می رفتن و مسافر های بیخیال و نا آگاهشون رو سوار بر مرکب نامرئیشون به طرف فردا می بردن.
اون شب پروانه بی تاب و خسته از بی تابی خودش بیدار بود و۱بند می گفت و می گفت. از بهار و از پر های خیسش که باید فردا حتما خشک باشن و از گل ها و از نسیم و از پرواز و از پروانه های دیگه و از همه چیز و همه چیز.
اون شب پروانه از همه چیز می گفت جز از دل آدم برفی.
اون شب آدم برفی ذره ذره صدا و خنده ها و جنب و جوش و نرمی پر ها و ظرافت نفس و گرمای لطیف حضور پروانه رو با تمام وجودش جذب می کرد و تمام سعیش این بود که تمام این ها رو هرچه بیشتر و بیشتر احساس کنه و تمام این احساس رو به یادگاری برداره و نگه داره. با پروانه همراهی می کرد، همراهش می خندید، شاد بود و براش آواز های بهاری می خوند، می خندید، می خندید، می خندید، بی صدا آه می کشید.
اون شب تنها شبی بود که آدم برفی دلش نمی خواست تموم بشه و در عین حال می دونست که باید پایانش رو بخواد به خاطر دل پروانه. پس دعا کرد اون شب سریع تر بره و به صبح برسه.
صبح فردا دنیا طور دیگه ای بود. زمستون دیگه رفته بود. بهار رسیده بود.
-بابا برفی بابا برفی! بیداری؟ بهار اومد.
-آره باباجان. بیدارم پرپری کوچولو. این هم بهار. بهت تبریک میگم باباجان.
پروانه از شادی جیغ کشید و پرید اومد روی شونه های آدم برفی نشست. برای۱لحظه هر۲سکوت کردن. پروانه سِحر زیبایی های بهار بود. آدم برفی سکوت رو شکست و با همون خنده مهربونش گفت:
-خوب، معطل چی هستی باباجان؟ بپر دیگه. نکنه پرواز یادت رفته؟
-نه بابا برفی. من بهار و دنیای بهاری رو می شناختم ولی انگار این خیلی قشنگ تر از تصویریه که ازش داشتم. بهار هم انگار چند برابر همیشه شاده.
-معلومه باباجان. آخه اون هم دلتنگ تو بوده. خوشحاله که منتظرش موندی. این فقط برای خاطر توِ باباجان.
-راست میگی بابا برفی؟
-آره که راست میگم. بابا برفی بهت دروغ نمیگه. مطمئن باش باباجان. حالا دیگه تو…
آدم برفی سکوت کرد. پروانه با همون شادی بی انتهاش ادامه داد:
-خوب بابا برفی. حالا دیگه من باید برم. زمستون تموم شد. ممنونم که مواظبم شدی. هیچ وقت فراموش نمی کنم.
-آره باباجان. دیگه باید بری. مواظب خودت باش باباجان. حسابی مواظب باش باباجان.
-بابا برفی حواست کجاست؟ دیگه بهار شده. خطری نیست که از ترسش مواظب باشم. دیگه زمستون تموم شد.
-آره باباجان. یادم نبود. برو باباجان. برو خوش باش. پرواز و زندگی و بهار خوش بگذره باباجان.
-ممنونم بابا برفی. خداحافظ بابا برفی.
پروانه بوسه ای روی شونه های ضعیف آدم برفی زد، لحظه ای روی دست های چوبیش نشست و پرید. چند بار دورش چرخید و بعد بدون این که به پشت سرش نگاه کنه پرواز کرد و رفت. آدم برفی تماشاش کرد. منتظر نگاه آخرش نبود. می دونست که پروانه به محض پریدن فراموشش می کنه. و پروانه به محض پریدن فراموشش کرد. پروانه رفت و آدم برفی سعی کرد با تمام دلش آخرین تصویرش رو تا جایی که می تونست ببینه توی خاطرش به یادگار هک کنه.
-خداحافظ باباجان. به سلامت پرپری کوچولوی عزیز من. مواظب خودت باش باباجان. بله عزیز، زمستون تموم شده ولی بهار هم مثل زمستون همیشگی نیست باباجان. بعد از بهار تابستونه. هوای خودت و پر هات رو داشته باش باباجان. خوب بپر. خوب زندگی کن. خوشبخت باش باباجان. خداحافظ باباجان. خداحافظ.
آدم برفی همون طور خیره به مسیر پرواز پروانه ای که دیگه نبود باقی موند. قطره های درشت و پشت سر هم از چشم هاش باریدن، راه افتادن و رفتن تا به جوونه های همیشه تشنه زمین آب بدن. نسیم بی صدا اومد و به آدم برفی خیره شد. آدم برفی هیچ وقت این قدر کوچیک و ضعیف نبود. آدم برفی حس می کرد اسفنج توی سینهش چنان داغ شده که داره آبش می کنه. آه بلندی کشید. دیگه لازم نبود به خاطر دل پروانه بخنده. پروانه دیگه نبود. پروانه رفته بود و آدم برفی مونده بود و یادگار هاش. به دست هاش نگاه کرد. دست هایی که پروانه واسه آخرین بار روی اون ها نشسته بود. روی یکی از دست های چوبی آدم برفی۱پولک رنگی از بال پروانه جا مونده بود. آدم برفی به پولک خیره شد. قطره ای اشک درشت و شفاف افتاد روی پولک.
-خدا به همراهت باشه باباجان.
صدایی آروم و مهربون، آدم برفی رو نه چندان ولی کمی به خودش آورد.
-نگرانش نباش بابا برفی. طوریش نمیشه. اون حالا خوشبخته. خیلی خوشبخت. همون طور که تو همیشه دلت می خواست.
-ها باباجان! تو کی هستی؟
-من خورشیدم بابا برفی. می خوام کمکت کنم. می خوام از اینجا ببرمت. می تونم کاری کنم که بری به۱جای خیلی خوب. اون سرزمین آسمونی که برای دونه برف ها و پروانه عزیزت ازش می خوندی یادته؟ من اونجا رو بلدم. می خوام برسونمت به اونجا. جایی که پر از برف و آدم برفی و پروانه های برفیه. جایی که کولاک و توفان نداره. جایی که زمستونش و بهارش هر۲بهشتی و قشنگن. جایی که تو تنها آدم برفی اونجا نیستی ولی همه می شناسنت. تو بابا برفیِ تمام آدم برفی ها و تمام پروانه های اونجا هستی. توی اون بهشت سفید همه منتظرتن و همه دوستت دارن. خورشید اونجا آتیشی نیست. برف ها اونجا آب نمیشن. پروانه هاش از زمستون نمی میرن و با بهار از پیشت نمیرن. اونجا سرزمین رویا های آسمونیه. سرزمین آدم برفی ها و پری های برفی. سرزمین ستاره ها، فرشته های نگهبان آسمون. دلت می خواد بری اونجا؟
-ولی پس،
-موضوع چیه؟ نگران پروانه ای؟
-آره باباجان. نگرانشم. چی به سرش میاد؟
-دلواپسش نباش بابا برفی. اون الان بین گل ها و پروانه ها شاده. اینجا خیلی ها هستن که مواظبش باشن. نسیم و درخت ها و زمین و گل ها و من. پروانه تو اینجا جاش امن و راحته. خاطر جمع باش. حالا دلت می خواد بری به سرزمین آدم برفی ها؟
-آره باباجان. دلم خیلی می خواد. این خاک برای من زیادی سنگینه. دلم سفر می خواد. دیگه نمی خوام اینجا بمونم باباجان. فقط…
-خاطرت جمع باشه بابا برفی. اون طوریش نمیشه. مطمئن باش.
-دلم تنگ میشه واسهش باباجان.
-می دونم بابا برفی. از این خاک همین دلتنگیت رو با خودت می تونی ببری و بس. کاش می تونستم کاری کنم که این یکی رو هم اینجا جا بذاری ولی نمی تونم. دلتنگی مال شما هاست. شمایی که دلی برای تنگ شدن دارید. هر وقت دلت براش تنگ شد به این فکر کن که اون روی زمین در آغوش بهار چقدر خوشبخته. و براش دعا کن که این خوشبختی همیشه پایدار بمونه. خوب دیگه بابا برفی. باید بری. آسمون منتظرته. دیگه روی این خاک خودت رو بیشتر از این اذیت نکن. برو و به اون هایی که دم دروازه سرزمین آسمونی منتظرت هستن ملحق شو.
-بهش بگید همیشه دوستش دارم. بهش بگید از یادم نمیره. جاش برای همیشه گوشه دلم خالیه. این ها رو بهش بگید باباجان. ولی اگر دل نازکش پژمرده میشه بهش نگید. آره، بهش هیچ چی نگید. بهش نگید باباجان.
آدم برفی به یاد پروانه پولک رنگی یادگاریش رو بوسید و نگاهی به زمین رنگارنگ و گل ها و درخت های سرسبز انداخت.
-مواظبش باشید باباجان. پرپری کوچولوی من خیلی ظریفه. هواش رو داشته باشید. مبادا اذیت بشه! سپردمش به شما ها باباجان.
خورشید با تاثر گفت:
-مطمئن باش بابا برفی. مطمئن باش.
-ممنونم باباجان. من آماده ام. بیا از اینجا ببرم باباجان.
خورشید دست های گرمش رو روی سر و شونه های آدم برفی کشید و شروع کرد به نوازشش. چقدر شونه های آدم برفی خسته بود!. آدم برفی هنوز به راه پرواز پروانه خیره مونده بود. چقدر دلش می خواست۱بار دیگه ببیندش! پروانه نبود. دل آدم برفی به یاد دیشب و دیروز تنگ شد. پروانه نبود. پروانه رفته بود و آدم برفی رو برای همیشه فراموش کرده بود. اسفنج توی سینه آدم برفی فشرده شد، گرم شد، داغ شد. داغ تر و داغ تر. خورشید بدن خسته و شکسته آدم برفی رو با مهربونی نوازش می کرد. آدم برفی حس کرد داره سبک میشه. سبک و سبک تر. چقدر دلش می خواست پروانه دم رفتنش بود تا باهاش خداحافظی می کرد. پروانه نبود. پروانه برای همیشه رفته بود. اسفنج وسط سینه آدم برفی۱دفعه آتیش گرفت، شعله ور شد، سوخت و خاکستر شد. آدم برفی آروم، خیلی آروم، از زمین جدا شد و رفت بالا، بالا تر، بالا تر، باز هم بالا تر. برای آخرین بار نگاهی به زمین کرد شاید پروانه رو۱بار دیگه ببینه. ندید. پروانه نبود. چند قطره بارون از آسمون ریخت روی جوونه های غمگین که از دود شعله های اسفنج و غم رفتن بابا برفی پژمرده شده بودن. جوونه ها بارون رو خوردن و حالشون بهتر شد. دود و خاکستر رو هم با همون بارون از تن و جونشون شستن و به آسمون خیره شدن.
شال بی رنگ و رو در کنار کلاه کهنه جا مونده بود. دست های چوبی آدم برفی روی زمین افتاده بودن. روی یکیشون۱پولک رنگی بال پروانه برق می زد.
آدم برفی رفت و رفت و از خورشید هم رد شد و بالا تر رفت. در مسیر انعکاس فریاد های شادی که می رفتن و آدم برفی نمی دونست به کجا ختم میشه پیش رفت. از ابر ها گذشت و مثل اون انعکاس های شاد، توی آسمون گم شد.
***
تمام زمین سبز سبز بود. درخت ها از برگ و شکوفه و میوه سرشون خم شده بود. نسیم با گل ها و درخت ها و پرنده ها بازی می کرد. خورشید مهربون و نوازش گر می تابید و می تابید. ۱دسته قارچ جنگلی خوش رنگ و شاداب زیر۱شال بی رنگ و رو جمع شده و حسابی رشد کرده و مشغول بگو و بخند و شیطنت بودن. بالای بلند ترین شاخه۱درخت بلند، توی۱کلاه کهنه۲تا کبوتر وحشی داشتن به جوجه هاشون غذا می دادن و با شادی آواز می خوندن. پروانه ای از دور دست ها اومد و شروع کرد در اطراف چرخ زدن. انگار دنبال چیزی یا کسی می گشت. خسته شد. به۲تا بوته گل قاصدک قشنگ نگاهی کرد و روی یکیشون نشست. بوته ها پر بودن از قاصدک های آماده پرواز. پروانه نگاه کرد و روی یکی از بوته ها۱پولک رنگی دید. از اون ها که روی بال های خودش هم بود.
-سلام پروانه کوچولو. دنبال چیزی می گردی؟
-سلام بوته قاصدک. آره. دنبال بابا برفی می گردم. همین طرف ها بود. ولی شما ها یادتون نیست. آخه اون زمان شما ها نبودید. بابا برفی۱آدم یخی مهربون بود که… ولش کن شما ها که نبودید. نمی دونید کجا میشه پیداش کنم؟
-نه پروانه کوچولو. ما نمی دونیم. ولی اینجا دنبالش نگرد. برف و یخ اینجا پیدا نمیشه. اون ها توی این فصل اینجا نمی مونن.
-ولی اون همینجا بود. درست جای الان شما ها. بگید ببینم! شما ها از کی اینجایید؟
-راستش ما همینجا روییدیم. درخت های این اطراف خیلی باهامون مهربونن. میگن ما۲تا یادگاری های محبتیم. قصه هم زیاد میگن. داستان۱آدم برفی مهربون که زمستون رو براشون قشنگ تر می کرد و۱پروانه هم توی بغلش بود.
-آره خودشه. خوب حالا اون آدم برفی کجاست؟
قاصدک ها سکوت کردن و پروانه به پولک رنگی روی بوته خیره شد.
-این رو از کجا آوردی؟
-این از وقتی من چشم باز کردم و سبز شدم باهام بود. نمی دونم از کجا اومده ولی چقدر شبیه نقش و نگار های بال های خودته پروانه کوچولو. قشنگه. باهاش قشنگ تر شدم مگه نه؟
پروانه متفکر جواب داد:
-آره قشنگی. تو خیلی قشنگی.
پروانه به اطراف خیره شد. صدایی حواسش رو جمع کرد.
-دنبال کی می گردی پروانه کوچولو؟
-سلام خورشید. دنبال بابا برفی. تو می دونی کجا میشه پیداش کنم؟
-بله من می دونم. ولی تو نمی تونی پیداش کنی. بابا برفی رفت. از روی زمین پرید و رفت به جایی که بهش تعلق داره. اتفاقا سفارشت رو خیلی به همهمون کرد. گفت اگر۱زمانی سراغش رو گرفتی بهت بگیم همیشه دوستت داره. گفت برای همیشه دلتنگت می مونه و گفت برای خوشبختی و شادیت دعا می کنه. داستانت رو واسه پری ها و پروانه ها و آدم برفی های سرزمینش میگه و به یادت آواز و لالایی می خونه.
خورشید سکوت کرد. پروانه به آسمون خیره شد. در همین لحظه چند قطره بارون از آسمون بارید، آسمونی که ابر نداشت.
پروانه لحظاتی همونجا نشست، بوته های گل قاصدک رو تماشا کرد، لمس کرد، نوازش کرد، بویید، بعد آهسته بلند شد، اون۲تا بوته گل قاصدک رو بوسید، آروم بال هاش رو باز کرد، پرواز کرد و رفت و دور شد.
نسیمی که به باد تند بهاری بیشتر می خورد اومد و بوته های گل قاصدک۱عالمه قاصدک های قشنگ رو ریختن توی دامنش. باد قاصدک ها رو جمع کرد و با خودش برد بالا. تا جایی که می تونست رفت بالا و قاصدک ها رو با تمام قدرت پاشید توی آسمون. قاصدک ها رفتن بالا و بالا تر. باد بدون این که منتظر بشه تا فرود اومدن قاصدک ها رو ببینه برگشت، چرخی زد و گذشت و رفت و دور شد.
دور و دور و دور.
***
پایان.

۵۲ دیدگاه دربارهٔ «آدم برفی و پروانه بخش های7 8و9»

سلام آقای چشمه. اول از شما و از بقیه معذرت می خوام اینهمه دیر کردم. خونه نبودم الان هم ضربتی اومدم سریع جواب ها رو بدم تا بعدش خدا چی بخواد!
فرا تر از بی نهایت ممنونم که داستانه تکراریم رو دوباره خوندید و همچنان هستید!
پروانه طلایی هم حتما مال خود خود شماست حرف هم توش نیست!
پاینده باشید!

سلام شهروز. بابا برفیه تو رو من ندیدمش ولی با توصیفاتی که ازش کردی، با جنس دلتنگیت، با جنس خاطراتت، با تاریکیه دردناکه جای خالیش، من مطمئنم که جاش عالیه! تو هم مطمئن باش. مطمئن باش!
اون جاش خوبه و از همونجا دلواپس فردا های تو داره تماشا می کنه. پس شاد و موفق باش تا شاد باشه!
تقصیر من چیه آخه؟ من این پایان رو دلم نمی خواست! من دلم نمی خواست این طوری تموم بشه! این رو من دلم نمی خواست!
زمانی که نوشتمش آخرش می باریدم. خیال کردم دیگه خیالم نیست چون اولا خودم نوشته بودم دوما دفعه دومی بود که می خوندمش. ولی دیشب که باز خونیش می کردم تا بفرستمش اینجا، تموم که شد دیدم شدید تر از اون زمان می بارم. شاید اون زمان که واسه اولین دفعه نوشتم و خوندمش، دلم اندازه دیشب از پایانش گرفته نبود!
روح عزیز سفر کردهت شاد! به خدا نمی خواستم!
حالا داخل پرانتز:
خدایا ترمزش رو بگیر این می خواد منو بزنه!
پرانتز بسته.
ممنون از حضورت. دلت شاد و آرامشت همیشگی تا همیشه!

سلام علی. ادامه می دادم آیا؟ یعنی تا کجا دنبال این بابا برفی می رفتم؟ اون رفت بهشت منو که اونجا راه نمی دادن باقیه داستانش رو بنویسم که!
خوش به حال بابا برفی با اون دل مهربونش که آخرش هم رفت بغل خورشید! دلم می خواست۱دل به مهربونیه اون داشتم علی! کاش می شد!
ممنونم که هستی!
ایام به کامت!

سلام ریحانه جان. دل من هم گرفت عزیز. ولی این قاعده جهانه. کاریش نمیشه کرد. بهار میاد. برف ها آب میشن. بابا برفی ها میرن و پروانه ها پرواز می کنن. این رسم روزگاره. تلخه ولی واقعیه و نمیشه واقعیت رو عوضش کنیم. اگر می شد من خیلی دلم می خواست خیلی!
بابا هم رفت جایی که باید می رفت. جهان بی پروانه براش تنگ بود. بهار فصل اون نبود. بهاره بی دونه برف ها. بی آواز هاشون. بی پروانه.
سفرش خوش!
ممنونم که هستی دوست من!
شاد باشی!

سلام و درود بر پریسا خانم واااایی بازم آدم برفی و پروانه
ببین میگم تکلیف من چیه که نرسیدم از قسمت پنج تا به حال رو بخونم
میگم یه کار میکردی خوب بود یه خلاصهی چیزی یه نتیجهی تعریف میکردی عالی میشد دیگه آدم تنبلی مث من راحت اون خلاصه یا اون نتیجه رو میخوند و خلاص حالا به هر حال در اولین فرصت اول باید برم قسمتهای قبلی رو بخونم و بفهمم چی به چی شدا
به هر حال مرسی بابت این پست و این قسمتا روزت هم برفی و بارونییی به همراه خوردن بستنی تگری در یه هوای برفی آی میچسبه به هر حال مرسی روز خوش و خدا نگهدار

سلام احمد آقا. خوب الان تکلیف من چیه که بستنی می خوام آیا؟ ببین چیکار کردی من بستنی من بستنی من بستنی بستنی بستنی آآآآییی من بستنی می خوام الان هم می خوام تگریش رو هم می خوام تمامش تقصیر احمد آقاست آخ جون۱کسی رو گیر آوردم تقصیر گردنش بندازم خیلی زمان بود تقصیر گردن کسی ننداخته بودم اینقدر دلم تنگ شده بود واسه این کار که نگووو خخخ! آخیش چه۱نفس گفتم ها باز هم خخخ!
ممنونم از محبتت هم محلی! ممنونم که هستی!
پیروز باشی!

سلام سجاد. آهان حالا شد! سرحال که هستی به من زیاد خوش می گذره! همیشه همین مدلی باش!
داستان ترسناک آخ جون هر کسی پیدا کرد به من هم بگه می خوام۱خورده بترسم هرچی می کنم ترسیدنم نمیادش!
همیشه شاد باشی سجاد و همیشه شاد باشید همگی!

سلام محسن. به خدا دیشب که باز خونیش می کردم حالم حسابی خراب بود هنوز هم دل ندارم دوباره برم بخونمش دیگه بیشترش نکن! از دست من بر نمی اومد محسن. قاعده روزگار عوض کردنش کار من نیست. کاش بود! ای کاش می تونستم!
ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی!

سلاااااااااااااام!
ممنون که قسمتهای آخر رو باهم گذاشتی و خیلی آخرش غمگین بود!
راسی پروانه پلاستیکی رو به خودم بده!
خخخخخخخخخخ!
آخه دوازدهم شدم!
ممنووووووووون!
راسی بلند ننوشتی که!
خخخخخخخخخخخ!
یه پست بللنننننند میخوااااااااااااااااااااااااام!
از نقطه تا نقطه… باشه!
خخخخخخخخخخخخخخخ

سلام علی اکبر. تو چیکار کردی خط های کامنتت لینک میگن؟ بلند؟ باز هم بلند؟ نه بابا تو باید بری کتاب بخونی پست کارت رو راه نمیندازه.
گفتم۳تاش رو۱جا بفرستم آخه چند تاتون این مدلی خواسته بودید خاطرم نیست کی ها بودید ولی این مدلی بهتر شد!
موافقم غمگین بود. کاش می شد۱طوری درستش کنم که اینهمه غمگین نباشه ولی بلد نیستم!
ممنون از حضورت!
موفق باشی!

پریسا واقعا زیبا بود. یعنی تصویرسازیهای محشری داشتی. همه چیز رو در نظر داشتی قدم به قدم تصورات ذهنیت را با حروف و کلمات واقعیت بخشیدی. واقعیات طبیعت را بخوبی ترسیم کردی اما با شیوه ای ادیبانه و خلاقانه. متاسفانه کارشناس ادبیات نیستم که درست حسابی داستان زیبایت را توصیف کنم ولی همین رو میدونم که شاید در نوع خودش بی نظیر باشه. حیفه که این اثر زیبا بوسیله متخصصین و کارشناسان ادبیات نقد نشه. از دوستانی که با محافل ادبی و رسانهها در ارتباط هستند تقاضا میکنم که این داستان زیبا را نذارند مهجور بمونه معرفی کنند و بخواهند که در رسانههای ادبی و ستون فرهنگی دیگر روزنامهها به چاپ برسه. پس امیر عزیز تو هم تلاشت را بکن. خلاصه این یکی از مواردی است که باید از خلاقیت هنر و توانمندی یک همنوع حمایت بشه. برات آرزوی روزهای بهتر و نیکتر دارم امیدوارم که بهار خودت هم برسه و بابا برفی زندگیت را ترک کنی و غرق در بهار بشی. کاش منم اون بابا برفی بودم و خورشید ……

سلام عمو جان. خجالتم میدید عمو! بیشتر از ظرفیتم خجالتم میدید عمو جان!
واقعیتش۱کوچولو تلاش کردم به۱اهل فن نشونش بدم ولی، … ۱عالمه شرمنده شدم عمو جان!
عمو من بهار رو بدونه بابا برفیم نمی خوام. بهار بی بابا برفی ها که بهار نیستن! بهار من زمانی کامله که بابا برفیم کنارم باشه. دست دور شونهم بذاره و با هم بریم پیشواز بهارمون. بهار جفتمون! کاش می شد عمو جان! کاش می شد!
من واسه چی امشب، …
کاش بهاری که میاد، اگر میاد، واسه بابا برفیم هم جا داشته باشه. اگر نداشت من همراه بابا میرم به دل زمستون. اونجا سرده ولی بابا هست من نمیمیرم. باز میرم توی بغلش و با هم رویای بهار رو می سازیم. بهاری که بابا داخلش همراهم باشه!
نباید طولش بدم عمو جان. معذرت می خوام!
ممنونم از حضور ارزنده شما!
پاینده باشید!

سلام وحید. حالا چون آخرش رو لو ندادی۱بطری فسقلی آب زرشک بهت میدم ولی شانس داری من امشب مهربونم. آخیش از فردا دیگه نمی تونه با آخر داستانم تهدیدم کنه مواظب باش گیرت نیارم به تلافیه آب زرشک هایی که ازم زورگیری کردی بطری بارونت می کنم. حالا در برو که اولیش اومد!
ممنونم که هستی. که پست تکراری می خونی ولی هستی. که آخرش رو می دونستی ولی هستی. ممنونم دوست من!
همیشه و همیشه شاد باشی!

بیینم ما باید به خودمون جواب بدیم؟
پریییییییییسااااااااااااااا؟
کجا رفتیییییییی؟
مث این که بازم این تِرنِتَکِش ته کشیده!
خخخخ!
راسراسکی پریسا کجا رفته؟
رفته سفر دور دنیا؟
به ما چه؟
من جواااااااااب میخواااااااااااااااااااااااااام!

جوابت اون بالاست برو بردارش شلوغ نکن ای بابا! راستی از کجا فهمیدی باز سفری هستم آیا؟ دارم میرم ولی نه دور دنیا. همین اطرافم زودی میام. بچه ها مدیونید در غیبت من بدونه من شیطونی راه بندازید و من بی نصیب بمونم! هر خرابکاری می خوایید کنید وایستید من هم برسم!

آهاااااااااااای تو بازم که رفتی سفر!
بابا پس کی برا من پست بلنننننند بنویسه؟
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
واقعا خخخ!خخ!
راسی خودت نوشته بودی داستانو؟
راسی الان شَبِ!
میری میترسی!
آهان!
تو روز کامنت گذاشتی؟
خخخخخ!
انگار دلت خرابکاری و شلوغی میخواد!
خخخخخ!
راسی به من آب زرشک ندادیا!
اِی بابا!
امروزم برا شام آبگوشت خوردیم دیگه نمیتونم بگم آبگوش بده!
هر چند برا من صبحانه و شام آبگوشت بدی با ناهار، میخورم با یه بشکه کنارش اَیران ِ چی همون دوغ!
خخخخخ!
ححححح!
ها ها هاهاها!
هوهوهوهوهو!
و بقیه موارد که حال نمیکنم بنویسم!
خخخخخ!
راسی بازم ممنونم که سه قسمت آخر رو باهم دادی بیرون و بازم منطظر نشدیم.
البته مثلا من آخرشو میدونستم ولی بازم برام تازگی داش!
خخخخخ!
راسی من رفتم هاشیه!
آآآآب زِرِِِشک!
باشه همون آآآب گووووووش!
بِدِههههه!
و بقیه موارد که بازم حال نمیکنم بنویسم!
خخخخخ!
من چرا بی حوصله شدم؟
آهان فهمیدم!
چون بهم آب زرشک نمیدی!
و شکلک انداختن حتی سردردی که ندارم بر گردن پریییسسسااا، و در رفتن!
خخخخخخخخخخخخ!
و بازم
خخخخخخخخخ!
شب خوش،
برو بخواب فردا مدرسه رو بهت تعطیل دادم!
راسی یه خبر خوش به تمامییه معلمان و دانشآموزان!
به اعلام خبرگزاری علی اکبر، فردا پنجشنبه، هیژدهم ماه هجری شمسی، بنا بر دستور شماره ۱۲۳۴۵۶۷۸۹۰، تعطیل اعلام گردیده و جناب بنده، این مناسبت را به تمامیه تنبلخانان تبریک ارض مینمایم!
خخخخخخخخخخخخخخخخححححححخخخخخحخحخحخححححححححححححخخخخخخخ!
خوووووووووووووب خبرو رسووووندیییم؟
برو به تنبل خانان تبریک ارض نُما!
چچخخخخخخخخخخخخخخحححححححححححححححججخخخخخخخخخخخخخخخخخچچ!
البته با علامت (چچ) در اول و آخر علامت گذاری شده بود تا آنانی که حال ندارن تشکیس بدن این خُنده بود یا خِنده یا خَنده، آن به قول معلم ریاضی ما آقای بوق (آن سوپر اِستار دکتران و مُهَندِزان)نیز تشککککککییییییسس بدن!
بابا ممرررددمم از دس اینااااااا!

سلام فرزان جونِ عزیزِ من! آب زرشک دقیقا از ترس آب زرشک هام همه رو گذاشتم آب زرشک هام رو نجان بدم. ببین تو نبودی اینجا اون زمان ها من جونم در می رفت۱قطره آب زرشک از دستم نمی چکید اگر قدیمی های اینجا رو گیر آوردی ازشون بپرس بهت میگن. باز هم آب زرشک؟ عمراً دیگه نمیدم تموم شد رفت خخخ نه آب زرشک دیگه نه نمیدم عوضش بطری خالی می شوتم به هر کسی که بخواد بره طرف آب زرشک هام خخخ!
ممنونم از اینهمه لطف و این حس قشنگی که بهم دادی عزیز جان!
همیشه شاد باشی!

اگه به وصال می رسیدند و پایان خوش داشت مزه اش از بین می رفت! خودم هر وقت به وصال رسیدم بعدش صفر شدم. این شد که با وجود اینکه جاودانگی چیز قشنگیه ولی خوب از پسِ تصویر طی شدن روال طبیعت برومدی. لذت بردم از داستان و ای بگی نگی یه کمی هم مروارید بارون شدم.

سلام مدیر! خودت و این چند تا بقیه ها شرمنده اینهمه دیر شد. نبودم ببخشید.
مدیر معذرت می خوام به خاطر اون مروارید ها! نمی خواستم ببخش!
جاودانگیِ عشق همیشه در وصل نیست. بابا برفی رو خیلی دوست داشتم مدیر خیلی. شاید عاقل ها بخندن ولی زمانی که رفت خیلی باریدم. دوباره هم که خوندمش واسه فرستادن اینجا خیلی بیشتر دلتنگ شدم. دلم می خواست می شد نگهش دارم تا بمونه ولی، نمی شد. بابا برفی باید می رفت. بابای این قصه این مدلی ماندگار تره. حتی واسه پروانه.
ممنونم که اومدی!
ایام همیشه به کامت!

سلام استاد! واقعا به عقل ناقصم نمی رسه باید چیکارش کنم. با این پایانش نمی دونم باید چیکار کنم تا بچه ها بخونن و دل های سفیدشون نگیره. اگر کاری باشه که از دستم بر بیاد در خدمتم.
ممنونم از محبت ارزنده شما!
همیشه شاد باشید!

سلام پریسا خانم بد.
دیشب پستتو دیدم اما نتونستم بیام کامنت بذارم.انقدر حالم بد بود دیگه رو به موت بودم.
چرا آخرش باید جدایی میشد؟؟؟از جداییها متنفرم پریسا.دلم نمیخواست اینطور میشد.
از خداحافظیها بدم میاد.دلم میگیره.منم بار قبلی که خونده بودم انقد حسرت نخورده بودم.
اصلا تو که داستانت یه کم با واقعیت فرق داشت چرا کاری نکردی این دوتا همیشه شاد و خوشحال کنار هم بمونن تا دل منم نگیره؟؟؟
حق السکوتمو که بهم ندادی.حد اقل بخاطر دل گرفتگیم چیزی بده تا حالم خوش شه خخخخ.
در کل عالی مینویسی.واقعا زیباست.بازم بنویس و بذار

برامون.
نمیدونم چرا هربار که تو رو مخاطب خودم قرار میدم پر حرف میشم.دیگه برم.شاد باشیا.این یه دستوره.

سلام عزیزکم. خدا بد نده چی شده بودی؟ الان رو به راهی آیا؟
نیایش به خدا خودم هم موافق این پایان براش نبودم ولی آخه بگو از دست من چی بر میاد؟ این قاعده هست این واقعیته من چه جوری عوضش می کردم؟ بابا برفی مال فصل بهار نبود خوب آب می شد پروانه هم که نمی تونست واسه همیشه با یخ و برف بمونه باید می رفت! من هم از جدایی ها بدم میاد. خداحافظی ها رو دوست ندارم. نیایش نیایش بیخیال اجازه بده به حرف زدن نیفتم که خراب میشه. ولی این قاعده روزگاره کاریش هم نمیشه کرد. ایشالا دلت الان دیگه گرفته نباشه و حسابی شاد باشی!
ممنونم که هستی حسابی هم ممنونم!
همیشه شاد باشی عزیزکم!

دیدگاهتان را بنویسید