خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آدم برفی و پروانه بخش1

یکی بود یکی نبود.
غیر از خدایی که میگن بود و میگن هست، هیچ کس نبود.
زمستون بود.
آسمونِ تاریک از ابر و بدون خورشید روز های سردِ زمستون، بی توقف می بارید. بارون، رگبار، برف.
برف با شدت می بارید و خیال بند اومدن هم نداشت. آدم برفی با حیرتی حسرت بار به آسمون و برفی که می بارید نگاه می کرد و توی دلش می پرسید:
-یعنی این پروانه های سفید از کجا میان؟ این هم جنس های سبک و شاد من؟ چقدر دلم می خواست به سبکی اون ها بودم. خوش به حالشون!. توی باد چه قشنگ می رقسن!. همه با هم. دست توی دست هم سوار باد!. اون ها با هم هستن. هیچ کدومشون تنها نیستن. خوش به حالشون! اون ها پرواز می کنن، می رقصن، همراه هم روی دست باد چه سبک و بیخیال سواری می کنن. اون ها با هم هستن. همراه هم. خوش به حالشون! کاش من هم می تونستم!.
آدم برفی تنها بود. تنهای تنها وسط زمستون سرد سرد.
روز ها بود که آسمون می بارید و انگار هوا از شدت سرما یخ بسته و جامد می شد و بچه هایی که آدم برفی رو با اونهمه شادی و سر و صدا و شور ساخته بودن، روز ها بود که از شدت سرما توی خونه هاشون مونده و از پشت پنجره های بسته به زمستون و بورانی که انگار انتها نداشت نگاه می کردن. شدت سرما خاطره آدم برفی رو هم از یادشون برده بود.
حالا آدم برفی تنها به دونه های رقصان برف نگاه می کرد و چقدر دلش می خواست می شد که اونهمه تنها نبود.
ساعت ها به منظره بارش برف نگاه کرد. به صدای خنده های پروانه های برفی که کسی جز آدم برفی نمی شنیدشون گوش داد. ساعت ها و ساعت ها با تماشای منظره بارش برف و خاطره بچه های شاد و خندانِ روز های نه چندان سرد سرگرم بود. یاد اون روزی افتاد که۱دسته بچه با چه شوری ساختنش. یکی۱هویج کوچیک آورد، یکی۲تا دکمه خیلی قشنگ، یکی۱سکه کوچولو، یکی۱کلاه قدیمی، یکی۱شال بی رنگ و رو ولی تمیز، یکی۱چوب دراز رو با زحمت از وسط به۲قسمت مساوی تقسیم کرد و با رضایت و بی توجه به دست های زخمیش داد زد:
-بچه ها این هم دست هاش.
همه براش کف زدن و هورا کشیدن. … هر کسی۱کاری می کرد. دست های کوچیک و یخ زده با هیاهوی صاحب هاشون بی توجه به سرما مثل برق و باد کار می کردن و آدم برفی آروم آروم ساخته می شد. کار تنه آدم برفی داشت کامل می شد و چیزی نمونده بود سرش رو بذارن روی تنش که وسط شلوغی و هیجان بچه ها۲تا دست کوچیک جلو اومدن و۱تیکه اسفنج رو که به شکل قلب تراشیده شده بود فرو کرد توی سینه آدم برفی و برف ها رو صاف کرد و صدایی آروم گفت:
-این هم قلب. حالا دیگه می تونه خوشحال باشه و دوست داشته باشه.
کسی این صدا رو نشنید. هیچ کس جز آدم برفی، با اون۲تا پوست پرتقال کوچیک و جمع و جوری که به جای گوش هاش بودن. آدم برفی همون لحظه حس کرد چیزی توی دلش تپید ولی نفهمید چی بود. بچه ها دور و برش آواز می خوندن و از شادی جیغ می کشیدن. آدم برفی نمی دونست قلب چیه. فقط حس می کرد درست از همون لحظه به بعد، چقدر اون بچه ها و صدای جیغ ها و خنده های شادشون رو دوست داره.
ولی حالا دیگه از زمانِ بچه ها روز ها می گذشت. آدم برفی دلتنگ بود. دلتنگ خنده های شاد. دلتنگ صدا های شاد و صمیمی که سکوت سرد و یخ زده زمستون رو بشکنن. آدم برفی از جنس زمستون بود. سرما آزارش نمی داد. باد و توفان براش سوز و لرز همراه نداشت. ولی آدم برفی جدا از جنس سردش، دلی داشت که امروز تنگ بود. اون قلب اسفنجی که توی سینهش جا گرفته و آدم برفی هر وقت دلتنگ و غمگین می شد، سنگینیش رو حس می کرد.
برف همچنان می بارید. آدم برفی حس می کرد دیگه تحمل سنگینی اون۱تکه اسفنج براش خیلی مشکله. وسط هوهوی باد و توفان شدید، هیچ نبود جز…۱صدا. چنان ضعیف که آدم برفی حس کرد خیال کرده. اینهمه مدت در انتظار شنیدن صدایی مونده بود تا از تنهایی درش بیاره و از دلتنگی نجاتش بده و هیچ صدایی نبود. اصلا وسط این زمهریر چه صدایی می تونست باشه؟ هیچ جنبنده ای توی این هوا دووم نمی آورد. پس این حتما چیزی نبود جز آرزویی که از شدت تمنای آدم برفی در هیات سراب بهش ظاهر می شد. آدم برفی از این فکر لبخند تلخی زد و آه سردی کشید. ولی صدا، دوباره تکرار شد. آدم برفی بیشتر و بهتر گوش کرد.
-کمک!کمک! کمک!
صدایی خیلی ضعیف ولی واقعی. این خیال نبود! این واقعا۱صدا بود! کسی کمک می خواست!.
-کی می تونه باشه؟
آدم برفی چشم چرخوند و بهتر نگاه کرد. سوار باد وحشی زمستون، ۱برگ خشک که می چرخید و می پیچید و می رفت و روی اون، ۱جسم کوچیک رنگارنگ که تقریبا چیزی ازش نمونده بود.
-آهایی!آهایی باد! صبر کن. اون رو نبرش. نبرش.
باد قهقهه ای زد و برگ رو به طرف آدم برفی پرت کرد و گذشت.
آدم برفی پیش از اون که برگ به زمین برسه دست هاش رو باز کرد و پروانه رنگی نیمه جون روی اون رو گرفت. پروانه هیچ حرکتی نمی کرد. یخ زده بود. آدم برفی باد رو دید که بازیگوش و سرکش داره میاد تا بازیچه داغونش رو پس بگیره. پروانه دیگه نمی فهمید. آدم برفی پروانه رو زیر شال بی رنگ و روی خودش، روی همون تکه اسفنج کوچیک توی سینهش پنهان کرد . باد برگ رو برداشت، این طرف و اون طرف پرتابش کرد و زیر و روی اون رو گشت ولی از پروانه اثری نبود. باد وحشیانه برف های اطراف رو به هم زد و لا به لای دونه های تازه رسیده برف رو هم گشت و سراغ پروانه رو ازشون گرفت. هیچ کدومشون چیزی نمی دونستن. باد عصبانی به طرف آدم برفی وزید و داد زد:
-هی! اون کجاست؟ زود باش بگو. بگو اون چیز کجاست؟
آدم برفی سکوت کرد و چیزی نگفت. باد با شدت بیشتری وزید و داد زد:
-با تو ام. نکنه تو برش داشتی؟
آدم برفی حس کرد اون تکه اسفنج توی سینهش داره آروم، خیلی آروم گرم تر میشه. باد دوباره نعره کشید:
-اونی که تو برداشتی مال منه. زود باش پسش بده وگرنه نابودت می کنم.
آدم برفی انگار نشنید. باد با عصبانیت گفت:
-حالا نشونت میدم. کاری میکنم که اون فسقلی توی بغلت به۱تیکه یخ به درد نخور تبدیل بشه.
باد شروع کرد به وزیدن. با شدت تمام می وزید. با تمام توانش سرد ترین فوتش رو به پیکر آدم برفی می کوبید. آدم برفی کاملا یخ زده بود ولی باکش نبود. آخه اون از جنس زمستون بود. فقط شالش رو محکم تر به دور خودش پیچید و کلاهش رو هم کشید پایین تا محفظه های ورود باد رو به داخل شالش ببنده. وسط اون سرمای جهنمی، آدم برفی حس می کرد۱گوشه سینهش همچنان گرم و گرم تر میشه. باد تمام زورش رو می زد تا آدم برفی رو بشکنه و پروانه رو پس بگیره ولی آدم برفی حس می کرد در برابر قدرت خورد کننده باد، نیرویی عجیب و ناشناس از اون گوشه کوچیک سینهش میاد و توی تمام جسم یخیش پخش میشه و سفت و صاف، بدون هیچ حرکتی در مقابل باد ایستاده نگهش می داره. باد از شدت خشم دیوانه شده بود. می چرخید و می پی چید و هو می کشید و به هر جای آدم برفی که دستش می رسید تازیانه می زد. آدم برفی اما آروم و بی حرکت شالش رو بسته نگه داشته و دست هاش رو حفاظ اون گوشه کوچیک سینهش کرده بود. همون گوشه کوچیکی که حالا دیگه گرم گرم بود و دیگه سنگینی نمی کرد. باد حالا دیگه توفان وحشتناکی شده بود و داشت آدم برفی رو از جا می کند تا بلندش کنه و به زمین بکوبه و نابودش کنه. عوضش آدم برفی حرکت آروم بال های ظریف پروانه رو وسط اون جنگ وحشتناک روی سینهش حس کرد و انگار توانش چند برابر شد. دونه برف های وحشت زده به سرعت از معرکه فرار کردن و دور تر به تماشا ایستادن. باد دست بردار نبود. آدم برفی هم خیال تسلیم شدن نداشت. خیلی طول کشید. باد خسته و اسیر خشمی افسار گسیخته از ناکامی نعره می کشید و به هر طرف می رفت و دونه برف های پریشون رو پراکنده می کرد. دونه برف ها می افتادن و پا می شدن. هوا چنان سرد بود که همهشون به یخ تبدیل شده بودن ولی چه باک؟ اون ها که سردشون نمی شد. آدم برفی همچنان ایستاده بود و تماشا می کرد. خشمه دیوانه باده ناکام و رقصه دیوانه واره دونه های یخ رو تماشا می کرد و از گرمای سینهش قدرت می گرفت. غرش رعد تقریبا هم زمان با درخشش کور کننده برق۱لحظه تمامِ میدونِ جنگ رو روشن کرد. آسمون چنان می غرید که انگار منفجر میشه. رعد و برق هر بار شدید تر از دفعه پیش تکرار می شدن. شب به سیاهیه قیر ناظر کارزار بود. توفان تمام اون شب وزید و وزید. کوهی از برف و یخ همه جا پاشید و چنان ویرانی به بار آورد که نظیرش کمتر دیده شده بود.
صبح فردا در روشناییه بی حال روز اثرات وحشتناک این جنگ وحشی همه جا به چشم می خورد. و در کنار این فاجعه، آدم برفی همچنان در جای خودش آروم و موقر ایستاده و دست هاش حفاظ سینهش، روی شالش بود.
***
(ادامه دارد)
***

۵۸ دیدگاه دربارهٔ «آدم برفی و پروانه بخش1»

سلام پریسا. میشه به من هم یاد بدی خوب بنویسم؟
خیلی عالی بود. بقیه رو به خودم بگو کسی نمیدونه.
چه جالب به آدم برفی جون و عشق بخشیدی.
عجله دارم زودباش بقیه رو هم بگو. نگی نمیرم باز گیر میدم.
تبریک برای این قلمت استاد پریسا

سلام کامبیز. شکلک از خجالت دود از گوش هام زد بیرون! تو دیگه این رو نگو با اون پستت که حسابی داخلش بهم خوش گذشت!
ممنونم از اینهمه محبتت. من شاگردم کامبیز. اینجا دارم از همه شما چیز یاد می گیرم. ۱عالمه چیز که یکیش نوشتنه. کاش شاگرد خوبی باشم!
ممنونم که هستی.
شاد باشی!

سلام دوست گرامی. قدرت محبت وحشتناکه دوست من. خودم دیدم. ماجرای امیر رو نمیگم خودم توان محبت رو لمس کردم. هنوز باورم نمیشه خود من همین اواخر به چه سادگی کار هایی رو انجام دادم که با هیچ فرمانی نمی شد زیر بارشون برم و امروز که توجه می کنم می بینم چه بی دردسر انجامشون دادم و اصلا هم خیالم نیست. قدرت محبت بی همتاست دوست من!
در مورد قلمم این نظر لطف شماست. کاش بهتر باشم تا هرچی راضی تر باشید!
پیروز باشید!

سلام محسن.
اینجا برف بند اومده و این آفتاب بی حال هم نتونسته حالم رو جا بیاره! موافقم برف که تموم میشه این حس دلگیر نمی دونم از چه جنسیه ولی حسابی سنگینه.
ممنونم که هستی.
ایام همیشه به کامت!

عاااااااااااااااااااالی بود.
نمیدونم چی بگم تا نشان دهنده ی لذتی که از خوندن پستت بردم باشه.
الان من از خودم کاملا نا امید شدم خخخخخ// تو به چی پست من گفتی قشنگ.
به قول یه بنده خدا؛ یک فنجان اسید لطفا.
من برم خخخخخ بمیرم خخخخخ.
مرسی عزیزم برای این پست زیبا.
منتظر ادامشم..

۱فنجان آب زرشک افتخاری واسه فاطمه عزیز من! فاطمه ببین من این مدلی مچت رو ول نمی کنم۱زمانی پست بیشتر می زدی الان چند وقته پست بدهکاری بزن بزن که خوب می زنی خخخ!
کلمه کم آوردم از بس محبتت زیاده عزیز جان. ممنونم خیلی خیلی زیاد تر از زیاد.
خوشحالم از حضور عزیزت!
موفق باشی!

سلام وحید! ایول آخ جون جدی چه غافلگیریه بالاتر از قشنگی! وحید چه خوشحالم اینجا می بینمت! خدا می دونه! دیگه غیب نشو باشه؟
ممنونم و حسابی خوشحالم که هستی و کاش دیگه باشی!
ایام به کامت!

سلام پریسا جونم.میدونم عالیه چون من این داستانتو خوندم.
واقعا قشنگه.
با برف چطوری؟؟؟خیلی باحاله پریسا.خدا کنه همینطوری بباره تموم نشه.
بهترش اینه که کلاسا کنسل شد!خخخخ
اگه کسی نبود و جلوم نمیگرفت همینطوری میرفتم تو برفا قدم میزدم بیخیال همه چی.
باید از طبیهت لذت ببری خب.حیف که تنها نیستم.

بیا جواب کامنتارو بده دیگه.نکنه از برف بازی کردی سرما خوردی؟
منتظرتم.زودتر بیا.و همیشه شاد باشیا

سلام نیایش جون جونم! نیایش اینجا برف باریدن تموم شده من باز برف می خوام. کاش باز بیادش اینجا تا این رو میگم بقیه می خوان بزننم خخخ میگن یعنی چی پدرمون در اومد سخته سرده و از این چیز ها و من بیشتر میگم برف می خوام خخخ آخجون شکلک اذیت کردن ملت و از این چیز ها!
خاطرم نبود تو ممکنه خونده باشیش. خخخ آب زرشک رشوه میدم بهت که چیزی نگی!
ممنونم که هستی عزیزِ من!
سربلند باشی!

درود بر پریسا خانم مهربون و پر احساس. چه متن زیبایی، به خدا لذت بردم، فوق العاده بود، کاش منم حوصله داشتم و مثل شما می تونستم خوب بنویسم…
پریسا خانم، احتیاج به دعای شما و همگی دوستانی که این کامنت رو می خونن دارم، من یه عزیزی رو در بین مسافرین کربلا داشتم، امروز حدود ۷۰ زائر ایرانی در انفجاری که در نزدیکی کربلا رخ داده شهید شدن، دعا کنید که اون در میان کشته شدگان نباشه، همچنین آقای خوشی هم محله ای عزیزمون.
حالم خیلی گرفتست و بیشتر نمی تونم بحرفم.
ایام به کامتون

سلام پوریا. من دیشب جریان مسافر های کربلا رو شنیدم و به خدا فورا دلم رفت پیش محمدرضا. کاش می شد ازش خبر بگیریم. پوریا عزیزت که رفته رو بسپار به صاحب سفر و ازش بخواه و بخواییم که مهمونش رو صحیح و سلامت بهت برگردونه! خدایا دعا از ما اجابت با خودت! اگر تا الان خبری نرسیده تا شب نشده از سر رحمتت پوریا و بعدش ما رو از سلامت سفریه پوریا و مسافر محله مون آگاه کن!
آمین!
پوریا بی اطلاعمون نذار حتما اگر خبری شد بیا بهمون بگو!
به امید حضرت حق!

سلام به استاد و برادر خوبم!
بی توصیف ممنونم از لطف شما. داستان های من که قابل نیستن. یعنی به نظر شما به کار بچه ها میاد؟ چه افتخار قشنگی برای من! اینکه شما روی نوشتن های من همچین نظری دارید جدی واسه من مایه افتخاره. ممنونم. خیلی زیاد ممنونم!
سرفراز باشید تا همیشه!

سلام سامی. سامی این دامبلدور رو۱مدل خاصی دوست داشتم. اونقدر زیاد که در زمانی که، … نزدیک بود داستان رو لو بدم. ولی در مورد قدرت عشق راست می گفت. کاش می شد این چیز ها رو با چیزی عمیق تر از کلام منتقل کرد تا همگیمون درکش کنیم و جهان بهشت می شد اگر می شد!
ممنونم از حضورت.
موفق باشی!

سلام و درود بر پریسا خانم عجب داستانی بود پر از ماجرا پر از هیجان پر از شکوه و عظمت آدم برفی گفتی آدم برفی یاد زمستون سال ۷۴ افتادم یادش بخیر هنوز مث اون برف ندیدم یعنی یه برفی اومد عجیب غریب از اون برفا که از چله بزرگه تا چله کوچیکه ادامه داشت از اون برفا که میشد توی حیاط خونه از برفای روی هم تلمبار شده یه کوه یخ ساخت و بعد روش اسکی روی یخ بازی کرد و با یه همچین برفی همچین آدم برفی ساخت یه هویج گذاشت جای دماغش و یه کلاه گذاشت روی سرش و شال گردن هم انداخت گردنش و غیره واقعاً که عجب زمستونی بود هی این قد حال میداد خوردن برف و شیره که نگو و نپرس هیی جوونی کجایی که یادت بخیر به هر حال پریسا خیلی این داستانت عالی بود و یه چی دیگه رو هم نمایان ساخت اونم صبر و استقامت بر همه ی مشکلاته یعنی با صبر میشه حتی با دنیا هم اگه باهات سر ناسازگاری داشته باشه هم جنگید به هر حال مرسی بابت این حکایت و مرسی بابت این پست شبت زمستونی و برفی و آروم شب خوش و خدا نگهدار

سلام احمد آقای خودمون. چه طوری دوست من؟ وایی برف و آدم برفی و یخ بازی به خدا دلم حسابی هوایی شد خدایااا خخخ!
یادش به خیر! اینجا دیروز و پریروز برف بود ولی نه اون مدلیش! واقعا که یادش به خیر!
کاش باز هم از اون برف ها بباره! برف سفید! برف پاک! برف پاک کننده!
ممنونم از لطف و از حضورت!
شاد باشی تا همیشه!

آقا منم منم پروانه میخوااام. پروانهم کجاییی قلبم یخ زده. ولی بچهها قلب فقط کارش پمپاژ خونه. اون مغزه که مرکز همه چیز مثل عشق و نفرت هستش. قدرت قلم و خیالپردازیت را میستایم پریسا بانو

سلام عمو جان! عمو ما دیر رسیدیم! عصر قلب و پروانه دیگه تموم شده. پروانه های این دوران واقعی نیستن. از کاغذ رنگی درست شدن تمامشون. قلب ها هم فقط سنگ های رنگی هستن. اگر اصلا باشن!
کاش این مدلی نبود!
کاش نبود!
بهم افتخار دادی با حضور عزیزت عمو جان. ممنونم خیلی زیاد!
همیشه کامیاب باشید و کامروا!

سلام مدیر. واقعیتش تصمیم داشتم هر۵شنبه۱بخشش رو بفرستم. ولی حالا منصرف شدم. این۱خورده کهنه بشه به روی چشم باقیش رو فورا می فرستم. راستی، به خدا هرچی می کنم شعره جور در نمیاد. از دست این بچه های من که حرف درست درمون نمی زنن که شعرش کنم! خاطرم هست سعی هم کردم هنوز موفق نشدم.
ممنونم که اومدی مدیر!
ایام به کامت و به نامت!

سلام بر پریسا خانمی عزیزم
خب م که نخوندمش هوووورااااا خخخخخ خخخ خخخخ
قبلا خوندم خب چرا میزنی
بعدشم این قدر نامرد نباش اقلا دو قسمت دو قسمت بذار برای بچه ها گناه دارند خب
اگه شوما نذاری خودم میذارم هاااا خخخخ کل داستان رو با هم خخخخخ شکلک بدجنسی تا حالا بیشتر از این پریسا ندیده به خودش خخخخ خوووخخووخخخ پخ پخ

سلااام بانوی خیلی عزیز خودم! بانو نگی ها! نگی ها نگی ها خخخ! شکلک۱بطری آب زرشک یواشکی فرستادم طرفش همراه۱جعبه خامه نارنجکی که اوخ عجب این لحظه اسمش رو بردم دلم خواست!
بانو کلی بهم لطف داری عزیز ممنونتم. ۲برابر ممنونتم چون با اینکه برات تکراری بود باز هم محبت کردی و اومدی!
باقیش رو هم ویرایش کنم این یکی هم بره۱خورده عقب تر می فرستم بیادش!
ممنونم که هستی دوست من!
همیشه شاد باشی!

خب صاحب پست که نیست
دوستان نگران نباشید خودم هواتون رو دارم
خخخخخخ
این پریسا نیومد
همه قسمت هاش رو با هم براتون میارم
چه بانوی خوبی هستم من هاااا
پریساااا بیا تا کودتا نکردم من
شکلک پخ پخ پخ هههههه

سلام آقای چشمه. مدتیه که تردید داشتم اینجا بزنمش یا نه. دیروز صبح دلم اعلام حضور خواست پست قابل عرض هم دم دستم نبود گفتم این رو بزنم.
ممنونم از حضور شما.
همیشه شاد باشید!

سلام روشنک عزیز شکلک عذرخواهانه از دیر رسیدنم ممنونم عزیز همیشه بهم زیاد لطف داری و همیشه من ممنونم از لطفت. اوخ خداجونم خوب شد رسیدم فراموش کرده بودم دومیش رو باید آماده کنم جدی یادم رفته بود سبب خیر شدی روشنک خدا خیرت بده خخخ!
همیشه شاد باشی عزیز!

یکی بود یکی نبود. ۱دونه طاها بود که دیگه نبود چون پریسا زد ترکوندش الان دیگه این طاها موجودیت خارجی نداره تبدیل شده به توهم.
خداییش طاها من، بیخیال من خیلی خوشحالم اینجایی. طاها دلم تنگ شده بود واست خدا کنه که، … بیخیال دلم تنگ شده بود خدا می دونه.
شادم از حضورت و شادم از شادیت.
شاد باشی تا همیشه!

دیدگاهتان را بنویسید