خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطراتی از جنس شب! بخش اول

سلامی به گرمی آفتاب به شما دوستان عزیز هم محله ای!.
این دومین پست من در محله صمیمی و با صفای گوش کن است.
در جواب سؤالی که در این لحظه از ذهنم گذشت: چرا زیاد در محله فعال نیستم و پست منتشر نمیکنم؟ باید بگویم: نوشتن, قریحه میخواهد و ذوق و میتوان گفت: من زیاد دختر با ذوقی نیستم.
و اما این نوشته, عبارت است از خاطرات و تجربیات من در زندگی به عنوان یک دختر نابینای مطلق مادر زاد و بزرگ شده در یک شهر کوچک.
دوستان؟ اگر به خاطر داشته باشید در تاریخ یک شنبه 11 مهر ماه سال 1395 جناب امیر سرمدی از هم محله ای های ما پستی را با این عنوان در اینجا منتشر کردند:
شما قضاوت کنید. سخنان این دختر نابینا تا چقدر سیاه نمایی است و چه اندازه واقعیت امروز جامعه ی ما؟
در کامنت های این پست من به جناب سرمدی قول دادم که به منظور بیان برخی از مشکلات خانم های نابینای ساکن در شهر های کوچک, تجربیاتم را در قالب یک پست منتشر کنم و چون کار های من اگر دیر و زود داشته باشد, سوخت و سوز ندارد به قولم وفا کرده و خاطراتم را مینویسم. در این نوشته اسامی واقعی خودم و خانواده ام را به کار برده ام, ولی اسامی دوستانم و دیگر کسانی که به نحوی در خاطراتم حضور دارند مستعار میباشند…
در روز 14 خرداد ماه سال 1371 در اقلید, یکی از شهر های کوچکِ واقع در شمال استان فارس به دنیا آمدم. بر خلاف نوزادان دیگر که در نهایت چند ساعت پس از تولد, چشم های خود را به روی دنیا و زیبایی هایش باز میکنند هرگز چشم هایم را باز نکردم!.
پدر و مادرم وقتی دیدند دخترشان بعد از گذشت 3 روز از تولد, هنوز چشم هایش را باز نکرده نگران شدند و من را نزد چشم پزشک شهرمان, جناب دکتر آستانه بردند. دکتر با نهایت مهربانی به مادرم گفته بود: خانم اصلا نگران نباشید. چشمای دخترتون یه کم ورم داره و تا چند روز دیگه خوب میشه. مادرم دختر نوزاد خود را در بغل گرفته و از اتاق دکتر خارج شده بود. ولی پدرم به اشاره دکتر نزد او مانده و با قلبی نگران این سخنان را از او شنیده بود:
این دختر بچه چشماش مشکل جدی داره. هر چه زودتر ببریدش پیش چشم پزشک های متخصص شبکیه تا اگر درصد کمی بینایی داره, بشه براش حفظش کرد!!!
پدرم کارمند اداره مرکز بهداشت شهر اقلید و هم کشاورز بود. در دوازده سالگی از روستای محل تولدش به شهر رفته و تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی در رشته بهداشت محیط ادامه داده, در شهر اقلید به کار مشغول شده و بعد با مادرم ازدواج کرده بود. فرزند اول آنها برادرم احسان است که از نظر بینایی مشکلی ندارد و من, فرزند دوم خانواده هستم.
از مراجعه خانواده ام به چشم پزشک های معروف و متعدد در شیراز و معاینات مکرر چشم هایم توسط آنها در نهایت این نتیجه به دست آمد که رشد چشم من در دوران جنینی به دلیل نا معلومی متوقف شده و حتی توان تمیز نور از تاریکی را هم ندارم!…
با این احوال من هر روز بزرگ و بزرگتر میشدم. پدرم گاه گاهی برای سر زدن به اقوام و همچنین برای سر کشی به مزرعه کشاورزی ما را به روستای زادگاه خودش و مادرم میبرد. کشاورزی به سبک مردم آن روستا به گونه ایست که معمولا تابستان ها علاوه بر مردان زنان را هم درگیر کار میکند و به این ترتیب در تابستان ها من از مراقبت و توجه مادرم در تمام طول روز محروم میماندم.
آن موقع من بغیر از نابینایی, یک مشکل دیگر هم داشتم که نه میتوانستم درست و دقیق برای کسی توضیحش دهم و نه قادر بودم اسمی رویش بگذارم و آن مشکل عبارت بود از: ترس بیش از حد و اندازه به هنگام تنهایی و سکوت. وقتی در یک محیط ساکت و خلوت تنها میماندم به شدت در دلم احساس ترسی میکردم و سر تا پای وجودم از ترس و دلهره میلرزید. اگر مدت این تنهایی طولانی میشد بی اراده گریه ام میگرفت و آنقدر گریه میکردم تا خوابم ببرد یا کسی بیاید و از این تنهایی وحشت انگیز نجاتم دهد. بیچاره مادرم! با وجود کار سنگین مزرعه در تابستان ها مجبور میشد با یک دختر بقول خودش بی نهایت ترسو هم کنار بیاید.
بد بختانه هرگز کسی مرا درک نکرد و برای نجات من از این وضعیت کاری انجام نداد و به این ترتیب تابستان های گران بهای من که باید صرف یاد گیری انواع مهارت های مورد نیاز یک کودک نابینا میشد در روستا و مزرعه پدری, در ترس و دلهره و امیدواری برای به پایان رسیدن روز و آمدن شب و تمام شدن کار بزرگ تر ها و در آمدن از تنهایی وحشت آور گذشت!…
با تمام این احوال گذراندن تابستان ها در روستا با وجود تمام مشکلات و ناراحتی ها یک هدیه و ارمغان گران بها برای من در بر داشت و آن مارال نیلی رنگ و قشنگ و یادگیری اسب سواری بود.
توضیح این که یک ماه قبل از شروع اولین سال تحصیلی, به همراه پدر بزرگم به چادر یکی از عشایر غیور قشقایی در نزدیکی مزرعه مان رفتیم. خانواده عشایر بعد از کنجکاوی بسیار و پرسش های زیاد از پدر بزرگم مبنی بر این که این طفلکی چرا چشم هایش بسته است و از چه وقت این طور شده و راهی برای درمانش هست یا نه, با من بر سر لطف آمدند و دخترشان ثریا را صدا کردند که بیاید و با من بازی کند. در بیرون چادر با ثریا مشغول بازی بودیم که دام پزشکی که از دوستان پدرم بود او را صدا کرد و گفت که سریع برود و پدرش را بیاورد. پدر ثریا وقتی حرف های دام پزشک را شنید پیش من آمد, دستی به موهایم کشید و با لحجه قشقایی گفت: بچه های مثل تو قلبشون پاکه. نذر میکنم که اگر مادیونم زنده بمونه کره جدیدشو بدم به تو. و این طور شد که صاحب یک کره اسب قوی, قشنگ و نیلی رنگ شدم. اسم اسبم را مارال گذاشتم و چون نمیتوانستم با خودم به شهر ببرمش, پدر بزرگ قول داد که به خوبی مراقبش باشد تا خیلی زود بزرگ شود و بتواند به صاحبش سواری بدهد.
سواری کردن با مارال نیلی رنگ تجربیاتی در زندگی به من داد که در جهت یابی و استقلال تا آخر عمر کمکم میکند. همین سواری کردن بود که به من آموخت چگونه از حواس دیگر از جمله بویایی و شنوایی و لامسه در جهت یابی نهایت استفاده را ببرم. سواری کردن بود که به من امکان داد, با وجود نابینایی به خوبی بتوانم تعادلم را حفظ کنم و قادر باشم با بچه های دیگر هم سن خودم بپرم و بدوم و بازی کنم. و در نهایت سواری کردن کم کم شهامتی را در من موجب شد که سال ها بعد, زمانی که مجبور شدم در شهر های بزرگ تنها زندگی کنم امکان تنها بیرون رفتن و زندگی نسبتا مستقل را برایم فراهم کرد…
مهر ماه همان سال اولین بار طعم حضور در مدرسه را چشیدم. در مدرسه استثنایی شهر اقلید که دانشآموزانش مخلوطی از دختر و پسر و دانشآموزانی با انواع معلولیت ها از جمله نابینا, نا شنوا و کم توان ذهنی بودند ثبت نامم کردند. در آن مدرسه فقط یک کلاس مخصوص نابینایان بود که در آن معلم, چند پایه را هم زمان تدریس میکرد. بغیر از من یک دختر نیمه بینای کلاس چهارم و یک پسر نیمه بینا و یک دختر نابینای مطلق کلاس پنجم. روی هم چهار نفر میشدیم که به نحوی با هم هم کلاس بودیم.
در شرح دوران مدرسه ام در طول سه سال و نیمی که در مدرسه استثنایی گذراندم, چیز زیادی ندارم که بگویم. تمام خاطرات من از این دوره متشکل است از دیر رسیدن کتاب ها, کمبود کاغذ بریل, سختی بیش از حد کار معلم عزیزم, کم بود زمان برای تدریس به دلیل چند پایه بودن کلاس و در نهایت اذیت و آذار روحی و گاهی جسمی ما نابینایان توسط کودکان نا شنوا و کم توان ذهنی. حقیقت این است که با تمام تلاش ها و زحمات معلمم در این دوران از مدرسه, بازده واقعی چندانی نداشتم. کتاب های درسی ما معمولا اواسط آبان یا اوایل آذر ماه به دستمان میرسیدند. و این مدت را مجبور میشدیم با کمک پدر و مادر درس بخوانیم. هر روز عصر مادرم روی یک صندلی, کنار صندلی من مینشست و از روی کتاب ها برایم میخواند یا مشق هایم را دیکته میکرد تا بتوانم آنها را بنویسم. البته این صدمات درسی, در مقابل صدمات روحی ناشی از درس خواندن در یک مدرسه با دانشآموزان دارای انواع معلولیت واقعا هیچ بود!.
یکی از چیز هایی که هر وقت آن را به یاد میآورم قلبم از غم فشرده میشود این است که آن زمان من آن اندازه توان درک نداشتم که بفهمم اگر کودکان کم توان ذهنی گاهی کار هایی انجام میدهند که از نظر روحی یا جسمی اذیتم میکند, به این دلیل نیست که آنها با من دشمنی دارند و یا بد نهاد و بد ذاتند بلکه بخاطر نوع معلولیت آنهاست. به دلیل نداشتن این سطح درک همیشه در ذهنم به طرح نقشه میپرداختم تا انتقام کتک هایی را که خورده ام, دفعاتی را که با صدا های بلند آنها ترسیده ام, و بالاخره هر نوع آذاری که دیده ام را به شدیدترین وضعی از آنها بگیرم.
در نهایت هم همین زد و خورد ها و انتقام جویی ها زمینه انتقال زود هنگام من به مدرسه عادی را فراهم کرد. توضیح این که یک روز یکی از دختران کم توان ذهنی, من و دوتا از دوست هایم را که با هم در حیاط مدرسه بازی میکردیم به مسخره گرفت و کلمات رکیکی به زبان آورد و به دوستم که نیمه بینا بود حمله کرده, عینک او را شکست. در این گیر و دار معلم ما سر رسید و به این ترتیب ما علاوه بر اتفاقی که برایمان افتاده بود ناچار شدیم سرزنش معلم را مبنی بر این که چرا در زنگ تفریح در حیاط دعوا کرده ایم نیز به جان بخریم. این اتفاق خونم را به جوش آورد و تصمیم گرفتم هرگز از آن نگذرم. نقشه انتقامم را در ذهنم طرح کردم و آن را با دوتا دوست های خودم, فاطمه و سینا در میان گذاشتم. فردای آن روز, زنگ تفریح هر ستای ما آن دختر را پیدا کردیم و با نهایت مهربانی به او گفتیم که ما نباید با هم دعوا کنیم و بهتر است از این به بعد برای هم دوست های خوبی باشیم. بیا به نشانه دوستی, با هم به حیاط پشتی مدرسه برویم و یکی از درخت ها را به عنوان درخت دوستی خودمان علامت بزنیم و وقتی بهار شد, به آقا معلم بگوییم که کنار آن درخت از هر چهار تای ما عکس بگیرد. دختر بیچاره هم این ها را باور کرد و با ما به حیاط پشتی مدرسه آمد.
ساختمان مدرسه ما نسبت به دیگر مدرسه های شهر کوچکمان شیک و بزرگ و مجهز بود. حیاط سازی آن از نظر زیبایی واقعا در خور تحسین بود و علاوه بر ساختمان شیک, پر بود از گل و درخت…
در حیاط, پشت ساختمان اصلی مدرسه محل موتور خانه سیستم گرمایشی قرار داشت و نزدیک موتور خانه هم محلی بود که ما اسمش را لیلی حوضک گذاشته بودیم. در توصیف قسمت لیلی حوضک باید بگویم که به شکل یک مربع حدود نیم متر از سطح زمین بالاتر بود و بجای آسفالت کف آن با سنگفرش جالبی پوشیده شده بود. چهار تا باقچه کوچک پر از گل در چهار طرف و یک حوض مربع شکل هم در وسط آن قرار داشت. در فصل پاییز برگ هایی درخت ها داخل حوض میریخت و راه خروجی آب آن را میبست و ما هم از این فرصت استفاده کرده و حوض را پر از آب میکردیم. شب هایی که دمای هوا زیر 0 درجه میرفت, سطح آب داخل حوض یخ میبست و وسایل بازی بچه ها را برای زنگ تفریح روز بعد فراهم مینمود.
خلاصه, ما دخترک بیچاره را با خودمان به قسمت به اصطلاح لیلی حوضک بردیم و هر سه با هم بر سرش ریختیم. اگر بچه هایی که از هوش بهر بالاتری برخوردار بودند, به کمکش نیامده بودند, کتک مفصلی میخورد. در ظرف چند دقیقه عده ای از هم کلاسی هایش آمدند و او را از دست ما نجات دادند و بعد اتفاقی افتاد که هنوز وقتی به آن فکر میکنم قلبم فرو میریزد و سراپای وجودم را وحشت, فرا میگیرد. در ظرف چند ثانیه همگی به من حمله کردند و سر و دست ها و پا هایم را گرفتند, در هوا چرخی دادند و به داخل حوض که هنوز یخ های سطح آن شکسته نشده بود پرتابم کردند!!!. گاهی با خودم فکر میکنم, چطور شد که ترس بیش از اندازه و همچنین تماس تمام بدنم به یک باره با آب به آن سردی موجب سکته قلبیم نشد؟
فاطمه و سینا دویدند و آقا معلم را آوردند و بعد معلم من را به دفتر مدرسه برد و به خانه مان تلفن کرد.
آه!. دوستان هم محله ای؟ باید اعتراف کنم که امشب, دیگر بیشتر از این توان نوشتن ندارم. با به یاد آوردن این قسمت از خاطراتم, احساس میکنم دست هایم شروع به لرزیدن کرده اند و موقع تایپ به خوبی یاریم نمیکنند. پس فعلا خدا حافظ. منتظر ادامه خاطرات من باشید.

۵۴ دیدگاه دربارهٔ «خاطراتی از جنس شب! بخش اول»

سلام فروغ عزیز

من پستی از شما خوندم البته اینجا نه! اما به هر حال در اون پست هم اشاره ای داشتید به اسب سواری و اتفاقی که سر همین قضیه براتون پیش اومده بود!

من هم واقعا خیلی موافق حضور افراد با معلولیت های متفاوت در کنار هم نیستم! در این صورت واقعا نظیر حوادثی که شما خاطره ای رو هم از همین نوع گفتی و من خیلی متاثر شدم! وقوعش خیلی محتمله! و واقعا ناراحت کنندست! البته من هیچ تجربه ای از این قبیل ندارم! و خدارو شکر از همون ابتدا در مدارس عادی بودم!

منتظر ادامه خاطرات هستم موفق باشی

درود ریحانه عزیزم. متشکرم از حضورت. از نظر من حضور دانشآموز های با معلولیت های مختلف داخل یه مدرسه, اون هم مخلوطی از دختر و پسر واقعا فاجعست. البته توی شهر های کوچیک مشکلات زیادی هم برای درس خوندن توی مدارس عادی برای ما نابینا های مطلق هست که بعد ها توی ادامه خاطراتم به بعضی هاشون اشاره خواهم کرد.

فروغ اگه ی چیزیو بگم منو نمیکشی ؟
از اسب و تمامی حیوانات میترسم حسابی. توی عمر با برکتم فقط سر مرغ عشقارو ناز کردم و دستم به حیوون دیگه ای نخورده .
دومین راز :تا نه سالگی خیلی قسی القلب بودم و بچه های کوچیکتر از خودمو میزدم . به دلایل واهی . اگر از قیافشون خوشم نمیمومد میزدمشون. یا اگه درس نخون بودن . یا اگه برادرمو کسی میزد خهخ میزدمشون بد جور .
فروغ به نظرت باید مجازات بشم ؟؟؟

منتظر باقی داستان هستم. عجیبه. مام یه بصیرت داشتیم بیشتر به وحشی‌خونه شباهت داشت تا مدرسه. منو هر باری بی دلیل در حال مثلا خوردن ساندویچ یا راه رفتن یا آواز خوندن می گرفتند می انداختن توی آب! یک مشت معلولیت های در هم بر هم ریخته اون تو جمع شده بودیم و هیشکی هم حال خودشو نمی فهمید. به قول اون عزیز که می فرمایند:
حالِ من دست خودم نیست،
فعلا دادمش اجاره!

درود به مدیر محله و هم دانشگاهی قدیمی.
از حضورت توی پستم بی نهایت خوشحالم. این طور که میگی مثل این که تو هم مدتی تو یه چنین مدرسه ای گذروندی. اگر این طوره باید یه وقتی بشینیم و از خاطرات اون موقع ها بگیم و دوتایی کلییییییییییییی بخندیم.

درود به رعد بزرگوار. ممنونم که هستی. حقیقت اینه که خود من هم از بعضی حیوونا میترسم مثلا گربه. حتی اسب سواری هم الآن تو این سنی که هستم دیگه مثل زمان بچگی برام راحت و بدون ترس نیست.
و اما در باره کتک زدن بچه های دیگه باید بگم که ما کتک زدیم و جوابش رو هم سخت گرفتیم. امیدوارم شما بتونی از زیر مجازاتش فرار کنی خخخخخخ.
شاد باشی

سلام فروغ. چه تلخ بودن بعضی خط های نوشتهت! مجسم می کنم اون لحظه ها رو و شاید نه اندازه خودت، ولی به شدت شبیهت اذیت شدم. اگر من دستم به جایی می رسید و می شد چیزی رو واسه بچه های معلول عوض کنم، اولین کاری که می کردم این بود که محل آموزش دارندگان معلولیت های مختلف رو از هم جدا می کردم. نه اینکه هر دسته داخل۱کلاس باشن. کلا مدرسه هاشون باید جدا باشه. حتی اگر۱اتاق کاهگلی بشه مدرسه واسه۱دسته، باز هم بهتر از اینه که تمامشون۱جا در۱ساختمون مجلل باشن. شاید این اشتباه باشه ولی من تصورم و نظرم اینه. کاش می شد!
راستی! شناسنامهت رو خوندم! ۱چیز هاییش شبیه خودمه. رمان های جنایی، عشقت به صدای پرنده ها، عطر دوستیت، عشق سفرت، آخ جون سفر! میمیرم واسش، مخصوصا از مدل رفیقانهش رو! درضمن خیلی عالیه که اسب سواری می کنی. دلم می خواست ولی موقعیتش رو نداشتم. حیوون ها رو دوست دارم. خیلی خوشم میاد که می بینم با آدم ها دوست میشن، می شناسنشون و باهاشون ارتباط می گیرن. چه قدر من حرف می زنم! معذرت!
حتما باقیش رو بنویس. درضمن تو خوب می نویسی واسه چی اولش گفتی قریحه نوشتن نداری؟ شاید من اشتباه فهمیدم ولی به نظرم۱چیزی در همین مایه ها داخل پستت خوندم که گفته بودی. اتفاقا نوشتنت صاف و قشنگه. روون و راحت می نویسی و مطلب رو شبیه۱خط صاف می گیری میری و خواننده رو هم روی اون خط صاف با خودت می بری. این از نظر من که خیلی خوبه! منتظر باقیشم.
ایام همیشه به کامت!

درود به تو پریسا جان.
متشکرم که هستی.
من هم مثل تو سفر های رفاقتی رو خیلی خیلی دوست دارم. اما در باره اسب سواری باید بگم: حقیقت اینه که دیگه مثل بچگی توان و جرعت این کار رو ندارم. شاید به این خاطر که اسبم رو به دلیلی که تو قسمت بعدی خاطراتم خواهم نوشت از دست دادم. اسب حیوان نجیبیه و خیلی آسون و جالب با صاحبش ارتباط میگیره. به شخصه گاهی از نحوه ارتباطش با صاحبش دچار تعجب میشم. شاد باشی تا همیشه.

سلام اول که قشنگ مینویسی دوم اقلید هم قشنگه سوم من خیلی اسب سواری دوست دارم موقعیتش هم هست ولی تا حالا همت نکردم حقیقت فقط الاغ سوار شدم أیا اسب سواری برای نابینا روش خاصی داره که باید رعایت کنم اگه هست ممنون میشم بگید

درود به شما جناب موسوی. ممنونم از نظری که راجع به شهر ما دارید.
راستش اسب سواری کردن من بر میگرده به خیلی وقت پیش. بین ۶ تا ۹ سالگی. من اسب سواری رو با کمک پدرم و پدر بزرگم یاد گرفتم و اونا هم اطلاعات خاصی در باره شیوه نابینایی این کار نداشتن که به من بدن. همه چیز برام با تجربه به دست اومد به همین خاطر اصول دقیقشو نمیدونم. ولی این کار برای ما خالی از خطر نیست و به دوستان هم نوعم زیاد توسیه نمیکنم اسب سواری کنن.

درود به آقای کامبیز. متشکرم. حطما نوشتن این خاطرات رو ادامه خواهم داد به این دلیل که از این کار یه هدف دارم که عبارت است از: بیان مشکلاتی که میتونه برای یه دختر نابینای ساکن شهر های کوچیک توی کشور ما پیش بیاد.

سلام بر فروع بانوی دوست داشتنی
خیلی خوب نوشتی و چه خاطرات تلخ و تامل برانگیزی بود، این مدارس استثنایی هم چه جای خطرناکی بودن
میگم خدا رحم کرد پرتت کردن وسط حوض کُپ نکردی دختر،
اسبنت را هنوز داری؟ بچه نیاورده؟منتظر ادامش هستم شدید

درود به تو روشنک عزیز.
راستشو بخوای خیلی ترسیدم. به اندازه ای که هنوز بعد از گذشت ۱۵ سال از اون ماجرا هنوز بعضی شبا خوابشو میبینم و از شدت وهشت از خواب بیدار میشم. اگر یادت باشه تو یکی از پست هات برات کامنت گذاشتم که نهایت سعیت رو در حفظ این میزان بینایی که داری بکنی. اگر ادامه خاطرات من رو بخونی متوجه میشی که همین میزان بینایی میتونه تا چه اندازه بهت کمک کنه و موجب شادابی و لذت تو زندگیت بشه. شاد باشی تا همیشه.

سلام
خب مدرسه ای ک من توش بودم با ناشنواها با هم بودیم خیلی با بعضیاشون درگیر میشدیم اما خوشبختانه به کتک کاری نکشید فقط در حد کلکل اما با بعضی از اونا دوستای خوبی هم بودیم
مدرسه ما کمتوانای ذهنی تو شیفت مخالف بودن که بعضی وقتا که به خاطر اردو و امتحانات و اینا دو شیفت یکی میشد کارمون به کتک کاری هم میکشید اونا میگفتن اینجا کلاس ماست و ما هم همینو میگفتیم و دعوا شروع میشد.
با همه ی اینا منم قبول دارم که باید مدرسه مخصوص ی نوع معلولیت باشه اگه حتی ی مدرسه ی کوچیک هم باشه
ببخشید اگه حرفام طولانی شد
به نظرم که خیلی خوب نوشتید امیدوارم که به زودی شاهد پست جدیدی از شما تو محله باشیم

ایول اسب سواری بلدی؟ واااااااااااااای من از اسب میترسم. خخخخخخخخخ. گاز نمیگیرتت؟ لگد نمیزنه؟ پرتت نمیکنه اون ور؟ این یابوهای میدون امام اصفانا تالا هر کار کردم نتونستم خودمو راضی کنم دستشون بزنم. خخخخخخخخخخخخخخخخ
بازم بنویس فروغ. عجیب بود برام زندگینامت. مثل داستانا بود. رهگذر بمیره براد. چقد مشکلات داشتی تو مادر؟

درود بر شما هم محله ای محترم، وقتتون به خیر.
البته امیدوارم از این حرف من ناراحت نشید ولی حدس می زدم که کمی خشن باشید، از کامنت هایی که گاه گداری تو پست های من می ذاشتید.
اما واقعاً زندگی سختی داشتید، واقعاً سخت.
زندگی با عقب مانده های ذهنی واقعاً سخته، ما یه اردوی مشترک باهاشون رفتیم شهریار، واقعاً افتضاح بودن، و مدام دست به سرقت وسایل دیگران و همچنین تمسخر نابینایان می پرداختن.
بار ها هم تو جشن های مختلف که دعوت می شدیم و اون ها هم در جمعمون حضور داشتن، مورد اذیت و آزار و فحاشی ها شون قرار می گرفتیم.

اما فروغ خانم عزیز، انصافاً توصیفتون از محیط اطراف و همچنین وقایع رخ داده فوق العاده بود.
خوش به حالتون که چنین هدیه ای دریافت کردین.
البته درد تنهایی که شما بهش اشاره کردین، من از سن نوجوانی تا کنون بهش مبتلا ام و صبحم رو به شب می رسونم باهاش.
البته به جز روز هایی که کلاسی چیزی داشته باشم.
راستی، منم تو دوران دانشآموزی، به جز سال سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی، بسیار شر بودم و چندین بار هم از مدرسه به طور موقت یا دائم اخراج شدم.
یه سالم که کلاً تبعیدم کردن به مدرسه ی عادی و همون باعث افت شدید تحصیلی و تنبل بار اومدنم در زمینه ی درسی شد.
خوشبختانه در مشهد مدرسه ی نابینایان از سایر معلولین جداست و ما این مشکل رو تقریباً می تونم بگم که نداشتیم، اما نابینایانی که از نظر سن و سال بالا تر بودن، همیشه بهمون زور می گفتن و ما رو می زدن.
ما هم که کم کم بزرگ شدیم، به کوچک تر ها زور می گفتیم و گه گاه، کتکشون هم می زدیم، البته بدون دلیل این کار رو نمی کردیم.
عذر می خوام که کامنتم طولانی شد.
دوست داشتم طرز نوشتنتون رو.
حتماً قسمت های بعدی رو بنویسید، اگه موقعیت و وقتش رو دارید زود به زود بنویسید.
شاد و پیروز باشید

درود به شما جناب علی پور.
در باره خشن بودن حقیقت اینه که شما اشتباه میکنید و در حال حاضر من به هیچ وجه دختر خشنی نیستم. هر چند که توی دوران بچگی گاه گاهی دست به کار های خشونت آمیز میزدم ولی بعد از گذروندن دوران نوجوانی روحیاتم خیلی خیلی عوض شده.
در باره بچه های کم توان ذهنی هم باید بگم: چیزی که موجب میشد من از روی عقل و منطق برای اذیت کردنشون نقشه بکشم, همانا بچگی و نادانی بود. وگرنه من باید میفهمیدم که همون طور که مثلا من, نمیتونم حرکات چشمم رو کنترل کنم یا گاه گاهی به افراد و اشیا برخورد میکنم, اونا هم تو حمله کردن به من و اذیت کردنم گناه و تقصیری ندارن و این کار ها بخاطر نوع معلولیت اونهاست.
البته مشکل اولیه و اصلی که من قصد دارم تو این نوشته ها بهش بپردازم چیزی نیست بغیر از فقر فرهنگی و کمبود امکانات تو شهر های کوچیک کشور ما. وگرنه هر فرد عاقلی باید این رو درک کنه که جای بچه های معلول بینایی با معلول ذهنی اونم وقتی مخلوط باشن از دختر و پسر تو یه مدرسه نیست.
به هر حال متشکرم از حضور و دیدگاهتون. همچنین خوشحالم از این که شما تجربیات تلخ من رو توی زندگی نداشتید. شاد باشید

درود بر خانم پرویزی گل و با استعداد محله. آنقدر زیبا نوشتید که بی صبرانه منتظر بخش های بعدی این پست هستم. من هم دوران ابتداییم رو تو اینچنین مدرسه ای که شما توصیف کردید گذروندم و با اینکه خیلی ساله از اون دوران گذشته باز هم شب ها کابوس های وحشتناک میبینم و روح و روانم پریشون میشه. ما یه کم توان ذهنی داشتیم که اگر کسی مراقبش نبود حمله میکرد. یه بار منو دوستم که اون نیمه بینا بود و بنده مطلق,رفته بودیم آب بخوریم که یهویی متوجه شدم دوستم پا به فرار گذاشت و اون عقبمانده به طور وحشتناکی پرید روی من و صورتم رو ناخن کشید. حیاط مدرسه هم خیلی خلوت بود و خوشبختانه یکی از خدمه ها اومد و به دادم رسید. خیلی دوران بدی بود. متاسفانه یه فرد دلسوز هم نبود که منو از این وضعیت بد نجات بده و راهنمایی کنه که برم مدرسه عادی. هرچی بود دیگه گذشت. کاش میشد این خاطرات تلخ رو به کلی از تو ذهن ریموو کرد که دیگه اذیتمون نکنن. ببخشید پر حرفی کردم. براتون بهترینها رو آرزو میکنم. موفق باشید

درود فرشته جان.
وای که دقیقا به آرزوی دست نیافتنی من اشاره کردی!. بار ها و بار ها از ته قلب آرزو کردم که ای کاش این خاطرات برای همیشه از لوح حافظه من محو میشدن…
این که میبینم یه هم نوع و هم جنس هست که حرفامو درک میکنه واقعا بهم لذت میده. متشکرم که هستی

سلاام بر فروغ خانمی عزیزم
واقعا قلمت بی نهایت گیرا و جذاب و خوندنی هست خیییلی
اسب سواری و مارال واقعا اتفاق زیبایی بوده برات ولی تحصیل در مدارس مشترک واقعا کاش این سیستم رو حذف می کردند و یا حد اقل بچه های عقب مانده ذهنی رو در کنار نابیناها قرار نمیدادند …
من حقیقتا دوران دبستان و راهنمایی زیبایی داشتم در مدرسه نابینایان و چقدر تلخ هست دوران کودکیت همراه با تلخی باشه ….
اون اتفاق رو هم فکر کر کن یه آب بازی جالب ناک بوده و خدا رو شکر کن نگرفتند با مشت و لگد بزننت شکلک دلداری
فروغ جون به اندازه اسمت فروغ و روشنایی داری توی چشمات شاید نه ولی قلبت خیییلی پر فروغ هست و روشن و این یعنی تو و اسمت هر دو فروغید

درود! من از خواندن خاطرات دوستان خیلی لذت میبرم و خوشم میاد…
من خودم یکی از خاطره نویسان دنیای مجازی هستم… ولی مدتی است که به علت تنبلی کمتر خاطره مینویسم…
منتظر ادامه ی زندگینامه و خاطرات زیبایت هستیم…
شاد و شاداب و پیروز باشید!

سلام فروغ خانم. خوشحالم که به قولتون وفا کردین.
تجربیاتتون در عین تلخ بودن، اما به جهت نوشتن بی آلایش شما، خواندنی بود.
منتظر ادامه این تجربیات هستم. چون بی تردید سرگذشت شما، با بسیاری از دختران نابینای این سرزمین مشترک هستش.
جای پست های اینچنینی در محله خالیه و باید بیشتر بشه.
بازم ممنون.

درود به جناب سرمدی.
از شما خواهش میکنم که اگر براتون مقدور شد, تمام قسمت های خاطرات من رو بخونید. نوشته های من میتونه به قضاوت عادلانه در باره خانم هایی که به هر قیمتی, پناهنده شدن رو به موندن توی کشور ترجیح میدن کمک میکنه. شاد باشید.

درود و سپاس از این پست.
صحمه ی آخر خیلی غمانگیز بود.
توی جامعه ی ما همه چیز بر عکس هستش.
دانشآموز نابینا بجای توجه بیشتر معلمین و مسوولین
با بیتوجهی تمام , حتی کمتر از یک دانشآموز عادی رها میشه.
مشکلات بیشتر فقط حمایت کمتر رو در پی داره.
آفرین به تو که دست به قلم بردی و اینها رو نوشتی.
در آخر هم باید بگم
اسب خیلی دوست دارم.

سلام همنوع عزیز. من برخلاف فکرتون قاطعانه مینویسم که شما ذوق و قریحه ی ی سرشار و کمنظیری دارید. مجددا خواهش دارم به نوشتن و انتشار ادامه ی این خاطرات جذابتون در اولین فرصت ممکن محبت نمایید. شاد باشید.

دیدگاهتان را بنویسید