خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرت به خیر باباجی جونم

خیلی کوچیک که بودم، یادمه یه تویوتا وانت داشتی که پشتش رو هم چادر زده بودی. نمیدونم چرا! ولی هممون یه جورایی اون ماشینو خیلی دوست داشتیم. همیشه هرجا که میخواستیم بریم، پشتش زیر انداز مینداختیم و میریختیم پشت وانت و میرفتیم و تمام طول راه رو خوش میگذروندیم. تابستونا پشت وانت تشک پهن میکردیم و میرفتیم توی جاده ی پیچ در پیچ چالوس و شمال و دریا. همیشه با هم توی دریا میرفتیم و تو سعی میکردی به من شنا یاد بدی. مدام توی دریا با هم کشتی میگرفتیم و چه قدر دنیای کودکیها کنارت قشنگ بود. خیلی وقتها که پیکنیک میرفتیم، دوتایی با هم میزدیم به دل کوه و از تپه و صخره ها بالا میرفتیم. انقدر میرفتیم تا همه چیز زیر پامون کوچیک و کوچیکتر میشد. یادمه یه بار انقدر بالا رفتیم که دیگه صدایی از پایین شنیده نمیشد و سر و صدای گرگها رو از دور میشنیدیم. هوا هم رو به تاریکی بود و برای همین دیگه ادامه ندادیم. سختترین صخره ها و تندترین شیب ها رو با هم بالا میرفتیم و همیشه تکیه ی من به تو بود. یادمه روزی که اون وانت رو فروختی گریه کردم. چون کلی خاطره رو با رفتنش با خودش برد.

توی مغازه ی قصابیت، همیشه گوشتها آویزون بودن. خیلی زیاد دوست داشتم برم روی باسکولی که تو مغازت داشتی و خودم رو وزن کنم و هر بار با حوصله برام این کار رو میکردی. یه مغازه کنار مغازت بود که هر وقت میومدم پیشت، با هم میرفتیم اونجا و برام بستنی میگرفتی. همیشه وقتی با هم جایی میرفتیم و تو دستم رو میگرفتی، به شوخی از قصد طوری که بهم آسیبی نرسه من رو توی چاله چوله ها میبردی که مثلاً بیفتم زمین. ولی هیچ وقت حتی وقتی که داشتم واقعاً زمین میخوردم نذاشتی زمین بخورم.

توی خونه، مسافرت یا هرجایی که بودیم، همیشه با هم همبازی بودیم. نه فقط من. همه ی نوه ها همبازیشون باباجیشون بود. یادمه شکمتو سفت میکردی و بهمون میگفتی که به ترتیب بیاییم و بهش مشت بزنیم. نمیدونم چه طوری! ولی اگر به دیوار مشت میزدیم، مطمئن بودم که ترک بر میداشت. ولی تو انگار نه انگار که داره به شکمت مشت میخوره. اون هم نه یکی، نه دوتا، یه مشت بچه ی قد و نیمقد و کوچیک و بزرگ، کودک و نوجوان با مشتهای گره کرده میزدن. ولی انگار نه انگار. خونتون که بودیم، گاهی میومدی منو میزدی و در میرفتی که بیام دنبالت و یه کم که فرار میکردی وایمیستادی تا بگیرمت و بعد یه کشتی حسابی با هم میگرفتیم. همیشه وقتی تو خونت قدم میزدم میگفتی انقدر راه نرو فرشامون خراب میشه و من پاهامو رو زمین میکوبیدم که مثلاً فرشها رو دارم خراب میکنم و این شوخی همیشه بین ما بود.

هر سال عید نوروز که میشد، همه توی خونت جمع میشدیم. موقع عیدی دادنها و عیدی گرفتنها که میشد، همه میریختیم سرت و ازت عیدی میگرفتیم. بعد که میرفتیم سراغ بقیه، تو هم مثل یکی از ما بچه میشدی و میومدی عیدی میگرفتی. بعد که عیدیهاتو جمع میکردی اونها رو بین ما تقسیم میکردی.

محرم که میشد، همیشه با هم توی دسته ها و هیأتها بودیم. صبحها با هم میرفتیم خونه ی همسایتون که مراسم عزاداری بود و خلاصه حسابی تو هر مناسبتی با هم کیف میکردیم. یه ضبط و یه میکروفون داشتی و چندتا کتاب نوحه و شعر که همیشه میشستی پای اون کتابها و میزدی زیر آواز. یه دفتر هم داشتی که گاهی توش شعرهاتو مینوشتی. گاهی هم صداتو ضبط میکردی. یادمه میکروفونت رو خودم روز پدر برات کادو خریدم. همه چی میخوندی. نوحه و ترانه و شعر و …:
لیلا در وا کن مایوم،
پشتِ در من ماندَیوم.
این چه در وا کردنه،
این ز اقبال منه.

سر سفره که پیش هم میشستیم، کلی با هم شوخی میکردیم. تو ظرفهای من رو جا به جا میکردی و من کلی دنبالشون میگشتم. ظرف ماست خالی خودت رو میذاشتی جای ظرف ماست من، غذامو برمیداشتی جاش سالاد میذاشتی و کلی از این کارها میکردی. من هم دستهامو چرب یا سسی میکردم و تهدیدت میکردم که دستامو به لباست میزنم و تو تسلیم میشدی. یادمه هرچی میخواستی برام بریزی میگفتم نمیخوام ولی وقتی میریختی تا آخرش میخوردم و این هم شده بود یه شوخی بین ما. یه بار هرچی غذامو میخوردم میدیدم تموم نمیشه و بعد از کلی وقت فهمیدم که من هرچی میخورم تو از اون طرف یواشکی دوباره غذا تو بشقابم میریزی.

کنار همه ی اینها، به وقتش نصیحت هم میکردی. میخواستی که من درس بخونم. میخواستی هر روز موفقتر شدنم رو ببینی. همیشه آدمهای موفق رو تو دوست و آشنا و فامیل مثال میزدی و میخواستی که مثل اونا باشم. این سالهای آخر یادم نمیاد که یک بار همو دیده باشیم و از کارم نپرسی. از این که کارم تو رادیو به کجا رسید، از این که تونستم کار پیدا کنم یا نه، از این که پیگیر کارهام هستم یا نه. هیچ وقت یادم نمیره وقتی فهمیدی من کار پیدا کردم و قراره برم سر کار چه حالی داشتی. انگار دنیا رو بهت داده بودن. انقدر زیاد خوشحال بودی که مطمئنم خودم از کار پیدا کردنم به اندازه ی تو خوشحال نبودم.

این اواخر زیاد سرحال نبودی. اون صدای بینظیر که همیشه برامون میخوند خاموش شده بود. به زحمت صحبت میکردی. با این حال، روزی نبود که احوالمو نپرسی. هر روز مامان جون رو مجبور میکردی که به من زنگ بزنه و ببینه چی کار میکنم. راحت میرم سر کار یا نه. کارم خوبه یا نه. به جای این که من حالتو بپرسم تو حال منو میپرسیدی.

روز اولی که داشتن می بردنت بیمارستان رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. تو من رو نشناختی. منی که هر روز به فکرم بودی رو نشناختی. به امید خوب شدنت ازت جدا شدم و مدام تو بیمارستان بهت سر میزدم. گاهی خواب بودی و اصلاً متوجه اومدنم نمیشدی، گاهی هم بیدار بودی و میخواستی باهام حرف بزنی ولی نمیتونستی. دستگاه اکسیژن، شده بود مانع من و تو. تو با همه میتونستی حرف بزنی به جز من. شاید همه از چشمات و نگاهت میخوندن که چی میگی. ولی بین من و تو فقط صدا بود و بس. صدایی که مدتها خاموش شده بود. روز آخری که اومدم تو بیمارستان دیدنت حالت خیلی خوب بود. با هم دست دادیم و بعدش مثل قدیما با هم مچ انداختیم و تو برنده شدی. وقتی باهات خداحافظی کردم، فکرش رو هم نمیکردم این آخرین خداحافظی ما با هم باشه. اون شبهای آخر دو بار به خوابم اومدی. هر دو بارش حالت خوب بود. صدات مثل قبل قشنگ و رسا بود. میگفتی و میخندیدی. شاید هم توی خواب میخواستی خداحافظی کنی و من نفهمیدم.

حالا دیگه هیچ وانتی برام جذاب نیست. دیگه تو نیستی که توی موجهای خروشان سختیها کمکم کنی. دیگه صخره ها و شیب های زندگی بدجوری بدون تو بهم سخت میگیرن. شاید باورت نشه. ولی از روزی که رفتی تا مدتها بستنی نخوردم. حالا بدون تو، عیدها کسی دستش به عیدی دادن و عیدی گرفتن نمیره. محرم امسال نتونستم بدون تو هیأت برم. دیگه خبری از نوحه خونیهات نبود. از وقتی که رفتی، سر سفره مثل یه مجسمه، فقط غذا میخورم برای زنده موندن. همه ی ظرفهای دم دستم ثابت میمونن و هیچ چیز جاش عوض نمیشه. تو این چند روز نتونستم توی خونت زیاد راه برم. فرشهای خونت دیگه خراب نمیشن.

اون روز صبح که برای آخرین بار جلوی در خونت کنارت نشستم، باورم نشد که صدام نکردی. باورم نشد که حالم رو نپرسیدی. باورم نشد که دستمو نگرفتی. باورم نشد که نصیحتم نکردی. خیلی زود رفتی. خیلی زود روی دست کلی آدم رفتی و رفتی تا رسیدی به خونه ی جدیدت. یه خونه ی نقلی، تو یه جای خیلی قشنگ.

شک ندارم هرجا که هستی، خیلی حالت خوبه. خیلی خوشحالی. میدونم یه جای خیلی خوب هستی با کلی آدم خوب. با برادرات، بابا رمضون و کلی کسای دیگه که خیلی دلت براشون تنگ شده بود. میدونم الآن انسانهای بزرگی کنارت هستن و هواتو دارن. چون تو همیشه انسانهای بزرگ رو دوست داشتی و براشون میخوندی. نگران تو نیستم. نگران خودم  هستم. نگران این همه دلتنگی که نمیدونم چه طوری باید تحملش کنم. نگران این که دیگه حالم رو نپرسی. نگران این که به خوابم هم نیآی. هرچند من به قلب مهربونت ایمان دارم. مطمئنم ازم خبر میگیری. مطمئنم نمیذاری دوریت اذیتم کنه. این روزها دلم بدجوری با تو بودن میخواد.

نمیدونم کی. نمیدونم چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگه. ولی میدونم که یه روز دوباره پیش هم خواهیم بود. دوباره همه ی خاطراتمون رو این بار یه جای دیگه تکرار میکنیم. یه جایی خیلی دور از اینجا. یه جایی که خیلی بهتر از این دنیای پر از سختی و نامردیه.

نمیدونم این نامه رو میخونی یا نه. فقط میدونم تا همیشه با خاطراتت زندگی میکنم. تا همیشه کلمه ی باباجی یعنی مهربونی، رفاقت، انسانیت و بزرگی. حسابی مواظب خودت باش. مواظب منم باش. میدونم که میتونی حتی از اون دور دورا هم مواظبم باشی. به همه ی اونایی که پیشت هستن و دلم براشون یه ذره شده سلام برسون. سفرت به خیر باباجی جونم.

۹۱ دیدگاه دربارهٔ «سفرت به خیر باباجی جونم»

سلام
خدا بیامرزدش.
یادمه وقتی این متنو نوشتی و فرستادیش کلی برای پدربزرگت اشک ریختم به قدری خوب و ملموس نوشته بودی که خودمو جای تو گذاشتم و حس کردم دوباره پدربزرگمو از دست دادم.
امیدوارم نوشته های بعدیت خاطراتی از شادیهات باشه و تو پست شادیت کامنت بذارم.

پدربزرگ منم خیلی مهربون بود خیلی زود از پیشمون رفت یادمه همیشه خوراکیهای خوشمزه برای من و آبجیم میگرفت و حواسش به ما دوتا بود.
همیشه میگفت همۀ نوه هام یه طرف پری یه طرف هر مسافرتی میرفت فقط برای من سوغاتی میاورد و نوه های دیگه ناراحت میشدن
خدا همۀ اموات رو بیامرزه راستی روح بابا رمضونتم شاد باشه.

سلام شهروز.
تمام این روز های کزایی داخل این هفته و اون هفته پدرم در اومد که کسی حتی خودم صدای آهم رو نشنوم. بلکه باورم بشه ولی امشب با خوندنت بیخیال این تلاش مسخره شدم. اشک رو ول کردم بباره. تمام قرار هام با خودم باطل شد امشب!
حرف زیاد دارم از جنس نمی دونم شاید هم دردی. شاید هم دلی. شاید فقط همراهی. تو باور نمی کنی ولی من واقعا حرف دارم. از جنس دلتنگی.
نامهت رو می خونه. تردید نکن. خودت رو می بینه. تو هم نگی اون می دونه. حالا جنس دلتنگی هات رو بیشتر از اون زمان هم می خونه. خدا رحمتش کنه. مطمئن باش! مطمئن باش از اونجایی که هست همچنان تماشا می کنه. تماشا می کنه تا ببینه کی موفق تری و تشویقت می کنه. شاد میشه ذوق می کنه خاطر جمع میشه. به خوابت نمی دونم میاد یا نه ولی هست. نگاهش باهاته. دلش باهاته. دعاش باهاته. به خدا باهاته!
کاش می شد باز بگم. بیشتر بگم خیلی بیشتر! میرم۱فاتحه واسه باباجی بخونم و۱دل سیر از جنس تمام ناگفته های گفتنی و ناگفتنی ببارم. به جای تمام لحظه هایی که زدم به بیخیالی و نباریدم.
چی بگم جز ایشالا به شادی هات. ایشالا دیگه از این چیز ها نبینی. ایشالا پست های بعدیت از شادی هات باشه! دلم۱چیز دیگه می خواد! دلم می خواد۱چیز دیگه بگم. ایشالا امشب بیاد به خوابت بلکه۱خورده دلت از دلتنگی ها سبک تر بشه!
روح اون شاد، دل خودت آروم!

– سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را
*****
سلام . واقعا دلم برای رفتگان تنگه . برای داییم که یک سال بعد از خواهرم فوت کرد برای پدر بزرگم که چند ماه قبل از خواهرم فوت کرد. آخ نصفه شبی دلم بد جور گرفته

سلام.
خدا رحمتش کنه.
به نظر من فقط کسانی که روح بزرگی دارند می تونند چنین تأثیری بر اطرافیانشون بذارند.
واقعاً نمی دونم چی بگم.
من فقط برای آرامش بیشتر روحش دعا می کنم.
چون می دونم آرامش داره نوشتم برای آرامش بیشتر.
از صمیم قلب امیدوارم شاهد بهترین اتفاق ها و شاد ترین لحظات در زندگی باشی.

سلام شهروز جان واقعا تسلیت ارز میکنم خدا پدر بزرگتو رحمت کنه به خدا این پست رو دیدم دلم حسابی گرفت چند سال پیش یکی از دوستام پدرش فوت کرد به من گفت یه شعری برا بابام بخون شعر رو که خوندم دسته خودم نبود زدم زیره گریه باز هم میگم خدا پدر بزرگتو رحمت کنه دیگه هیچ وقت داغ نبینید

سلام شهروز.
مرور واقعیت های خوبی که یه نفر داشته و حالا رفته واسه من به شخصه خیلی سخته. نمیدونم چه ظرفیتی داشتی چطور تونستی غیر از اینکه پیش خودت مرور می کنی بنویسیشون!
به امید عمر طولانی برای افرادی که واسشون مهمی و واست مهمند…

سلام. شهروز عزیز
خدا رحمتش کنه.
به نظر من فقط کسانی که روح بزرگی دارند می تونند چنین تأثیری بر اطرافیانشون بذارند.
واقعاً نمی دونم چی بگم.
من فقط برای آرامش بیشتر روحش دعا می کنم.
چون می دونم آرامش داره نوشتم برای آرامش بیشتر.
از صمیم قلب امیدوارم شاهد بهترین اتفاق ها و شاد ترین لحظات در زندگی باشی.

خب نمیشه جایزمو نصفش کنید هههه راستی اون شارژها که برای من خیلی برکت داشت. اصلاً تموم نمیشد خخخ
ملکی اینجا چت نکنیم. درسته که شبو شور پسرمه ولی خب خوبیت نداره .
راستی شبو شور اگه من بمیرم شما نبین ها و نبینک ها از کجا خبردار میشید ؟ باور کنید خبردار نمیشید

سلام شهروز عزیز
نامت من رو به یازده سالگیم و قبل از اون برد
زمانی که هنوز پدرم ترکمون نکرده بود
زمانی که بیماری سرطان, هنوز چنگالش رو به دور گردن نحیفش ننداخته بود
اون وقتی که سرحال, من و خواهرهام رو رو میبرد این ور اونور
من اون وقت خیلی بچه بودم
ولی هیچوقت لحن نگرانش وقتی بی مهابا میدویدم و دست مهربانش وقتی از چیزی دلخور بودم رو فراموش نمیکنم
خدا پدرم, پدر بزرگت و همه ی رفتگان رو بیامرزه.

سلام شهروز جان این اولین باری است که با خواندن پستت دلم گرفت چون که به یاد پدر و مادرم افتادم که هرگز نتوانستم حقی که بگردنم داشتند را بجا بیاورم .. افسوس که افسانهسرایان همه خفتند .. اندوه که اندوه گساران همه رفتند ..روحشان شاد و یادشان گرامی باد….

سلام شهروز خدا پدر بزرگ عزیزت رو بیامرزه. از اخلاقی که خودت داری میشه حدس زد چه نازنینیرو از دست دادی. خدا رفتگان همه رو رحمت کنه, متاسفانه از دست دادن یه عزیز که این همه برای یه نفر نزدیک هست و آدم با از دست دادنش میفهمه که چه قدر دوری اون روش تاثیر بدی میزاره و میتونه تا خیلی وقتا اون حالت رو از بین نبره خیلی سخت هست.
خدا به خودت و خونوادت صبر بده.

درود. یادش به خیر اون وقتی که پدر بزرگم بود, حتی با وجود اینکه حالش خوب نبود, تا من غذا نمیخوردم غذا نمیخورد.
من که از بچگی پدر بزرگامو از دست دادم. خیلی باهام همبازی بودن.
یادمه یکی از پدر بزرگام وقتی شنید من نابینام, از شدت ناراحتی زبونش گرفت و بعد از چند سال سکته کرد و فوت شد.
چه خاطراتی با هم داشتیم. یادش به خیر.
اونا که جاشون خوبه. این ماییم که با مرور اون خاطرات دلمون واسه شون تنگ میشه و دوست داریم کنارمون باشن و واقعاً من خودم وقتی خاطراتمو مرور میکنم احساس خالی بودن بهم دست میده و حس میکنم نیستم دیگه.
عزیز از دست دادم میدونم درد عزیز از دست دادن درد کمی نیست و از ته ته ته دلم از خدا واست صبر آرزو میکنم. خیلی سخته خیلی. واقعاً خیلی.
خدا پدر بزرگاتو و همه ی امواتو مورد قرین رحمت خودش قرار بده و به تو و همه مون هم صبر عنایت کنه.
مطمئن باش که جاش خوبه و هوای تو هم داره. شک نکن.
هر چند نمیدونم چرا این غمها و ناراحتیا دست از سرمون برنمیدارن و نمیشه هم بگم دیگه غم نداشته باشی چون خودت بهتر از من میدونی دنیا یعنی غم و درد و رنج ولی امیدوارم حد اقلش اگر واقعاً دیگه راهی هم نیست و نمیشه که غم نباشه, حد اقل حد اقلش این قدرت مواجه شدن با اون غم و ظرفیت و تحمل اون غم رو بهت و بهمون بده و تو شادیهای هم دیگه باشیم و از شادیهامون بگیم.
باز هم تسلیت منو پذیرا باش و این کمترین چیزیه که از دستم بر میاد. واقعاً شرمندم. منو تو غم خودت شریک بدون رفیق.
به امید اون روز که تو شادی هات شریک باشم و باشیم.

سلام بر شهروز با معرفت که هنوز به یاد پدر بزرگ مهربونش هست.
شهروز من این احساسات قشنگت رو تحسین میکنم.
همینکه تونستی این احساسات رو بنویسی و ما رو هم در غم خودت شریک بدونی قابل تقدیر هست.
اینکه گفتی هروقت بهت زنگ میزد جای اینکه تو از حال اون جویا بشی پدر بزرگت حال تو رو میپرسیده و همیشه نگرانت بوده معلومه که عاشقانه دوستت داشته و یکی از ارزو های بزرگ زندگیش موفقیت و شادی تو بوده.
پس به این فکر کن که تو دیگه حق ناراحت کردن اونو نداری.تو دیگه پس از این چهل روز فقط باید به فکر خوشحال کردنش باشی.
تو دیگه نباید کاسه چه کنم دستت بگیری.تو دیگه از الان به بعد علاوه بر هدف های قبلیت یه هدف بزرگتر داری.
اونم شاد کردن باباجی مهربونت هست.
به اینم فکر کن که کسانی هنوز کنارت هستند که اگر از پدر بزرگت بیشتر دوستت نداشته باشند کمتر هم نیست.
ایشاالله به حق همین لحظات عزیز که اذان صبح هست که من کامنت میدم خدا روح همه مؤمنین و مؤمنات رو شاد کنه.
مواظب خودت و خوبیهات باش داداش

درود شهروز. واقعا آدم با هال و دوست داشتنی بوده یادش گرامی هست و بیشتر باشه. از خوندن متنت واقعا لذت بردم چه خوب حرفاتو با زبانی نو و به دور از ادبیات سنتی بیان میکنی. از این پست و کامنتهاش میشه به عمق فرهنگ ایرانی پی برد که چقدر احساسات مردم ایران زمین لطیف و ناب و خالصه. چقدر زود به همدردی و همراهیت میآند. و چه خوب عده ای از این احساسات پاک و لطیف بلدند بهره برداری کنند. قطعا منظورمو میگیری و میدونی که چی میخوام بگم. به هر حال بازم یاد و نامش برای خانواده و فرزندان و نوه و نتیجه هاش زنده و پایدار و گرامی باد. راستی این رو هم بگم که اون بخواب تو نمیاد بلکه این تو و دیگران هستید که میتونید با مشغول کردن ذهنتون بهش اونو بخوابتون بیارید.
غمت ناپایدار و مهر و مهربانیت جاوید باد شهروز دوست داشتنیم. سرت سلامت.

درود.راستش نمیدونم چی بگم,این روزها به قدری از مرگ یاد کردم و آرزو و ازش نوشتم برام عادی شده و واژه ها حقیر. درد برای بازمانده هاست که باید با دنیایی از خاطرات زندگی کنند. بابابزرگ مهربانت مثل سابق شاده اما من برای شما که دلتنگید آرزوی صبر می کنم.روح عزیزان سفرکرده شاد و یادشان گرامی باد.

سلام.
عجب باباجی با حالی بودن.
ما هم پدر مامانمو باباجی صدا می‌کنیم.
ولی این باباجی که من اینجا تعریفشو شنیدم واقعا هیف شده که رفته.
باباجی من هم مهربونه ۹۳سالشه و البته خیلی دوستش دارم.
من فکر کنم یعنی مطمئنم پدر بزرگتون دوست نداره شما این حال رو داشته باشید.
یه دسته گل نرگس بگیرید برید سرخاکش و باهاش حرف بزنید.
یه کاری بکنید که می‌دونید اون دوست داره.
می‌دونم که خودتون بهتر می‌دونید چه کنید و می‌کنید.
روحش شاد باشه و در آرامش کامل.

سلام و درود بر داداش شهروز گلم خوبی داداش خوشی یا نه خب من اصولاً نمیدونم چی بگم یعنی واقعاً خیلی ایشون خوب مهربون و دوست داشتنی بودن یعنی یه دوست بودن نامبر وان لنگه نداشتن خب ایشالله که خدا به تو و باقی بازماندگان صبر بده و ایشون رو هم با معصومین و اولیای الله محشور باشن به هر حال مرسی بابت پست روزگار به کام باشه شاد و خرسند باشی ایشالله بیام شیرینی آستین بالا زدنت رو بخورم به هر حال مرسی روزت خوش و خدا نگهدار

سلام خاطرات صمیمی و جالبی بود خدا رحمتشون کنه معلومه که خیلی خوب بودن امیدوارم وجودشون همیشه حس بشه و پر رنگ باشه و یادآوری خاطراتشون شادیآفرین
واقعً پدربزرگها و به ویژه پدرها دلسوز مهربون با درک و با گذشتند کاش همیشه توفیق بشه به حرفشون گوش بدیمو قدرشونو بدونیم
از اینکه گفتید با همه میتونستی حرف بزنی جز من یاد این حس مشترک افتادم که همه عکس داییهام رو دیدن و حسابی چهرشون توی ذهنشون جا افتاده حتی بچه دو ساله جز من و شاید یه نابینای دیگه از فامیل که باید و سعی میکنم حسابی بهشون نزدیک بشم و میشم
منم پدربزرگ ندارم و البته باور دارم قطعً مواظب ما هم هستن به لطف خدا و به امید اینکه حالشون عالی باشه

سلام.
بله متأسفانه این اواخر با بقیه با چشم و ابرو و حرکت حرف میزد ولی با من چون لوله ی اکسیژن بهش وصل بود نمیتونست حرف بزنه.
نهایتاً دست هم رو میگرفتیم و یه ارتباطی برقرار میکردیم. ولی اطرافیانم بهم میگفتن که وقتی منو میدید گریه میکرد.
به هر حال ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

سلام تا حالا کسیرو از دست ندادم و فکر میکنم اگه از دست بدم خیلی بایدبرام سخت باشه چون من نمیتونم برای رفتگار گریه کنم اون لحظه اصلا اشکم نمیاد و اشک عجیب آدمو سبک میکنه دنیایی از حرفای نگفتنی دارم امیدوارم خدا تو اون دنیا شرایط خیلی خیلی بهتریرو از ایندنیا براشون قرار بده امیدوارم غمهای هممون تو ایندنیا کمتر و کمتر بشه

درودی گرم بر آقا شهروز گرامی. روزتون به خیر.
نوشتتون بسیار بسیار زیبا بود، واقعاً لذت بردم از خوندنش.
منم دلم برای پدر بزرگ مادریم خیلی تنگیده، خیلی.
خدا همه ی رفتگان هممون رو رحمت کنه، چه پدربزرگ نازنین و اهل دلی داشتین، چه قدر مَشتی و لوطی و با حال.
حیف، واقعاً حیف…

امیدوارم در اون دنیا، غرق در آرامش و آسایش باشند.
پیروز و بهروز باشید

سلام حسینی.
خو مثل همیشه زیبا و با احساس نوشتی, باز هم بهت برای داشتن قلمی به این زیبایی تبریک میگم.
باز هم تسلیت میگم درگذشت پدر بزرگت را.
امیدوارم غم آخرت باشه, و از این به بعد ما متنهایی زیبا در وصف شادیهات بخونیم.
موفق باشی همیشه.

سلام حسینی
بازهم بهت تسلیت میگم روحش شاد انشالا
راستش پستت را نخوندم چون از عنوانش پی به محتواش بردم و این مدل پستها روحم را آذار میده و عواطف را جریحه دار میکنه و فراتر از کشش اعصابمه
امیدوارم از این ببعد فقط شادی و خوشی برات پیش بیاد
شاد و سربلند باشی

درود مجدد آقا شهروز.
این هدیه ی ناقابل رو هم از من بپذیر و بگوش.
باز خوانی ترانه ی سلام آخر از احسان خواجه امیری که تقریباً یه ماه پیش انجامش دادم رو می تونی از این لینک مشاهده و در صورت دلخواه دانلود کنی:
http://www.aparat.com/v/APyOv
این کار رو من تقدیم تمامی درگذشتگان کردم.
هر چند که بعضی جا هاش صدام فالش شده اما از تمام وجودم مایه گذاشتم براش.
و اما یه هدیه ی قرآنی دیگه رو هم نثار روح پدر بزرگ عزیز و نازنینت می کنم که می تونی از این لینک بگوشیش:
http://www.aparat.com/v/FelBu
امیدوارم هم خودت بپسندیشون و هم روح اون مرحوم راضی باشن از این دو کار.
پیروز باشی همیشه

سلام شهروز
دلنوشته ات عالیه و درس برای همه ما
هیچ چیزی از ماها جز همین خاطره های خوب شاید نمونه
پس هواسمون باشه چی برای هم میگذاریم و میریم
دنیا نیارزد به اینکه پریشان کنی دلی…
روح باباجیت شاد باشه و خدا مادربزرگ نازنینتو و خانوادتو برات نگه داره و همیشه شاد و سلامت باشید

دیدگاهتان را بنویسید