خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطراتی از جنس شب! . بخش دوم:

سلامی با عطر و طعم و گرمای یک فنجان قهوه داغ در این شب سرد زمستانی, تقدیم به شما دوستان هم محله ای.
امشب با قسمت دوم خاطرات و تجربیاتم در خدمت شما هستم…
سراپا خیس بودم و تمام بدنم از شدت ترس و سرما و شاید هم شرمندگی بخاطر دعوایی که در مدرسه به راه انداخته بودم میلرزید.
معلم مرا روی یک صندلی نشاند و یک لیوان چای گرم دستم داد و گفت: همینجا منتظر باش, به مادرت تلفن کردم و بهش گفتم سریع بیاد ببردت خونه.
از خانه ما تا مدرسه راه زیادی نبود. پیاده با قدم های معمولی میشد ظرف 2 یا 3 دقیقه این راه را پیمود. مادرم با عجله خودش را به مدرسه رساند و بعد از کمی صحبت با آقا معلم با هم به خانه رفتیم.
ظهر که پدرم از سر کار به خانه آمد, مادرم ماجرا را برایش شرح داد. هرگز شدت عصبانیتش را بعد از شنیدن حرف های مادرم فراموش نمیکنم!.
فردای آن روز پدر و مادرم به مدرسه ام رفتند و با وجود مخالفت ها و توضیح و اسرار های مدیر مدرسه و آقا معلم درخواست انتقالم را به یکی از مدارس عادی کردند. به خوبی یادم هست که بعد از امتحانات ثلث اول به مدرسه عادی منتقل شدم.
اوایل به قدری از این انتقال خوشحال بودم که در پوست خودم نمیگنجیدم!. خوشحال از این که میتوانستم مثل بقیه دختر های همسایه در یک مدرسه درس بخوانم و به خیال خودم مثل آنها بشوم!. خوشحال از این که دیگر نه کتکی در انتظارم بود و نه صدای بلندی!.
خوشحال از این که دیگر نه لیلی حوزکی بود و نه حوز پر از آب و یخ وسط آن!.
خوشحال از تنها نبودن, موقع رفتن به مدرسه و برگشتن به خانه!!!
ولی افسوس که این خوشحالی ها, کم کم در مقابل مشکلاتی که سر راهم قرار گرفت و مثل پرستویی که در چنگال شاهین اسیر شود رنجم داد و شکنجه ام کرد, مشکلاتی که فراتر از توان یک دختر بچه 9 ساله بود, کم کم رنگ باخت!.
چند روز که از تحصیلم در مدرسه عادی گذشت, کم کم متوجه شدم که توان درک مطالبی را که معلم موقع تدریس درس ریاضی سر کلاس بیان میکند ندارم. به علاوه: کتاب ها و دفتر هایم بیش از حد بزرگ بودند و موجب مزاحمت برای دوستانی میشدند که با هم روی یک نیمکت مینشستیم. مدیر مدرسه برای رفع این مشکل یک نیمکت جدید به کلاسمان آورد و تنها روی آن نیمکت جایم داد. از آن پس مجبور شدم تنها بر روی یک نیمکت نشسته و به معلم گوش کنم!. اگر کسی در اینجا پستم را بخواند که از نزدیک با من تعامل داشته و روحیاتم را بشناسد, میتواند بفهمد که این اتفاق تا چه اندازه برای من که همیشه از تنهایی گریزانم درد ناک و ناراحت کننده بود!…
تنهایی چیزیست که همیشه از آن گریزان بوده ام!. در بچگی از تنهایی میگریختم به این دلیل که موجب ترس و وحشتم میشد, امروز هم که بزرگ شده ام باز از تنهایی گریزانم به این دلیل که به شدت غمگینم میکند و موجب دلتنگیم میشود.
به این ترتیب همان طوری که تابستان ها سراسر طول روز را به امید آمدن شب میگذراندم تا از تنهایی نجات پیدا کنم, در کلاس هم سراسر زمان تدریس معلم را به امید آمدن زنگ تفریح میگذراندم که بتوانم باز دست در دست دوستانم قدم بزنم و با آنها حرف بزنم و حرف هایشان را گوش کنم.
چند هفته ای به این منوال گذشت تا این که یک روز احساس کردم دیگر تحمل این وضع برایم امکان پذیر نیست. اتفاقا همان روز آقا معلم مهربانی که تدریس نابینایان را در مدرسه خاص به عهده داشت به مدرسه ما آمده بود تا از حال و وضعم جویا شود. وقتی به دنبالم آمدند و مرا به دفتر پیش معلم قدیمیم بردند, بغضی که چند هفته بود به زحمت در گلویم خفه اش کرده بودم سر باز کرد و اشک هایم آرام از گوشه چشمم سرازیر شدند…
آقا معلم دلیل ناراحتیم را پرسید. با صداقت کودکانه ای که هنوز هم آثارش در وجودم هست, حقیقت را برایش بازگو کردم.
از روی صندلی بلند شد, دستم را در دستش گرفت و از خانم معاون خواهش کرد که از معلم بخواهد چند دقیقه از وقت کلاس را در اختیار ما بگذارد. دست در دست آقا معلم وارد کلاسمان شدم, بچه ها به احترام همراهم از جا بلند شدند. او نگاهی به کلاس و نیمکت ها انداخت. سپس آرام به خانم معاون گفت: درسته که اگر سه نفر روی این نیمکتا بشینن, کتابای دخترم مزاحم دو نفر دیگه میشه. ولی اگر دو نفر باشن دیگه این مشکل پیش نمیاد. معاون با تردید و لکنت گفت: حرف شما درسته ولی آخه …
با وجود بچگی میتوانستم به خوبی بفهمم که ادامه حرفش چیست. او میخواست بگوید: آخه کسی حاضر نیست با فروغ تنها روی یه نیمکت بشینه …
آقا معلم هم به خوبی میتوانست ادامه این حرف را حدس بزند. درست است که در آن لحظه نمیتوانستم چهره اش را ببینم, ولی به خوبی توانستم ناراحتی را در صدایش حس کنم!.
رو به هم کلاسی هایم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی کمی میلرزید گفت:
بچه ها؟ کسی بین شما هست که حاضر باشه با دختر من بدون نفر سوم روی یه نیمکت بشینه؟
اطمینان صد در صد داشتم که هیچ کس برای نشستن در کنارم داوطلب نخواهد شد.
در میان حیرت و نا باوری, شنیدم که خانم معاون تعداد دست های بالا گرفته شده را شمرد. 10 نفر بودند. بیشتر از شاگرد ظعیف های کلاس که همیشه منتظر یک شاگرد قوی بودند که در درس ها به آنها کمک کند. اینجا بود که زندگی اولین درس خودش را به من دیکته کرد:
انسان ها اغلب, جایی هستند که منافعشان ایجاب میکند!…
به این ترتیب, با کمک آقا معلم از تنها نشستن در سر کلاس ها معاف شدم و این خود موجب شد بهبود قابل توجهی در وضعیت درس هایم حاصل شود.
وقتی امتحانات ثلث دوم شروع شد, اضطراب و مشکلاتم چند برابر شد. دیگر اینجا کسی نبود که با خط بریل آشنایی داشته باشد. برای این که بتوانم امتحان بدهم, باید کسی پیدا میشد که از روی سؤال ها برایم بخواند و جواب هایم را بنویسد.
دوستان عزیز هم محله ای؟ شما میدانید که اگر کودک نابینایی بخواهد در مدرسه عادی درس بخواند نیازمند به داشتن دبیر رابط میشود و من در اولین سال ورودم به مدرسه عادی از داشتن دبیر رابط محروم بودم. در سال های بعد هم که همان معلم دلسوز قبول کرد دبیر رابطم در مدارس عادی باشد, به دلیل حجم بالای کار به خوبی نمیتوانست به من رسیدگی کند و بیشتر مشکلاتم به همان صورت اول, باقی ماندند.
به خوبی یادم مانده که موقع امتحانات ثلث دوم و سوم پیدا کردن کسی که برای امتحان دادن کمکم کند تا چه اندازه موجبات زحمت مسئولین مدرسه را فراهم کرد.
بالاخره به هر ترتیبی بود سال سوم ابتدایی را به پایان رساندم و وقتی تابستان شروع شد, مثل سال های قبل با خانواده ام به روستا و خانه پدر بزرگ رفتم.
هر روز صبح زود همراه پدر و مادرم به مزرعه میرفتم. آنها مشغول کار میشدند و من به حال خودم رها میشدم. محارت سواری کردن را به خوبی از پدرم آموخته بودم و این موجب میشد که روز ها نسبت به قبل کمتر احساس ملال و تنهایی کنم.
یک روز سوار مارال نیلی مشغول تاخت و تاز و خنده و بازی بودم که به یک باره فکری به سرم افتاد:
چه لذتی میده اگر بتونم دهنه رو رها کنم و بدون این که به چیزی دست بزنم, روی دو پا موقع حرکت اسب روی رکاب بایستم!. همیشه شنیده بودم که دایی کوچکم برای خود نمایی و هم لذت این کار را انجام میدهد و با خودم فکر کردم چرا خودم را از این لذت محروم کنم؟
این کار را انجام دادم و در کمال تعجب متوجه شدم که به خوبی از پس انجامش بر میآیم. از این موفقیت از شادی سرمست شده بودم و سر از پا نمیشناختم. 1 بار دیگر هم این کار را انجام دادم و این بار از شادی دلم میخواست برای خودم کف بزنم و خودم را تحسین کنم. ولی برای بار سوم که تلاش کردم این کار را انجام دهم, عموی بزرگم از دور متوجهم شد و دوان دوان به سمطم آمد و با نهایت خشونت و عصبانیت گفت:
مگه تو عقل تو سرت نیست بچه؟ من که یه مرد بزرگ و سالمم انجام این کار برام خطرناکه, چه برسه به تو. یک بار دیگه ببینم این حرکتو انجام دادی اسبو ازت میگیرم!…
این که تا چه اندازه از این سرزنش خشم آلود عمو ناراحت و هم عصبانی شدم اصلا برایم قابل وصف نیست. دختر بچه ای لج باز و خود رأی و در عین حال رنج کشیده بودم که حاضر نبودم از هیچ کس بغیر از پدرم و پدر بزرگم حرف تند بشنوم. به همین خاطر باز آن حس انتقام جویی به سراغم آمد و ادب و احترام به بزرگتر را فراموش کردم و گفتم: عمو جان؟ خودم پدر دارم و تا پدرم هست تو حق نداری تو کارام دخالت کنی!. از جیب بغل خورجین زین اسب یک جعبه کبریت بیرون آوردم و گفتم: نگاه کن عمو!. نگاه کن, اگر یک بار دیگه دعوام کنی یه چوب کبریت از این جعبه بیرون میارم و بعد از روشن کردنش میفرستم به مهمونی مزرعه گندمت…
در آن لحظه احساس میکردم, بیشتر از آن در زندگی رنج کشیده ام که اجازه بدهم کسی به این راحتی ها اندک خوشی و تفریحم را خراب کند. به همین خاطر بود که در حضور عموی بزرگم, چنین بی ادبانه رفتار کردم.
حرف هایم که تمام شد با پا محکم به پحلوی اسب زدم و مارال شروع به دویدن به سمطی کرد که برای من کاملا نا معلوم بود. حتی زحمت این را به خودم ندادم که اسب را آرام کنم یا دست کم سعی کنم بفهمم به کدام طرف میبردم.
وقتی خشمم کمی فرو نشست و به خودم آمدم, متوجه شدم که نسیم خنکی به صورتم میخورد. نسیمی که بوی مخصوص رودخانه را با خودش میآورد. کنار رودخانه پایین دست مزرعه پدرم بودم! …

مادرم بار ها و بار ها گفته بود که به هیچ وجه نباید تنها به کنار رودخانه بروم. دلیلش را پرسیده بودم و او در جواب پرسشم فقط گفته بود: چون خیلی خطرناکه. ولی چرا خطرناک بود؟ این چیزی بود که نمیدانستم. به همین خاطر یک روز از برادرم پرسیدم: رودخانه و کنار آن برایم چه خطری میتواند داشته باشد؟
جوابش کاملا واضح و بی ابهام بود: اولا: اونجا مار سمی زیاد هست. دوما: تو نمیتونی ببینی که دقیقا چه موقع به لبرودخونه نزدیک میشی و اونجا پوشیده شده از چمن ها و سبزه های خیلی لغزنده. اگر تصادفی لیز بخوری بدون شک پرتاب میشی توی آب و خفه شدنت حتمی هست. در ضمن: مردم روستای اون طرف حیوونایی مثل گاو رو برای چرا کنار آب میبندن و اگر تصادفا به یکیشون نزدیک بشی, چون نمیبینیشون که از دستشون فرار کنی, احتمال این که بهت آسیب بزنن زیاده. مفهوم شد بچه کوچولو؟
مفهوم بود! کاملا مفهوم بود. به همین خاطر وقتی نسیم خنک را روی صورتم احساس و بوی رودخانه را استشمام کردم و در نهایت وقتی صدای مرغ های ماهی خار و مرغ آبی های وحشی را شنیدم, برای لحظه ای ترس تمام وجودم را فرا گرفت. ولی بعد با خودم فکر کردم: تا وقتی سوار اسب هستم هیچ کدام از این خطر ها تحدیدم نمیکند. به علاوه: صدای ماشین بزرگ کمباین را که مشغول درو گندم های عموی کوچکم بود از دور شنیدم و با خودم گفتم: اگر اینجا گم شوم و نتوانم راهم را پیدا کنم, عمو حتما من را میبیند و نمیگذارد که اینجا سرگردان بمانم…
اما بدبختانه, در مورد اول, کاملا اشتباه میکردم و مارال نیلی رنگ به سرعت مرا با خود به عمق خطر برد.
تا بتوانم به خودم بیایم و بفهمم کجا هستم و به فکر چاره بیفتم اسب به داخل آب شیرجه زد و ناگزیر سوارش را هم با خود برد …
اسب وارد آب شد و شروع به شنا کرد, اما باز هم زیاد نترسیدم و آرامشم را حفظ کردم. اگر میتوانستم همانطور خوب تعادلم را حفظ کنم بدون مشکل به آن طرف رودخانه میرسیدم و از خطر میجستم. ولی اسب برای این که بتواند راحت تر شنا کند تکان شدیدی به خودش داد و چون من کوچکتر از آن بودم که بتوانم با وجود این تکان شدید باز هم تعادلم را حفظ کنم, به داخل آب افتادم! …
اطمینان پیدا کردم که بیشتر از دو یا نهایتا سه دقیقه به آخر عمرم نمانده. با این حال رودخانه پر بود از نی های بلندی که توانستم دست هایم را محکم به آنها بگیرم و سرم را از زیر آب بیرون بیاورم. ولی این وضع بیشتر از چند دقیقه نمیتوانست دوام داشته باشد. بالاخره دست هایم خسته میشدند و آن وقت کار تمام بود!. ولی قبل از این که دست هایم کاملا خسته شوند و به ناچار, نی ها را رها کنم, دستی قوی و بزرگ را روی شانه هایم احساس کردم و بعد صدای مهربان عموی کوچکم را که گفت: خدا رو هزار بار شکر!. بعد ها فهمیدم که از همان لحظه که اسب وارد حریم رودخانه شده عمویم متوجه گردیده و به دنبالم آمده بود …
این اتفاق موجب شد که من اسب قشنگم را برای همیشه از دست بدهم!. پدرم از ترس این که اتفاق مشابهی برایم بیفتد به سرعت برای مارال قشنگم یک مشتری خوب پیدا کرد و اسب را به او فروخت!. این اولین بار بود که در زندگی, طعم از دست دادن چیزی را که با تمام وجود دوست داشتم چشیدم!…
بقیه دوران ابتدایی را خیلی یک نواخت گذراندم. تنها چیزی که در ادامه شرح این دوران لازم است اینجا بنویسم این است که در شروع هر سال تحصیلی با مشکل فراهم نبودن کتاب مواجه میشدم و معمولا تا اواخر آبان یا اوایل آذر ماه مجبور بودم بدون کتاب به مدرسه بروم.
تا سال چهارم ابتدایی بخاطر کمک های بی دریغ مادر عزیزم, نبود کتاب در ماه های اول سال مشکل زیادی برایم ایجاد نمیکرد. ولی در اواخر این سال با به دنیا آمدن خواهر های دو قلویم فاطمه و زهرا, از کمک درسی مادر به کلی محروم شدم!.
نگهداری و مراقبت از دو نوزاد دو قلو به قدری سخت و وقت گیر بود که دیگر مادرم نتوانست وقتی برای کمک به من اختصاص دهد و به همین دلیل سال پنجم ابتدایی برایم از سخت ترین سال های تحصیل پر مشقتم محسوب میشود!…
به هر حال دوران ابتدایی با تمام سختی ها و خوشی هایش تمام شد و من وارد دوران راهنمایی شدم. اکنون دیگر به مشکلات تحصیل در مدارس عادی عادت کرده بودم و گاه گاهی از نعمت داشتن دبیر رابط هم برخوردار میشدم.
تنها چیزی که در این دوران موجب آذار و اضطرابم شد یادگیری حروف انگلیسی به خط بریل بود. معلم دوران ابتدایی که حالا دبیر رابطم محسوب میشد خیلی در یاد گیری حروف و اعداد انگلیسی به خط بریل به من کمک کرد ولی چون این کار خیلی دیر شروع شد زمینه ضعفم در درس انگلیسی را از همان اول کار فراهم ساخت …
از جمله قشنگترین خاطراتم در دوران راهنمایی هم کاری با جناب آقای سفری, یکی از مربیان کودکان نابینا و نا شنوا بود. زمانی که با این مرد فعال, با گذشت, هنر مند و صاحب فکر آشنا شدم به تازگی از شهر شیراز به شهر کوچک ما آمده بود. قبل از آمدنش به اقلید, مدیریت مدرسه نابینایان شوریده شیراز را بر عهده داشت, به همین خاطر به خوبی با نابینایی و نابینایان آشنا بود.
آقای سفری یک گروه سرود متشکل از نا شنوایان و نابینایان تشکیل داد. البته بهتر بگویم: یک گروه متشکل از ناشنوایان و تنها یک فرد نابینا. برنامه این گروه به این صورت بود که فرد نابینا از روی دکلمه ای که نوشته خود آقای سفری و عنوانش صدای خدا بود میخواند و نا شنوایان با زبان اشاره آن دکلمه را اجرا میکردند. برای این کار به فرد نابینایی نیاز بود که توان دکلمه خوانی را داشته باشد و ایشان من را برای این برنامه مناسب تشخیص دادند.
اسم گروهمان را گروه شیدا گذاشتیم و کار را شروع کردیم. اوایل فقط در جشن های شهر کوچک خودمان برنامه اجرا میکردیم و برنامه هم فقط یکی بود: دکلمه صدای خدا. مضمون این دکلمه درد دل یک فرد ناشنوا با خدا بود. یادم هست اولین بار که در یک مراسم این برنامه را اجرا کردیم بیشتر حاضرین متاثر شده بودند و حتی بعضی ها گریه میکردند.
آقای سفری از نتیجه کار خود راضی شد و به شور و شوق آمد. چند متن دیگر به قلم خودش نوشت و آن ها را برای تبدیل به بریل در اختیار من قرار داد و در ضمن, متن های جدید را برای اجرا به زبان اشاره تنظیم کرد و تمرین ها را شروع کردیم.
بعد ها تمام مدارس خاص استان فارس گروه ما را شناختند و مدام برای اجرای برنامه در مراسم ها به شهر های مختلف دعوت میشدیم.
به قدری همراهی با این آقای بزرگوار در این سفر ها برایم لذت بخش بود که قادر به وصفش نیستم.
در حال حاضر حدود ده سال از آن روز های شیرین میگذرد, ولی با این وجود دل تنگی من برای آن سفر ها, مصاحبت با آقای سفری و اجرای برنامه با دوستان نا شنوا به قوت خود باقیست. به کمک این مرد دل سوز و فعال بود که من به استعداد خود در دکلمه خوانی و تا حدود کمی در نوشتن پی بردم.
بعد ها فهمیدم که هدف اصلی سرپرست گروه ما از تمام این کار ها این بود که به دانش آموزان نا شنوایش تا حدودی حرف زدن با زبان معمولی را بیاموزد و دست کم یک نفر نابینا را با زبان اشاره و همچنین اشاره هایی که معمولا افراد کاملا سالم از نظر جسمی, آنها را در تعاملات روزمره خود به کار میبرند آشنا سازد.
افسوس که نظیر این مربی در شهر های کوچک زیاد پیدا نمیشود و او هم سال های آخر خدمت خود را به دولت میگذراند و خیلی زود باز نشسته شد و رفت و با رفتنش تمام آن فعالیت های قشنگ, مفید و نشاطآور هم محو و نابود شدند! …
دوستان عزیزم؟ احساس میکنم که برای امشب تا همینجا کافیست. منتظر ادامه خاطراتم در پست های بعدی باشید.
تا درودی دیگر, بدرود.

۶۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطراتی از جنس شب! . بخش دوم:»

شلالالالاااامی که خوبی گیگیلی جونم،واااای که من چقدر عاشق اسب سواری هستم،
***
آره دیگه ما نابینایان و کم بینایان باید با این مشکلات دست و پنجه نرم کنیم،بسیار از نواشت خاطراتت خوشم اومد،میسی میسی نانازم،بوس بوس بووووس،خدافسی

دروووووود به شما استاد هم شهری!.
اصلا به این فکر نکرده بودم که ممکنه شما آقای سفری رو بشناسی. ولی حالا که میشناسی موجب خوشحالی بی نهایت منه, به این خاطر که میدونم که یک نفر حس دل تنگی من رو درک میکنه!. موفق باشی استاد.

سلام

خوشحالم که دوباره اینجا پست زدید

نوشته هاتون واقعا زیبا هستن بهتون تبریک میگم

واقعا این مشکلات تو مدرسه ها تمومی نداشت یا معلم رابط نداشتی یا کتاب دیر میومد به حدی که معلما شاکی میشدن که من این کتابو درس دادم تموم شد هنوز کتاب شما نیومده پیگیری کنید و هر بار کلنجار میرفتیم که والا به خدا از تهران باید بیاد ما کاری نمیتونیم کنیم برا امتحانا هم کلا باید معلما تو دفتر میشدن منشی ما کلی هم منت میکردن ولی بازم دستشون درد نکنه.بگذریم

خیلی دوس داشتم یه بار اسب سوار شم اما نشد.خیلی برای اینکه اسبتونو از دست دادید ناراحت شدم اما خدا بهتون رحم کرد که عموتون رسید

منم از راهنمایی از مادرم کمک گرفتم تو درسا.هیچوقت نمیتونیم زحمات مادرامونو جبران کنیم واقعا من اگه تونستم تا پیشدانشگاهی پیش برم مدیون زحمات مادرم هستم

اوه کامنتو تبدیل به پست کردم کلی معذرت

منتظر ادامه خاطرات شما هستیم

درود به شما.
مادر یکی از بهترین و بالاترین نعمت خداوند به انسان هاست!.
مشکلات ناشی از نابینایی کم نیستن. ولی هدف اصلی من نشون دادن کمبود امکانات در تشدید مشکلات نابینایانه.
شاد باشید.

درود به شما عمو جان!. بی نهایت از حضورتون توی پستم خوشحالم!.
آفرین های شما توی ذهن من این طوری هستن:
آفرین به مادرم!.
آفرین به آقا معلم دلسوزم!.
آفرین به مسئولین مدارس عادی محل تحصیلم!.
آفرین به آقای سفری, مربی عزیزم!.

درود بر شما.
حقیقتش اون قسمتی که از روی اسب افتادید تو آب خیلی خیلی خیلی نگران شدم.
ولی خدا رو شکر که عمو تون نجاتتون داد تا بتونید امروز با قلم شیوا تون واسمون بنویسید.
ممنون از شما.
من طعم تلخ تحصیل در مدرسه ی عادی و در منطقه ای بی فرهنگ رو چشیدم و از همون موقع شد که از نظر درسی به شدت افت کردم و اولین تجدیدی های عمرم رو اون جا آوردم.
اما یه رفیق بسیار با معرفت اون جا پیدا کردم و هنوزم که هنوزه بعد از حدود ۱۱ سال، با هم رابطه داریم و اونم کسی نیست جز معلم زبان انگلیسیم در اون مدرسه، جناب آقای حیدر علی امینی.
شاید در یک پست چند نمونه از تجربیاتم رو نوشتم، این جا نمی خوام مزاحم وقت سرکار بشم.
شاد و پیروز باشید

درود به شما جناب علی پور. میدونید؟ چیزی که بیشتر از همه توی زندگی و هم تحصیل من رو رنج داد, بی فرهنگی جامعه نبود. بی امکاناتی بود!. بی امکاناتی های ناشی از زندگی توی یه شهر کوچیک. شاد باشید

سلام بر فروغ خانم خیلی خوب و روان مینویسید من هم آقای صفری را خوب میشناسم در همان زمان که ایشان مدیر مدرسه شوریده بودند من هم با او همکاری نزدیکی داشتم مَرد بسیار فعالی بود انشا اللاه که هرکجا هست به سلامت باشد…

سلام فروغ واقعا چقدر خدا رحمت کرده ها وگرنه کی حالا برامون خاطراتشو مینوشت؟ میشه بنویسی چطوری باید روی اسب تعادلمونو حفظ کنیم؟ خیلی سخته! اصلا جزییات سوارکاری رو تا جایی که یادت مونده برامون بنویس.

درود به ندای عزیز.
من فقط با تمرین زیاد بود که تونستم تعادلم رو توی سوار کاری حفظ کنم. تازه با اون همه تمرین باز هم موقع شنای اسب توی رودخونه نتونستم تعادل داشته باشم و خیلی راحت پرتاب شدم توی آب. باشه حطما. در آینده سعی خواهم کرد که هر چیز از سوار کاری یادم مونده اینجا بنویسم. شاد باشی

وااااای فروغ مثل رمان هست سرگذشتت تا اونجایی که افتادی داخل رودخونه فعلا خوندم طاقت ننوشتن دیگه نداشتم….. برم بخونم….
خب سلام بر فروغ خانمی عزیزم
الآن با این که می تونم به اندازه شش برابر پستت برات کامنت بنویسم کاملا هنگم خیییلی ….. دقیقا نمی دونم از کجا شروع کنم….
چقدر حس قشنگی داره اسب سواری و اون ایستادن بدون گرفتن دست به دهنه و دقیقا بوی رودخونه و صدای مرغ آبی ها رو حس کردم و شنیدم, شجاعتت جدی قابل تحسین بوده تو اون سن و با وجود ندیدن …. ولی فقط حیف که مارال رو از دست دادی صد حیف و افسوس …. خیلی دردناک بوده ….
فروغ حضورت در مدارس عادی واقعا ارزش اون همه سختی و مسایل مدارس مختلط رو داشته, تو توی مدارس عادی تونستی پیشرفت کنی و اما اگه توی اون مدرسه میموندی با توجه به روحیه حساست کم کم پیشرفت رو شاید کنار میذاشتی و افسرده میشدی…
ولی چقدر اذیت شدی جدی عزیزم نازی…..
آقای صفری و اون گروه سرود رو هم که باز از اتفاقات قشنگ زندگیت و امیدوارم در ادامه باز هم به نقاط و خاطرات قشنگ توی سرگذشتت بربخوریم …..
فروغ تو از معدود دخترهای نابینای مطلقی هستی که تونستی در حد خودت مستقل باشی و بدون تمام این سختیهایی که کشیدی تو رو به اینجا رسونده و استقلال ارزش هر سختیی رو داره حقیقتا….
راستی چقدر دلم می خواد یه بار برم روستای پدری شما, اصلا حس قشنگی داره اونجا خیییلی …..
راستی فروغ من هم از تنهایی گریزانم و همه انسانها هم, فقط تفسیر و تعبیر همه از تنهایی و کسی یا چیزی که تنهاییشون رو پر میکنه با هم فرق داره ولی چه دردناک هست یه بچه از تنهایی بترسه خییلی …. باز هم حقیقتا ناراحت دوران کودکیت شدم خیییلی … کاش همه بچه ها بتونند دوره کودکی قشنگی رو داشته باشند …..

درود به بانوی مهربونم
متشکرم بخاطر لطفی که به من داری. اگر واقعا دوست داری اون روستا رو ببینی, توی اردیبهشت دعوتت میکنم اونجا. حطما بیا. خیلی خیلی دلم برات تنگ شده. واقعا دلم میخواد باز ببینمت. همیشه شاد و موفق و سلامت باشی عزیزم

سلام بر شما همنوع شجاع و گرامی. سرگذشت سراسر از تجربه و غرور انگیز با ارزشتون را با تأمل خواندم و بر خودم لازم دونستم که قسمت اول آنرا که پیشتر متوجه نشده ام حتما مورد مطالعه قرار دهم. دست مریزاد واقعا که قلم زیبا و روانی دارید و من را نیز همچون سایر مخاطبین و خوانندگان خاطراتت مشتاق و مجذوب به خواندن ادامه ی آن داشته اید. لطفا در اسرع زمان ممکن بنوشتن و انتشار آن یا آنها محبت نمایید. شجاعت دوران کودکیتون که مانند خودم ناشی از عدم تقبل واقعیت محض و تلخ نابیناییمون در آن دوران بوده, کاملا حس, لمس و تحسین میکنم. شادی روز افزون برایتون آرزومندم. موفق باشید.

درود به آقای کیان. متشکرم از حضورتون. حقیقتش رو بخواید به نظر من بعضی شیوه ها و محل های زندگی برای یه کودک کم سن نابینا اصلا مناسب نیست و موجب آسیب های زیادی به فرد نابینا میشه. هدف من نشون دادن بعضی از این مشکلاته. نشون دادن تعثیر محیط توی رشد و پیشرفت یک فرد نابینا. شاد و موفق باشید.

سلام فروغ عزیز. حس می کنم در حال خوندن۱داستان دنباله دارم که خیلی ازش خوشم میاد. نوشتنت رو واقعا دوست دارم.
اونجایی که معلم بردت سر کلاس و بعد از شمردن اون دست های بالا رفته نفهمیدم واسه چی چشم هام خیس شدن. مدیر و معاون اون زمانت، … خیلی ها فقط گره رو رد می کنن بدون اینکه در تصور کوچیکشون جا بشه که شاید بشه بازش کرد.
مدرسه عادی به هر حال از مدارس درهمی که بچه های ما داخلشون می پوسن و له میشن بهتره. حس قشنگیه زمانی که وارد محیط عادی میشی. قشنگ فهمیدمت. و مشکلاتش، … با وجود تمام این ها محیط عادی بهتره. خیلی خوب شد که رفتی. اگر نمی رفتی داغون می شدی.
فروغ بچگی هات خیلی شبیه مال خودم بود. لجباز بودم. تحمل نداشتم زیر حرفی بمونم که از نظر خودم حرف حساب نبود. اگر برخوردی بهم می شد که در منطق خودم ردش می کردم حتما باید جوابش رو می دادم با هر وسیله ای که به دستم می رسید. هنوز هم اصلاح نشدم. کاش می شدم! فقط۱تفاوت بزرگ باهام داشتی و داری. من عاشق تنهایی هامم. اون زمان هم دوست پیدا کردن رو دوست داشتم ولی آخر کار۱دستم توی دست تنهایی هام بود و نمی شد ولش کنم.
منتظر باقیشم. به شدت منتظر باقیشم.
موفق باشی!

درود به تو پریسای عزیز. در مورد این که مدارس عادی برای ما بهتر از مدارس مختلط چند معلولیتی هستند کاملا باهات موافقم. ولی نظرم اینه که وقتی یه دانشآموز نابینا میخواد وارد مدارس عادی بشه, واقعا به یک سری امکانات نیاز منده. دست کم حق داره که مثل همه بچه ها همون اول سال کتاب داشته باشه. یا حق داره که مثل همه بچه های دیگه وقتی معلم مطالب مختلف رو درس میده, مثل ریاضی و انگلیسی یا هر درس دیگه از کلاس استفاده کنه. به این نحوی که من و امثال من تو مدارس عادی درس خوندیم, موندن سر بعضی از کلاس ها واقعا اتلاف وقت و عمر بود.
حضورت توی پست هام خیلی دل گرمم میکنه پریسا جان. اگر مایل بودی تا آخرش باهام بمون. قصد دارم ریز به ریز مشکلاتی رو که بخاطر نبود امکانات توی شهر و کشورم و همچنین بخاطر زندگی تنها و مستقل توی شهر های بزرگ برام پیش اومد اینجا بنویسم. شاد باشی.

درود بر شما.
چقدر جالب…
خاطرات شما مرا هم یاد دوران کودکیم انداخت…
من هم چون شما اسبی سرخ رنگ و اصیل داشتم که تابستانها مرا به خانه ی پدربزرگم در روستا میکشاند و تمام وقتم را پر میکرد…
به قدری به این اسب زیبا وابسته بودم که بعدها تاثیر منفی بر روی روند تحصیلم گذاشت و پدرم همچون پدر شما آن اسب زیبا را که تمام وجودم به آن وابسته بود از من گرفت و فروخت…
اما بعد از فروش آن اسب من تا مدت زیادی خانه نشین و گوشه گیر و افسرده شدم آن وقتها هنوز بینایی داشتم و خاطرم هست که بعد از آن تا دوره ی جوانی هیچ وقت آنگونه که قبلها شاد و سر زنده بودم نشدم و اکثر اوقاتم به تنهایی گذشت…
بعدها روزگار چیزهای زیادی را از من گرفت که تمام وجودم به آنها بسته بود و حالا بعد از ۳۳ سال زندگی خوب میدانم که دل بستن به هرچیزی و هرکسی میتواند خانمان سوز باشد.
از نوشته هایتان بسیار بسیار لذت بردم نوشتن خاطرات و اتفاقات روزمره میتواند تاثیر به سزایی در روحیه ی فرد داشته باشد…
من نیز چون شما این کار را انجام میدهم و همیشه از نوشتن آرامش خاصی دریافت میکنم…
برایتان زندگی شاد و توام با موفقیت آرزو میکنم…
پیروز و شادکام باشید.

درود به شما آقای نَدِرلو.
دلم میخواد که خاطرات شما رو بخونم. باید جالب باشن.
و اما در باره داشتن اسب و اسب سواری باید بگم که هرگز موجب ظعف در درس هام نشد, به این خاطر که کلا شرایطم طوری بود که فقط روزای تعطیل که مدرسه نداشتم, اون هم به مدت طولانی مثل عید ها یا تابستون ها میتونستم سراغ این کار برم. ولی بخاطر داشتن بینایی فکر میکنم اسب سواری به شما خیلی بیشتر از من لذت داده. شاد باشید.

سلام. قلمت قشنگه. خاطراتت رو میخونم خیلی جذابن و دنبال میکنم حتما.
منم مثل شما یه حیوون ناز رو از دست دادم ولی مال من یه بز نازنازی بود. اسمش رو هم گالان گذاشته بودم.
آقاجونم بهم هدیه داده بود،یه مدتی با خودم آوردمش خونمون ولی مامانم شاکی بود و یه بار که بابام میخواست برای سفر کاری به شهر آقاجونم بره گالانم رو هم برد و بعد از مدتی گالانم مریض شد و مرد.
داغون شدم. تلخ ترین خاطره بچگیم بود از دست دادن گالان.
به هر حال ممنون از این که خاطراتت رو به اشتراک میذاری خانم.
ایام به کامت.

درود. فکر کنم شما بیشتر از من برای از دست دادن گالان ناراحت شدید. چون حقیقت اینه که من در از دست دادن مارال نیلی تا حدی خودم مقصر بودم. ولی شما واقعا در از دست دادن گالان بی تقصیر بودی و حس میکنم خیلی بیشتر از من گناه داشتی!.
شاد باشی.

درود!
من از زمانی که تو را در این محله دیدم و وقتی با ناراحتی مدتی از این محله رفتی یا چراغ خاموش بودی و ما تو را نمیدیدیم…
من نظر شخصی خودم را گفتم که تو شخص موفقی هستی…
تو یک نابینای مطلق هستی و با توجه به مشکلاتی که سر راه خود داشتی با زحمت بسیار درس خواندی و به دانشگاه رفتی و حالا مشغول نوشتن خاطرات خود هستی و من که خاطراتت را میخوانم افسوس میخورم که چرا من با توجه به اینکه کمبینا بودم نتوانستم با مشکلاتم کنار آیم و درس بخوانم و پیشرفت کنم…
من مشکلاتم از مشکلات تو کمتر بود… ولی به درس اهمیت ندادم و بیخیال درس شدم…
ولی تو واقعا فردی تلاشگر و موفق هستی که با آن همه مشکلات به درس اهمیت دادی…
به نظر من تو فردی بسیار موفق هستی…
من خاطره نویسی را دوست دارم و بهترین جایی که میتوانم خاطراتم را بنویسم و نگهداری کنم همین دنیای مجازی است که میتوانم هروقت که دوست داشتم به آن سری بزنم و خاطراتم را بخوانم…
من با تحصیلات کمی که دارم نمیتوانم خاطراتم را زیبا بنویسم…
اما از وقتی خاطرات تو را میخوانم میبینم که زیبا مینویسی…
من کمتر کسی را دیده ام که به زیبایی تو خاطره بنویسد…
تو فردی موفق و سختکوش هستی…
من امروز کمی با گوشی نوشتم و وقتی دیدم که تو پاسخم را دادی تشویق شدم تا سیستمم را روشن کنم و بیشتر و راهت تر بنویسم…
باز هم میگویم تو قشنگ و زیبا مینویسی و منتظر ادامه ی خاطرات و زندگینامه ات هستیم…
تو زندگینامه ی پر خاطره ای داری که من از خواندنش لذت میبرم…
اگر تو موفق نبودی حالا اینجا حضور نداشتی و خاطراتت را برای دوستان نمینوشتی…
پس باز هم میگویم تو فردی موفق هستی…
راستش من که سواد درست و حسابی ندارم نمیدانم که چگونه باید منظورم را بگویم که چرا میگویم که تو فردی موفق هستی…
راستش هرچی فکر میکنم عقلم بیشتر از این کمکم نمیکند…
شرمنده که اینقدر حرف زدم و نمیدانم که توانستم منظورم را درست بیان کنم یا نه…
شاد و شاداب باشی!

واااای خییلی قشنگ مینویسی و چقدر جالب و هیجان انگیز و جذاب، البته جریان تو رودخونه افتادنت رو که گفته بودی واسم ولی بقیشو نمیدونستم،
حتما برم قسمت اول رو هم بخونم.
ببخشید من دیر رسیدم فروغ عزیز و مهربونم
خییلی گلی

درووووووود به تو دوست گلم. آره یادم هست. من این ماجرا رو توی اون کارگاه روانشناسی که هر دوتامون توش حضور داشتیم تعریف کرده بودم. آفرین به حافظه تو. خودم اصلا یادم بهش نبود. شاد باشی و موفق عزیزم

سلام فروغ جان
خیلی زیبا خاطرات تلخ و شیرین و تجربیات زندگیتو مینویسی
عالی هستند
دنبال میکنم خاطراتتو شاید توی همه قسمت ها نشه کامنت بذارم اما میخونم
به نظر من دختر خیلی قویی هستی
نوشتن خیلی خوبه همیشه بنویس حتی اگه نتونی هیج جایی بذاریشون.

پاسخ دادن به فروغ لغو پاسخ