خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در آلاچیق شعر امشب، از لحظات ناب زمستونیتون بگین

سلام بچه ها
حالتون چطوره؟
با زمستون چه میکنین؟
زمستونی که با یلدا آغاز میشه و به بهار ختم میشه.
امیدوارم شروع خوبی رو تجربه کرده باشین و در ادامه هم لحظات خوشی در انتظارتون باشه.
خب، این هفته هم تو آلاچیق شعرمون جمع شدیم تا بگیم و بنویسیم از زمستون و برف، سرما و لحظات شاعرانه یا بعضا سخت زمستونی.
پس همینطور که از نوشیدنیهای گرم آلاچیق مینوشین، از زمستونه هاتون واسم بنویسین.
منتظر شعرای نابتون هستم تا ببینیم چه کسی سلیقه برتر این هفته میشه

۵۱ دیدگاه دربارهٔ «در آلاچیق شعر امشب، از لحظات ناب زمستونیتون بگین»

ﻭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ آمد
ﺩﻭﺭ ﻗﻠﺒﺘﺎﻥ ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﭙﯿﭽﯿﺪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﻻﮎ ﺍﺩﻣﻬﺎﯼ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺎﺭ،ﻣﻨﺠﻤﺪ ﻧﺸﻮید.. ….
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﻣﺒﺎﺩﺍ
ﺭﻭﺣﺘﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺷﻮﺩ …
ﺣﻮﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﯼ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،ﺍﻧﻬﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻟﻬﺸﺎﻥ ﻧﮑﻨید
ﺧﻼﺻﻪ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ آمد
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺘﻬﺎﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﺘﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﮐﺮﺳﯽ ﻋﺸﻖ،ﮔﺮﻡِ گرم

و چه قدر خسته‌ام از «چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته‌ام از سؤال‌های سخت
پاسخ‌های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ‌های تند
نشانه‌های بامعنا، بی‌معنا…

دلم تنگ می‌شود گاهی،
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو فنجان قهوه ی داغ
« سه روز تعطیلی در زمستان »
چهار خنده‌ی بلند
و پنج انگشت دوست داشتنی!

فرزان عزیز شعر و متن رو ول کن. دوست دارم حسابی برف بیاد . بیادو بیاد و شهرو سفید کنه . یک هفته ای هم مدارس تعطیل بشه. و ی دور همی دوستانه هم دوباره پیش بیاد . چایی بخوریم و بخندیمو بخندیم و اینبار فال حافظ براتون بگیرم.

این زمستان
این سرما
این برف
بهانه ای بیش نیست برای نزدیک شدن به تو…
این سکوت پارک
این برف های یخ زده
این خلوتی های گاه گاه
بهانه ای نیست برای بیشتر با تو بودن …
حرف هایت را زیر گوشم زمزمه کن
و خودت که به من نزدیکتر می مانی …
عطر نفس های تو را می بینم …

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان
و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

سعدی

دوس نداشتی شعر سپیدمو؟ خو یکی دیگه می سرایم برادون
زمستون شهر ما چه گرم و داغه
افتابش تو اسمون یه چلچراغه
هر کی عاشق نباشه روزش سیاهه
هالای لالای لالای لای
هالای لالای لالای لای
هالای لالای لای
بی شک من سلیقه برتر این الاچیق خواهم بود. خواهش میکنم دوستان شرمنده نفرمایید. خواهش میکنم بسه بسه تو رو خدا خو دستاتون درد گرف اینقد کف کف زدین. شرمنده شدم. من خاک پای شمام. قربون محبتتون.

مث برفه رنگ موهاش , ولی گرم کل خونه

گرمییه این شب یلدا , از وجود آقا جونه

از وجود اون کسیه , که یه برکت واسه خونس

اگه دور هم نشستیم , هنوزم خودش بهونس

شب یلدا یعنی امشب , یعنی امشب یه شب سرد

ولی گرمیم ما کنار , گرمیه وجود این مرد

دوباره انار و آجیل , با یه هندونه ی قرمز

شب یلدا و یه نیت , آقا جون و فال حافظ

وقتی که می خونه فالو , لذتی داره برامون

جلوه میده لحن خوبش , به تموم لحظه هامون

شب یلدا یعنی امشب , یعنی امشب یه شب سرد

ولی گرمیم ما کنار , گرمیه وجود این مرد

سلااام و صد سلام ب فرزان و بر و بچه های عاشق شعر.اینم شعری که اومد تو ذهنم. تو نیستی و من از خودم بیخودم….تو نیستی و بی تو دیوونه شدم
همش با خودم از تو حرف می زنم…تو نیستی به دیوار برف می زنم
هوایی شده باز دلم بی هوا….حالم خنده داره واسه آدما
زمستونه دستای من یخ زده…تو نیستی و بدجور حالم بده
زمستونه و برف و بارونه وُ….زمستونه و یه خیابونه وُ
زمستونه و غم فراوونه وُ….زمستونه و من یه دیوونه وُ
زمستونه و هق هق شونه هام…یه شومینه و بغض این خونه وُ
زمستونه و قلب داغونه وُ….زمستونه و اشک رو گونه وُ
تو نیستی و روزهامو گم می کنم…قدم می زنم رامو(راهمو)گم می کنم
تو نیستی و این شهر زندونمه…هنوز شال تو گرمی شونمه
نمی خوام کسی از غمت کم کنه…نمی خوام کسی جز تو درکم کنه
تو نیستی،هواتو نفس می کشم….از این زندگی،بی تو دست می کشم
زمستونه و برف و بارونه وُ….زمستونه و یه خیابونه وُ
زمستونه و غم فراوونه وُ….زمستونه و من یه دیوونه وُ
زمستونه و هق هق شونه هام…یه شومینه و بغض این خونه وُ
زمستونه و قلب داغونه وُ….زمستونه و اشک رو گونه وُ
زمستونه و برف و بارونه وُ….زمستونه و یه خیابونه وُ
زمستونه و غم فراوونه وُ….زمستونه و من یه دیوونه وُ
زمستونه و هق هق شونه هام…یه شومینه و بغض این خونه وُ
زمستونه و قلب داغونه وُ….زمستونه و اشک رو گونه وُ

فرهاد: همیشه حواسم پرت بود… اما نه از تو… همیشه حواسم جمع تو بود گلی!
اسم تو آرومم میکرد… تو “الف” بودی، من “ی” … ” گیله گل ابتهاج” ، “فرهاد یِروان”

گلی: اصن یادم نیست… عجیبه!

فرهاد: هرچی تو دوس داشتی رو دوس داشتم… اون روز رو یادمه که خانم معلم پرسید: “هرکسی از چیه زمستون خوشش میاد ؟”…
همایون خله گفت: از شیر سرد… لاله گفت: از دماغ هویجی آدم برفی… پانته آ گفت: از برف… یاسمن گفت: از هیچیش … ناهید گفت: از سرما خوردن… علی گفت: از صدای برف… من گفتم: از تعطیلی مدرسه بخاطر برف… تو گفتی: از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی… میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست… تو فرق داشتی گلی!

دیالوگ فیلم #در_دنیای_تو_ساعت_چند_است؟
کارگردان #صفی_یزدانیان

اینم یکی دیگه که باااااید بخونید حتی اگه خوشگل نباااااشه خخخ
دلم می خواهد اینبار دنیا را از درون چشمان تو به نظاره بنشینم.
ببینم آیا در نگاه تو نیز پس از هر بهار زودگذری ,زمستانی سخت تمام فکر و جانت را در هم می پیچد؟
و باز هم پس از یک تابستان گرم بی ملال, سرمای زمستان آغوشش را برای نبض احساست می گشاید؟ و بعد خزان و باز هم فصل سپید و بعد هم باز زمستان است و زمستان و زمستان؟
همه پنجره های منتهی به قلبم را بسته ام و یک بخاری مصنوعی در ژرفای ذهنم روشن کرده ام تا لااقل عقلم را روشن نگاه دارد!
منطق لاابالی اما گویا میل حبس شدن ندارد, می خواهم اینجا بماند! می خواهم ,نه برای همیشه, که برای لحظه ای کوتاه, لحظه ای به قدر چند دقیقه, توی ذهنم زندانی باشد و بعد, فقط چند ثانیه توی قلبم رخنه کند و از انجماد فصل سرما نجاتم دهد.
می دانم دوباره آن بهار سبز دروغین که آنسان از هر حقیقتی راست ترش می پندارم ,لختی بعد فرا خواهد رسید,
اما از گذر در این نوسان,سخت بیزارم.
لنا:۷ آذر ۹۵

خزان از کوچه ها رفت و….زمستان آمد و دی شد
چنین عمرم به آسانی….گذشت و سالها طی شد

دوباره ماه میلادم….به گیسو برف می بارد
تمامِ آرزوهایم….خدایا!…آهِ در نی شد

چه یلدای بلندی بود این شبها که پیمودم
بگو تقدیر…دراین روزها…پس روزِ من کی شد؟

خدایا خوب می دانی….که من هم بنده ات بودم
میان عشق بازیها….خراب این خانه از پی شد

بگو چوپانم از صحرا….مرا هم بازگرداند
هوای باتو بودن دارد این جامی که در مِی شد

تهوّع دارد این دنیا….که مردابی لجنزاراست
ببین آری که لذّتها….تمام از قلب من قی شد

دوباره کودکم….جشنِ تولّد از تو میخواهم
خزان از کوچه ها رفته….زمستان آمد و دی شد

مثل یک کودک بی حوصله آدم برفی
دارد از این همه آدم گله آدم برفی
مدّتی هست که او عاشق یک خورشید است
عاشق داغ ترین مسأله آدم برفی
آب می گردد از این رابطه ی نورانی
شاعر برف و زمستان بله آدم برفی
کاش بال و پری از جنس پریدن می داشت
می گرفت از همه مان فاصله آدم برفی
می گذشت از ته یک درّه ی بی نیلوفر
با دو تا پای پر از آبله آدم برفی
دوست دارد که دلش آب شود چشمه شود
سر راه عطش قافله آدم برفی
دوست دارد بنشیند به تماشای غروب
لب این چشمه کمی چلچله آدم برفی
عکس خورشید سراپا همه اش قاب شود
در دل کودک بی حوصله آدم برفی

درود و وقت به خیر. خب چون فرزان گفت لزوماً نباید شعر و متن بذاریم، فقط اومدم بگم که عاشق زمستونم، دقیقاً همون قدر عاشقشم که از تابستون متنفرم.
چون عاشق سرمام، تو روزایی که همه بخاری رو بغل کردن، جا تون خالی من این جا تو اتاقم پنکه روشن می کنم و پنجره رو هم باز.
آرهههه، ما یه چنین گرمایی هایی هستیم.
دوشنبه که هوا ابری و به شدت سد بود، با یه تیشرت آستین کوتاه رفتم کلاس، بعد استاد گفت: تو فقط همین لباس رو پوشیدی؟ همه زدن زیر خنده. اما من با خونسردی جوابم بله بود. گفت: سرما می خوری خب پسر جان! منم با خون سردی کامل و با اعتماد به فرا تر از سقفم گفتم: سرما واسه من معنایی نداره.
زمستون برام یاد آوره خاطرات بسیار شیرین دوران کودکی و نوجوانیه.
آخ که یادش به خیر.
راستی هِق هِق رو این ای اسپیک برام می خونه هجری قمری هجری قمری خخخخخخخخخخخ.
هِق هِقی که تو ترانه ی خانم لِنا بود رو می گم.
همگی شاد باشید و لذت ببرید از سرمای زمستون و سپیدی برف.

دلم یک کلبه می خواهد
درون جنگل برفی
به دور از رنگ آدم ها،
من و آواز توکاها
من و یک رود
من و یک کلبه ی پر دود
من و چای و ،کتاب حافظ و خیام
به دور از ننگ،به دور از نام،
چه غوغایی،چه بلوایی،
بسان برگ
که از شاخه جدا گردد
درون من پر از شورش،پر از فریاد
درون جنگل پر برف
دلم یک کلبه می خواهد

خب دوستای خوبم، ممنونم از همتون که توی این آلاچیقم مهمون من شدین و لحظات شاعرانه ای رو رقم زدین.
اما فکر میکنین سلیقه برتر این هفته کیه؟؟؟
خب الآن میگم
کسی نیست جز…
جز رعععععد بزرگ و دانا!!!

شکلک رعد بزرگ با دستاش چهرشو پوشونده و می خواد اعتراف کنه . لطفا شطرنجی کنید قیافمو خخخ آقا ما تقلب و تخلف کردیم ههه اون شعر دلم نمی دونم چی می خواد رو که خوندید اون اصل شعرش جنگل پاییز بود که خودم دست بردم توش و جنگل برفیش کردم ههه جون فری دوست نداشتم سر کار بذارم کسیو . هقو هق هق . خب جنگل پاییزو بیشتر از جنگل برفی دوست دارم . ولی جنگل برفی هم ای بدک نیست . حالا کو برف .

قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ

درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ

یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ

زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ

وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را
قدر عشاق جگر خوار ندانست دریغ

وحشی بافقی

سلام.
میخوام یکی از پست های وبلاگم رو کپی کنم.
شاید یه خورده طولانی باشه ولی خوندنش خالی از لطف نیست. شکلک تعریف از خود در حد لالیگا خخخخخ
قصد دارم حکایت آرش کمانگیر سروده سیاوش کسرایی را برایتان بنویسم.
ولی اول نتیجه ای که از این داستان گرفته ام این است که ما خودمان زندگیمان را می سازیم، هر کاری هم که با آن بکنیم به قول معروف گلیست که خودمان به سرمان زده ایم، اگر من عقیده دارم که زندگی زیبا نیست، مشکل از من است، زندگی زیباست، زندگی وقتی زیباست که من آن را زیبا بسازم، زندگی آن گاه زیباست که من آن را زیبا بخواهم، درست است که حتی برای خودم این حرف ها حالتی شعار گونه دارند؛ اما چه کنم که همه شان حقیقت محض هستند؛ به هر حال من به دنیا آمده ام و حالا زنده هستم، آزادم هر طور که بخواهم زندگی کنم، این دیگر با من است که چه شیوه ای را پیش بگیرم. اشتباه نکنید به سرم نزده، مشکلاتم هم یک باره دود نشده و به هوا نرفته اند؛ تنها تفاوتی که در فکر من به وجود آمده این است که حالا خوب یا بد با مشکل یا بی مشکل من زنده هستم، چرا نباید از زندگی لذت ببرم؟ درست است که هیچ چیز آن طور که می خواهم نیست؛ اما من نباید به خودم این حق را بدهم که از همین نصفه نیمه ها هم خودم را محروم کنم؛ آن هم به این بهانه که من کمال طلب هستم؛ خب، کمال طلب باشم، آمدیم و هیچ وقت همه چیز به کمال خودشان نرسیدند و عمر من تمام شد؛ آن وقت چه؟ هیچ؛ من همه چیز را باخته ام. اگر بگویم هیچ چیز در این دنیا وجود ندارد که من را به آرامش حتی از نوع نسبیش برساند دروغ گفته ام آن هم یک دروغ شاخدار، پس از همین ها که هستند باید استفاده کنم؛ من فهمیده ام ما مثل کامپیوتر نیستیم که برایمان برنامه ای از طرف خدا نوشته شده باشد که ملزم باشیم حتماً در آن چارچوب حرکت کنیم، قرار نیست همه مان یک وضعیت مشترک داشته باشیم، اگر چنین باشد که باید به عنوان مثال همه موفق شوند یا همه ثروتمند باشند؛ اما چرا چنین نیست؟ چون طرز فکر ها در مورد زندگی متفاوت است و هر کس طوری می اندیشد؛ با این حساب هر کس می تواند به هدف هایی که دوست دارد کم یا زیاد به قدر همتش برسد. درست است که روز قیامت همه بر انگیخته خواهند شد؛ اما آن جا هم با هر کس به اندازه تلاشش برخورد خواهد شد و نتیجه ی این تلاش ها متفاوت خواهد بود.
علاقه مندان به ادبیات احتمالاً داستان آرش کمانگیر را خوانده یا شنیده باشند. به طور خلاصه داستان این طور است که در پایان یکی از جنگ ها بر سر مرز ایران و توران اختلاف شدید در می گیرد که کدامین نقطه مرز دقیق این دو کیان است.
سر انجام با حیله تورانیان تصمیم گرفته می شود که یک نفر از میان ایرانیان با تیر اندازی با کمانش مرز را تعیین کند؛ یعنی تیر که پرتاب شد هر جا فرود آمد، همان جا مرز ایران و توران باشد و با این کار، ما به دستِ خودمان شکست خویش را رقم بزنیم؛ چون تورانیان که این پیشنهاد را دادند فکر می کردند با این کار مرز ایران بسیار محدود خواهد شد و به هر حال هر قدر هم که تیر انداز، ماهر باشد مگر چه قدر می تواند تیرش در هوا باقی بماند و بالاخره فرود خواهد آمد و خواهند توانست ایران را تصرف کنند.
شخصی که داوطلب تیر اندازی می شود آرش نام دارد که یک پهلوان پیر است و در باره اش حکایت ها مختلف است که آقای سیاوش کسرایی هم با سبکی زیبا به بیان این داستان پرداخته است.
چون بیان آقای کسرایی بسیار زیباست سعی می کنم خودم کمتر به توضیح بپردازم و بیشتر ماجرا را از نوشته ایشان با نام آرش کمانگیر برای شما خوانندگان عزیز ادامه دهم.
ماجرا این طور شروع می شود که شاعر خود را در میان برف ها سرگردان تصور می کند که ناگهان از دور، نوری می بیند و به آن جا می رود، کلبه ای می بیند، در را برایش باز می کنند، وقتی وارد می شود متوجه می گردد عمو نوروز دارد برای کودکانش قصه می گوید و ماجرای آرش را تعریف می کند.
آغاز داستان از زبان سیاوش کسرایی:
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظارِ کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمی آورد
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه می کردیم در کولاکِ دم آشفته ی دم سرد؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه رو به روی من
در گُشودَندَم
مهربانی ها نِمودَندَم
زود دانستم که دور از داستانِ خشمِ برف و سوز
در کنارِ شعله ی آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
باقی ماجرا از زبان عمو نوروز گفته می شود و شاعر فقط نقل قول می کند.
قبل از تعریف داستان عمو نوروز به عنوان مقدمه از زندگی می گوید و زیبایی های آن که انصافاً به خاطر زیبایی بیش از حد بیت های آقای کسرایی حیفم می آید همه شان را این جا ننویسم. در توضیح باید خدمتتان عرض کنم که بعد از این که عمو نوروز زیبایی های زندگی را بیان می کند انسان را به جنگل تشبیه می کند و به او می گوید تو نگهبان آتش زندگیت هستی و توانایی هر کاری را داری. عمو نوروز می گوید: باید آتشِ زندگی را روشن نگه داریم و این آتش به هیزم های خوب نیاز دارد، اگر شعله زندگی را بیفروزیم زندگی زیبا می شود و در غیر این صورت خاموش می ماند و این خاموشی، گناهِ ماست. آن گاه به بیان داستان آرش می پردازد.
پیشاپیش می بخشید اگر مطلب طولانی می شود؛ ولی مطمئن باشید ارزشش را دارد.
عمو نوروز می گوید:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته اِی بس گفته ها کاینجاست
آسمانِ باز
آفتابِ زر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف
تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلورِ آب
بویِ خاکِ عطرِ باران خورده در کُهسار
خوابِ گندم زار ها در چشمه ی مهتاب
آمدن، رفتن، دویدن، عشق ورزیدن
در غمِ انسان نشستن
پا به پایِ شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن، کار کردن، آرَمیدن
چشم اندازِ بیابان های خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آبِ پاک نوشیدن
گوسفندان را سَحَرگاهان به سوی کوه راندن
هم نَفَس با بلبلانِ کوهیِ آواره خواندن
در تله افتاده آهو بچِّگان را شیر دادن
نیم روزِ خستگی را در پناهِ دره ماندن
گاه گاهی زیر سقفِ این سفالین بام های مه گرفته قصه های در همِ غم را ز نم نم های باران ها شنیدن
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را در کنار بام دیدن
یا شبِ برفی پیشِ آتش ها نشستن
دل به رؤیا های دامنگیر و گرمِ شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتش گَهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران برپاست
ورنه خاموش است و خاموشی گناهِ ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیرِ لب آهسته با خود گفت و گو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را، هیمه، سوزنده
جنگلی هستی تو اِی انسان!
جنگل! اِی روییده آزاده
بی دریغ اَفکنده روی کوه ها دامان
آشیان ها بر سرِ انگشتانِ تو جاوید
چشمه ها در سایه بان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جانِ تو خدمتگرِ آتش
سربلند و سبز باش اِی جنگلِ انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم، داستانِ ما ز آرش بود
او به جان، خدمتگزارِ باغِ آتش بود
آن گاه عمو نوروز به بیان اوضاع آن روز ها می پردازد که آقای کسرایی به زیباترین شکل ممکن اوضاع را از زبان عمو نوروز نقل می کند. به زیبایی آشفتگی اوضاع را شرح می دهد، از ناراحتی ها و نگرانی ها و دلمشغولی ها و آشفتگی فکری مردم می گوید و …
عمو نوروز ادامه می دهد:
روزگاری بود
روزگارِ تلخ و تاری بود
بختِ ما چون رویِ بد خواهانِ ما تیره
دشمنان بر جانِ ما چیره
شهرِ سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستان های پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روزِ بدنامی، روزگارِ ننگ
غیرت اندر بند های بندگی پیچان
عشق در بیماریِ دلمردگی بی جان
فصل ها، فصلِ زمستان بود
صحنه ی گلگشت ها گم شد نشست اندر شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گلِ اندیشه ها عطرِ فراموشی
ترس بود و بال های مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگرِ آزادگان خاموش
خیمه گاهِ دشمنان، پر جوش
مرز های مُلک، هم چو سرحداتِ دامن گسترِ اندیشه، بی سامان
برج های شهر، هم چو بارو های دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حَد و از بارو
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سویِ کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغ های آرزو، بی برگ
آسمانِ اشک ها، پر بار
گرم رو آزادگان، در بند
روسبی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گِردِ هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند هم به دستِ ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم که مباداشان دگر روزِ بِهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جُستند
چشم ها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جُست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیرِ گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پروازِ تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید خانه هامان تنگ، آرزومان کور
ور بپرّد دور
تا کجا تا چند؟
آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ی ایمان
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جُست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد، بالَش را به روی شیشه می مالید
صبح می آمد
پیر مرد آرام کرد آغاز
پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست
دشت نه، دریایی از سرباز
آسمان، الماسِ اختر های خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی در دهانِ صبح
باد، پَر می ریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت، دردآور
دو دو و سه سه به پِچپِچ گِردِ یکدیگر
کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن
مادران، غمگین کنارِ در
کَم کَمَک در اوج آمد پِچپِچِ خفته
خَلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد، خروشان شد، به موج افتاد
بُرِش بگرفته، مردی چون صدف از سینه بیرون داد
«منم آرش»
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
«منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیرِ ترکش آزمونِ تلختان را اینک آماده
مجوییدم نَسَب، فرزندِ رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ی دیدار
مبارک باد آن جامه، که اندر رزم پوشَندَش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشَندَش
شما را باده و جامه، گوارا و مبارک باد
دلم را در میانِ دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جامِ پر از کینِ پر از خون را
دل این بی تابِ خشم آهنگ
که تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم
که تا کوبم به جامِ قلبتان در رزم
که جامِ کینه از سنگ است
به بزمِ ما و رزمِ ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دلِ خَلقیست در مشتم
امیدِ مردمی خاموش، هم پشتم
کمانِ کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهابِ تیزرو تیرم
ستیغِ سربلندِ کوه، مأوایم
به چشمِ آفتابِ تازه رَس، جایم
مرا تیر است آتش پَر
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره را امروز، زور و پهلوانی نیست
رهایی با تنِ پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکانِ هستی سوزِ سامان‌ساز
پری از جان بباید تا فرو نَنشینَد از پرواز»
پس آن گه سر به سویِ آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتارِ دیگر کرد:
«درود اِی واپسین صبح، اِی سحر، بدرود
که با آرش تو را این آخرین بدرود خواهد بود
به صبحِ راستین سوگند
به پنهان آفتابِ مِهربارِ پاکبین سوگند
که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد
پس آن گه بی دِرَنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را، آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش
»ز پیشم مرگ، نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گامِ هراس افکن، مرا با دیده ی خونبار، می پایَد
به بالِ کَرکَسان، گردِ سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند، راه می بندد
به رو یَم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنینِ زهر خندش را و بازش باز می گیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است
ولی آن دم که زندوهان، روانِ زندگی تار است
ولی آن دم که نیکیّ و بدی را گاهِ پیکار است
فرو رفتن به کامِ مرگ شیرین است
همان بایسته ی آزادگی این است
هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش
مرا پیکِ امیدِ خویش می داند
هزاران دستِ لرزان و دلِ پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می رانَد
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ی ترسآفرینِ مرگ خواهم کَند»
نیایش را دو زانو بر زمین بِنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
«برآ اِی آفتاب! اِی توشه ی اُمّید
درآ اِی خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کامِ مرگی تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موجِ روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگِ تو اِی زرّینه گل، من رنگ و بو خواهم
شما اِی قله های سرکشِ خاموش
که پیشانی به تندر های سهم انگیز می سایید
که بر ایوانِ شب دارید چشم اندازِ رؤیایی
که سیمین پایه های روزِ زرّین را به روی شانه می کوبید
که ابرِ آتشین را در پناهِ خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را بر افرازید
چو پرچم ها که از بادِ سَحَرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سانِ آن پَلَنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ آرش گوش
به یالِ کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید
هزاران نیزه ی زرّین
به چشمِ آسمان پاشید
نظر افکند آرش سویِ شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بِنشَسته بر روزن
مادران غمگین کنارِ در
مردها در راه
سرودِ بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان بر همی شد با نسیمِ صبح‌دم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنینِ گام های استواری را
که سویِ نیستی مردانه می رفتند ؟
طنینِ گامهایی را
که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرِ مردان چشم گرداندند
دختران بِفشُرده گردن بندها در مشت
همرهِ او قدرتِ عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت
وَز پیِ او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان با دیدگانِ خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جُستند آرش را
به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جانِ خود در تیر کرد آرش
کارِ صد ها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش
تیرِ آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناوَر ساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرزِ ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریزِ بی شتابِ خویش
سالها بر بامِ دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شب رَویی هایش همه خاموش
در دلِ هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمامِ پهنه ی البرز
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نامِ آرش را پیاپی در دلِ کُهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهانِ سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ
می کُنَدشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد اُمّید
می نماید راه
در برونِ کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظارِ کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیریست در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کُنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پُر سوز.

آمدی باز پر از آینه، پر از آهنگ
مثل یک کودک، با دامنی از حرف قشنگ

آمدی، رد شدی از کوچه ی باران در باد
ای پر از زمزمه و شور بهاران در باد

آمدی، کوچه ی بارانی ما زیبا شد
آمدی، دیده ی بارانی من، دریا شد

آمدی با شب و زیبایی و خنده، نفسم!
من ولی فکر تو بودم که به چشمت برسم

ای صدای نفست، مست و رها در باران
نفسی شعر بخوان مثل هوا در باران

از تو می خوانم و می گویم و مستم در باد
“می زنم هر نفس از دست فراقت فریاد”

دست در دست بیا تا دل دریا برویم
زندگی با تو قشنگ است بیا تا برویم

چشم من مست تماشاست بیا تا برویم
“سینه ام غرق تمناست بیا تا برویم”

“پا به پا از سر این دشت بیا تا برویم”
روز هر روز به گلگشت بیا تا برویم

در شب کوچه ی باران، تو مرا می فهمی
ای پر از بوی بهاران، تو مرا می فهمی

لمس دستان تو هر روز چه شوری دارد
قهوه چشم تو ای ماه، چه نوری دارد

گاه می رقصی و می خندی و می مانی و باز
من همان تشنه ی چشمان توام غرق نیاز

در دلم آینه و شعر و ترانه ست، بخوان
خلوت ماه و غزل، با تو قشنگ ست، بمان

جاده ی ماه, اگر غرق سکوت است نرو
جانب راه، اگر غرق سکوت است نرو

از ته کوچه ی باران، نفست می آید
ای که همسایه ی مایی, هوست می آید

هوس بوسه به لبهای بهارانی تو
هوس بوسه به آن خنده ی بارانی تو

هوس بوسه به دستان تو ای ماه قشنگ
شانه به شانه ی هم باز در آن راه قشنگ

گفته بودم به هوا، مثل نسیم دم صبح
بی تو می روید از این باغ دلم, شبنم صبح

بی تو رفتن به کجا, من به کجاها بروم
با تو باید بروم تا دل دریا بروم

باید امشب من از این کوچه ی باران بروم
تا پس پشت نگاه تو غزلخوان بدوم

با تو زیباست خدا، شعر و صدا, زیباتر
اشک و باران و هوا, زمزمه خوش آواتر

من قناری توام ای قفسم یادت هست
گفتگوی من و تو ای نفسم یادت هست

من و بی تابی دل،_ دل دیوانه ی من_ یادت هست
سر نهادی تو بر این شانه ی من یادت هست

فیس تو فیس, تو را دیدم و آرام شدم
باد می آمد و خندیدم و آرام شدم

هر طرف چهره ی زیبای تو پیداست بمان
دل دیوانه ی من، محو تماشاست بمان

خواب و بیداری من, بی تو چه معنا دارد
عشق زیبای تو برپاست، تماشا دارد

باز هم خواب تو مانند نسیم دم صبح
باز هم خنده ی من مثل شمیم دم صبح

باز آواز تو می آید و من می دانم
باز هم عشق تو می پاید و من می دانم

باز در صحن دلم, ای نفسم می رقصی
تا به تو من برسم یا نرسم, می رقصی

من ولی در تب چشمان تو بی سامانم
به خدا در شب چشمان تو بی سامانم

چیست در عمق نگاه تو بگو چبست بگو
عشق من با نفس سبز تو کافی ست بگو

همه جا یاد تو می رقصد و من می فهمم
آه، فریاد تو می رقصد و من می فهمم

تو بیا با من، تنها تو بیا، حرف بزن
مثل روییدن باران خدا, حرف بزن

بی تو خندیدن مهتاب و گل و شعر و نسیم
سخت تلخ ست بیا سمت تماشا برسیم

خواب دیدم به خدا مثل صدا می آیی
در شب آینه ها، مست و رها می آیی

نفست می وزد از سمت اقاقی در باد
می زنم هر نفست از دست فراقت فریاد
سینا میرزایی

هوار هوار خبر دار. خونه دار بچه دار بریزیید توی این پست .
رعد بزرگ فک نمیکرد که این پست جایزه داره . هههه
فک کردم فقط سلیقه برتر میشیم . نگو که بهم شارژ هم جایزه دادن . ههههه
فقط یکی بگه که از شعرهام خوشتون اومده یا دوباره مثل حاج مطربی قرعه ای،قرعه کشی کردید و اسمم درومد؟؟؟
چه با حال
چه زیبا
چه فرخ
چه میمون … بهبه . بسی از شانس خوبم شادمان گشتم .
به مدت ۷ شبانه روز درین پست نهارو شام و صبحانه و عصرانه مهمانی رعد بزرگید .

بچه ها چون خبر نداشتم و ی دفعه ای شد یک شام سبک براتون تدارک دیدم
پیتزا پپرونی
انواع دلمه
کوفته رعدی مخصوص گوشکنی
سالاد ماکارونی و سالاد اندونزی
کمی هم سوپ جو و شیر و سوپ سبک رعدی خخخ
دسر هم انواع و اقسام . تست کنید و چاق شوید و چاق بمانید .
هر کی ی لقمه ازین غذاهای رعدوار منو بخوره مثل توپ گرد میشه و چاق میشه هههه گفته باشم .

حاج مطربی گناهی داره . تا حالا ۳ تا جایزه ازش گرفتم . اونم به صورت قرعه ای . خخخ
فعلا که خودمو خودت هستیم . بیا بریم توی اتاق انتهای دالون خخخ اونجا کلی شکلات و شیرینی خاص هم قایم کردم . فقط صداشو پیش کسی در نیاری .

دیدگاهتان را بنویسید