خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بزرگ ترین سوپر سوتیِ سال، از خودِ خودم!!

سلام به همگی. باز من اومدم!
بچه ها متن غمگین ندارم دستمال ها پایین! این دفعه اومدم بخندیم! چپ نگاه نکن وایستا تعریف کنم اگر نخندیدی بعدش خودت رو قلقلک بده خندت بیاد. چیه میگی چیکار کنم خندت نگرفت دیگه! ای بابا! حس و حالش دودیه خندش نمی گیره به من چشم غره میره! عجب گیری کردم ها!
اصلا بیخیالش من برم سر پر حرفی و اخبار و از این چیز ها.
بچه ها از خودم بگم!
در حالت نیمه گیجیِ ناشی از این ویروس وحشی ولو شدم اینجا دارم از سنگینی و درد استخون میمیرم. این دیگه چه جور بیماریه؟ اصلا خوشم نمیاد. امروز سر کار نرفتم، فردا هم با این وضعیت افتضاحم نمیرم، از خونه بیرون نرفتم و نمیرم، تا بلند میشم می خوام بی افتم، تا می افتم می خوابم، و کلا اوضاعم چیزیه که من بهش میگم، … خخخ اهل فن باقیش رو نگید لطفا!
خوب بگذریم.
بچه ها از اون هفته کلاس مرواریدم رو فعلا ازش مرخص شدم یعنی مرخصی گرفتم. نه بابا خسته نشدم هنوز مهره و مروارید عشقمه. ولی اولا این کلاس های پشت سر هم، سر کار و مروارید و پیانو و باقیه عوامل اطرافم که باید بهشون می رسیدم، تراکمشون داشت نفسم رو می گرفت. رسما حالم بد بود و از خستگی داشتم می پاشیدم. دوما استادم هم تقریبا طرح جدید فعلا برام نداشت که بهم بده. قواعد رو دیگه گرفتم و واسه باقیه طرح ها باید صبر کنم. البته واسه کامل کردن یکی2تا مدل نصفه باید برم پیشش رفع اشکال ولی3روز در هفته داشت بیچارهم می کرد و خلاصه فعلا در مرخصیه نصفه نیمه به سر می برم ولی همه جا یعنی همه جا از روی اپن آشپزخونه تا توی تختخوابم مهره و نخ مروارید پیدا میشه و پیش از اینکه خوابم ببره دست هام دارن می بافن. دست خودم نیست خوشم میاد! وایی مدل های آخریم حسابی عالی شدن! آخ جون!
درست بلافاصله بعد از این استراحت الزامی چنان سرمایی خوردم که همون طور که اون بالا نق زدم، تمام استخون هام زمان هایی که بلند میشم فحشم میدن. خلاصه زندگی این مدلی در اطراف من جریان داره و این وسط، این هفته من بزرگ ترین سوتیه سال رو دادم و حالا اومدم اینجا خودم رو لو بدم! پس بزن بریم!
شنبه این هفته با وجود دردسر های فسقلیش بد نبود. با کمک گرفتن از پست های مثبت بینی و مثبت اندیشی های امید عزیز عالی سپریش کردم ولی سرما خوردگی، 1سری خستگی های مزخرف بی توصیف، و1بحث کوچولو که می تونست1مشاجره وحشتناک بشه ولی تعریف از خودم نباشه با تدبیرات1دفعه ایه خودم تبدیل به1مذاکره متمدنانه و بی دردسر شد و به خیر گذشت، و خلاصه تمام این ها باعث شده بودن که من همچین1خورده، …
عصر شنبه بود و به من خبر رسید جلسه ای که2شنبه پیش باید برگزار می شد و نشد فردا1شنبه برگزار میشه. نوبت گروه ما بود و من حتی حس حرصی شدن نداشتم.
-بابا بدون اطلاع ما لغو کردنش حالا هم1دفعه زمان اجراش فرداست آخه اینکه نشد!
نق زدن فایده نداشت. 1گوشه از اجرا با من بود و باید می جنبیدم. جای شکرش باقی بود که نصف کار رو انجام داده بودم. نصف متن رو به بریل نوشته بودم و اون شب باید می نشستم به کامل کردنش. از طرفی هم قصد کرده بودم پرینت ترجمه های اون پست مدیر که در مورد نابینا بود رو داخل جلسه خودمون بین همکار ها به خصوص همکار های تلفیقی پخش کنم و پرینته حاضر نبود. ای خدا حالم رو به راه نیست الان باید بلند شم برم پرینتی!
دردسرتون ندم. از پیش بعد از کلی مذاکره با طرف و تبدیل متن درشت نویس4صفحه ای به1متن بدون دستکاریه ریز نویس2صفحه ای و از بین بردن حس تعجب اون بنده خدا مبنی بر اینکه من چه جوری از وورد و ریز کردن فونت و فرمت پی دی اف و وورد و از این چیز ها سر در میارم و غیره، توافقات حاصل شده بود ولی،
-باشه. فردا عصر سفارش شما حاضر میشه. در خدمتم!
-چی؟ فردا عصر؟ نه آقا من واسه صبح فردا می خوامش. دسته کم50تاش رو الان بهم بدید!
-خانم نمیشه باور کنید الان اصلا مقدور نیست.
-ولی من از5شنبه سفارشم رو دادم.
-بله ولی اونی که شما بهم فرستادید4صفحه بود الان عوض شده!
-عوض نشده فقط ریز تر شده این کار رو شما هم می شد کنید لازم نبود من انجامش بدم می شد بهم اطلاع بدید شما چیزی نگفتید من که نمی دونستم تا زنگ بزنم!
-نه خانم ببینید! …
-نه آقا ببینید! …
… … …
بحث فایده نداشت. کاری بود که شده بود و باید حل می شد.
-آقا اصلا حق با شماست به نظر شما من الان چیکار کنم؟
-چی بگم همیشه حق با مشتریه شما هم که1جور هایی همسایه اید. شما صبح فردا50تایی که فرمودید رو ازم بگیرید ببرید باقیش باشه واسه فردا عصر یا پس فردا.
-صبح فردا من باید سر ساعت8سر کار باشم یعنی7و30از اینجا حرکت می کنم شما اون ساعت نیستید که!
-سعی می کنم خودم رو برسونم!
کاریش نمی شد کرد. پرینتی نزدیک خونم بود. بیشتر از این اصرار نه جایز بود نه من دیگه توانش رو داشتم. تب سرماخوردگیم داشت می رفت بالا و کار های جلسه فردا هم روی دوشم مونده بود. ایشالاهی گفتم و برگشتم خونه و دعا کردم فردا صبح طرف سر موقع برسه.
باید1سری روش آسان برای یادگیری رو به بریل می نوشتم. 21راه رو نوشته بودم و باقیش،…
-پس کو باقیش. این باید64تا باشه ولی این متنی که بهم دادن رو صفحه خوان فقط تا21می خونه! حالا تکلیف من چیه؟
تکلیف بی تکلیف. هرچی کردم به در بسته خورد. متنی در کار نبود. اصلا چیزی نبود که صفحه خوان بیچاره بخونه. باقیه مطالب روی سی دی که به دست من رسیده بود وجود نداشت.
-خدایا حالا چی؟
کاریش نمی شد کرد. فردا بهشون میگم اگر می خوان بگن من همونجا داخل کلاس بنویسم و زنگ تفریح1نگاه کوچولو بهش کنم تا ببینم چی پیش میاد.
با خودم فکر کردم دیگه از این بدتر نمیشه بشه. ولی اشتباه می کردم!
شنبه شب همراه تب و لرز و شروع درد گذشت. صبح که شد، حس می کردم وسط خواب و بیداری راه میرم. حاضر بودم بمیرم از جام بلند نشم.
-خدا! مرخصی می خوام. دارم می میرم! نمیشه! من داخل این جلسه نکبتی وظیفه بهم خورده باید حتما امروز برم. آخ ولی داغونم به خدا! بیخیال1خورده دیگه بخوابم! فقط چشم هام رو می بندم نمی خوابم که! الان پا میشم! آخ خدا دیشب اصلا نفهمیدم چه مدلی رفت از بس حالم بد بود! فقط چند دقیقه! الان پا میشم! الان پاااا مییییشممم!
خوابم برد! چه شیرین بود این خوابه غیره مجاز!
نفهمیدم با چی از خواب پریدم. صدا بود یا هشدار ناخودآگاه.
-اه! ساعت چنده!
دستم رو بردم بالا و گوشیم رو زدم و خون داخل رگ هام یخ زد!
-ساعت7و20دقیقه! 7! وایی خدای من7! دیییرم شد!
به جای بلند شدن پرواز کردم. اطراف خونه پرواز می کردم تا جا نمونم. سرم هنوز از درد سنگین بود و زمان نداشتم به تبی که دست از سرم بر نداشته بود فکر کنم. فقط10دقیقه زمان داشتم تا آماده باشم. خیال می کردم دیگه از این بدتر نمی تونه باشه. ولی اشتباه می کردم.
-بجنب! فقط بجنب! بجنب!
هیچ زمانی اینهمه سریع آماده نشدم و با اونهمه استرس! من تأخیر زیاد خورده بودم ولی این1شنبه واقعا نباید. سر راه باید به پرینتی سر می زدم و داخل محل کار هم تمام گروه باید محتوای جلسه رو با هم هماهنگ می کردیم.
-خدایا واسه چی زد به سرم و چشم هام رفت روی هم؟ باید همون لحظه پا می شدم. آخه واسه چی، …
فایده نداشت.
-فقط بجنب لعنتی فقط بجنب!
مثل برق از خونه زدم بیرون. کیف و عصا و گوشیم دستم بود بدون اینکه فرصت داشته باشم مرتب و آدمیزادی بگیرمشون دستم.
-اه کو این کلید! این قفل هم که مسخرهش رو در آورده دستم هم که گیره و، … آخ کلیده نکبت الان زمان افتادن بود؟
کلیده از عجلهم سو استفاده کرد، از دستم ول شد و با1صدای جرنگ مسخره افتاد لای نرده های پشت در که تازه بسته بودمش. ولو شدم روی زمین و دستم رو کردم لای نرده ها به گشتن. همسایه ما خونواده بسیار خوبی هستن فقط زمان هایی که مهمون دارن کفش ها و دمپایی هاشون با مال ما رفیق میشن و حسابی اوضاع به قول یکی از عزیز ها قلم قاطی میشه. اون لحظه هم اوضاع همین مدلی بود ولی من کلیدم رو می خواستم و خیالم به باقیه موارد نبود. کلیده رو پیدا کردم، کفش ها و دمپایی های به هم ریخته که خودم در ضمن گشتن هام بیشتر به همشون ریخته بودم رو بیخیال شدم، کفش های محل کارم رو با حرص از جنس طلبکار از وسط اون مهمونیه کفش و دمپایی قاپیدم پرت کردم زمین، پوشیدمشون و شیرجه به سوی پرینتی.
-خدایا پر پروازم بده دیر شد!
فکر می کردم از این بدتر دیگه نمیشه که بشه ولی همچنان اشتباه می کردم.
پیشبینیه دیروزم درست بود. مغازه بسته بود.
-لعنت! اه لعنت واسه چی نیستش؟
انتظار کلافهم کرده بود. خصوصا اینکه من نمی فهمیدم واسه چی1حس مزخرفی داشتم. جدا از حال و هوای سرماخوردگی، حس می کردم انگار1طوری زمین باهام بیگانگی می کرد. انگار زمین زیر پا هام شبیه همیشه نبود. حس عجیب و ناخوشآیندی بود که تا اون لحظه تجربهش در خاطرم نبود. گذاشتمش به حساب بیماریم و گفتم بیخیال.
پرینتی باز نشد و ساعت به8نزدیک و نزدیک تر می شد. باید می رفتم. بدون کاغذ ها.
-پدرت رو در میارم.
-سلام خانم. ببخشید منتظر موندید.
انگار جهان رو دادن بغلم.
-سلام آقای فلانی. داشتم می رفتم.
-ببخشید دیگه. ولی، شما، … خوب، خوب بفرمایید داخل!
زیاد زمان نداشتم به این فکر کنم که تردید اون بنده خدا موقع حرف زدن باهام به خاطر چی بود. انگار1چیزی می خواست بگه و نمی گفت.
-حتما کارم رو آماده نکرده! به جان خودم، …
ولی زمانی که صاحب مغازه1دسته برگه آ4رو گذاشت روی میز بین من و خودش، جملات منفیه داخل افکارم نصفه رها شدن. خواستم تشکر کنم، پول تا اون بخش از کار رو بپردازم و پرواز کنم طرف محل کار ولی وسواس همیشگیم همونجا نگهم داشت.
-ببخشید میشه بهم بگید آخر این برگه به چی ختم شده؟ می خوام مطمئن بشم.
صاحب مغازه که خیلی زود تر از زمانش اومده بود سر کار و حسابی خارج از زمان و مکان به نظر می رسید نفهمید من چی می خوام. چند ثانیه ای طول کشید تا به سرعت و فشرده واسش توضیح بدم که می خوام محتوای خط آخر رو بدونم. چه خوب شد که این رو پرسیدم. چون جواب رو اصلا نپسندیدم.
-این منبع نداره. من اسم مترجم و اسم سایت رو هم اون پایین زده بودم ولی الان نیستش! آخرین خط باید اسم مترجم و اسم سایت مربوطه باشه. پس کو؟
-اون رو هم مگه می خواستید که باشه؟
-بله که می خواستم اگر لازم نبود که نمی زدمش اون پایین!
-ای وایی نگفتید من پاکش کردم.
-چی باید می گفتم از کجا می دونستم شما برش می دارید کاش بهم اطلاع می دادید این بدون خط آخرش به کار من نمیادش!
-آخه شما نگفتید! …
-آخه من از کجا می دونستم! …
خدایی شد که خواستم بررسی بشه و همونجا داخل محل ماجرا رو فهمیدم!
-من معذرت می خوام ولی این برگه ها بدون خط آخر به دردم نمی خورن.
-ولی آخه الان که نمیشه50تا برگه دوباره براتون بزنم. یعنی میشه ولی زمان، …
-خدای من نه ممنون زمان ندارم تا همین الانش هم خیلی دیر کردم. بسیار خوب این50تا رو هم امروز عصر همراه باقیه برگه ها بهم بدید. واسه امروز صبح هم بیخیال. این برگه ها هم با عرض معذرت نمیشه ببرمشون چون ناقص هستن و به درد من نمی خوره.
بنده خدا صاحب مغازه!
-چی بگم باز هم حق با مشتریه و شما همچنان همسایه اید. باشه همه رو عصر حاضر می کنم این ها هم به قول شما بیخیال. ولی، شما، …
دیگه معطلش نکردم. دیر شده بود و کاغذ بی کاغذ و حرصی بودم و بیمار بودم و تأخیر می گرفتم و…
-خیلی ممنون پس فعلا خداحافظ.
-ببینید! خانم! شما، … خوب خدانگهدار خانم خدانگهدار!
بی توقف زدم بیرون.
-حتما می خواسته واسه اون برگه های داغونش بهش پول بدم. مسخرهش رو در آورده. شما شما شما! شما و چیز! واقعا که! واسه خاطر اون کاغذ پاره هایی که ناقص برام زد عمراً اگر چیزی بدم. آدم اسمش رو نبر! حالا تا فردا بگو ببین شما ببین شما! عجب مردمی هستن!
بدون پرینت ها راه افتادم طرف محل کار. اون احساس مسخره اعصاب خورد کن با هر قدمی که بر می داشتم باهام بود و هیچ طوری نمی شد ندید بگیرمش. تفاوت! 1تفاوتی وجود داشت که من نمی فهمیدمش. چیزی جدا از بیماریم و جدا از حس منفیه حاصل از ناکامی های سر صبح. 1چیز کاملا محسوس و ملموس. محسوس، واقعی و ناخوشآیند، اما نامشخص برای من!
-به جهنم! زمان نیست بهش فکر کنم! زمان نیست!
باید پرواز می کردم. آژانس. زیاد طول نکشید تا رسید. سوار شدم و حرکت. ولی داخل ماشین هم اون حس بیگانه عجیب دست از سرم بر نداشت. حالا که ایستاده نیستم واسه بیماریم سرم گیج بره! پس واسه چی هنوز احساسم این مدلیه؟
واقعا سر در نمی آوردم. فقط مطمئن بودم، از ته دل مطمئن بودم که1چیزی درست نیست. 1تفاوتی این وسط هست. 1چیز منفی و اذیت کن که اون روز بود و روز های پیش نبود. ولی چی! چی می تونه باشه؟
-اه بیخیال خوب روز های پیش من سالم تر بودم الان حالم این مدلیه دیگه!
ولی این نبود! چیزی بود جدا از حال من! سعی کردم به خودم مسلط تر باشم ولی زنگ ساعت گویام که8رو اعلام کرد به تسلطم ناخنک می زد.
رسیدم. دم در پیاده شدم. زنگ خورده بود. با نهایت سرعتی که ازم بر می اومد پریدم داخل حیاط و بدو طرف سالن. وسط راه چندتا همکار و چندتا از اولیا رو هم دیدم و سلام علیک کوتاهی هم داشتیم که حس کردم این هم متفاوته. کلا اون روز همه چیز متفاوت بود. انگار اون ها1تردید ناگفته داخل سلام هاشون داشتن. انگار1چیزی واسه گفتن داشتن که مونده بودن بگنش یا نه. خدایا یعنی چی شده؟ حتی زمینی که روش راه میرم هم امروز1چیزی واسه گفتن داره و نمیگه. واسه چی حس می کنم روی زمین دارم نافُرم می چرخم؟
وارد سالن که شدم مدیر داشت با چندتا از خانم ها که نفهمیدم همکار ها بودن یا اولیا صحبت می کرد. سلام کردم و رد شدم. ای وایی مچم رو گرفت عجب شانسی دارم من! اه به جهنم داشتم می خوردم زمین خدایا واسه چی من امروز راه رفتن بلد نیستم؟
امضام رو زدم و رفتم طرف کلاس. دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم. داشتم کلافه می شدم. حس می کردم سالن و راهرو1طور هایی متفاوته. دیوار هاش و فضاش طوریشون نبود تفاوت از زمینش بود. به کلاس که رسیدم گفتم بیخیال. دیگه همه چیز تموم شد. تأخیر رو که گرفتم، پرینت رو هم باید جلسه بعدی پخش کنم، در مورد جلسه کزایی هم دیگه کاری از دستم بر نمیاد. هرچی نباید می شد دیگه شد و نمیشه عوضش کنم. حالا اینجام. پس دیگه بیخیال.
وارد کلاس که شدم مادر یکی از بچه ها اونجا بود. مربی اصلی هنوز نیومده و1مادر دیگه هم پشت سر من رسید. سعی کردم سلامم شبیه همیشه باشه ولی مال اون ها شبیه همیشه نبود. باز همون تردید عجیب که قشنگ وسط نفس هاشون موج می زد. این وسط1دفعه1سری سرفه های پشت سر هم انگار زمان بهتری واسه ظهور پیدا نکرده باشن، مثل اجل معلق بهم نازل شدن و مجبورم کردن از کلاس بپرم بیرون طرف دفتر واسه رسیدن به شیر آبش. چندتا از همکار های تلفیقی اونجا جلسه داشتن. بعد از سلام و سرفه و آب، …
-خدایا دارم دیوونه میشم من1چیزیم هست که خودم ازش بی اطلاعم یا زده به سرم؟ این ها واسه چی انگار از دیدنم اینهمه یکه خوردن؟ واسه چی سلام هاشون و بعدش سکوتشون مشکوک بود؟
مطمئن بودم اشتباه نمی کنم. همکار های تلفیقی وسط سلام های نصفه رها شدهشون1چیزی از جنس حیرت یا تردید یا نمی دونم چی داشتن که با سکوت ردش می کردن و از نظر من حسابی مشکوک بود ولی چی می شد بگم؟ بیخیال شدم و رفتم طرف کلاس.
-خوب همه چیز که تموم شد و افتضاح هم تموم شد. حالا بذار ببینم من دقیقا چه مرگمه؟ مادری که داخل کلاس بود سکوت کرد و آهش رو قورت داد. بچه ها می خواستن شبیه همیشه1بند حرف بزنن.
-همگی1لحظه به من اجازه بدید!
تمرکزم رو از همه چیز برداشتم و دادم به خودم. من، خودم، همون مغنعه، همون روپوش، همون کیف، محتویات داخلش، همون ظاهر که مخصوص محل کار بود، همون شلوار، همون، … کفش، …
کفش!
-خدای من این حس آشغال تقصیر کفش هامه! 1چیزیشون عوضیه! ولی، …
بی اختیار سر و شونهم با تردیدی از جنس اتهام خم شدن طرف پایین و مادره تحملش تموم شد.
-خانم! بمیرم! شما، این، …
دیگه باقیش رو نگفت چون من خودم گفتم!
-خداجونم! کفش های مسخره! این2تا هر کدوم مال1جفت جدا هستن! کلیدم که افتاد، زمانی که داشتم با عجله می گشتم پیداش کنم، کفش ها رو زدم کنار، همه چیز قاطی شد، یعنی قاطی که بود قاطی تر شد، بعدش این2تا رو برداشتم پوشیدم و، … تمام این لحظه های عوضی این حس نکبت واسه این بود و اینهمه آدم دیدن و بهم نگفتن!
مادره هنوز می خواست واسم بمیره و برام توضیح بده.
-آره. یکیش سفیده اون یکیش قهوه ایه!
ماتم برده بود. من هرگز در عمرم همچین اشتباهی نکرده بودم. حتی زمانی که تازه چشم هام بای بای کردن. این هرگز برام پیش نیومد! من این2تا رو پیش از پوشیدن لمس کردم چه جوری نفهمیدم؟ پس حواسم کجا رفته بود؟ حس می کردم تمام اون لحظه ها رو از اول صبح تا این لحظه دارم خواب می بینم ولی واسه چی بیدار نمی شدم آیا؟ انتظار بی فایده ای داشتم. بیدار شدنی در کار نبود چون کاملا بیدار بودم و با1جفت کفش تا به تا در بیداریه کامل ایستاده بودم وسط کلاس.
امیر از خنده ترکید و با تمام وجودش داشت کیف می کرد. مونده بودم عکس العملم باید چی باشه! دیگه مطمئن بودم از این بدتر نمیشه که بشه و این دفعه اشتباه، … نمی دونم شاید باز هم اشتباه می کردم. شاید واقعا می شد که از این بدتر هم باشه. احتمالا می شد و ناخودآگاهم این رو فهمید چون چند لحظه بعد خودم هم شبیه امیر به چنان خنده وحشتناکی افتادم که حس کردم چشم هام دارن از جاشون می پرن بیرون. یکی از مادر ها رفت از طرف بچه های جسمی حرکتی واسم1جفت دمپایی آورد که بپوشم. مادر اولیه می گفت آخیش چه قشنگه به هیکلت میادش و من هرچی بیشتر سعی می کردم ادب رو حفظ کنم، کمتر موفق می شدم و از این مدل دلداری دادنش خنده هام بیشتر می شد. مهدی که مادرش واسم دمپایی جور کرده بود همراه امیر می خندید و حسین که مادرش دلداریم می داد سکوت مردونهش رو حفظ کرده بود. شاید هم مات بود. وسط هیاهو مربی اصلیمون رسید. واسش جریان رو گفتم. از صبح و کلید تا این لحظه رو. بنده خدا گفت عیب نداره ولش کن. ولی نمی شد ولش کنم.
-خانمی امروز این جلسه نفرینی رو که نمیشه با دمپایی بیام!
خانمه خندید.
-بگو من الان چیکار کنم؟
-نمی دونم بیا باهام همدردی کن2تا هم بزن توی سرم آخه من امروز چم شد؟
-عیب نداره خیلی ها با دمپایی هستیم چون راحت تره.
-تو رو به خدا من با دمپایی وسط جلسه حاضر نمیشم.
بچه ها از خنده و تفریح خودشون رو خفه کرده بودن.
-من باید از مدیر اجازه بخوام خودم رو برسونم خونه. ولی بهش چی بگم که رضایت بده؟
امیر گفت بگو کفش هام رو اشتباهی پوشیدم و باز ترکید.
-نه این رو نمیگم بچه نمیگم!
امیر دست بردار نبود.
-می خوایی من برم بهش بگم؟ که بهت مرخصی بده1ساعت بری خونه؟ بهش میگم کفش هات اشتباه شدن بذاره بری!
این وسط نگرانیه مهدی از مدل دیگه بود. مهدیِ10ساله ی من هنوز نمی تونه درست حرف بزنه. وسط شلوغیه کلاس1بند صدام می زد.
-آماشایی آماشایی آماشایی ایا ایاا!
ترجمه:
-خانم جهانشاهی خانم جهانشاهی بیا بیااا!
این مدلی به جایی نمی رسیدم. باید چند لحظه بیخیال مطلق می شدم. انجامش دادم. چند ثانیه سکوت کردم، چندتا نفس عمیق کشیدم تا ببینم کجای داستانم، بعدش تمام داستان رو موقتا از مقابل ذهنم زدم کنار.
-واقعا واسه چند دقیقه نمی خوام بهش فکر کنم. شاید10دقیقه دیگه سر مهلت بهش متمرکز بشم ببینم چه جوری میشه حل بشه ولی این لحظه واقعا لازمه بذارمش کنار!
رفتم پیش مهدی و دستش رو گرفتم.
-مهدی بیا درس بخونیم!
ولی مهدی آروم نمی گرفت و می خواست هر طور شده حرفش رو بزنه. اون شلوغ می کرد و من نمی فهمیدم چی می خواد بگه!
-چی میگی بچه جان! من که نمی فهمم! بیا بنویسیم!
-نه نه آماشایی اِیید اِییدت اُم سُد ای اویی اُسِ دَ!
-مهدی من نمی فهمم ول کن!
مهدی ول کن نبود! می گفت و حرص می خورد که من واسه چی نمی فهمم!
-بابا آخه تو چته چی می خوایی بگی؟
مهدی1دفعه ساکت شد، مدل عاقل اندر صفیح دستم رو گرفت و بلند شد و همراه دست من که می کشیدش رفت طرف پنجره که کیفم رو روی تاقچهش ول کرده بودم.
-ایا! ایا! اینا! اِیید. اِیید! اُم سُد، خونه اییی، ای اویی اُسِ دَ.
مهدی شبیه1معلم کلافه که به1شاگرد تنبل چیز یاد میده دستم رو گذاشته بود روی کیف خودم و کلید دکوریه روی بندش رو می کشید و در کلاس رو با اشاره نشونم می داد و شمرده و بخش بخش حرف می زد و من تازه فهمیدم چی میگه.
-بیا! بیا! کلید کلید کلیدت گم شد، خونه بری می مونی پشت در!
دیگه واقعا مغزم کلید کرده بود!
-تو دلواپسه پشت در موندنه منی بچه؟
مهدی با نهایت معصومیت همیشگیش گفت آِِ! یعنی آره!
نتونستم، هیچ مدلی نتونستم از بغل کردنش خودداری کنم.
-عزیزِ من! عزیزِ من! عزیز! من پشت در نمی مونم. کلیدم رو پیدا کردم خاطر جمع باش!
ولی مهدی خاطر جمع نبود.
-کو اِیید کو؟
یعنی کو کلید کو؟
مهدی ادامه داد تا زمانی که کلیدم رو در آوردم و نشونش دادم و خاطر جمعش کردم که ظهر پشت در گیر نمی کنم. مهدی سر جاش نشست و شبیه هر روز مشغول خمیازه کشیدن هاش شد. ولی دست های من دیگه از مغزم فرمان نمی گرفتن. مستقیم فرمان از قلبم می اومد و به دست هام می رسید. دست هام بی اراده ذهنم مهدی کوچولوی کلاسم رو نوازش می کردن و مهدی می خندید و دست هام رو روی صورتش فشار می داد. امیر هنوز داشت به کفش های تا به تای من می خندید و می گفت فردا به مامان امیرعلی کوچیکه که اون روز غیبت داشت میگه. من خیالم به کفش هام نبود. جز خنده های مهدی و امیر خیالم به هیچ چی نبود. صدای مربی اصلی حواسم رو کشید به جهان خودمون.
-میگم ببین این ها به پا هات میره؟ کتونی های ورزشیم هستن که از پارسال اینجان. پارسال که مسابقه داشتیم پوشیدم بعدش دیگه نبردمشون. 1خورده درب و داغون شدن من هم گذاشتم اینجا بمونن ولی اگر به پات بره امروز به دردت می خوره.
در حالی که خدا خدا می کردم بشه، کتونی ها رو گرفتم و یا خدا! پای راست که رفت.
-پای چپ رو هم تست کن!
باز هم یا خدا! این هم رفت! آخ جون!
خاطرم باشه1چیز مرواریدی واسه همکارم ببافم که اون روز عجب نجاتم داد!
مهدی و امیر هنوز می خندیدن و مهدی هنوز نوازش می شد.
من اون روز با کتونی های همکارم در جلسه ای که زمانش برای ارائه محتوامون به شدت ناکافی بود حاضر شدم، شبیه باقیه افراد گروهمون درصد بسیار کمی از محتوام رو ارائه دادم و از شر ادامه توضیحات خلاص شدم چون زمان نبود، پرینت ها هم موندن واسه1زمان دیگه و چه خوب شد که اون روز دستم نرسیدن چون اگر در اون زمان ناکافی و با عجله بین همکار ها پخششون می کردم، فرصت نداشتم توضیح بدم داستانشون چیه و مطمئنم حتی1نفرشون هم نمی خوند و هیچ فایده ای نداشت. کاغذ هام عصر1شنبه هم به دستم نرسیدن و صبح2شنبه بهم تحویل داده شدن و دسته دسته دادمش به چند نفر از همراه های خارج از محل کارم که وقتی فهمیدن داستانش چیه داوطلب شدن تا در غیبتم بدون عجله پخششون کنن جا هایی که خونده میشن.
اون روز من با کتونی های همکارم اومدم خونه و زمانی که روی مبل آشنا و عزیز گوشه حال ولو شدم و از خستگی و فشار بیماری که داشت شدید تر می شد به چرت زدن افتاده بودم، از ته دل حس می کردم که از این بدتر هم می شد که بشه! خدا رو شکر که نشد. ولی1دقیقه صبر کن! واسه چی بد؟ بد این وسط کجای داستان بود؟ هیچ اتفاق بدی پیش نیومد. واقعا هیچ چیز بدی نشد! روی هم رفته همه چیز عالی بود. محتوایی که ننوشته بودمش ازم خواسته نشد، مجبور نشدم با دمپایی در جلسه حاضر بشم، کاغذ هایی که خواسته بودم با عجله پخش نمی شدن و سر مهلت به جا هایی می رفتن که احتمال خونده شدنشون بسیار زیاد تر بود و هست، سر ماجرای کفش هام هم هرچند افتضاح بودن ولی کلی بچه هام خندیدن و خودم هم همین طور، و روی هم رفته1طور هایی1شنبه ای که گذشت از این بهتر نمی شد که باشه! بد این وسط فقط مدل بینش من بود که مثبت هاش رو نمی دید. حالا که زاویه دیدم رو این طرفی تنظیمش کردم همه چیز روشن و عالی بود! از این بهتر نمی شد که بشه! مطمئن بودم!
وسطِ تبِ بیماری و خستگی و سنگینیه استخون هام که حس می کردم ورم کردن، می شنیدم که1کسی با صدای خودم به تمام این ها هرچند بی حال و از جنس هزیون، ولی واقعی و ملموس می خندید و باز می خندید.
ایام همیشه به کامتون!

۹۰ دیدگاه دربارهٔ «بزرگ ترین سوپر سوتیِ سال، از خودِ خودم!!»

سلام پریساجان ایشاء الله الان حالتون خوب و رو به را باشه!

وااای خدای من که چقدر بدم میاد از این سرما خوردگی!

عجب سوتی بوده ها خخخ

خودم که اگه یه اتفاق اینجوری واسم پیشبیاد میرم کلا تو فاز افسردگی خوبه که شما خیلی بش اهمیت نمیدین

موفق باشید

سلام ریحان عزیز. آخ از این سرما خوردگی که همه گیر شده و عجب سنگین هم هست! سرما خوردگی هم سرما خوردگی های قدیم! این چه مدلشه پدرم در اومد؟
واقعیتش من هم به این مدل اتفاق ها اهمیت میدم. ولی مشکل اینجاست که افسرده شدن کمکی نمی کرد و اوضاع خراب تر می شد. خیلی زمان نیست به این حال و هوا رسیدم. اگر بعدش همراه بچه ها نمی خندیدم باز هم چیزی عوض نمی شد. چه فایده داره که به خاطرش افسرده بشم زمانی که می دونم زورم به عوض کردنش نمی رسه؟ پس خنده رو عشقه!
ایشالا هرگز افسرده نباشی دوست من!
ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی!

درود. بابا تو دیگه کی هستی. ایول داری واقعاً. خوشم میاد. با دانش آموزا همین جور باش.
واس اون اتفاقی هم که واست افتاده هم دل سیر خندیدم. آخیش فرصت پیدا کردم بهت بخندم خَخ. خَخو.
راستی تو که سواد داری, در نمیمونی, کله ات پره هرچی علمه میگن, روزنامه میخونی.
بگو از چیه که من راه میرم میخندم. گریه میکنم میشینم میخندم.
خنده میکنم گریه ام میگیره.
بلند میشم میخورم زمین.
کامنت میذارم پست منتشر میشه.
میخوام بنویسم ویرایش میشه.
هان. بگو از چیه که کفشامو اشتباهی میپوشم جورابام در میاد.
جورابامو پا میکنم بند کفشام بسته نمیشه.
راستی از امیر چه خبر. کامپیوتر بهش یاد میدی یا نه. ما پیگیر اخبار امیر و مثل امیریم.
باز هم از اینکه یه معلم خوبی مثل تو و رعد تو جامعه مون داریم به خودمون افتخار میکنیم و میبالیم. الحق که معلمی.
بهت تبریک میگم این معلم بودنتو. قدرشو بدون. چیز کمی نیست.
همیشه سربلند باشی.

سلام علی احوالاتت چند تا مثبته؟ علی بخند خنده عالیه عالی! من الان نمی تونم درست بخندم چون به شدت سرفهم می گیره و قفسه سینم رو انگار آتیش می زنن ولی تو به جای من بخند تا خودم برسم.
واسه اون اتفاق هم خوب کردی خندیدی. اینجا نوشتم که بخندیم. همگی با هم بخندیم. خودم هم حسابی خندیدم هنوز هم اگر این سرفه ها اجازه بدن می خندم. معلم بودن سخته علی! اسمش ساده هست ولی رسم معلم بودن خیلی خیلی سخته علی! کاش می شد شایستگی این اسم رو داشتم! این یکی از ای کاش های بزرگ عمرمه. و۱ای کاش دیگه هم دارم. دلم می خواست اینجا خودم بودم. فقط پریسا نه۱معلم. خیلی سعی کردم امنیت پریسا رو اینجا حفظ کنم و نگهش دارم ولی عاقبت موفق نشدم. این رو دلم نمی خواست. کاش نمی شد! روی اینکه گفتم متمرکز نشو حس توضیحش نیست.
جواب هات هم، خخخ پیدا کن نارنگی فروش رو تا همه جواب هات رو از جیبش در بیارم بهت بدم خخخ خخخ و همچنان خخخ!
ممنونم از حضور صمیمیت.
همیشه شاد باشی!

سلام پری جون
اول بگم که منم دارم به اون ویروسه مبتلا میشم
استخونام سنگین، بدنم تبدار و وای هیچی نمیشه بخورم، بلعیدن عجیب سخت شده واسم.
اما پریسا، کاملا با نتیجه گیری نوشتت موافقم، بارها اتفاق افتاده باید واسه چیزی آماده میشدم و ابر و باد و مه و خورشید و فلک واسه آماده نشدنم دست به دست هم دادن، اما وقتی که چیزی که باید واسش آماده میشدم ازم به هر دلیل خواسته نشده، گرچه روزم در نهایت استرس شروع شده بود، کلی ذوق میکردم و خوشحال میشدم و میگفتم ایول چه روز خوبی بود امروووووز! حتی استرسه هم شیرین میشد واسم و ی جورایی خستگیم در میرفت!

سلام فرزان عزیز. اوخ علامت هات شبیه اوایل خودمه. فرزان گرفتی سریع پیشگیری کن تا شدید نشده به خدا نفس می بره تا دورهش طی بشه.
آخ فرزان شبیه۱امتحان که۱عالمه واسش می خونی ولی حس می کنی بلدش نیستی بعدش میان میگن امتحان بی امتحان! واااییی خدا چه حس عزیزیه اون لحظه خخخ! اگر بدونی با چه عشقی کاغذ هایی که نوشته بودم رو انداختم داخل سطل بازیافت خخخ جدی عشقی در این کار بود که هرگز موقع آشغال انداختن داخل ظرف احساسش نکرده بودم. آخ آآآخخخ داره خندم می گیره نمی تونم بخندم خدایااا کمک!
ممنونم که هستی دوستم! ایشالا سرما رو سریع و سبک رد کنی!
کامیاب باشی!

سلاااام پریسا
بهتری عزیزم؟ خخخ خخخخ کفشهای تابتا اینا که سوتی نیست اشتباهاتی هستن که رخ میدن خخخ اگه من از سوتیهام بنویسم اونوقت میبینی سوتی یعنی چه
عجله همیشه کار را خراب میکنه و باعث اتلاف زمان مفید میشه
ای جانم مهدی کوچولو! مامانها با بچها میان میشینن سر کلاس؟ چه جاااالب
قشنگ مینویسی فقط حیف خیلی طولانی مینویسی خخخ شکلک آدم تنبل
راستی نمیایی اتاق گفتگو خیلی باحاله خخخ

سلام روشنک جون جونم! سوتی وایی سوتی سوتییی خخخ من خیلی دارم البته خداییش نه این مدلی ولی کلا خراب کاری زیاد دارم خخخ! بچه ها رو مامان ها میارن بعدش میرن بیرون. مهدی کوچولوی مهربون که اینهمه سال چرخید و چرخوند و آخرش بریل یاد نگرفت و میگن باید حذف بشه ولی هنوز با ماست و چه قدر دلم می خواد بتونم کاری کنم واسش! خدایا کمک کن!
اتاق گفتگو؟ کو کجاست ندیدمش! الان جواب ها رو بدم پست ها رو ببینم باید۱سرکی به اماکن جدید محله بزنم. دیدم صدای بیل و کلنگ میاد نگو اینجا داشت سالن اضافه می شد! آخ جون موضوع جدید میمیرم واسش!
ممنون از حضور بسیااار عزیزت!
کامروا باشی!

سلام پریسا جون. عالی بود عالی. فقط اینکه ای کاش مردم یاد میگرفتن با بعضی مسائل یه کم معمولی تر برخورد کنن. اشتباه در لباس پوشیدن خاکی شدن لباس یا چیزایی از این قبیل برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. به نظرم قضیه ی خنده داری نیست. شاید درمورد ماها اگر یه همچین چیزایی پیش بیاد و بنا به ملاحظات خودشون نخندن یا حرفی نزنن اما به بقیه ی آدما یا میخندن یا مسخره میکنن یا نگاه و حرفشون رنگ تحقیر میگیره. دبیرستان که بودم یکی از بچه های اون یکی کلاس حرف زدنش یه کم با بقیه فرق داشت. هروقت این حرف میزد ما خندمون میگرفت. یعنی خودشم خندش میگرفت و ما درواقع از خنده ی اون به خنده می افتادیم. یه معلم سختگیرم داشتیم که به هیچ قیمت بیخیال گذشتن از درس و دانش نمیشد و اون چند لحظه ی مونده به زنگ رو هم استفاده میکرد. یه بار یادمه اون دختره وارد کلاسمون شد که یه چیزی به همون معلمه بگه. ما از حرفاش بازم خندمون گرفت. وقتی اون دختره رفت کل زنگ رو به جای درس سرزنش شنیدیم برای مسخره کردنش. از اونجا بود که به فکر فرو رفتم که هر کسی ممکنه کفشش لباسش حرف زدنش یا اصلا هرچیش اشتباهی بشه و واقعا خنده دار نیست اگرچه خیلی بین خیلیامون جا افتاده. راستی من نمیدونم اینجا الان چرا انقدر پرحرفی و پراکنده گویی کردم. خخخخ. همه جاش عالی بود به خصوص قسمت آخر حرفاتون.
از ته دل آرزو میکنم که همیشه زاویه دیدتون رو مثبت تنظیم باشه. پر انرژی و با نشاط. ضمنا اینکه اول رسیدمااااااا ولی نجنبیدم آخر شدم. طلای من رو محفوظ بدارید. به قول خودتون شکلک دیگه رفتم به خدا. خخخخ

سلام تینای عزیز. آخ خداجونم تینا این جماعت واقعا جالب هستن. قلب های واقعا مهربونی دارن ولی میشه آرام تر و درست تر پیش رفت و به جای اینکه بخوان واسه ما و اشتباه کردن هامون بمیرن فقط بهمون بگن فلان مورد رو اشتباه کردیم تا درستش کنیم. خداییش واسه بینا ها هم پیش میادش. مثلا۱دفعه بود یکی از همکار هام دکمه های روپوشش رو بالا پایین زده بود اومد دفتر همه خندیدن و سر به سرش گذاشتن و موضوع با خنده حل شد. چند روز بعد من راه دکمه پایینیه روپوشم۱خورده گشاد شده بود این دکمه همش باز می شد و اون روز صبح هم این باز شده بود. وارد که شدم یکی از همکار هام خیلی محسوس آهش رو نیمه قورت داد و بعد از سلام با۱حالت زیادی مهربون گفت خانمی دکمهت بازه. خندیدم و دکمه رو بستم ولی اون همکارم نخندید. آه کشید. ترجیح می دادم اون هم مثل چند روز پیش که به همکارم خندیده بود همراه من هم به این اتفاق بخنده ولی نخندید. کاش می شد ما مردم همگی مون، اولیش خودم، تعادل رو در همه چیز نگه می داشتیم. حتی در مهربون بودن. که زیادیش به جای اینکه مرهم باشه نیش میشه و زهر. ولی ب اینهمه من این آدم ها رو دوست دارم. اون ها خوبن. فقط گاهی، فقط گاهی، شاید زیادی خوبن و نمی دونن چه مدلی میشه معتدل خوب بود!
خنده اگر از سر تمسخر نباشه بد نیست. من خودم هر دفعه سوتی میدم اول خودم می خندم. به بقیه هم میگم تا با هم بخندیم. مثل همین دفعه که اومدم اینجا گفتمش تا همگی بخندیم اولیش هم خودم. پس بخند عزیز که خنده حسابی مثبته.
ببین تینا از کامنت خودت بیشتر نوشتم که هم رکوردم رو حفظ کنم هم راحت باشی خخخ! هرچه می خواهد دل تنگت بگو. پراکنده هم اصلا نگفتی. مطمئن باش تمامش متصل بود حرف هم نداشت! طلات هم محفوظه عزیز فقط مال خود خودت به کسی نگی ها اوضاع خراب میشه خخخ!
تینا جان! نگاه مثبت سیاه هایی رو سفید می کنه که هیچ دستی قادر به سفید کردنشون نیست. این رو از من که از خودم منفی بین تر سراغ نداشتم و ندارم باور کن! به شدت در حال تلاش واسه مثبت بین شدن و موندن روی آنتن مثبت بینی هستم. معجزه هاش بی نظیره! بی نظیر!
ممنونم که هستی دوست عزیز.
پاینده باشی!

سلااام فروغ عزیز! اول و آخر نداره دوست من شما هر زمان و هر جای این صف که باشی حضورت مایه افتخاره واسه من! کلی خوشحال شدم قابل دونستی عزیز! راستی بخش سوم خاطراتت کی میاد؟ عجله کن که دلم لک زده واسه قلمت و واسه ادامهت!
ممنونم از حضور خیلی عزیزت!
پیروز باشی!

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخحخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ حخخخخخخخخخخ
آخخخخ دلم آخ دلم گوشیم هنگ کرد با متن بلند بالات خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
باور کن دیگه کامل نشد بخونم تا تا ترجمه حرف مهدیه شدش آییییی منفجر شدم ب شکل عجیبی در اومدم
خخخخخ الهی عزیز دلم ایشالله خوب بشی وای وای لعنت بر ویروس من ک فعلا برا اولین بار ازش جون سالم بدر میبرم اگه بیاد سراغم بدبختم بطور فجیح!
وای پر پری خدا کنه زودی خوب بشی حالا میام پیشت یه سریع دکتری میکنم برات هیچ وقت بد نباشی ولی کلی خندیدم در اوج خستگی خستگیم در اومد دخمل
اوووووف کامنتو با پست اشتب گرفتم پر حرفی میکنم خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ دووووجت دالم فیلا

سلام بهاری جانم! بهار خداییش کلی امشب عشق کردم که شما ها میایید میگید خندیدید. خندیدن ها رو دوست دارم. عشقه که عاملش هم من باشم! وایی خدا حفظت کنه میگه به۱شکل عجیبی در اومدم بهار تو رو خدا من نمی تونم بخندم دارم می ترکم نکن این طوری آخه خخخ۱شکل عجیب خخخ واییی خداجونم آیی سینم خخخ آیی بهااار خخخ!
ایشالا این ویروسک دستش بهت نرسه عزیزه من! مریم جون رو حسابی ببوسش!
ممنونم از حضور قشنگت بهار جان!
همیشه شاد باشی!

سلام حسین. خوبی آیا؟ ممنونم از محبتت. خوشحالم که روحت شاد شد. ایشالا همیشه شاد باشی. حسین اگر پستی منتشر نمیشه حتما۱دلیل داره. از پست زدن منصرف نشو. دلیل رو پیدا کن و سعی کن در پست هات رفعش کنی. بعدش هم منتشر بشو تا بخونیمت و دسته جمعی حالش رو ببریم.
ممنونم که هستی! حسابی ممنونم!
همیشه شدیدا شاد باشی!

سلام سجاد. حالِ احوالاتت چه طوره؟ خوبه یا بهتره آیا؟ زود بگو سوپر عالیه تا از جا در نرفتم! خخخ ممنون از محبتت! که به خاطرم میاری از زندگی باید لذت برد. لذت بردن رو دوست دارم اگر این ویروسه اجازه بده. به هر حال من که با این چیز ها از رو نمیرم و در هر حالتی که باشم لذته رو از زندگی می برم. بله زندگی قشنگه. حتی در حالت نکبت بیماریه من!
ممنونم از حضورت!
پاینده باشی!

سلام زهره خیلی عزیز! ایول ترکوندمت آیا خخخ! خوشم میاد ملت رو بترکونم! شکلک بدجنسی های زیر جلدی. شوخی کردم. خوشحالم از شاد شدنت عزیز جان! وویی خدا جدی این مدلیش رو خدا واسه هیچ کسی نخواد اصلا نمی خوام به این فکر کنم که اون صبح داخل محله مون چند نفر اون مدلی با اون کفش های تا به تا دیدنم! خدایااا خخخ! زهره خودم هم در آستانه ترکیدنم.
کلی ممنونم و کلی خوشحال از حضور عزیزت!
همیشه و همیشه شاد باشی!

سلاااام بر پریسای عزیزم که خییییییلی دوست داشتنی و خواستنیه. بابا این که چیزی نیست فدات شم. بیناها هم از این سوتی ها زیاد میدن. من هم یه بار مقنعه ام رو چپه پوشیده بودم نمیدونم چطوری تو اداره عوضش کردم خخخ. رفتم زیر میزم و درستش کردم. ولی کلی خندیدمااااا طوری که از چشام اشک اومد خخخ. اینقدر خندیدم که خانواده هم از خنده ی من خنده شون گرفت. انشاالله که همیشه شاد و خندون باشی عزیزه دلم. پیروز و سربلند باشی قربونت برم

سلام فرشته جونه خودم! خوبی عزیز؟ مغنعه چپکی؟ واقعا؟ اوخ شکر که زیر میز حل شد. ولی خداییش اگر همکارم کتونی نداشت من باید چه گُلی به سرم می زدم آیا؟ خداجونم اوخ وااایی خخخ! فرشته جان عالی تر از عالیه که اینهمه خندیدی و خونواده هم همراهت خندیدن. بهشون علت خنده هات رو بگو تا بیشتر بخندید. ایشالا همیشه و همیشه بخندی و بخندید! حس می کنم امشبم روی هم رفته مثبته چون باعث شدم همگی با هم بخندیم. آخ جون!
ممنونم از حضور عزیزت دوستم!
سر بلند باشی و خندان از حال تا همیشه!

خوب بود. هم متن هم نتیجهگیری. درسته این ذهنیات ما هستند که میتونند دنیا رو خوب یا بد نشون بدند. کار خوبی کردی که ناراحت نشدی.. منم یه بار همین اشتباه رو کردم با یه جفت کفش تا به تا رفتم شهرستان. خانوادم زودتر رفته بودند من چند روز بعدش رفتم بهشون ملحق شدم. ولی فکر کنم جنس کفشهام یکی بود فقط یکی نوتر بود و یکی کهنهتر ولی مثل هم بودند. وقتی رفتم شهرستان بچهها داشتند تو حیاط بازی میکردند که پدر یکیشون به بچه گفت که کفشاتو تا به تا پوشیدی من بدبختم فکر کردم با منه شروع کردم به توضیح دادن که آره کفشام فلان بودند و بهمان که گفت با تو نبودم با بچه بودم خلاصه خیط خیط شدم چون اگه خودم نمیگفتم شاید اصلا متوجه نمیشد که کفشام یکی نیست. خلاصه که کوریه و هزار درد بی درمون خخخخخ. زندگیت بدور از سوتیهای بیشتر باااد.

سلام عمو جان. رو به راهید آیا؟ عمو! جز جواب مثبت چیزی نگید ها!
عمو این۲تا کفش کوفتی هم جنس هاشون شبیه بود فقط۱کوچولو مال هم نبودن خخخ! ناراحت شدنم چه فایده ای داشت؟ کمکی که نمی کرد. اخم و آخ کردن هام واسه من کفش نمی شدن و خنده رو به بچه هام هم کوفت می کرد. چیزی هم که منفیش از مثبتش بیشتره رو باید بیخیال شد. ناراحت شدن های من در اون موقعیت دقیقا چیزی بود که باید بیخیالش می شدم. شکر که مشکلم وسط خندیدن ها به خیر و خوشی حل شد. ولی خداییش بد ضایع شدم ها! خودمونیم افتضاح بود خخخ کاش اون هایی که دیدن فراموش کنن! اگر هم نکردن بیخیال! اون ها هم می تونن با یادآوریش بخندن شبیه من و ما که امشب داریم می خندیم. اگر هم دلشون خواست به جای خندیدن دلشون واسه ندیدنم بسوزه و آه بکشن و لحظه رو به خودشون زهر کنن، خوب مشکل خودشونه. کاش این طوری نباشه!
چه قدر من حرف می زنم خدایا! معذرت عمو چیکار کنم۱دونه عمو که بیشتر نیست زمانی که می بینمش پیچ مهره چونهم می افته دیگه!
ممنونم از حضور بسیار عزیز شما عمو جان. حسابی افتخار دادید! ممنونم حسااابی!
پیروز باشید و پایدار!

سلام و درود بر پریسا بانوی گرامی خوبی آیا حالت چطوری بهتر شده آیا
وااای سرما خوردگی خیلی بد دردی هستش همه ی بدنت میخواد برات ساز مخالف کوک کنه و هی بد قلقی در بیاره
واااای کفش تا به تا یعنی خخخ خخخ خخخ خخ خخخخ هاااااههااا
یعنی این قد خندیدم که اشک از چشام داره بیرون میاد فک کن جلسه ی دفاع پاین نامه هست و تو اون وقت با کفشهای تا به تا بری چه شود خدا داند
به هر حال مرسی بابت این که این ماجرای با حال رو برا ماها تعریف کردی ایشالله که به زودی از شر سرما خوردگی هم خلاص میشی
ایام به کام و شبت هم خوش در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگهدار

سلام احمد آقای وکیل مهربون همیشه مهربون و دیگه نمی دونم چی! وایی چه عالیه اینکه از شدت خنده چشم ها اشکی بشن! حسابی خوشم میادش!
کفش های تا به تا و جلسه دفاع؟ اوخ نه خداییش نه وایی نههه این رو نمیشه بهش خندید فقط میشه از شدت شوک وارده سکته ناقص زد خخخ واااییی خدا نصیب کافر نکنه! جدی در اون حالت من فقط فرار می کنم فرااار خیالم هم نیست عواقب ترک جلسه چی میشه فقط در میرم خخخ خخخ اوخ اوخ وایی خخخ!
شادم از شادیت دوست من! پس شاد باش تا همیشه!

هاهاهاهاهه هه هه هخخخخیخوخیخاخاآآآخاآخآخآخآخ
یه دل سیر خندیدم. اتفاقا من دستمالامو که به امر خودت آورده بودم پایین از بس خندیدم اشکم سرازیر شد دوباره بردم‌شون بالا!
خیلی متناتو قشنگ می نویسی و تنظیم می کنی!
آفرین بهت میگم که فایده ای نداره. ارزش قلمت از آفرین و هزارو شونصد آفرین گذشته!
در خصوص ترجمه ی منم خیلی واسم باعث افتخاره که به عنوان یه معلم نظام آموزشی کشور اونقدر اینو ارزشمند دونستی که با هزینه ی شخصیت اون همه پرینت گرفتی پخش کردی و اونقدر به من و منبع لطف داشتی و حق مالکیت معنوی رو رعایت کردی که حاضر نشدی برگه های بدون منبع و مترجم رو بگیری پخش کنی!
اینجور کاراست که اگه وقت داشته باشم هزار صفحه هم باشه بدون چشمداشت ترجمه می کنم یا تولید می کنم اینجا میذارم.
چون توی این گوشکن اونقدر شما هم محلی ها با معرفتید که آدم با خودش میگه به خاطر این دوست داشتنی ها هرچی کار مثبت بکنه کم کرده!
ههههه
منم یه باری شلوارمو پوشیده بودم و اونقدر دنبال شلواری که پوشیده بودم توی اتاق و کمد ها و همه جا گشتم که از سرویس عقب افتادم، تأخیر خوردم، داد و فریاد مدیر شنیدم و شکایت کوچکولو هام رو به جون خریدم. نیم ساعت گشتم تا مادرم بهم گفت دنبال چی می گردی؟ گفتم شلوارم! شلوارم! شلوااااااارم! مادرم شکفت و مثل یه گل خندید و گفت دیوونه ای! الحق که دیوونه ای! شلوارت پاته عزیزم! و اگه مادرم نیومده بود وسط چه بسا تا ظهر می گشتم! ههههههه خیلی بهت خندیدم و خواهم خندید! حلال کن!

سلام مدیر. چندین دفعه نوشتم و پاک کردم. خیلی بیشتر از اینکه الان اینجاست در جواب کامنت سراسر لطفت نوشته بودم ولی سر و تهش رو زدم و عاقبت شد این.
بد خجالتم میدی از هر جهت. ایول یعنی جدیِ جدی به نظرت تنظیمات متنم خوبه آیا؟ با خودم گفتم این یکی رو دیگه خراب کردم بذار نذارمش محله ولی باز گفتم بیخیال بذار بزنم چیزی که نمیشه! آخ جون رأی مثبت گرفتم خودم و نوشتنم!
امکان نداشت اون کاغذ ها رو بدون منبع و اسم مترجم ببرم. من کار بزرگی نکردم مدیر. این وظیفه بود. اینکه منبع و منشأ اثری که ازش استفاده می کردم مشخص باشه. در مورد پرینت و پخشش هم همین طور. این تنها چیزی بود که از دستم بر می اومد. ای کاش دستم توانا تر بود! اگر بدونی با ترجمهت چه داستان هایی داشتم! اطرافم رو گرفت به کار. من نخواستم خودشون داوطلب شدن. دیدن کاغذ دارم واسه پخش کردن گفتن چیچیه داستان رو توضیح دادم و گفتم باید تا۵شنبه صبر کنم که مدرسه نداشته باشم و ببرم پخشش کنم اون ها هم گفتن دسته دستهش کن بده ما ببریم تا۵شنبه مونده هنوز تو برو مدرسه خودت بده باقیش با ما. امروز هم ازم نسخه های بیشتر خواستن که من فعلا نداشتمش. وا رفتم که مگه این شهر خراب نشده چند تا مدرسه داره آخه که باز کاغذ لازم دارید؟ طرف هم در اومد گفت مدرسه سیری چند؟ من این ها رو هر جایی که خواننده داشت بردم پخش کردم چند تا مدرسه هم این وسط رفتم. باقیه ملت هم باید بخونن و بدونن خیال کردی فقط شما مدرسه ای ها حق آگاهی دارید؟ کلا قانع شدم خخخ. می دونی؟ به همه اون هایی که کاغذ ها رو بهشون دادم گفتم که حتی اگر از هر۱۰نفر یکی این رو بخونه و به این نتیجه برسه که عجب چه جالب من این ها رو در مورد نابینا ها نمی دونستم و حالا اندازه۱کاغذ۲روی آ۴بیشتر در مورد ما بدونه، من به۱بخش بزرگی از هدفم رسیدم. به نظرم خودت هم تقریبا همین مدلی می بینی. خدا رحمت کنه مادرت رو مدیر! حتی۱درصد هم تردید ندارم که در این مدل مواقع حسابی سر بلنده از داشتنت! بخند حسابی بخند خداییش امشب از خندیدن های شما ها انگار نصف درد های جسمم پر زد رفت. حلال چیه حالش رو ببر دارم امشب اینجا حالش رو می برم حسااابی!
میگم مدیر۱درمونی نداری من اینهمه پر حرف نباشم آیا؟ خداییش باز باید این رو بخونم ببینم از کجاش میشه زد کوتاه تر بشه!
وویی خیلی طولانی شد معذرت معذرت!
بی حساب و بی انتها و بی توصیف شاد باشی مدیر شااااد باشی شاااااد تا همیشه!

سلام پریسا. آخرش من کار خودمو کردم با ویروسی که پخش کردم.امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی.
یعنی انقد مریض شدی که نمیتونی به محله هم سر بزنی و پست بذاری؟ دلم برات سوخت!
تا کی باید کلاس بری؟ پول توش هست منم یاد بگیرم؟
بابا دیپلمات! مذاکره هم میکنی؟
حق با تو بود. آقا باید ببینه.
۲۱ راه؟ ۶۴؟ این که خیلی سختِ. جدول مندلیف نبود که.
وای چی میخواست بهت بگه. حتما به سوتیت ربط داره. به لباسات یا چه میدونم. باید برم جلو ببینم چی شده.
فکر کنم یافتم. به کفشات ربط داره. کفش لنگه به لنگه.
به خدا نخونده حدس زدم. پس کفشات بود؟
بترکی امیر! مهدی چقدر جالبِ.
خیلی بزرگواری که این ماجرا رو برامون تعریف کردی.
خندیدم و خوشحال شدم، نه از تا به تا بودن کفشات، از این که برا خودت مهم نبود و راحت برامون تعریفش کردی و شاد شدی.
پریسا تو به جایی رسیدی که دیگه قضاوت دیگران اذیتت نمیکنه. خیلی پیشرفت کردی. آفرین به افکار بزرگت.
شاد باش

سلام کامبیز. یعنی این ویروسک رو تو فرستادی بالای سرم آیا؟ کامبییی،ییی،ییی،ییی،ییی،یییزززز می کشمت! آخ آآآخ نه الان نه اگر از اینجا زنده بلند شم اول می کشمت بعدش می کشمت بعدش باز هم می کشمت! به جان خودم وحشتناک افتضاحم. جونم داره در میاد خدا بگم چیکارت نکنه این چی بود دادی بهم آخه؟ چه جدی انداختم تقصیر این بنده خدا خخخ!
کامبیز قدم به قدم می خوندی می نوشتی آیا خخخ ببین نمی تونم بخندم به خدا خندیدن الان درد داره واسم آیی آیی خدا خندم میاد از دست این وااایی خخخ!
جدی تا حالا به این بخشش توجه نکرده بودم. نه اینکه هر کار دلم می خواد کنم و بگم بیخیال قضاوت ها ولی درست میگی در این مورد اصلا شبیه گذشته ها زجر کش نشدم. خدایا جدی یعنی در حال موفقیتم آیا؟ چه قدر عالی! واقعا میگم! از دیدن این جنبه ماجرا خیلی خیلی زیاد خوشحال شدم. پیشرفت ها همیشه خوبن و اینکه در جهت بهتر شدن و مثبت تر زندگی کردن پیش بریم دیگه فوق عالیه. البته من هنوز خیلی خیلی زیاد جای پیش رفتن دارم چون خیلی خیلی زیاد عقبم. هنوز با مواردی مشکل دارم که خیلی مسخره هست و واسه من حسابی دردسر شدن ولی با این توضیحت مثل اینکه میشه به خودم امیدوار باشم که بشه اون ها رو هم پشت سر بذارم. کاش بشه!
حالا بیشتر از پیش خوشحالم که این رو واسه شما ها نوشتم. از هر جهت عالی شد!
راستی۱چیزی! قضاوت های عزیز ها همچنان برام با ارزشه. منفی هاش و مثبت هاش. مثبت هاش شادم می کنه و از منفی هاش هنوز اذیت میشم. حتی اگر مطمئن باشم اون ها اشتباه می کنن، تا زمانی که خاطر طرف واسم ارزش داشته باشه از قضاوت های تاریکش یواشکی دردم میاد. نمی دونم واسه چی این بی ربط رو اینجا گفتمش. بذارش به حساب۱درد دل داخل پرانتز یواشکیه کوچولو. معذرت می خوام.
بیخیال خنده رو عشقه که بر هر درد بی درمان دواست ولی امشب واسه من خیلی خوب نیست چون مثل آب خوردن خفه میشم خخخ!
ممنونم کامبیز از لطف همیشگیت. و شادم از حضور آشنات!
شاد باشی تا همیشه!

سلام خدا قوت! منم یه بار که ابتدایی بودم به خاطر ترس از جا موندن از سرویس و عجله اشتباهی به جای اینکه کفش بپوشم دمپایی پوشیدم رفتم مدرسه! تا ظهرش انگار در و دیوار داشتند سرم داد میزدند که بچه جون دمپایی پوشیدی! برو خجالت بکش! یادم میآد یکی از معلمها گفت: فلانی چرا به جای کفش دمپایی پوشیدی؟ من با شجاعت کاذب گفتم نه! کفش پوشیدم! گفت: به پات دست بزن تا بفهمی چه خبره! من گفتم نیازی نیست! من مطمئنم !گفت: بهت میگم دست بزن چک کن! من هم یه دستی زدم و یه عذرخواهی کردم! زنگ تفریح هم داشتم توی حیاط بازی میکردم و میدویدم! چشمتون روز بد نبینه دمپایی از پام کنده شد و اونطرفتر افتاد! من تا رفتم پیداش کنم وسط حیاط مضحکه همه مدرسه شده بودم! دلم میخواست برم توی زمین! خلاصه خیلی تابلو بود!

سلام دوست عزیز. اول اینکه اون مشکل روی کامنت که فرمودید حل شد و با اجازه شما کامنت توضیحتون رو حذفش کردم. بعدش هم که ای کاش اون معلم محترم اینهمه اصرار نمی کرد تا صدق گفتارش رو به۱بچه اثبات کنه! اگر ایشون۱کوچولو دقیق می شد مشخص بود که شما خودتون هم می دونستید که دمپایی پوشیدید ولی اون زمان در عالم بچگی معصومتون دلتون نمی خواست در حضور ایشون و بقیه به این وضعیت معترف بشید و ایشون به جای اینکه کوتاه بیاد و سکوت کنه، … شاید من اشتباه می کنم ولی اگر خودم بودم اینهمه واسه اثبات درستیه گفتارم با احساسات معصوم۱بچه که داره از اشتباهی که پیش اومده خجالت می کشه در نمی افتادم!
خوب چه ایرادی داره؟ این چیز ها واسه هر کسی میشه که پیش بیاد. به خدا بینا ها هم از این اشتباه ها می کنن. بینا های بالغ. من خودم چند موردش رو دیدم و حسابی مایه حیرتم شده بود که بابا فلانی شما که می بینی آخه چه طور همچین خطایی کردی چشم هات که باز بودن حواست کجا بودش آخه؟
بچگی و جهان سفیدش! یادش به خیر! امیدوارم که هرگز و هرگز هیچ چیزی در هیچ موردی موفق به نشوندن گرد شرم به لوح خاطر شما نشه!
ممنونم از حضور ارزنده شما دوست عزیز!
پاینده باشید!

سلام خخخخخخخ.
وای خدا مردم از خنده.خدا جونم شکرت.خدایا عاشقتم.تو باش که متن غمگین بنویسی اشک منو در بیاری.
زمین و زمان دست به دست هم میدن تا من بخندم.خخخخخ
خدا رو شکر که برای من تا حالا از این اتفاقا نیفتاده.
چه بچههای معصومی.همینه دیگه دوست دارم معلم این کوچولوها بشم.
من عاشق ارائه دادن و کار گروهیم.این بار جلسه داشتی بگو
بیام ب جات ارائه بدم.
همیشه شاد باش.فقط بخند.خنده با خودش شادی میاره.
شاد باش.این یه دستوره.همچنان برا منم دعا کن.اینم دستوره.

سلام نیایش جونم! خدایا چه بدجنسه داره بهم می خنده میاد اینجا توصیفش هم می کنه! واقعا که! عجب که واسه تو از این اتفاق ها نیفتاده بله؟ خوب صبر کن ایشالا واسه تو هم پیش میاد اون زمان نوبت منه که بخندم. آیی می خندم! آیی می خندم! آآآآییی مییی خندممم خخخ!
کار گروهی؟ ببین من این جلساتمون رو اصلا دوست ندارم آفرین دفعه بعد که نوبت ما شد بیا تو جای من داخل گروه بچرخ اینقدر خوبه! شکلک لبخند پلید یواشکی از گرفتار کردن این و در رفتن خودم!
نیایش۲تا مطلب گفتی که خیلی لایک داشت و خیلی خوشحالم کرد. موافقم زمین و زمان دست به دست هم میدن تا ما بخندیم. باید دست دراز کنیم و دست مهر زندگی که طرفمون دراز شده رو بگیریمش. گاهی اینقدر با خودمون بد تا می کنیم که همین رو هم انجام نمیدیم. کاش مهربون تر باشیم! با خودمون! با زندگی! با زمین و زمان!
دومیش هم این واقعیت بود که خنده با خودش شادی میاره. خداییش خیلی لایک کلا امشب با اینکه من نصفه نیمه خندیدم ولی حس می کنم حالم از دیشب حسابی بهتره. هنوز تب دارم و هنوز استخون هام دارن فحشم میدن ولی امشب حالم از دیشب بهتره.
ایشالا همیشه بخندی عزیزکم! دعا هم به روی چشم. امیدوارم خیر و صلاحت با سعادتت هم قدم باشه تا هرچه سریع تر کلید آرزو هات رو از پروردگار بگیری.
ممنونم از حضورت عزیزکم!
همیشه شاد باشی!

درود!من دلم میخواهد بخندم اما قبل از خنده بهتر است چندتا تیکه ی درست و حسابی بهت بیندازم…
زمستان نشان سرما و لباس بیشتر پوشیدن است و دخترهای ژیگول از چاق شدن و پوف شدن خود جلوگیری میکنند و مانند بزغاله لخت میگردند و در طول زمستان همیشه مریضند و از مریضی خود لذت میبرند…
خوب حالا برم نظر دوستان را بخونم و دوباره بیام ببینم چیزی به ذهنم میرسه تا بگم یا نه…
راستی من تا ساعت ۲۲ و ۳۰ دقیقه دورم شلوغ بود و با مهمونا و بچه هاشون سرگرم بودیم…
وای چقدر خوش گذشت و ۵۴ تا توپ از اونایی که در استخر توپ میریزند به سر یکدیگر زدیم و حسابی خوش گذشت…
در آخر مهمونی هم کامی را روشن کردم و آهنگهای شاد عروسی پخش کردم و بچه ها رقصیدند و منم کمی رقصیدم…
اینجا حدود ۲۵ دقیقه به تالار عروسی تبدیل شده بود و پایان مهمونی با شادی تموم شد…!

سلام عدسی. خوبی آیا؟ حسابی به گفته خودت امشب شلوغش کردی ها! خوب کردی عدسی دلم ضعف میره واسه۱شلوغی و شادی های موزیکال و موزون حسااابی! خدایا برسون! خخخ!
عدسی این نکبت ویروسیه به لباس ربط نداره اینجا همه جدی همه گرفتن. آخ آخ اصلا هم ازش لذت نمی برم دارم میمیرم آآآخ خدا تموم شدم آخه!
برو بخون من هم برم جواب بدم تا تو برسی یعنی بهت برسم!

درود
خیلی خاطره‌ی جالب و سرگرم‌کننده‌ای بود. بقط دوتا نکته: توی داستان‌ها و اینا هروقت شخصیت فکر می‌کنه که از این بدتر نمی‌شه… می‌شه! پس دیگه از این فکرا نکنید. و بعد این که نمی‌دونم چرا توی فرهنگ ایرانی هروقت کسی دلش برات می‌سوزه می‌خواد واست بمیره. خصوصا خانوما از این عبارت‌ها زیاد استفاده می‌کنن. آخه شما الآن بمیری چی حل می‌شه؟ تازه همه چیز به هم می‌ریزه. جیق و داد، آمبولانس و…
شاد باشید.

سلاااام وایی عجب غافلگیریه سوپر بیستی ببین کی اینجاااست! خداییش از شدت خوشی از غافلگیری گذشتم الان در شوک شدید هستم!
به خدا بد موافقم یعنی هر دفعه من تصور کردم بد تر از این نمیشه بلافاصله بد ترش رسید چه وحشتناک هم نازل شد. و تا زمانی که این تصورم متوقف نشه بد تر ها همین طور پشت سر هم نازل میشن. انگار از سر عمد میان تا زمانی که دست از این تصوره بردارم و سیر افتضاحات متوقف بشه.
بمیرم گفتن های این بنده های خدا. آخ روی اعصابه! به خدا درست میگید. یکی نیست بگه آخه عزیزِ من گیریم تو بمیری الان چی درست میشه؟ بد تر قیامت میشه که! ای خدا من واسه چی هرچی می شنوم رو تصور می کنم آخه؟ الان صحنه رو بدون اینکه بخوام تصور کردم و واقعا نمی تونم جلوی خندیدنم رو بگیرم. خدایا خودت ترمز خندم رو بکش اگر شروع بشه قفسه سینم پدرم رو در میاره!
بی نهایت خوشحال شدم اینجا شما رو دیدم و بی نهایت ممنونم از حضور بسیار با ارزش شما!
پاینده باشید و پیروز از حال تا همیشه!

پست قبلیم؟ تا دیروز بهش سر می زدم! چی شد که ندیدم؟ الان میرم سراغش! کامنت دادن شما خخخ آخه مدت ها بود شما نبودید. خیلی خوشحالم که هستید. بله با این تصمیم جدید حسابی موافقم. اینکه بیشتر باشید. میگم حالا که قراره بیشتر کامنت بدید خوب پست هم بزنید دیگه! خیلی کامل تر میشه! شکلک سو استفاده های آشکار از طرف من!
پاینده باشید!

سعیمو می‌کنم. ولی چیزی برای نوشتن نیست واقعا. من فقط توی چیزای فنی و از این جور چیزا پست می‌دم و اونا هم باید پیش بیان. مثلا یه نرم افزار عالی پیدا کنم که ملت بهش احتیاج داشته باشن تا آموزشش رو بزارم یا یه مطلب خوب واسه‌ی ترجمه و…

این قدر خوشم میاد می بینم زمان های سکوت اینجا جز خودم کسی بیداره! سلام صبح به خیر. در مورد کامنت پست قبلیم انجام وظیفه شد. ببخشید از دستم در رفته بود معذرت. در مورد نوشتن هم کتاب های خوبی از شما یادگاری دارم. فقط خداییش فارسی هم وسطش باشه من زبانم زیر۰می پلکه گناه دارم!
سر صبحی من چه حرف می زنم! ایشالا همیشه باشید و همیشه شاد باشید چه پست و چه کامنت و کلا بهره مند باشیم از حضورتون هر مدل که خودتون مایلید!
ایام همیشه و همیشه به کام شما!

کتاب هم می‌شه، ولی نه که من خیلی کلاسم بالاست، دیگه فقط انگلیسی کتاب می‌خونم. زبان بیکلاس فارسی دیگه لطفی نداره. طططط ولی جدی، از خدامه کتاب بزارم، اما اگه باشه. آرزو می‌کنم کاش کتاب‌های فارسی هم گیر اوردن نسخه‌ی دسترس‌پذیرشون به آسونی کتاب‌های انگلیسی و کلا زبان‌های با خط لاتین بود. گاهی توی Bookshare که چرخ می‌زنم و کتابای باحال رو می‌بینم، غصه می‌خورم که چرا بقیه نابینا‌ها انگلیسی بلد نیستم که از چنین گنجینه‌ای استفاده کنن. لطف دارین به من. در خدمت هستم. شادکام باشید.

خخخ هرچه از دوست بر آید نیکوست هرچی می خوایید بذارید فقط باشید. انگلیسی آخ که چه قدر خیز برداشتم بلدش بشم ولی این تنبلی مگه گذاشت؟ جدی هر دفعه۱چیزی شد که البته هر دفعه هم تنبلیه خودم با مانع پیش اومده دست به یکی کردن و نشد که نشد و از حالا هم نمیشه چون هرچند خیلی دلم می خواد قوی بشم اما انگیزهم اون قدر نیست که به خاطرش تلاش کنم. آخ خدا نمی فهمم واسه چی بر خلاف همیشه ایسپیک نوشتن هام رو الان نمی خونه و۱جور هایی نمی دونم چی دارم می نویسم. فعلا همین رو بفرستم ببینم چه قدر کارم درسته.
همیشه شاد باشید و شادکام.

سلام پریسا جان.
بله بدتر از اینم می‌شد که بشه.
برا همه پیش میاد.
راستی این مهدی نابینا هم هست؟ خیلی صبر می‌خواد با بچه‌ها سرو کله زدن.
البته بچه‌ها شیرینند ولی صبرم می‌خوان.
موفق باشی عزیزم

سلام مریم جان. خدا رو شکر که بد تر از اون نشد. اگر می شد من دیگه واقعا بریده بودم. بله عزیز مهدی نابینا هم هست و مشکل ذهنی هم داره و۱مقدار مشکل حرکتی هم در ناحیه۱دست داره و، … بچه های من چند معلولیتی هستن. نمی دونم فردا هاشون چی میشه. کاش، … نمی دونم! خدایا این حساب از ذهن من بر نمیادش با خودت!
ممنونم و شاد از حضور عزیزت مریم جان!
شاد باشی تا همیشه!

پریسا!پستت خیلی آلی بود!چیه که همیش از بیماری حرف میزنی?بابا من به غیر از نابیکوریم ی مشکلی دیگه هم دارم اونم این که دستم هنوز بی حس هست ی مدت خوب بود ولی دوباره بیحس شده جالب این که همه کارامو با اون دست یعنی دست چپم انجام میدم مثل تو ناراحت نیستم راستی امیر چطوره?شمارمو بهش دادی?لذت ببر از زندگی

درود!
یه روز وقتی کفشامو پوشیدم و با موتور همکارم به اداره رفتم بین ساعت اداری به آبدارخونه اداره رفتم و چایی خوردم و وقتی اداره تعطیل شد موقع رفتن به خونه متوجه شدم که کفشهایم فرق میکنه… یکی پاشنه داره و یکی پاشنه نداره و اونکه پاشنه نداره کفیش سفید است… وقتی به نگهبانی اداره رفتم به چندتا از همکاران که اونجا بودند گفتم خوب مرا نگاه کنید و در مورد وضعیت من نظر دهید که همه گفتند هیچ مشکلی نمیبینند… منم با خنده گفتم من یک جفت کفش مثل همینها خونه دارم و همه متوجه کفشهای لنگه به لنگه ام شدند و همه خندیدیم…
حتی اون همکار که با موتورش به اداره اومده بودم و مشکلات لباسی مرا همیشه بهم گوشزد میکنه متوجه کفشهایم نشده بود…
مردم آنقدر با مشکلات خود سرگرم هستند که فرصت نمیکنند دائم ما را بر انداز کنند و بفهمند که کی کفشمان را لنگه به لنگه میپوشیم…
حالا بشنوید از خانمی که با ماشینش با یه ماشین دیگر تصادف میکنه و وقتی پلیس میاد و میگه راننده ی پراید و خانم با تأخیر از ماشینش پیاده میشه و مردم مشاهده میکنند که مانتوی خانم خیس است و مشخص بوده که موقع تصادف خانم خودش را خیس کرده بوده…
حالا تو مواظب باش موقعی که داخل ماشینی هستی و اگر آن ماشین تصادف کرد بلایی سر خودت نیاری… خخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

راستی در مورد مهدی که خط بریل یاد نمیگیره بهتر است هر هفته یک حرف را یادش بدهی و آنقدر باهاش تمرین کنی تا یاد بگیره…
تو بهتر است روش یاد دهی درس و خط بریل با مهدی را تغییر دهی و به روشهای مختلف تمرین کنی و از فشرده کار کردن بپرهیزی…
خوب حالا کمی تمرکز کنم و صحنه ی کفشهای لنگه به لنگه ات را مجسم کنم…
ای کاش یه نفر پیدا شده بود و فیلم تو را از موقع خروج از آپارتمانت تا مدرسه گرفته بود و به دست من میرسانید تا با دوستان بینا میدیدیم و حسابی میخندیدیم…
واقعا دوربین مخفی جالبی میشد…
خخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
واقعا تو برای شادی و خنده ساخته شده ای و نیاز بوده که تو آرپی باشی و بازار خنده به راه بیندازی…

تو هنرپیشه ی بدون دیالوگ هستی که همیشه در حال هنرنمایی هستی…
من افتخار میکنم که میتوانم مردم را بدون دیالوگ بخندانم و باعث شادی مردم باشم…
خخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها!

دوباره سلام عدسی. واقعا میگی آیا؟ یعنی به نظرت من اینهمه میشه که شادی آفرین باشم؟ خخخ! اگر این مدلی باشه که خیلی مثبته! هر کسی۱مأموریتی در جهان داره. شاید مال من این باشه. تو هم همین طور!
ببین تو اگر حرفش رو نمی زدی کسی نمی فهمید کفش هات تا به تا هستن ولی مال من این قدر رنگ هاش متفاوت بود که امکان نداشت کسی نفهمه خخخ!
عجب بدجنسی توی محله خودمون اون شکلی دیده شدم بس نبود می خواستی فیلمش رو بگیری هم جاودانه بشه هم ببینید بخندید با بینا ها؟ بابا تو دیگه کی هستی خخخ خخخ! دیگه چی می خواستم بگم خاطرم نیست. اوخ نصفه شب شد من از تب و از خستگی الان میمیرم باقیش رو باشه۱دفعه دیگه بهت میگم.
ممنونم از حضورت، ممنونم از لطفت، ایام همیشه و همیشه به کامت!

سلام.
خخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
خخخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
خخخخخخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
شدییییید قربون خدا برم من. اگه اینو نیافریده بود من الان باید به کی می خندیدم؟!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
میگم بیا برو طراح صحنه فیلمها هم بشو و اونجا هم خیلی بهت خوش می گذره خخخخخخخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهااهاهاهاهاها
خیخیخیخیخیخیخیخخوخوخوخوخوخوخوخاخاخاخاختاخاخاخاخاخاهاهاهاهاهاهاهاها
هیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهی
ههههههخخخخخخخححححححححججججججچچچچچچچچحححححخخخخخهههههه

سلام وحید. یعنی بگم چی نشی! یعنی بگم تو چی نشی! خوب الان واسه چی اینهمه می خندی؟ خوب چیه مگه اشتباهی پوشیدم دیگه! اینهمه ریسه رفتن داره؟ ای خدا خدایی کن سر این هم بیادش این۱دفعه کفش هاش رو اشتباهی بپوشه بره۱جایی حالش جا بیاد بعدش من بهش بخندم آخیششش تمام وجودم جلا میاد!
طراحیه فیلم چیچیه دیگه! من طراح نشده اوضاع خودم و اطرافم اینه داری از خنده می ترکی از دستم لازم نکرده طرح فیلم بدم اگر بخوام کمدی بنویسم تو از خنده پودر میشی که!
وحید خوشحالم از شادیت. راست میگم. ایشالا همیشه بخندی!
ممنونم که هستی.
پاینده باشی و پایدار!

سلام سکوت. من دیر انتقالم سکوت و سر این دیر انتقال بودن هام چی ها که سرم نیومد! کسی باورش نمیشه ولی اون هایی که دیدن اگر در هوای باور کردن باشن حالا دیگه می دونن من گاهی واقعا نمی فهمم. خلاصه که خودت برام بگو.
ممنونم از حضورت. ایشالا هوات همیشه مثبت باشه!
پیروز باشی!

نمیدونم باور میکنی یا نه اما من هنوز نشده یه همچین اتفاقی برام بیافته…

اما مثبت اندیشی هم همیشه و همه جا نمیتونه کمکت کنه جالبه بحث مثبت اندیشی این روزها بین همه باب شده و تموم اتفاقهای طبیعی رو میگن با مثبت اندیشی رد کنیم….

اما چرا هیچکس نمیاد این رو باب کنه که بابا اتفاقهای بد هم باید بیافته و ما یه وقتهایی باید توی یه اتفاق قرار بگیریم که یکم آسیب ببینیم اما بزرگ بشیم…

چرا این رو بین همه جا نمیندازن که هر اتفاق خوبی یه اتفاق بد هم داره

مثبت رو مثبت گرفت منفی رو منفی نگرفت اما به دید مثبت کامل هم نگیریم…

بد یا منفی هم خودش یه جور تجربه میاره و یادت میده چجوری بزرگ بشی و چجوری با بعضی اتفاقها رو به رو بشی…

پس هم مثبت لازمه هم منفی…

البته این فقط نظر منه و واقعا نمیخوام بگم همه باید اینجوری باشن…

تو اون فشار زندگی که به من اومد توی اون دو سال واقعا فهمیدم اگر همه چیز رو فقط با دید مثبت نگاه کرد هیچوقت نمیشه به هدفی که میخوای برسی یا به چیزی که میخوای برسی…

نمیدونم. شاید اینجوری که من میگم هم نیست…

کاش میتونستم بنویسم…

کاش بلد بودم افکارم رو روی کاغذ بیارم یا کلا بنویسم…

دوباره سلام سکوت!
به نظرم من بد توضیح دادم. این اتفاقی که واسه من افتاد یا خیلی از اتفاق هایی که می افته خوب نیستن. و من اصلا نمی خوام بگم که این۱پیشآمد مثبت بود که من گرفتارش شدم. فقط اینکه من سعی می کنم از لا به لای منفی هایی که گاهی پیش میاد، نکته های مثبتی هرچند کوچیک پیدا کنم که اثرات منفی اذیتم نکنن. مثلا همین ماجرایی که داشتم، خوب این هیچ خوب نبود ولی اگر بخوام تمرکزم رو به جنبه بدش بدم که حسابی اذیت میشم. روز بدی بود، کلافه شدم، کارم ناتموم و بی ترتیب و نصفه رها شد، آخر سر هم حسابی ضایع شدم و چه بسا که این در ذهن تمام بیننده های اون روزم ماندگار بشه و واااییی! خوب تمرکز روی این بخش ها کمکی نمی کنه. پس ترجیحا اون طرفی می بینمش تا اذیت نشم. در مورد خیلی اتفاق ها همین طوره و همین طورم. منفی هایی که نمیشه هیچ مدل درستشون کرد رو سعی می کنم از بینشون مثبت پیدا کنم تا اثراتشون کمتر بشه! این واسه من۱راه دفاعیه و خیلی جا ها جواب هم میده. منفی و مثبت مکمل هم هستن. هیچ کسی نمی تونه بگه شب تاریک نیست. سیاهی سیاهه هیچ کاریش هم نمیشه کرد. ولی میشه چرخید و۱شمع فسقلی هم شده پیدا کرد و اندازه همون۱شمع از تاریکی کمتر ضربه دید. تو درست میگی ولی گاهی تحمل کردن ها سخت میشن و لازمه دفاع کرد. یا فرار کرد. گذشته از تمام این ها واسه من که در خیلی موارد در انتهای منفی دیدن ولو بودم این مدل تماشا تمرین های خوبی هستن که شاید بتونن۱خورده اصلاحم کنن!
کاش تونسته باشم درست توضیح بدم. من خیلی توضیح بلد نیستم امیدوارم خیلی پرت نگفته باشم!
ممنونم که اومدی و گفتی!
ایام همیشه به کامت!

سلام
منم کلی خندیدم اما خندۀ تلخ
چقدر نتیجه گیریت عالی بود! ولی بدتر از این نمیشه رو زیاد نمیپسندیدم
کاش این بیناها یه کم یاد بگیرن به جای سلام و سکوت مرموز واقعیت رو بگن! از افکار این مدلی که نکنه ناراحت بشه یا بقیه بگن یا ترحمهای بیجا متنفرم
اما خندوندن بچه های کلاس عااالی بود خوبه که سوژه برا خنده شون پیدا کردن
واای مهدی چه مهربونه شخصیتشو دوست داشتم
پریسا جان امیدوارم زودتر خوب بشی و همیشه اتفاقهای مثبت برات رخ بدن و مثبت اندیش باشی

سلام پری سیما. بله موافقم بهتر بود و بهتره اون ها حرف می زدن و در موارد شبیه این حرف بزنن. اگر اون بنده خدای صاحب مغازه یا اون هایی که سلام هاشون حیرت قاطی داشت به جای این مسخره بازی۱کلمه بهم می گفتن که داستان چیه این ماجرا خیلی ساده تموم می شد. مثلا از پرینتی که فاصلهش تا خونم زیاد نبود اگر اون بنده خدا به جای اونهمه ببینید و شما و خانم و خوب و مکث۱کلمه برام می گفت چی داره می بینه، مثل آب خوردن بر می گشتم خونه درستش می کردم. بقیه بینا ها هم لازم نیست واسه ما بمیرن. بار ها دیدم خودشون اشتباه های وحشتناک تری داشتن و دارن که با وجود سلامت چشم هاشون حسابی غیر موجهه. بیخیال خنده بچه ها رو عشقه که حسابی اون روز جور بود!
ممنون از حضورت.
ایام به کام!

سلام
گفتم این بزرگترین سوتی چیچی میتونه باشه آیا؟ خخخ. جالب تعریف کرده بودید کلی خندیدم. از وسطای نوشته همونجا که نوشته بودید گویا تو راه رفتن تعادل نداشتید، حدس زدن که چی شده مشکل نبود، ولی توصیفات شما باعث شد کلی بخندم. خخخ. خدا شادتون کنه یعنی شادترتون کنه. ایام به لذت ببرید از زندگی خخخ.
سرما خوردگی هم انشا الله خوب میشه.

سلام نازنین جان. ایشالا حسابی عالی باشی! خوشحالم که خندیدی دوست من! ای بابا پس وسط کار لو رفتم آیا؟ چه بد خخخ! امیدوار بودم همه اون حس ناخوشآیند رو بزنن به حساب بیماریم و تا آخرش مشخص نشه چه افتضاحی بالا آورده بودم ولی مثل اینکه از پس هوشت بر نیومدم. خوب طوری نیست ایشالا دفعه های بعدی و سوتی های بعدی که واااییی خدا نکنه خخخ!
خیلی خوشحال شدم از دیدنت نازنین. ممنونم که اومدی!
همیشه شاد باشی!

سلاااااااااام!
ببین برا درمون سرما خوردگیت یه جوجه لینک اینجا میزارم، بازش کن، بعد به سفارش من از آخر بگرد با SHIFT + h تا به سرنوشتاری برسی که نوشته “سرما خوردگی یا زکام”
بیا پایین و بخونش.
درمون داده!
اینم جوجه لینک کارساز:
بزا برم پیداش کنم،
بیا!

َ بالا ببینش!
یدونه شیفت h بزنی بهش میرسی!
منبع: سایت رسمی آیت الله تبریزیان،
http://www.abbastabrizian.ir
بیا کامنت بعدیم بخون!

سلامی دوباره!
نمیدونم چرا لینکه کار نکرد!
دوباره میزارمش تا کار کنه!
لینک درمان
این از این.
مطلبتون هم عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیییییییییییییییییی و وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااقِعً دسمالا رو بالا آور بود!
چرا؟
خب ازبس که خندیدیم!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ! خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
خب چی کنم؟
یه چیز دیگه.
برای سینه، بهتره یعنی تزمینیه خَطمی کوهی دمنوش کنید.
تو اطاریها هستش.
بابام هم ویروسی شده شدییییدً و سینش چنان گرفته بود که از سرفه نمیتونس حرف بزنه! از اونجایی که ما تو خونمون یه اطاری داریم، دمنوش کرد و نوشید و خییییییلییییی بهتر شده!
اما توجه کنید که این خَطمی خیلی تلخ هست و برای این که هم کار کنه و هم بتونین بنوشیدش، فقط سه یا چهار عدد خَطمی دم کرده و نوشجان کنید.
زِدّ سرفه به ویژه سرفه خشک.
عالی برای سینه!
ضمنا برای خوب شدن زودترتون، بهتره کمی کاکُتی دمنوش کنید.
لینک بالا، بسیار معتبرتر هست و اینایی که گفتم، بر حسب تجربیات بنده و اطرافیان از جمله پدرم که همون طور که در بالا اشاره کردم، یه کلکسیون از گیاهان دارویی در منزل ساخته اند!
بازم بابت مطلب بسیاااااااااااااایاااااااااااایااااااااااایاااااااااااااار خنده دار و پر انرژی تون، تشکر میکنم.
یه چیز دیگه!
بابا بلنننننننننننند بِنِویییییییییییییییییییییییییییییییییییسیییییییید!

اون بالاییه که منفجر نشد ببینم این یکی چه جوری هاست! ایشالا پدر الان در سلامت کامل باشه! درمون های گیاهی حسابی خوبن فقط هیچ خوشمزه نیستن. باید۱خورده هم آویزون دم دمنوش ها بشم بلکه نفسم بالا بیادش!
دیگه چی بود یادم رفت. ممنونم از حضورت، ممنونم از راهنمایی های کاربردیت، و ایام همیشه به کامت!

سلاام دوباره!
من فکر میکنم تو هم مث من باید یه فکری واسه حافظه ات بکنی!
آخه اینجوری که نمیشه!
همه چی یادت میره!
چی کنم؟
ِِِءءءءءءءءءءءءءء.
فکر میکنم باس اونم باید لینک بزارم!
نمیزارم!
پستش میکنم تو محله و وبلاگم!
خخخخخخخخخخخ!
چی کنم از دسّ این حافظه تو و خودم؟
البته فکر کنم حافظه من با این سن و سالم از تو بدتر باشه!
خخخخخخخخ!
خب من میرم بپستم اگه مُجی خوشش اومد به انتشارونه اگه هم نخواس نه انتشارونه دیگه!
آخه من یه پست آموزشی زدم نه انتشاروند!
علتش هم نگفت و کلا حظفیدش!
نیمی دونم از دس این مُجی چی کنم؟
خخخخخخخخخخخخ!
خودا کنه بیاد علتشو بگه تا راضی شم!
رفّم بپستم هم اینجا هم تو شهر نابینایان

سلام محمدجواد. چه خبر از استاد شاعرت؟ شعر جدید نگرفتی ازش آیا؟ ممنون از لطفت. ایشالا این ویروسه کلا بره بایگانی و تا ابد همونجا بمونه این دیگه چه مدلشه خداییش مرض هم مرض های قدیم این واقعا شورش رو در آورده.
ممنونم از حضورت.
همیشه شاد باشی!

سلام شهریوری
چه فامیلی خوبی داری.
دیگه عرض کنم خدمتت که, از این اتفاقات خیلی ممکنه بیفته. ولی خنده بعدش خیلی میچسبه.مثل وقتی که من تیشرتم رو پشت و رو پوشیده بودم و رفتم مدرسه.تا زمانی که دوستان بهم نگفتن متوجهش نشدم.جالب این که از عجله به قدری سریع کار کرده بودم که حتی به نوشته جلوش هم دقت نکرده بودم
خب دیگه. سوتی دادی از اون خوشگلاش
دیگه سوتی نده. حله؟
آفرین.
مراقب خودت باش.
ایام به کام.

سلام محمدقاسم. سوتی دادم اون هم از چه مدلش خخخ! اوخ برعکس پوشیدیش آیا؟ جدی؟ خوب مثبتش این بود که رفتی درستش کردی ولی من اگر کتونیه به دادم نرسیده بود باید چیکارش می کردم؟ حتی نمی خوام بهش فکر کنم خخخ! موافقم باید مواظب تر باشم. کاش دیگه پیش نیاد! نه واسه من نه واسه تو نه واسه هیچ کسی!
خوشحالم که هستی!
کامیاب باشی!

نه پریسا
بذار پیش بیاد. پیش نیاد که زندگی حال نمیده.ضایع نشی یاد نمیگیری وقتی میخوری زمین بلند بشی.یادته یه جا گفتم آدم هی باید بخوره زمین, هی پا شه. هی باید بخوره زمین, هی پا شه.اینام زمین خوردنه دیگه. من دیروز شیرینی خریده بودم.چون طریقه درست دست گرفتن جعبه رو نمیدونستم, و خب طبعا هم نمیشد جعبه شو دو دستی بگیرم چون اون موقع نمیشد عصا زد, تمام شیرینیها به فنا رفت و برنامه منو برای رفتن به شهید محبی و دیدار از رفقا و معلمها بهم زد
البته مادر جفت و جورشون کرد ولی خب من دیگه گفتم همینا رو خونه بخورین و عجالتا تا الان به شخصه ۳۵ درصدشو خوردم
پس هر تجربه ای که پیش میاد, حد اقل باید یه بار برا همه پیش بیاد. کفشم اگه تا الان برای من پیش نیومده چون هیچ کدوم از کفشام به هم شباهت ندارن.وگرنه….
خلاصه مراقبت بیشتر کن از خودت, نه از این چیزا.
شبت خوش

تجربه آخ که گاهی این تجربه ها خخخ! خوب واسه من۱بار رو پیش اومده حالا نوبت بقیه هستش دیگه من گناه دارم خداییش خخخ! محمدقاسم از نگاهت به زندگی خوشم میاد و از توصیف کردن هات. به نظرم از اون دسته افرادی هستی که جلو تر از سن و سالت میری. درست میگی به نظرم باید مواظب تر باشم. من در مورد خودم گاهی زیادی بیخیالم.
ممنونم به خاطر همه چیز!
همیشه شاد باشی!

سلام آقای سرمدی! احوال تبسم جان چه طوره؟ ایشالا همه چیز فوق عالی باشه!
خاطرم هست۱دفعه یکی از آشنا ها در مورد۱مشکل مشترک داشت شکایت می کرد. من که خودم هم اون مشکل رو داشتم بهش گفتم در این گله گزاری همراهیش نمی کنم و زندگی بدون راه حل اون مشکل رو هم دوست دارم هرچند خیلی سخته ولی از نظر من میشه که هنوز بگم زندگی قشنگه. طرف نظرش این بود که من۱طور هایی خودم رو فریب میدم و از مقابل مشکل در میرم. می گفت واقعیت اینه که من میگم و حاضر نیستم خودم رو گول بزنم.
بهش گفتم، و معتقد بودم، هنوز هم هستم، که اگر با این به قول ایشون خود فریبی من راحت تر زندگی می کنم واسه چی نکنم؟ مشکل من در هر حال راه حل نداره. هیچ کاریش هم نمیشه کرد. پس این روی تلخ واقعیت رو اگر۱ابدیت هم بهش بچسبم فایده ای برام نداره جز درد. پس میشه که اگر مثبت نیست، مثبت های دیگه رو ببینم و این یکی رو ازش رد بشم. مثبت هایی از قبیل اینکه من در کنار این مشکل۱عالمه مزیت اطرافم ریخته که میشه به کمکشون زندگی رو هرچی بهتر پیش ببرم. شاید نه اندازه بقیه ولی میشه که سعی کنم هرچی بهتر و هرچی بهتر و باز هم بهتر باشه.
طرف موافق نبود و من هم نتونستم متقاعدش کنم ولی خودم سر بینشم موندم و الان با تمام زورم در تلاشم که این رو در خودم تقویت کنم.
بی نهایت شاد شدم و بسیار ممنونم از حضور ارزنده و بسیار ارزنده شما.
خدمت تبسم جان سلام برسونید.
هر للحظه از ایام به کامتون!

سلااام بر پریسا خانمی عزیزم
سفید و قهوه ای خخخخخ میگم خب بیبین این قدر آسمون ریسمون بافتی کشتیمون تا بگی تابتا کفش پوشیدی خخخخخ زیزیگولو آسی پاسی درا کوتا تابه تا…..
و چقدر صحنه مهدی و امیر رو دوست داشتم …. اصلا منم می خوام معلم بودم …. ولی مواظب کفشام می بودم خخخخ
شکلک منم یه بار با دمپایی می خواستم برم مدرسه که بعد سر خیابون متوجه شدم و خودمو نجاات دادم خخخخخ
راستی خودت یه پیرینتر بخر این همه برو بیا نداشته باشی به کافینتی …. دیگه هم کاش یه خورده علم مرواریدت رو به ما هم میاموختی شکلک خمس منو بده یاااالااا
بعدشم دیگه ایام به کامت تا همیشه البته با کفش های جفت

سلاااآاااآاااآاااآااام بانو جان. بانو واسه چی گاه به گاه طلوع می کنی خوب ببینیمت دیگه!
امیر و مهدی از خنده خفه شدن اون روز. یعنی که چی من گناهی شدم اون ها خندیدن بهم تو دوست داشتی! این عادلانه نییی،ییی،یییست شکلک اعتراض شکلک اعتراض شکلک پا می کوبم زمین شکلک قل می خورم روی زمین این پارک خاکی جدیده وسط محله شکلک خشم شکلک نق شکلک بابا یکی بیاد به دادم برسه و از این شکلک ها!
مروارید آخجون مروارید الان دارم۱قاب کوچولو واسه۱عکس فسقلی می بافم با مروارید های ریز صورتی اگر بدونی چه سخته ولی عکسه داخلش حسابی قشنگ میشه. بینا ها این طوری میگن. تازه قابم۱دونه پایه هم داره. آخ جون. عزیز آخه چه مدلی بهت منتقلش کنم من که دستم بهت نمی رسه! اگر راهش باشه خمس و سدس و سبعت رو هم میدم خخخ!
خوشحالم که هستی بانو. کاش بیشتر باشی تا خوشحال تر بشم!
ممنون از حضور حسابی عزیزت!
ایام خیلی خیلی به کامت!

درود پریسا خانم با احساس. وقتتون خوش.
چه قدر ناز نوشتید، خدا شاهده کیفیدم از این نوشته.
الهی قربون معصومیت و مهربونی مهدی بشم، بغض کردم به خدا اون جای نوشته تون که گفتین دستتون رو می کشیده و می برده تون سمت پنجره.
آخِی. نااااااازی.
هیچی معصومیت و مهربونی بچه ها نمیشه.
پریسا خانم، واقعاً عالی هستید، عالی.
هم تو فضای مجازی، هم تو حقیقی.
دیگه نگید این طور نیست که دل خور می شم شدیداً.
سوتی تونم جالب بود.
البته من یه سوتی تقریباً +۱۸ دادم که این جا قابل نوشتن نیست که هر وقت یادش می افتم، کلی سرخ می شم!
خخخخخخخخخ.
عه پس شما همون خانم جهان شاهی هستید که تو گروه خانه ی شادی ها پست می زدید! من اشتباهی گفته بودم جهان گیری قبلاً بهتون.
امیدوارم همیشه، اتفاقات خوشی در انتظارتون باشه.
آفرین به این همه ذوق و قریحه.
آفرین!
سالم باشید

سلام عالی جناب. آخ خدا معذرت به جان خودم این کامنت رو ندیدم آخه دیگه سر نزدم اینجا. باور کنید از شرمندگی اینهمه لطف هیچ چی پیدا نمی کنم بگم و مهدی، … خدا این بچه رو حفظش کنه پدرم رو در میاره زمان هایی که از یاد نگرفتن هاش خسته میشم و می کشم کنار. بلند میشه هر معامله ای دستش برسه می کنه که بخندم و باز زور بزنم درس یادش بدم و باز یاد نمی گیره!
خدایا گاهی تصور می کنم شغلم امتحان خداست. امتحانی حتی سنگین تر از ندیدنم. به خدا دارم زجر می کشم کاش می شد تغییر شغل می دادم! دردناک تر از اندازه توصیفه! خدا خودش کمک کنه!
باز هم معذرت می خوام جواب اینهمه دیر شد ندیده بودم ایشالا که می بخشید!

دیدگاهتان را بنویسید