خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک خاطره از امتحان دانشگاه

پاس اداری گرفتم و سوار ماشین شدم. مقصد را به آقای راننده گفتم: دانشگاه آزاد. پرسید: دانشگاه آزاد یا گیلان؟ گفتم: آزاد. مبایلش زنگ خورد گفت که تا دانشگاه آزاد میرود و زود برمیگردد. از او خواستم جلوی در مرکزی پیاده ام کند. میخواستم به ساختمان مرکزی برای ملاقات با رئیس دانشگاه بروم. به همین دلیل هم زودتر از اداره حرکت کرده بودم. آقای راننده گفت: همین در اصلی؟ گفتم: بله. جای مناسبی نگه داشت. کرایه را دادم و پیاده شدم. صدای رفتن ماشین را هم شنیدم. وارد پیاده رو شدم. به نظرم آشنا نبود. فکر کردم شاید کمی دورتر از در دانشگاه نگه داشته اما با محاسباتم جور در نمیآمد. سطح پیاده رو شیب ملایمی داشت که حد اقل بیست متر طولش بود و او نمیتوانست مرا این همه دورتر پیاده کرده باشد. پیاده روی شیبدار! اینجا کجاست؟ چرا آشنا نیست؟ البته نا آشنا هم نبود اما قادر به یادآوریش نبودم. باران هم میبارید. برگه های متون تخصصی را که به خط بریل بود، در دست داشتم. باید یک ورودی پیدا میکردم. نگهبان مرا میشناسد. اما کدام نگهبان زمین اینجا برایم ناشناس است. در کنارم یک فضای خالی احساس کردم. وارد شدم و ایستادم. در نگهبانی باز شد. از سمت راست. نگهبانی دانشگاه ما سمت چپ در ورودی است. مطمئن شدم که درست نیامده ام. اما واقعا دلم میخواست بدانم آقای راننده مرا کجا پیاده کرده است. آنها گفتند که اینجا دانشگاه است. اما دانشگاه گیلان نه آزاد. خیلی هم متأسف شدند. برایم اتومبیل دیگری گرفتند و مرا راهی دانشگاه کردند. رسیدم. کرایه دیگری پرداختم و پیاده شدم. رئیس اما رفته بود.

به دانشکده علوم انسانی رفتم تا قدری مطالعه کنم. صدای مهیبی توجهم را جلب کرد. صدایی شبیه ریزش سقف یا دیوار. کارکنان دانشگاه همگی به سمت صدا دویدند. واقعا نفهمیدم پشت ساختمان دانشگاه چه اتفاقی افتاده بود. فقط میدانستم که من هنوز زنده مانده ام.

وارد اتاقی شدم که قرار بود در آن اتاق از من امتحان گرفته شود. پس از بیست دقیقه سؤالها آمد. شروع کردیم. حدودا بیست و پنج دقیقه گذشته بود که شخصی آمد و سؤالها را از ما گرفت و سؤالهای دیگری را تحویل داد. گفت که اشتباه شده و سؤالهای قبلی مربوط به دانشجویان مقطع دکترا بوده است.

وقتی به خانه رسیدم، حسابی گرسنه بودم.          به یادداشتهای روزانه ام افزودم: هزینه رفت و آمد به دانشگاه، امروز، بیست و یک هزار تومن.

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «یک خاطره از امتحان دانشگاه»

همیشه فکر میکنیم افرادی که تفاوت نوع سؤالها در امتحان براشون فرقی نمیکنه، دو دسته اند: ۱ آنها که همه چیز میدانند. ۲ آنها که هیچ چیز نمیدانند.
اما دسته سومی هم هستند که ما جزء این دسته بودیم.
کسانی که با آن گروه دیگر، منبع امتحانی و استاد مشترکی دارند. سطح سؤالها هم بین دانشجویان تحصیلات تکمیلی و دکترا تفاوت چندانی نداشت.

درود بر شما سرکار خانم جوادیان گرامی، وقت خوش.
واقعاً برای اون راننده متأسفم که با وجود این که از شما پرسیده کجا می خواید بِرید، بازم اشتباهی پیادتون کرده.
میشه اسم اون روز رو روز اشتباهات نامید.
اون از پیاده شدن جلوی درب دانشگاه گیلان، اینم از سؤالات!
و اما از کرایه هایی از این دست گفتید و کبابم کردید واقعاً، منم موقعی که دانشجوی دانشگاه آزاد بودم، بیش از ۱ میلیون رو خرج رفت و آمد با آژانس کردم، با این که اتوبوس تا نزدیکی های دانشگاه می اومد، اما به دلیل ازدحام جمعیت و سر و صدا هایی که مخصوصاً تو اون مسیر وجود داشت، جز روز هایی که با دیگر دوستانم همراه بودم، به هیچ وجه با اتوبوس رفت و آمد نمی کردم.
حالا در دانشگاه دولتی به دلیل اختصاص دادن خوابگاه، خوش بختانه از این قبیل هزینه ها معافم و فقط ترمی حدوداً ۷۰۰ هزار تومان با احتساب هزینه ی رزرو غذا پول می پردازم.
خوش به حالتون که اون جا همیشه یه چیز رو داره که من عاشِقِشَم، اونم بارونه.
قدر آرامشی که بهتون میده رو بدونید.
راستی ای کاش می گفتید که اون لحظه ای که بهتون گفتن این جا دانشگاه گیلانه چه حس و حالی داشتید، خون سرد بودید یا عصبی و یا متأسف؟
به هر حال بابت تعریف این خاطره بسیار ممنونم ازتون.
همیشه سبز و آرام باشید

آب از سرم گذشته بود. خونسرد بودم. اون آقا خیلی سعی کرد منو جای مناسبی پیاده کنه. واقعا مردم ذهن پرمشغله ای دارند. گاهی وقتها این اتفاقها هم پیش میاد دیگه.
امیدوارم شما هم سالهای تحصیلی خوبی داشته باشید.

درود. عجب خاطره ای بودا. میگم دکتر میشدی به چه سؤالایی میتونستی جواب بِدی. بابا ایول.
ولی گاهی وقتا یه سری اتفاقاتی میفته که آدم از تعجب هنگ میکنه.
فکرشو کن. اگه به موقع رسیده بودی, اگه تو اون اتاق رفته بودی, وای خدای من.
یکی دو باری این اتفاقات واس خودم هم افتاده.
مرسی از پست. تأمل بر انگیز بود.

سلام
عجب روزی بوده!
اما خدا رو شکر که اتفاقی برای شما نیفتاده و اینجاست که این اعتقاد که تو هر اتفاقی حکمتی هست رنگ حقیقت به خودش میگیره پس راننده رو هم ملامت نمیکنم چون بالاخره پشت پرده یه چیزهایی هست که ماها ازش سر در نمیاریم
سطح علمی و دانش شما هم که قابل ستایشه
همیشه شاد و موفق باشید

سلام خانم جوادیان عزیز. گاهی اوضاع در۱روز چنان عجیب میشه که حس می کنم در حال دیدن۱کابوس مرکب از اشتباه های زنجیره ای هستم و باید منتظر باشم تا بیداری برسه. ولی بیداری نمی رسه چون خواب نیستم. نمی دونم واسه چی این مدلی میشه ولی، … حالا که شاید کمی از تجربه چیز یاد گرفته باشم، همیشه حس می کنم۱چیزی پشت پرده هست. دستی که می خواد سلامت و امن نگهم داره. حتی به قیمت عقب نگه داشتنم به وسیله۱روز پر از اشتباه!
من مطالب و محتوای پست های شما رو خیلی دوست دارم. ای کاش بیشتر باشه!
ایام همیشه به کام!

سلام خانم جوادیان.
خاطره خیلی جالبی بود. نمی دونم باید به اون راننده چی گفت. شاید هم تلاش خودشو کرده ولی بازم اینجور اشتباه از آب در اومده.
ولی واقعا بخاطر سطح دانشتان تحسینتان می کنم و بهتون تبریک میگم.
پیروز باشید.

درود بر آقا وحید گرامی!
بله. همینطوره. به نظر من هم حواسش نبود. به قرار بعدی فکر میکرد. این تکلیف همه ما آدمهاست. همه مایی که از
لحظه ها جا میمانیم و دیگرانی را هم که در کنارمان هستند، جا میگذاریم. یکی از با شکوه ترین تجربه های من زمانیست که لحظه را درک کرده ام. با همه زوایایش.
البته خوشحالم که در این محله کم نیستند کسانی که لحظه را با تمام وجود در میابند.

سلام خانم جوادیان عزیز. احساس نکردم دارم میخونمش، بلکه احساس کردم دارم با صدای زیباتون میشنومش. منو یاد روزی انداختین که روز امتحانم رو اشتباه کرده بودم!
وجه اشتراکشم با خاطره شما اینه که واسه من روز رو اشتباه خوندن از برنامه امتحانیم، و شما رو اشتباه پیاده کردن.
برقرار باشین همیشه

درود!
خاطره ی جالبی بود… ولی خودمونیما خیلی خلاصه نوشتید و ما را با سؤالهای بسیاری تنها گذاشتید…
حالا که این پست خاطرات است منم چند خاطره تعریف میکنم تا بخونید و لذت ببرید یا بخندید…
تابستان امسال که با نابینایان اصفهان به اردبیل یا ارده کلنگ رفته بودیم…من به اتفاق صاحب اردوگاه محله و خانمم و خواهرش به بازاری در اردبیل رفتیم و موقع برگشت به خوابگاهمون که مدرسه بود به راننده تاکسی اسم خیابان و نام مدرسه را گفتیم و راننده راه افتاد و ما را به خیابان ناشناسی برد و هرچی گفتیم که فلان خیابان و مدرسه گوش نکرد و مدرسه ی استسنایی را به ما نشان داد و گفت پیاده شوید و ما پیاده نشدیم و گفتیم ما را اشتباه آوردی و تازه راننده به خودش آمد و دور زد و ما را به جایی که میخواستیم برد و هزار تومن گذاشت روی کرایه که من بهش ندادم چون خودش اشتباه کرده بود و راه زیادی رفته بود…
روزی خواهر زنم که معاون مهد قرآن است آژانسی سوار میشود و میگوید خیابان آزادگان و راننده اشتباهی او را میبرد به شهرک آزادگان و وقتی با اعتراض مسافر رو به رو میشود میگوید ببخشید من حواسم پرت شده چون بیشتر مسافران این مسیر به شهرک آزادگان میروند و مجبور میشود رنصف راه رفته را برگردد و او را به خیابان آزادگان ببرد… البته راننده مسیر را بلد نبوده و خود مسافر مسیر را به او نشانی میدهد و به مقصد میرسد و همان کرایه ی داخلی را میپردازد…
راستی قرار است من فردا صبح به شهرستانی بروم که غریبم و امیدوارم رانندگان تاکسی مرا درست جایی که میخواهم بروم ببرند و اذیت نشوم…
وای اداره تأمین اجتمایی خمینی شهر چه مسیرهای سختی داره…
خوب مثل اینکه دارم زیادی پرحرفی میکنم…
با تشکر از پست و تعریف خاطرات زیبایت!

سلام.
اتفاقا یکی از دوستانم که مطلب رو شفاها براشون تعریف کرده بودم، وقتی این نوشته رو خوند، همین رو گفت. ایشون هم نظرش این بود که نقطه ها سریع بهم وصل شدند.
اما واقعا من بیشتر از این زمان کافی برای نوشتن نداشتم. از طرفی هم دوست داشتم خاطرات این روز رو با دوستان محله به اشتراک بذارم.
سؤالی اگر هست بفرمایید.
امیدوارم فردا سفر راحتی داشته باشید.

درود بر شما. کاملا درکتان می‌کنم از اول تا آخرش را. تجربه‌اش کرده‌ام. حتی همان سؤالات امتحانی را. درست سر کنکور ارشد بود که بعد از اتمام سؤال‌ها از منشی پرسیدم پس سؤالات اقتصاد چی شد؟ گفت همچین چیزی نیست و تازه معلوم شد که به جای سؤالات رشته برنامه ریزی فرهنگی سؤالات مدیریت فرهنگی را به من داده بودند. هیچی تا حدود ساعت دو بعد از ظهر گرسنه و نالون نشستم و دوباره از نو سؤالت را جواب دادم.

سلام .
از جهت اول که این راننده بی حواس شما رو معطل کرد , متاسفم .
اما یه یادآوری کوچولو بکنم که خیلی از دیر رسیدن ها و این اشتباهات , چون ما از تحولات آینده بی خبرین , زیاد هم بی حکمت فکر نمیکنم باشه .
نمونه اش همین صدای مهیب که امکانش بود که شما جایی باشین که نباید بوده باشین .
حال لزوما نمیشه با قاطعیت گفت ,
بازم به استقلال و هدف زیبایتون در زندگی و قلم خوبتون تبریک میگم مثل همیشه .
قدر بارون رو هم بدونین که ما ازش بی نصیبیم .
موفق باشین و همینطور پر امید .

دیدگاهتان را بنویسید