خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حرف، نق، و1دونه کتاب متنی! تمامش درهم!

بچه ها سلام. صبح هم رسید و هیچ چی دیگه رسید. چی بهش بگم الان؟ ای خدای من خوابم میاد آخه!

از زمانی که به خاطرم میاد، صبح ها همیشه واسه من نقطه شروع بود. اگر چیزی که در ادامه روز پیش رو داشتم رو دوست داشتم شروع مثبتی به نظرم می رسید و اگر چیز از نظر خودم ناخوشآیندی منتظرم بود شروع هم واسم دیریریم. بچه که بودم این منفی مثبت ها بستگی داشتن به اینکه در اون روز چه قدر تکلیف داشتم یا امتحان در کار بود یا نه. یا فلان مهمونی رو چند شنبه شب باید می رفتیم و فامیل چه شبی و کجا قرار بود دور هم جمع بشن تا ما بچه ها سقف اون مکان رو بیاریم پایین. یادش به خیر!

حالا که بزرگ شدم معیار ها به ناخواهم تغییر کردن. حالا چیز های دیگه منفی و مثبت ها رو برام مشخص می کنن و واقعیتش من این رو نمی خوام. من همون جهانم رو می خوام با همون معیار های کوچیک! خدایا ای کاش می شد پسشون می گرفتم! کاش می شد.

خوب ولش کن بیخیال. روضه های آی گذشته کجایی رو نخونم کار داریم خخخ. بچه ها این دفعه اومدم کتاب بذارم و البته از اونجایی که من1خورده زیاد اهل سو استفاده هستم، یعنی واقعا هستم آیا؟ شکلک نگاه بی اطلاع و کاملا مظلوم به خودم، شکلک حیرت، شکلک نگاه گنگ و مات، شکلک1دفعه حواسم جمع شد که از بحث منحرف شدم، شکلک، … ای بابا ولش کن دیگه من دارم پرت میگم این هم داره تماشام می کنه اومدیم من تا فردا شکلک اینجا بزنم تو باید تماشا کنی؟ عه!

خوب داشتم می گفتم! اولا میز رو خالی کن کتابه رو بذارم دستم افتاد. آهان شکلک با بغل کتابه زدم معلوم نیست چیچی رو از این بالا انداختم پایین چیزه افتاد ددرنگی صدا کرد من هم زدم زیر آواز تا صداش رو کسی نشنوه ضایع نشم، آخیش دستم خالی شد. حالا میشه خراب کاری کنم البته بعد از پر حرفی. آخ جون.

حالا جدی. چه سخت! خوب نسبتا جدی. سخت ولی حالا1خورده شدنی شاید.

بچه ها کتاب به دست اومدم هم کتابه رو بذارم اینجا هم حرف بزنم هم نق بزنم. اول حرف!

این هفته1شنبه بابای امیر مأمور آورد مدرسه. بچهش با راننده سرویس مشکل داشت. این بچه با تمام مدرسه مشکل داره و بیچاره مربی ها که در این مدل جریانات معمولا آخرین پله این نردبون هستن و در نهایت اگر صحبت های مشاور و جلسات مدل به مدل جواب نده، نمی تونن به کسی معترض باشن و باید تحمل کنن خخخ! البته من نباید این رو بگم. خداییش این بچه با من مشکل نداره. خیلی عجیبه واسه من و بقیه. این2شنبه ها که من با توپ پر میرم سر کلاس مشکل ساز نیست که هیچ، کلی هم مثبته که باز هم هیچ، کلا باهام راه میاد و هرچی زور داره می زنه که بخندم! بعدش هم ذوق می کنه و می زنه به جاده خوش زبونی که من1رفیق دارم اون هم تویی! خخخ ما رو باش! به خدا در طول هفته با دیدن کار هاش به مرز انفجار می رسم و با خودم میگم بذار2شنبه که خودم بالای سرتم از این غلط ها کنی تا به حسابت برسم! ولی این2شنبه ها واقعا سر به راهه هیچ نادرستی هم ازش نمی بینم. خدایا این چه داستانیه!

خلاصه این هفته مأمور آورد مدرسه و زنگ تفریح امیر کوچیکه رفت با مأموره هم صحبت شد و زنگ کلاس از خوشی و هیجان داشت می ترکید و منِ نه چندان عاقل رو هم دیوونه کرد! برام عجیبه. داخل هفته سعی می کنم فقط کمک مربی باشم. بی حرف، بی صدا، بی حتی خنده. ولی این بچه ها عجیب رفتار می کنن. امیر کوچیکه میره تا در سالن که با مادرش بره خونه ولی1دفعه در کلاس باز میشه این فسقلی شبیه رعد و برق می پره توی کلاس ازم خداحافظی می کنه بهم دست میده در میره. حالا دست هم نمیدیم چون جفتمون نمی بینیم تا بیاییم دست های هم رو پیدا کنیم زمان1ثانیه ایه این بچه تموم شده فقط این مثل فشنگ میاد1دست بهم می زنه میگه خداحافظ و فشنگی در میره. امیر بزرگه هم که خخخ! بچه ها می خواستم1پست جدا واسه این موضوع اینجا بزنم شاید هم بعدا بزنم نمی دونم. من دارم واسه این بچه دلواپس میشم. بیخیال زیاد طولانی میشه باشه1پست دیگه و1سری پر حرفی دیگه. خوب باید همیشه نق داشته باشم اینجا بزنم که! دلم تنگ میشه واسه پر حرفی کردن هام در اینجا و اذیت کردن شما ها اگر بی حرف و بی موضوع باقی بمونم آخه!

خلاصه این بچه1شنبه این مدلی همه رو فرستاده بود هوا و2شنبه که اینجا برف می بارید و ما2تا تنها بودیم این دلش پر می زد واسه برف. گفتم پاشو! پاشو بریم زیر برف. رفتیم و چند دقیقه بعد روی لباس جفتمون برفی شده بود. هرچی بهش می گفتم بسه بیا برگردیم دلش نمی اومد. اجازه دادم بمونه. خدمه اومد دعواش کنه گفتم ولش کن من باهاشم. گفت سرما می خوره گفتم خوب بخوره. این بچه معلوم نیست دیگه کی بتونه بره زیر برف. بذار سرما بخوره اما این تجربه شاد رو از دست نده. گاهی لازمه تجربه کنیم حتی به قیمت سرفه کردن های پشت سر هم! امیر از ذوق مات بود. می گفت اگر مامانم بدونه. گفتم جواب مامانت با خودم. بیخیال تا هر زمان دلت خواست اینجا باش من هم باهات می مونم. البته چند دفعه بهش گفتم سرده بیا برگردیم داخل ولی امیر رضایت نمی داد و می گفت می خواد بمونه من هم با وجود اینکه شدنی بود ولی با زور و فرمان نبردمش داخل. بله شدنی بود. می شد که سفت بگم دیگه بسه سریع داخل کلاس! ولی نگفتم. به نظر من ما آدم ها تا نفس آخر در حال تجربه گرفتن هستیم و این با بزرگ شدن هامون تموم نمیشه. و تجربه ها اتفاقا تجربه های همین اواخر یا تقریبا همین اواخر بهم یاد دادن که صرف اینکه زورم می رسه دلیل نمیشه من زور بگم. حتی اگر حق با خودم باشه. گاهی باید زور نگم هرچند زورم می رسه. حتی اگر اون گاهی ها من صد درصد درست بگم. می دونستم ولی تقریبا چند ماه پیش عملا بهش رسیدم. حالا می دونم گاهی باید زمان و نیرو صرف کنم و حرف بزنم، دلیل بیارم، متقاعد کنم تا پیش ببرم. هرچند اگر با فرمان دادن خیلی سریع به هدف برسم. گاهی باید صحبت کنم به جای اینکه دستور بدم. گاهی باید از فاعل انجام چیزی رو بخوام به جای اینکه بگم این باید بشه، هرچند اگر این خواستن مصلحتی باشه و هم من و هم طرف مقابل این رو بدونیم. هرچند هر2طرف این رو بدونیم که اگر پیش نره من آخر کار فرمان میدم و اون آخر کار فرمان می بره ولی این دونستن رو هیچ کدوم به روی خودمون نمی آریم. من یاد گرفتم گاهی لازمه در جواب کسی که حرصی از جبر و زخمی از فشار و وحشی از هوار های به هدف نخورده با صدایی که از خشم و بغض و وحشتِ فشار های دوباره لرزش گرفته بهم میگه ببین! من انجامش نمیدم هیچ طوری انجامش نمیدم حتی اگر تو فرمان بدی، به جای اینکه بگم اگر نکردی من می دونم و تو، لبخند بزنم و بگم ببین، به من گوش کن، آروم باش! فرمانی در کار نیست! مطمئن باش اصلا نمی خوام تو به زور چیزی رو انجامش بدی! فقط با هم حرف می زنیم. فقط در موردش صحبت می کنیم. بیا1خورده حرف بزنیم! و بعد حرف بزنم. شاید20دقیقه، نیم ساعت، 1ساعت حرف بزنم، بگم، و بشنوم، توجه کنم و اطمینان بدم که می فهمم، که می دونم، که متوجه هستم، که هرچند گوینده در فلان مورد اشتباه رفته ولی حواسم هست که سخت گذشته، و این وسط خیلی هم صحبتانه بگم خوب میگم حالا نظرت در مورد اینکه فلان کار به فلان شکل و با فلان روش و به فلان دلیل انجام بشه چیه! می دونم این هم زمان می خواد هم حس و حوصله می خواد هم توان می خواد که مصرف کنم ولی یاد گرفتم گاهی، گاهی این مدلی پیش ببرم به جای اینکه ظرف2دقیقه اول ضربتی به نتیجه ای که می خوام برسم. چون به جرأت واسه خودم قسم می خورم که نتیجه بعد از اون1ساعت دور اظ انتظاره. چیزی که قرار بود به هیچ شکلی انجام نشه حتی به ضربِ فرمان، 2برابر تصورم انجام میشه، خیلی آرام پیش میره، و به نتیجه می رسه. بی حرف و بی جنگ و بی نق و اعتراض و بسیار آرام. از نظر من ارزشش رو داره چون نتیجه بعد از اون چنان از سر اخلاصه که مطمئنم دیگه این جاده صافه و لازم نیست مواظب باشم، زور بگم و دلواپس ادامه ماجرا بمونم. تردید ندارم واسه از بین بردن اخلاص نتیجه های بعدی نیروی زیادی لازمه که معمولا موجود نیست. من تعالیم تجربه ها رو حسابی باور دارم. اگر تا اینجا باور نداشتم حالا بهش یقین دارم چون نتیجه رو لمس کردم. اگر به نگاه1کسی شبیه من این شدنیه پس امکان نداره در مورد دیگرانی که در اطرافم هستن جواب نده.

کجا بودیم؟ آهان امیر! خدا بگم چه کنه با این امیر! خلاصه این بچه رو هرچی بهش گفتم بیا بریم داخل نیومد و دلش خواست بمونه. هرچی می گفتم سرده1چیزیت میشه می گفت خیلی که سرد نیست بذار بمونم اینجا! این کاپشن داشت من نداشتم. نفله می گفت من که سردم نیست. ولی من داشتم منجمد می شدم. زنگ تفریح که خورد رفتم داخل. امیر تمام2شنبه شارژ بود. پشیمون نیستم حتی اگر سرماش داده باشم. این از این.

حالا نق!

بی ربط و بی مقدمه.

بچه ها شما با نقطه های تاریکتون چیکار می کنید؟ حواسم هست که نگفتم نقطه های تاریک یعنی چی. خوب وایستا کنار الان میگم دیگه! فوری کفش هاش رو در میاره میاد وسط! عه!

من1سری ضعف های مسخره ای دارم که بعضی هاشون واقعا جفنگن ولی من حسابی ازشون فیض منفی می برم. به زبون ساده تر، اذیتم می کنن. من چند تایی از این ها دارم. نخند! همه دارن! تو خودت هم داری! نیشت رو ببند! ای بابا!

داشتم می گفتم. گاهی بعضی از این ها با وجود کوچیک بودنشون شبیه نیش زنبور چنان آزاری میدن که خدا واسه کافر نخواد! هیچ کاریش هم نمیشه کرد. جزو زندگیِ. نه میشه بیخیالش شد، نه حذف میشه، نه فراموش میشه. همه جا باهاته لاکردار! هرچی هم میگی بیخیالش نمیشه که نمیشه. من به این ها میگم نقطه های تاریک.

دلم می خواد از دستشون خلاص بشم ولی نمیشه. می دونید واسه چی؟ واسه اینکه از بس اذیتم می کنن متوقف نمیشم باهاشون رو در رو بشم. تمام مدت ازشون در میرم. اون ها شبیه سایه های عذاب همه جای زندگی تعقیبم می کنن و من ازشون در میرم. در حالی که دیگه قشنگ مطمئن شدم، که دسته کم در مورد خودم، برای حل1مشکل به جای اینکه ازش در برم، باید وایستم، برگردم و باهاش رو در رو بشم، بزنم به دلش و بجنگم و خودش و هیبتش رو در مقابل خودم بشکنم و خوردش کنم. این مدلی تموم میشه. من از دست1سری مشکل خیلی بزرگ این مدلی خلاص شدم. دوست های نزدیکم این رو فهمیدن. تا جایی که ازشون بر میاد هیبت نقطه های تاریک رو برام می شکنن و بعدش می بینم که چه قدر خندیدن به چیزی که تا دیروز حتی نمی شد در موردش حرف بزنم آسونه. ولی1چیز هایی رو نمیشه واسه هیچ دوستی توضیح داد. یا حتی نمیشه اون دوست خودش بفهمه از بس اون چیز ها گاهی پیچ در پیچ و گاهی هم کوچیک و مسخره هستن. این نقطه های تاریک واقعا تاریکن. با چند تا از اون فسقلی اذیت کن هاش بد به بنبست خوردم. عبارت کلیدیه خوب که چی هم البته جواب میده ولی همچنان در اعماق ناخودآگاهم1صدای ناخوشآیندی نق می زنه که ترجیح میدم این نباشه. خیلی نکبت و اذیت کنه. تاریکه نکبته منفیه! آخ از دست این نق که به نظرم از هر نقطه تاریکی بیشتر اذیت می کنه خخخ!

بچه ها اکثر شما ها از این نقطه تاریک ها دارید. هر کسی هم بگه ندارم احتمالا کشفشون نکرده که خوش به حالش! اون هایی که پیداشون کردید و با جای نیش هاشون درگیرید، واسه از بین بردنشون چیکار می کنید؟ من در میرم و اون ها همچنان هستن. شما چه طور؟

هیچ چی دیگه بای بای. عه خوب بابا واسه چی جارو بالا می گیری؟ ملت اعصاب ندارن ها! کتابه هم اینجاست روی میزه واسه چی می زنی؟ اول سلاحت رو بذار زمین بعدش هم بیا بگیر مال خودت!

کتاب نفرین1جسد نوشته دلارا دشت بهشت! اگر اسمش رو درست گفته باشم! من خوندم بدم نیومد. شما بخونید اگر خوشتون نیومد به بزرگواری خودتون به من ببخشید.

راستی! به جان خودم مطالعه در شب کلا مثبته. این رو نصفه شب بخونید خخخ شکلک بسیار بسیار بسیاااار پلید!

بچه ها این جلد اوله بعدا جلد دوم رو هم میارم.

تا یادم نرفته، حسابی ممنونم از وحید به خاطر ویرایشش!

کتاب نفرین1جسد جلد اول. از دلارا دشت بهشت.

حجم فایل فشرده حدود75kb اگر درست گفته باشم.

لینکش رو هم:

 

بزن!

 

شاد باشید همگی تا همیشه!