خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ای تلخ و شیرین . حدود دو هفته پیش اتفاق افتاد

سلام بر بچه های محله . خاطره ای که برایتان می نویسم مدتی پیش برایم رخ داد و خوشحال میشم نظراتتون رو بگید . البته این خاطره را به صورت داستان نوشتمش و اسمش هم گذاشتم محکم تر برخاستم . با دستهایی مشت کرده

مثل همیشه صبح زود یک ربع به شش از خانه بیرون می آیم . هنوز هوا تاریک است و آنقدر کوچه ها خلوت که به راحتی مسیرم را پیش می روم . از بس مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را در این صبح های زود رفته ام می دانم کدام ماشین کجا پارک کرده , کدام دست انداز کجا است و کدام چاله کوچولو کنار کدام دست انداز است که پایم داخلش نرود و خدایی نکرده مثل دفعه قبل کفشم گیر کند .
غرق در افکارم پیش می روم . مسیری که افراد عادی حداکثر ده دقیقه می پیمایند را در بیست دقیقه طی می کنم . همیشه بیست دقیقه می شود و اولین اتوبوس هم شش و پنج دقیقه می رسد . طی این سالها دوستانی پیدا کرده ام که من اسمش را گذاشته ام از برکات صبح زود . کارمندانی که به سر کار می خواهند بروند . یا افرادی که چند متر آن طرف تر از ایستگاه اتوبوس منتظر سرویس ذوب آهن یا فولاد مبارکه می ایستند . از کوچه که به میدان میرسم خیلی از آنها در حال بیرون آمدن از خانه ها و در مسیر من را می بینند و دستم را می گیرند و با هم به ایستگاه می رویم . مردمانی نیکو و خوب . اگر چند روز همدیگر را نبینیم سراغ هم را در اولین دیدار یا از دوستان مشترک می گیریم . صبح زود برکات خوبی برای من دارد .
راننده های اتوبوس دیگر من را می شناسند . برایم می ایستند . بوق می زنند . یکی از آنها اگر در چند متری ایستگاه ایستاده باشم سریع پایین می دود , دستم را می گیرد و روی صندلی می نشاند . جوان پر انرژی و شادی است . در آن خلوت صبح گاه و ایستگاههای خلوت , دوستان خوبی دارم .
گاهی هم تنهای تنها تا ایستگاه می روم و انگار آن روز , جزو روزهای تنهایی است . هوا سرد و باد سردتری صورتم را می سوزاند . زیپ کاپشنم را بالای بالا می کشم و دستهایم را در جیبهایم می کنم . هیچ صدایی نمی شنوم . خلوت خلوت است . گاهی از دور صدای ماشینی که از خیابان اصلی می گذرد را می شنوم . دماغم سردِ سرد شده . خوب است کاپشنم کلاه دارد وگرنه سرم یخ میزد . طبق همیشه ماشین ها و دست اندازهای داخل کوچه را می پیمودم که ناگهان …
لحظه ای معلق در زمین و هوا . و پیشانی و دهانم چنان زمین را بوس کرد که لحظاتی هیچ نمی فهمیدم . خدایا این چه بود ؟ چه شد ؟ آخ زانوهایم چرا درد گرفت ؟ صورتم چرا اینقدر می سوزد ؟
سالها بود بر زمین بوسه نزده بودم . آنهم در مسیری که کف دستش جزوی از من است . نفس هایم به سختی بیرون می آید . کف دستهایم ویزویز می کند . نمی توانستم برخیزم . کمی تلاش کردم ولی دست و پاهایم کاملا بی حس شده اند . هر کس بوسه ای بر زمین می زند باید تاب تحملش را هم داشته باشد دیگر .
بادی سرد و سوزناک می وزد . سوزش زیادی حس نمی کنم . فکر کنم حدود دو دقیقه ای بی حرکت در آن کوچه خلوت هم بستر زمین بودم . حالم به جا آمد . با درد نشستم . با دستهایم شروع به وارسی کردم . چیزی نمیدیدم ولی لمس کردم که صورتم و کف دستهایم پوستش رفته . شلوارم را چک کردم نه پاره گی ظاهرا ندارد . این چه بود در مسیرم که مرا به بوسه ای سخت وادار کرد ؟
هیییعععییی خدااا . یک بلوک بزرگ در کوچه . این آخر اینجا چکار می کند ؟ کدام از خدا بی خبری این را اینجا گذاشته است ؟ کمی جلوتر از بلوک مقداری شن ریخته شده است . حتما یکی از خانه ها روز گذشته در این کوچه کمی عملیات معماری انجام داده . خب بنده خدا این بلوک را بردار . زانو و پیشانی ام بدجوری درد می کند . در این فکر هستم که برگردم خانه . کمی تیمار کنم و با تاکسی راهی محل کار شوم .
چشمهایم را می بندم . چند نفس عمیق می کشم . اعصابم باید آرام باشد . شروع به تکاندن خودم می کنم . محکم تر از همیشه راهم را ادامه می دهم . آرام و متین پیش می روم . دستهایم را مشت می کنم . هر چه مرا نکشد قویترم میکند . زانوی راستم تیر می کشید . به آن توجه نمی کردم . باید به ایستگاه برسم . حس کردم چشمانم گرم شد . یا چیزی درون چشمهایم می رود . به آن دست نگذاشتم . چون فهمیدم چیست . زیپ کاپشنم را کمی پایین کشیدم و در حالیکه آرام پیش می رفتم دستمال تمیزی که مدتها بود در جیبم خاک خورده در می آورم و روی جای زخم پیشانی ام می گذارم و خون ها را پاک می کنم . به میدان میرسم . احتمالا با تاخیری که داشته ام همه دوستان مشترک صبحهای زود به محل های خود رفته و باز هم اتوبوس اول رفته و باید زودتر به ایستگاه برسم که به اتوبوس دوم برسم .
گاهی ماشینی از میدان می گذرد و خوب گوش میدادم که در خلوتی آن موقع از صبح از خیابان بگذرم . در حال گذشتن بودم که صدای ایستادن اتوبوسی کنار میدان را شنیدم . معمولا این موقع صبح راننده ها فقط برای من می ایستند و حدسم هم درست بود . همان جوان با انرژی پایین دوید و سریع به سمت اتوبوس رفتیم . از حالت من فهمید که چه شده . ناراحت جریان را جویا شد .
روی صندلی نشستم . باد گرم بخاری اتوبوس گرمم می کرد . از قضا چهار نفر دیگر از دوستان مشترک که مدتها بود ندیده بودمشان در اتوبوس بودند . آنها هم با دیدن پیشانی خون آلود و دستهای پوست رفته ناراحت شدند . راننده یک فلاکس دوقلو همراهش بود . یک لیوان آب جوش ریخت و به یکی دیگر از دوستان مشترک داد . او هم با همکاری دوست دیگر با دستمالهای تمیزی که از این سو و آن سو می رسید شروع به پاک کردن خونهای ریخته شده در چشم کردند . با کمک آب جوش و دستمال و من غرق محبت دوستان .
از ایستگاهی که سوار می شوم تا موقع پیاده شدن معمولا چهل دقیقه طول می کشد . نیمی از راه که گذشت گرم شدم و تازه بخاطر گرمی بدنم سوزش زخم ها شروع شد . پیشانی , دهان , دستها و بخصوص کوفتگی سر زانوها . اما گرمی محبت دوستان مشترک مانع حس کردن آنها میشد . تا ایستگاه آخر همه از بی دقتی و بی موالاتی عده ای صحبت می کردند که موجب اتفاقهای ناخوشایند می شود . مثل اتفاقی که برای من افتاد .
در ایستگاه آخر پیاده شدم . از ایستگاه آخر تا محل کار هم دوستان خوبی پیدا کرده ام . از راننده گرفته تا رفته گر صبح زود آن محله یا نگهبان یک بهداری یا مدیر یک مدرسه یا مسوول یکی از بخش های یک هتل . به حالت شوخی با هم جروبحث می کنند که کدام زودتر من را تا محل ورودی محل کارم برسانند . آن هم از برکات صبح زود است . در مسیر هر کدام زودتر به من برسد دستم را می قاپد و بقیه که می رسند برای هم شاخ و شانه می کشند که ببین من زودتر رسیدم و بقیه هم شاکی که باشه باشه ما رو ول کردی میری با یکی دیگه . صبح های زودم شاد و انرژی زاست . فقط آن روز استثنا بود که واقعا محبت دیگران فراموشم می کرد و محکم تر شدم برای ادامه راه . چون بلوک که سهل است , حتما موانع بزرگتری در راهم است . باید مراقب آنها باشم و ذهنم را بیهوده درگیر یک بلوک نکنم . تجربه ای شد که قدمهایم را در حین اینکه محکم باید بردارم ولی محکم هم برندارم . همان قدم جلویم می برد و همان قدم زمینم می زند .
فقط وقتی سر کار رسیدم فهمیدم پشت شلوارم خیلی پاره شده و کمی خجالت کشیدم . خجالت هم خودش نوعی تجربه است دیگر و تا شلواری دیگر از خانه برسد از جایم تکان نخوردم .

موفق و پیروز باشید .

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ای تلخ و شیرین . حدود دو هفته پیش اتفاق افتاد»

سلام ریحان خانم
بعله دوستان خوب غنیمتند . فقط حیف که فقط صبح ها ارادت دارم خدمتشون و ساعات دیگه شبانه روز نیستند . البته دوستان این محله هم خیلی خوب و باحالند و ارادت ویژه دارم خدمتشون
موفق و پیروز باشید

درووووود داش مهدی. قشنگ نوشتی و چه خوب بیان کردی. کامنت امید هم که قشنگ بوووود خَخ.
ولی یه مشکلی که هست اینه که خعیییلیی بچه های ما با غرور راه میرند. بنظرم که باید یه کمی بیشتر همگی مواظب و مراقب باشیم. همین کوری درد کمی نیستا.
پس اینقد با غرور و منم منم و من میتونم برم بهتره که راه نریم.

سلام بر بی ادعای عزیز
بعله قبول دارم بعضی اوقات غرور میگیرتمون . و توصیه می کنم به دوستان که مسیری رو هم اگه مث کف دستشون بلدن باز هم مراقب باشند و با احتیاط راه بروند . ممنون دادا . موفق و پیروز باشید

سلام عزیز. من با این که یکم می بینم اما، عسا رو فراموش نمی کنم.
توی کیفم دوتا عسا دارم. بجای یکی.
هر گامی که برمیدارم. با دقت و سبکی این کار رو میکنم. بیشتر وقت ها این کار به دادم رسیده.
اما، هر وقت که با گامی اطمینان بخش راه افتادم یه بلای سرم نازل شده.
موفق و پیروز باشی.

سلام مهرداد عزیز
آره واقعا . اعتماد بیش از حد به همون کم سوسویی که داریم کار دستمون میده
واووو . دو تا عصا . چه فکر جالبی . منم سریع عصامو دوتا می کنم . ممنون از این راهنماییت رفیق . موفق و پیروز باشی

سلام. هرچند خاطره ای تلخ و دردناکی بود اما مثل همیشه زیبا نوشتید. اشاره ای به اینکه عصا در دست داشتید یا نه نکردید. اگر جز آن دسته افراد مخالف این امر واجب کفایی و عینی و……. هستید خواهش دارم حتما و جدا تجدید نظر کنید. من سال اول دبیرستان که بودم و بخاطر غرور ناشی از بینایی اندکی که داشتم یک روز چنان بلای زمینیی برسرم آمد که غرور پوچم را نابود کرد و از آنپس عصای سفید را رفیق و همیار همیشگی خودم قرار دادم. دوستان عزیزی که عصا بدست گرفتن را کسر شأن میدونید, باور کنید که نابینایی ما یک واقعیتی محض است و بدست گرفتن عصا عیب و عار نیست.

سلام کیان عزیز
راستش عصا به دست می گیرم . ولی صبح ها از منزل تا سر خیابان اصلی چون خلوت و تسلط داشتم عصا رو بیرون نمی آوردم و به خیابان اصلی که میرسم عصا رو بیرون میارم . البته از آن روز به بعد عصا رو بدست می گیرم . حتی اگه بگن این مسیر صاف و همش نشونه گذاری شده و هیچ مانعی نیست باز رفیق سفیدم را همراهم می گیرم . ممنون که هستی . موفق و پیروز باشی

سلام خانم جوادیان
ممنون از همدردی و نظر لطفتون . راستش تا سوار اتوبوس بشم خیلی ناراحت بودم و به روزگار خیلی بدوبیراه گفتم . ولی تا محبت دیگران را دیدم یواش یواش غمم از بین رفت . من زیاد به دل ننمیگیرم و مسائل خییییلی زود از یادم میره . ممنون از حضورتون . موفق و پیروز باشید

سلام
ماجرایی تلخ را به شیرینی تمام نوشته اید. دست مریزاد.
در شناسنامه تان گفته اید بینایی تان بسیار محدود است و از عصا استفاده می کنید. پس چطور در آن موقع عصا نداشتید؟
من همیشه به همه دوستان توصیه می کنم در مطمئن ترین مسیرها، نیز به محیط اطمینان نکنید و عصا بزنید. ما باید جسارت و احتیاط را توامان داشته باشیم.

سلام ابوذر جان
بعله متاسفانه بعضی شرایط محیطی اعتماد به نفسی کاذب در ما بوجود میاره که خودمون ضربش رو می خوریم . همیشه عصا دنبالم هست ولی آن موقع در جیب کاپشنم بود چون به اصطلاح اعتمادی بی حد به این مسیر داشتم . ولی از آن روز به بعد همیشه همراهم است . ممنون از لطفت . موفق و پیروز باشید

درود!
با توجه به اینکه تو امروز دوست قدیمی منو تحویلم دادی حالا انتظار داری چه جوابی به این بی احتیاطیت بدهم…
فقط در یک جمله میگویم برو خدا را شکر کن که من در آن موقع کنارت نبودم… وگرنه چنان مشت و لگد بارونت میکردم تا دیگر جرأت نکنی با اعتماد کامل در ایران تنهایی راه بروی
در محله ی ما مدتیه که فاضلاب میکشند و خواهر من با عصا با کمی بی احتیاطی از اداره برمیگشته که نزدیک اردوگاه محله در حفاری سقوط میکنه و خدا را شکر که اونجا سقوط کرد و کمی جلوتر در چاه فاضلاب نیفتاد و حالا زنده است و هنوز نفس میکشد…
البته من دلم برایش نسوخت چون با کمی اعتماد راه میرفته و من مقصر خودش را میدانم…
همانطور که بارها در محله نوشته ام من دشمن نابینایان و کم بینایان بی احتیاط هستم و اگر دستم بهشون برسه تا میخورند میزنمشون تا درس عبرتی باشه برای بقیه…
من بخاطر لطفی که امروز بهم کردی اذیتت نمیکنم و باهات قرار نمیگذارم که بکوبم توی سرت و بگویم ای کاش در چاه میفتادی و حسابی ما را میخنداندی…
راستی تو که جواب نظرات دوستان را ندادی مثل اینکه من مرض دارم که دارم اینجا با جدیت نظر میدهم…
دوست یا دشمن خطرناک شما عدسی پرپری پروازی!

سلام عدسی . شاد باشی
آره منم بشینم بخورم . دست بزنم خوبه و عقده اونروز هنوز تو دلم مونده . ببیا یه دست کتک کاری حسابی بکنیم . اصلن شوخی هم ندارم و با عصا چنان بزنم تو شیکمت که یادت بره خونتون کجاست . خخخ
ممنون که هستی رفیق . رحیمی دیشب بهم زنگ زد و خیلی تشکر کرد . خوشحال شده بود که بهش زنگ زدی . موفق و پیروز باشی

با کمال تاسف و تاثر خبر یافتیم که جناب محسن فروزنده کارمند دادگستری اصفهان و یکی از همنوعان کمبینا بر اثر سانحه رانندگی جان خود را از دست داده اند. این اتفاق روز ۵شنبه ۲۸بهمنماه و ظاهرا هنگام عبور از عرض خیابان رخ داده است. ضمن گرامیداشت یاد و خاطره این عزیز همنوع آرزوی صبر و شکیبایی برای خانواده گرامیش اعم از همسر فرزند و والدینش داریم. دوستان عزیز با استفاده از عصا تا حدود زیادی امنیت خود را تضمین کنید. زنده یاد فروزنده کمبینا بود و گمان نمیکنم که از عصا استفاده میکرد. به هر حال یادش گرامی. آقا مهدی عزیز و دیگر دوستان بیشتر مواظب و مراقب سلامتی و امنیت خود باشید. باقی بقایتان.

منم زیاد از این بلوکا و جوبا جلوم سبز میشه و کله معلق میشم. خخخخخخخخخخخخخ. یکی از دلایلی که اصفان برف نمیباره منم. بسکی خدا دوسم داره. میدونه یوخده یه نمه یخ شه من دس و پام خواهد شیکست از صد ناحیه و خواهم رف تو کوما. هاها. اینه که برف نازل نیمیکونه. به جون خودم. خخخخخخخخخخخخخخخ

سلاااام بر عامل خشکسالی اصفهون
هاا اییی دو راه داری : یا مهاجرت کنی از اصفهون بری یا ترورت کنیم . هان ؟ کدومش ؟ خخخ
البته فکر کنم مهاجرت آسونتر باشه . مثلا برو …. برو … کجا بری خوبه ؟ مثلا برو تهرون یه خورده خشکسالی بدی بهشون . خخخ
خارج از شوخی ان شاالله هیچ کس بد نبینه غم نبینه و شما هم مراقب باشید که سالم بمونین . ممنون از حضورتون . موفق و پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید