خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان کوتاه ” آنجا کسی نیست ” . حالا نمی دونم کسی هست یا نیست ولی نوشته خودمه .

سلام دوستان خوب و عزیزم
یک داستان کوتاه مدتی پیش نوشتم و اگه نظرتون رو در موردش بگید خوشحال میشم .

فقط اگه بدتون اومد نزنین محله رو بترکونین . یه سوزن بهم بزنین خودم می ترکم مث برف شادی ریز ریز میشم و میریزم رو سرتون که یه خورده شاد بشین . اگه بازم شاد نشدین موقع ریز ریز شدن صدای سوت بلبلی هم در میارم که حتما شاد میشین . خخخخ

***

چنان سیلی به صورتش زد که چشمان آبی اش یک لحظه قرمزِ قرمز شد . گویی چند قطره خون به جای اشک از چشمهایش چکید .
از شدت سیلی , دختر چند قدمی به عقب پرت می شود . اما خود را کنترل می کند و گوشه میز را می گیرد که روی زمین نیفتد . موهایش پریشان روی صورتش می ریزند . گویا می خواهند جلوی چشمهای او را بگیرند .
خود را جمع و جور کرده و محکم می ایستد . به مرد می نگرد . مردی میانسال و کاملا عصبانی . از شدت خشم دستهایش می لرزد . گویا از چشمان او هم فقط خون جاریست . رگهایش چنان برجسته شده که انگار الان , همین الان از هم متلاشی می شوند .
مرد : خجالت نمیکشی ؟ 35 سالته . با سه تا بچه اومدی میگی دیگه نمیخامش ؟ باید همون روز اول میزدم تو دهنت که این مردک از کَلَت بیاد بیرون . احمق احمق احمق … اومدی میگی معتاده , زن بازه , حروم میاره تو خونه , مگه همینارو بهت نگفته بودم اکرم ؟ هان ؟ حرف بزن احمق …
دختر سرش را به آرامی پایین می اندازد . لحظاتی سکوت برقرار است . قرمزی سیلی روی گونه دختر معلوم است . صدای خس خس شدید نفس های مرد که از شدت خشم به شماره افتاده مانع شنیدن نفس های آرام و ترسیده دختر است .
دختر : بابا ! من اعظمم . اکرم نیستم .
مرد یک لحظه خیره خیره به او می نگرد . لرزش دست و قرمزی صورتش کم می شود . زیر لب به آرامی سخن می گوید .
مرد : اکرم ! اعظم ! اعظم ! اکرم ….
و به آرامی به سمتی می رود . دختر رفتن او را به سمت اتاقش می بیند . موهایش را کنار می زند . واقعا انگار قطره ای خون از چشمش چکیده . به سمت پدر می دود .
دختر : بابا ! این اتاق …
و دست او را می گیرد و به سمت اتاق دیگر می برد .
روی میز عکس دو دختر بچه که کاملا شبیه هم هستند را می بینیم .
مرد : اکرم کجاست ؟ این حرفها چی بود میگفت ؟ باید بزنمش تا حرف دهنشو بفهمه .
دختر نیم نگاهی به چهره وارفته پدر می کند .
دختر : وقتی اومد بهش میگم بیاد پهلوت .
مرد : حتما بگیا . و گرنه تو رو هم تنبیه می کنم .
دختر : باشه بابایی . بخواب تا قرصهات رو بیارم .
دختر با عجله از اتاق بیرون می آید . به سمت میزی می دود که لحظاتی قبل خود را با آن کنترل کرده بود .
از روی آن کاسه بزرگی را به سمت خود می کشد و مقدار زیادی قرص داخل آن را می بیند . آنها را وارسی می کند . برگه ای کنار کاسه دیده می شود . او آن را زیر کاسه می گذارد و همراهش را از روی میز برمی دارد . ناراحت صندلی را عقب می کشد و روی آن می نشیند .
دستش را روی صورتش می گذارد و کمی جای سیلی را می مالد . ابروهایش از درد درهم می شود و به سمت اتاق می نگرد که صدای بوق گوشی شنیده می شود .
دختر : سلام احمد ! …
پسر : سلام اعظم . چرا صدات میلرزه ؟
دختر : هیچی . قرص بابا تموم شده …
پسر : کدوم قرصاش ؟
دختر به کاسه می نگرد . قرصهایی برمی دارد .
دختر : نمی دونم اسمش چیه .
پسر : دوباره زَدِت ؟
دختر سعی می کند آرام باشد .
دختر : چیزی نیست . بهش فکر نکن .
پسر : الان میام خونه خواهر جونم .
دختر : نه . من میام . تو کجایی با هم بریم قرصا رو بگیریم .
پسر : نمی خواد بیای . خونه بمون مراقبش باش . حتما همون قرصیه که مال فشار خونشه .
دختر : نه . فکر کنم قرص اعصابش باشه .
پسر : الان میام . مراقب باش . با آمبولانس دارم میام .
دختر تعجب می کند .
دختر : چرا ؟ مگه رفتی …..
پسر حرف او را قطع می کند .
پسر : آره . یه مدت اونجا باشه بهتره . حالش که خوب شد برش میگردونیم خونه .
دختر : نه . من نمیذارم .
پسر : حرف زدیم با هم اعظم . نزن زیرش .
دختر : من اوکی ندادم .
پسر : تا کی می خوای مواظبش باشی ؟ همش کتک بخوری ؟ هان ؟ بگو دیگه ؟ از شوک باید در بیاد .
دختر کمی گرفته می شود . دستش را مجدد روی گونه اش می گذارد .
دختر : من کتک می خورم . می تونم تحمل کنم .
پسر : میام خونه صحبت می کنیم . باشه ؟
دختر : باشه .
و گوشی را قطع می کند . در تمام مدت مکالمه او اشک می ریزد . گوشی را روی میز می گذارد . برمی خیزد و به سمت اتاقی می رود .
صدای باز و بسته شدن در سکوت را می شکند . و بعد از آن مرد با همان هیبت قبلی اش از اتاق بیرون می آید . اطراف را می نگرد و آرام به سمت میز می رود . روی آن را خوب نگاه می کند . معلوم است با چشمهایش دنبال چیزی می گردد . چشمش به قاب عکس کوچک روی میز می افتد . آن را برمی دارد . دو دختر کاملا شبیه هم . آهی می کشد . مجدد به عکس می نگرد. کمی حالش دگرگون می شود . چند قطره اشک از گوشه چشمش جاری می شود .
مرد : آخه چرا اکرم ؟ چرا دلبندم ؟ چرا نازنینم ؟
او به دیوار روبرویش خیره می شود . قاب عکس دیگری روی دیوار نصب شده . قابی از مرد و همسرش و دو دختر جوانش و یک پسر در مشهد .
او یک لحظه حالش بد می شود . قاب را روی میز می گذارد و دستهایش را به میز تکیه می دهد . نفس هایش تند می شود .
گوشه برگه ای که اعظم زیر کاسه گذاشته می بیند . برگه را از زیر کاسه بیرون می آورد . آن را کامل باز می کند . خوب به آن نگاه می کند .
برگه ترحیم اکرم است . برگه ای که مراسم هفته اکرم را معرفی می کند . مرد نفس هایش به شماره افتاده است . خس خس کنان برگه را به سینه اش می چسباند . آرام به گونه ای که فقط خودش می شنود حرف می زند و اشک می ریزد .
مرد : باید میزدمت . باید حبست میکردم . باید گوشمالی ات می دادم .
حرف زدن آرامَش به هق هقی بی صدا تبدیل می شود .
مرد : آخه چرا حرف گوش نمیکردی دختر ؟ خودکشی هم راه بود ؟ باید میزدمت .
و ناگهان انگار میخکوب شده باشد برگه از دستش رها می شود . کاملا عصبانی به سمت اتاقی می رود که اعظم وارد آن شده بود . در آن را با شدت باز می کند و صدای کوبیده شدن در به دیوار شنیده می شود و صدای جیغی بلند ….

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «داستان کوتاه ” آنجا کسی نیست ” . حالا نمی دونم کسی هست یا نیست ولی نوشته خودمه .»

سلام خانم مظاهری
ممنوووووووووووونم از انرژی مثبتتون
چشم . ن شالله متن های نکات نویسندگی هم از زبان اساتید بزرگ این فن میذارم
من که به جایی نرسیدم شاید دوستان جرقه ای براشون بشه و به جاهای بالا رشد کنند
موفق و پیروز باشید

آفرین . نکته انحرافی بود که متوجه شدین . می خواستم ببینم کسی متوجه آفرین
خوب متوجه شدین . اسمش رو تغییر دادم ببینم کسی متوجه میشه . اسم اصلی اش : او , من نیستم است
البته اسم جدید هم کمی بی ربط نیست و هر شخص از زاویه دید خودش میتونه برداشتی از اسم داشته باشه .
باز هم سپاس

سلااام دوست عزیز
موافقم . تو بازنویسیش کامبیز رو هم اضافه می کنم . خخخ

اینو به نیت یه فیلم کوتاه نوشتم و چون تو فیلم کوتاه می خوان حداقل هزینه ها رو بکنن برا همین شخصیت ها کم و در یک مکان نوشتمش

ممنون دوست عزیز موفق باشید

دوست عزیز… البته به قدری حجم این نوشته کم بود که خیلی نمیشه اسم داستان روش گذاشت. چند نکته به نظر من اومد که فکر کردم شاید بد نباشه بنویسم.
اول این که انتخاب زاویه دید درست انجام نشده.. .یعنی مشخص نیست زاویه دید دانای کل محدود به ذهن و یا نمایشی. دوم ایراد بسیار بزرگ و بدی به چشم میخوره. رعایت نکردن زمان داستان. یعنی در ابتدا گذشته نزدیک روایت میشود و بلافاصله نویسنده همراه با پلات حرکت میکند. دقیقا شروع داستان این ایراد به چشم میاد. نکته بعدی این که آیا نویسنده دقیقا نمیداند که چه اتفاقاتی در داستانش میافتد؟ چرا باید این همه از واژه انگار استفاده بشه؟ داستان وزوه کافی نداره. نکته بعدی ایده داستانیست. البته که در شروع هم گفتم به قدری داستان کوتاه است که به نظر من حتی شروع هم نشده است.. پس خیلی نمیشود در باره ایده داستان صحبت کرد.
دوست عزیزم مطمئنا شما با توجه به تجربه زیادی که در نوشتن دارید انتظار میره عمیق تر به یک موقعیت داستانی نگاه کنید.
داستان به مثابه یک شبکه.
موفق باشید.

سلام و ارادت ویژه خدمت شما بزرگوار
ممنون که با دقت خوندین و کامنت گذاشتین
در مورد مسئله ای که گفته بودید اسم داستان کوتاه نمیشه روی آن گذاشت این نکته را یادآور می شوم که گاهی داستانهای یک پاراگرافی از نویسندگان معروف و غیر معروف نگاشته شده است . البته عده ای به آن داستانک یا داستان خیلی کوتاه یا داستان کوتاه کوتاه می گویند که جزو خانواده داستان کوتاهِ .

در مورد نکته اول یعنی زاویه دید : بنظرم خیلی واضحه . از فعل هایی که به کار رفته معلومه دانای کل نمایشی است ولی با به کار بردن کلمه ” انگار ” دانای کل احتمالاتی را در ذهن مخاطب بوجود می آورد . که این هم اشکالی ندارد و خیلی ها استفاده می کنند . چون داستان است . نمایشنامه نامه یا فیلمنامه نیست که فقط یک جنبه را بیان کرد .
در مورد نکته دوم حق با شماست . ابتدای داستان فعلها ماضی هستند و در خط دوم زمان حال می شود . یک مشکلی که من دارم همیشه تو فعلها گند میزنم تا بازنویسی نهایی انجام بشه . حالا با سوت بلبلی ریزریز میشم رو سرت شاد بشید . خخخ
و اما در مورد نکته سوم که فکر کنم در نکته اول توضیح دادم .

ولی مسئله آخر که کل کار رو نابود کردید خخخ : ایده داستان چیست ؟ شخصیت , موضوع و حادثه آغازین معلوم باشه :
پدری که بخاطر شوک مرگ دخترش , گاهی در گذشته می ماند , او را با خواهر دوقلویش اشتباه می گیرد ومی خواهد جبران کند . البته به روش خودش .

در هر صورت حتما گنگی هایی داره که نکات رو بیان کردید . بسیار

در باره این که داستان میتونه یک پاراگراف باشه حرف شما درست. حتی میتونه یک جمله باشه. مینیمال. اما در باره زاویه دید دانای کل احتمالی. دوست عزیز این مفهوم درستی نیست. نویسنده مگر میشود داستانی را روایت کند و بگوید من نمیدانم احتمالا این بوده و یا احتمالا اون. احتمال برای من مخاطب معنی داره و نه برای نویسنده. به شخصه هیچ جایی زاویه دید احتمالی ندیدم. توی هیچ کارگاه داستانی حداقل تا الان ندیدم. به هر حال این سلیقه شماست. در باره این که نمایشنامه یا فیلمنامه نیست که مشخص باشه حق با شماست. چون درام نیست و روایته. منظورم از ا ایده عمیق تر از شخصیت و وزوه و … بود.
که البته این هم باز میتواند برگردد به سلیقه شما که دوست دارید ایده محور داستان بنویسید و یا مثلا شخصیت محور یا …
قصدم هرگز نابود کردن شما نبود. وقتی شناسنامه شما رو خوندم تصمیم گرفتم بنویسم. شما قطعا میدونید که هیچ رحمی توی فضای حرفهی نوشتن وجود نداره..
بازم متاسفم اگر باعث ناراحتی شدم.

آقا مهدی از خوندن داستانت لذت بردم تحت تاثیر قرار گرفتم دخترا خععلی ناز و دوست داشتنی هستند هم با گذشت هم فداکار هم موجب آرامش خاطر و هم سبب روشنایی و با صفایی خونه و کاشانه هستند من خودم یکی از این فرشتهها رو دارم و میدونم چقدر عزیز و مهربون و با صفا هستند. از جناب افشاری هم که نظر کارشناسی دادند تشکر میکنم باعث شد که ما هم کمی یاد بگیریم ولی نفهمیدم این قضیه دانای کل چیه همچنین درمورد افعال هم من که مشکلی ندیدم ولی خودت تایید کردی که مشکلاتی وجود داره اگه بیشتر توضیح بدی که منظور جناب افشاری چی هست خوشحال میشم اون تکرار کردن چند بار گویی گویا و انگار شاید اگه نبود بهتر بود ولی اینجا بیشتر معنی مثل اینکه میده یعنی اعظم وقتی سیلی به صورتش میخوره خب واقعا خون نمیاد ولی بقدری شدید بوده که فکر میکنه یا مثل اینکه خون میاد. خلاصه که خوبه که کارشناسان باهم مباحثه کنند تا دیگران هم بیاموزند. پیروز باشی مهدی خان.

سلام عمو حسین عزیزم
خیلی خوشحالم که پسندیدید
آره . منم خیلی دوست دارم یه دختر داشته باشم ولی هنوز خدا قسمت نکرده . میگن هر کی دختر داره خوشبخته و شما هم از خوشبختای روزگارید .

در داستان نویسی سه زاویه دید اول شخص یعنی کسی که داستان را روایت می کند , دانای کل یعنی از زاویه دید نویسنده یا فردی بی طرف و دوم شخص که شخصیت ها را مورد مخاطب قرار میدهی استفاده می شود که البته قسمت سوم کمتر استفاده می شود .

در مورد افعال خط اول داستان فعلهای ” شد ” استفاده شده ولی از خط دوم به بعد فعلهای زمان حال مثل می شود , می کند , می بیند , می رود به کار می رود .

ان شاالله در کل کل های بعدی من و آقای افشاری توضیحات بیشتر ارائه خواهد شد .

ممنون از نظر لطفتون موفق باشید

سلام خانم جوادیان
معلومه تحت تاثیر قرار گرفتین . بله متاسفانه این موارد خیلی دیده شده و میشه . بخصوص امثال ما که روحیه حساس تری داریم بهتر و بیشتر آن را درک می کنیم . ناراحتی شما از اتفاقی که برای شخصیت دختر می افته قابل درکه . موفق و پیروز باشید

سلام. قلم بسیار زیبایی دارید. داستان جالبی بود ولی من فکر کردم ادامه داره خخخ. چند سال پیش ی داستانی رکورد کوتاهترین داستان ترسناک جهان رو به خودش اختصاص داد متنشو در ادامه میزارم **آخرین انسان روی زمین در خانه اش تنها نشسته بود ناگهان در زدند**

سلام خورشید خانم . ممنون از نظر لطفتون .
بعضی پایان ها در اختیار مخاطب قرار می گیره . مقدمه چینی هایی در داستان صورت می گیره و وقتی در جایی که منتظر ادامه هستید تموم میشه .
داستان من جای ادامه کار داره ولی بیشتر از اون لوث و بی مزه ش میکنه .

ممنون از داستانکی که گذاشتید . خیلی خیلی جالب بود . شاید عزراییل اومده سراغش ؟ خخخ

موفق و پیروز باشید

سلام. یکی از چیز هایی که بهش عشق می ورزم نوشتنه. تشنه بهتر نوشتنم ولی در توانم نیست! کاش می شد بتونم بهتر و بهتر بنویسم. دلم می خواد هر زمان لازم دارم بشه که بنویسم. ولی نمیشه و چه قدر اذیت میشم زمان هایی که نوشتن دلم می خواد و کلمه ها کمک نمی کنن!
داستانتون خیلی به دلم نشست. شبیه۱تیغ تیز. گفتم تیغ چون خیلی دردناک بود! درد داشت! تلخ اما زیبا! واقعیت ها هرچی تلخ تر باشن ماندگار تر هستن!
منتظر داستان های بعدی شما هستم!

سلام پریسا خانم
ممنون از نظر لطفتون .
خدا در نهاد هر کس استعدادی گذاشته و برای شما نوشتن . باید گوش بدید , بنویسید و نقد بشید . البته در دنیای نوشتن نقدها خیلی بی رحمند . ولی استعداد رو شکوفا و خلاقیت رو بالقوه می کنه . شما احساسات و درونیات خودتون رو بخوبی می نگارید و با تمرین می تونین هدفمندش کنین . کلماتی به کار می برید که مخصوص خودتونه . و شاید اصلا یه منتقد حرفه ای بشید . فقط کافیه بخوایند .
موفق و پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید