خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کلاس تموم شد! و من اما… دلشکسته تر از همیشه!

یه روز عادی بود، مثل همه ی روزای دیگه، البته از نظر بقیه دوستام! نمیدونم 2 یا 3 هفته پیش بود، با بچه ها تصمیم گرفتیم واسه مرور خاطراتی که چند سال با هم داشتیم بریم و سری به آموزشگاه زبانمون بزنیم. آموزشگاهی که دیگه اصلا گرمی اون سالهایی که ما اونجا درس خوندیم رو نداره.
من از همه خوشحالتر بودم، از همه هم زودتر، حتی 10 دقیقه قبل از ساعت قرارمون جلوی در آموزشگاه بودم.
کم کم 3 تا دوستای دیگه ام هم اومدن و با هم وارد آموزشگاه شدیم.
خدایا! همون عطری که 7 سال بهترین روزای زندگیم رو توش نفس کشیدم! از این عطر خیلی خاطره دارم، خیلی واسم عزیزه. اما… اما فضاش اصلا گرمای گذشته رو نداشت. نه معلما، نه دانشآموزا و…
خلاصه، اول مشغول احوالپرسی با منشیها شدیم که دیگه توی اون 7 سال با هم دوست شده بودیم. همش دلم میخواست این تعارفای معمول ایرانی زودتر تموم بشه و بریم کلاسامون رو ببینیم.
از من خیلی سوال میپرسیدن، اما اینقدر مشغول مرور خاطرات بودم و صداهای اون سالا میومد تو ذهنم که یکی در میون سوالاشون رو نمیشنیدم و با صدای اعتراضشون به خودم میومدم.
-چه خبر؟ شنیدیم آزمون کانون قبول شدی!
-آره، داره کارآموزیم تموم میشه.
-کی انشا الله؟
و جوابی که از سوی منه غرق در خاطرات شنیده نشد.
-فرزان! با تو هستما! کجایی؟ میگم کارآموزیت کی تموم میشه
-بعد عید.
بلافاصله جلوی سوالای بعد رو گرفتم و…
-بچه ها! نمیریم کلاسامون رو ببینیم؟
-چرا بریم.
شروع کردیم، از اولین کلاس، همینطور به ترتیب توی هر کلاسی که بودیم میرفتیم و از خاطراتمون توی اون کلاس، معلمی که توی اون کلاس باهاش بودیم و… میگفتیم.
رسیدیم به کلاسی که 3 ماه آخر اونجا بودیم.
دوستام همینطور داشتن میگفتن و میخندیدن، اما من رفتم توی خودم. دیگه متوجه اطرافم نبودم. وای! 3 ماه آخر! عجب 3 ماهی بود! غر زدنای من و لجبازیهای معلمم!
همه چیز از جایی شروع شد که بهم گفت تو فعالیت نداری توی کلاس. میگفتم مثلا چه فعالیتی بکنم؟؟ کلاس شما همش reading هست، منم که کتاب ندارم! گوش میدم دیگه! سوالی هم که بپرسین جواب میدم همیشه، میگفت نه باید فعالیت کنی، میگفتم خوب چیکار کنم؟ میگفت نمیدونم خودت باید بفهمی.
همون ترم، روزای پایانی ترممون، سفر کربلام اتفاق افتاد. سفری که از آبان مدام عقب میفتاد تا 16 اسفند که روز قطعی سفرمون اعلام شد.
واسه امتحان فاینال نبودم، 25 اسفند برمیگشتیم و دیگه بعد از عید باید آزمونم رو میدادم.
بازم واسه بقیه بچه ها سفری پیش اومده بود که واسه فاینال نباشن، بعد برگشتشون بی هیچ درد سری آزمونشون رو میدادن، به همین خیال با منشیها و معلمم صحبت کردم و گفتن خیالت راحت برگشتی امتحان بده.
سفر عالی بود، عید هم گذشت و اولین روز ترم جدید رسید.
با دوستام توی آموزشگاه منتظر بودیم، اونا منتظر دیدن نمرات ترم قبل و من منتظر مشخص شدن تاریخ امتحانم که یک دفعه…
-فرزان تو fail شدی!
-چی؟؟ من؟؟ اما قرار نبود نمره ای واسه من رد بشه! قرار بود بعد برگشتم از سفر…
منشی حرفم رو برید و…
-معلمتون نمره واست گذاشته و تو افتادی!
-یعنی حتی مشروط هم نشدم که بشه دوباره امتحان بدم؟؟
-نه متاسفانه، نمره زیر 60 بهت داده.
خیلی اون لحظه واسم سنگین بود، من که همیشه بالاترین نمره ی کلاس بودم، توی این 7 سال نمره زیر 95 نداشتم، حالا باید جلوی همه بهم بگن افتادی!
اون جلسه رو در سکوت مطلق توی کلاس نشستم و حتی یک کلمه حرف نزدم.
رفتم خونه و با عصبانیت تمام شروع کردم به معلمم اس ام اس دادم:
-من به شما اطمینان کرده بودم، خودتون گفتین برگشتی امتحان بده!
-تو هیچ فعالیتی نداشتی
-ببخشید شما یه فعالیت کلاسی بذارین بعد ببینین فعال هستم یا نه، همش reading! شما بلد نیستین کلاستون رو مدیریت کنین من باید چیکار کنم؟
جواب معلمم رو یادم نیست، فقط یادمه نخواستم بی احترامی کنم و دیگه جوابی ندادم.
خلاصه کاری نمیشد کرد، من افتاده بودم و فقط در صورتی که امتحان ترم قبلم رو میدادم و بالای 80 میشدم مجاز بودم توی کلاس ترم جدید شرکت کنم.
خیلی از این کار معلمم دلخور بودم، خیلی. امتحانم رو هم دادم و 100 نمره رو کامل گرفتم، اما تنها چیزی که واسم موند یه دلخوری از معلمم بود.
اون ترمم آخرین ترمی بود که آموزشگاه میرفتیم، دوست نداشتم 7 سال خاطره ی خوبم اینجوری تموم بشه اما…
به اینجای خاطراتم که رسیدم، به خودم اومدم و دیدم نمیتونم خودمو کنترل کنم. از دوستام جدا شدم و بیرون آموزشگاه منتظرشون موندم.
یه لحظه فکر کردم کاش هنوز حتی تمام این اتفاقات بد بود، حاضر بودم تحملشون کنم، فقط یه چیز خیلی با ارزش که واسه همیشه از دستش دادم، همیشه واسم میموند.
دیگه جلوی نم نم اشکام رو نمیتونستم بگیرم، حالا اشکام دیگه واسه خاطرات نبود، بلکه شده بود واسه حسرت از دست دادن همیشگی اون چیز با ارزش…
یک دفعه احساس کردم یکی از معلمام که بینهایت مهربون بود جلوم ایستاده و همون حرفی که بار آخری که دیدمش بهم زد رو داره بهم میگه:
تو خیلی حساسی، اینجوری فقط خودت لطمه میخوری همیشه، به چیزی وابسته نشو، و یا حد اقل سعی کن راحتتر فراموش کنی……….

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «کلاس تموم شد! و من اما… دلشکسته تر از همیشه!»

سلام.
گفتن جملاتی از قبیلِ:
تو خیلی حساسی، اینجوری فقط خودت لطمه میخوری همیشه، به چیزی وابسته نشو، و یا حد اقل سعی کن راحتتر فراموش کنی……….
با عرض معذرت از حضور ایشون و خودت فقط یک شعار هستند همه این طوری هستند و درگیر احساساتشون هستند. فقط کم و زیاد داره که اون هم فکر نمی کنم خیلی با هم فرق کنند افراد.
نه میشه به چیزی وابسته نشد و نه میشه راحت تر فراموش کرد.
لازم به ذکر نیست که این فقط و فقط نظر منه و اصراری بر درست بودنش ندارم.

سلام حسین. آره موافقم، همون معلمم هم میگفت خودم اصلا نمیتونم عملیشون کنم، ولی حسین خیلی مهربون بود. نمیتونست اذیت شدن کسی رو ببینه. میگفت گریه ی خانم واسم غیر قابل تحمله. فقط از روی دلسوزی میگفت. شاد باشی

درودها ب غزل بااحساس.شعار همیشه ام واسه خودم اینه که,احساسم بزرگترین سرمایه زندگیمه و هر چی سرم بیاد بابتش عاشقانه خواستارشم.درک میکنم دیگه گرمای خاطراتمونو ندارن دانشگاهها و جاهایی که قبلا بودیم چون حال و هوای ما دیگه حال قبل نیست.ی خاطره مشابه دارم ولی برعکس تو حالا میخندم بهش.استادمون دیر اومد و ما هم کلاسشو پیچوندیم رفتیم خونه,چهار واحد باهاش داشتیم همه رو انداخت خخخخخخ.اون روزا عصبانی بودم و کلی هم بهش معترض شدیم ولی حالا عاشق همون گذشته گاه پردردم میشم غزل مهربونی.عاشق لحظه هایی که پر از غصه و حتی اوج یأس بودن.الانم لحظه هامو دوست دارم و کلا زندگی همینه و در بهترین و بدترین شرایط باید زیست و لذت برد از نفس کشیدن.خودتو هر چیزی که داشتی و داری رو عمیقا دوست بدار,حال خوبیه.شاد باشی عالی بود.

سلام لنا! دقیقا با شعارت موافقم. بدترین بلاها هم سر احساسم سرم بیاد پشیمون نمیشم از راهی که رفتم. لنا تو آموزشگاه به جز شکل ظاهریش انگار هیچی سر جاش نبود. قبلا اینقدر دوسش داشتم روش تعصب داشتم، ولی الآن…

سلااام و درود بر آبجی فرزانه
خوبی آیا خوش میگذره آیا
خب میدونم چی کشیدی اون ترم چون که به سر خودمم اومده همچین معلمی در کانون زبان ایران داشتم در المنتری ۲ معلمی داشتم که هی دوست داشت گیر بده میگفت تو چرا تمرینهایی که شکل دارند رو انجام نمیدی یا غیره و ذالک
و منُ الکی انداخت و باعث شد که من کانون زبان رو رها کنم و دیگه نتونستم ادامه بدم
به هر حال این هم یه خاطره تلخ هست که باید به دست تاریخ بپیونده به هر حال مرسی بابت این خاطره و مرسی بابت این پست
انشالله که امتحان اختبار رو هم بعد از عید قبول بشی
روزت خوش و خدا نگهدار

سلام فرزان

من هم مطمئنا تو اون موقعیت خیلی ناراحت میشدم اصلا هیچ خوب نیست ادم رو درک نکنن و انتظاراتی در حد توانمون ازمون نداشته باشن…

ایشاء الله هر وقت خاطراتت رو مرور میکنی کلی خاطره خوب و شیرین رو به یاد بیاری!

سلام ریحان! میدونی؟؟ بعضی وقتا بعضیا با یه نیت دیگه ای، مثلا نیت کمک، یه کاری میکنن که اوضاع رو خرابتر میکنن. این معلم منم یه نیت دیگه داشت و فکر کرده داره کمک میکنه. ممنون که هستی همیشه شاد باشی

درود. خاطره جااالبی بووود. خب راست میگفت: چراا فعال نیستی. همین الآن میتونی فعال باشی و واسه مون مثنوی و غزل و از اینجور چیزا بذاری ولی سالی یه پست میزنی. خب چرااا آخه. ما منتظریم دیگه.
امیدوارم کسی تو درس زندگی نیفته و تجدید نیاره. وگرنه که این چیزا قابل جبرانه.

سلام. اوخ خدا چه هوا پست که من نخوندم!
غزل نصیحت های معلمت درسته ولی من که هرگز نتونستم انجامش بدم از حالا هم نمی تونم. شاید ضعیفم. نمی دونم ولی به خدا به تعداد بی نهایت دفعه سعی کردم ولی نشد و می دونم از حالا هم هرچی کنم نمیشه.
از دست رفته ها رفتن و دیگه هیچ زمانی هیچ چی شبیه اولش نمیشه. زمانی به زور می خواستم عکس این رو به خودم ثابت کنم ولی، … کاش می شد اون چیز هایی که حالا دیگه نیستن، از اولش نبودن که درد پایان هاشون حالا بی توجه به زمان و مکان چشم هامون رو خیس کنه!

سلام فرزانه
در تضادی عمیق که با خودم و اطرافم دارم پستتو خوندم
یه بار نزدیک بود چنین مسئله ای برای منم پیش بیاد.اما از اونجایی که یه کم روم زیاده رو در رو با معلم کمی بحث کردم و حل شد
منم بدم نمییاد یه سر به آموزشگاه زبانم بزنم ولی… اصلا حوصله ندارم که برم و بدون دوستای اون دوره اونجا باشم
و از دوستای اون دوره فقط سه تاشون موندن که خیلیم ازشون خبر ندارم
به هر حال سعی کن بخندی.حتی وسط تلختری گریه ها
ارادت.

سلام غزل.
خاطره جالبی بود. گاهی اوقات یه آدم خاطره تلخی رو از خودش به جا میزاره که هیچ وقت از ذهن پاک نمیشه.
امیدوارم به توصیه معلمت گوش کنی. هر چند خیلی از ما ممکنه زیاد این مسایل رو رعایت نکنیم و فقط شدت عملمون با هم فرق داشته باشه.
چشمه ی احساست همیشه قلقل کنه مثل دو سیب آلبالو خخخخخخخخخ.
شاد باشی.

دیدگاهتان را بنویسید