خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطراتی از جنس شب! بخش پنجم

شب های تنهایی, سخت نیست. سرد است!. مثل شب های زمستان, اگر بی پناه باشی! …
سلامی به گرمی قلب عشاق, به شما هم محله ای های همراه …
امشب با قسمت پنجم خاطراتم در خدمت شما هستم.
با نا باوری صحبت های خانم مردانی را می شنیدم و به زحمت سعی می کردم حرف هایش را درک کنم. باور آن چه که به زبان می آورد واقعا برایم سخت بود.
نمی توانستم باور کنم که دانشگاه الزهرا را برای همیشه از دست داده ام و تمام زحماتم برای گذراندن بیست واحد درسی فقط به خاطر یک اشتباه کوچک که خودم در آن گناه و تقصیری نداشتم بر باد رفته است! …
بالاخره با هر زحمتی بود توانستم به خودم مسلط شوم. از خانم مردانی خدا حافظی کردم و راه خوابگاه را در پیش گرفتم.
این اولین بار بود که به خاطر چیزی آنقدر ناراحت و غمگین شده بودم که حتی نمی توانستم برای تسکین و آرامش خودم گریه کنم! …آخرین روز های حضورم در خوابگاه الزهرا خیلی سریع, به خداحافظی از دوستانم, گرفتن عکس های یادگاری, دادن و گرفتن یادبود و دلداری های بهار و فریبا و مهناز گذشت!.
یک روز قبل از حرکتم به مقصد شهر کوچکمان, برای آخرین بار دست در دست بهار به کافه هنر و بعد از آن هم به پارک مورد علاقه خودمان رفتیم, کنار قفس پرنده ها ایستادیم و بهار, دیوان حافظ را باز کرد و با صدای قشنگ و گیرایش شروع به خواندن کرد:
دل می رود ز دستم, صاحب دلان خدا را,
دردا که راز پنهان, خواهد شد آشکارا …….
ماجرای لغو قبولیم را با خانواده ام در میان گذاشتم. قرار شد که تنها به خانه برگردم و به محض شروع ترم جدید در دانشگاه, به همراه برادرم برای مذاکره با سازمان سنجش به تهران بیاییم.
قبل از حرکت, فریبا یک کاغذ تا شده به دستم داد و گفت: )تو این کاغذ اسم یه تعداد از رمان های معروف و قشنگ رو به همراه اسم نویسنده و مترجم شون برات نوشتم. از کتاب خونه های عمومی مخصوص نابینایان بگیر و بخونشون. مبادا در نبود من تنبلی کنی و کتاب خوندن رو کنار بذاریا! …(
وقتی می خواستم از خوابگاه بیرون بروم, همه بچه ها برای خدا حافظی آمدند. فریبا, بهار, مهناز, چندتا از بچه های رشته طراحی لباس که از همان روز های اول ورودم به خوابگاه با هم حسابی رفیق شده بودیم و همه آنها را بچه های بندر صدا می کردند, هم کلاسی های تهرانی و خوابگاهیم و سرپرست شیفت شب که همه ما را دوست خودش می دانست, در لحظات تلخ خداحافظی کنارم بودند.
وقتی بالاخره مسیر بین ونک تا ترمینال جنوب را با اتوبوس و مترو طی کردم, بلیت خریدم و سوار اتوبوسی که قرار بود مرا به اقلید برگرداند شدم, برای اولین بار در این چند روز توانستم درست و منطقی در باره اتفاقی که برایم افتاده بود فکر کنم. در آن لحظه به این نتیجه رسیدم که این شکست آنقدر برایم سنگین است که قادر به تحملش نیستم! …
به خانه برگشتم. به همان شهر کوچکی که بعد از تجربه زندگی در شیراز و تهران, برایم مثل قفسی کوچک و تنگ آذار دهنده شده بود.
تا چند روز از اتاقم بیرون نیامدم و به غیر از مواقع ضروری, با کسی هم کلام نشدم. وقتی توانستم تا اندازه ای موضوع را بپذیرم و با آن کنار بیایم, به همراه برادرم به تهران رفتیم.
تلاش ها و نامه نگاری های زیادی با سازمان سنجش انجام دادیم که مجال توزیحش در اینجا نیست ولی در نهایت سعی و تلاش ما به جایی نرسید و بدون نتیجه به خانه برگشتیم.

از اسفند ماه سال 1389 تا مهر ماه سال 1390, زندگیم خیلی یک نواخت گذشت. یک بار دیگر در کنکور سراسری شرکت کردم ولی بخاطر شرایط روحی که داشتم نتوانستم به رتبه ای که مد نظرم بود برسم و به همین دلیل تصمیم گرفتم وارد یکی از دانشگاه های آزاد استان فارس شوم.

به پیشنهاد یکی از شوهر خاله هایم که آن موقع به شغل قضاوت در دادگاه شهرمان مشغول بود, رشته حقوق را انتخاب کردم و وارد دانشگاه آزاد شهر آباده, یکی از شهر های کوچک استان فارس که فاصله زیادی با شهر خودمان نداشت شدم.
به خوبی روز ثبت نام و همچنین روز های اول ورودم را به خوابگاه دانشگاه آزاد شهر آباده به یاد دارم.
بر خلاف دانشگاه الزهرا, دانشگاه آزاد اصلا محیط شلوغ و پر شوری نداشت. کار های ثبت نام خیلی سریعتر و راحت تر از دانشگاه قبل انجام شد و در هنگام ورود به خوابگاه هم از آن امتیاز های ویژه یک فرد نابینا, هیچ خبری نبود. سرپرست خوابگاه دانشگاه آزاد با خوشرویی با ما برخورد و تعارف کرد و بعد هم من و مادرم را به یکی از اتاقهایی که هنوز ظرفیت خالی داشتند راهنمایی کرد.

وقتی وارد اتاق شدم متوجه گردیدم که غیر از من هفت نفر دیگر هم ساکن آن اتاق هستند. هم اتاقی های جدیدم استقبال چندانی از ورود یک غریبه نابینا به اتاقشان نکردند و بعد از رفتن مادرم تمام تلاششان را برای منصرف کردنم از ورود به آن اتاق انجام دادند.
برخورد و رفتارشان برای من که یک دختر اجتماعی و دوست دار گرمی و دوستی با دیگران و در عین حال خیلی زود رنج و حساس بودم به قدری رنج آور و ناراحت کننده بود که قادر به بیانش نیستم! …
یک شب از فشار ناراحتی و تنهایی با چشم گریان از اتاقم بیرون رفتم و راه محوطه باز خوابگاه را در پیش گرفتم. می خواستم کمی در هوای آزاد قدم بزنم تا شاید حالم بهتر شود.
بعد از این که از قدم زدن خسته شدم روی یکی از نیمکت ها که اتفاقی در سر راهم به آن برخورد کرده بودم نشستم و در حالی که قطرات اشک را از روی گونه هایم پاک میکردم به فکر فرو رفتم.
غرق در فکر و خیال بودم که شنیدم یک نفر اسمم را صدا می کند:
)فروغ تویی؟ پس چرا تحویلمون نمیگیری بابا؟
من شنیده بودم تو تهرانی. اینجا چیکار میکنی پس؟(
به آرامی سر بلند کردم و گفتم: مرضیه؟ تو مرضیه ای؟
جواب داد: )آره. پس میخواستی کی باشم؟ خجالت نمی کشی فامیل خودت رو نمی شناسی؟(
مرضیه دختر یکی از اقوام پدریم بود. از زمانی که وارد دبیرستان شده بودم, بخاطر سنگینی درس هایم و همچنین به این دلیل که روحیه ام مثل زمان بچگی خوب نبود دیگر به همراه خانواده ام به روستا نمی رفتم و در نتیجه چند سالی می شد که او را ندیده بودم و راستش را بخواهید هرگز فکر نمی کردم در چنین روزی ملاقاتش کنم.
از وضعم در خوابگاه پرسید و وقتی شرایطم را برایش توزیح دادم تصمیم گرفت من را به اتاق خودش ببرد تا با او و هم اتاقی هایش زندگی کنم.
به این ترتیب از آن محیط رنجآور و آذار دهنده نجات پیدا کردم و تحمل خوابگاه و دانشگاه آزاد برایم خیلی آسانتر شد.
کم کم در دانشگاه و خوابگاه جدید هم برای خودم دوستانی پیدا کردم و سعی کردم از زندگی, همانطور که هست لذت ببرم.
کلاس ها در اینجا دیگر مثل کلاس های دانشگاه الزهرا تک جنسیتی و یا بقول بچه ها, صورت دیگری از دبیرستان دخترانه نبود. پسر های شوخ طبع و پر انرژی مدام کلاس ها را به هم می ریختند و موجبات تفریح سایر هم کلاسی ها را فراهم می ساختند.
آشفتگی کلاس ها و طرض تفکر اکثر هم کلاسی ها و هم اتاقی هایم برایم غیر معنوث و ناآشنا بود.
بیشترشان اعتقاد داشتند که دانشگاه محل تفریح و خوشگذرانی و در نهایت گرفتن یک مدرک لیسانس است که به غیر از قاب گرفتن به هیچ کار دیگری نمی آید و این شیوه تفکر برای من که قبل از آن یکی از دانشگاه های سراسری تهران را تجربه کرده بودم و با دانشجو های دانشگاه های بزرگ و مادری مثل شریف و امیر کبیر همنشین و دوست شده بودم واقعا عجیب بود.
هم کلاسی هایم مدام کلاس ها را به بازی می گرفتند و تفریح می کردند و می خندیدند.
یک روز صبح به محض ورود به کلاس متوجه شدم که بین پسر ها بحث کنفرانس قشنگترین دختر کلاس در جریان است. با کنجکاوی صحبت هایشان را گوش کردم:
)پسر امروز افسون خُشکله می خواد کنفرانس بده. باید همه جوره هواشو داشته باشیم. اگه یه جا گیر کرد بهش برسونیم. میگما: تو اگر میشه امروز آدم باش و هرکی میره واسه کنفرانس فکر نکن که حطما باید انقدر ازش سؤال های جورواجور بپرسی که مغزش هنگ کنه(
پسر ها مشغول به بحث کردن بودند که طرف مورد صحبت وارد کلاس شد و با ناراحتی گفت:
)وای بچه ها! امروز نوبت منه که کنفرانس بدم. دیشب تولدم بود و بچه ها تو خوابگاه برام جشن گرفته بودن. اصلا نتونستم آماده بشم برای امروز. تو رو خدا بگید چیکار کنم!!!(
یکی از پسر ها با خوشحالی از جا پرید. گویی که این فرصت بزرگترین شانس در زندگی او بود.
با هیجان پرسید: یعنی افسون خانم… هیچی نخوندی؟( افسون جواب داد: )نه!. هیچی نخوندم(
پسر هم کلاسی گفت: )نگران نباش و خودت رو نباز. تو فقط بلند شو و برو برای کنفرانس. به محض این که به نام خدا رو گفتی من کاری خواهم کرد که کلاس به هم بریزه و مشکل حل بشه.(
استاد وارد کلاس شد و اسم افسون را برای توضیح درس آن روز صدا کرد. او هم از جایش بلند شد و رفت رو بروی جمع ایستاد و شروع کرد: )به نام خدا. موضوع کنفرانس:
دیگر فرصتی برای گفتن عنوان و موضوع پیش نیامد. در یک لحظه کلاس از صدای خنده پسر ها و جیغ دختر ها پر شد. دختر ها با هم جیغ می کشیدند و میگفتند: وااااااااااااای موش. مامااااااااان. موووووووووووش.
در یک چشم به هم زدن کلاس از جمعیت دختر ها خالی شد و همه دختر ها بغیر از من کلاس را ترک کردند و پا به فرار گذاشتند.
من در جمع پسر ها که قهقهه خندشان به آسمان بلند بود تنها ماندم.
شاید شما دوستان خوب هم محله ای که این نوشته را می خوانید من را مورد انتقاد قرار بدهید که چرا در شادی عمومی شرکت نکرده و مثل بقیه دختر ها از کلاس بیرون ندویدم؟ در جواب این انتقاد باید بگویم: حقیقت این است که آنقدر اعتماد به نفس ندارم که بدون داشتن بینایی, در میان یک جمع مخلوط از دختر و پسر و میز و صندلی, مثل یک دختر بینا بدوم و فرار کنم. همچنین با کمال تأسف باید اعتراف کنم که تا زمانی که در دانشگاه آزاد بودم, نتوانستم از بین دختر های هم کلاسی یک دوست صمیمی پیدا کنم که در چنین مواقعی همراهم باشد. موش هایی که داخل کلاس ما رها شده بودند, تا دقیقه آخر وقت کلاس را به خودشان اختصاص دادند و بعد از پایان وقت, توسط صاحبشان, یعنی همان پسری که به قشنگ ترین دختر کلاس قول داده بود کلاس را به هم بریزد داخل جعبه مخصوص جا گرفتند و از کلاس بیرون رفتند.

گذشته از جو دانشگاه و کلاس ها که هیچ تناسبی با وضع روحی و جسمی من نداشت, تهیه کتب و جزوات درسی برایم به مشکلی بزرگ و در مواردی حل نشدنی تبدیل شده بود.
در آن روز ها وقتی به یاد دانشگاه الزهرا و آن همه دوست فداکار و مهربانی می افتادم که اجازه نمیدادند برای تأمین جزوات درسی با کمترین سختی مواجه شوم دچار احساسی مخلوط از غم و حسرت و نا امیدی و هم تعجب می شدم!.
یک سؤال مرتب در ذهنم تکرار می شد که هر چقدر فکر می کردم, جوابی برای آن پیدا نمی کردم:
چرا در این مدت کم در دوست یابی انقدر ضعیف شده ام؟؟؟
هر روز موقعی که ساعت کلاس تمام می شد, هم کلاسی هایم دسته دسته در حالی که با یکدیگر مشغول گفت و گو و خنده بودند کلاس را ترک می کردند و من تنها می ماندم. اوایل در این مواقع دچار شگفتی می شدم و از این که به یکباره کلاس از جمعیت خالی می شد تعجب می کردم. ولی کم کم حقیقت موضوع برایم روشن شد و احساس حسرت و دلتنگی در قلبم, جای احساس تعجب را گرفت. به تدریج این حقیقت را درک کردم که محیط این شهر و دانشگاه به هیچ وجه برایم مناسب نیست و باید برای تغییر شرایط راهی پیدا کنم.
وقتی همه هم کلاسی ها از کلاس بیرون می رفتند به آرامی از روی صندلیم بلند می شدم, عصای یادگاری آقای روشی را از داخل کیفم بیرون می آوردم, بازش می کردم و عصا زنان, به تنهایی راه خوابگاه را در پیش می گرفتم. مسیر بین دانشگاه تا خوابگاه را به خوبی یاد گرفته بودم و می توانستم بدون کمک گرفتن از دیگران آن راه را طی کنم. تقریبا یک ربع ساعت یا بیست دقیقه طول می کشید که از دانشگاه به خوابگاه برسم و در تمام مدتی که قدم زنان این راه را می پیمودم, سوار بر بال های پرنده خیال, به گذشته ها می رفتم! …
تابستان هایی را به یاد می آوردم که سوار بر مارال نیلی, آسوده و بی خیال, در مزرعه و باغ پدریم تاخت و تاز می کردم!.
زمستان سردی را به یاد می آوردم که مثل سنگی که بچه ها برای تفریح به داخل آب می اندازند, به داخل حوز پر از آب و یخ پرتاب شدم!.
روز هایی را به یاد می آوردم که در مدرسه عادی هر چقدر تلاش می کردم آن چه را که معلم در ساعات مربوط به درس ریاضی توضیح می داد درک کنم, از عهده بر نمی آمدم و در عالم بچگی این عدم درک را به حساب کم هوشی و بی استعدادیم می گذاشتم!.
تأخیری که در یادگیری درس انگلیسی به دلیل عدم آشنایی معلم عادی با خط بریل برایم پیش آمد, مشکلاتی که نداشتن معلم و منبع برای یادگیری کوتاه نویسی انگلیسی برایم به وجود آورد, ورودم به مدرسه نابینایان شوریده شیرازی و سکونت در خوابگاه آنجا, درخواست از مدیر مدرسه نابینایان برای به همراه داشتن یک کامپیوتر شخصی در خوابگاه برای استفاده از امکانات مدرسه در یادگیری کامپیوتر و مخالفت سرسختانه او همه و همه مثل صحنه های یک فیلم سینمایی از خاطرم میگذشتند! صحنه هایی که وقتی پشت سر هم قرار گرفتند, نتیجه تلخ لغو قبولی در دانشگاه را برای فیلم سینمایی زندگی من به وجود آوردند.
وقتی رشته افکارم به اینجا میرسید, احساس میکردم که از آسمان به اعماق یک چاه سقوط کرده ام. با خودم می اندیشیدم که اگر راحی برای کنار آمدن با این وضع پیدا نکنم از نظر روحی آسیب غیر قابل جبرانی خواهم دید.
غرق در این خیالات بودم که یک باره متوجه میشدم به خوابگاه رسیده ام و باید خودم را برای شلوغی محیط آنجا آماده کنم.
تفاوت محیط خوابگاه دانشگاه آزاد با دانشگاه الزهرا بسیار زیاد بود. دیگر در اینجا از برنامه کتاب خوانی هر شب با فریبا خبری نبود. در واقع کسی آنقدر ها به فکر کتاب خواندن نمی افتاد. صحبت های دوستان و هم اتاقی هایم مدام حول محور مد و لباس و آرایش دور میزد. اگر احیانا صحبت از مد و آرایش نبود, حرف ها مربوط میشد به پسر ها و اساتید جوان و به اصطلاح خودمانی تو دل بروی دانشگاه.
من در این بحس ها معمولا فقط شنونده بودم و حرف زیادی برای گفتن نداشتم. هرگز در زندگیم رنگی را ندیده بودم که بتوانم راجع به زیبایی موی شرابی و بلوند و یا طلایی نظری بدهم. زیبایی خیره کننده افسون که حسادت بیشتر دختر ها را تحریک میکرد, واقعا برایم معنا و مفهومی نداشت که حرف های مربوط به آن را درک کنم. همچنین, زیبایی اندام و بلندی قد فلان آقای جوان و خوشتیپ باز از آن جمله چیز هایی بود که بدون دیدن, جذابیت و یا بهتر بگویم: معنایی نداشت.
بد بختانه محیط بیرون از خوابگاه و دانشگاه هم به گونه ای نبود که برایم جذابیت داشته باشد و سرگرمم کند. شهر آباده هم مثل اقلید خودمان یک شهر کوچک بود و از نظر امکانات با شهر خودمان هیچ تفاوطی نداشت. همچنین فرهنگ مردم هم در آنجا به هیچ وجه برای پذیرش این که یک دختر نابینا را در معابر و مکان های عمومی تنها ببینند مناسب نبود. مجموعه این عوامل موجب میشد که بر خلاف زمان هایی که در شیراز و تهران بودم علاقه ای به تنها بیرون رفتن نداشته باشم.
البته گفتن این نکته هم لازم است که بیرون رفتن با دوستان و هم اتاقی هایم هم زیاد برایم لطفی نداشت. به این دلیل که با آنها اشتراک فکری نداشتم و همچنین, جای زیادی در آن شهر کوچک وجود نداشت که وقت گذرانی در آن برایم لذت بخش باشد.
تهیه جزوات درسی از همه این مشکلات بیشتر مرا زیر فشار قرار میداد. راستش را بخواهید در آن زمان هیچ گونه اطلاعی از وجود دستگاه های voice recorder مارک سونی که تا حدی برای افراد نابینا دسترسپذیر بود نداشتم و به همین دلیل مجبور میشدم برای ضبط صدا از یک دستگاه نا مناسب و با منوی کاملا دیداری استفاده کنم که در بسیاری از مواقع برایم مشکل ساز میشد و بدون کمک یک فرد بینا نمیتوانستم به خوبی از آن استفاده کنم. همچنین به دلیل نداشتن مهارت کار با کامپیوتر در حفظ و نگهداری و مرتب کردن فایل های مختلف جزواتم دچار مشکل میشدم و گاهی اتفاق می افتاد که به دلیل بی دقتی فرد بینایی که از او درخواست کمک کرده بودم, فایل های ضبط شده را از دست میدادم.
گذشته از نداشتن دستگاه مناسب برای ضبط و بی اطلاعی از چگونگی کار با کامپیوتر, پیدا کردن کسی که حاضر باشد جزوه ها را برایم بخواند, یا جزوه دست نویس خوانا و مناسبی داشته باشد که حاضر باشد آن را به امانت در اختیار من قرار دهد واقعا سخت بود.
در چند مورد اتفاق افتاد که هر چقدر تلاش کردم نتوانستم چنین فردی را پیدا کنم و ناچار شدم مشکل را با استاد مربوطه به آن درس در میان بگذارم.
از جمله این موارد تهیه جزوه درس زبان انگلیسی بود. سعی و تلاشم برای پیدا کردن کسی که جزوه این درس را برایم بخواند به جایی نرسید و در نهایت با قلبی شکسته مشکل را با استاد مربوطه در میان گذاشتم.
استاد درس انگلیسی ما یک خانم جوان و به گفته دوستان بینا, خیلی زیبا و جذاب بود. صدای ظریف و گیرایی داشت و وقتی از روی متون انگلیسی میخواند, در قلبم احساسی مخلوط از تحسین و لذت بر می انگیخت.
وقتی مشکلم را با او در میان گذاشتم, خندید و با نهایت مهربانی گفت:
)اصلا نگران نباش. توی دنیا همه چیز بر اساس منفعت آدم ها پیش میره. ببین که به چه آسونی این مشکل رو برات حل میکنم(
بعد از گفتن این حرف, رو به جمع هم کلاسی هایم کرد و گفت:
)از بین شما ها کی یه جزوه کامل و مرتب نوشته که در عین حال حاضر باشه از روی جزوه خودش برای فروغ بخونه؟
هر کسی این کارو انجام بده میتونه پنج نمره رو توی امتحان پایان ترم برای خودش تضمین کنه.(
هم من و هم استاد سجادی اطمینان داشتیم که بالاخره یک نفر دست کم برای به دست آوردن این پنج نمره داوطلب کمک به من
خواهد شد. ولی هر دویِ ما در اشتباه بودیم. شاید نه من و نه استاد سجادی به این نکته فکر نکرده بودیم که حتی یک نفر در کلاس پیدا نمیشود که به کامل بودن جزوه و توانایی رو خوانی انگلیسیش اطمینان داشته باشد.
وقتی مشخص شد که حتی یک داوطلب برای کمک به من وجود ندارد, دو احساس متفاوت در من و استاد به وجود آمد:
من تعجب کردم و استاد سجادی, سری به حالت تأسف تکان داد …
موقعی که کلاس تمام شد و همه از کلاس بیرون رفتند استاد کنارم آمد و گفت: )خوشحال میشم اگر دو شنبه ها بین ساعت 1 تا 3 بعد از ظهر وقت داشته باشی که با هم باشیم.(
آنقدر از این پیشنهاد خوشحال شدم که بدون لحظه ای تأمل قبول کردم. مصاحبت و یا شاید دوستی با استاد سجادی از جمله چیز هایی بود که در خیال هم نمیتوانستم آن را تصور کنم.
از آن به بعد, تمام هفته را به امید آمدن دو شنبه میگذراندم و در نهایت وقتی دو شنبه از راه میرسید, به دفتر استاد میرفتم و او, با صبر و حوصله به رفع مشکلاتم در درس انگلیسی میپرداخت.
در یکی از همین روز های به یاد ماندنی, بعد از رفع اشکال استاد از من خواست که کمی بیشتر در دفترش بمانم.
بعد از دقیقه ای سکوت با صدایی آرام و با کلماتی شمرده گفت:)نمیدونم چرا مدام احساس میکنم تو از یه چیزی ناراحتی. احساس میکنم از یه چیزی به شدت ناراضی هستی ولی نمیدونم نا رضایتی تو از کجاست. اگر دوست داشتی میتونی روی من به عنوان یه دوست حساب کنی و مشکلت رو باهام در میون بذاری.(
او درست میگفت. من هم ناراحت بودم و هم نا راضی. ولی دلیل این نا رضایتی و غم دقیقا چه بود؟
برای رفع آن دقیقا باید چه کاری انجام میدادم؟
این ها سؤالاتی بود که تا آن موقع نتوانسته بودم یک پاسخ قانع کننده برایشان پیدا کنم.
وقتی ماجرای تلخی را که در دانشگاه الزهرا برایم پیش آمده بود برایش بازگو کردم بدون این که برای فکر کردن به خودش زحمت بدهد, دلیل ناراحتیم را فهمید.
وقتی بی پرده و با صراحت نظرش را ابراز کرد لبخندی از رضایت بر لب هایم نقش بست. او در این که محیط این شهر و
دانشگاه به هیچ وجه با روحیاتم متناسب نیست با من موافق و هم عقیده بود.
نظر استاد این بود که پذیرش این شکست برای دختری تا به این اندازه کمال طلب بدون ضربه و آسیب روحی امکان پذیر نیست
و برای اجتناب از آسیب روحی ناشی از شکست و کمال طلبی باید به فکر ورود به یک دانشگاه سراسری در یک شهر بزرگ باشم.
اگر راستش را بخواهید وقتی به اعماق قلبم مراجعه میکردم چاره ای بغیر از پذیرش نظرش نمیدیدم.
بار ها به فکر افتاده بودم که برای یک بار هم که شده با جدیت برای امتحان کنکور درس بخوانم. گاهی در شب های بی خوابی
به ورود به یک دانشگاه مادر فکر کرده و از تصورش غرق در لذت شده بودم. ولی یک مانع برای انجام این کار در سر راهم قرار داشت و آن مانع عبارت بود از خانواده. اطمینان داشتم که اگر بخواهم برای کسب آمادگی جهت موفقیت در کنکور یک ترم از دانشگاه مرخصی بگیرم با مخالفت جدی خانواده به خصوص مادرم مواجه خواهم شد. در این که
آنها شرایط من و همچنین دلایلم برای خروج از دانشگاه را درک نکرده و نمیپذیرند کوچکترین شکی نداشتم.
میتوانستم تک تک حرف های مادرم را بعد از این که فهمید چه تصمیمی گرفته ام در ذهنم مجسم کنم.
در یک لحظه تصور کردم که صدای مادرم را با کمال وضوح میشنوم که می گوید: )داشتن دختری که حتی توان موندن و درس خوندن توی دانشگاه آزاد رو نداشته باشه از هزار بار مردن برای من سخت تره!. حالا من با چه رویی به دیگران بگم که تو بعد از وارد شدن به دوتا دانشگاه, دست از پا درازتر برگشتی خونه؟(
وقتی رشته افکارم به اینجا رسید, با صدای استاد به خودم آمدم که میپرسید: )چی شد؟ چرا ساکت شدی؟ تو چه فکری هستی؟(
صادقانه جواب دادم: داشتم به این فکر میکردم که اگر برای آمادگی دوباره برای امتحان کنکور از دانشگاه مرخصی بگیرم بدون شک با مخالفت شدید خانواده مواجه خواهم شد.
استاد سجادی با شنیدن این حرف خندید. بعد دستم را در میان دست هایش گرفت و گفت: )چیزی رو که امروز بهت میگم تا همیشه به یاد داشته باش و هر وقت توی زندگیت به یه دو راهی شبیه این برخورد کردی بهش فکر کن و بعد تصمیم بگیر.
هیچ کس بغیر از خودت نمیتونه شرایطت رو کاملا درک کنه و تو رو بفهمه. پس در نتیجه هیچ کس به خوبی خودت
نمیتونه برات تصمیم بگیره. زندگی به قدری کوتاهه که ما آدما باید سعی کنیم از تک تک لحظه هاش برای شاد بودن و
لذت بردن استفاده کنیم. تلاش کن جایی باشی که اونجا رو دوست داری و با آدمایی همراه شو که همراهی و هم صحبتی شون
برات لذت بخش و مفید باشه. خود من موقع ازدواجم با یه دو راهی مواجه شدم که تصمیم گیری رو واقعا برام سخت کرد.
همه خانواده بهم میگفتن که چون خونه پدریم شیرازه و محل کارم هم شهر کوچیکی مثل آباده, ازدواج با یه پسر ساکن تهران
که هر سال باید چند تا سفر کاری خارج از کشور داشته باشه خیلی سخت و بدون لذت هست. ولی نظر خودم چیز دیگه ای بود.
من اطمینان داشتم که فردی رو که میتونم در کنارش احساس آرامش کنم پیدا کردم و دیگران فکر و احساسم رو درک نمیکنن.
با کسی که معتقد بودم کنارش خوشبخت میشم ازدواج کردم و با وجود تمام سختی ها واقعا احساس رضایت و آرامش میکنم.(
صحبت های آن روز استاد تا همیشه در موقع تصمیم گیری کمکم میکند. او درست میگفت: خانواده ام هرگز نمیتوانستند به خوبی
خودم شرایطم را درک کنند و من به ناچار باید با وجود مخالفت های شدید آنها راهی را
که انتخاب کرده بودم در پیش میگرفتم.
موقعی که آخرین امتحان ترم اول را پشت سر گذاشتم و برای تعطیلات پایان ترم به خانه رفتم, موضوع را با خانواده ام مطرح
کردم و با چنان مخالفت شدیدی مواجه شدم که توصیفش برایم ممکن نیست
پدر و مادرم با تمام توان در مخالفت خودشان با تصمیمم پا فشاری کردند و کوچکترین همکاری و کمکی در انجام کار های مربوط به گرفتن مرخصی و همچنین انتقال بعضی وسایل ضروریم از خوابگاه به خانه و انجام کار های مربوط به ثبت نام در امتحان کنکور سراسری و نامه نگاری با اداره بهزیستی مرکز استان فارس با من نشد و چون در آن زمان اطلاعات و استقلال امروز را نداشتم برای انجام این کار ها با مشکلات و سختی های زیادی مواجه شدم.
یک روز که برای گرفتن فرم مربوط به درخواست منشی و سؤالات بریل در امتحان کنکور از اداره بهزیستی به شیراز رفته
بودم, با نازنین قرار ملاقاتی گذاشتم. دیدار دوباره او بعد از یک سال که از آخرین با هم بودنمان میگذشت برایم شادی و لذت
زیادی به همراه داشت. بعد از گپ و گفت های معمول بحث مربوط به امتحان کنکور و تمایل من برای موفقیت در آن بین ما
مطرح شد.
نازنین معتقد بود که در سه تا از دروس مهم به شدت ضعیف هستم و اگر بخواهم در کنکور به موفقیتی که انتظار دارم دست پیدا
کنم, دست کم باید ضعف در یکی از این درس ها را جبران کنم. درس های عربی, ریاضی و انگلیسی.
بعد از مشورت و هم فکری با او به این نتیجه رسیدم که در این فرصت اندکِ باقی مانده پیشرفت در دروس عربی و انگلیسی برایم امکان پذیر نیست چون علاوه بر ضعف شدید در این دو درس نمیتوانم فردی را پیدا کنم که برای یادگیری این دروس کمکم کند.
پس فقط یک انتخاب برایم باقی میماند: تمرکز بر روی درس آمار و ریاضیات و تلاش برای
جبران ضعفم در این درس به کمک برادرم.
بعد از ملاقات با نازنین, با قلبی سرشار از امید و وجودی لبریز از انرژی به خانه برگشتم و مطابق با برنامه ای که برای خودم مشخص کرده بودم شروع به درس خواندن کردم.
برادرم چهار ساعت از وقتش را در روز به کمک به من در درس ریاضی اختصاص میداد و هم زمان با پیشرفت در آن درس, کتاب های دیگر را نیز با دقت و حوصله مطالعه میکردم.
در نهایت برای اولین بار, با کسب آمادگی لازم در امتحان کنکور شرکت کردم و باز برای اولین بار موقعی که امتحان تمام شد و مراقب دفترچه سؤالات و پاسخ نامه را از دست منشی امتحانم گرفت, با امیدواری به موفقیت محل حوزه امتحان کنکور را ترک کردم.
دوستان هم دل و همراه… احساس میکنم شرح وقایع زندگیم در تابستان سال 91 و ماجرای تلاشم برای یادگیری کامپیوتر بیش از اندازه موجب طولانی شدن نوشته امشبم میشود.
پس تا درودی دیگر, بدرود.

۴۸ دیدگاه دربارهٔ «خاطراتی از جنس شب! بخش پنجم»

درود. ایول به تو که به هر چی پیله کنی ولش نمیکنی خَخ. فعلاً هم به درس پیله کردی.
عجب فراز و فرود هایی داشتیا.
راستی اون پسره که موش همراه خودش اورده بود, کامبیز نبود آیا؟ خَخ.
منتظر قسمتهای بعدیش هم هستیما. مرسیها کُمُللاه از پست.

درود. خب ممکنه فرض شما درست باشه. ولی اگر بخوایم بپذیریم که اون آقا پسر کامبیز بوده, باید این رو بپذیریم که هم محلی ما تو سال ۹۰ بینا بوده و همچنین اون موقع اسمش شهریار بوده نه کامبیز.
متشکرم از حضورتون. شاد باشید.

از افسون خبری نداری؟
هم چنین از اون آقای قد بلند و جذاب و خوشتیپ؟
خخخخخخخخخخخخخ!
خیلی جالب بود تا تهِ تهشو خوندم. دفعه بعد اول تخمه میگیرم و بعد اینسرت و جهتی پایین رو میزنم.
عالی بود مثل خودت و اراده ات!
درود بر تو فروغ نازنینم

درود به زهره مهربون و با حال خودم.
راستشو بخوای از اون آقای قد بلند خبری ندارم. ولی افسون تو سال ۹۳ ازدواج کرد و با شوهرش از ایران رفت.
عزیزم… تخمه رو باید برای رمان های مهیج و قشنگ بخری. خاطرات من بیشترشون غم انگیزن. لذت تخمه خوردن رو از آدم میگیرن.
خیلی خوشحالم که به پستم سر زدی. شاد باشی تا همیشه.

عرض سلام و درود بر هم استانی کوشا و ساعیم فروغ خانم
انشالله که چرخ گردون بر وفق مرادتان باشد به امید یگانه دادآر هستی بخش
خب من که الآن دل مشغولیم تصویب فرم پیشنهاد پایان نامهم است این پست شما رو سر لوحه ی خودم قرار میدهم و این که شما چه قد با صبر و تحمل فراوان یکی یکی مشکلات رو پشت سر گذاشتید منم از این مسائل عبرت اندوزی کرده و این مطالب رو توشه ی راهم میکنم
چون که فقط میدونم باید صبر کرد صبر و فقط صبر با صبره که آدم همه کار میتونه بکنه
خب درس خوندن توی یه شهر کوچیک کجا و درس خوندن توی تهران اونم توی یکی از بهترین دانشگاهاش برا خانمها کجا
به هر حال امیدوارم که در تمامی مراحل زندگی موفق پیروز و سربلند و سعادتمند بشید
من یکی که بی صبرانه منتظرم تا قسمت بعدیشُ بخونم
به هر حال موفق و مؤید باشید تا همیشه
شبتون خوش و آروم و زیبا در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا حافظ همراه و همیشه نگهدارتون باشه

باید اعتراف کنم که اون افسون من بودم، شوهر کردم رفدم خارج. شوهرم معتاد به الکل شد منم دیدم اونجا هی روسریم میره عقب کسی امر به معروفم نمیکنه و افتادم تو خط مُنکرات. مهریه مو گذاشدم اجرا و چندرغاز گرفتم و اومدم ایران و الان در خدمتتونم با نام مستعار رهگذر.
امضا: افسون جون
خواهر روسریتو درست کن تا موش ننداختم قاطی موهات. خخخخخخخ
خوب بود فروغ جان. فک کنم یه پست جا انداختم. دفعه یش وسط الزهرا داشدی گز میکردی. یه هویی الانی وخسادی اومدی اقلید. خخخخخخخخ

درود به رهگذر عزیز.
خخخخخخخخخخخ . خوب شد گفتیا باید از همون اول میدونستم تو افسون خودمونی!.
هههههههه. دخیا مو هاتونو بپوشونید که افسون قدیم و رهگذر جدید موش میندازه تو مو هاتون.
رهگذر مهربون. شما پستی رو جا ننداختی. اگر یادت باشه از دانشگاه الزهرا انداختنم بیرون که مجبور شدم برگردم اقلید. شاد باشی تا همیشه

سلام فروغ خانم
هنوز یادمه به یاد انجمن فروغ در الزهرا
زیبا و نکته ای اساسی در آن دارد. یک استاد و راهنمای خوب همیشه در کنار آدم باید باشه. در کنار استاد و راهنمای خوب, باید دوستان خوب و همفکر هم باشه. نبود اینها روح و جسم آدم رو نابود میکنه. به تجربه به این یقین رسیده ام که ماها اکثرا خودمان به خودمان انرژی میدهیم و راهنما و دوست خوب کنارمان نیست. خودم سالهاست دوستان صمیمی ام را از دست داده ام. یا به شهری دیگر یا به کشوری دیگر رفته اند. یکی از آنها مانده که چنان درگیر زندگی شده که من باید به او انرژی بدهم تا او به من. شما تجربه دانشگاه خوب را داشته اید و برای همین دانشگاه آباده را غیر قابل تحمل می دانستید. موقع تحصیلم یک ترم در دانشگاه صنعتی اصفهان خوندم و تفاوت دانشگاهخوب با دانشگاه های معمولی شهرستان حتی دولتیشو فهمیدم. اختلاف از عرش است تا فرش. موفق و پاینده باشید. آلمان یادتون نره.خخخ. آموزش صوتی اش هم هست.

درود. با کلیت حرف هاتون موافقم. راه نمای خوب تو زندگی خیلی جا ها گره از کار ما آدما باز میکنه. همچنین در باره دانشگاه هم باز باهاتون موافقم. نه تنها در باره دانشگاه, بلکه کلا تو زندگی اینطوریه که ما آدم ها وقتی مجبور میشیم از یه موقعیت بالاتر به یه شرایط و موقعیت پایینتر بریم پذیرشش برامون سخته و اذیتمون میکنه.
و اما آلمان. این یکی دیگه واقعا لااااایک داشت. منتظرم که توی زبان انگلیسی به اون پیشرفتی که مد نظرم هست برسم, بعد برم سراغ آلمانی.
شاد باشید.

سلااااام بر فروغ خانمی عزیزم
خب گمانم من قسمت چهارم رو ندیده باشم و بعد از این کامنت می رم سراغش ….. کمی مبهمم ولی نمی تونستم اینو نخونم اول اون رو بخونمش که …..
واقعا نمی دونم چی باید بنویسم ولی گاهی فکر می کنم کاش من هم قسمتی از تجربیات تو رو تجربه کرده بودم, کاش من هم در بعضی از قسمت های زندگیم تصمیمات درستی می گرفتم و نمی دونم واقعا از خودم یه طورایی نا امید شدم هعییی خخخخخ شکلک من با جریان زندگی پیش رفتم بیشترش رو تصمیم گرفتم ولی نه تصمیمات سازنده و تغییر دهنده و نمی دونم شاید الآن هم دیر نباشه ولی الآن دیگه خیلی دیره خیییلی

سلام
قسمتهای قبلی رو خوب نخوندم حتما میخونمشون برام جالبه
تو دختر قوی و باهوشی هستی و مطمئنم که الآن به مشکلاتی که داشتی میخندی و برات خاطره شدن
امیدوارم همیشه خبرهای خوش ازت بشنوم و از موفقیتهات برامون بنویسی
شاد باشی

درود به پری سیما. راستش رو بخوای اون مشکلات الآن برام خنده دار هستن. ولی خب اثرات بدی که توی زندگیم گذاشتن نه قابل جبرانه و نه قابل فراموش شدن. قابل جبران نیستن به این خاطر که روز هایی که از دست رفتن دیگه هرگز بر نمیگردن. قابل فراموش شدن هم نیستن چون عواقب ناشی از اون روز های بد مدام با من هستن و از دستشون به راحتی نمیشه راحت شد.
به هر حال, متشکرم از حضورت و نظرت. شاد باشی و خوش بخت.

درود!فقط یک بار خواندمش و باید چند بار دیگر هم بخوانمش تا خوب بفهمم و بفهمم…
واقعا خاطرات جالب و خوبی داری… این یک زندگی نامه مهمی است که تو مشغول نوشتنش هستی و دیگران باید از آن درسهای زیادی بگیرند و اینقدر خودشان و دیگران را اذیت نکنند و به زندگیشان رضایت دهند…
با تشکر فراوان که زندگی نامه خودت را به صورت خاطره برای ما به اشتراک میگذاری!

درود به جناب حسینی. ضمن تشکر از حضورتون, باید بگم که خودم زیاد اطمینان ندارم آدم صبوری بوده باشم. گاهی فکر میکنم که دلیل صبور بودنم این بوده که چاره ای به غیر از تحمل نداشتم.
شاد و سلامت و خوش بخت باشید.

سلام.
چه قلم روونی دارید.
نوشتن جز به جز زندگی تون، منو داره به این فکر میندازه که زندگی پر از فراز و نشیب خودم رو به نوشته ی تحریر در بیارم.
حتی باید همسرم رو هم به این کار تشویق کنم.
اون خیلی خیلی بیشتر از من تو زندگیش سختی کشیده.
قطعا زندگیتون میتونه واسه خیلی ها درس عبرت باشه.
حتما ادامه بدین. با همین جزئیات، با همین دقت، با همین صراحت.

درود به جناب سرمدی. خوشحالم که باز منو قابل دونستید و نوشته هام رو خوندید. راستشو بخواید تنها هدفم از نوشتن خاطرات زندگیم اینه که نابینا هایی که ساکن شهر های بزرگ هستن بتونن به یه درک نسبی نسبت به شرایط هم نوعانشون تو شهر های کوچیک برسن. همچنین پسر ها بتونن بهتر این رو درک کنن که محدودیت و سختی های دختر ها چندین و چند برابر اون هاست. هدفم اینه که بر اساس زندگی خودم, بتونم قضاوت کنم که صحبت های سمانه توی ترکیه واقعا تا چه اندازه سیاه نمایی بوده.
سال خوبی رو در کنار خانمتون و نینی کوچولو براتون آرزو میکنم.

سلام فروغ عزیز! می دونی فروغ! مدت ها بود که از شعر خواستن توانستن است بدم می اومد. می گفتم شعاره و چه شعار مزخرفی! ولی امشب حس می کنم باید بشینم پستت رو۱دفعه دیگه خط به خط بخونم و در مورد این عبارت کوتاه از اول فکر کنم. تحلیلش کنم و بهش متمرکز بشم. انگار دفعه اوله که می شنومش! دقیقا همین مدلی.
فروغ اون قدر همتت رو تحسین می کنم که بلد نیستم اندازهش رو اینجا بنویسم. اگر خودم بودم اینهمه تحملم و همتم زیاد نبود. بعد از ماجرای الزهرا پدرم چنان در می اومد که خدا می دونه کی بلند می شدم. ۱آفرین بلند و از ته دل از طرف من بهت و خداییش باقیش رو سریع تر بنویس و بذار هوارم در اومد زمانی که دیدم تموم شد و نگفتی نتیجه کنکور چی شد. نه اینجا در جواب کامنتم نمی خوام بگی بمونه داخل داستان بگو حس و حالش بهتره!
به شدت به شدت به شدت منتظر ادامهش هستم!

درود به پریسای مهربون خودم.
میدونی چیه؟ دیدن کامنت هات زیر پست هام به قدری بهم انرژی میده که احساس میکنم میتونم بشینم و تا خود صبح واسه قبولی ارشد درس بخونم. دلیل این که نتیجه کنکور رو ننوشتم این بود که قبل از اومدن نتیجه یک سری اتفاقات تو زندگیم افتاده که حطما باید بنویسمشون و اگر میخواستم قبل از نوشتن اونا نتیجه کنکور رو بنویسم اون ترتیب زمانی که باید تو خاطراتم حفظ کنم رو از دست میدادم.
تو قسمت بعدی حطمً نتیجه رو مینویسم دوست خوب.
شاد باشی تا همیشه.

سلام فروغ خانم. امیدوارم حالتون خوب باشه.
خاطرات شما رو از قسمت چهارم دنبال کردم. خیلی عالی مینویسید.
آفرین به اراده و پشت کارتون.
بعد از اینکه پستتون رو خوندم, یه کم که فکر کردم متوجه شدم که شما رو میشناسم.
منم مدرسه ی شوریده درس خوندم و شما رو اونجا دیدم اما آشنایی زیادی باهاتون نداشتم.
نمیدونم من رو یادتون هست یا نه؟
امیدوارم فرصتی پیش بیاد و بازم ببینمتون.
منتظر ادامه ی خاطراتتون هستم.
موفق باشید.

درود به خانم اسدزاده. بله ما هم دیگه رو میشناسیم و من شما رو خیلی خوب یادم هست. ما با هم یه دوست مشترک داشتیم. کسی که من اینجا با اسم مستعار نازنین ازش یاد میکنم, دوست مشترک هر دوی ما بود.
متشکرم از حضورتون.
شاد باشید

سلام فروغ خانم، ببخشید که خیلی دیر خدمت رسیدم، سال نو را هم خدمتتون تبریک عرض می کنم، من از این قسمت شروع به خواندن خاطرات شما کردم و چه زیبا می نویسید، مرحبا بر این اراده و پشتکار. منتظر ادامه ی خاطراتتون هستم. یا علی.

پاسخ دادن به فروغ لغو پاسخ