خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

زیباترین بهار زندگی تلاش برای شاد زیستن است

ستاره ها نخوابیده اند, مهتاب هنوز بیدار است, سپیده که از راه می رسد مأموریت آن ها به وقت دیگری موکول می شود. سرخی شفق پشت ابر های تیره پنهان است. در را باز می کنم, بوی باران خبرهای تازه ای با خود آورده است, نگاهم ابر بزرگی را دنبال می کند که به طرف کوه در حرکت است, به ابرهای همجوارش پیوند می خورد, اشک می ریزد و جرقه می زند, سینه ی برف یخزده را می شکافد و به طلوع دوباره ی زمین سبز سلام می دهد. حالا همه جا بیدار است. بیدار بیدار. من هم بیدارم, این یعنی این که روز دیگری از نو شروع شده است, امروز نتیجه ی دیروز است, نتیجه ی خانه تکانی ها و خرید سبزه و ماهی, روشن کردن شمع ها و تخم مرغ های رنگی و یک آینه و تنگی پر از آب که تصویر ماهی ها را در چشم ها منعکس می کند. اودی معطر در دست مادرم دود می کند و از کنار من رد می شود, خواهرم سفره ی ساتن رنگی توی دستش را پهن می کند, برادرم با سینی توی دستش وارد اتاق می شود و خواهرم ظرف های توی آن را برمی دارد و یکی یکی روی سفره می چیند, به طوری که قسمت های تا خورده ی شکل و شمایلدار ساتن از هم باز نشوند. صدای تیکتاک ساعات پایانی دیروز از تلویزیون شنیده می شود و امروز را با نواختن یک موسیقی شاد محلی شروع می کند. این, کوتاه ترین و در واقع شیرین ترین لحظه ی زندگیست. درخت سیب مشتش را وا می کند و تعدادی شکوفه به نسیم صبح هدیه می دهد, حالا عطر سیب همقدم با بوی باران در فضای خانه پراکنده می شود. شاخه ها در آغوش باد می رقصند و نم نم باران آرام آرام صورتم را نوازش می کند. اینجا که ایستادم در این لحظه ی کوتاه و شیرین 4 فصل زندگی را مشاهده می کنم: نگاهم به سینی سبزه و گلدان های روی میز های کوچک فرفوژه و درخت های نیمه بیدار توی حیاط گره می خورد: از توی ظرف یک سیب سرخ برمی دارم و به خوردن آن مشغول می شوم: برداشت تعداد شکوفه ی ضعیف از درخت سیب توسط باد را با برگ ریزان پاییز مقایسه می کنم: و می بینم که هنوز سقف کوه پوشیده از برف است:.

این لحظه و این تصور همینجا تمام می شود. اشک شوق آسمان بند می آید و پرده ی ضخیم ابر های تیره کنار می رود, خورشید با تزئین رنگین کمانهای زیبا در آسمان به زمین و زمینیان سلام می کند و تحویل سال نو را تبریک می گوید. حالا وقت آن رسیده که همه سفره ی هفت سینشان را ترک کرده و به سمت رودخانه ی شهر حرکت کنند. من هم لباس گرم می پوشم و همراه آنها می روم, پوشیدن لباس گرم یعنی این که هنوز ته مانده ی سرمای دیروز به جا مانده است. از صدای سقوط سنگهای ریز و درشت در وسط آب روان لذت می برم. سنگ را هرچه بزرگتر برمی دارم و با تمام قدرت توی آب می اندازم, قطره های آب بالا می آیند و به پیشانیم برخورد می کنند, چشم  هایم را می بندم و لبخند می زنم. از کوچک و بزرگ آدم ها دور می شوم و روی سنگ فرش خیس طبیعت اطراف رودخانه قدم برمی دارم. صدای قدمهایم را از سنگ ریزه ها می شنوم, شفافیت آب نزدیکتر می شود, به شیب رود می رسم, می نشینم و پاهایم را توی آب دراز می کنم, نگاهم به سقف آبی گیتی گره می خورد, با دست هایم از سمت راست به سبزه های سر بر افراشته از لا به لای سنگ ریزه ها گره می زنم. فضای ذهنم را با این جملات معطر می کنم:
آیا می توان گفت: بهار عروس سال است, تابستان مادر سال, پاییز غروب و زمستان آرامگاه سال است؟: بهار, اول فروردین شروع نمی شود, درخت ها, همان اول فروردین شکوفه نمی دهند, برای اعلام تحویل سال در یکمین روز فروردین باید از قبل مقدمه چینی شود, درخت ها, قبل از یکم فروردین شکوفه می دهند. بهار آنجا شروع می شود که سرسبزی پنهان زیر برف ها در چشمها نمایان می شود. بهار, از 0 شروع می کند, مقدمه می چیند, زمینه سازی می کند, بعد به اوج و کمال می رسد. می توان گفت زندگی هم مثل بهار مقدمه چینی و زمینه سازی دارد, و بعد از فرود و فرازها و پیچ و خم های زیاد نتیجه می گیرد: حالا لازم می بینم که در عالم رؤیا به یک آینده ی خیلی نزدیک سفر کنم, :مادر سال جاروی باد را در دست گرفته و زمین را گردگیری می کند. درخت ها و پرندگان با تکاندن بال و پرشان گرمای خورشید را از خود دور می کنند. آسمان صاف صاف است, صدای تراکتور های توی زمین های کشاورزی به گوش می رسد, باغبانان, مشغول چیدن میوه های رسیده ی درخت هایشان هستند. بچه های کوچک توی خیابان سرگرم تفریح و بازی شده اند. بوی نان تازه می آید, صدای دست های مادرم را می شنوم که مشغول پهن کردن چانه ی خمیر هستند. خواهرم شربت آب لیمو درست می کند, برادرم با دوچرخه عازم کوه می شود, وسایل لازمش دو قالب پنیر محلی گاو و سه یا چهارتا قرص نان و یک کیسه ی بزرگ است. از خانه هیچ وقت آب نمی برد, می گوید دامنه کوه چشمه زیاد دارد, آبشان هم خنک و شیرین است. عصر با یک توشه ی سنگین به خانه برمی گردد. من مأمورم با دختر های همسایه حاصل دست رنج او را تمیز کرده خورد کرده و زیر نور آفتاب پهن کنیم, تا این که خشک شوند و آن ها را در نایلون های کوچک و بزرگ بسته بندی کنیم. بعد پسر ها می برند و سر چهار راه بار و بنه شان را پهن می کنند, می ایستند و به فروختن پاکت هایشان مشغول می شوند, آن ها پر هستند از گیاهان محلی, از آن ها استفاده ی زیادی می شود, هم داروی شفا هستند و هم ادویه ی غذا. اینجا یک سرزمین کوهستانیست و خریدار برای علف کوهی زیاد پیدا می شود, آن هم با قیمت کمی بالاتر از مناسب بودن:
از رؤیایم برداشت می کنم: بهار فقط به انداختن سنگ و سبزه توی آب رودخانه ختم نمی شود, بلکه تلاش برای شاد زیستن زیباترین بهار زندگیست. سرم را پایین می اندازم, به عمق آب نگاه می کنم, دوباره چشم هایم را می بندم و به زندگی لبخند می زنم.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «زیباترین بهار زندگی تلاش برای شاد زیستن است»

سلام فرشته جانم, ممنون از لطفت, دیر جواب کامتها را میدم چون زیاد پای سیستم نمیام, با گوشی میخونم کامنتها را ولی نمیشه جواب بدم, اینه که دیر به دیر میام. از همه همینجا عذر میخوام, من هم سال پر خیر و برکتی را برات آرزو میکنم, موفق باشی عزیزم.

درود بر مهر انگیز بانوی گرامی. حیف نیست که این اسم قشنگ و با معنی را با یک اسم دیگر عوض کنی؟ بعدشم که این شعر امضا نداشت اگه مال خودته که زیباست و بهت تبریک میگم و اگرم مال شخص دیگریست حُسن انتخابت را تبریک میگم. دوستان بدونند که مهر انگیز خانم و خواهرشون و خانم نظری و خانم تیموری بودند که ترانه بسیار زیبای رنگ یاس را اجرا کردند که من در محله هم تقدیم شما مودم. هرچند در کسب اجازه برای انتشار این ترانه زیبا با بی مهری مواجه شدم و مایل بودم که این ترانه را به صورت تصویری و فیلم هم داشته باشیم ولی خب همکاری نشد ولی با لطف سرکار خانم تیموری حداقل فایل صوتی آن منتشر شد. بچههای چهار محال واقعا بچههای هنر دوست با استعداد و فعال و خلاق هستند امیدوارم که شاهد کارهای بیشتر و بزرگتری از طرف این عزیزان باشیم. منم به تو و دیگر فرزندان خوب و دوست داشتنی چهار محالی فرا رسیدن سال نو را شادباش عرض میکنم. مهرت افزونتر و بر انگیزانندهتر.

سلام, سال نو بر شما هم مبارک, امیدوارم که سالتون پر خیر و برکت باشه, ممنون از لطفتون, از این که برای پیدا کردن این فایل مورد بی مهری قرار گرفتین واقعا متعسفم, راستش من تصویریش را نداشتم که بهتون بدم, به خاطر اون برخورد هم عذر میخوام, چون مقصر اون کسیه که بدونه هماهنگی با ما به شما شماره داد, مهم نیست اون شخص کیه, مهم اینه که بد نبود قبلش یه هماهنگی میشد, راستش ما به خاطر یه قزیه به اعضای بهزیستی از مددجو گرفته تا مددکار بدجور بی اعتماد شدیم, واقعا که برا بعضی از همنوعان و مددکارامون متعسفم, برای این که بد برداشت نکنید بگم که قبل از تماس شما یه قزیه خواستگاری پیش اومد که سر تهش به بهزیستی مربوت میشه, فقط بگم که واقعا که اون خانواده فقط لایق همون اشخاصی بودن که به خاطر پول و موقعیتی که هیچ وقت به دست نمیومد تلاش میکردن به همش بریزن, خخخخخ, این که چی شد خیلی مفسله, به هر حال من و خواهرام ازتون عذر میخوام.

دیدگاهتان را بنویسید