خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مقایسه ی نابینایی با سرطان از نظر راننده آژانس!

دیروز چون حال و حوصله نداشتم تصمیم گرفتم ناپرهیزی کنم و برای برگشت به خونه از آژانس استفاده بکنم.
نه حوصله ی کسی رو داشتم نه حوصله ی منتظر موندن برای اتوبوس نه حوصله ی تیلیکا تیلیک عصا زدن!!!
سلام کردم و نشستم. سلام کجا تشریف میبرین؟ مقصدم رو گفتم و گوشیمو از جیبم در اوردم. حالا که بیکارم بذار جواب پیامهامو بدم. بعد از مدتی که کارم با گوشی تموم شد، راننده: ببخشید میشه یه سؤال بپرسم؟ بله خواهش میکنم. ر: من خیلی با خودم کلنجار رفتم که نپرسم امیدوارم ناراحت نشین!
خواهش میکنم بفرمایین!
ر: شما چطوری با گوشی کار میکنید؟
من: همون جوابهای همیشگی که خودتون میدونین.
راننده: ببخشیدا خیلی کنجکاو بودم که پرسیدم.
من: خواهش میکنم مشکلی نیست.
خلاصه یه بیست باری معذرت خواهی کرد و من هم در کمال آرامش جوابشو دادم و گفتم که مشکلی نیست من هم اگر چیزی رو ندونم طبیعتا در موردش کنجکاو میشم.
بعد از مدتی سکوت ….
دوباره راننده: ولی خیلی سخته!!!
من: بله خیلی.
آخه میدونستم منظورش چی هست. خخخخ.
میدونین خانم! ما یه نور آفتاب که میفته تو شیشه ماشین جلومون تیره میشه کلی بوق میزنیم و اذیت میشیم که جلومون تیره میشه. خیلی سخته!
من دوباره بله خیلی.
ولی ماها عادت کردیم آقا.
و راننده هم چنان معتقد بود که خیلی سخته. خخخخخ
منم که خودم خیلی از لحاظ روحی روانی خسته بودم تعییدش میکردم! خب واقعا هم سخته! هم ندیدن هم زندگی! فقط امید به زندگی هست که ما رو نگه داشته وگرنه انگیزه های ما به نظرم خیلی کمه. از خانمی میگفت که نشسته تو ماشین و دست گذاشته روی قرآن کوچیک جلوی ماشینش و قسم خورده شش ماه هست که مرغ نخوردیم، از آقایی گفت که واسه خانمش هفتصد هزار مانتو خریده بوده و حقوق خودش 850 بوده. از خودش گفت که یه لباس بچگانه رو به قیمت هفتاد تومان نتونسته بود واسه بچش بخره. از نا امنی جامعه گفت، و ….
دیگه راننده تاکسیها رو باید شناخته باشین از همه جا حرف برای گفتن دارن. و دوباره آره خانم واسه شماها سختتره! میدونین! کسی که سرطان داره میدونه بعد یه مدت میمیره ولی شماها تا آخر عمر باید تحمل کنید! منم حوصله نداشتم دیگه قانعش کنم گفتم بله! تازه فکر کنید ماهایی که بینایی نداریم از 15 درصد این دنیا میتونیم استفاده کنیم! و فکر کنید تازه به این محدودیت مشکلات دیگه ی زندگی هم اضافه بشه! دیگه چی میشه؟! اونم تعیید میکرد و منم ادامه که آره ما محدودیم ولی اینقدری عادت کردیم که اگر بهمون بگن که میخوای خوب بشی یا نه؟ اکثرا دیگه تمایلی به داشتن بینایی نداریم. ر: میدونین ولی خدا به شما صبرشو هم داده! من: بله مسلما همینطوره. ر: و باز هم خیلی سخته ……….
نکاتی که در متنم نوشتم درسته که واقعیت داره ولی قصدم کاشتن بذر نا امیدی نبود. من خودم آدم کاملا امیدواری هستم و البته پر انرژی و مقاوم.
دیروز رو مود نبودم ولی داشتم فکر میکردم حالا من کسی نبودم که برنجم ولی اگر کسی دل نازکی داشت اگر کسی حالش بدتر از من بود و واقعا منتظر یه نور امیدی بود چطور این برتری سرطان بر نابیناییرو تحمل میکرد؟؟!!!
خیلی جالبه. باور کنید من کلی هم در دلم خندیدم بهش ولی کاش مردم اینقدر فرهنگشو داشتند و اینقدری آگاه بودند که همه حرفی رو نمیزدند! مقایسه ای نمیکردند و در آخر نتیجه ای هم نمیگرفتند و از اون بدتر ضعفِ فرهنگی و ناآگاهیشون رو به دیگران منتقل نمیکردند!

**** احساس می کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم …
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم !

همه مان اینگونه ایم . لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم !
اما میگذرد.
هیچ وقت حرف سربازی که بدون پا هایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم : ” من فوتبالیست خوبی بودم ! اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم ، تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم “**

۶۸ دیدگاه دربارهٔ «مقایسه ی نابینایی با سرطان از نظر راننده آژانس!»

سلام.
تاکسی رونی یکی از اجتماعی ترین شغلهاست به نظرم. وقتی راننده تاکسی آدمایی با اون همه مشکل دردناک اطرافش میبینه، خودش از همه بدتر داغون میشه. حالا اینو ترکیب کنید با یه مقدار اطلاعات کم و یه ذره احساسی شدن، نتیجش میشه کشف برتری سرطان در برابر نابینایی.
پست خیلی جالبی بود. ممنون که نوشتید

در مورد اجتماعی بودن راننده تاکسی کاملا موافقم.
خیلی آدمای جالب و پر تجربه ای هستند.
کلا اوناییشون که سواد چندانی ندارن از هر شخصی یه چیزی یاد گرفتن و خب یه وقتایی به خودشون در هر زمینه ای، حق اظهار نظر میدن.
نوشتنتون هم خیلی هم خوبه. پیش میاد از این موارد.
مرسی که وقت گذاشتین.

درود اینگونه تصورات خواه درست باشند یا نادرست
خواه به زبان آورده شوند مثل کار همان آقای راننده یا نه
بخواهیم یا نه: قبول کنیم یا نه
در ذهن اکثریت جامعه حتی تحصیل کرده ها تنیده شده
که به زبان نیاوردنشان دلیل بر نداشتن اینگونه تصورات و تصورات مشابه نیست.
و گاهی عدم بیان ذهنیاتشان دال بر داشتن ذهنیاتی هولناکترشان است.

درود بر شما.
موافقم کاملا.
یکی از دوستانِ نابینا تعریف میکرد که یه بار یه بچه تو مغازه ای داشت شلوغ میکرد، مامانش بهش گفت اگه شیطنت کنی میگم عمو بخوردت. یعنی نابیناهه رو میگفته. ههههه.!!
سپاس از حضورتون.

سلام واقعا خیلی جالب بوده استدلالش حالا شما که توی اصفهان زندگی میکنید فرهنگ مردم بالاتره و این جور رفتارها رو کمتر میبینید برای من که توی شهر کوچک زندگی میکنم اینقدر از مردم حتی تحصیل کرده و فرهنگی اینجور رفتارها را دیدم که دیگه عادت کردم

سلام سلام.
واقعا باید گفت عجب و عجب تر از اینکه اینجا ایران است، صدای جمهوری اسلامی ایران، رادیو فقر فرهنگ.
بی حوصله نباشین، مقاوم و قدرتمند و دارای قدرت مشت و لگد زنی قوی باشین خخخخخ.
مرسی از بابت پست.
شاد باشین.
وووووووووویییییییژژژژژژ

درود به زهره مهربون و پر انرژی.
با خوندن این نوشته نا خودآگاه به چند سال قبل پرواز کردم و یه خاطره که فکر میکردم از جمله اتفاق های فراموش شده زندگیمه به یادم اومد.
تو مدرسه نابینایان شوریده شیرازی یه آقای نابینایی بود که معلم زبان و هم مدرس کامپیوتر به بچه ها بود. همیشه با اون لحجه شیرین لری که داشت بهمون میگفت: نابینایی از سرطان هم بد تره. اون موقع به حرف هاش میخندیدم و شاید تأییدش هم میکردم. ولی نمیدونم اگر الآن که عادت کردم خیلی عمیق روی حرف ها و اتفاقا فکر کنم اگر باز هم از کسی بشنوم که نابینایی از سرطان بدتره چه حسی بهم دست میده.
ولی بطور کلی اگر سرطان به این دلیل از نابینایی بهتر باشه که فرد بیمار سرطانی میدونه که آخرش میمیره و ما چنین امیدی نداریم, این استدلال درستی نیست به این دلیل که در نهایت همه ما آدم ها میمیریم, خواه سرطانی, خواه نابینا و خواه یه فرد کاملا سالم و غرق در ناز و نعمت. به هر حال امیدواری به مرگ نعمتیه که از ما دریغ نشده و در مواردی خود من به شخصه بخاطر داشتن این امید خدا رو شکر میکنم.
در باره این که ما آدم ها هر چیزی رو نباید به زبون بیاریم کاملا باهات موافقم عزیزم. اگر همه یاد میگرفتن که چه وقت باید حرف بزنن و دقیقا چی باید بگن و چی نباید گفته بشه دنیا به مکان دوست داشتنیتر و قشنگتری تبدیل میشد.
امیدوارم که همیشه شاد و پر انرژی باشی دوست مهربون من.

درود بر خانم مزاهری
اگر شما هم یادتان باشد چند وقت پیش اخبار ۲۰ و ۳۰ یک بخش جالب به اسم حساس نشو داشت.
فعلا شما حساس نشید تا بعد.
حال صحبت بنده این است تا نابینایی و آسیب بینایی رفیق شفیق شب و روز ماهاست و تا این جامعه این جامعه است چنین اتفاقاتی هر از گاهی خواهد افتاد. فرقی نمی کند طرف ما استاد دانش گاه باشد یا راننده ی تاکسی از همه جا بیخبر و یا کودکی که در کوچه بازی می کند و یا مادری که برای ترساندن بچه ی نقنقوش از هیبت ما نابیناها استفاده می کند و می گوید اگر گریه کنی میگم آن آقا بیاد بخوردت.

چند نکته
۱- با اوصافی که عرض کردم و خودتان بهتر از بنده می دانید و آن را تجربه نموده اید، با هر اتفاقی لطفا حساس نشید و خاطر مبارک را نرنجانید یا به قول معروف سخت نگیرید.
۲- هر پدیده و محرک ناخوشآیند بدون شک پیامدهای نامطلوب و آذارنده ی خاص خود را خواهد داشت خواه نابینایی باشد خواه سرطان و یا خواه هر وضعیت ناخوشآیند دیگری. بنابراین از مقایسه ی نابینایی با سایر معلولیتها و بیماریها زیاد ناراحت نشوید چرا که هر کدام از اینها یک وضعیت ناخوشآیند و منفی است و همه درد آور اما در اشکال مختلفی هستند.
۳- بنده به شخصه احساس میکنم که انتظار از نابینایی با هویت جدید نسبتا بالاتر از انتظاری از که در گذشته از نابینایان و نابینایی داشتیم. یعنی اگرچه نابینایان امروز تحصیل کرده، مجهز به تجهیزات متنوع و متعددی هستند اما نابینایی به ضات نابینایی است و فقط کمی از محدودیتهای ما نسبت به گذشته برداشته شده است اما ذات نابینایی زیاد تغییری نکرده است. منظورم این است که هنوز نابینایی و معلولیت و سختی در نگاه مردم قابل ترحم است.
۴- من احساس می کنم افرادی مانند این راننده ی تاکسی صادقانه احساسات خود را نسبت به ما بیان می کنند و به نظر من خورده ای بر اینها نیست چرا که آنچه را که خود درک نموده بدون تقلب و دخل و تصرف، مانند آینه به ما منعکس می کنند. و باید توجه داشت کم نیستند افرادی که در ظاهر از ما تعاریف و تحاسین زیاد و آنچنانیی می کنند ولی زمانی که ما به آنها احتیاج داشته باشیم و یا قرار باشد مشکلی از ما را، مانند اشتغال یا ازدواج حل نمایند چنان ما را با زبان خوش و به اصتلاح محترمانه تحقیر می کنند که می گویید صد رحمت به راننده تاکسی و امثالهم. بنابراین از این دست اتفاقات در زندگی هر یک از ما بارها و بارها رویی خواهد داد و این یکی نه اولی و نه آخرین آنهاست باید شنید، گاه حسرت خورد، گاه خندید، گاه به فکر فرو رفت و در نهایت از کنار آن مانند آب روان گذر نمود. و فکر می کنم که وصف حال هر یک از ما در مواجه شدن با چنین اتفاقاتی حدیثی است که از حضرت علی روایت شده است. آن حضرت در پاسخ منافقی که به ظاهر از او تعریف می کرد فرمودند
من نه چیزی بالاتر از آن هستم که در ظاهر تمجیدم را می کنید و نه از آن کمتر هستم که در باطن از من تصور دارید.
با این حال باز هم اگر جسارتی شد و صحبتهایم برای کسی ناخوشآیند بود از شما عذر خواسته و می گویم که این مطالب تنها بیانگر دیدگاه شخصی من است و لزوما هم درست نمی باشند.
در پناه او شاد باشید.

ددددررروووددد بر شما!
بیست و سی رو خیلی وقته دنبال نکردم. از بس این فضای مجازی درگیرمون کرده، خبرها رو سریع دریافت میکنیم. ههه.
البته حساس نشو یه تکه کلامی از یه فیلم هم بود که من دقیقا یادم نمیاد.
قبول دارم حرفتون رو و باید بگم خدا رو شکر حد اقل در این موارد خیلی حساس نیستم که اگر میبودم خیلی اذیت میشدم چون مدام بیرون از خونه با آدمای جورواجور سر و کار دارم.
وای گفتید استاد دانشگاه، خخخخ. چند وقت پیش رفتم سر کلاس استادی! وقتی تموم شد پا شدم مثل بقیه که برم سؤالی ازش بپرسم چنان گفت بشین بشین انگار از حرکت من میترسید! یعنی باید لحنشو میشنیدین که متوجه بشین چی میگم. اصلا یه وضعی! خخخخ.
در مورد نکاتتون هم که باید عرض کنم حرف حساب جواب نداره! کلا تک تکش دقیق و واقعبینانه نوشته شده و من چقدر لذت میبرم از موشکافی کامنتهای شما.
قطعا این نه اولین اتفاق هست و نه آخرینش خواهد بود.
ممنونم از حضور ارزشمندتون. به هیچ عنوان رنجیده خاطر نشدم و واقعا مستفیض شدم.
به قول خودتون در پناه او شاد باشید!!!!

درود خدمتِ آقای دکتر محمدی، البته اون حساس نشو مربوط به اخبارِ ساعتِ ۲۰ روز های پنج شنبه ی شبکه ی خبر بود که مثلاً به همه چیز و همه کس کار داشتن، به جُز… که کارشون دقیقاً کپی برداری از روی صرفاً جهتِ اطلاعِ ۲۰ و ۳۰ بود.
عذر خواهم که پیامِ بازرگانی پخش کردم وسطِ کامِنتاتون خانمِ مظاهری.

سلام بر خانوم مظاحری
من شبیه اینو ۲ ۳ ماه پیش در پیرایش گاه تجربه کردم خخخخ!
یعنی طقریبن کپی بود خخخ. دو تا مشتری نشسته بود. گوشی من زنگ خورد. جواب دادم بعد که قطع کردم گوشیمو ی کم باهاش کار کردم. بعد گوشی رو گذاشتم کنار. پرسیدن چجور کار میکنی و اینا خخخ. بعدش دیگه کپی برا شما بود. اونقد ادامه دادن که من از جا در رفتم گفتم من میرم بعدن میامخخخ. اومدم بیرون و دیگه نرفتم خخخخ. خیلی جالبه.. این فقط توی ایران هست. کشور های دیگه اصلن نمیپرسن. چون همه میدونن.
چاره ای نیست. اینجا ایرانست!
موفق و سربلند باشین هاهاااا!

سلام . اون بنده خدا نه شناختی از سرطان داشته نه از نابینایی . خانوم کاظمیان که صدای منو توی گروه شنیده میدونه که دیشب چه حالی داشتم. واقعیتش دوستم دچار سرطان استخوان شده . از تابستون تا حالا داره درد میکشه. حتی مورفین و متادون و تریاک و شیره و کوفت و زهر مار هم دردشو تسکین نمیدن. دیشب حدود ساعت نه با خواهرش حرف زدم . میگففت از شدت درد و ناتوانی قدرت تکلمشو از دست داده و فقط ناله هاشو میشنویم. خواهرش با گریه از خداوند مرگ خواهرشو از خدا می خواست. میگفت وزنش شده ۳۰ کیلو. . و برام دردناک بود. اون آقای راننده چه میدونه سرطان چیه. فقط لغت سرطانو شنیده . هر کسی این نوشته رو می خونه برای شفای عاجل این بانوی معلم و مادر مهربان دعا کنه . حالم خوب نیست زهره . ببخش

رعد جان با نهایت احترامی که واست قائلم و البته حالتو هم درک میکنم ازت خواهش میکنم که کامنتهایی بنویسی که احساسات بچه ها رو کمتر تحریک بکنه!
من هم یکی از دوستام سرطان گرفته.
خدا همشون رو شفا بده و حال شما رو هم بهتر بکنه.
ممنون از اینکه قابل دونستی کامنت گذاشتی!

سلاااام عزییییزم!
واقعا واسه راننده متاسفم که نابینایی رو با سرطان مقایسه کرده! خخخ! عجب!
دیروز رفته بودم خرید لباس, لباس رو که پرو کردم خانمه منو برگردوند رو به آینه گفت حالا خودتو تو آینه ببین چقدر خوشگل شدی! خخخ هاهاااااا! نمیدونستم اونجا بخندم یا گریه کنم! بهش گفتم من نمیبینم! گفت الهی بمیرم! خخخ!
این خاطره ربطی به موضوع پست نداشت اما دلم خواست اینجا بگمش!
شااااد باشی زهره ی توانمند, دوست داشتنی, مهربون و نازنین.

اسم دوستم اقدسه. خیلی خیلی فعال و پر انرژی بود . مادر خدا بیامرزش به خاطر درد شدید پاهاش نمی تونست به راحتی راه بره. و دوستم همیشه می ترسید که اونم در پیری پادرد بگیره .دیگه نمیدونست که چی در انتظارشه . دیشب گریه میکردمو از خدا مرگ دوست خوبمو طلب میکردم. حتی اگه سالم بشه با این همه مورفین و متادون و شیره و مواد سمی توی بدنش چه کار باید کنه ???
سونامی سرطان ایرانو احاطه کرده . پدر من که یک پرستار باز نشستس میگه بیست،سی سال پیش تک و توک بیمار سرطانی میدیدیم ولی الان یکی از آشنایان میگه چیزی که هر روز داریم میبینیم بیمار سرطانیه. و گاهی بیشترین مریضها سرطانیند .
بچه ها دعا کنید که زودتر این دوست عزیزم این دنیای بی خود و تلخ و بی ارزشو ترک کنه . باور کنید وقتی خواهر خودم فوت کرد این همه احساس مستاصل بودن نکردم. نمیدونم چه کار کنم. خواهرم ۳۳ سالش بود و تصادف کرد و ما گریه کردیم و بعد از ده سال فراموش نکردیم. ولی عذاب کشیدن ۸ ماهه دوستم مثل مرگ تدریجی خودش و خانوادش جلوی چشام بوده . گریه کردن هم فایده ای نداره . ای کاش زودتر به آرامش ابدی برسه

سلام بر رعد ببخشید پاسخ میدم ولی قبول کنید که ۹۹ درصد سرتان ها ناشی از سبک زندگی غلط هست
یعنی سبک زندگی ی ما اگر اسلامی باشه اگر مراقب باشیم چی میخوریم دیگه سرتان معنا نداره
دلیل این همه سرتان این هست که تو قدیم ها خیلی از چیز ها نبوده و الان هست
من دلیل تمام بیماری های بشر را این میدونم که چیزی که هزار سال پیش اهل بیت برای ما گذاشتن رها کردیم
چسبیدیم به یک مشت دارو شیمیایی
که این همه بشر ادعا میکنه ما تو علم پزشکی پیشرفت کردیم هنوز از درمان بیماری های ساده عاجز هستیم

هنوز علم پزشکی برای بیماری دیابت یا قند خون درمان پیدا نکرده
چیزی که درمانش تو طب سنتی ی ما قطعی هست
یعنی به راحتی درمان میشند
متاسفانه هر چی میکشیم
دلیلش این هست که دشمنان سبک زندگی ما را گرفتند و تا زمانی که بر نگردیم به قدیم هیچی حل نمیشه

بنا بر این یکی از دلایل سرتان خود ما هستیم

کاملا درسته خودمون باعث سرتان خودمون میشیم
یک دوستی میگفت خودکرده را تدبیر نیست
بنا بر این هر چی سبک زندگی میره به سمت غرب سرتان بیشتر میشه شک نکنید
وقتی کسی میره دکتر میگه آقا من سر درد دارم دکتر به جای رفع کردن علت به معلول گیر میده و قرص های تسکین دهنده میده و دنبال علت درد نیست همینه

یعنی تا وقتی ما راهمون این باشه این اتفاقات طبیعی هست

بنا بر این من توصیه میکنم که واقعا همه ی ما تجدید نظر کنیم آخه این که نمیشه
بلاخره همه بیماری ها درمان دارند به جز مرگ
ولی بحث سر این هست اگر تو هر کوچه و تو هر خونه یک بیمارستان ساخته بشه فایده نداره
باید رو سبک زندگی کار کرد
سبک زندگی که تغییر کنه من قول میدم دیگه شاهد این همه بیماری نیستیم
ربطی هم به هیچ دولتی نداره خودمون باید رعایت کنیم
تا زمانی که فسفوت خریده میشه طبیعی هست که تو بازار هم هست
بنا بر این خودمون باید تغییر کنیم تا دیگه بیمار نشیم
موفق باشید

درود بر شما واقعا جالب بود واسه من هم زیاد تا پیش اومده
چند سال پیش با دوتا از نابینا ها سوار تاکسی شدیم یه دفعه راننده با حالت بسیار غمگینی گفت واقعا آدم وقتی شما نابینا ها را می بینه من فوری گفتم دلش آتیش می گیره مگه نه؟ راننده با لهجه شیرازی و با حالت گریه گفت ها به خدا من گفتم الآن جیگرت داره واسه ما سهتا جوون داره می سوزه گفت ها نگو تو را خُدُ یه دفعه به خودش اومد و گفت دارین مخسرم می کنین ؟ یه باره ما سه تا گمراه و مهدور الدم از خنده منفجر شدیم
پینوشت اون گفت مخسره من می دونم که مسخره هست خخخخخخخخ

دُُُرووود بر آقا معلم.
خخخخخ خاطره شما هم با مزه بود.
یه بار با دوستام داشتیم سوار اتوبوس میشدیم من اول سوار شدم و منتظر که دوستام هم بیان. یه دفعه یه خانمی گفت نوچ نوچ نوچ!!!
منم دقیقا عین خودشو با خنده تکرار کردم خخخخخ.
ولی بعدش اتفاقی نیفتاد! چون من رفتم نشستم.
شاد باشین.

آهوهوهو هوهوهو! الآن احساساتم جریحه دار شد دارم گریه میکنم.
خدا شفاش بده. واقعا این کورا چطوری زندگی میکنند؟!
وای وای خدا به دادشون برسه!
راستی یه نصیحت یادم اومد!!!
شما شبها کمتر تو آب نمک بخواب. هههههههههههههههه.

سلام
کسی که سرطان داره میدونه بعد یه مدت
میمیره ولی شماها تا آخر عمر باید تحمل کنید.
خب اینکه دوتاش یکیه!!!!!!! شخصا با دیدگاه جناب محمدی خیلی موافقم. البته تا کنون از این نوع حرفا یعنی مقایسه نابینایی با سرطان و اینا نشنیده بودم. ولی اعتراف میکنم که یه بار نزدیک بود خودم یه چنین مقایسه و دیدگاهی داشته باشم که یه جورایی به خودم اومدم.
موفق باشید.

درووووووود. شاید حرفاش دقیقاً واقعیت نباشند. ولی دور از واقعیت هم نیستند.
شاید نابینایی دقیقاً عین سرطان نباشه. ولی قطعاً کمتر از اون هم نیست. چون اگه بود که اون راننده و مثل اینها این نوع رفتارا رو نمیکردند و این حرفا رو هم نمیزدند.
اما همون جوری که تو اون پست هیچ وقت نباید یادم بره گفتم: اینا واقعیتهایی هستند که ما رو ازشون گریزی نیست. یا حد اقلش فعلاً گریزی نیست.
حرفی که راننده زده دقیقاً واقعیت داره و اتفاقاً من هم به شدت قبولش دارم. ولی مشکل راننده این بوده که نتونسته درست عنوانش کنه و چون درکی از ما و شرایطمون نداشته, واس همینم واقعیتهای زندگیه ما رو با تصورات غلط خودش در موردمون قاطی و ترکیب کرده و خروجیش شده اون رفتاری که ازش سر زده.
واقعاً نابینایی سرطانیه که نه میکُشه و نه هم میگُشه. و اون چیزی که ما رو سر پا نگه داشته و گاهی وقتا تو خودش غرقمون کرده اینه که به این وضعیت عادت کردیم و واسه مون عادی شده. وگرنه که عادت به بدبختی که اسمش خوشبختی نیست آخه.
حد اقل واس من نیست و من هم گول خودم نمیزنم و واس همینم هست که با دونستن این چیزا و پی بردن بهشون سعی میکنم با مردم همزاد پنداری کنم و از حرفاشون هم ناراحت نشم و باهاشون ارتباط بهتری داشته باشم.
حالا یه خاطره میگم برو یه دل سیر بخند خَخ.
یه بار تو مغازه رفیقم بودم داشتم واس یکی از مشتریاش سیستم میبستم.
یه زنو شوهری اومدند تو مغازه و یه بچه ی کوکاچولو هم همراهشون بود. تا بچه شروع به شیطنت کرد, خانمه گفت الآن میدمت به این نابینا تا بخوردد. در حالی که من همون موقع داشتم جلو چشم خودش سیستم میبستم و طبیعتاً هر خری هم که بود میتونست متوجه بشه که حد اقل الآن هیچ فرقی بین من با یه بینا نیست و وجود نداره. ولی اون خانمه این حرفو زد.
و من هم نامردی نکردم و در جوابش گفتم: وقتی ما آدم کوچیکا رو میتونیم بخوریم, پس آدم بزرگا رو هم میتونیم بخوریم.
یه دفعه خانمه ناراحت شد و گفت: من میخواستم این بچه رو بترسونم چرا متلک میپرونی. من هم بهش گفتم میخواستم شوهرتو بترسونم تا اجازه نده تو هر حرفیو بزنی.
یک دفعه شوهرش یه پسی زدش و از من هم معذرت خواهی کرد و به خانمش گفت جمعش کن دیگه.
شاید اون روز اگه در حال بستن سیستم نبودم و کسی بدتر از اینو هم میگفت: هیچ وقت این رفتارو از خودم نشون نمیدادم. ولی من در مقابل آدمای احمق هم میتونم رفتاری از خودم نشون بدم تا شاید از خواب غفلت بیدار بشند. بستگی داره که طرفم کی باشه و تو چه موقع و شرایطی با من برخورد کنه.
خاطراتی از این دست زیاد دارم من.
مرسیها کُمُللاه از پست.

منم یه خصلتی که دارم میتونم سریع خودم رو با شرایط یا یه آدم وفق بدم.
البته نه هر آدمی. چون میدونستم قطعا از روی سادگی و ناآگاهی صحبت میکنه اصلا ناراحت نشدم و نمیشم.
حساسیتهای ما فقط میتونه ما رو از بقیه دور و دورتر بکنه.
مرررسیی که سر زدین.

سلام زهره جان. وای من که اینقدر این سوالات و قیاسها واسم تکراریه که واقعا جواب دادن بهشون از حوصلم خارجه، دیگه اکثرا مثل خودت تایید میکنم. مگر اینکه ببینم فرد قابل هدایته بعد واسش وقت میذارم خخخ. ولی واسه کسی که شاید فقط یک بار تو زندگیش اونم در عرض دقایقی با یه نابینا برخورد داشته باشه هیچی عوض نمیشه

درود بر سرکار خانمِ مظاهری.
من چون آژانس سوارِ قهاری هستم، به محضِ این که سوار می شم، موبایل و هندزفری رو برمی دارم و فقط به صدای موسیقی گوش می دم تا به مقصد برسم.
نه این که این حرفا به هم بریزه منو، به خاطرِ این که حال و حوصله ی کَلکَل و شِنیدنِ حرف های مفت تر از مفت رو ندارم.
فقط به سؤالاتی که مربوط به آدرسِ دقیق و مقصد و ایناست جواب می دم، اونم خیلی تلگرافی و کوتاه.
خب هر کسی یه اخلاقی داره دیگه، منم این جوریَم. لذتِ گوشیدن به موسیقی در حالِ حرکت ارجحه به شِنیدنِ یه مشت چرند و سؤالاتِ مسخره.
البته این نظرِ منه و الزاماً بازتاب دهنده ی نظراتِ من نیست.
کپی برداری از رو صدای آمریکا و رادیو فردا.
خخخخخخخخ.
برای دوستِ رعد هم آرزوی آرامشِ ابدی و رسیدن به خدا رو دارم.
خیلی خیلی حالم گرفته شد وقتی اوضاعِ بَدِش رو شنیدم.
دوستی که به سَبکِ غلطِ زندگی اشاره کردن باید این رو هم در نظر داشته باشند که ما مجبوریم این جوری زندگی کنیم، چون این شرایطی که برای ما رقم زده شده، جایی واسه زندگیِ سالم نمی ذاره.
والّا با این نونا شون!
راستی وقتی می رم سلف، آشپَزایی که غذا رو می ریزن تو ظرف، فکر می کنن که ما حتی نمی تونیم درِ ظرفمون رو هم ببندیم و هی می گن صبر کن درِ ظَرفِت رو بذارم!
خیلی دوست دارم اون مستندِ آشپزیم رو نشونِ خِیلیا بدم تا بفهمن نابینایی نمی تونه مانعِ حرکتِ دست و پا و به کار گیریِ عقل بشه.
خیلی دوست دارم مستندِ باز و بسته کردنِ لپتاپ توسط جنابِ خادمی رو نشونِ خِیلیا بدم تا بفهمن ناآگاهیِ خودشون نسبت به توانمندی های نابینایان، صد ها برابر از سرطان بد تره.
با وجودِ اینترنت و این همه منبعِ آگاهی بخش، واقعاً باید تأسف خورد به حالِ بعضی از مردم.
بازم کامنتم طولانی شد.

برعکسِ دنیای حقیقی تو دنیای مجازی خیلی پر حرفم، این بد تره یا نابینایی یا سرطان به نظرِ شما؟
شاد و ورزش کار باشید همیشه

بله قطعا این موارد به شخصیت افراد هم بستگی داره.
من اتفاقا ارتباط با همه ی آدما رو دوست دارم حتی کسانی که مثل این راننده در مورد نابینایان ناآگاه بود.
میگم ما تو دانشگاهمون تو ظرف استیل غذا میدن نیازی هم نیست درشو واسمون ببندن خخخخخخ.
در مورد پر حرفی تو دنیای مجازی هم باید بگم دومی سختتره. ههه. البته از نظر من که پر حرفی نکردین.
در هر حال که ممنون از حضور سبزتون.

قهقهقهقهقهقهقه هاهاهاهاهاها
ببخشید ببخشید به پست شما نخندیدما. نقشه ترورما نکشینا.دیروز آمادگاه سوار تاکسی شدم که برم ملکشهر. تو راا راننده همین حرفایی که شما با راننده آژانس داشتید میزد و اتفاقا به همین مقایسه سرطان و نابینایی رسید.منم نطقم باز شد. طوریکه وقتی پیاده شدم زودتر پیاده شد و در رو برام باز کرد. بدبخت فکر کرد یه دانشمندی چیزی سوار ماشینش شده.خخخ.شکلک غرور و تکبر
اونم تقریبا همین دید رو داشت که سرطانی میدونه آخرش میمیره ولی نابینایی زجرکش میشه.بهش گفتم: همه مشکلات دارند.منم برا خرج و برج زندگی دارم میجنگم.لباس بچه گرونه.لباس خانواده.خوردوخوراک.مایحتاج اولیه زندگی.زندگی یعنی زندگی ها نه مردگی.به همه اینها نابینایی رو هم اضافه کن.نه اینکه نابینایی فقط یک مسئله ای باشد کنار بقیه مسائل زندگی. نابینایی یک طرف سایر مسائل طرف دیگر.خیلی سرطانی ها نمی میرند. خیلی هاشونو دیدم خوب شدن. یا شفا پیدا کردند یا زیر نظر اطبای خام گیاه خواری یا طب اسلامی خوب خوب شدند و خودم سه تاشون رو میشناسم. ولی نابینایی یک طرف بقیه یک طرف. نابینایی که دنبال مایحتاج زندگی اش باشد نمی تواند وقتی کم می آورد رانندگی کند یا کارگری کند و پول دستمزد آن روزش را خرج خانواده کند.حالا خدایی نکرده نابینا سرطان هم بگیرد. اوه اوه اوه.آن را کجای مخارج زندگی اش بگذارد.در ضمن کی گفته نابیناها منتظر مرگ هستن؟ درسته شرایط به گونه ای است که نمی توانند مثل بیناها باشند و روحیه جنگجویی و تلاششون کمتر از بیناها نیست. خیلی هاشون الان چنان موفق هستند که نگووو.
بگذریم بحث چنان فلسفی شد که فکر کنم راننده تو دلش یک لحظه دعا کرد کاش نابینا بود.خخخ
موفق و پیروز باشید راستی سلام و عرض ادب. خخخ

سلام! دوغ میدن آیا؟ من زنبیل گذاشته بودم! از این مدل هاش این قدر پیش میاد که نگو! زمان هایی که خودم حس و حالم مثبته که هیچ! یا می خندم یا می خندم یا می خندم! ولی وایی به زمانی که حس خودم منفی باشه! خدا حفظ کنه این ملت رو! خداییش منظور بدی ندارن ولی روان صاف می کنن! اما بیخیال! اینجا ایرانه خخخ! جالب بود و با مدل گفتار یعنی نوشتارت جالب تر هم شد زهره جان! ممنون از صفای قلمت!

سلام و درود بر میز گرد گذار محله خانم مظاهری بزرگوار
وقتتون بخیر و به شادی
به لطف یزدان دادآفرین که خوب هستید انشالله خب خدا رو شکر
ببین من که زیاد با آژانس این ور و اون ور میرم زیاد از این چیز میزا شنیدم از نحوه ی زندگی بگیر تا استفاده از کامپیوتر یا یه روز که سوار یه آاژانس شده بودم و گوشی لمسیم زنگ خورد و جواب دادم طرف هنگ بود که من چی جور تونستم گوشی جواب بدم بعدش که توضیح دادم چه جوری بعد گیر داد که با گوشیم کار کنم تا ببینه و باور نمیکرد که من بتونم این کار رو بکنم بعد که فهمید دارم میرم دانشگاه تا با یکی از اساتید در مورد پایان نامهم حرف بزنم میگفت مگه شما درس هم میخونید گفتم بله خب لپتاپم هم همراهم بود و بازم اون پرسید که چجور با لپتاپ کار میکنید و منم کمی دست به تایپ و کارای معمول بردم و طرف هی میگفت پناه بر خدا خلاصه ماجراهایی داریم با این ملت راننده خدا رو به خیر بگذرونه تا بتونیم جواب این ملت کنجکاو رو بدیم
البته وقتی توی جامعه ی ما فقر فرهنگی هست اوضاع بهتر از این هم نخواهد شد
به هر حال به امید زندگی عالی برا همه ی هم نوعان عزیز کشورم
شب و ایام به شادکامی و خوشی
اوقاتتان خوش شب بخیر و آروم و در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگهدار

دیدگاهتان را بنویسید