خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

واقعیتی تلخ از درددل یک دوست : قسمت اول

درددل رفیقی که بعد از سالها دیدمش

به نام خداوند مهربان
خداوند مهر و رحمت گستران
سلام بر همه هم محله ایا و همه کسانی که عضو محله نیستند و فقط پست ها رو می خوانند . امیدوارم همگی موفق و شاد باشید و با اینکه تقریبا غیر ممکنه ولی غم نبینید و دلتان و لبتان همیشه از ته قلب خندان باشد .
چند روز پیش یکی از دوستان قدیمم را دیدم . حدود پانزده سال بود از هم خبر نداشتیم و هر دو به گونه ای متفاوت کوله باری از شکست و پیروزی ها بودیم . رفتیم پارک شهید رجایی اصفهان و چند ساعتی با هم گپ زدیم . از اوضاع زندگی اش پرسیدم و یکهو درددلش باز شد . حرفهایی که ما هم نوع ها می فهمیم و دوست ندارم تجربه اش کنیم . به خانه که رفتم از بس به او و حرفهایش فکر می کردم اصلا خوابم نمی برد . برای ادامه حرفهایش دو بار دیگر دیدمش و ازش اجازه گرفتم که به عنوان درس عبرت و راهنمایی خواستن از دوستان به طور خلاصه منتشرش کنم . درددل او را از زاویه دید اول شخص بیان می کنم . یعنی من راوی می شوم .

من شهاب [اسم مستعار] هستم . اکنون 38 سالمه و یک فرزند هم دارم . آرپی شدید دارم . در خانواده ای معمولی مثل همه به دنیا آمدم . نه خیلی مذهبی و نه خیلی آزاد . لباس فروشی داشتم و الان یک کارگاه تولید پوشاک کوچک دارم . مثل همه مشکلات زیادی دارم ولی بیشترین صدمه ام را بخاطر مشکل بینایی ام خورده ام . آدمی آرام و منطقی هستم و اگر به حرف بیفتم تقریبا در مورد یک موضوع می توانم همه را قانع کنم . دیگران می گویند خوش اخلاقم و واقعا هم دیر عصبانی می شوم و آستانه تحملم بالاست .
سال 80 کارشناسی شیمی از دانشگاه کاشان گرفتم . در همان سال معافی هم بخاطر مشکل بینایی ام گرفتم و در همان سال تلاش برای استخدام شروع شد ولی بخاطر مشکل بینایی جایی استخدام نمیشدم . و در همان سال یک مغازه پوشاک با وامی که از قرض الحسنه های معروف آن موقع که در اصفهان معروف شده بودند گرفتم و راه اندازی کردم .
مشکل آرپی ام آن موقع پیشرفت نکرده بود و راحت کارهایم را انجام میدادم . مطالعه و رفت و آمد خوب بود . با اصرار خانواده برای ازدواج رضایت دادم . ای بابا . چه معضلی شد این ازدواج برای من . قبلا نه عاشق شده بودم و نه اهل دختربازی و این چیزا بودم . تو دانشگاه سرم پایین بود . میرفتم و میومدم و کاری با جنس مخالف نداشتم
معرفی ها آغاز شد . دردسرهای من هم شروع . همه را خوب , با محبت و خودمانی میدیدم . پس انداز کوچکی داشتم و از پس مخارج برمی آمدم . اولین جایی که خواستگاری رفتم دلبسته اش شدم . با پی گیری های مادربزرگم همان شب خواستگاری قباله برون شد . الان که فکرش را می کنم خیلی خنده دار بود واقعا . چون اصلا به دختر بیچاره فرصت فکر کردن ندادند . یادم می آید بزرگترها در مورد میزان قباله صحبت می کردند و صدای دختر را می شنیدم که از خاله و عمه ام در مورد آرپی می پرسید . به عمرش نشنیده بود آرپی چیست . همه ظاهرا خوشحال آن شب رفتیم ولی فردا شب حلقه ای بود که آن دختر پس داد . حتما فهمیده بود آرپی چیست . چند بار بهش زنگ زدم که با هم حرف بزنیم ولی کاملا آرام می گفت من نمی تونم شما رو خوشبخت کنم . چون آینده ای تار پیش روی خودم می بینم .
خیلی غمگین شدم . چون اولین بار بود دلم پرپر میزد . چون اولین بار بود آرپی زمینم میزد . مدتی مادر و مادربزرگم را مجبور می کردم که پی گیر همین دختر باشند و این خوب است . ولی مرتب جواب منفی می شنیدم و مادرم تا سه بار را مجاز می دانست و دیگر اقدام نکرد .
خواستگاری های دیگر پیش آمد . میرفتم . همدیگر را میدیدیم . صحبت می کردیم . ولی اکثرا تا مشکل بینایی ام را می فهمیدند جواب رد می دادند . تعدادی هم خودم نمی پسندیدم . مواردی را امتحان کردم . به بعضی ها جلسه سوم می گفتم آرپی دارم و به بعضی ها جلسه اول . معرف ها جریان را می گفتند و گاهی تاکید می کردم نگویند تا خودم بگویم . نع های زیادی شنیدم و به جایی رسید که دلم واقعا برای یک هم زبان تنگ شده بود . همزبانی که درکم کند . همزبانی که حرف بزنم و بگویم . او هم حرف بزند و آرام دلش باشم .
حدود دو سالی خواستگاری ها ادامه داشت تا اینکه خسته شدم و از ازدواج منصرف . البته طی این مدت از طریق بعضی اقوام برای مورد اول پیغام می فرستادم و همچنان نه بهم میرسید . آن موقع ها که موبایل مثل حالا که زیاده , در دسترس همه نبود و نتوانستم کاری کنم که فقط یکبار با او حرف بزنم .
گذشت تا آبان 82 . فردی را معرفی کردند و با اصرار رفتم و دیدم . چون واقعا حس روحی خوبی نداشتم و دوست نداشتم دوباره نه بشنوم . این را هم بگویم که همه افرادی که خواستگاری شان رفتم سالم بودند و نه خانواده و نه خودم در فکر هم نوع نبودم . یعنی برای خودم مشکلی نبود موردی که هم نوع باشد بهم معرفی نشد .
با آن فرد معرف و مادرم به دیدن خانواده آن دختر رفتیم . یک سال از من بزرگتر بود . گفتگویی کردیم و بدلایلی خودم قبول نکردم . ولی روز بعد معرف گفت آن خانواده موافقند و برایم سئوال بود که چه دلیلی دارد به من جواب مثبت می دهند ؟ مگر مشکلات را مثل بقیه درک نمی کنند ؟ یا درک آنها خیلی بالا است ؟ ولی من روی حرفم بودم که این مورد مناسبی برای من نیست . یک سال از من بزرگتر بود ولی این مسئله ای برای منبود . آن موقع من 24 و او 25 سالش بود . با تحصیلات سیکلش هم کاری نداشتم . چون واقعا دیده بودم افراد کم سوادی که عرضه و مدیریت و شعور و تفکرشان از چندین تحصیل کرده بالاتر است . فکر می کردم از نظر خیلی چیزها نمیتونیم همدیگر را درک کنیم .
چند روزی گذشت تا اینکه معرف نزد من آمد و کلی با من حرف زد که مورد خوبی است . حالا که یک مورد خوب پیدا شده , وضع مالی شان هم که خوب است و هوای داماد را هم دارند و حرفهای خاله زنک که آن موقع عقلم کم بود و تحت تاثیر قرار گرفتم و قرار بر این شد مدتی نامزد باشیم .
مراحل آزمایش گذشت و حس خاصی به او نداشتم . به مادرم چند بار گفتم و گفتند عشق و محبت در حین زندگی بوجود میاد . تا اومدم به خودم بجنبم دیدم از دوران نامزدی هیچ خبری نیست و یکراست سر سفره عقد نشستم .
پدرم من را کنار کشید و گفت : هر چی بین خودتون هست رو بین خودتون حل کنید . اگه مشکلی پیش اومد نه به مادرت چیزی بگو و نه به مادرش . هیچ حرفی رو به هیچ کس نگو چون موجب دردسر میشه برات . فقط اگه راهنمایی خواستی با افرادی که میدونی به درد راهنمایی میخورن در میان بگذار . این جمله پدرم مثل سنجاق در ذهنم چسبید . پدرم هیچوقت اینگونه با من حرف نزده بود .
دوران عقد شروع شد . تصمیم جدی برای خوشبخت کردنش داشتم . می خواستم همیشه بخندانمش و چیزی کم نگذارم . منزلشان میرفتم و استقبال خوبی می کردند . منزلمان می آمد و خوب استقبال میشد .
ولی در همان روزهای اول متوجه نکته ای شدم . اینکه خیلی حرفها را متوجه نمی شود یا برعکس متوجه می شود و موجب دلخوری و ناراحتی او می شود . یک کلام یا واژه ساده را باید به گونه ای بیان می کردم که یک وقت ناراحت نشود ولی باز موفق نبودم . انگار با شخصی که در شش سالگی اش مانده همراه و هم صحبت بودم . برای هر جمله و صحبت باید کلی فکر می کردم که چه واژگانی به کار ببرم تا ناراحت نشود . به هیچ کس هم چیزی نمی گفتم . مرتب توصیه پدرم جلویم ظاهر میشد .
اما کار کمی بالا گرفت . گاهی به خاطر ناراحتی های بیخودش عصبی می شدم و بگومگوها شروع شد . کار به جایی رسید که خودش پیشنهاد می کرد که بیا با هم الکی جروبحث کنیم . از حرفش تعجب می کردم و این کار را نمی کردم که همین موضوع موجب میشد که او را دوست ندارم و اگر دوستش داشتم حرفش را گوش میدادم . چند بار هم بخاطر اینکه به حرفش یعنی گوش میدهم الکی باهاش دعوا کردم که دیدم اوه اوه اوه . ماجرا بدتر شد . انگار بهانه ای شد برای آتش افروختن . کاسه صبر لبریز شد و به یک مشاور خانواده مراجعه کردم . راهنمایی هایی کرد که مثلا از علاقه مندی های همسرت لیستی تهیه کن و سعی کن در اون راستا علاقه را بیشتر کنی . طبق توصیه ها عمل کردم ولی نتیجه برعکس بود . لباس مورد علاقه اش , غذای مورد علاقه اش , همه چیز مورد سوءتفاهم میشد . سه ماه از عقدمان گذشت و من دیگر تاب تحمل نداشتم و با پدرم در میان گذاشتم . او به فکر رفت و گفت : درسته بهت گفتم همه چی رو نگو ولی در مورد زندگی های ساده و روابط معمولیِ . این چیزایی که میگی یک جای کار میلنگه .
تلاش برای حفظ شرایط بیشتر شد و میزان سوبرخوردها بیشتر . سکوتم موجب جروبحث میشد . حرف زدنم موجب جروبحث میشد . انگار واقعا با یک کودک چند ساله طرف هستم . کار به جایی رسید که مادرش پا جلو گذاشت . مادرش ظاهرا منطقی بود و در گفتگوها کاملا مسلط و جدی صحبت می کرد . خوب حرف میزد و با اینکه کمی از حرفهایش را می پذیرفتم ولی نقص های دخترش را نمی پذیرفت . گفتم هر چه شما بگویید همان می کنم . مدتی به ساز آنها رقصیدم ولی حس میکردم شخصیت , روح و روانم در حال تجزیه شدن است .
متوجه شدم چقدر ساده هستم . تازه فهمیدم تفاوت فرهنگی چیست . آنها آزاد و من کمی قید و بند داشتم . جروبحث ها بیشتر شد . مثلا از اینکه می خواستم جلوی مثلا پسر همسایه روسری سرت کن باید منتظر یک طوفان میشدم .
تا اینکه کارمان به دادگاه کشید . مشاور دادگاه رفتیم و گفتگوهایی انجام دادیم . حتی مشاور دادگاه هم فهمید که یک مسئله ای هست که آن دختر حرفهای او را برعکس فهمید و به گونه ای دیگر برای مادرش بیان کرد طوری که در دادنامه ظاهرا حق با او بود . وقتی مشاور رای و نظر خود را کتبی اعلام کرد قاضی خانواده دختر را مؤاخذه کرد که چرا به مشاور دادگاه اتهام دروغ می بندند و دادگاه میتواند اقدام کند .
اینجاست که یک وکیل و فرد متخصص می تواند خوب راهنمایی کند و ما نزد یک وکیل کار نابلد رفتیم . من مهیج مثل همه موکلین برای وکیل تعریف می کردم که دختر چه کرد و چه کرد و چه کرد و برای اولین بار آنقدر عصبی شدم که حالم بد شد و گفتم طرف دیوانست .
وکیل هم نوشت دختر جنون آنی دارد و کار به پزشکی قانونی کشید که دختر را آزمایش کنند . در همان جلسه اول سئوالاتی از دختر پرسیدند که من مات و مبهوت نگاه می کردم . پرسیدند : اگر یک سرویس دوازده تایی لیوان داشته باشی و چهار تاش بشکند چند لیوان داری ؟ پرسیدند پایتخت ایران کجاست ؟ پرسیدند پیامبرت کیست ؟ پرسیدند بعد از عادت ماهانه چگونه غسل میگیری ؟ پرسیدند اصفهان در کدام کشور است ؟ پرسیدند خورشت سبزی چگونه پخته می شود ؟ و هیچکدام را بلد نبود . آنقدر ماااات و مبهوووت شده بودم که در راه بازگشت از خانواده جدا شدم و گریه می کردم . به عقل و شعور خودم نفرین می کردم که چرا آن روز یعنی چند ماه پیش تحت تاثیر حرفهای معرف قرار گرفتم .
جواب پزشکی قانونی آمد که طرف جنون ندارد و مشکل هوش مرزی بین 50 تا هفتاد درصد میباشد .
در مورد هوش مرزی تحقیق کردم . فهمیدم که با کمی آموزش می توان با این افراد زندگی کرد . و البته بیماری ای ارثی است و ممکن است فرزند هم اینگونه باشد . درگیر شدم با خودم که فرزند اگر بیماری بینایی داشته باشد بدتر است یا هوش مرزی . کسی را نتواند درک کند و زندگی را اداره کند بهتر است یا دنیا را نتواند ببیند .
دادگاه هم گفت چون در دادنامه ات نوشتی طرف جنون داره نمی توان عقد را فسخ کرد چون جنون ندارد . مجدد درخواست کمیسیون پزشکی کردیم . من نمی خواستم این کار را بکنم ولی با اصرار خانواده انجام دادم و بعد از کمیسیون اعلام شد هوش مرزی بین 40 تا 55 دارد .
تا اینکه مشاور دادگاه گفت اگر دوستش نداری , حسی بهش نداری چرا می خواهی ادامه دهی ؟ حس مسوولیت احساس می کردم . اینکه چقدر بی مسوولیت خواهم بود ولی این زندگی را هم نمی توانستم تحمل کنم . این چند ماه برایم مثل چند سال گذشت و بالاخره امضای طلاق روی شناسنامه ام نشست . پنج میلیون وام گرفتم و نقد بهشون دادم که از بقیه مهریه بگذرند و با چند واسطه و بعد از کلی دعوا قبول کردند . البته پروسه اولین روز در دادگاه تا روزی که رها شدم دو سال طول کشید . یعنی بهار 85 همه چیز تمام شد .

پایان قسمت اول
دوستان عزیز . این متن خلاصه سه چهار ساعت صحبت است و قطعا خیلی نکات از جای افتاده . اما روح کلام همین است که بیان کردم . خوشحال میشم نظراتتون رو بگید . چون حس میکنم خیلی تجربه تو همین چند سالی که من در چند خط سعی کردم خلاصه کنم نهفته است . در قسمت بعد ادامه اتفاقهایی که برای دوستم افتاده را بیان می کنم که شاید در امر ازدواج بیشتر به درد می خورد . موفق و پیروز باشید .
راستی من فقط صبح ها می تونم جواب کامنت ها رو بدم و اگه کامنتی میذارید فردا صبح منتظر جواب باشید .

۹۵ دیدگاه دربارهٔ «واقعیتی تلخ از درددل یک دوست : قسمت اول»

سلام. خواستی دو هفته دیگه جواب کامنتا رو بده.
سوالاتی که از زنش پرسیدن خداییش سخت بوده.
منم بودم نمیتونستم جواب بدم.
آخه سرویس ۱۲ تا لیوان چهارتاش بشکنه دیگه بقیه اش به درد نمیخوره.
پس ۰ باقی میماند.
زندگی همین است برادر.

وای منم الان فهمیدم که هوش مرزیم زیر بیسته. یعنی بین دوازده تا بیست در نوسانه. یعنی جنون دارم؟ میگم چرا شوهر خدا بیامرزم اواخر عمرش رفته بود بالا درخت زندگی میکردا. میترسید طفلی. آخرشم از همون بالا افتاد پاین مرد. خدا رفتگون شوما رم بیامرزه. وخسم بینم لیوان دوازده تایامون چن تاس.

سلام و ارادت . بابا حالا یه چیزی نوشتیم که فردا صبح جواب کامنتا رو میدم حالا چی چی همه دست گرفتنا . خخخ
آره . بقیش بیشتر بدرد میخوره . بویژه برای متاهلایی که می خوام ازشون راهنمایی بگیرم
موفق و پیروز باشید

حالا یه کم جدی. آقای بهرامی عزیز، دلم نمیخواد از واکنش های شبه طنزآمیز من و چهارتای دیگه اینطور برداشت کنید که سرنوشت اون بنده خدا یا زحمتی که شما برای تدوین نوشتاریش کشیدین واسمون مهم نیست. این فقط نوع واکنشی هست که هرکس دربرابر هر رخدادی ممکنه از خودش نشون بده؛ کما اینکه ما فیلم ها و رمان های کمدی زیادی درمورد جنگ جهانی دوم داریم که توش میلیون ها انسان به دست انسان های دیگه بدون هیچ دلیل مشخصی کشته شدند. امیدوارم منظورم رو رسونده باشم. ارادت فراوون.

چون این خیلی جدی بود من لایک میکنم!من خواستم یه چیزایی راجع به هوش مرزی بنویسم که گفتم شاید اشتباها این طور به نظر برسه که موضوع برام مهم نبوده و آقای بهرامی ناراحت بشن! خیلی خوبه که ضمن بیان طنزتون این نکته رو هم بهش اشاره کردین..لایک

مجدد سلام ریحان خانم
شما و بعضی دوستان که رشته روانشناسی و مشاوره رو میدونین در مورد هوش مرزی اطلاعات بیشتری دارید . کاش نکاتی رو که می دونستید میگفتید . خیلی ممنون میشدم و اطلاعات بچه ها هم بیشتر میشد و قطعا ناراحت نمیشدم چون هدفم کسب آگاهی و بالا رفتن تجربه بچه هاس

سلام
خدای من! هنگم نمیدونم چی بگم. فقط به این نتیجه رسیده و میرسم که اگه کلا دیگران در مورد موضوعی اصرار میکنند، مثلا معرف در مورد ازدواج، یا فروشنده در مورد جنسی که میخواد به مشتری قالب کنه، یا کسی که اصرار داره دیگران حرفشو باور کنند، بیشتر باید مشکوک بشیم و محتاطتر عمل کنیم.
نمیدونم چرا برخی افراد کاری رو که میشه طوری انجام داد که ثواب داشته باشه و ذخیرۀ آخرت باشه، طوری انجام میدند که … بگذریم.
موفق باشید.

سلام نازنین خانم
بله متاسفانه بعضی کژفهمی ها موجب تباهی یک زندگی و یک رابطه میشه . این هنر زندگی آموزی است که جوانها در حال ضربه خوردن از آن هستند . حالا چه در بازار باشد یا چه در زندگی .
ممنون از نظر لطفتون . موفق و پیروز باشید

درود!
کسانی که بخاطر خودشان قدم برای ازدواج نگذارند و بخاطر حرفهای خانواده بخواهند ازدواج کنند بهتر از این نخواهد شد…
مرد یعنی کسی که با احساس خودش قدم برای ازدواج یا کارهای دیگر بردارد…
ازدواجهای اجباری یا تحمیلی برای همه مشکلساز میشود و پسر و دختر هم ندارد…
پسر یا دختر باید اول پخته شوند سپس قدم در راههای بزرگ مانند ازدواج بگذارند تا شکست نخورند یا کسی نتواند گولشان بزند
حالا همین کم را نوشتم تا در قسمتهای بعدی حسابی بکوبمتان!

سلام بر شما مهدی خان دوست گرامی. واقعا متأسفم جهت سطحی نگری و کوته نظری و بشوخی پنداری برخی از دوستان درمورد این ماجرای حقیقی و عبرتآموز. نظرات آقای پژوهنده و نازنین خانم را تأیید میکنم. همنوعان عزیز چقدر خوبه که نخواهیم هرموردی جدی را بشوخی بگیریم و سعی کنیم به جای تجربه کردن سختیهای مرارتبار و بعضا غیر قابل جبران از تجربیات دیگران در همه ی امور معیشتی مخصوصا انتخاب شریک زندگی استفاده کنیم. عزیزانی که هنوز ازدواج نکردید اولا فکر نکنید که واقعا از غافله ی زندگی عقب مانده اید و ثانیا در انتخاب همسرتان عاقلانه انتخاب کنید, بعدا عاشقانه زندگی و صبورانه اغماض کنید. آقای بهرامی بی صبرانه منتظر خواندن ادامه این ماجرا هستم. متشکرم.

آقای دکتر صالحی سلام. خواهشا مغرضانه و برداشته شخصی نکنید. من درین دنیای فانی اصلا جایگاهی ندارم چه برسد درین محله که بخواهم آنرا ارتقاء دهم. فقط خواستم تأکیدی داشته باشم بر اهمیت موضوع این پست آقای بهرامی. have a good time.

سلام مجدد. اگر شما به کامنت های قبلی مراجعه بفرمایید قطعا متوجه خواهید شد که متهم کردن کسانی که با طنز با مسایل برخورد می کنند به کوته نظری یا سطحی نگری، اون هم در شرایطی که خود نویسنده پست چنین برداشتی نداره، در بهترین حالت مصداق غرض ورزی هست، وگرنه شما می تونستید نظرتون رو بدون برچسب زدن به دیگران اما به صورت جدی و به سبکی که خودتون دوست دارید مطرح کنید. موفق باشید.

سلام کیان عزیز
ممنون از نظر پر مهرت
بله . واقعا تجربه های تلخ دیگران برای ما می تواند عبرت آموز باشد . گو اینکه ما عبرت نمی گیریم و تا سرمان نیاید به سنگ نمی خوریم . بنظر من هر کدام از اتفاقهایی که تا کنون برای شهاب رخ داده یک مسئله اساسی و واکاو کننده است که هر کدام از هم نوعان را می تواند درگیر و گاها به افسردگی شدید برساند . موفق و پیروز باشید

سلام بر جناب کیان گرامی. هرچند بهتر بود که دوستان دیدگاه و نظر جدی هم در مورد این موضوع مینوشتند، ولی فکر نمیکنم شوخیهاشون هم ایراد و اشکالی داشته باشه.
البته دوستان با تجربه مثل شما حق دارند که قدری نسبت به ما جوونتر ها حساستر باشند. و قدری هم ازمون حرصی بشند که چرا ما بعضی وقتا انقدر بیخیال میشیم و هرچی رو میخواییم به شوخی باهاش برخورد کنیم. قصد جسارت به هیچ کدوم از شما دوستان رو نداشته و ندارم. فقط خواستم نظر خودمو مطرح کرده باشم.
موفق و سربلند باشید.

درود بر شما آقای اسدی. لطفا از حقیقت نوشته ی من رنجیده خاطر نشوید. نمیدونم ملاک شما از بزرگی و کوچکی چیست؟ من هم همیشه خودم را عضوی کوچک از خلق خدا میدونم. برای همه ی نظرات و عقاید نیز احترام خاصی قائلم. لذا توجه داشته باشید هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد دوست گرامی. علت اینکه جوابیه های بنده بشما و آقای صالحی و نازنین خانم در محل منظور ثبت نمیشود را نیز نمیدونم و ازین جهت هم عذر میخواهم.

درووود داااش مهدی. منتظر ادامش هستم هر چند دنبال کردن بدبختی دیگران جز آه حرف دیگه ای واس آدم باقی نمیذاره.
چاکر داش امید هم هستیم با این طنز شیرینش.
این حرفتو هم قبول ندارم نازمین. بستگی داره طرف مقابلمون چه نسبتی باهامون داشه باشه و یا رابطش با ما چه جوری باشه.
همین جورری نمیشه بگیم باید باهاش لج کنیم و هر چی اون گفت بر عکسشو عمل کنیم.
کامبیز خاک تو سرت که هوش نداری. من اینو متوجه شده بودم.
فقط نمیدونم تو چرااا این قد خنگی که همینو هم متوجه نشدی. مردنت واجبه.. برو بمیر.

سلام بر بی ادعای عزیز
بله واقعا باید فقط آه کشید . شاید در کنار آه هم بشه نکاتی هم یاد گرفت . خدمت همه ارادت دارم . بنظرت کامبیز یاد میگیره ؟ میشه هوش مرزیشو درست کرد ؟ خخخ موفق و پیروز باشید

یکی بگه شخصا از دست این بی ادعا چیکار کنم اسممو درست بنویسه؟ خخخ. جناب بی ادعا شما کامنت منو درست نخوندید یا درست متوجه منظورم نشدید. نگفتم در مورد هرچی لجاجت کنیم و دقیقا برعکس عمل کنیم. مثلا در مورد همین خاطره و تجربه: اگه پست رو با دقت خونده باشید و باشیم، متوجه میشیم که خود راوی با دلیل یا دلایلی راضی به این ازدواج نبوده، و اتفاقا سؤالات بی جوابی هم داشته. اینه که میگم اینطور موارد بهتره به اصرارها و همچنین تعاریف بیش از حد معرف و مانند اینها شک کنیم. البته اینم بگم پدر و مادر هیچ وقت بد فرزند یا فرزندانشونو نمیخوان. ولی معصوم نیستند و ممکنه اشتباه کنند که حتی بعضی وقتا خودمون شاهد بودیم که میگن ای کاش انقدر به فرزندم در مورد فلان موضوع اصرار نمیکردم. حتی ممکنه تحت تأثیر همین اصرارها و تعاریف بیش از حد معرف و یا خیلی خوب حرف زدن فلانی قرار بگیرند و با وجود داشتن تجربه و مانند اینها به اشتباه بیفتند.

آره نازنین حق با کامبیزِه. متأسفانه از وقتی که با این روانی رو به رو شدم, دیگه تأثیر گذاشته. به هر حال مشکلیه که پیش اومده و کاریش هم نمیشه کرد. یعنی هرکی با این روانی رو به رو بشه, اگه اینجور مث من نشه باید تعجب کنی.
بعدشم من از دست کسی ناراحت نمیشم و از کسی هم نمیرنجم. این کارا کار آدمای بچه ننه و سوسول هست نه من.

اوه خدای من! میگم اینکه سعی میکنم با همه با احترام رو به رو بشم، نه اینکه صد درصد با لحن فلانی موافق باشم. که در جای خودش بحثش شد. امیدوارم کامنتای من در این پست موجب رنجش کسی نشده باشه که در غیر این صورت از همگی عذر میخوام. فعلا میخوام برم یه جورایی چوب خطم در مورد محله گردی پر شده. امیدوارم دیگه این بحث ادامه نداشته باشه و فقط در مورد موضوع پست با هم بحرفیم تا به نتیجۀ مطلوب برسیم. و همچنین از تجربیات همدیگه استفاده کنیم.

درود!آره درسته من هنوز در سن ۱۳ سالگی خودم سیر میکنم و یه دیوانه ی درست و حسابی هستم…
من پدرم بارها میخواسته زنم دهد اما زیر بار نرفته ام…
پدر من بارها خواسته به روش خودش مرا زن دهد اما موفق نشده…
پدر من بارها دختری را برای من پیدا کرده و خواسته به روش خودش مرا به خاستگاری ببره ولی من با حرف زدن با او و صحبت کردن دوستانه از رفتن به خاستگاری منصرفش کردم و پدرم قبول کرده که اینگونه خاستگاری به درد من نمیخوره…
پدر من یک روستایی بیسواد است که بارها خواسته با ریسمان پوسیده اش مرا در چاهی عمیق بیندازد ولی من دوستانه باهاش صحبت کرده ام و از تصمیمش منصرفش کرده ام…
البته من خودم هم سواد درست و حسابی ندارم و بیسواد هستم…
من از تجربیات دیگران بارها درس گرفته ام و با ریسمان پوسیده ی دیگران در چاه عمیق نیفتاده ام…
من فقط یک بار با ریسمان دوستی در چاه دنیای مجازی افتادم که خدا به خیر کنه که در این چاه دنیای مجازی به کسی آسیب نرسانم…
البته من مجرد نیستم و زندگی مشترکم را دوست دارم و به آن عشق میورزم…
من میدانم که پنج سال اول زندگی مشترک هر کسی با مشکلات زیادی مواجه است و هرکه این مشکلات را بتواند پشت سر بگذارد میتواند زندگی خوبی برای خودش بسازد و به زندگیش عشق بورزد…
من میدانم که افرادی که نمیتوانند در پنج سال اول زندگی مشترکشان دست و پنجه نرم کنند و دائما با طلاق و طلاق کشی خودشان را مثلا راحت میکنند بیشترین آسیب را میبینند…
پنج سال اول زندگی مشترک را یادتون نره که چگونه باید زندگی کنید و چگونه آن را پشت سر بگذارید…
معمولا همه ی زنها همینند که هستند و بهتر است مردها بتوانند با زن کنار آیند و زندگی با زنشان را بسازند…
نه اینکه دائم زن بگیرند و طلاق دهند و بگویند این بد بود میرم یکی دیگر میگیرم و دومی را هم طلاق دهند و بگویند بعدی بهتر از این است…
زن فلانی فلان کار را انجام داده همه ی زنها همینند…
مرد یعنی با زن ساختن و با زن کنار آمدن و با زن زندگی کردن نه اینکه دائما این زن بد است باید طلاقش داد و اون زن هم بد است باید طلاقش داد…
خوب مثل اینکه من زیادی دارم نصف شبی چرت و پرت میگم و دیوانگی میکنم…
پس بهترس برم بخوابم
شب بر همه خوش شاد و خندان باشید و لذت ببرید از زندگی!

درود!راستی من به مادر و خواهرم گفتم باید دختری را برای من پیدا کنید که من بپسندمش و بخواهم باهاش زندگی کنم و کاری نداشته باشید که کی چی خواهد گفت و کی چی میگه و خوشبختانه اونی که میخواستم گیرم آمد…
البته پس از چهارمین خاستگاری که رفتم…
اولیش همنوع بود که خدارا شکر توانستم به خوبی از پسش وربیام و کاری کنم که او جواب رد دهد و نجات یافتم وگرنه معلوم نبود حالا چی بر سرم اومده بود و چند کفن پوسانده بودم…
دومی را من نرفتم و مثلا استخارشون بد اومده بود…
سومی را نپسندیدم…
چهارمی را پسندیدم و با مشکلات جنگیدم و جان سالم به در بردم تا بیایم اینجا و حال مردانی مثل شما را بگیرم و اذیتتون کنم و بخندم…
ز حق توفیق خواستم… وی گفت” پنهانی کدام توفیقی از این برتر که خلقی را بخندانی…!

درود آقا مهدیِ گرامی. امیدوارم حالتون خوب باشه.
خیلی خیلی غم انگیز بود، این رد شدنِ درخواست به خاطرِ مشکلِ بینایی هم معضلیه واسه ما نابینایان و کم بینایان و حتی نیمه بینایان، جدیداً خانم های نیمه بینا هم جوابِ رد می دن به آقایونِ نابینا.
باز خدا رو شُکر که دوستتون تونسته از اون ماجرا خلاص شه، البته که با سختیِ بسیار، اما خوشحالم که حالا تونسته واسه خودِش کارگاهی تأسیس کنه و مشغول باشه.
اگه دوباره باهاش ملاقات داشتید، سلامِ ویژه ی من رو به عنوانِ یه هم محله ای به ایشون بِرِسونید.
منتظرِ قسمت های بعدی هستم. حتماً واسه من یکی آموزنده خواهد بود.
همیشه پیروز باشید

سلام آقای کیان. حقیقت شما من رو ناراحت نکرد چون اصلا حقیقتی نگفتید.
بزرگی از نظر من همونه که به دیگران بگید کوته نظر که اصلا مهم نیست برام.
شما نشون دادید که اصلا نظری که ازش خوشتون نیاد براتون قابل احترام نیست و کوته فکریست.
فکر نکنم شما حق این رو داشته باشید که بگید که در این پست کدام نظر بجا و کدام نظر نابجا هستش.
صاحب پست ناراحت نشده پس لطفا کاسه داغتر از آش نباشید

سلام آقای اسدی. آهان, صحیح. پس شما انتقاد بر نظرتون را با عنوان بزرگی با زبان خام کنایه و طعنه ویژه خودتون به افراد منتقد نسبت میدهید؟ اینکه صاحب پست بر تکتک کامنتها بدلایل خاص خودشون توجهی نداشتند را دلیل بر کاسه داغی من بر آشی میدونید که خودتون جاهلانه همش میزنید؟ واقعا که باز هم برای شما متأسفم که مفهوم واقعی و بی غرض کلمات مرا در کامنت اولیم و پاسخ واضحم بخودتون متوجه نشدید. بنابرین برای آخرین بار دوستانه بهتون پیشنهاد میکنم اولا کامنتهای قبلیم را با تأملی بیشتر بازخوانی کنید. ثانیا آخرین نظرتون را که مورد بحث است و از دیدگاه و نظر من فاقد هرگونه ارزش ادب کلامی, فکری و عقلی است را علاوه در حافظه ات در گوشه ای از رایانه خودت نیز ذخیره کنید. چرا که مطمئنم عنقریب زمانی از چنین اظهار نظری قطعا نادم خواهید شد.

سلام جناب کیان گرامی. خب شما دیگرانی رو که مثل شما فکر نمی کنن یا واکنش متفاوتی به موضوع دارند به کوته نظری یا سطحی نگری متهم می کنید. خب این در یک صورت مجازه و اون هم اینکه شما به طور کامل و دقیق توضیح بدید که چرا برخورد طنزآلود با یه نوشته نشونۀ سطحی نگری و کوته نظری هست. اگر اینجور باشه، چارلی چاپلین، عبید زاکانی، خواجه حافظ شیرازی، عبدالحسین وجدانی، رسول پرویزی و خیلی های دیگه نسبت به مسایل جدی جامعه و زمونۀ خودشون با کوته نظری برخورد کرده اند. پس اگر برچسبی به نظر دیگران می زنید، اشکالی نداره، اما لطف کنید مستدل بفرمایید که مثلا چرا نظر فلان شخص از روی سطحی نگری بوده؟ شما از کجا مطمئن هستید کسی که به مسئله نگاه طنز داره نسبت به شما که به موضوع نگاه جدی دارید دید عمیق تری به موضوع نداره؟ منتظر استدلال شما ذیل همین کامنت هستم. موفق باشید.

سلام آقای دکتر صالحی. بر آن بودم که به احترام وقت و حوصله ی سایر هممحله ایها این قضیه کشدار را که ناشی از چند کلمه ای واضح و روشن بود, فراموش کنم. ولی بخواسته ی شما دوست عزیز موظفم که باری دیگر مفصل بنویسم اولا من هیچگونه مخالفتی با طنز نویسی و طنز پردازی ندارم. ثانیا در استفاده از کلمات کوته فکری و کوته نظری به هیچ وجه قصد توهین را نداشتم که سوء تفاهم شده است و فقط بفقط میخواستم دوستانه متذکر شوم که برخورد طنزآمیز با یک ماجرای کاملا واقعی بدور از انصاف و برگرفته از کوته نظری و کوته فکری است. ثالثا آیا بنظر شما که صاحب تحصیلات عالیه هستید, اگر یک دوست همنوع ما تجربیات تلخ زندگیش را جهت اینکه سایر همنوعانش دوچار این مصائب نشوند علیرغم میل باطنیش فقط و صرفا از باب همنوعدوستی در اختیار ما میگزارد, بدور از انصاف و وجدان نیست که به جای اظهار همدلی, تسلای خاطر و تشکر از راوی حقیقی این ماجرای واقعی و تلخ و عبرتآموز و همچنین تشکر از نویسنده ی این ماجرا, طنزپردازی کنیم؟ درسته که راوی ماجرا برای ما مجهول و ناشناس است اما مطمئنا همه ی این مباحث قطعا از نظر ایشان خواهد گذشت. آیا چنانچه این اتفاقهای ناگوار و جانخراش برای هر یک از ما اگر پیشآمد میشد و فقط با هدف راوی منظور, با همنوعانمون به اشتراک میگذاشتیم و بعضیها به اینگونه اتفاقهای دردناک و جبران ناپذیر زندگی ما به جای بهره مندی مثبت و توجه لازم و خاص به هدف ما, با دیدگاه طنز نگری برخورد کنند, سبب رنجیده شدن خاطر ما نخواهند شد؟ شاید بگویید حالا که نه راوی و نه نویسنده گلایه و شکوه ای بر این موضوع ندارند, بظاهر تفکر شما صحیحست اما اگه کمی واقعبین باشیم باید با خود بی اندیشیم که چرا مواردی را که برای خویش نمیپسندیم برای دیگران شایسته میدونیم و چرا اگر کسی هم بر نادرستی این موضوع و مبحث بر ما دعوی و اعتراضی داشت و دوستانه تذکراتی هم اعلام کرد, جمله ای در قالب ضرب المثلی نفی کننده بشخص مدعی نسبت میدهیم که اصلا شایسته ی او و دفاعیاتش نیست و فقط تخریب شخصیتی برای خودمان میشود؟ همه ی شما دوستان مهربونم درست و صحیح میفرمایید و من هم کاملا آگاهم که در مثل و یا ضرب المثل جای هیچ مناقشه نیست, ولی باز هم درمورد موضوع مبحث از ابتدا تا آخر مکرر مینویسم که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. در خاتمه از همه ی شما مخاطبینی که حوصله بخرج دادید و با شکیبایی نوشتههای قلبی و نظری مرا خواندید متشکرم و چنانچه موجب رنجش خاطر برای دوستی همنوع شده ام بمحبت خودتون بر من ببخشایید. حق نگهدارتون.

طنز هم کارش اینه. من به شخصه این رو برای خودم میپسندم پس اجازه میدم کسی هم با خودم اینطور رفتار کنه؟
مورد اولتون نیست. سر اصطلاحی که فکر کردید توهین به مذهب شده به یک همنوع گیر دادید که از نظر خودتون منصفانه بوده.
آقای بزرگوار و عزیز اون مورد جوانی که به شدت و به ناحق تذکر دادید بهشون جوابی تند رو علیه شما آماده کرده بود که من خصوصی بهش گفتم بیخیال بشه.
اسمشون رو نمیبرم چون شاید خودشون راضی نباشن. اگه خودش خواست میاد میگه کدوم تذکر بوده.
اجازه بدید که دیگران حق این رو داشته باشند مثل شما فکر نکنند.
بیشتر موارد و مشکلات اجتماعی رو با طنز جواب میدن پس اجازه بدید طنز در این موارد باشه. من مثل شما عادت ندارم بخاطر این مشکل اجتماعی گریه کنم. بذارید نسل جوان طوری دگر فکر کند و رفتار کند.
من با شما دشمنی ندارم ولی نذارید بخاطر اختلاف افکار، به بزرگی مثل شما از طرف جوانان بی احترامی بشه.
میتوان تذکر رو بدون استفاده از این جملات ناخوش‌آیند داد. این نوع تذکر دوستانه نیست. اگر هست من از خوانندگان دیگر خواهش میکنم نظر بدن که آیا دوستانه تذکر دادید یا خیر.
باز هم میگم طنز همان مشکل رو به تصویر میکشه. آخه این منصفانه نیست که کسی حرف شما رو قبول نکنه و فقط خودتون بگید که حرفم درسته.
من برا خودم میپسندم هزار بار میگم میپسندم. اجازه بدید بپسندم.
امیدوارم از قلبتون نگفته باشید کوته فکر و بعد هم اسمشو نذارید تذکر دوستانه که در این صورت دشمنی با همنوع هستش

آقای اسدی موردی را درباره مذهب بمن متذکر شدید باعث شد که با وجود اطمینان کامل باز هم تمام کامنتهایم درین پست را بازخوانی کنم. اما در هیچکدام من در باب مذهب اشاره ای نداشته و اظهار نظر نکرده ام که به کسی توهین بشه و بخواهد با من مخاصمه کند. اگر منظورت موردی خارج از این پست است و من هم الآن به آن حضور ذهن ندارم, خواهشا موضوعات گذشته را قاتی و دخیل در مبحث موضوع این پست نکنید. ضمنا خودتون را متحمل زحمت جهت محافظه کاری و جانب نگری برای من ننمایید که بخواهید منتش را بر من حواله کنید. مطمئنا من در هر موقعیتی مراقب خودم هستم و دربرابر هر کنشی واکنشی شایسته شخص مقابل خواهم داشت.

سلام مجدد خدمت شما دوست گرامی. خب اگر کسی حوصله نداشت میتونه نخونه، اما من و شما می تونیم این بحث رو ادامه بدیم. خب نکتۀ مهم اول اینکه صاحب اصلی این تجربه اون رو با ما مطرح نکرده و دوست ایشون راوی ماجرا بوده. نکتۀ دوم هم اینکه وقتی من پیامی رو اینجا به اشتراک میذارم، فقط می تونم انتظار داشته باشم که به من اهانت یا افترا صورت نگیره، وگرنه اینکه سایرین با موضوع به طنز برخورد کنند یا به جِد، مسئله کاملا شخصی اونهاست. مثالی ذکر می کنم. من، امید صالحی، در اینجا پست می زنم و اظهار می کنم که با خانمم مشکلات فراوون به هم زدم و به این یا اون دلیل زندگی زناشویی ما دچار بحران شده. وقتی من چنین پستی میذارم، نمی تونم تعیین کنم که واکنش مخاطبان چطور باید باشه. در واقع، من نمی تونم واسه مخاطبام تعیین تکلیف بکنم. خب حالا مثلا یکی میاد و به طنز میگه امید خودتو از طبقه هفتم ساختمان مجاور به بالا پرتاب کن و خود به خود به پایین پرتاب میشی و مشکلاتت یادت میره. خب کسی که اینو می نویسه، مخاطب من بوده و حق اظهارنظر داره. حالا اگر نظرش به درد من نمی خوره، خب نخوره. اما اگر من نویسنده دنبال یه واکنش معین از طرف مخاطبام هستم، بهتره آخر پستم مثلا اینطور بنویسم: «لطفا با کمال جدیت و با احساس همدلی پاسخ مرا بدهید و تسلای خاطر من باشید.» هنوز هم گمان می کنم شما می تونید بدون متهم کردن دیگرانی که جور دیگر به مسایل نگاه می کنند، نظرتون رو مطرح کنید و صد البته که به اندازۀ همون هایی که با موضوع به طنز برخورد کردند هم در اظهارنظرهاتون آزاد هستین. منتظر پاسخ شما هستم. نگران طولانی شدن بحث نباشید، هرکی نخواست خودش نمی خونه. ارادت.

سلام آقای دکتر صالحی. از برخورد روشنبینانه و مسالمتآمیز و همچنین توضیحات قانع کننده ی شما صمیمانه و قلبا سپاسگزارم. همه ی موارد کامنت اخیر شما را تأیید کرده و قبول دارم. سعی میکنم ازین پس چنانچه خواستم در مورد موضوع پستی اظهار نظر کنم, با زدن حرف h بپایان قسمت پاسخ دادن رفته و بدون توجه بنظرات درست و نادرست سایر دوستان فقط بفقط نظر خودم را بنویسم. امیدوارم که بتوانم بر بی تفاوتی خودم نسبت بنظرات دیگران تسلیم شوم. از آقای بهرامی هم بخاطر این تشنج کامنتی که من باعث آن شدم, عذرخواهی میکنم. یا علی مدد. خدا نگهدار.

خب شما از بنده بزرگ تر هستید و من هم در حد و اندازه ای نیستم که چیزی رو به شما یاد بدم، اما فکر می کنم حتی می تونید از نظرات ما هم انتقاد کنید و در عین حال حرفتون رو هم بزنید. مثلا توی این مورد مشخص، می تونستید اینجور بنویسید: «خب من نظرات دوستان رو خوندم، اما احساس می کنم دوستان بیش از حد طنز رو قاطی ماجرا کردند و همین نکته باعث شده که حس همدلی و جنبه های جدی تر مسئله مورد غفلت واقع بشه و من تمایل دارم به این جنبه ها بپردازم.» باز هم میگم و صادقانه هم میگم که من خودم رو در حدی نمی دونم که به کسی جز در زمینۀ تخصصی خودم چیزی یاد بدم، اما خب نخواستم ابراز لطف شما بی جواب بمونه و علاوه بر این، خواستم گزینۀ بهتر رو هم از نظر خودم با ذکر نمونۀ فرضی معرفی بکنم. باز هم به این پست سر می زنم و پاسخ احتمالی شما رو هم می بینم. ارادت. ضمنا از اولین کامنتی که در پاسخ به شما فرستادم، صمیمانه عذر میخوام. هرچی باشه، بخشش از بزرگ تره.

بر تاسفتان باقی بمانید.
من نادمم خخخ.
بیکار نیستم چیزی را حفظ کنم جناب. همین که شما و فقط شما با ادب هستید کافیست.
ایشون میگه ناراحت نیستم البته به شیوه خودشون گفتن! ول کنید دیگه. یاد گرفتیم که اگه بگید کوته نظر این یک انتقاد است. نه به من به چهار پنج نفر دیگه هم گفتید!

خب به نظر من، همینهایی که جناب عدسی تو کامنت شماره ۱۴ نوشتند، در مورد خانمها هم صدق میکنه. شخصا تجربه ای از تأهل و اینا ندارم. ولی بارها از خانمها شنیدم که میگن فلانی همسرش خوبه چون فلان و بهمان میکنه ولی همسر من …. به نوعی مرغ همساده غازه خخخ.
تا اینجا میشه این نتیجه رو گرفت که همۀ خانمها و همۀ آقایون همینند که هستند و هنر اینه که شخص بتونه زندگیشو خوب مدیریت کنه و از پس مشکلات بربیاد.

سلامی مجدد
موافقم . همین فرضیه که مرغ همسایه غازِ یکی از بزرگترین دلایل اختلافات زوجین هست . در امر ازدواج طرفین باید حدِاقلهای درک و فهم رو داشته باشه . بنظرم اگه قبل از ازدواج یک دوره مهارتهای زندگی اجباری میذاشتن خیلیا می فهمیدن که هنوز توانایی تشکیل یک زندگی مشترک رو ندارن . باید مث آزمایشهای قبل ازدواج این دوره هم اجباری بشه تا دلداده گان یک سری نکات ساده زندگی مشترک رو بدونن . ممنون و سپاس

درود! یادم نره از این به بعد در این پر پری پروازی معروف به محله نابینایان هر جمله مهمی از نظر خودم نوشتم را یه کپی بگیرم تا اگر به دست بعضیا پر پری پروازی شد دلگیر نشم و برم دوباره ویرایشش کنم و دوباره و ۳باره پیستش کنم تا یه جای بعضیا بیشتر بسوزه… لطفا منحرف نشید منظور دماغ است!

درود!
آهااااااااااااااییییییییییییییییییی کامبیز کامپیلیز لطفا اینجا اینقدر با یکدیگر جررررر و بحث نکنید
ببین کامی جون همه که من نمیشوند که با تیکه های تو بخندند و لذت ببرند و حال کنند
بابا بسته دست از زبون بازی بردار…
من بخاطر تو به چه روزی افتادم…
این قدم نهست اینجا هم روی افکار من تأثیر گذاشت و من فکر کردم نصف از یکی کامنتام پرپری پروازی شده و این همه تیکه پرونی کردم و بعدش دیدم که من دیشب دو کامنت گذاشته بودم و کسی نصف کامنتمو نخورده و پرپری پروازی رخ نداده است…
حالا اومدم به تو دیوونه بگم دست از سر مبارک بچه ها برداری و اینقدر نحسیتو همه جا نبری…
کامبیز کامپیلیز ببند وگرنه خودم میام برات چنان دیوونه بزم که اون سرش ناپیداست
!

سلام.
سرگذشت تأمل بر انگیزی هست. منتظر بقیش هستم. راستش خیلی موافق پیش اومدن عشق بعد از ازدواج و این حرفا نیستم. اگر حسی باشه به هر شکل خودش رو نشون میده و اگر هم نباشه به زور نمیشه به وجود بیاد. مگه چهار خط عربی خوندن چی کار میکنه که بعدش عشق میاد ولی قبلش نه؟
میگم یه راه ارتباطی مثل ایمیلی چیزی تو شناسنامت میذاشتی شاید یکی کارت داشت خخخ.
آهان یه چیز دیگه. من که اگه چهارتا از دوازدهتا لیوانام بشکنه، اون هشت لیوان دیگه رو میذارم برای استفاده های دم دستی و مسافرت و این حرفا خخخ. میگم این رو تو پزشکی قانونی بگیم چی مینویسن تو گزارششون آیا؟
جداً به دوستت سلام برسون. موفق باشی.

سلام کامی. میگم بیخیال. یه نفس عمیق، یه لیوان آب خنک، یه دوش آب یخ. البته این آخری الآن زیاد موقعش نیست ولی چند ثانیه خیلی ضرر نداره. مطمئن باش جواب میده. در کل ارزش لحظاتی که داریم از دست میدیم خیلی بیشتر از چیزهایی هست که داریم به دست میاریم. سخت نگیر.

سلام شهروز جان . ممنون از کامنت و نظر لطفت .
فکر کنم اگه اون جوابو تو پزشکی قانونی بگی میگن هوشش بالای ۱۵۰ هستش . خخخ
تو شناسنامم ایمیل و شمارمو گذاشتم دوست عزیزم . باز هم ممنون از حضورت . موفق و پیروز باشید

سلام. بچه ها یعنی خدا بگم چیکارتون کنه الان من چی بگم اینجا؟ موندم بخندم، گریه کنم، آه بکشم، باز بخندم، سطل پر آب یخ بگیرم دستم بپرم بالای ارتفاع بریزم روی سر شما وسط میدونی ها، خوب نکنید این کار ها رو دیگه! عه!
آقا مهدی قلم شما حرف نداره. ای کاش این بنده خدا همون زمان به خاطرش می موند که ازدواج کردن خونه خریدن نیست که با اصرار و سنجش های این مدلی انجام بشه. بعدش هم آخه چه طور با طرف نشسته پا شده و نفهمیده تا اونهمه طول کشیده؟ طفلک حسابی اذیت شد ولی واسه خودش تجربه شد و واسه باقی عبرت! منتظر باقیشم. ای کاش از اینجا به بعد واسه اون دوست شما بهتر پیش رفته باشه!

یه چیز میگم اگر در جریان بوده باشی و منظور رو بگیری خیلی عالیست.
بنا به بررسی
دوربینهای مدار‌بسته که دکتر صالحی زحمتشو کشید آقای مهدی به پارک نرفته و نتیجه میگیریم که کل جریان دروغ بوده خخخخ. داش مهدی امیدوارم جریانش رو بدونی و شوخی رو دریابی

سلام پریسا خانم
سطل آبو بریز رو سرشون یخ کنن برن پزشکی قانونی . خخخ
بله متاسفانه اکثر شکست ها و تجربیات تلخ بخاطر نبود دوست خوب , راهنمای دلسوز و خانواده با تجربه هستش . ممنون از حضورت . موفق و پیروز باشید

سلام مجدد.
خخخ. میگم کامبیز خان اتفاقا همین دوربین مدار بسته رو میخواستم بگم که شما زحمتشو کشیدید خخخخ. میگم حالا بیایید این یه بشکه آب رو سر بکشید، انقدر هم حرص نخورید. پیر میشید. اون وقت کسی بهتون زن نیمیده حالا از من گفتن از شوماها نشنفتن خخخ.
آقا شهروز همین چهار خط عربی هم چیز ساده ای نیست. در این مقوله یعنی عشق بعد از ازدواج و قبل از ازدواج و اینا خیلی میشه بحث کرد که فعلا از حوصلۀ این پست خارجه. برای همۀ دوستان آرزوی خوشبختی مینمایم.
کامبیز خان، هنوز که وایسادی داری منا نیگا میکنی! تا سه شماره میشمارم این بشکه آبو سر میکشی بعدش گفتی تشنمه دیگه از آب خبری نیست خخخخ.

درود!
مثل اینکه بحث داغ داغه…
حالا چند جمله از مادر عروس بشنوید… بجای چند جمله عربی دختری که پدر و پدر پدرش مرده باشند و بالای ۳۱ سال سن داشته باشد یا خانمی که بیوه باشد میتواند خودش خطبه ی ازدواجش را فارسی بخواند و شاه داماد بپذیرد و بله را بگوید البته قوانینی هم دارد که اگه دوستان مرا جانی نمیخوانند و کتکم نمیزنند و دوست دارند بدانند اینجا بیان میکنم…
البته ناگفته نمانه این همه بازی برای شناختن پدر فرزندی است که بدنیا خواهد آمد…
وگرنه ازدواج آنقدر آسان است که باورتون نمیشه…
کامنت جونم پرپری پروازی کن تا با هم بریم به ناکجا آباد!

سلام آقا مهدی عزیز.
ماجرای تأمل برانگیزی بود. شخصا معتقدم باید طرفین به هم عشق و علاقه داشته باشند تا بتونند با هم زندگی کنند نه اینکه بخوان بعد از ازدواج به عشق و علاقه برسند.
منتظر ادامه ماجرا هستم.
مرسی از بابت پست.
شاد باشید.

سلام وحید جان .
ممنون از حضورت . این حس و علاقه قبل و بعد از ازدواج به نظر من به شخصیت و درک طرفین برمی گرده . چه بسیار عشقهای آتشینی که به جنگ و قتل کشیده شده و ازدواجهای تلخی که به مرور به محبت گراییده . هنر زندگی کردن و مهارت های زندگی رو اگه همه بلد باشند و بیاموزند همه خارها گل می شود . باز هم ممنون از نظر لطفت بزرگوار . موفق و پیروز باشید

حکایتی تلخ اما واقعی
خیلی دور اما خیلی نزدیک ما هستند، آدم‌هایی که دوست دارند صبح که چشم باز می‌کنند دنیا را به گونه‌ای دیگر بینند یا حتی دوست دارند اتفاقاتی که برایشان رقم خورده در حد یک خواب باشد و روزی شاهد سلامتی دوباره خود باشند. احساس ما نسبت به این افراد شاید خیلی عمیق نباشد چرا که نمی‌توان به عمق دردهایشان ورود کرد، به لحظه‌ای که از بیماری خود مطلع شدند، به لحظه‌هایی که غرور خود را شکستند و به تحمل تنهایی‌هایی که در وصف نمی‌گنجد.
شاید اگر هر یک از ما لحظه‌ای به تنها زندگی کردن، به دید نگران اطرافیان و به کناره‌گیری افراد از این بیماران فکر کنیم تحمل همان لحظه هم برایمان دشوار خواهد بود.
یک بیمار مبتلا به ایدز در همدان اظهار کرد: در سال ۸۰ که در زندان به سر می‌بردم، مسئولان بهداشت آزمایش ایدز را از افراد در معرض خطر این بیماری گرفتند و متأسفانه جواب آزمایش من مثبت بود.
وی با اظهار به اینکه تزریق مشترک علت ابتلایم به این بیماری بود، ادامه داد: اطلاعی از این بیماری و طریقه‌های انتقال آن نداشتم چرا که میزان اطلاع‌رسانی در آن زمان در زندان‌ها بسیار پایین بود.
این بیمار مبتلا به ایدز با اشاره به اینکه در حال حاضر بستگان نزدیکم از ابتلایم به این بیماری اطلاع دارند، گفت: اوایل که اطلاعاتی در زمینه چگونگی انتقال این بیماری نداشتند از من کناره‌گیری می‌کردند اما اکنون رفتار آنها بهتر شده است.
وی از عمق وجودش آهی کشید و عنوان کرد: با بیماری‌ام کنار آمدم اما تنهایی زندگی کردن برایم عذاب‌آور شده، روزهایم تکراری شده و نداشتن هم‌صحبت زندگی را برایم رنج‌آور کرده است.
این فرد مبتلا به بیماری ایدز ادامه داد: به فکر ازدواج هستم اما متأسفانه آگاهی کم از این بیماری مانع ازدواجم است، در حالیکه با مراقبت‌های ویژه می‌توان ازدواج کرد و بچه‌دار شد.
وی با بیان اینکه ۳ سال است که پاکم و هیچ موادی مصرف نمی‌کنم، یادآور شد: با وجود اینکه وضعیت مالی خوبی ندارم اما هیچ یک از مسئولان در رابطه با تدمین مخارج زندگی‌ام هیچ کمکی ندارند و فقط هزینه‌های درمان را تأمین می‌کنند این در حالیست که بسیاری از بیماران مبتلا به ایدز با مشکلات مالی جدی مواجه هستند.
وی با بیان اینکه قبلا در بیمه مشغول به کار بودم اما اکنون خشک‌شویی دارم که درآمد آنچنانی ندارد، به اقدام چندباره خود به خودکشی اشاره کرد و افزود: خیلی دوست دارم مسئولان از منزلی که در آن ساکن هستم، دیدن کنند. یک منزل اجاره‌ای، زیرزمین و نم‌دار که باعث شده تمام عضله‌هایم درد کند اما با این وجود هیچ حمایتی از ما انجام نمی‌شود.
وی ادامه داد: طبیعی است شخصی که این بیماری را دارد و مشکلات مالی هم به او روی می‌آورد، زندگی برایش طاقت‌فرسا می‌شود بنابراین مسئولان باید اهتمام بیشتری برای حل مشکلات مالی آنها داشته باشند.
این بیمار مبتلا به ایدز اظهار کرد: در همایشی که سال‌ ۹۳ درباره ایدز برگزار شد، در حضور تمامی مسئولان پشت تریبون تمام مشکلاتم را بیان کردم و در آن جلسه مدیرکل کمیته امداد با اعلام آمادگی کمک‌رسانی از من خواست به این اداره مراجعه کنم اما پس از سه ماه دوندگی و نامه‌نگاری فقط ۵۰۰ هزار تومان دریافت کردم. واقعیت این است که بیماران مبتلا به ایدز نیازمند کمک مالی هستند و برای دریافت کمک باید کفش آهنی به پا کنند.
وی با بیان اینکه برخورد پزشکان معالج و کارکنان مرتبط با این بیماری در دانشگاه علوم پزشکی همدان واقعا بی‌نظیر است، افزود: از تمام پزشکانم تشکر می‌کنم که شرایط ما را به خوبی درک می‌کنند.
وی در پایان خاطرنشان کرد: از مسئولان تقاضای کمک دارم، حتی حاضرم در یک اداره آبدارچی هم باشم اما حقوقی هر چند اندک و بیمه داشته باشم. واقعا از این بلاتکلیفی و تنهایی خسته‌ام.
منبع: ایسنا

پاسخ دادن به مهدی 313 لغو پاسخ