خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت 21 اسفند 95

هشدار: این نوشته، زاییده ی تخیل نویسنده می باشد و واقعیت ندارد. تشابه احتمالی وقایع یا شخصیت های این نوشته با شخصیت ها و وقایع دنیای واقعی، کاملا ناخواسته، تصادفی و خارج از کنترل نویسنده است:

روی نیمکتی برای خودم نشسته بودم و کتاب می خواندم. نفس های گرمی حکایت از تلاش نفر بعدی برای مخفی ماندن از حضورم و تماشای مخفیانه ی من می کرد. وای. نه! نکند یک نفر دیگر جذبم شده باشد؟ سلام کرد. بهترین زمان برای تحویل نگرفتن. ولی دست من که نبود. لب هام غنچه شدند، سلامم شکوفه کرد و گل داد… چون من مریضم. مریض…

خدایا. کمک! یک نفر کمک کند. محض رضای خدا. کمک. من چه کار کنم که قبول کرده هر کاری بگویم بکند؟ من چه کار کنم که لحظه ی اول یک دل نه صد دل عاشقم شد؟ من چه کار کنم که نتوانستم پسش بزنم؟

تصمیم گرفتم همه چیز را به او بگویم. ولی نشد. دست هاش نگذاشت. عطرش اجازه نداد. حسش جلویم را گرفت. فکرش گیرم انداخت. صدایش گفت صبر کنم. صداقتش خجالت زده ام کرد. خاک بر سر من. منی که نه گفتن بلد نیستم. همان روز اولی که از او جدا شدم، تصمیم گرفتم تلفن هاش را جواب ندهم تا همه چیز در نطفه خفه شود. تا رابطه ای شکل نگیرد. تا مریضی من باعث آسیب به او نشود. اما وقتی جواب ندادم، بدتر شد. زنگ زد. تعجب کرد. دوباره و سه باره زنگ زد. پیامک فرستاد. توضیح خواست. مجاب شدم قرار بگذاریم. تصمیم داشتم وقتی قرار گذاشتیم، همه چیز را به او بگویم. که من وصله ی تنش نیستم. که من مریضم. که من غیر اجتماعیم. که من تنهام. و برعکس همه، عاشق تنهاییم هستم.

قرار گذاشتیم. ولی می دانید چه شد؟ نرفتم. حتی تلفنم را هم خاموش نکردم. زنگ که زد، گفت کجایی با ماشین بیایم دنبالت؟ گفتم من کار دارم. نیستم. با گستاخی تمام گفتم و ناراحت شد. لجش گرفت. فهمید مسخره اش کرده ام. فهمید بازیچه شده. ولی کوتاه نیامد. قول گرفت. از من قول گرفت که یک روز دیگر حتما قرار بگذاریم و حتما من بروم. امروز همان روز بود. ساعت دوی بعد از ظهر. یک جای دنج. وقتی رسید، از خوشحالی در آغوشم کشید. پر کشید و من نیز تا چند دقیقه خوشحال بودم. ولی باز دیوانه شدم. حسم می گفت همه چیز را بگویم. گفتم شاید ناهاری دعوتش کنم و همه چیز را بگویم. دعوتش کردم. کباب بره خوردیم با باریکه های مرغ. و برنج نیز. و دلستر هلو نیز. و ماست موسیر محلی نیز.

شروع کردم به گفتن. بی پروا. گستاخ گستاخ. گفتم. همه چیز را گفتم. گفتم من دوست مناسبی نیستم. من همدم مناسبی نیستم. گفتم من ممکن است تا یک ساعت. یک سال. یک ماه. شاید حتی یک هفته. کمتر. شاید بیشتر. باشم و به یک دفعه ناپدید بشوم. گفتم من روی مود پایداری نیستم. گفتم اصلا راستش را بخواهی من مریضم. متأسفانه نگذاشت بروم صندوق حساب کنم. ناهار را خودش حساب کرد. تازه یک چیزی گفت که دیوانه‌تر شدم. گفت طوری نیست. اشکالی ندارد. هر وقت عشقت کشید، ترکم کن. هر وقت دوست نداشتی، بی خیالم شو. گفتم خیال کردی دست خودم است؟ خیال کردی خودم اینطور می خواهم؟ گفت نه. بالاخره این ریختی هستی و من کاریش نمی توانم بکنم. فقط بگذار تا زمانی که مود بودن داری، باشی و باشم تا لذت ببرم از بودنت. گفتم من تمام این ها را در سایتم می نویسم. گفت مگر سایت هم داری؟ گفتم بله. دارم. خوبش را هم دارم. یک عالمه مخاطب دارد. گفت ریاکاری. خودنمایی. که بگویند چقدر جاذبه داری؟ که نداری! که مثلا کسی حسرتت را بخورد؟ که نمی خورد. گفتم نه. که راه حل بخواهم. گفت راه حل چه؟ گفتم راه حلی که بتوانم به تو بفهمانم من پایدار نیستم. گفت راه حل نمی خواهد. همین حالا راهت را بکش و برو. سایت نوشتن هم احتیاج نیست. وقتی بروی، عملا خودم می فهمم پایدار نیستی.

گفتم ولی من نمی توانم در این لحظه ی به این مثبتی و شیرینی، رها کنم بروم! گفت من هم که از همان اول همین را گفتم. نگفتم؟ به توی دیوانه گفتم تا زمانی که حال می کنی، بمان. هر وقت هم که نخواستی، برو. دیگر چه آزادی ای بهتر از این می خواهی؟ چه تضمینی بالاتر از اینکه خودم به تو می گویم ناراحت نمی شوم؟ تو میدانی چقدر برای من جذابی؟ هیچ می دانی توی دو ساعت مرا به اندازه ی یک عمر خنداندی؟ باورت بشود یا نه، حس کردم به تمام حرف های من گوش دادی. سبک شدن واقعی را برای اولین بار بعد از چند سال توانستم تجربه کنم. آن هم با تو. حیف نیست تو که می توانی اینقدر مفید باشی، بی خیال من بشوی مجتبی؟ درونم می سوخت. آتش گرفتم. نفهمیدم چه شد. هیچ نگفتم. با هم سوار ماشینش شدیم و زدیم به قلب اتوبان های شهر. موزیک های مختلف، با صدای بسیار بلند. حرف و حرف و حرف. شاد و شاد و شاد. خنده و گریه. شادی و ناراحتی. صمیمیت و دوری. کاملا در هم. هر حسی از خاطره بازی تا خاطره سازی تا خاطره گویی تا ترانه و ترانه و ترانه را تجربه کردیم. یکی دو ساعت که با ماشین با بیشترین سرعت بکوب ول گشتیم، رفتیم یک کافیشاپ با کلاس در یک هتل به شدت با کلاس. باز هم نگذاشت صندوق بروم. تهدید کردم که نمی خورم اگر خودم حساب نکنم. ولی گوش نکرد که نکرد. تهدید هم نکرد. فقط ساکت ماند. فقط دست های کوچکش را دور یکی از دست هام حلقه کرد و گفت ناراحت می شود اگر حساب کنم. یا اگر نخورم. ماندم. هنگ. قفل. بنبست. سردرگم. گیج. منگ. بی حواس. دو دل. بی هدف. پوچ. مستأصل…

کوکتل موز. کافه گلاسه. کیک شکلاتی. طعم های به یاد ماندنی. قهوه با طعم تلخ حقیقت. بستنی به سردی احساسات من. شیر مثل جسارتش به ماندن با منی که غیر پایدارم. شکلات به شیرینی لحظات فراموش نشدنی. کیک به نرمی دستمال کاغذی های روی میز. خنده به روشنی نور شمعی که در میان من و او روی میز، سو سو می زد…

دوباره ول شدیم توی اتوبان های شهر. هوای بارانی. پیاده شدیم. هوا دو نفره بود. چه بدم من که نمی فهمم. نه حس را. نه هوا را. نه دو نفره را. نه شمع را. نه کیک شکلاتی را. نه کوکتل موز را. نه حساب کردنش پای صندوق را. نه وابستگی را. نه دلبستگی را. نه قید و بند را. نه اشتراک را…

یکی دو ساعت قدم زدیم. گفتیم. خندیدیم. بعد هم با ماشین تا درب منزل مرا مشایعت کرد. و چه بدتر شدم من. چه حس بدی. جدا که می شدیم، دوباره در آغوشم کشید. هیچ واکنشی نشان ندادم تا وابسته‌تر نشود. چه سخت. چه تلخ. چه ناروا. چه ناجوانمردانه است رفتار های من…

به خانه که رسیدم، تصمیم گرفتم دیگر جوابش را ندهم تا همه چیز همینجا تمام شود. ولی پیام داد که من در راهم و سالمم و نیازی نیست جواب بدهی. و این یعنی بر آب شدن تمام نقشه های من برای اتمام رابطه ای که هنوز شروع نشده است. کمک! این یکی نیز دارد به یکی از قربانی های گرداب چرخه ی رابطه های نافرجام تبدیل می شود…

۳۹ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت 21 اسفند 95»

سلام، همین پست را ببینه تا آخر پای همه ی دیوونه بازیها، عصبانیتها، غمها و شادیهات وایمیسه. راستی گفتی خیالیه! خوب بهش بگو میخای با ماشینش تمرین رانندگی کنی، بزن هردوتون را بکش، تو که خودت واقعی هستی بعد میتونی هر خیالی خواستی خلق کنی…

وای چیچی تو خود شیفته ای. خخخخخخخخخخخخ. یارو تو رو در آغوش کشید؟ آ تو هیچ عکس العملی نداشتی. برو برو کم خالی ببند.
مرد جماعت در آغوش نکشیده آدما میخوان بخورن تو یعنی با همه فرق داری؟ آره جون بابا بزرگ رعدت. خخخخخخخخ

راسی خادمی مودمم هک نشده بودا. درابباکسم داشته کش میرفته ازم و خبر نداشتم. ۶۰ گیگمو خورده و دلم میخواد بزنم تو مغزش. خاک بر سرش. درابباکس خر است.
دیگه زین پس همیشه خدا میبندمش تا جونش درآد. خخخخخخخخخخخ

توی تخیل و رویا همه چی امکان داره. از شوما که شاعری بعیده! دیدی مثلا یه شعر میگی: “من به اندازه ی ریگ های بیابان برایت اشک ریختم و نیامدی”؟ خب واقعا که شاعر اندازه ی ریگ های بیابون اشک نمیریزه! ولی نازک خیالیه و مباحث فیزیک کوانتوم! خخخ. ولی من تجربه کردم. میشه. من همیشه واس خودم شکلات تابلِرُن به قیمت ۷۵۰۰ می خرم که بشه با قهوه خورد و هر وقت می خورم ایمانم بیشتر میشه و ایمان میارم اونقدر جا نمیگیره که نشه کیک و شیر و گلاسه و کوکتل خورد.

هشدار. این کامنت در خواب نوشته شده است ولی واقعیت دارد.
حس میکنم این نوشته ترکیبی از خیال و واقعیته. یا هم شاید بیان خیالیه یه واقعیت.
به هر حال اونی که مهمه اینه که از خوندنش لذت بردم و خوشم اومد.
این قد هم نگو میرم تو وب شخصی خودم مینویسم. واقعاً آخه چه جوری بگم نوشته هات هر جوری هم که باشند خداییش به من یکی میچسبند.
دیگه تصمیم با خودته که لطفت رو از ما دریغ کنی یا نکنی. مرسیها کُمُللاه.

درود آق مدیر. ببخشیدا ولی تو رو خدا تو پستِ بعدی یه زید از طبقه ی پایین دستِ جامعه تور کنین، الآن من باید یه ساعت برم بِسِرچم بینم کوکتل موز و شکلاتِ تابلِرُن چیه!
فکرِ ما ها رو هم بکنین که بزرگ ترین خلافمون نسکافه با سسِ کچاب بوده!
من تو عالَمِ واقعیت تقریباً یه چنین فردی رو از اواسطِ پاییزِ ۸۷ تا اوایلِ بهارِ ۸۸ داشتم، با این تفاوت که کار به آغوش کشیدن نرسید و اون ماشین نداشت، اما یه دخترِ بسیار پول دار و شیک پوش بود که می گفت عاشقِ صدامه.
ولی منِ… از دست دادَمِش. راحَتِ راحت.
اونم با توطئه ی معاونِ آموزشیِ مدرسه که از بس از من پیشِ خودِش و خونِوادش بد گفت که پَروند رفت پیِ کارِش.
به قولِ ساکنینِ استانِ خراسانِ شمالی که می گَن: تِف!
یعنی واحَسرَتا!
راستی من تا حالا فکر می کردم کوکتل فقط دو نوع داریم، یکی مولوتوف، یکی سوسیس، نگو کوکتل موز هم داشتیم خبر نداشتیم.
خوبیِ این پست ها اینه که افرادی مثلِ من با خوراکی های جدیدی آشنا می شَن! خب چیه؟ تا به حال کافیشاپ نرفتم با یه زیدِ پول دار، از شما چه پِنهون که با یه سیبیل کلفتِ فقیر هم نرفتم!
اصلاً محتوای پستتون تو حَلقِش!
این قدر اشرافی گری رو رواج ندید تو رو خدا، تو پستِ بعدی لطفاً بشینید رو تراسی جایی، یه فلاسکِ چایی، دو تا نونِ سنگک و پنیر و گوجه و خیار ردیف کنید، یه زیر انداز پهن کنید و با جی اِفِ گرامی تون بزنید به بدن، بَعدِشَم بِرید شهرِ بازی فقط به وسایِلِش نگاه کنید و بگید: اینا رُُُُُُُُُ، چه قدر جَذّابََََََََََََن! بیا ما هم توهم بزنیم که سوار شدیم، آخِرِ سر هم دو تا بستنی میوه ای بخورین برگردین خونه ها تون. هم دیگه رو هم در آغوش نگیرین، بد آموزی داره، آدمای پاستوریزه ای مثلِ من میان این پست ها رو می خونن، بعد از شما یاد می گیرن می رن صندلی رو به جایِ دوس دخترِ پول دارِ خیالی شون بغل می کنن، خیلی می رن تو حس و بعد هم خر بیار و باقالی بار کن!
وای دارم شیطون می شم، خب نِگا آقا مجتبی چی کار می کنی با جوونِ مردم؟
داشتیم زندگیمون رو می کردیما! ما ام مُخااااااااااااااااام!
راستی آقا مجتبی، تو وسط مَسَطایِ نوشتتون می دانی رو سرِ هم نوشتین یه بار، مستأصل رو هم با ع.
حیفم اومد نوشته ی به این خوشگلی دارای غلطِ املایی باشه.
اگه از این قسمت از کامنتم ناراحت شدین احیاناً، حَذفِش کنین.
فقط نفرینم نکنین به خاطرِ گوشزد کردنِ غلطِ املایی!
می دونم که می دونین که چی میگم.
یه راستیِ دیگه! آق مجتبی قرصِ زانِکس یا زاناکسی که معرفی کردین بِهِم ندادن، گفتن اعتیادآوره، میشه یه قرصی معرفی کنین که آدم ۲ ۳ تاش رو بندازه بالا و حدِ اقل ۸ ساعت بدونِ این که از خواب بپره، بگیره بخوابه؟
تو یکی از پست ها تون کشفیدم این قرص رو.
چندین ساله که دلم واسه یه خوابِ آروم و بدونِ پَرِش تنگولیده.
الآن که این پست رو خوندم احساس می کنم قرصِ خواب لازم تر شدم!
یه آسیب شناسیِ کوچولو: پست ها تون ممکنِ باعثِ هرج و مرج در جامعه بشه، مثلِ فیلمایی که توش مرغ می خورن و باعث می شَن مردمی که اوضاعِ خوبی ندارن، دست به بزهکاری بزنن تا به مرغ برسن.
اینم می دونم که می دونین که اِشارم به سخنانِ گوهربارِ مسؤولِ سابقِ کدوم نهاد هست.
منتظرِ یادداشتِ بعدی هستم بینم چی توش پیدا میشه.
حالا جدا از شوخی و لوس بازی، نوشته ها تون بسیار بسیار زیبان، تقریباً بی پرده و عاری از سانسورِ عواطف و تخیلات.
همیشه باشید و بنویسید مدیر.
مدیر مدیره، بوبوق بوق، خودِ مدیره، بوبوق بوق.

درود پوریا.
مجبوری کامنت به این درازی بنویسی که من جوابتو اینقدر کشش بدم؟ خخخ
اولا که من مدیر نیستم و گرداننده ام. دقیقا مثل بچه های کادر.
بعدشم من تور نکردم. اون منو تور کرد. البته اصلا اگه واقعیت داشته باشه. که خودم فکر کنم نداره.
ببین، کوکتل موز، ترکیب موز و بستنیه. توی خیال، توی دنیای غیر واقعی، برای ما احتمالا توی ظرف بستنی خوری آوردند. تزعیناتش هم حتی موزه. خوردنش برای نابینا جماعت یه کمی چالش بر انگیزه!
تابلِرُن خوبیش اینه که هم شکلات رو زیر دندونت حس می کنی و هم طعم عسل رو.
خدا لعنت کنه باعث و بانی ای که باعث شد شما باهم نباشین!
ساده‌زیستی تو خونم بود. یادش بخیر. بچه که بودم خیلی تو خونم بود. هرچی بزرگتر شدم، دور از جونت خرتر شدم! الان فقط زمان هایی تراس و چایی و نون و پنیر میان وسط که آخر ماهه و بی پول میشم! خخخ
شیطون نشو! حاساس نشو! نشو! نشو دیگه!
می دانی رو اصلاحش نکردم ولی مستأصل رو چرا. دمت هم گرم که گفتی. من از اینکه غلط های املاییم توی جمع گوشزد بشه خوشحال میشم. هم خودم یه چی یاد می گیرم هم خودت!
به نوشته ی من لطف داری پوریا جان. و به خودمم نیز.
بگو اگه زانکس خواستی خودم واست بخرم بفرستم. البته فکر کنم پست دارو نفرسته با تیپاکس باید بفرستم! میتونی یه کاری کنی. زولپیدم بگیر. با دو تاش تجربه ی خوبی خواهی داشت. تنها قرص خوابی هست که عوارض واسش نمیگن پزشکا.
بازم مدیر خودتی! من. مدیر. نیستم!

سلام مدیر جونم.چیطوری؟
داداچ خدا وکیلی کوکتل موز و همه اونایی که گفتی رو چه جوری بعد کباب بره و مشتقاتش جا دادی؟ کاری به تخیلی بودنش ندارم این تیکه خدا وکیییییلی تخیلی بود.
بازم دمت گرم. لذت بردم.یه جورایی مخاطب میتونه باهات هم حسی کنه.
آره.میشه.
بازم بنویس.
بیشتر بنویس.

اوخ اوخ دیروز رو میگی؟ بعد از ظهر رو میگی؟ حدود های ساعت۲و چندتا دقیقه بالاتر رو میگی؟ اوخ شرمنده به جان خودم نمی دونستم وگرنه دیر تر می زدم و سریع تر می بریدم! به من چه از کجا می دونستم علم غیب که نداشتم می گفتی خوب! خخخ سوووورااااخ موش خاااالییییی مییییی خریم! اجاره هم قبوله ها! من در رفتم به ناکجا خخخ!

شکلک یواشکی سر از داخل سوراخ موش در آوردم آماده در رفتن! شکلک به شدت حاضر واسه فرار!
مدیر! ببین! زندگی نه دیروزه نه فردا. زندگی همین الانه. همین لحظه که داری نفس می کشیش! دیروز رفت و تموم شد. فردا هم بخوایی نخوایی میادش با هرچی که داخلش هست و خودت رو هم پرپر کنی باز باهاش رو در رو میشی! پس هیچ چاره ای نیست جز اینکه در لحظه باشیم و چه بهتر که این لحظه رو عشق کنیم! یکی از چیز هایی که توی بغل۹۵یاد گرفتم اینه که لحظه رو عشقه! اگر حالا مودت اینه و مودش اینه پس بیخیال فردا! حالش رو ببرید! ببین نیایی شبیه پخش صوت بگی این واقعی نبود خیالی بود راست نبود قصه بود چنین نبود چنان بود ها! ول کن این ها رو! واسه خاطر فردا هایی که مشخص نیست۱روز دیگه برسه یا۱ماه دیگه امروزت رو به خودت و به۱نفر دیگه زهر نکن! ببین! امروز تکرار نداره! نه میشه نگهش داری نه میشه بعدا تکرارش کنی نه میشه پس اندازش کنی واسه مبادا! فقط میشه زندگیش کنی! پس اگر مهلتش بهت خورده با تمام جونت زندگیش کن!
خوب برو حالش رو ببر من هم برم سر کار دیر نکنم!

ولی یه چیزی بگم!
من حس میکنم یه طورایی تو واقعی مینویسی! حد اقل اصل موضوع واقعیه!
فقط چون اگر ننویسی خیالیه همه میگن توهم داری و خیالاتی هستی اون هشدار رو اولش مینویسی خخخ.
باور کن اگر نمینوشتی هیچ کسی باور نمیکرد. همین خوبه که هشدار رو مینویسی اولش و بقیه رو خوب پیش میری خخ.
موفق باشی فقط اون ککتل بود چیچی بود؟ تو ساندویچیها دیدمش تو کافیشاپها ندیدم! یه توضیحی بده چطوریهاست!

درود!
این خیالات مال مجردهای مغرور و کله داغه که باید در آخر متن بنویسند از خواب پریدم…
البته تو هرچی بگویی ازت برمیاد و فقط منم که تورو خوب میشناسمت و تو فکر میکنی منم مانند بقیه هستم…
مجتبی جون برو با مجردیات خوش باش عزیزم!

دیدگاهتان را بنویسید