خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

امسال، عید، من، …!

سلام بچه ها! نه آقاجون کتاب ندارم مطلب جدید ندارم شعر و متن و خلاصه هیچ چیز به درد خوری ندارم. هیچ چی اومدم پر حرفی فقط پر حرفی و دیگه هیچ و هیچ. گفتم از همون اولش زودی بگم که نشینی بخونی بعدش ببینی تهش چیزی نبود بیایی فحشم بدی!

این روز ها همه گرد و خاکیه خونه تکونی و عیدیم! عجب داستانیه این نیمه سوم اسفند ماه هرچی پرواز می کنی کار تمومی نداره. من هم این روز ها می پرم و نمی رسم. این حس و حال رو خیلی دوست دارم. زندگی انگار همه جا و همه جا هست و شبیه آبشاری که با فشار جریان داشته باشه، در وجود تمام جهان جاریه و فشارش چنان زیاده که حتی داخل دل ها هم جریان پیدا می کنه و گاهی می بینم که دل های خیلی سفت و خیلی سرد رو هم گرم و نرم می کنه و خلاصه این قدر فشارِ جریانش زیاده که به عمق تاریکی های قفسه های کناری هم می رسه و از خشکی و پژمردگی درش میاره و پاک و صافش می کنه. همه زنده و در حال تلاش و البته شاد. خیلی قشنگه این حال و هوا خیلی! شلوغی های داخل خیابون ها، ازدحام های بازار ها که هرچی پیش تر میریم بیشتر و بیشتر میشه، تکاپوی داخل خونه ها، آماده شدن ها، عجله کردن ها، بدو بدو هایی که هرچی زور می زنی به روز های آخر نرسه باز می رسه و باید سریع تر و سریع تر باشی، دویدن های تا لحظه آخر، دم سال تحویل، التهاب های شیرین، دلواپسی های شاد، انتظار های همراه با1مدل حس غریب که هر سال تکرار میشه ولی باز هم با وجود تکرار های مکرر کهنه نیست،

… … …

خدایا عاشق تک تک این ثانیه هام!

ولی بعد از سال تحویل لحظه ای که1دفعه همه جا و همه جا ساکت میشه1طور عجیبی دلم یواشکی می گیره. انگار همه چیز تموم شد و من خوشم نمیاد.

مطمئنم امسال دلم یواشکی بیشتر از سال های دیگه می گیره. نباید این ها رو این روز ها بگم ولی من حرفم میاد و نمیشه اینجا نگم.

عید امسال واسه من و طایفه من، خیلی چیز ها نیست که سال پیش، سال های پیش بود.

امسال خاله نیست. هرچند از سال ها پیش دیگه بلند نمی شد بغلمون کنه. دیگه کسی رو نمی شناخت. دیگه فقط بود. فقط بود! می گفتن آلزایمر لعنتی تمام خاطراتش رو از تمامِ ما پاک کرده بود این سال های آخری. شاید هم اون ما رو خاطرش بود و نمی تونست بگه. من که این مدلی تصور می کنم. آخه گاهی به من لبخند می زد. گاهی هم با دیدنم اشک جمع می شد گوشه چشم هاش.

امسال داییجون بزرگه نیست با اون تبریک های بلند و دعوت های سفت و سختِ شامِ شب عیدش از همه فامیل و اگر کسی قبول نمی کرد هوار های عصبانیش.

امسال پدربزرگ و مادربزرگ نیستن با اون سفره کوچیک و آینه و قرآنِ داخل سینیشون و عیدی هایی که کسی به ارزش مادیه اسکناس هاش توجهی نداشت. دست های بابابزرگ برکت بود و بوسه های مادربزرگ شفا. یادمه من همیشه از بابابزرگ علاوه بر عیدی و دعا های خوشبختی و عاقبت به خیری، 2تا بوس سفارشی و اختصاصی هم داشتم. بقیه فقط عیدی داشتن و دعا. ولی من2تا بوس حسابی هم ازش کادو می گرفتم. از مدل محبت! از ته دلش! توی بغلش! هم زمان با بوس هاش، لحظه هایی که بالا پایین می پریدم تا جوابِ بوس هاش رو بدم همیشه و همیشه می گفت ای جانم دخترم! ای جانم دخترم!

یادش به خیر!

امسال عمو نیست با بادکنک های داخل جیبش که بچه ها رو به جیغ مینداخت و حتی بزرگ ها رو هم هوایی می کرد و شب عید دیگه کوچیک و بزرگ نداشت بادکنک خواستن از عمو!

چه قدر تلخ دلتنگم واسه تمامشون!

این اولین سالی نیست که اون ها نیستن. از سالگرد همهشون گذشته. اما امسال خیلی چیز های دیگه هم نیست که باعث میشه غیبت رفته های سال های پیش رو بیشتر و بیشتر احساس کنم.

امسال عید دیدنی های ما نسبت به سال های پیش کمتره. منتظر مهمون های کمتری هستیم. خودمون هم نسبت به سال های پیش کمتر جایی هست که بریم واسه عید دیدنی و تبریک های سال جدید و آرزو های قشنگ اول سال! باقیه اهل طایفه هم همین طور. امسال قهر های فامیلی روی شادی ها و سلام های گرم و شلوغی های عید دیدنی های طایفه ما رو گرد و خاکی کردن.

خیلی سعی کردم بزنم کنار این غبار تاریک عوضی رو ولی موفق نشدم. دست های من واسه کنار زدن ها خیلی کم جون بودن. نتونستم. از خاله کوچیکم هم کمک گرفتم و2تایی سعی کردیم. نشد!

حالا امسال عید داره میاد و من، شاید هم افرادی جز من، گوشه و کنار زوایای طایفه ما، با1یادش به خیر از جنسِ خیسِ آه های یواشکی کنارِ سفره سال تحویل می شینیم. نمی دونم بینِ بستگانِ پاشیده من کسی هم شبیه خودم هست یا نه! به نظرم باشه! بچه های داییجون بزرگه به نظرم دل هاشون هنوز بیداره. اون ها شبیه باباشون هستن. دل هاشون گرم و دست هاشون هنوز مهربونه! هنوز به رنگ این زمونه نشدن پسر های داییجون بزرگه!

نمی دونم امسال دم سال تحویل، بعد از سال تحویل، لحظه های اول، زمانی که گذشته ها بارونِ تلفن های تبریک و شادباش ها و دعا های خیر به همدیگه، خط های فامیلِ ما رو اشغال می کردن و از همون لحظه اول منتظر مهمون ها می شدیم، چند تا یادش به خیر از دل های خاک گرفته فامیل های من رد میشه! نمی دونم چند نفر از بستگانم امسال هم زمان و هم جنسِ من آه می کشن. نمی دونم بین طایفه من، چند نفر دعای تحویل سالشون تموم شدن این قهر ها و برگشتن اون روز های خوش و اون سلام های گرم و از ته دل هست. من نمی دونم ولی مطمئنم که خودم امسال دعا می کنم. از ته دل! از تهِ تهِ دل! هرچند به همون شدت هم مطمئنم، دیگه مطمئنم که دعام برآورده نمیشه ولی دعا می کنم. از جنسِ آه، از جنسِ یادش به خیر، از جنسِ بارون های بی صدای دم سال تحویل که همیشه و هر سال با دعای رسانه ها یکی میشه، دعا می کنم. شاید زد و شد. خدا رو چه دیدی! شاید1نسیم از جنسِ محبتی که خیال می کنیم دیگه نیست، دل های خواب رفته بستگانم رو بیدار کنه، خاکش رو بتکونه و همگی1دفعه از خواب بپریم و ببینیم که بدونِ هم چه سردمونه حتی در گرمای خورشید! چه تاریکیم حتی در شروعِ صبح و چه زمستونیم حتی در بهار.

بچه ها من امسال با تمامِ چیزی که از دلم باقیه واسه شکستن این سرمای تاریک بین اقوامم دعا می کنم. خدا می دونه چه قدر اون صمیمیت ها رو دلم می خواد. من دعا می کنم و ای کاش، … دلم نمی خواد بگم من دعا می کنم اما نمیشه. دلم نمی خواد بگم این نشدن رو! پس فقط دعا می کنم. با تمامِ دلم، با تمام اخلاصم، به درگاهِ خدایی که می دونم حرف هام رو، محبتم رو، دعا هام رو و دلتنگی هام رو باور می کنه دعا می کنم. ای کاش اجابت بشه! شما میگید این شدنیه؟ بچه ها! به نظرِ شما میشه که بهار بینِ بستگانِ زمستون زده من برگرده؟ یعنی هنوز جایی واسه امیدوار بودنم هست؟ یعنی میشه که بشه؟

خدایا! خدایا! خدایا! خدایا! آخ خدایا!

… … …

همگی شاد باشید!

۴۴ دیدگاه دربارهٔ «امسال، عید، من، …!»

سلام عزیز دلم!
بغض سنگینی راه گلوم رو گرفت.
سال به سال نسبت به عید بی تفاوت تر میشم و به نظرم مثل عید های قبلا اصلا جذابیت نداره. عید امسال که خیلی گند بود چون در عین ناباوری عموی خوبم رو از دست دادم.
خدا بخیر کنه عید سال بعد رو.
بهترین ها رو برات آرزو میکنم پریسای نازنین!

سلام فرشته جان. خدا عمو رو رحمت کنه! رفتن های ناگهانی خیلی وحشتناکن. مهلت خداحافظی نیست! مهلت باور کردن نیست مهلت پذیرفتن نیست. تا به خودت میایی می بینی جای عزیزی که تا دیروز زنده بود۱کوه خاکه و۱جهان درد که روی شونه ها و روی دل سنگینی می کنه! روحش شاد!
عید هم، کاش این مدلی نبود فرشته! عید رو با صمیمیت هاش با حال و هواش با آشتی هاش و با گرمای دل هاش دوست دارم. ای کاش این ها برگردن! کاش برگردن!
ممنونم که هستی دوست من!

سلام پریسا.
عید به عید این صمیمیت ها کمتر میشه. خیلی کم و کمتر. این صمیمیت ها شبیه آدامس شده که اولش شیرین و دوست داشتنی است و یواش یواش مزه اش رو از دست میده و تکراری و در آخر هم دور انداختنی میشه. یک صمیمیتی از جنس برگهای سبز بهاری که در پاییز رنگ زردی به خود می گیرند و زیر پای رهگذران له میشن.
امیدوارم این دعاها اجابت بشن.
مرسی از بابت پستت.
شاد باشی.

سلام وحید. تشبیه قشنگ و دقیق ولی دردناکی کردی. متأسفانه درست میگی! وحید! محض خاطر خدا من این مدلی دوست ندارم. دلم این رو نمی خواد. دلم زمستون صمیمیت ها رو نمی خواد. بقیه هم که میگن دلشون نمی خواد پس واسه چی این مدلی شده؟ همین فامیل های خودم که این مدلی از هم پاشیدن، پای صحبت هر کدومشون بشینی خاطره ها رو که یادش میاد میگه آخ یادش به خیر! کاش هنوز اون روز ها رو داشتیم! خوب همه که همین رو میگن پس ایراد کجاست؟ کجای دل های ما تاریک شده که با وجود اینهمه دلتنگی واسه دیروز هامون هیچ طوری این طلسم لعنتی شکستنی نیست؟ خدایا گاهی حس می کنم کم مونده دیوانه بشم آخه این چه وضعیه؟
وحید دعا کن تو رو به خدا دعا کن من هرچی کردم درست بشه نشد دعا کن بلکه خدا خودش درستش کنه!
ممنونم از حضور خیلی عزیزت دوست عزیز من!

سلام پریس. میگم اگر بی ادبی نباشه، در صورتی که بود بهم بگو، چنگیز حمله نکرده به طایفه شما؟
پریس بهار بهانه هست که ره گم نشود.
به قول شهروز الدوله اگر از کسی ناراحت باشیم بهار یا زمستون نداره.
پس باید درون ما انقلابی به وجود بیاد تا تمام وجودمان سرشار از تازگی شود.
خودم میدونم دارم چرت میگم حرف جدیدی برا گفتن ندارم ولی میخوام همین حرف مفت را بزنم تا کسی نگه کامبیز چیزی نگفت و رفت.
پریسا من هیچ حسی ندارم. فرقی برام نداره چه فصلیست.
بچه که بودم بهار برام معنا داشت ولی الآن نمیدونم برای چی باید خوشحال باشم.
دوست دارم دنیا خراب بشه.

سلام کامبیز. چنگیز که نه ولی به نظرم ابلیس به۱دلی های فامیل ما حسد برد و زد داغونش کرد. حالا حسابی سردیم و دور از هم. کامبیز برعکس تو من هم حسابی حس دارم، هم بهار رو حسابی دوست دارم، هم اصلا دلم نمی خواد جهان طوریش بشه. من دلم می خواد جهان دوباره آباد بشه. من دلم می خواد بهار به دل های یخ کرده برگرده. من دلم می خواد باز دیروز ها زنده بشن. کاش می تونستم چیزی رو درست کنم! حتی به اندازه بلند کردن۱ستون افتاده از این کاخ ویران! کاش از دستم بر می اومد! سعی کردم ولی نشد. غبار بیشتر از توان دست های من بود و کنار نرفت! کاش۹۶زورش برسه! من که زورم نرسید!
ممنونم که هستی! کاش از این بی حسی که گفتی در بیایی!

سلام پریسایی جون.من هنوز ذهن و قلب و حتی دستام که برای نوشتن لازمشون دارم تو سرمای دی ماه گیر کردن.اولین سالیه که ی بغض از جنس شبیه هیچ تو همه وجودمه.همه هستن و خوشحالم از این بابت و دوسشون دارم اما من دیگه نیستم.شاید بگذره این حال و هوا و شایدم جور دیگه ای بشه.چند بار اومدم بخونم بی حوصله شدم ولی بالاخره بعد از مدتها تونستم کاری که دوست داشتم,یعنی نوشتن چند سطر از آشفتگیم,رو انجام بدم.چقدر قشنگ مینویسی و چه خوب نفس میکشی این ثانیه های نابو.اما فقط ی چیز از همون کودکی تا حالا با وجود همه بدحالی هام ثابت مونده و دوسش دارم,اینکه بدجور این زندگی تلخو با آسمون و نسیم بهارش دوست دارم.کاش خداوند مهر,آشتی رو ب فامیلهاتون برگردونه! شاد باشی و سال نو پیشاپیش مبارک.

سلام لنا جان. لنا باور کن این قدر از دیدنت خوشحال شدم که وصف نمیشه. عزیز! عزیزِ من! به خودت نبودن رو حکم نکن! تو هستی. فقط خسته! شکسته! ویران! اما هستی! لنا جان این عالیه که عزیز هات همه هستن. و این تلخه که دل و دستت وسط سرما جا مونده! ای کاش می شد دست هات رو بگیرم توی دستم و از سرما بکشمشون بیرون! لنا من همچنان به تخته امید وسط این توفان گرد و خاک چسبیدم و دلم نمی خواد ولش کنم. تا خدا هست امید هم هست. اگر هیچ کاری ازم بر نیاد دعا که میشه کنم! منتظر که میشه باشم! امید که میشه داشته باشم! به فردا و فردا هایی که در راه هستن و چه بسا که واسه من خبر های خوش داشته باشن! همین طور واسه تو! تو به من و نوشتن هام لطف داری عزیز! خوشحالم که این مدلی می بینیشون! از خدا می خوام دفعه بعد که اومدی دیگه آشفتگی در وجودت نباشه که ازش بنویسی و در نتیجه کلمه به کلمه نوشتنت همه از شادی های از ته دلت باشه! لنا! زندگی قشنگه! با تمام زخم هایی که توی این جاده خوردیم، با تمام ناهمواری ها، با تمام خسته شدن ها، بن بست ها، جا موندن ها و نرسیدن ها، زندگی قشنگه! باور کن و بلند شو و دست هات رو دلت رو روحت رو از دیماه پس بگیر!
خیلی شادم از حضور آشنای عزیزت لنا! ممنونم که اومدی!
به امید بهارِ تو!

سلام پرپری اوووففف عید هرچی باشه بهترین یا بدترین دیگه من خودم نیستم حال هوای من حال نیست نمیگم بد بد هست خوبم نیست از وقتی ک همه خواهر برادرام ازدواج کردن تنهایی بیشتر دورم کرد تنهاتر شدم
اخلاقمم اصلا با بزرگترا جور نمیاد حوصلمم کم شده خخخ ولییی باید گزروندش همینو بس! پرپری گل لنشالله سال خوبی داشته باشی اتفاقهای خوووب قشششنگ سپری واست بیفته

سلام بهار جان! خواهر ها و برادر ها میرن. اون ها جاده خودشون رو پیدا کردن و رفتن و تو هم باید به راه خودت بری! می دونی؟ خاطرم هست برادرم که ازدواج کرده بود من وحشتناک دلتنگش بودم. جای خالیش داخل خونه ما چنان اذیتم می کرد که از کنار اتاقش رد نمی شدم اگر هم رد می شدم روم رو از در بازش بر می گردوندم و امکان نداشت از کنار اون در رد بشم و گریهم نگیره. خوشحال بودم که رفته پی زندگیش و با همسرش زندگیش رو شروع کرده ولی۱طور خیلی بدی حس می کردم هم اون و هم همسرش از من و ما جدا شدن و رفتن و این حس غربت خیلی اذیتم می کرد. ولی بهش عادت کردم. باورم شد که این باید بشه! راه های ما دیر یا زود باید از هم جدا می شد و شد. حالا سال ها از اون روز ها گذشته و من دیگه از دلتنگیه اون۲تا گریه نمی کنم. بهار جان اینکه اخلاقت به بزرگ ها نمی خونه از نظر منِ دیوونه هیچ هم بد نیست خیلی هم خوبه! خخخ این یعنی تو از خودمونی! از دسته افرادی که من خوشم میاد از تماشاشون خخخ! از من می شنوی همین مدلی باقی بمون بین آدم بزرگ ها هیچ خبری نیست باور کن!
عید هم، دست ماست. دست همه ما! شاید اگر۱دست خیلی توانا همهمون رو۱جا۱تکون محکم بده بیدار بشیم و، … حتی خیالش رو هم دوست دارم! بیا دعا کنیم بلکه یکی از آمین ها کاری شد و دعامون گرفت!
ممنونم که هستی دوست من!

سلام پریسا
خیلی وقته که عید ها مثل قبلشون نیست
صمیمیت ها از بین رفته
این خیلی بده
اما از دست تو و امثال تو چه کاری بر میاد
هیچی جز. آه
آره پریسا سخته برات ولی باید باهاش کنار بیای
هر وقت دلت گرفت یاد تعتیل بودنت بیفت بگو آخجان
خخخ
شاااد باشی

ایول تماشا کن ببین کی اینجاست! آریااااا سلاااااام به جان خودم اینکه تو اینجایی کلی شادی بخشه باور کن! آریا چه حال چه خبر شما ها کجا ها هستید بیشتر باشید دیگه!
آریا! این دنیای ماست! ما ساختیمش. ما داغونش کردیم. همه ما. پس واسه چی نشه درستش کنیم! مشکل اینجاست که نمی خواییم! من امسال واقعا سعی کردم۱خورده اوضاع فامیل رو درست تر کنم ولی نشد. هیچ طوری نشد. تلخه بپذیرم که از دست من چیزی بر نمیاد ولی واقعیت واقعیته کاریش هم نمیشه کرد. این رو باید بپذیرم ولی هیچ خوشم نمیاد! آریا من نمی خوام این امروز های سرد مسخره رو بپذیرم. کاش می شد عوضش کنم! کاش زورم می رسید درستش کنم! کاش می تونستم!
خیلی خیلی از دیدنت خوشحال شدم آریا! کاش بیشتر باشی تا بیشتر خوشحال بشم و بشیم!
ممنونم که اومدی دوست خیلی عزیز من!

سلام یک سوال هست شدیدا ذهنم را مشغول کرده
چرا هر کی پست میده از کم شدن رفت و آمد ها میگه
یعنی من هر جا میرم و تو پست های عید که بعضی ها میزنند تنها چیزی که میفهمم همینه
یعنی این بحث کم شدن رفت و آمد ها چیزی هست که همه اتفاق نظر دارند
خخخخخ
قبلا فکر میکردیم فقط ما اینطوری هستیم ولی الان ظاهرا بیشتر رفت و آمد ها تو همه جا کم شده پس احساس تنهایی نمیکنم
خخخخخ
از هر کی میپرسی تنها فامیل هایش به امه و خاله و عمو و دایی خلاصه شده حتی دیگه خانه همسایه ها هم نمیرند
واقعا دلیلش چیه
چرا اینقدر رفت و آمد ها کم شده
اگر این باشه به زودی عید از بین میره
موفق باشید

سلام صادق! اگر همه جایی باشه که فاجعه هست! متأسفانه درست میگی و این فاصله ها هر سال داره بیشتر و بیشتر میشه. کاش ما آدم ها حواسمون جمع می شد و متوقف می شدیم. داریم کجا میریم! این ناکجایی که چشم بسته میریم طرفش مقصد مناسبی نیست. و ما نمی فهمیم. نمی فهمیم! پس کی بیدار میشیم! کاش خیلی دیر نشه!
ممنونم که خوندیم و ممنونم که هستی!

یعنی واسه اینه که فامیل های من با هم قهرن آیا؟ اگر من بیام اینجا همه رو به خنده بندازم آشتی می کنن آیا؟ مطمئنی؟ الان میرم جوک می نویسم واسه پست بعدیم ولی اگر اثر نکرد و طایفه من با هم آشتی نکردن میام به حسابت می رسم! خخخ ممنون از حضورت!

سلام پریسا جان.
جانا سخن از زبان ما میگویی!
یادمه بچه که بودم هم اسفند و هم عید نوروزو خیلی دوست داشتم. هرچند مثل الآن تو خونه تکونیا کار خاصی انجام نمیدادم، ولی حال و هوای اسفند و اوایل فروردین رو خیلی دوست داشتم. اصلا واقعا برای لحظه تحویل سال روز شماری و بهتر بگم لحظه شماری میکردیم. چه ذوق و شوقی داشتیم برای رفتن به عید دیدنی و اینها. چقدر ذوق میکردم وقتی زنگ خونه مون پشت هم صداش در میومد و دوست و آشنا میومدند. کلا همه چیش لذت بود. ولی الآن هیچ حسی نسبت به نوروز و اینا ندارم. الآن دیگه فقط خونه هم رفتنا فقط یه حرکت نمادین شده. خب یادمه بچه که بودم، غیر از ایام نوروز هم با اقوام به دیدن هم دیگه میرفتیم. یعنی این دید و بازدیدها فقط محدود به همین چند روز اول سال نمیشد. ولی الآن همین اول سالشم ……….. خیلی وقتا میشنوم که رسانه ها باعث شدند که روابط کمتر و کمتر بشه. ولی تا اونجا که خاطرم هست، قبل از فراگیر شدن اینترنت و اینا این سردی روابط شروع شد و متأسفانه الآن میتونم بگم به نقطه اوج خودش رسیده.
ولی به نظرم بازم جای شُکرش باقیه که حداقل به خاطر حفظ همین سنت دیرینه هم که شده، مجبور میشیم یه یادی هم از اقواممون بکنیم. حداقل برای چند ساعت یا چند دقیقه هم که شده، برای حفظ همین سنت سعی میکنیم قدری دلخوریها رو فراموش کنیم.
دلیل یا دلایلش به نظرم بیشتر به خودمون برمیگرده. البته شما رو نمیگم. شخصا خودمو میگم که از همون بچگی متأسفانه یاد گرفتم که قاطی بازی بعضی از بزرگترها بشم. حرف برا گفتن زیاده ولی مجال و حوصله محدود.
تا اینجاشم خیلی پرحرفی کردم. فکر کنم کامنتم طولانیتر از پست شما شد! خخخ.
ولی بازم با این اوصاف عید نوروز رو پیشاپیش به همگی تبریک میگم. امیدوارم سال خوبی در انتظار هممون باشه.
همگی شاد و موفق باشید.

سلام نازنینِ نازنین! با تمام کامنتت موافقم نازنین! با تمامش! رسانه ها گناهی ندارن. ایراد از ماست. از دل های ما. از خودبینی های ما! ایراد خود ما هستیم و همون طور که گفتی این سرد شدن ها این فاصله ها پیش از ظهور اینترنت شروع شده بودن. اون زمان ها خاطرم هست که همگی می نشستیم پای رادیو یا پای تلویزیون و دسته جمعی با هم۱برنامه شاد رو می دیدیم و چه خوش می گذشت! مگه رادیو تلویزیون رسانه نبودن؟ اینترنت تقصیری نداره. تقصیر از ماست که از هم بریدیم و پناهنده جهان کاغذیه اینترنت شدیم. نازنین باورم نمیشه هیچ راهی نباشه! توی کَتَ» نمیره! یعنی واقعا هیچ طوری درست نمیشه؟ هیچ طوری؟
ممنونم از لطفت، از حضورت و از تبریک و دعای قشنگت!
به امید صبحی که با طلوعش بیدار بشیم و ببینیم تمام این شب رو در خواب می دیدیم. خوابی از جنس کابوس!

دروووود. خوبی آیا؟ میگم: باید مینوشتی
امسال، عید، من, نق.
خَخ. نق رو اضافه نکردی به انتهای پستت.
پریسا شاید بخندی ولی دنیا با همه ی خوبیها و بدیهاش داره به آخر و انتهای خودش نزدیک میشه و نفسهای آخر خودشو میکشه.
وقتی صمیمیتهای گذشته نیست, وقتی شورو شوقهای گذشته وجود نداره, وقتی فقط باید بگیم یادش بخیر اون گذشته, دیگه فکر نکنم جای موندن تو این دنیای سرد و بیروح وجود داشته باشه.
امیدوارم خدا همه ی رفته هارو مورد قرین رحمت خودش قرار بده و ما رو هم عاقبت به خیر کنه.
تنها دعایی که باید کرد همین عاقبت به خیری همه مون هست.
و البته امیدوارم تو هم به هر چی میخوای برسی و دنیا همون جوری بشه که دوستش داشتی و همه دوستش داشتیم.

و داریم!
ببین بی ادعا، هرچیزی تا جایی که میدونم، سه مرحله داره.
شروع، شکوفا شدن یا اوج خودش، و در آخر هم پایان!
این الان در اوج خودشه! ایشالاه تموم میشه و بازم سمیمیتها، خوبیها و اون سنتها میان سر جاشون!
انشا الله مام اون دوران رو دوباره ببینیم البته ما که ندیدیم! اما دهه ۸۰، به نظر من از دهه نود بهتر بود!
الهی مام اون دوران دهه شَست رو ببینیم! اِلااااااااااهییییی!

سلام علی. نق رو یادم رفت خخخ! می خوایی تقاضای ویرایش عنوانش رو بدم آیا؟ علی جهان ما میشه خیلی قشنگ تر از این باشه! آخه چی شد که ما سر از این بی راهه در آوردیم! درست میگی جهانی که داخلش صمیمیت های دیروز ها نیست به موندنش نمی ارزه. ولی من هستم. ما هستیم. یعنی نمیشه حالا که هستیم سعی کنیم آباد بشه؟ یعنی نمیشه فامیل های من که همه جدا جدا میگن یادش به خیر همگی۱صبح بگن خوب تمامش تقصیر من نبود ولی من هم بی تقصیر نبودم، پس بی حسابیم بیا فراموش کنیم؟ علی اگر می شد! آخ اگر می شد!
ممنونم از حضور گرمت!

علی اکبر! این کامنتت شبیه قهوه داغی که وسط سرما بنوشی انگار انجماد داخل وجودم رو سبک تر کرد! خیلی قشنگ گفتی. ای کاش هرچه زود تر این توصیف قشنگ و امید بخشت واقعی بشه! گاهی حس می کنم زیاد از این تیرگی خسته شدم علی اکبر! کاش فرود این اوج سیاه هرچه سریع تر برسه!
ممنونم از حضور همیشه مثبتت!

غزل! نه ببین اگر این مدلی بشه من تا ابد باید منتظر تعطیل شدن بمونم. دسته کم بگو روی اون۳روز آخر بمونه که من تعطیل باشم! غزل! من عید رو می خوام ولی همون مدلی که دلم می خواد باشه می خوامش! به همون گرمی و صفای گذشته عید رو می خوامش! با تمام وجودم دعا می کنم نظر علی اکبر در جواب بی ادعا درست باشه! ممنونم از حضورت و حسابی خوشحالم که هستی دوست دوست داشتنیه من!

این کار رو نکن مدیر! زندگی خاکیش هم حرمت داره. به خدا شعار نمیدم من پیش از۹۵نظرم این نبود. از مهر۹۵که شروع کردم به زنده شدن حس کردم زندگی چه قدر می ارزه. و حالا تمام تلاشم اینه که از بین فشار های مدل به مدلی که میرن لهم کنن، هر مدلی که بشه، لحظه هام رو زندگی کنم. تو هم بهش تف ننداز! هرچی از دستش حرصی بشی واینمیسته بگه چه دردته! به هر حال میره و اگر همراهش نشی جات می ذاره. پس فقط بدو همراهش بشو و اگر نشد بهش آویزون بشو و ازش جا نمون!
به نظرم با این مدل کامنتم اعصابت رو پرس کردم. به خدا نمی خوام این مدلی باشه من چیزی رو که به نظرم درست میاد نوشتم. ممنونم از حضورت مدیر! بهم افتخار میدی!
پاینده باشی!

سلام.
باز هم مث همیشه نوشتت عالی بود.
من انقدر خستهم و انقدر حالم بده که. دو روز بود که گوشام به شدت گرفته بودن. دیروز عصری هم مشخص شد که مامان و بابام مسافر مشهدن, حالا مامانم مگه میره کُل کارهاش را گردن گرفتم که این سفر را بره و امروز صبحی راهیشون کردیم با بدبختی و من تا الان دیگه نا ندارم نمیدونم چی دارم مینویسم…
من از خونه تکونی بدم میاد من خیلی خستم خخخخخخ خخخخخ وای چه نق میزنم, اما پست پریساست اشکالی نداره خخخخخ//
ببخشید جدا دارم میمیرم فکر کنم..
شاد باشی وا امیدوارم که امسال نوروزت پر از شادی و اتفاقات خوش باشه عزیزم..

سلام فاطمه جان! نق اینجا آزاده بزن داخل پست من نق کلا نامحدوده راحت باش هرچی بخوایی میشه بزنی خخخ! آخ خونه تکونی واااییی! یعنی واقعا خسته نباشید از مدل هوارش! فاطمه خونه تکونی رو دوست ندارم در جریانش همه چیز به هم می ریزه من هر طرف میرم می خورم به۱چیزی خخخ! ایشالا حال بدت فقط از سر خستگی های خونه تکونی باشه و زود رفع بشه دوست عزیز من! مشهد! خدا بخواد تو هم بری! خدا بخواد من هم برم! خیلی دلم می خواد خیلی! فاطمه گوش هات رو جدی بگیر. جدی من هرچیم بشه با خیره سری خوددرمانی می کنم و خیالم به دکتر و درمون نیست جز گوش درد. اگر گوش هام اذیتم کنن فورا تسلیم میشم. حس می کنم با وجود مشکل چشم هام شنواییم رو زیاد خیلی زیاد لازم دارم!
فاطمه خونه تکونی تموم میشه و خستگی هاش هم میره! ایشالا حس و حال دلت مثبت بشه و برای همیشه مثبت بمونه!
بی نهایت ممنونم که با وجود گرفتاری و خستگی باز هم به من زمان دادی و اومدی! ممنونم از حضور با ارزشت دوست من!

زهره جان خدا از زبونت بشنوه! دردناکه اما می بینم که داره بیشتر میشه. خیلی از این وضعیت بدم میاد زهره! چه جوری میشه این ها رو آشتیشون داد! خدایا حرف به سر و دل هاشون نمیره کاش بلد بودم چیکار باید کنم! راستی خوب شد دیدمت باید برم به پستت سر بزنم اسم پست ها رو می دیدم با گوشی حالا امروز زمان محله چرخی گیرم اومده باید برم پستت رو بخونم!

سلام پریسا خانم
همون اول که نوشتی چیزی نداری که بگی و کتاب و داستانی هم در کار نیست بقیشو نخوندم . خخخ شوخی کردم خوندم
بله عید نو و تازگی میاره. کودکان بزرگ میشن.بزرگان پیر میشن و پیران جزو خاطره. خدا همشون رو بیامرزه.این خطارات شیرین اوناست که گوشه و کنار عید با بغضهای کوچولو و گاها بزرگ معنای دیگه ای به عید میده.
هییععییی روووزگااار. من کی خاطره میشم؟ و آیا خاطره خوبی میشم؟
موفق و پاینده باشید

سلام آقا مهدی. خدا نکنه به این زودی ها شما خاطره بشید. همیشه دعا می کنم زمانی که خاطره شدم یکی از اون مثبت هاش باشم. اگر هم خیلی خاطره مثبتی نیستم، که می دونم نیستم، دسته کم خیلی منفی نباشم! دلم تنگ شده واسه خاطره هایی که زمانی خاطره نبودن. زنده بودن و چه بیخیال بودم من که قدر بودنشون رو نفهمیدم! اون ها رفتن و ما تا ابد با یادش به خیر های بارونی خاطراتشون رو زینت دل هامون کردیم. درد اینجاست که هنوز عبرت نگرفتیم و انگار نمی دونیم که رفتنی ها۱روزی که نمی دونیم دیره یا زود میرن و ما می مونیم و۱جهان حسرت! بعدش هم این داستان تکرار میشه و باز تکرار میشه و خدا می دونه ما تا کی به این خواب تاریکمون ادامه میدیم. کاش بیشتر از این دیر نشه!

سلام.
اقوام شما رو بگی ی چیزی.
حداقل بخاطر کدورت رفت و آمد نمیکنن.
الان کلا ی جوری شده که مهرو عاطفه کمتر پیدا میشه. درجه ۱ها هم سالی ی بار میرن خونه هم.
خدا رحم کنه ب نسلهای آینده.
دلم گرفته کاش بتونم خودمو ازین یخ زدگی نجات بدم!
مثل همیشه زیبا نوشتی خانمی

سلام خورشید خانم! ما یخ زدیم. دل هامون یخ زدن. رویا هامون یخ زدن! آرزو هامون یخ زدن و امید هامون، … نمی خوام باورم بشه که امید هامون هم به خواب انجماد رفتن. خورشید خانم من هنوز در پی راهی هستم که این نشد ها رو شدنی کنه! کلام، تلاش، دعا، هرچی! کاش پیدا کنم این راه رو! کاش پیدا کنیم! خدایا۱کاری کن!

سلام محمد! باهات موافقم. کاش عیدی که میاد عید دل ها باشه! کاش همه دل ها عید داشته باشن! کاش، … من۱عالمه از ااین کاش ها دارم و۱عالمه حرف در جواب این کامنتت! ولی گاهی سکوت گویا ترین کلمه هاست!
ممنونم که هستی!

دیدگاهتان را بنویسید