خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

امشب میخوام به اندازه ی 178 هزار تومان ریا کنم

آره. من امشب داشتم توی میدان انقلاب اصفهان، 33 پل قدم می زدم که چند زن شهرستانی رو مشغول گریه زاری و تکدی گری دیدم. حالم به هم خورد. از اینکه مردم چقدر سودجو شدند و شبی خدا تومان در مییارند. ولی از طرفی هم مردم دارند روز به روز آگاهتر میشند و کمتر به این شکل به این قبیل اشخاص کمک می کنند. زنه هی می گفت بچم لباس عید نداره. بچه ام مریضه. بچه ام سرماشه. و خب الکی هم گریه می کرد. رفتم جلو گفتم تو که بچه نداری. گفت چطور مگه؟ گفتم خب تو میگی بچم مریضه! تو میگی لباس عید میخواد! بچه رو بده من برم واسش لباس عید بخرم. اصلا خودتم باهاش بیا تا هرچی خودت میخوای واسش انتخاب کنیم. تو بچه نداری چرا دوروغ میگی؟ داشتم اینا رو می گفتم که دو تا دست یخ دور گردنم حس کردم و یه دختر بچه ی شیرین و سبک که از بدنم بالا اومده بود و ناخودآگاه بغلم بود! گفت عمو؟ گفتم بله. گفت تو واقعا میخواستی واسه من لباس بخری؟ گفتم چطور؟ گفت آخه اون آقاهه دیشب برد واسم لباس بخره ما رو تحویل شهرداری داد! خیلی ریز‌نقش و سبک بود. از پَر کاه هم سبکتر! خنده و گریه، خوشحالی و غم، عشق و نفرت، چقدر حس متضاد و متفاوت پشت پلک ها و لب هام جمع شده بودند. می خواستم یه جوری همه ی حس هام رو تف کنم. داشتند اذیتم می کردند. مثل درآمیختن مزه ی بادوم تلخ با سوهان عسلی، مزه ی گردوی فاسد شده ی چربی زده با رطب اعلا، شیر سه و نیم درصد با شربت سرما خوردگی، مثل هزار مزه ی بد و خوب و جور واجور… تا اومدم لب از لب باز کنم، با لب های کوچیک و خشکش بوسیدم. منم بوسیدمش. گفتم میخوای بریم یه چی بخوریم؟ اصلا میخوای پول بدم مادرت خودش بره واست خوراک و لباس بخره اگه می ترسی که بیام تحویل شهرداریتون بدم؟ گفت نع! خودتم بیا. من دستتو می گیرم. مادرشو صدا زدم. گفتم خانم؟ گفت بله. گفتم شما چرا نشستی؟ گفت خب برو واسش بخر من اینجا منتظر می مونم. گفتم شمام بیا! من چمیدونم سلیقه ی شما واس این بچه چیه که! گفت آخه پسرمو چیکار کنم؟ پیش کی بذارمش؟ دیدم نع. عوض یه بچه، دو تا بچه داره. پسرک شش ماهه می خندید و از سرما شاید می لرزید. گفتم بیارش واس اونم چهارتا خرتو پرت بگیریم سرماش نباشه. نوعی بی قراری توی وجود کل این خانواده بود. دخترک مرتب سرشو توی مسیر رفت می آورد توی گوشم و یه چیزایی زیر لبی می گفت که به زحمت متوجه گاهیاش می شدم. بگو دامن چیز واسم بخره. بگو لی میخوام. دوستت دارم. آخجون عمو…

با اینکه دست چپم توی دست دخترک چهار پنج ساله بود، با دست راستم عصامو جلوم نگه داشته بودم و موانع رو تشخیص می دادم. اگه با اون دخترک بود، حتما پامو توی جوبی جایی چپر چلاغ می کرد و من در این قضیه شکی نداشتم!

تا رسیدیم لباس‌فروشی، دخترک اونجا رو گذاشت روی سرش. مرتب به هیکل من وول می خورد و ازم در خصوص لباس هایی که نمیدونستم چی هستند و چی باید راجع بهشون بگم نظرخواهی می کرد. کودومو بخرم؟ این خوبه؟ رنگ اینو دوست داری عمو تنم ببینی؟ این چی؟ نع. من اینو میخوام. اصلا این یکی هم نه. این یکی بهتره. اینو میخوام. نه اینم نه. این یکی خوبه. مگه نه عمو؟ مادرش برای پسرک شش ماهه و دخترک چهار پنج ساله، تا تونست لباس انتخاب کرد. کلاه. سوییشرت. شلوار. بلیز. شال. دامن. و…

آف خورده بودند. شانسمون گفت آف خورده بودند. وگرنه خدا میدونست چی میشد! خلاصه که نهایتا لباس ها حدود 260 هزار تومان شدند و وقتی من از آف خوردگی لباس ها که درب فروشگاه تبلیغ شده بود پرسیدم، فروشنده نزدیک به هشتاد هزار تومان کد تخفیف روی لباس های انتخابی زد و با قیمت 178 هزار تومان امشب دو بچه ی کوچکولوی دوست داشتنی صاحب لباس شدند.

شرمنده ولی بی مقدمه تمومش می کنم. ادامه ی حس هام رو اینجا نمی نویسم، کامنت ها رو باز نمی ذارم، و فقط دوست دارم هرکی میتونه، این شب عیدی، به جای خرج های اضافه ی مصرف گرایانه و تجملی، یه کمی از این کارا بکنه. من متأسفانه پولم کم بود و درست طوری که دلم می خواد نتونستم. ولی اگه کسی از شما دستش به دهنش میرسه، دریغ نکنه.

لذت ببرید از زندگی!