خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

فرشته ی دوستی

روزی کنار آتش نشسته بودم شعله هایش داغ و نورانی بود هوا سرد بود ولی من سرما را حس نمیکردم چون آتش گرمی بخش وجودم بود غرق فکر کردن بودم نگاهم به آسمان بود و ستاره هارو میشمردم ناگهان صدایی لطیف مرا به خود آورد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم فرشته ای را دیدم که با چشمان معصومش نگاهم میکند و لبخند شیرینی به لبانش دارد با مهربانی از من پرسید اسمت رو به من میگی منم از این که یه فرشته ی مهربون کنارم ایستاده هم جا خورده بودم و هم خوشحال بودم با صدایی که به آدمهای متعجب شباهت داشت گفتم اسم من ستاره هست فرشته نوازشم کرد و با شیطنت گفت ستاره که جاش تو آسمونه پس تو چرا اینجایی نکنه حواست نبوده از آسمونا افتادی پایین من خندیدمو گفتم نمیدونم شاید دلم میخواست اسم فرشته رو بدونم گفتم میتونم ازت چیزی بپرسم گفت تو میتونی هر چیزی که میخوای بپرسی گفتم اسم تو چیه گفت من فرشته ی دوستی هستم اومدم تا یادت بدم دوستاتو چجوری انتخاب کنی و چجوری واسه همیشه برات بمونن فرشته ادامه داد دوست خوب دوستیه که با غمات غمگین بشه با شادیات بخنده باهات صادق باشه وقتی که احتیاج به کمک داری کمکت کنه هیچ وقت پشتتو خالی نکنه و همه جوره کنارت باشه من داشتم به حرفای فرشته گوش میکردم چقد قشنگ میگفت حرفاش ساده و فابل درک بودن برام فرشته بهم گفت سعی کن قدر دوستاتو بدونی و هیچ وقت محبت به دوستاتو از یاد نبری حرفاش که تموم شد یه دستی به سرم کشید و گفت من دیگه باید برم چیزایی که گفتمو فراموش نکن بعد هم پرواز کردو رفت من داشت سردم میشد چون آتش داشت کم کم خاکستر میشد و مجبور بودم به خونه برگردم

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «فرشته ی دوستی»

به نظرم اون فرشته یا با جامعه ی ما آشنا نبوده و همیشه توی دنیای معصومیت ها سیر می کرده و یا کتاب های تخیلی زیاد میخونده چون این روزا دوستی با خصوصیاتی که گفته نمیشه پیدا کرد بعدشم فقط ویژگی هاشو گفت نگفت چطور پیدا کنیم و نگهش داریم که! به هر حال ممنون از پست و اشتراک تجربه ای رویایی با ما.

دیدگاهتان را بنویسید