خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من این روزها بس دلم تنگ است

 

 

همیشه شروع کردن برام سخت بوده.. بلد نیستم خیلی زیبا بنویسم. شاید اگر با گذشت این همه زمان این حالم بهتر میشد نمینوشتم, اما هر چی بیشتر میگذره همین حال خراب را دارم.

 

بچه که بودم بعضی وقتا پیش می اومد که دلم میخواست دو چشم بینا داشتم.

 

این حس را بیشتر توی مهمونی ها و گاهی توی برخورد با بعضی از آدمها پیدا میکردم.

 

اما این حس خیلی زود گذر بود و خیلی راحت فراموشش میکردم نمیشد بیشتر از یک روز باشه.

 

اما الان شاید بیشتر از یک ماه هست که تمام آرزوم شده یه چشم بینا.

 

هر کاری میکنم فراموشم نمیشه این آرزو..

 

شاید اگر امروز پست آقای خادمی را نمیخوندم باز هم نمینوشتمش اما این پست یه تلنگر جدید بود به حال خرابم, به غرور خورد شدم..

 

نمیدونم اص میخواستم این را بنویسم که آرزوم یه جفت چشم بیناست یا میخواستم چیزی دیگه بنویسم اما ترسیدم.

 

روشنک عزیزم بهم چند وقت پیش کتاب خاطرات شازده ی حمام را معرفی کرد که بخونمش.

 

راستش وقتی شروعش کردم نمیدونستم یه کتاب سه جلدی هست که قرارِ از خط به خط کتاب لذت ببرم.

 

اما از بخش اول جلد سوم این کتاب بی نهایت خوشم اومد, از ترس نوشته بود, از اینکه میترسیم و از حق خودمون دفاع نمیکنیم. از اینکه از سادهترین حقوقمون بخاطر حرف دیگران یا ترس از برخورد دیگران میگذریم.

 

من شاید میخواستم بنویسم که دلم گرفته از خیلی چیزا؛ از سازمانی که به جای دفاع از حق من خیلی راحت من را خورد کرد, از کسانی که باید خیلی خوب به توانایی های من واقف باشن اما نیستن و بهم میگن» تو مگه میتونی یه کلاس اداره کنی؟؟ تو چرا نمیری یه شغلی انتخاب کنی که فقط بشینی مث مشاوره؟؟؟!!!!« شاید ترسیدم این را بنویسم..

 

از این بنویسم که پیش هر مسئولی میرم میگه کاش زودتر می اومدی دیگه ما نمیتونیم کاری بکنیم دیر اومدی اگر فلان روز می اومدی حتما درستش میکردم. یا میگن به ما مربوط نمیشه به فلانی مربوط میشه.

 

شاید میترسم اینها را بنویسم که من خورد شدم توی هر اداره ای که پا گذاشتم و بخاطر نابیناییم جوری نگاهم کردن که!!!!!

 

من خیلی دلم این روزا دو چشم بینا میخواد تا خلاص بشم از این خورد شدن, از این ترس, از اینکه دیگه بهم به چشم یه آدم ناتوان مزاحم نگاه نکنن..

 

اص میخواستم چی بنویسم؟؟؟

 

قرار نبود اینا را بنویسم, وقتی شروع کردم به نوشتن حتی یه عنوان دیگه برای پستم در نظر داشتم چه برسه به متنش که اص قرار نبود اینجوری باشه.

 

شاید به قول پریسا دلم نق زدن میخواست و پستم الکی به یه راه دیگه رفت..

 

شاید هم به قول دکتر محمدحسین پاپلی یزدی ترسیدم که حقیقت را بنویسم و اینها همه بهانه بود. دقیق نمیدونم شاید هم میدونم و نمیخوام قبول کنم حقیقت را..

 

میخواستم کتاب هم بذارم اما پست خیلی طولانی شد انشا اللاه یه پست دیگه که نق زدن نداشته باشه و فقط کتاب باشه.

 

یه پست بدون ترس ههههه.

 

********************************************

 

مار از پونه، من از مار بدم می‌آید

یعنی از عامل آزار بدم می‌آید

هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می‌آید

کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ

که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می‌آید

ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو

که من از کار تو بسیار بدم می‌آید

عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بدم می‌آید

آه، ای گرمی دستان زمستانی من

بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست

آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید

 

********************************************

 

پیروز باشید همیشه.

۷۴ دیدگاه دربارهٔ «من این روزها بس دلم تنگ است»

سلام خانم حسینی .
دل نوشته تون , به دل نشست .
خوبه که میتونین بریزینش بیرون , و اظهارش کنین , که این شهامت شما رو میرسونه .
در ضمن , باید بگم که خیلی از بینا ها هم دارن مثل دایره دور خودشون میگردند . جوانهایی رو دیدم که با وجود قدرت و شادابی از دست نرفته شون , مغرورانه به زندگی خودشون پایان دادند , یا زحمتی هستند , برای خانواده و جامعه شون .
باید بگم زیاد هم بد نیست , نکات مثبتی هم داره , نه که بخوام سفید نمایی کنم , اما همین که شما میتونین یه کتاب سه جلدی رو بخونین , خودش یه نعمت هست .
شاید بگین که اونها هم میتونن , اما اینقدر تو اون دایره میگردند و تو مشکلات زندگی , که بینایی باعثش شده دچارند , که حتی نمیتونن به آرزو هاشون فکر کنن .
روزگار بدیه و میدونم که شمشیر دو لبه اش بیشتر به سمت ماست , اما خیلی از مشکلات اونها رو هم ما نداریم , یا همین ندیدنش , ما رو کمتر خُرد میکنه .
تو جامعه چیزهای زشت زیادی هم هست , که ما نعمت ندیدنشون رو داریم , باور کنین .
براتون شادی رو آرزو میکنم , همراه با موفقیت .

سلام بر جناب ترخانه ی گرامی.
قبل از هر چیز میگم که بی نهایت از حضور شما در پستم شاد شدم..
خوشحالم که به دلتون نشست.
راستش مدت هاس که با خودم کلنجار میرم که بنویسمش اما میخواستم تا یه زمانی بگذره و نوشتم از روی احساس آنی نباشه.
قبول دارم حرفاتون را اما این را هم باید در نظر بگیریم که این آدمها از روی غفلت به اینجا رسیدن, کسی که در نهایت غرور دست به خودکشی میزنه بی شک غافل هست از نعماتی که داره.
نمیخواستن این پستم نشانهی ناشکری باشه, میخواستم بگم که گاهی رفتاری را از اشخاصی میبینیم که هیچ انتظارش را نداریم..
حق با شماست توی این زمانه این شمشیر دو لبهی روزگار بدجور به ثمت ماست و گاهی زخمهایی را به روح آدم میزنه که فراموش نشدنی هست..
یک دنیا تشکر که هستید.
شما هم همیشه شاد باشید.

سلام

من هم دلم شدیدا بینایی میخواد واقعا از نابینایی و … خسته شدم. معتقدم حتی همون افراد سالم هم هم همیشه از زندگی ناراضین و به داشته ها قانع نیستند و به نداشته هاشون فکر میکنن! تا حدی این رو ناشکری میدونم حتی برا خودمون

اما بنظرم جنس خواسته ما ها با بقیه فرق میکنه ما چشم میخواهیم چشم

اصلا بنظرم مقایسه ش با خواسته های اونا کاملا اشتباهه. چشم و پول و ثروت و ماشین و فلان و فلان. هیچ وقت کنارهم قرار دادن این ها رو درست ندونستم و نخواهم دونست. این یه نقص جسمیه و داشتنش جزی از طبیعت انسانه و اون یکی خواسته هایی هست که اگر نباشه باز هم میشه زندگی کرد حالا هرچند با حسرت

ببخشید که نمیتونم امیدوار کننده بنویسم

سلام بر ریحان عزیز.
وای چه عالی نوشتی جدا لااااااایک.
دقیقا باهات موافقم.
خیلی فرق هست بین خواست من که یه چشم بیناست و خواست یه شخص بینا که یه ماشین مثلا سی میلیونی داره و دلش یه ماشین سیسد ملیونی میخواد..
من هیچ وقت برای این جور چیزا حسرت نداشتم چون بقول تو ناشکری میدونم این را / اما چشم بینا فرق داره..
مرسی که هستی خانومی.

سلام خانم حسینی
در این چرخ گردون ما رو نیز اینگونه رنگ کردند
به یکی چشم ندادند به یکی دست ندادند به یکی عقل ندادند به یکی هیچ ندادند
ذاتِ این دنیا ظلم است . بخصوص ظلم به امثال ما . حرفهای دیگران و بخصوص مسوولین فرار از واقعیت زندگی ماست . واقعیتی که آنها بیشتر از خودِ ما نمی پذیرند . نمی پذیرند و برای بهبودی اش هم تلاشی نمی کنند . البته تلاش در شعارها همیشه هست و خواهد بود ولی تلاشی که ما حس کنیم که دوست داریم مثل بقیه باشیم , مثلِ بقیه زندگی کنیم را از سوی هیچکس نمی بینیم . تنهایی جزئی لاینفک از وجودِ افرادی مثل ماست . درک نشدن و کوچک شمردن ما امری طبیعی از سوی دیگران شده و این نحوه نگرش ما به زندگی است که چگونه می توانیم آن را کمی , البته کمی بهبود دهیم .
حرف بسیار و فرصت در این مجال کم . آرزوی شادی های نورانی برای شما می کنم . موفق و پیروز باشید

سلام بر شما.
خو این حقیقت هست که هر کسی در این دنیا یه کمبودی داره.
اما با این مخالفم که زات این دنیا ظلم هست.
اما لااااااایک بر اینکه تلاش برای ما فقط توی حرف و سخن هست و در عمل تلاشی وجود نداره.
همیشه موفق باشید.

سلاااااام دخترم
چه کار خوبی کردی نوشتیش الان بنظر خودت سبکتر نشدی که دردت را با دوستهات به اشتراک گذاشتی؟
میدونی ندیده گرفتن تواناییهامون دیگه عادی شده متاسفانه اما اینکه بهزیستی بگه توانایی نداریم دیگه خیلی درد داره خیلی زوره
میدونی که منم با اختلاف چند روز با تو بخاطر ندیدن تحقیر شدم و میدونی که حقم نبود. بگذریم
شعر آخر متنت را هم لااایک. روشنک عزیز منظورت منم وااای مرسی خخخخخ
شاد و سربلند باشی

سلاااااااا ااااااام بر مامان روشی عزیزم.
آره حق با تو بود.
اگر بعد از گذشت این مدت نوشتمش فقط میخواستم که ببینم با گذر زمان هم باز این حس را دارم یا نه.
که دیدم هر قدر میگذره فرقی نمیکنه همون حال را دارم که دارم.
آره یادم هست که وقتی بهت گفتم اتفاقی را که برام افتاد تو هم برام از خودت گفتی و بلایی که سرت اومد.
آره همین؛ حرف من هم همینه که من انتظار این حرف را از کارشناس اون سازمان نداشتم.
هااااااااااا روشنک عزیز؟؟؟!!!!!!! تو مامان روشی هستی نخیرم روشنک عزیز نیستی هاهاهااهاهاهااهاهاهااهاهاهاهاهااهاهاهاها..
جدا ازت ممنونم برای معرفی کتاب شازده ی حمام بهم عزیزم. شک نکن برای من به اندازهی خواهرم عزیزی..
لایک بر حضور گرمت.
شاد باشی همیشه.

سلام. تو که عالی مینویسی چرا میگی زیبا نیست؟
بعضی وقتا من هم به شدت آرزوی داشتنش رو میکنم.
میخوام از نبودنش فرار کنم اما نمیشه.
میخوام شرایط رو عوض کنم اما نمیشه.
در هر راهی قدم که برداریم باز این مشکل بدجور حالمون رو میگیره.
چی بگم که بدترین درد است.
کاش دیوونه بودم ولی میدیدم.
از فکر کردن خسته شدم. از تفاوت خسته شدم. زمانی میرسه که تو هم مثل من دیگه به هیچی فکر نمیکنی.
تسلیم خواهی شد هیچی حس نخواهی کرد.

خب خب خب. اگه بگم عِب نداره درست میشه، میگین اومده کلیشه واسمون بلغور می کنه. اگه بگم درست نمیشه باهاش بسازین، میگین دلش خوشه و نفسش از جای گرم بلند میشه. اگه بگم درست نمیشه و نمیشه هم باهاش ساخت، میگین یأس و ناامیدی رو رواج میده. اگه بگم به من چه، میگین خودشو تافته جدا بافته می دونه و به مشکلات همنوعانش توجهی نداره. اگه بگم به شما چه، دعوامون میشه. پس هیچی نمیگم که هم خودم خسته نشم هم شما. چُم والُّ!

لایک! خیلی زرنگید اا خخخ

اما اگه نظرتون رو مینوشتین خیلی خوب بود. من کامنتای این پست رو میخونم خیلی دوستدارم نظر واقعی کسایی که اینجا کامنت میذارند بدونم چیه!

البته ببخشید فاطمه جان. مجدد کامنت گذاشتم.

پس اینا نظر عمۀ مرحومم بود؟ و لکن مِل حِیثِل مجمول عرض می کنم که تا معلولیت بوده این احساسات هم بوده. هوچ بعید نیست همین خانم حسینی فردا صبح اگه کار درست و حسابی گیرش بیاد یا مثلا به خواسته های مهمی که داره برسه، توی همین سایت بشکن بشکنه راه نندازه. اینا واسه همه هست و نمیشه روی مود آدما نظر خاصی داد. فردا مودش عوض میشه، اما نظر تو همون جوری عین مجسمه نیگات می کنه! بعد با خودت میگی، اینکه مودش عوض شد، اما من که نمی تونم نظرمو به راحتی عوض کنم!

سلام آقای صالحی.
اولا ممنون که خوندید و نظر گذاشتید.
اتفاقا خوشحال میشدم نظر اصلیتون را مینوشتید.
منم اگر گذاشتم بعد از یک ماه و شاید بیشتر این را نوشتم فقط برای این بود که با خودم کنار بیام و ببینم بقول شما این حسم زودگذر هست یا نه.
اما به این نتیجه رسیدم که این اتفاقی را که برام افتاده هیچ وقت فراموش نمیکنم..
من از این دست اتفاقات تلخ کم ندیدم, هیچ کدوم را هم فراموش نکردم, اما این اولین اتفاق تلخ زندگیم هست که انقدر برام آرزوی داشتن یه جفت چشم بینا را قوی کرده..
باز هم ممنون که اومدید.

سلام..
خو الان من چطور بنویسم که جوابت درست بیاد قرار بگیره؟؟؟
خو تقصیر کی هست این کامنتا این شکلی شدن؟؟
اول اینکه من زیبا نمینویسم خودتون زیبا میخونین, من یک دهم قلمت را هم ندارم.
تمام این خواستنها را من هم میخوام اما نمیشه, میخوام ببینم نمیشه؛ میخوام بهش فکر نکنم باز هم نمیشه, بهتر بگم نمیذارن بهش فکر نکنم؛ میخوام شرایط را عوض کنم اون هم نمیشه..
یعنی میشه یه روزی بیاد اص به هیچی فکر نکنم؟؟؟
شاید به جایی برسم که میگن:
بی حس شده ام از درد؛ بی حس شده ام از غم….
ممنون که خوندی.

سلام آقای رشیدی.
بی خیالی!!!!!!!! میشه مگه؟؟؟؟
من به اون کار نیاز داشتم, نیاز داشتم چون میخواستم به خودم و بیشتر به بعضی اشخاص نشون بدم که من میتونم. شاید خودم الان بیش از همه به این نیاز دارم که به خودم ایمان بیارم.
در کل ممنون که اومدید.

آخی. فاطمه جان چدس؟ چه مرگیدس؟ چد شدس؟ وخی بیا برقصیم دختر آتیش پاره. خخخخخخخخخخخ
نمیتونم تو این زمینه دلداریت بدم. ولی گمونم همین نوشتنها و دلداری دادن دوستات خودش کلی آرامش خاطر برات میاره. همینکه حس کنی تنها نیستی و هستن خیلیا که دوستت دارن و دردشون با تو مشترکه.

درست در همون لحظه قدرت درک مشکلات خانم حسینی رو پیدا می کنی و میتونی در همدردی با ایشون کامنت های خوشگل خوشگل بذاری توی سایت و ما هم استفاده کنیم. کتاب هم یکی پیدا میشه بخونه بالاخره. اصلا به قول مرحوم دون دون، کتاب چیچیه؟ پولشو میدیم چیپس و پفک و آدامس موزی.

خدا نکنه آقای صالحی.
هر وقت میشنوم یه بچهی نابینا به دنیا اومده یا داداشم میگه یه شاگرد جدید برام آوردن که ۵ سالش هست و نابیناست دنیا روی سرم خراب میشه..
الان بعد از این تجربهی عالی هههههه اص دلم نمیخواد بشنوم کسی بچهش نابیناست.

یکی دو روزه که پستها رو میبینم. خبر از شادی و تکنولوژی و اینهاست. جایی برای حرفهای من نبود. امروز که ناامید از بانک و محضر برگشتم اداره، اتوماسیون رو چک کردم. یه نامه داشتم. بعد از بررسی، صورت جلسه دیروز رو به کارشناس مربوطه تحویل دادم و از طرحی که در آینده داشتم براش صحبت کردم. زمان محدودی رو برای استفاده از اینترنت به ما دادند. گوش کن رو فعال کردم. این پست توجهم رو به خودش جلب کرد. خوندمش. فاطمه جان فکر کنم شما هم همینو میخواستی. همین که ما بخونیمش. یه احساس مشترک. یه خواسته مشترک.
جمعه، مثل همیشه به سراغ قفس رفتم. زنبق شرایط عادی نداشت. چند وقتی بود که توی لونه کز میکرد. فکر میکردم تخم داره و کاری به کارش نداشتم. اما از طرز پر زدنش فهمیدم که ماجرا جدی هست. رفتم پایین از انباری قفس مسافرتی رو برداشتم. یعنی خودم برنداشتم به کارگرها گفتم از توی انباری قفس رو به من بدند. کارگرها داشتند روی شوفاژ خونه کار میکردند. برف به سیستم گرمایشی آسیب وارد کرده بود و ما چند روزی شوفاژ و آب گرم نداشتیم. پرنده ها رو به کلینیک بردم. تصور آقای دکتر هم این بود که تخم توی شکمش گیر کرده. وارد عملیات شدند. دوستم به کلینیک آمد. من توی اتاق انتظار نشسته بودم. دوستم بی صدا از کنارم بلند شد و رفت. حس خوبی نداشتم. به آرامی توی صندلی کنارم فرو رفت. گفتم: مُرد؟ با صدایی که از ته چاه در میومد گفت: بله. همه ساکت بودند. زیر گوشم زمزمه میکرد: همه از این اتفاق ناراحت هستند. تخم توی شکمش نبود. روده هاش عفونت کرده بود. من هم آروم اشک میریختم. زیتون هم توی قفس کنارم بود. غمگین، با قفس که حالا فقط زیتون تنها در اون مشغول بازی بود، از کلینیک بیرون اومدم. هوا آفتابی بود. دلم میخواست برای کسی حرف بزنم. اما نای حرف زدن نداشتم. آقای دکتر گفته بود حتما برای این پرنده یه جفت بگیرید تا خودش رو اذیت نکنه. خیلی غمگین بودم تا این که دوست دیگری دیشب برای زیتون یه جفت دیگه خرید.
نمیدونم این مسئله چقدر برای شما قابل درک هست .
اما برای من خیلی مهمه. به اندازه تمام کارهای اداره. به اندازه زندگی تک تک اعضای خانواده که هر کدوم توی شهری زندگی میکنند. به اندازه برنامه شش نقطه که ساعتم رو به وقتش کوک کردم. به اندازه بچه برادرم که ساعت معینی رو کوک کردم باهاش حرف بزنم تا دوری منو از یادش پاک نکنه. به اندازه تمام درسهای دانشگاه که به خاطر هر کتاب و هر یک از کارهای عملی باید ساعتها وقت بذارم. به اندازه تمام کارگاهها و جلسات و هر مطلب دیگری که به این شکل بخشهای مختلف زندگی منو تشکیل میده. به اندازه دوستهایی که براشون وقت میذارم. به اندازه دوستهایی که برای من وقت میذارند.
خوب باشی دوست من. درد دل کن. به مشاورها اعتماد کن. بی پرده، مفید و حساب شده از توانایی هات بگو. دسته بندی کن. بنویس. پیش برو. زندگی تا وقتی که هستیم، برای ما در جریان هست.

واااااااااای خدای من, چه عزیزی لطف کردن و به پست من سر زدن.
ممنونم که قابل دونستید و اینجا نوشتید حرف دلتون را.
من درک میکنم اینی را که میگید, من شخصا با حیوانات رابطهی خوبی ندارم؛ اما مرغ عشق را عجیب دوست دارم. گاهی با خودم میگم میخرم یه جفت اما باز به خودم میگم که یه وقت نتونم و باهاش اونجوری که باید ارتباط بگیرم گناه داره..
اما بوده مواردی را که حس شما را داشتم, حسی که اون روز وقتی از کلینیک می اومدید بیرون.
یک دنیا ممنون برای اینکه اومدید.
همیشه شاد باشید.

سلام فاطمه
خوب می‌فهمم
من که گاهی اوقات احساس می‌کنم دارم از خدا دور می‌شم. حتی دعا هم نمی‌کنم می‌گم چه فایده
هی دور می‌شم هی نزدیک می‌شم
در مورد کار هم نا امید نشو تو هنوز خیلی جوونی
من الآن ۱۰ساله فارغ التحصیل شدم تازه هنوز امسال یک کار کوچولو پیدا کردم که هنوزم حقوق نگرفتم خخخ
موفق باشی

سلام بر مریم عزیز.
خو اولا تبریک میگم شاغل شدنت را؛ امیدوارم که موفق باشی همیشه.
من راستش از تنها چیزی که نا امید نمیشم و دست نمیکشم خداست, تنها چیزی که آرومم میکنه همین دعا کردنه.. عجیب آروم میشم وقتی براش حرف میزنم, میزنم تا خالی میشم..
ممنون که هستی, پیروز باشی.

درووود. آه. فقط آه و آه و آه و دیگر هیچ.
ولی من خودمونو هم تو این موضوع که درست نمیتونیم از زندگی لذت ببریم یا اینکه اینقد تحقیر میشیم مقصر میدونم که البته مربوط به کار هم میتونه باشه ولی مربوط به سازمان بهزیستی و مثل اینها نمیشه.
اگه شرایطش پیش بیاد, پستی که گفتم رو منتشر خواهم کرد.
یه پست در مورد تعامل مثبت با جامعه.
فعلاً فقط آه و همین.

سلام . اول میشینی یک دل سیر گریه میکنی . البته دل سیرو خودت مشخص کن که چند روز یا چند هفته یا چند ماه یا حتی چند دقیست . بعد که فهمیدی گریه چشاتو بینا نمیکنه و حالت هم بهتر نمیشه بلند شو بزن توی گوش غصه. بگو ای نبینی پدری از در بیارم که حالت جا بیاد هههه
??

قوانینی برای خوشبختی:

۱_ موهبت‌های خود را شمارش کنید نه مشکلاتتان را.

۲_ در لحظه زندگی کنید.

۳_ بگویید دوستت دارم.

۴_ بخشنده باشید نه گیرنده.

۵_ در هر چیزی و هر کسی خوبی‌ها را جست‌و‌جو کنید.

۶_ هر روز دعا کنید.

۷_ هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.

۸_ در زندگی اولویت داشته باشید.

۹_ اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.

۱۰_ عادت همین الآن انجامش بده را تمرین کن.

۱۱_ زندگی‌تان را با خوبی پر کنید.

۱۲_ خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.

۱۳_ لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.

۱۴_ از هیچ چیز یا هیچ کس غیر خدا نترسید.

۱۵_ در سختی‌ها به او توکل کنید.

سلام رعد..
خو اول اینکه بدبختانه یا هر چی من اص اهل گریه نیستم خخخخخ خخخخ خخخخ خخخ یعنی یک قطره اشک هم الان یک ماه هست که نریختم.. این از این.
اما اینهایی را هم که میگی سخته انجامش. فعلا این ندیدن داره میزنه توی گوش من هاهااهاهاهاهاهاهاهااهاهاهاهاهاهاهاهاها..
ممنون برای مطلب زیبات سعی میکنم انجامشون بدم.
مرسی که هستی..
شاد باشی.

سلاام بر فاطمه خانمی متاسفانه همه ی ما دارای شرایط تقریبا برابر هستیم من همیشه میگم کاش لااقل این بهزیستی نبود چون هرچی میکشیم زیر سر این بهزیستی هست خودشون که هیچ کاری برای معلولین نمیکنند هرجایی هم که مراجعه میکنیم پاسمون میدن به بهزیستی و جالبیش اینجاست که دیگران فکر میکنند این بهزیستی قدرت حمایتی بالایی داره و هامی بسیار خوب معلولینه در حالی که به قول معروف آواز دهل شنیدن از دور خوش است …. خخخخ من اومدم که بگم ما همگی به خوبی درکت میکنیم و آماده شنیدن دردودل هر یک از دوستان و هم نوعان خوبمون هستیم ما هیچی نداشته باشیم گوش شنوا و درک و هم دردی باهم رو دااریم خخخخ کتاب شازده حمام هم واقعا معرکه بود عاالی بود من جلد اولش رو حدود دو سال پیش خوندم و به هر کی هم که میگفت چه کتابی خوندی و بهمون معرفی میکنی تا بخونیم این کتاب یکی از اون کتابهایی هست که همیشه به دوستانم معرفی میکنم یادش بخیر تو همین اتاق گفتگوی محله خودمون هم وقتی بحث کتابخوانی داغ بود به روشنک خانم و چند نفر دیگه معرفیش کردم و از نداشتن جلدهای بعدیش در حسرت بودم که روشنک خانمی برام آپلود کرد و به دستم رسوند واقعا از خوندن جلد دوم و سومش لذت بردم خیلی عالی بود به خصوص جلد دومش تا یه هفته تو فکر اتفاقات پیشامده اون کتاب بودم خخخخ همین الانم توصیه میکنم به هرکی که نخونده حتما این کتاب رو بخونه … برم که خیلی حرف زدم انشاالله که حالت هرروز بهتر از روز قبل باشه و پست بعدیت از موفقیت های بیشمار کسب شده ات به زودی باااشه

سلام بر سمانهی عزیز.
خو با تو کاملا موافقم, شاید اگر این بهزیستی نبود کار من هم به اینجا کشیده نمیشد, باورت نمیشه یکی از بزرگترین مانع من همین بهزیستی بود, سازمانی که به جای حمایت از من, من را خیلی راحت نا امید کرد.
کاش نبود اصلا..
ممنونم از تک تک دوستان که لطف کردن وقت گذاشتن و خوندن؛ از همه مهمتر محبت داشتن نظر گذاشتن و بی نهایت از کامنتاشون شاد شدم.
وای جدا جلد دوم این کتاب معرکه بود..
دلم خواست که برم کردستان, دلم خواست پروانه ها را میشد ببینم..
چقدر انسانیت مشهود بود توی این جلد..
من هم به هر کس که نخونده پیشنهاد میدم این کتاب را بخونه.
مرسی که خوندی و نظر دادی سمانه جان..

سلام خوبی آبجی نازم.اول باید بگم شرمنده خیلی وقته که دیر به دیر جویای احوالت هستم.فاطمه جان ناامیدی، دل تنگی؟؟؟؟؟؟اصلاّ بهت نمیاد تو بیست و شش سال با نابینایید زندگی موفقی داشتی حالا بخاطر یه مشکل فکر می کنی محدودی و دلت بینایی می خواد؟مطمئن باش هر انسانی با هر شرایط و هر محدویتی در مواجهه با مشکلش اگه نخواد قسمت پر لیوانو ببینه اگه نخواد افراد موفق تر از خودشو با شرایط مساوی قبول کنه، اون وقت عقب گرد می کنه و شاکی از روزگاره.تو خواهر حافظی پس به اندازه اون سخت کوش باش.با یک شکست به خاطر یه موقعیت به دنبال حس دلسوزی و درکت می کنم می فهممت نباش.بیشتر از پیش تر تلاش کن.موفق باشی

سلام بر آبجی عزیز خودم.
الاهی عزیزم اینجوری نگو, این وظیفهی من هست که توی این روزا بهت زنگ بزنم و جویای حالت باشم اما شرمندم جدا خیلی داغونم بهت هفتهی پیش که گفتم/.
من نمیگم که نیمهی پر لیوان را نمیبینم اما جدا این روزا دلم بد جور چشم بینا میخواد عزیز دلم.
میدونم تمام اینهایی را که میگی خوب میدونم, شاید همینها هستن که تا اینجاا سرپا نگهم داشتن.
ممنونم که با این همه گرفتاری محبت کردی اومدی خوندی نظر دادی خانومی.
خیلی خیلی مراقب خودت باش, همیشه به فکرتم و همیشه دعات میکنم که خوب باشی, خوبِ خوب.
مرسی که هستی عزیزم.

سلام فاطمه جان! فاطمه کار خوبی کردی نوشتیش! من زمانی که می نویسمشون عجیب سبک تر میشم. اذیت کن ها رو میگم! نوشته که میشن انگار تحملشون ساده تره! مخصوصا اینجا! بین بچه های محله! واسه من که این مدلیه!
فاطمه به خدا نمی دونم چی بگم. جز۱لایک بزرگ، جز اینکه می فهمم، جز اینکه واقعا می فهمم، بد طوری می فهممت فاطمه! اتفاقا۱پست هم از جنس این مدل درد و دل آماده کرده بودم بزنم اینجا ولی بعدش که خودم خوندم دیدم چنان تلخیه اون سطر هام وحشتناک بود که حتی خودم نتونستم خوندنش رو تحمل کنم. خیلی نوشته بودم خیلی! از خودم، از ناکامی هایی که این تاریکیه نفرین شده بهم داد، از برادرزادم و امید های دل کوچولوش که دیگه قطع شدن و دیگه فهمیده و بیخیال شده ولی نه کاملا بیخیال و باز هم اگر گاهی مهلت گیرش بیاد امید های معصومش از اعماق بزرگ شدن هاش سر می کشن بیرون و یواشکی سعی می کنه بلکه بشه من نقاشی کردن، بازی های کامپیوتریه۲نفره، تشخیص رنگ و دیدن هنر های دست های کوچولوش رو یاد بگیرم. تلاش هاش دیگه از جنس گذشته نیستن. از جنس می دونم نمیشه ولی شاید این دفعه بشه هستن. خیلی نوشته بودم فاطمه ولی پاکش کردم و نزدمش اینجا. خودم که خوندم دیدم از شدت تلخیش کم مونده قلبم زدن یادش بره. این دفعه با خوندن نوشتن های خودم سبک نشده بودم. پاکش کردم ولی نگفتن هام روی دلم باقی موند تا اینکه خوندمت! می فهممت فاطمه! به خدا راست میگم!
خانم جوادیان عزیز! کاش رفتن زنبق رو پست می کردید می زدید اینجا! شبی که جوجه کوچولوی در حال مردن روی سینه من از حرکت افتاد همه در جواب گریه کردن هام می گفتن زده به سرت! خوب۱جوجه بیشتر که نبود! خیلی دلت می خواد میری یکی دیگه می خری دیگه! شلوغش کردی که چی؟ و من نگفتم. به هیچ کسی نگفتم چون گفتنش فایده نداشت. اون ها شبیه من نمی دیدن. واسشون اهمیت نداشت. چه قدر برام غیر منتظره هست که می بینم برای شما اینهمه اهمیت داره رفتن زنبق! تصور می کردم شما از اون دسته افرادی باشید که اون شب گریه کردن های من واسشون عجیب بود و البته خنده دار! می دونستم شما رو خیلی کم شناختم ولی نه اینهمه کم! چه آگاهیه خوشآیندی بود این صفحه از شما که امشب خوندمش! متأسفم واسه اون کوچولو! واقعا متأسفم که به بهار نرسید و تموم شد! ای کاش شما و زیتون بتونید زود تر فراموشش کنید!
مثلا من اومده بودم فقط بگم فاطمه درکت می کنم. ببین چه هوا نوشتم! معذرت می خوام فاطمه دیگه می شناسیم طبق معمول از دستم در رفت!
فقط می تونم امیدوار باشم که این زخم هرچه زود تر واست کهنه تر بشه تا کمتر اذیت کنه! برای شما هم همین طور خانم جوادیان عزیز!

سلام بر پریسای عزیز و دوست داشتنی.
آره پریسا باهات موافقم, وقتی مینویسی بی نهایت سبک میشی, من تا حالا تجربش نکردم اما امروز که تجربه کردم فهمیدم که حال خوبی پیدا میکنه آدم.
این میفهمم را دوست دارم پریسا؛ خیلی خیلی دوستش دارم, میدونی این را وقتی کسی یه عزیز از دست میده هیچ وقت دوست ندارم به کار ببرم چون این میفهمم فقط یک حرفه یه حرف پوچ, شاید چون واقعا نمیفهممش, اما ما فرق داریم ما در یک شرایط مساوی قرار داریم پس این میفهمم پوچ نیست واقعیترین همدردی هست.
با تو موافقم کاش خانوم جوادیان عزیز این را به صورت یه پست زیبا مینوشتن اون هم با قلم زیبایی که دارن و آدم از خوندنش لذت میبره
مرسی که هستی پریسا, جدا ممنونم ازت.

سلام
باز هم دل نوشته, باز هم درد مشترک!
خوبی اینجا اینه که همدیگه رو درک میکنیم هر چند گفتن این چیزا دردی رو دوا نمیکنه و آب در هاون کوبیدنه!
اما اینکه آدم احساس سبکی میکنه امتیاز بزرگیه.
شاد باشید

سلام.
فقط امیدوارم با نوشتن درد دلت سبک تر شده باشی. این درد همه ماست.
خوب می نویسی. منم وقتی حالم خوش نباشه می نویسم. اصلا هم به این فکر نکن که نوشتت خوب نیست. هی بنویس هی بنویس تا سبک بشی.
مرسی از پستت.
شاد باشی.

بیبین کارادا. خخخخخخخخخخخخخخ
دیدم تا تنور داغه و تو داری درد و دل میکنی ورداشتم بدو بدو یه پست زدم. خخخخخخخخخخخخخخخ. گمونم تو دوسش داشته باشی. یه درد و دل دیگه س از زبون یه نابینای دیگه. خخخخخخخخخخخخخ. چه بازار درد و دل داغ شده؟ هاها

این نوشته ی غم انگیز ولی واقعی منو مردد کرد که بخونمش یا نه. خوندمش. بلاخره خوندمش.
وقتی صمیمیت و سادگی توی نوشته باشه , غم انگیز بودن نوشته یک تلخ خوشایند میشه.
نمیتونم نظری بدم. اگه دلداری کنم که حرف واقعی خودم نیست چون خودم هم از این موضوع متاسفم.
اگه بخام از زیباییها حرف بزنم, اونقدر کارم کلیشه ای هستش که بدتر حوصله ها رو سر میبرم.
فقط میتونم بگم وقت بخیر. آرزوی شادی برای همه مون

سلام و درود بر خانم حسینی گرامی
امیدوارم که حالتون خوب باشه
خب همهمون بالاخره کلی از این دست مشکلات داریم ولی باید یه جوری حلش کنیم
خب منم آرزو دارم که به هر آن چه که آرزو داری برسی
روزت خوش و خدا نگهدار

دیدگاهتان را بنویسید