خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چون من مریضم. مریض…

هشدار: این نوشته، زاییده ی تخیل نویسنده می باشد و واقعیت ندارد. تشابه احتمالی وقایع یا شخصیت های این نوشته با شخصیت ها و وقایع دنیای واقعی، کاملا ناخواسته، تصادفی و خارج از کنترل نویسنده است:

و دیگر صحبتی نکرد. اشک ریخت. اشک ریخت، سیلی محکمی توی صورتم زد، دست هاش را دور کمرم حلقه کرد، از بدنم بالا رفت، توی بغلش فشارم داد، مرا بوسید و برای همیشه رفت. آخر از ابتدا بد‌جور درگیر من شده بود. درگیر فاز های عجیب و غریبم. درگیر قرص هایی که می خورم و نمی خورم. التماسش برای ماندنم دفعه ی اولش نبود. ولی قرار گذاشته بودم مرتبه ی آخرش باشد. گریه می کرد. فجیع هم گریه می کرد. اصلا گریه نبود. التماس بود. بهترین دوستم بود. بهترین دوستش بودم. چرا؟ چرا بهترین دوستم را رنجاندم؟ چرا غیر منتظره‌ترین کار را کردم؟ چرا منی که همه ی دنیایش بودم، از پدر و مادرش، از کل اعضای خانواده اش، از کل دوست هاش و معلم هاش و استاد هاش برایش بیشتر و با‌ارزشتر بودم، آنطور به اعتمادش لگد زدم؟ آنطور تمام رشته هایش را پنبه کردم؟ آنطور با محکمی و خشنی هرچه تمامتر به تمام احساساتش نه گفتم؟ چون من مریضم. مریض…

نفر اولی نبود که آنطور جذب من شده بود. قرار هم نبود نفر آخر باشد. متأسفانه ویژگی هایم به متضادترین و پیچیده‌ترین حالت ممکن ترکیب شده اند و موجودی نچسب و در عین حال بچسب را آفریده اند. برای دوستی پیشقدم نمی شوم. کسی که برای دوستی با من پیشقدم شده وحشتناک جذبم می شود. یا در همان لحظه پسش می زنم. یا پس زدنش را به تعویق می اندازم. به شدت تحویلش می گیرم. و پس زدنش را در اوج دوستی اجرایی می کنم. چه حس دیوانه ای. چه حس مخربی. چه حس متضادی. چه حس مریضی. می دانید چرا این ویژگی ها را دارم؟ چون من مریضم. مریض…

چند هفته ای بود از حس های بعد از جدایی راحت شده بودم. روی نیمکتی برای خودم نشسته بودم و کتاب می خواندم. نفس های گرمی حکایت از تلاش نفر بعدی برای مخفی ماندن از حضورم و تماشای مخفیانه ی من می کرد. وای. نه! نکند یک نفر دیگر جذبم شده باشد؟ سلام کرد. بهترین زمان برای تحویل نگرفتن. ولی دست من که نبود. لب هام غنچه شدند، سلامم شکوفه کرد و گل داد. گلی که در دست ذهنش آرام گرفت و به او اجازه داد تا بو بکشدش. از خودم پرسید. از علایقم. پیشنهاد داد. پیشنهاد گردش. تفریح. بازی. خرج. خرج کردیم. خرج. خرج. خرج. خوش گذراندیم. خوش. خوش. خوش. گل گرفتیم. گل دادیم. گل گفتیم. گل شنیدیم. گل کردیم. گل زدیم. گل شدیم. گل. گل. گل. تا زمانش رسید. در نقطه ای قرار گرفتیم که بیش از همه برایش وقت می گذاشتم و بیش از همه برایم وقت می گذاشت. به خاطرش قید همه چیز را زدم. به خاطرم قید همه چیز را زد. در اوج بودیم. نقطه ی اوج. حالا زمانش رسیده بود. زمان موعود. کاری که از اول قرار بود بکنم. و نکردم. پس زدنش. زمان پس زدنش رسیده بود. به همه چیز پشت پا زدم. دور همه چیز خط کشیدم. خاطره ها، ارزش ها، قول ها، قرار ها، مدار ها، ذوق ها، شوق ها، گل ها، خوش ها، بازی ها، پیشنهاد ها، تفریح ها، گردش ها… هرچه پرسید چرا؟ جواب ندادم. گریه کرد. قش کرد. به هوش آمد. التماس کرد. سفید شد. سیاه شد. و دیگر صحبتی نکرد. اشک ریخت. اشک ریخت، سیلی محکمی توی صورتم زد، دست هاش را دور کمرم حلقه کرد، از بدنم بالا رفت، توی بغلش فشارم داد، مرا بوسید و برای همیشه رفت. آخر از ابتدا بد‌جور درگیر من شده بود. درگیر فاز های عجیب و غریبم. درگیر قرص هایی که می خورم و نمی خورم. التماسش برای ماندنم دفعه ی اولش نبود. ولی قرار گذاشته بودم مرتبه ی آخرش باشد. گریه می کرد. فجیع هم گریه می کرد. اصلا گریه نبود. التماس بود. بهترین دوستم بود. بهترین دوستش بودم. چرا؟ چرا بهترین دوستم را رنجاندم؟ چرا غیر منتظره‌ترین کار را کردم؟ چرا منی که همه ی دنیایش بودم، از پدر و مادرش، از کل اعضای خانواده اش، از کل دوست هاش و معلم هاش و استاد هاش برایش بیشتر و با‌ارزشتر بودم، آنطور به اعتمادش لگد زدم؟ آنطور تمام رشته هایش را پنبه کردم؟ آنطور با محکمی و خشنی هرچه تمامتر به تمام احساساتش نه گفتم؟ چون من مریضم. مریض…

خدایا شکرت. هرچه بود، تمام شد. همان روز مرخصی گرفتم و سفر رفتم تا آزاد بشوم. از هرچه ممکن بود آزارم بدهد. از تلاش برای فکر نکردن به تمام اتفاق های گذشته. نهایتا فکرم دوباره خالی شد. از مسافرت برگشتم. هفته ی اول کاری سرشار از انرژی بودم. در مسیر برگشت از کار، به پارک همیشگی می رفتم. زمان مثل برق و باد می گذشت. حالا دیگر چند هفته ای بود از حس های بعد از جدایی راحت شده بودم. روی نیمکتی برای خودم نشسته بودم و کتاب می خواندم. نفس های گرمی حکایت از تلاش نفر بعدی برای مخفی ماندن از حضورم و تماشای مخفیانه ی من می کرد. وای. نه! نکند یک نفر دیگر جذبم شده باشد؟ سلام کرد. بهترین زمان برای تحویل نگرفتن. ولی دست من که نبود. لب هام غنچه شدند، سلامم شکوفه کرد و گل داد… چون من مریضم. مریض…

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «چون من مریضم. مریض…»

سلام مدیر. میگم این مرض ها قرص هم دارن آیا؟ من مریض نیستم فقط خیلی مرض دارم! زیاد هم دارم. به هر چیز که باید بیخیالش بشم گیر میدم، از موانع ممنوعه باید باید بپرم هرچند بی افتم و دست و پام بشکنه، اصلاح نمیشم و تا گچ هام رو باز کردم باز از۱مانع ممنوعه دیگه می پرم و چپ و چیز میشم، و۱سری مرض مزخرف دیگه هم دارم که مرض دار های با تجربه تر بهم توصیه کردن به کسی نگم! خلاصه اینکه من مریض نیستم بیمارم! مرض هم زیاد دارم! درمون هم نداره! اینجا که قرص نمیدن بی خودی اومدم من رفتم باقیه محله رو بچرخم. دوا درمون هم اگر رسید من اینجا لنگه کفش گذاشتم نوبتم نپره!

درووود. متن جالبی بوووود. تو هم بد نمینویسی ها. میگم یه عده ای مث این مدادایی هستند که یه سرشون چاک کنه خَخ. هم میتونند بنویسند و هم میتونند چاک کنند.
منم مریضم. دردی نامشخص دارم. نمیدونم چه دردی دارم. خَخ تازه واگیردار هم هست.
باز هم بنویس. مرسی.

سلام بر مریضان! اها راستی یادم افتاد یکی دو نفریم اینجا مریض نیستن! سلاام به اونام میکنیم!
خخ مجتبی تو کجات مریضه!
شکلک شَپَلَخ!
البته به قول خانم جهانشاهی خخخخخ.
رااااستی بای بای تا منم مریضیت نگرفتم! چرا اینجا دکتر کمه؟ اها حقوقای نجومیو کم کردن واس این! خخخ.

سلام مجتبی دیروز این قدر یخ توی کوچه شکستم دهنم سرویس شد حتی کف دستام پوست انداختند برای این که ملت راحت برن و بیان بیا شهر ما و یه کلنگ بهت بدم که کلاً مریضی رو فراموش می کنی جوری که در نوشته های بعدیت حرفی از مریضی ننویسی هاهانها

دیدگاهتان را بنویسید