سلام. امروز بخش دوم از فصل اول رمان سایه های مرگ، پسران نشاندار رو آوردم.
بخونید و نظر بدید.
.
.
.
فصل اول/«بخش آروین»
منطقه زمانی دوّم: عمر باقیمانده
ـ ایران ـ تهران ـ شمیرانات ـ ساعت به وقت محلّی نه و سی دقیقه صبح دوشنبه
پیرمردی که کیکاووس آریتمانی نام داشت با لحن آمرانهای گفت:«تعریف کن آرش!»
کیکاووس آریتمانی پشت میز قهوهای رنگ در یک صندلی چرمی سیاه رنگ بزرگ و با وقار و پُر شکوهی نشسته بود. موهای سفید و بلندش را به پشت شانه کرده بود. از چین و چروکی که بر صورتش جاری بود میشد حدس زد که بین شصت الی هفتاد سال سن دارد.
مشتاق به مرد هیکلیای که همچون بدنسازان حرفهای هیکل درشت و اندامی داشت مینگریست. منتظر جواب او بود. آرش کت و شلوار سیاه رنگی به تن داشت. دستهایش را جلوی شکمش روی هم گرفته بود. در همان حالت عادی این طرز ایستادن او شبیه به فیگور ورزشکاران پرورش اندامی بود! امّا موهای سیاه و کوتاهش نشان میداد او برای آقای کیکاووس آریتمانی نقش یک محافظ شخصی و البته در بعضی مواقع دستیار را دارد تا یک بدنساز یا یک ورزشکاری حرفهای!
آرش مؤدب و رسمی پاسخ داد:«همان طوری که شما انتظار داشتید قربان! درست سه دقیقه بعد از ماه کامل شروع شد.»
کیکاووس آرتیمانی وسط حرف او پرید و نکته بینانه گفت:«جنگ میان پریان و دیوها.»
و با گفتن این جمله از گوشهی چشم نیم نگاهی به روزنامههای صبح انداخت. تمام چهار روزنامهای که روی میزش بود ـ روزنامه جوان آینده روی باقی روزنامهها قرار داشت ـ را قبل از آمدن آرش خوانده بود. حداقل آن مطالبی را خوانده بود که مربوط به جنگ پریان و دیوها بود!
آرش گفت:«بله قربان. امّا جالبتر از همه حضور ملکه پریان بود!»
پسری که در فاصلهی چند متری در زیر پنجره بر روی یک کاناپه مشکی رنگ نشسته بود با تعجب گفت:«ملکه پریان؟!»
او که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، لحن صدایش در هنگام پرسش خشک و بیحالت بود. آرش سرش را به سوی او چرخاند و مؤدبانه گفت:«بله،آروین خان!»
آروین همانند آرش کت و شلوار مشکی رنگ به تن داشت. چهره و قیافهاش خشک و البته عبوس میآمد و پیراهن سفیدی که پوشیده بود، چهره او را بیشتر خشک و رسمی کرده بود.آروین آریتمانی، نوهی محبوب کیکاووس آریتمانی بود.
آقای کیکاووس آریتمانی با اشتیاق گفت:«ادامه بده.»
آرش ادامه داد و گفت:«پرنیا، ملکه پریان به همراه چهل پری زاده به بیست دیو حمله ور شدند، دقیقاً بعد از نیمه شب قربان. دیوها اصلاً انتظار این حمله را نداشتند. با این که تعداد شون کم بود ولی فقط پنج نفر از آنها کشته شدند.»
ـ و تعداد زخمیها؟
کیکاووس آریتمانی این سؤال را پرسید.
آرش جواب داد:«سه زخمی. امّا دیوها قبل از این که فرار کنند اونها رو با خودشان بردند.»
کیکاووس آریتمانی لحظهای خواست بپرسد «به کجا؟» ولی از پرسش سؤالش صرف نظر کرد. میدانست هیچ کس حتی خودش هم نمیتواند به این سؤال پاسخ دهد. با مکث سؤال کرد:«فقط همین؟!»
آرش جواب داد:«خیر قربان. علی رغم این که جنگ میان آنها خیلی زود تمام شد ولی ملکه حال چندان مساعدی نداشت. مثل3 Period»
ـ مثل چی آرش؟!
کیکاووس آریتمانی منتظر جواب غافلگیر کنندهای بود.
ـ مثل این که مریض به نظر میرسید. همان طور که شما دستور داده بودید ما از بالای ساختمانهای بلند مُشرف به خیابان شاهد درگیری بودیم امّا چندین بار از توی دوربین دیدم که حال ملکه اصلاً خوب نیست. سرفه میکرد و به سختی می تونست میخ پرتابکن و به دست بگیره. در حقیقت به سختی میجنگید.»
کیکاووس آریتمانی با تعجب گفت:«مریض بود؟ به سختی میجنگید؟! اصلاً چرا باید خودش به تهران بیاید و در این جنگ مسخره شرکت کنه؟ یعنی نتونسته بود یک نفر دیگر رو به جای خودش بفرسته؟»
زمزمه وار حرف میزد. مثل این بود که دارد این سؤالات را از خودش میپرسد! امّا بعد از چند لحظه کوتاه خطاب به آرش پرسید:«فقط ملکه پریان مریض بود یا دیگر پری زاده ها هم3 Period»
آرش وسط حرف او پرید و گفت:«خیر قربان! فقط ملکه پریان بیمار بود.»
کیکاووس آریتمانی دستی بر چانه بیریشش کشید وگفت:«خیلی جالبه! بعد از سی سال میاد تهران امّا مریض حال. چرا این کار رو میکنه؟»
مکث کرد، بعد افزود:«شاید فکر میکنه زمان باز شدن دروازهها نزدیک شده باشه. نه، امکان نداره. اون احمق هر سی سال یکبار میاد تهران. سی سال پیش هم همین کار رو کرده بود. واقعاً اون یه ملکه احمقه! انگار نمیدونه هر سی سال یکبار وقتی ماه کامله اون و پری زادهها و دیوها توسط مردم عادی قابل دیدن میشن! این جنگ احمقانه براش چه سودی داره؟ جزء این که فقط پنج دیو رو بتونند بکشند؟! درست مثل سی سال پیش که فقط شش دیو رو کشتن. سربازای اون که روزهای عادی بیشتر از این دیوها را می کشن. پس چرا اون احمق از هزار سال پیش تا حالا هر سی سال یکبار به تهران میاد و چهار پنج تا دیو میکشه و دوباره بر میگرده به سرزمینش؟!»
صدای کیکاووس آرتیمانی با هرجملهای اوج میگرفت. طوری که خیلی زود آثار عصبانیّت و خشم در چهرهاش, نمایان شد.
آرش مؤدب و رسمی گفت:«معذرت میخوام قربان. امّا خبری دارم که شاید شما را کمی خوشحال کنه!»
کیکاووس آریتمانی با لحنی که هنوز متأثر از خشم بود گفت:«چه خبری؟ درباره چی؟!» ـ درباره «دروازه ساز» قربان!
ـ اونو پیدا کردین؟!
آرش با خونسردی گفت:«تقریباً بله قربان!»
ـ تقریباً؟! منظورت چیه که تقریباً؟
ـ دیروز قبل از طلوع ماه افرادم به مردی مشکوک شدند که قصد داشت وارد خیابان تهران پارس بشه. حالت مرموزی داشت. به همین خاطر هم سریع توسط افرادم دستگیر شد. در بین بازجویی اعتراف کرد برای دیدن جنگ میان پریها و دیوها به تهران اومده.»
آقای آریتمانی با بیحوصلگی وسط حرف او پرید و گفت:«اون از کجا از این موضوع باخبر بوده؟!»
آرش بر عکس او با صبر و حوصله جواب داد:«همین سؤال و ازش پرسیدیدم. اوّل حرف نمی زد ولی بعد از این که کمی کتک خورد گفت از فردی به نام «دروازه ساز» چنین خبری رو شنیده.»
با شنیدن این جملات هیجان هر لحظه بیشتر صورت کیکاووس آریتمانی را فرا میگرفت.
آرش ادامه داد:«افرادم تونستند از زیر زبونش محل اختفاء «دروازه ساز» را بیرون بکشند.»
آقای آریتمانی باز با بیصبری پرسید:«خُب تو چرا این قدر داری کِشش میدی؟ بگو چی گفت؟»
آرش که با خلق و خوی کیکاووس آریتمانی در این سالها آشنا شده بود، بدون آنکه اخمی به ابرو بیاورد جواب داد:«قم!»
کیکاووس آریتمانی داد زد:«قم؟!»
آرش که تقریباً منتظر چنین عکس العملی از او بود گفت:«بله قربان! قم3 Period محلّه گذرخان.»
سکوت اتاق را فرا گرفت. یک ثانیه3 Periodدو ثانیه3 Periodنه! بیش از ده ثانیه فضای اتاق در سکوت غوطه ور شد تا این که آقای آریتمانی پرسید:«می خوام ببینمش؟ اونی که دستگیر کردید کجاست؟»
آرش که سعی میکرد همچنان با آرامش حرف بزند گفت:«متأسفم قربان امکان این کار دیگه وجود نداره. اون مرده.»
ـ تو چی گفتی؟!
آثار خشم دوباره در چهرهی کیکاووس آریتمانی پدیدار می گشت.
آرش با لحنی که ترس در آن به وضوح دیده میشد گفت:«متأسفم قربان. من در زمان بازجویی داشتم دستور شما را اجرا میکردم. افرادم در بازجویی کمی زیاده روی کردن و3 Period»
خشم کیکاووس آریتمانی فوران کرد. فریاد کشید:«خفه شو! بیعرضه. تو و اون افراد لعنتیت به خاطر چی آموزش دیدین؟ به خاطر این که هر کسی را که گیر می آرید بکشید؟! یعنی به اندازهی یه دونه برنج عقل و شعور تو کله شماها نیست؟ نمیفهمید این جور افراد یه منبع اطلاعاتی هستند؟ نمیفهمید این جور افراد تا زمانی که هر چی رو که میدونند و نگفته باشند، باید زنده بمونند؟!»
چشمهای کیکاووس آریتمانی از خشم باد کرده بودند. رگ شقیقهاش به طرز عجیبی منقبض شده بود و ناخنهای انگشتان دستش از خشم و عصبانیّت در کف دستش فرو رفته بودند.
آرش با تته پته گفت:«معذرت میخوام قربان امّا من دیشب دستور دادم یه گروه سی نفری تمام منطقه گذرخان را زیر نظر بگیرند. ما حتماً به زودی دروازه ساز را پیدا میکنیم.»
ـ بهتره دعا کنی همین طور بشه آرش3 Period اصلاً3 Period اصلاً تو چرا داری حالا این خبر و به من میدهی؟ پس دیشب کدوم گوری بودی؟ هان؟
ـ معذرت میخوام قربان. من دیشب می خواستم شما رو ببینم امّا خودتون فرمودید امروز صبح مزاحم بشم تا آروین خان هم حضور داشته باشند.
کیکاووس آریتمانی نگاه نفرت انگیزی به آرش انداخت سپس نگاهش را از او گرفت و همچون یک پدربزرگ مهربان به نوهاش ـ آروین ـ که همچنان ساکت و خاموش و البته خشک و بیحالت به حرفهایی که بین او و آرش رد و بدل میشد گوش میداد، انداخت. نگاهش به آروین بیشباهت به پرستش نبود!
آرش که احساس میکرد این بهترین فرصت است تا با ارائه گزارش عملکردش خشم را از رئیسش دور سازد گفت:«هیچ راه فراری نداره قربان. تمام منطقه تحت محاصره من و افرادمه. تنها مشکلی که وجود داره وجود کوچههای تنگ و باریکه که البته دستور دادم تا قبل از ظهر بیست نفر دیگه هم اضافه بشن. فکر میکنم خیلی زود بتونیم «دروازه ساز» رو پیدا کنیم.»
کیکاووس آریتمانی با صدا آرامی گفت:«بهتره همین طور بشه که میگی. اون تا حالا دو بار از دست تو و افرادت فرار کرده. دلم نمیخواد بار سومی هم وجود داشته باشه آرش. تو که این رو میفهمی؟!»
جمله آخرش را با لحن تهدید آمیزی بیان کرد.آرش هم این موضوع را به خوبی فهمیده بود. بنابراین چاپلوسانه گفت:«مطمئن باشید قربان این بار تو چنگ مونه.»
امّا کیکاووس آریتمانی باز با اخطار گفت:«امیدوارم همین طور بشه وگرنه این بار این تو هستی که باید با زندگی خداحافظی کنی. میفهمی؟!»
آرش از ترس آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد. میدانست کیکاووس آریتمانی با کسی شوخی ندارد و وقتی کسی را تهدید به مرگ میکند، آن فرد باید بینهایت خوش شانس باشد تا از مرگ بتواند, فرار کند!
کیکاووس آریتمانی دستش را به نشانه این که مرخص است و میتواند برود تکان داد. آرش هم سری به نشانهی احترام تکان داد و از اتاق خارج شد. با خروج او حالا فقط آریتمانیها در اتاق ـ که البته مخصوص آریتمانی بزرگ بود ـ تنها مانده بودند.
آریتمانی بزرگ از پشت میز قهوه ایی رنگ بلند شد. از کنار تابلوی نقاشی که متعلق به یکی از نقاشان مشهور بود گذشت با این وجود حتی نگاهی هم به آن تابلو نفیس و گران بهاء نینداخت. در عوض کنار آریتمانی کوچک نشست. امّا قبل از این که بتواند حرفی بزند صدای آهنگ تلفن همراه آروین بلند شد. دست در جیب کتش کرد. میدانست صدای یادآور تلفن همراهاش است. صدایی که به یادش میآورد، وقت خوردن قرص است!
همزمان با بیرون آوردن گوشی تلفن تخته قرص کپسولی شکلی را هم از جیب کتش درآورد. ابتدا دکمهای از گوشی تلفن همراهش را فشرد تا آهنگ آن قطع شود، سپس کپسول آبی رنگی را از میان کپسولهای دیگر تخته قرص بیرون آورد و بدون آنکه همراه آن آبی بنوشد آن را قورت داد.
دیدن این صحنه غم را بر چهره آریتمانی بزرگ نشاند! هر روز صبح مجبور بود ببیند نوهاش ـ تنها وارث خاندان آریتمانی بزرگ ـ مجبور است کپسولی بخورد تا مرگ او را حداکثر برای چند ماه به عقب بیاندازد! شاید به همین دلیل بود که چهرهی آریتمانی کوچک اغلب اوقات عبوس، خشک و بیحالت بود. هر روزی که می گذشت آریتمانی کوچک یک قدم به مرگ نزدیکتر میشد!
آریتمانی بزرگ لبخندی که سعی میکرد واقعی به نظر میرسد بر لب گذاشت. بعد دستش را دور شانهی نوهاش انداخت و با صدای گرمی گفت:«تو نباید نگران باشی. اجازه نده غم تو رو اسیر خودش کنه. تو حالا حالاها زنده میمونی. بهت قول میدم. شنیدی آرش چی میگفت؟ گفت محل اختفاء «دروازه ساز» رو پیدا کردند. وقتی اونو دستگیر کنند ما میتونیم برای همیشه شاد باشیم چون ما میتونیم دستبند عقیق رو پیدا کنیم. دستبندی که به تو زندگی میبخشه. لبخند بزن عزیزم. آینده برای نوهی من ساخته شده. لبخند بزن آروین.»
امّا آریتمانی کوچک لبخند نمیزد. مثل مترسک به چشمهای پدر بزرگش خیره شده بود. از زمین تا آسمان با پدر بزرگش فرق داشت. حداقل از زمانی که ـ دقیقاً سه سال پیش ـ فهمیده بود معدهاش به طرز شگفتانگیز و باورنکردنی قادر است هر روز اسیدی به میزان یک میلی گرم تولید کند، لبخند با لب های او قهر کرده بود. تمام خلق و خویش عوض شد. روزی او پسری شاداب، حرّاف و پر انرژی بود. عاشق تفریح و گردش و البته پول خرج کردن! روزی او نوهی دلخواه آریتمانی بزرگ بود. نوهایی که هر بار او را میدید لبخند و شادی بر لبانش مینشست و او را به ادامه زندگی امیدوارتر میساخت. امّا از سه سال پیش که دکترها بیماری عجیب و غریب و نادر آروین را تشخیص داده بودند، رفتار آروین نیز تغییر کرد.
گرچه معده در حالت طبیعی خود اسید تولید میکند ولی اسیدی که در معده آروین ساخته میشد ساختاری عجیبتر و خطرناکتر داشت. اسید معده او با آنکه خیلی کم ترشح میشد به دستگاه معده او آسیب می زد و به طور کلی از درون معده او را از بین میبرد! این وحشتناکترین خبری بود که آریتمانی بزرگ و کوچک میتوانستند بشنوند. مگر چنین چیزی امکان داشت؟ باور این مسئله برای آنها مخصوصاً آریتمانی بزرگ سخت و ناگوار بود. او دست آروین را گرفت و با خودش به آمریکا برد. شش ماه از این ایالت به آن ایالت، از این متخصص به آن متخصص جزء شنیدن داستان تکراری متخصصین بیمارستانهای تهران چیزی نبود. آریتمانی بزرگ آن موقع از خودش پرسید «چرا نوهی من باید به چنین بیماری مسخرهای دچار شود؟» این سؤال قبلاً توسط دکترهای تهرانی و دکترهای آمریکایی پاسخ داده شده بود:
«ـ نوهی شما دارای یه گونه بیماری خاص هست.یه بیماری ژنتیکی. متأسفم آقا ولی فقط چهار بیمار دیگه مثل نوهی شما تو دنیا وجود داره. هیچ راه حل علمیای برای درمان این بیماری وجود نداره. تمام کسانی که به این بیماری ـ که احتمالاً باید موروثی هم باشه، یعنی حداقل در میان نسل خانواده شما حداقل یک نفر در گذشته به این بیماری مبتلا بوده ـ پس ازسه سال از شروع بیماری مردهاند. امّا شما واقعاً خوش شانس هستید. تازهگیها یکی از متخصصین ایرانی دارویی ساخته که میتونه یکسال به عمر نوهی شما اضافه کنه! این شاید خیلی کم باشه امّا این تنها دارویی ست که میتونه مرگ نوهی شما را به تأخیر بیاندازه!»
شاید از آن موقع بود که آریتمانی بزرگ که همچنان بیتوجه به حرف پزشکان در فکر راه حلّی برای نجات جان تنها بازماندهی خانواده آریتمانی بود به فکر پریها و دیوها افتاد و همچنین دستبند عقیق که احتمالاً میتوانست جان تازهای به نوهی او بدهد!! این تنها راه حل او بود. لااقل تلاشی بود بهتر از دیدن مرگ تدریجی تنها بازماندهی, خاندان مشهور و نام آشنای آریتمانی!
آریتمانی بزرگ، آریتمانی کوچک را به خود میفشرد. آریتمانی کوچک برعکس پدربزرگش که اغلب اوقات تندخو، عصبانی و بیصبر بود و در این سه سال اخیر هم کمی بر شدّت صفات او افزوده شده بود، آرام، صبور، کم حرف و متفکر شده بود! بیماری او روی دیگر سکه هم داشت. هوش او از هنگامیکه بیماریاش شروع شده افزایش قابل توجهی پیدا کرده بود. غیر قابل باور ولی واقعی بود. البته این چیزی بود که خود آروین از آن اطلاع داشت نه کس دیگری. حتی این راز را به پدربزرگش که حاضر بود تمام مال و اموال و جان خودش را بدهد تا نوهاش عمری طبیعی را سپری کند، نگفته بود!
آریتمانیها به هم چسبیده بودند. هوای چشمهای آریتمانی بزرگ ابری بود. غم کم کم داشت بر او چیره میشد. آریتمانی بزرگ دوست نداشت در جلوی نوهاش گریه کند و آریتمانی کوچک این را درک میکرد.
او پرسید:«گذرخان چه جور محلّهای است؟»
این سؤال را فقط برای این پرسید که حال و هوای پدر بزرگش را عوض کند.
پدربزرگ به خود آمد و گفت:«نمی دونستم به این جور چیزها علاقه داری؟»
آروین به دروغ گفت:«دوست دارم بدونم. گذرخان چه جور محلّهای ست؟»
پدربزرگ بیاختیار لبخندی زد و گفت:«دقیقاً نمیدونم. یه محلّه فقیرنشین. با خونههای کلنگی، کوچههای باریک و تنگ و پر از خارجی.»
ـ خارجی؟!
آروین سعی میکرد خودش را علاقمند نشان بدهد.
پدربزرگ جواب داد:«آره. بیشتر عربها اونجا هستند. بیشتر هم عراقی و کویتی هستند. البته عراقیها بیشترند. تو کوچههای گذرخان و خیابونهای اطرافش وقتی راه می رن با همون لباسهای مخصوص خودشون هستند. میدونی که لباس عربها چه طوریه؟ یه پیراهن بزرگ که تا نوک پاشون میرسه.»
آریتمانی بزرگ از حرف خودش شروع به خندیدن کرد. گویا یادآوری لباس مخصوص عربها او را به خنده وا میداشت. خندهای که برای آروین بیمفهوم بود. پرسید:«پس اونجا هیچ چیز جالبی وجود ندارد؟»
کیکاووس آریتمانی خندهاش را فرو داد وگفت:«نه. فکر نمیکنم. تا چند سال پیش که به اون منطقه رفته بودم چیز جالبی ندیدم. امّا چرا3 Period پنجاه متر اون طرفتر از گذرخان یه مکانی هست که برای مسلمونها خیلی جالبه.»
آروین وسط حرف پدر بزرگش پرید و گفت:«حرم حضرت معصومه؟»
تعجب در آریتمانی بزرگ نفوذ کرد. اصلاً به یاد نداشت نوهاش را با دین مأنوس کرده باشد پس با این حساب دلیلی هم نمیدید که او نام چنین مکانی را بلد باشد.
پرسید:«تو از کجا اینو میدونی؟»
آریتمانی کوچک جواب داد:«تو زندان یاد گرفتم!»
غم دوباره بر چهرهی آریتمانی بزرگ نشست. با اندوه گفت:«رفتن تو به زندان یه اشتباه بزرگ بود. اون پسره آبتین آرمان چه ویژگی خاصّی داشت که تو خود خواسته رفتی دزدی تا هجده ماه از بهترین روزهای عمرت رو تو زندان پیش اون بگذرونی؟!»
لحن صدای کیکاووس آرتیمانی آغشته به عصبانیّت بود.
امّا آروین هم که حدس میزد پدربزرگش چنین واکنشی را از خود نشان دهد، خیلی خونسرد و آرام دست چپش را بالا آورد. طوری که پدربزرگش نشان هلالی شکل سیاه رنگ را بر مچ دست چپ او دید. آرام گفت:«به خاطر این.» و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:«من نمیدونم چرا این هلال سیاه رنگ تو سه سالگی ناگهانی رو مچ دست من ظاهر شده. شما هم مثل من نمیدونید. انتظار داشتم آبتین بدونه3 Period»
پدربزرگش وسط حرف او پرید و با عصبانیّت گفت:«ولی اون پسره هم نمیدونست، میدونست؟»
آروین با خونسردی جواب داد:«نه. نمیدونست ولی یه حسی در درونم بهم میگفت آیندهی من و اون به هم گره خورده. حداقل من و اون تنها کسانی، احتمالاً تو این دنیا هستیم که این هلال سیاه رنگ رو مچ دست چپ شون دارند.»
کیکاووس آریتمانی سکوت کرد. میخواست بگوید «ولی اون بیماری تو رو نداره» ولی پشیمان شد و سکوت کرد.
آروین ادامه داد:«امروز میخوام برم ببینمش. از یک ماه پیش که از زندان با هم آزاد شدیم تا حالا همدیگر رو ندیدهایم. امروز ظهر برای ناهار با نامزدش قرار ملاقات داره. تو یکی از رستورانهای شما!» بیاختیار لبخند بر لبهای عصبانی کیکاووس آریتمانی نقش بست. خیلی زود لبخند او تبدیل به خندهی بلندی شد. با همان حال گفت:«احمقانه است. حتی نمیتونم تصوّر کنم یه پسر بچّه شانزده ساله با یه دختر بیست و دو ساله قراره ازدواج کنه!3 Period دخترهی مارمولک! خوب این پسره احمق را خر کرده. ببینم خانوادهی این آبتین ثروتمندند؟»
ـ نه.
کیکاووس آریتمانی در جواب نوهاش ـ که اصلاً منتظر شنیدن چنین جوابی نبود ـ پرسید:«دختره چی؟!»
ـ نه.
باز هم آروین کوتاه و خشک جواب داد. جوابی که پدربزرگش را در حیّرت فرو برد. امّا او از روی کاناپه چرمی سیاه رنگ بلند شد. عرض اتاق را با قدمهای یکسان درنوردید تا به در رسید. در اتاق را باز کرد و بیرون آمد و, پدربزرگش را با تمام حیرتش در اتاق تنها گذاشت.
امیدوارم لذت برده باشید.
۷ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار؛ فصل اول، بخش دوم»
ممنونم از لطفتون
منتظر قسمتهای بعدی هم هستم
موفق باشید
امیر قسمت دوم رو هم خوندم. قصه عجیبیه البته که افسانه است و انتظاری ازش نمیشه داشت ولی خوب آسمون ریسمون رو بهم بافته یعنی یه سری واقعیات رو با دیو و پری و اینجور چیزا قاطی کرده به هر حال چون مستقیم منتشرش میکنی میخونم باور کن اگه لینکشو میذاشتی یا اصلا بازش نمیکردم یا دان میکردم ولی میفرستادمش تو صندوقخونه که گرد و خاک بخوره. پس مطمئن باش که هربار ادامه میدم ولی تو هربار نظر نخواه خخخخ باشه پسر؟ چون آدم نمیدونه هربار چی بگه جز تشکر تکراری خب من یک بار و از صمیم قلب ازت میتشکرم و اگرم نظر خاصی داشتم میام میگم ولی در غیر این صورت معذورم بدار. پیروز باشی امیر جان.
سلام میشه نسخه کامل اینو بهم بفرستید؟ skype: alireza.nosrati.2015
سلام. برای انتشار کتاب از شما تشکر میکنم. یه خواهش کوچیک ازتون داشتم. لطفا هنگام تایپ کتاب، از نیم فاصله استفاده نکنید چون باعث میشه ای اسپیک کلمات رو بد بخونه. با تشکر.
سلام، شروع هر دو منطقه ی زمانی عالیه و خوب دارند با هم پیوند می خورند، منتظر مابقی ماجرا هستم. موفق باشید.
این خیلی قشنگه. ای کاش همه اش رو یک جا می گذاشتی
درود دوست گرامی داستان خوبیه. من طرفدار اینجور داستان ها هستم. کلاً فیلم و داستان این مدلی رو دوست دارم.
ولی کاش همشو یکجا بزارید تا دانلود کنم. من اساساً نمیتونم قسمت قسمت فیلم ببینم و منتظر قسمت بعد باشم.
مثلاً موقعی که شهرزاد فصل اولش اومد, منتظر موندم همش منتشر شد بعد یکجا گرفتم دیدم.
جالبه خط سیری داستان و سبک نوشتاریش رو می پسندم.
منتظر قسمت های بعدیم.
با سپاس