سلام بچه ها
امروز یک بخش دیگه از رمان رو آوردم.
ببخشید که دیر پست رو نوشتم. من دارم یک هدف که چند ساله به رسیدنش فکر میکنم رو عملی میکنم.
به زودی پستش رو خواهید دید.
بریم برا خوندن داستان
.
.
.
«بخش آروین»
منطقه زمانی ششم: برادر دیگر
ـ آمریکا ـ نیویورک ـ ساعت به وقت محلّی پنج بعدازظهر روز چهارشنبه
آروین بر روی صندلی آبی رنگی در هواپیما نشسته بود. در حقیقت هواپیمایی که او در آن قرار داشت تا چند دقیقه دیگه در فرودگاه جان اف کندی شهر نیویورک بر زمین مینشست. همان دیروز صبح که از خانه ی «دروازه ساز» در شهر قم پای بیرون گذاشت این تصمیم را گرفت. این راه تنها راه حل او بود. گرچه پدربزرگش به شدّت با تصمیم او مخالف بود. در راه بازگشت به تهران آروین موضوع را با پدربزرگش در میان گذاشت امّا آن قدر کیکاووس آریتمانی عصبانی و ناراحت بود که اجازه صحبت بیشتر را به او نداد. امّا نیم ساعت پس از ورود به خانه ی ویلاییشان، پدربزرگش او را به اتاق کارش فرا خواند و به او گفت:«تصمیم تو کاملاً جدیّه؟»
چهره ی کیکاووس آریتمانی آرام بود. لااقل در ظاهر این چنین مینمود.
آروین در جواب او سری به نشانه تصدیق حرف او تکان داد و گفت:«بله پدر بزرگ.»
امّا پدربزرگ که سعی داشت نظر و تصمیم آروین را برگرداند گفت:«تو لازم نیست بری نیویورک. من میدونم که به دست آوردن دوباره سلامتی چه قدر برای تو مهمه ولی من نمیتونم اجازه بدم تو تک و تنها بری یه کشور غریبه. اونم کجا؟ آمریکا.»
آروین با خونسردی حرف او را قطع کرد و گفت:«ولی این لازمه. من باید برم.»
پدربزرگ که عصبانی شده بود داد زد:«آخه چرا؟ چرا باید خودت به تنهایی بری آمریکا؟ چرا اجازه نمیدی آرش و افرادش را برای به دست آوردن اون دستبند به آمریکا بفرستم؟ اونها افراد مورد اعتماد من هستند. اونها حاضر هستند جونشون رو به خاطر من و تو بدن!»
آروین ابتدا مکثی کرد سپس حکیمانهتر از آنچه که پدربزرگش فکر میکرد پاسخ داد:«زمانی که دروازه ساز از قدرت دستبند عقیق سرخ حرف میزد آرش با دقّت به حرفهای اون گوش میداد. من میتونستم اشتیاق اون رو برای به دست آوردن دستبند تو چشمهاش ببینم. اون دستبند قدرت عجیبی داره. عمر جاودانه و تا ابد سالم و به دور از بیماری زندگی کردن، چیزهایی نیستند که هر کس از کنارشون به راحتی بگذره.»
کیکاووس آریتمانی با عصبانیّت گفت:«من به آرش اطمینان دارم. اون مطمئناً این کار رو برای ما انجام میده.»
آروین گفت:«امّا دروازه ساز گفت تنها کسی میتواند دستبند عقیق سرخ را تصاحب کند که تا پای جان برای به دست آوردن آن تلاش کنه. اگه آرش به آمریکا بره و حتی دستبند را پیدا کنه باز هم بیاثره چون من برای به دست آوردن اون دستبند هیچ تلاشی نکردم.»
کیکاووس آریتمانی از استدلال نوهاش خاموش شد. امّا این خاموشی تا چند لحظه بیشتر طول نکشید. او با صدای بلندی فریاد کشید:«لعنت خدا به اون پیرمرد لعنتی. اصلاً تو از کجا مطمئنی اون راست گفته باشه؟ هان؟»
آروین جواب داد:«دروازه ساز قصد نداشت به ما حرفی بزنه، حتی زمانی که تهدید به مرگ شد امّا وقتی که ملکه پریان وارد اتاق شد و به اون گفت همه چیز رو بگه اون هم گفت. این تنها راه منه.» مکثی کرد بعد افزود:«تا زمانی که اینجا بشینم نمیتونم بفهمم اون راست گفته یا نه. من باید برم به آمریکا. همین امروز!»
کیکاووس آریتمانی دستی بر صورتش با حالتی عصبانی کشید. او به خوبی میدانست نمیتواند نظر نوهاش را تغییر دهد. مگر یک سال و نیم پیش زمانی که آروین از قصدش برای دزدیدن ماشین و افتادن به زندان و دیدار با آبتین را برای او گفت، او توانست نظرش را تغییر دهد که حالا بتواند این کار را انجام دهد؟ نه! نتوانست. خصلت نوهاش را میدانست. پافشاری و سماجت بر روی خواستههایش خصلتی بود که از خودش به ارث برده بود. او فقط گفت:«من نمیخوام تو تنها بری به اون کشور.»
آروین از این جمله پدربزرگش فهمید که او کم کم دارد راضی میشود. بنابراین گفت:«هر کسی که با من بیاد ممکنه طمع به دست آوردن دستبند عقیق سرخ اون رو به دشمن من تبدیل کنه. حتی ممکنه زمانی که اون دستبند را به دست آوردیم فکر و خیال کشتن من تو سرش بیفته.»
خون کیکاووس آریتمانی به جوش آمد، فریاد زد:«امّا تنها رفتن تو کمتر از خطر کشته شدنت نیست3 Period خودت رو بذار جای من. اگه جای من بودی چنین اجازهای و به نوهت میدادی؟!»
از عصبانیّت به خودش میلرزید و امیدوار بود این عصبانیّت کمی نظر نوهاش را تغییر دهد.
امّا آروین با صدای آرامی پاسخ داد:«اگه میدیدم نوهم تا یه سال دیگه می میره و این سفر تنها راه حلّ زنده موندنش هست اونو بغل میکردم و میبوسیدم و بهش میگفتم برو. بهش میگفتم برو و تا زمانی که دستبند عقیق سرخ رو پیدا نکردی برنگرد.»
اشک همچون موج سواری بر روی گونههای کیکاووس آریتمانی سوار شد. از پشت میزش بلند شد. به طرف آروین که رو به روی او ایستاده بود آمد. او را محکم در آغوش فشرد و با صدای بغضآلودی گفت:«حداقل اجازه بده یه گروه رو برای محافظت و کمک به تو به آمریکا بفرستم.»
آروین زمزمهوار گفت:«نه پدربزرگ. من باید تنها, این کار روانجام بدم. اگه دوست داری به من کمک کنی غیر مستقیم کمک کن. مطمئناً تو آمریکا نیاز به پول و کمی تجهیزات پیدا میکنم. هر چی رو که نیاز پیدا کردم از طریق ایمیل برات مینویسم. تو برام اونها رو تهیه کن. بدون این که قصد داشته باشی به طور مستقیم کسی رو به کمک من بفرستی. خواهش میکنم فقط وسایل مورد نیاز مو مهیا کن!»
کیکاووس آریتمانی کاملاً معنای جملههای نوهاش را میفهمید. در حقیقت آروین از او پشتیبانی میخواست تا ورود مستقیم به این ماجرا را. با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد و گفت:«به پدربزرگ یه قول بده. قول بده وقتی رفتی آمریکا به اخلاق پایبند باشی! این تنها چیزی است که میتونه تو رو از اون کشور سالم بیرون بیاره!»
آروین دقیقاً متوجه منظور پدربزرگش نشد ولی برای آنکه او را راضی کند گفت:«قول میدم!»
پدربزرگ بوسهای بر سر او زد و او را محکمتر از قبل به خود فشرد. امّا هنگامیکه آروین سعی داشت از او فاصله بگیرد گفت:«شما هم باید به من یه قول بدید.»
کیکاووس آریتمانی با تعجب پرسید:«قول؟ چه قولی؟!»
آروین گفت:«میخوام مراقب آبتین باشید. اون تنهاترین و بهترین دوستی است که من تو این دنیا دارم.»
آروین میدانست که پدربزرگش از آبتین خوشش نمیآید. هنگامی هم که اسم اون را آورد رگههایی از عصبانیّت بر چهرهی اشکآلود او نشست امّا با این حال کیکاووس آریتمانی با صدای محکم و قرصی گفت:«قول میدم عزیز پدربزرگ. تا زمانی که تو برگردی از اون پسر مراقبت میکنم.»
اشک دوباره صورت او را پوشاند. آروین میدانست پدربزرگش نمیتواند دوری او را تحمّل کند امّا چاره ای هم برای خودش نمیدید. حالا هم که در هواپیما نشسته بود و هزاران کیلومتر با او فاصله داشت کمی احساس دلتنگی میکرد. خیلی خوب آگاه بود که پدربزرگش هم مثل او دلتنگ است!
دیروز بعدازظهر بعد از خوردن ناهار با پدربزرگش سوار بر اوّلین هواپیما به مقصد استانبول شد. به فرودگاه استانبول که رسید بدون آنکه از باند فرودگاه خارج شود با راهنمایی دو مرد ناآشنا سوار بر جت شخصی ای شد که هم اینک او را به مقصد نیویورک می بردند. تنها چیزی که متوجه آن در هنگام سوار شدن به جت شد این بود که تمام خدمه که بیشتر از دو خدمه که آنها هم زن بودند نمیشدند ـ و همچنین خلبانان ـ اهل کشور ترکیه هستند. امّا قبل از آنکه سوار جت بشود یکی از آن دو مرد ناآشنا که او را تا هنگام سوار شدن به جت راهنمایی کرده بود پاسپورتی به او داد و گفت:«این متعلق به شماست!»
آروین میدانست آن پاسپورت چیست. با پدر بزرگش قرار گذاشته بودند که با نام جعلی به آمریکا سفر کند. پس نیاز هم به یک مدرک جعلی بود. همان موقع به صفحه اوّل پاسپورت که نشان میداد او شهروند کشور انگلیس به نام الکس ریچاردز (Alex Richards) متولد بیست و چهار آگوست هزار و نهصد و نود در شهر منچستر است. حتی دو سال هم او را بزرگتر در نظر گرفته بودند. حالا او یک پسر هجده ساله بود نه شانزده ساله. صدایی او را به خود فرا خواند.
ـ آقای ریچاردز؟ قهوهتون.
آروین به زن ترک تبار که یکی از دو مهماندار هواپیما بود نگاه کرد که بر روی سینی ای از جنس نقره فنجان سفید رنگ قهوه را به سوی او گرفته و لبخندی به نشانه احترام بر لب گذاشته بود.
فنجان قهوه را برداشت. زن صاف ایستاد. ابتدا دستی بر موهای شکلاتی رنگش کشید سپس دست و پا شکسته دوباره به انگلیسی گفت:«خلبان از من خواست به شما بگم هواپیما تا پنج دقیقه دیگه در فرودگاه جان اف کندی بر زمین خواهد نشست.»
آروین سری تکان داد ولی حرفی نزد. مهماندار زن هم که همچنان لبخند بر لب داشت سری تکان داد و به سوی انتهای هواپیما، قسمت مخصوص مهماندارها رفت.
دوباره آروین درست مثل چند دقیقه قبل تنها شد. او تنها مسافر این جت بود. پس خیلی طبیعی بود که تنها بماند. ابتدا همین مهماندار که برای او قهوه آورده بود در آغاز پرواز به پیش او آمد و کمی پرچانگی کرد ولی وقتی که متوجه شد آروین اعتنایی به او نمیکند دست از پا درازتر به پیش همکارش بازگشت و به جزء معدود مواردی چون آوردن شام، ناهار یا قهوه خودش را به آروین نزدیک نکرد. خلبان هم یکبار در اواسط راه از کابین خودش بیرون آمد و چاپلوسانه گزارشی از سفر داد. گزارشی مثل این که «همه چیز عالی است و ما قبل از ساعت شش بعدازظهر در فرودگاه جان اف کندی خواهیم بود.»
البته هنگامیکه هواپیما بر روی یکی از باندهای فرودگاه جان اف کندی نشست آروین یقین پیدا کرد خلبان هواپیمای او یک فرد ماهر و کار کشته است.
آنقدر آرام و با احتیاط و البته نرم هواپیما را بر زمین نشاند که آروین که مشغول خوردن قهوهاش بود چنان احساس ناراحتی ای به او دست نداد!
هواپیما بر روی باند فرودگاه نشست. خلبان و کمکش لبخندزنان همان طور که لباسهای مخصوص خودشان, را مرتب میکردند درب کابین را باز کردند و به سوی آروین آمدند.
به آروین که رسیدند خلبان با خوش رویی گفت:«امیدوارم از پروازتان لذّت برده باشید. آقا.»
آروین فقط سری تکان داد با این حال نمیدانست که پدربزرگش چه قدر پول در جیب اینها کرده است که این چنین با گرمی و مهربانی حرف میزدند! از صندلی بلند شد. کت سیاه رنگش را به تن کرد و در همان حال هم دید که مهماندارها مشغول باز کردن درب هواپیما هستند. درب که باز شد یکی از آنها چمدان کوچک او را پائین برد و همان جا منتظر آروین ایستاد. دیگر مهماندار ـ همان که برای آروین قهوه آورده بود ـ جلوی درب ایستاده بود و مثل همیشه لبخندزنان منتظر ایستاده بود تا او از جِت پیاده شود.
آروین پیاده شد. چمدان را از مهماندار پای پلههای جت گرفت و سوار بر ماشین کوچکی شد که منتظر او کمی آن سوتر ایستاده بود تا او را از باند فرودگاه خارج کند و به قسمت اصلی فرودگاه برساند. این کار کمتر از پنج دقیقه طول کشید. در هنگام سوار شدن و همچنین پیاده شدن مرد سیاه پوستی که راننده ماشین بود نه از او سؤالی پرسید و نه لبخندی تحویل او داد. در واقع ساکت و خاموش کارش را انجام داد. گویا او بهتر از هر کس دیگری به اخلاق آروین آشنا بود!
هفت هشت دقیقه بیشتر طول نکشید تا کاملاً از فرودگاه خارج شود. همین که از در فرودگاه پایش را بیرون گذاشت راننده تاکسی ای جلو آمد و گفت:«می تونم کمکتون کنم قربان؟!»
آروین که منظور او را فهمیده بود چمدانش را به دست او داد و سوار بر صندلی عقب ماشین زرد رنگ او شد. راننده سریع چمدان را در صندوق عقب ماشین گذاشت. بر پشت فرمان که نشست سرش را به عقب چرخاند و مؤدبانه گفت:«کجا تشریف میبرید قربان؟»
آروین به سادگی گفت:«من رو ببر به یه منطقه نسبتاً فقیر نشین!»
راننده با دهانی باز تکرار کرد:«یه منطقه فقیر نشین؟!»
باور نمیکرد کسی که تازه پایش را از فرودگاه جان اف کندی بیرون گذاشته است به جای انتخاب محلی لوکس و گران قیمت درخواست یک منطقه فقیر نشین را داشته باشد.
آروین در جواب تعجب او سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:«حرکت کن.»
راننده که هنوز کاملاً از تعجب خالی نشده بود سری تکان داد و با کمی تأخیر گفت:«بله3 Period قربان!»
ماشین به راه افتاد و پا به خیابانهای شهر نیویورک گذاشت که آروین سه سال پیش همراه با پدربزرگش برای معالجه معدهاش به این شهر آمده بود. سه سال پیش به منطقه مشهور منهتن (Manhattan) رفتند و در گران قیمتترین و مشهورترین هتل آنجا اقامت گزیدند امّا حالا اشتیاقی به هتلهای لوکس نداشت.
اصلاً مثل سه سال پیش که به جزء جزء شهر با دقّت مینگریست حالا دیگر نگاه نمیکرد پس دلیلی هم نمیدید برای اقامتش هتل گران قیمتی هم انتخاب کند. او خیلی وقت بود که لذّتی از ثروتهای پایان ناپذیر پدربزرگش نمیبرد. هدف او حالا فقط پیدا کردن دستبند عقیق سرخ بود. پس خیلی برایش مهم نبود در یک هتل پنج ستاره شب را صبح کند یا در یک پانسیون حقیر و کوچک در منطقهای فقیرنشین!
البته این تنها تفاوت این سفر آروین با سفر سه سال پیشش نبود. سه سال پیش حتی یک کلمه انگلیسی هم بلد نبود امّا حالا از خیلی از آمریکاییها بهتر انگلیسی صحبت میکرد. در همان روزهای اوّلی که سه سال پیش وارد آمریکا شد و ناچاراً تا شش ماه برای معالجه در این کشور ماند، شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد.
حتی زمانی هم که در زندان بود کتابهایی به زبان انگلیسی میخواند تا بیشتر زبانش را تقویت کند. گرچه این کار را بدون هدف خاصّی از روی سرگرمی انجام میداد امّا حالا خوشحال بود که میتواند به راحتی انگلیسی صحبت کند و یا بنویسد.
تاکسی پس از یکساعت ویراژ دادن در خیابانهای نیویورک در خیابانی فرعی، بر سر کوچهای کم طول ایستاد. راننده تاکسی سرش را به عقب چرخاند و خطاب به آروین در حالیکه با چشم به در رنگ و رو رفتهای که روزگاری گویا رنگ سبز را به خود میدید اشاره میکرد گفت:«اینجا میتونید از یه پانسیون ارزان قیمت استفاده کنید آقا.»
گرچه هنوز لحنش با تردید همراه بود.
آروین نگاه او را دنبال کرد. بالای در تابلوی کوچکی دیده میشد که همچون در روزگار خوشی را سپری نمیکرد. بر روی آن نوشته شده بود:
پانسیون مِری؛ خوش آمدید
راننده تاکسی در حالیکه نیم نگاهی به تاکسی متر داشت گفت:«کرایه تون میشه چهل دلار3 Period آقا.»
لحن صدایش طوری بود که آروین احساس میکرد فکر میکند که قادر نیست کرایه تاکسیاش را بپردازد. با این وجود دست در جیب کتش کرد. کیف پول چرمیاش را بیرون آورد و اسکناس صد دلاری ای را به طرف راننده تاکسی گرفت امّا قبل از آنکه پول را به او بدهد گفت:«چمدونم3 Period میشه لطف کنی3 Period»
راننده تاکسی که خیالش از کرایه تاکسیاش راحت شده بود با خوشحالی, حرف او را قطع کرده بود و گفت:«البته آقا.»
و سریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب، چمدان آروین را بیرون کشید و جلوی پای آروین که از ماشین او نیز پیاده شده بود گذاشت و لبخند بزرگی تحویل او داد. آروین صد دلاری را به دست او داد و منتظر ماند تا راننده تاکسی بقیه پولش را به او برگرداند. راننده تاکسی هم بدون هیچ حرفی شصت دلار در دستان او گذاشت و سوار بر ماشین خیابان را در عرض چند ثانیه طی کرد تا در چهار راهی که فقط پنجاه متر آن سوتر بود از نظر ناپدید شود.
آروین شصت دلار را در جیب کتش مچاله کنان گذاشت. به باقی پول احتیاجی نداشت امّا فکر کرد کمی غیر طبیعی است به راننده ای که او را به این پانسیون ارزان قیمت آورده است این مقدار انعام بدهد. هنوز لحن راننده تاکسی را به خاطر داشت که نگران کرایهاش بود. البته خود او هم به کرایهاش راضیتر بود تا انعام!
چمدان به نسبت کوچکش را برداشت و به سوی کوچه خزید. در پانسیون سومین در از سمت چپ بود. به پشت در که رسید کاغذی را خواند که بر روی آن چسبانده بودند «زنگ بزنید.»
از همان دست خط خرچنگ قورباغه به خوبی فهمید زنگ زدن عاقلانهترین کار در آن لحظه است. حداقل حدس میزد این دست خط زشت متعلق به صاحب پانسیون باشد که حتماً آدم عصبی است. زنگ زد.
خیلی طول نکشید تا صدای زن میان سالی را بشنود که با عصبانیّت فریاد میکشید:«کیه؟!»
در تا آنجا که زنجیر پشت آن اجازه میداد باز شد. زن میان سالی با چهره ای عصبانی و موهای مشکی کوتاه شده و صورتی که رو به پیری مینهاد، نمایان شد. تقریباً داد زد:«چی میخوای؟»
آروین گفت:«اتاق.»
زن که احتمالاً مِری (Merry ) نام داشت ابتدا مکثی کرد. بعد در را بست تا زنجیر پشت آن را آزاد کند سپس در را تمام گشود و با بداخلاقی گفت:«بیا تو.»
آروین وارد شد و با ورودش زن دیگری که چند سالی از مِری جوانتر بود و موهای بلوند بلند سرش که تا کمرش میرسید بافته بود را دید. غیر از آن زن که جلوی پیشخوان ایستاده بود و شلوار جین آبی همراه با بادگیر آبی رنگی به تن کرده بود، سگ سیاه شکاری ای نیز در گوشه ی چپ پانسیون آرام و ساکت بر زمین نشسته بود.
مری که به پشت پیشخوان رفته بود خطاب به آروین گفت:«در را ببند. پسر. تو که نمیخواهی تا صبح اون در باز بمونه؟»
آروین بیهیچ حرفی اطاعت کرد.
هنگامیکه در را بست، مری خطاب به زن رو به رویش گفت:«کجا بودم؟3 Period آهان. داشتم میگفتم. کرایه اتاق شبی بیست و پنج دلاره که3 Period»
زن حرف او را برید و با حیّرت گفت:«بیست و پنج دلار؟! این خیلی گرونه.»
امّا مری که گویا از شنیدن این حرف ناراحت نشده بود سریع پاسخ داد:«پانسیون ارزونتر سه تا خیابون پائین تره3 Period سر جات بشین جِری (Jerry).» با دست به سگش اشاره کرد که قصد داشت بلند شود. سگ پس از دستور صاحبش دوباره بر زمین نشست و پوزه سیاهش را بر کف چوبی سالن گذاشت.
مری ادامه داد:«امّا پانسیونهای اون جا به خوبی پانسیون من نیست. اتاقهای پانسیون من همگی تمیز و مرتب هستند. بو هم نمیدهند امّا مال اونها بوی تَعَفُّن اتاقاشون رو پر کرده. تازه اتاقهای اینجا تلفن هم داره.»
خندید. فخر فروشانه خندید. گویا فکر میکرد پانسیون او با توضیحاتی که داده بود کمتر از یه هتل پنج ستاره نیست.
زن جوان گفت:«باشه. حالا که اینجا تمییزه میمونم. از بوی تعفّن بدم میاد.»
مری سری از خوشنودی تکان داد امّا باز با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:«حالا که قبول کردی پس باید قوانین اینجا را بشنوی. یک. تو پلهها مستی نمیکنی. سیگار نمیکشی. الکل و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه نمیخوری و نمیکشی. دوّماً اهمّیّت نمیدم با مردها رابطه داری یا نه امّا از دوازده شب به بعد صدا از اتاقت بلند نمیشه3 Period»
ـ من با هیچ مردی رابطه ندارم. اهل سیگار و الکل هم نیستم.
زن جوان وقتی مدافعانه از حیثیت خود دفاع میکرد و با شرم از گوشه چشم به آروین مینگریست.
مری شانه ای بالا انداخت و گفت:«این به من مربوط نمیشه. من فقط قوانین رو به تو گفتم.» مکثی کرد بعد افزود:«سه3 Period کرایه را همین حالا میگیرم. اگه بیشتر از یک شب میمونی باید هر شب کرایه رو بدی.»
زن جوان دست در جیب شلوار جینش کرد. چند اسکناس پنج دلاری تا خورده را در آورد. پنج تا از آنها را به مری داد و گفت:«فقط همین یه شب رو میمونم.»
باز مری سری تکان داد و گفت:«این مشکل توست نه من!» باز مکثی کرد و بعد ادامه داد:«و قانون چهار3 Period قانون چهاری وجود نداره.» سرش را به سمت آروین که تا آن لحظه ساکت و خاموش ایستاده بود چرخاند و گفت:«تو هم اتاق میخواستی؟»
ـ بله خانوم.
مؤدبانه جملهاش را بیان کرد.
ـ قوانین را که شنیدی؟!
ـ بله خانوم.
ـ پس حالا بگو برای چند شب اینجا میمونی؟!
ـ, دقیقاً نمیدونم خانوم.
مری تقریباً از ادب آروین خوشش آمده بود. گویا از شنیدن کلمه خانوم لذت میبرد.
با این حال پرسید:«تو چند سالته؟!» امّا قبل از آنکه آروین بتواند جواب دهد ادامه داد:«مثل دانشجوهای کالج میمونی. قیافتو میگم. از اونهایی هستی که برای صرفه جویی تو هزینههای زندگی حاضرید شب رو تو پارک تا صبح سر کنید. به هر حال این به من مربوط نمیشه. پول رو رد کن بیاد!»
آروین دست در جیب کتش کرد. اسکناسهایی را که از راننده تاکسی گرفته بود را بیرون کشید و بیست و پنج دلار را همان طور که جدا میکرد به مری داد.
مری سری تکان داد و از پشت سرش دو کلید را برداشت و همان طور که به سوی پلههای چوبی میرفت گفت:«دنبالم بیایید.»
زن جوان ابتدا پشت سر او و بعد آروین به دنبال او راه افتادند. امّا هنوز دو سه پلهای را طی نکرده بودند که زن جوان لبخندی به سوی آروین پرتاب کرد و گفت:«سلام، اسم من جولی(Jolie) است. اسم تو چیه؟»
آروین که از پاگرد پلههای اوّل میگذشت نگاهی به او انداخت امّا جوابی نداد.
جولی که گویا ناامید نشده بود گفت:«تو کالج میری؟ کدوم کالج؟ آخه میدونی من دانشگاه رفتهام. سه ترم اقتصاد خوندم امّا به دلایلی نتونستم ادامه بدم. رشته تو چیه؟»
آروین جواب نداد.
جولی ادامه داد:«آره منم یه زمانی دوست نداشتم با غریبهها حرف بزنم ولی تو این زمونه آدم باید با همه رابطه داشته باشه. تو که منظورم رو میفهمی که؟ باید دوست داشته باشی. دوستهای خوب! تو میتونی رو دوستی من حساب باز کنی. باشه؟3 Period اِ نگفتی اسمت چیه؟»
آروین جواب نداد. اصلاً حوصله زنان پر حرف را نداشت. ولی جولی دست بردار نبود. ادامه داد:«آره فکر کنم تو از یه ایالت دیگه به اینجا اومدی. حتماً خستهای. مسافت طولانیای را طی کردهای. از کجا اومدی؟! بذار حدس بزنم. تگزاس؟! آره. تگزاسیها آدمهای خشکیاند. درست مثل تو. ولی وقتی اومدی نیویورک یاد میگیری کمی اجتماعیتر باشی3 Period باشه3 Period تو هنوز اسمتو به من نگفتی؟»
خوشبختانه قبل از آنکه آروین بخواهد چیزی بگوید مری با صدای بلندی جمله ی آخر جولی را پوشاند و گفت:«رسیدیم. اتاق تو اینجاست.»
آنها به طبقه سوم رسیده بودند و مری هم با دست به جولی اشاره میکرد. مری به سوی اتاق که اوّلین اتاق از سمت راست بود و مثل تمامی اتاقها رنگ سفید کم رنگی را به خود میدید رفت تا در اتاق را برای جولی باز کند.
جولی هم قبل از آنکه وارد اتاق شود در آخرین تلاشهایش در به حرف در آوردن آروین گفت:«خُب فعلاً خداحافظ امّا اگه کاری داشتی اتاق من رو که بلدی؟»
آروین خشک و بیحالت ایستاده بود. اهمّیّتی به این گونه حرفها نمیداد. جولی هم در برابر رفتارهای سرد آروین شانه ای بالا انداخت و سعی کرد به روی خودش نیاورد و همین که مری در اتاق را باز کرد همراه با او به داخل آن رفت.
چند لحظه بیشتر طول نکشید تا مری از اتاق بیرون بیاید.
با خروجش از اتاق خطاب به آروین گفت:«اتاق تو انتهای راهروست.»
به راه افتاد و آروین هم پشت سر او حرکت کرد.
به آخرین اتاق از سمت راست که رسیدند مری همان طور که سعی داشت در اتاق را باز کند گفت:«این بهترین اتاق اینجاست. این اتاق را به هر کسی نمیدم. گاهی اوقات ترجیح میدم خالی باشه تا یه لات بیسر و پا به گند بکشدش. امّا از تو خوشم اومده. با ادبی!»
در را باز کرد و وارد اتاق شد و ادامه داد:«از پسرهای با ادب خوشم میاد3 Period خُب این اتاقته. امیدوارم خوشت بیاد.»
اتاق مثل روحیه آروین سرد و خشک بود. جزء یک تخت دو نفره که از دور آشکار بود که سفت و سخت است و یک کمد دیواری و محلّ دست شویی که در سمت چپ قرار داشت و آینه کوچکی که کمی لطافت به آن میبخشید چیز دیگری در اتاق یافت نمیشد. البته پنجرههای اتاق رو به کوچه بودند که با پردههای کرم رنگی در سکوت فرو رفته بودند. تلفنی هم در کنار تخت به دیوار چسبانده شده بود.
مری کلید را در دستان آروین گذاشت و گفت:«از اتاق محبوب من خوب نگهداری کن پسر!»
امّا با نگاه به صورت آروین دریافت او سؤالی دارد. ذهن او را خواند و گفت:«توالت و حمام اون یکی سمت انتهایی راهرو. اگر هم برای شام چیزی خواستی بخوری سر خیابون میتونی یه چیزهایی پیدا کنی.»
و با کمی این پا آن پا کردن از اتاق خارج شد. گویا انتظار داشت آروین در جواب محبّتهای بیدریغ او بگوید «متشکرم خانوم» و او از شنیدن کلمه خانوم لذّت ببرد.
آروین چمدانش را بر روی تخت گذاشت. کتش را در آورد و بر روی چمدانش انداخت و بر لبه تخت نشست. تخت سفتتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد. امّا او غریبه هم با چنین تختهایی نبود. لااقل هجده ماه از عمرش را شبها بر روی چنین تختهایی در زندان خوابیده بود. گرچه حالا حس میکرد تخت زندان کمی از تخت اتاق, محبوب مری نرمتر است! امّا این نکته قابل توجهی برای آروین که بیشتر عمرش را به واسطه ثروت پایان ناپذیر پدربزرگش بر تختهای گران قیمت و نرم همچون پر قو خوابیده بود، نبود.
او به خاطر چنین چیزهایی به این شهر نیامده بود. این چیزها برای او اهمّیّتی نداشت. شاید با این جور شرایط بهتر احساس راحتی میکرد تا با گذراندن شبهایش در هتلهای مجلل و رنگارنگ پنج ستاره و تختهای نرم و بزرگ با ملافههای معطر که در روشنی آباژورهای کوچک و زیبا میدرخشیدند، با مبلهای تازه خریداری شده و پردههای اتو کشیده شده و همچنین قاب عکسی از یکی از مناطق زیبا آن شهر یا کشور او را سر حال نمیآورد. بلکه به او یادآوری میکرد یک عمر در چنین اتاقهایی زندگی کرده و حالا بدون آنکه چندان لذّتی ببرد عمرش رو به پایان بود. یک اتاق با فضای خشک بدون آنکه وسایل اضافی دیگری داشته باشد برای او مناسبتر بود تا یک اتاق مجلل و شیک!
بلند شد و به سوی پنجره رفت و پرده کرمی رنگ را کنار زد و اجازه داد آفتاب رو به افول پائیزی تا آنجا که میتواند اتاق او را روشن کند. ابتدا کمی جلوی پنجره باز ایستاد و کوچه را از آن بالا با نگاهش جستوجو کرد بعد به سوی چمدانش برگشت. آن را باز کرد و از میان دو دست کت و شلوار که همانند کت و شلواری که به تن کرده بود ارزان قیمت بودند، سه پیراهن، یک زیر شلواری و چند دست لباس زیر، عکسی را بیرون آورد.
در آن عکس خودش و آبتین جای گرفته بودند در حالیکه دست در گردن یکدیگر قرار داده بودند. بر تخت نشست. بیشتر به عکس خیره شد. در زندان سه ماه پیش این عکس را گرفت. حتی قیافه ی خودش را که در عکس سعی میکرد لبخند بزند امّا هم چنان عبوس به نظر میرسید برایش جالب بود. امّا توجه بیشترش به آبتین معطوف شد که آشکارا لبخند تصنعی ای بر لب گذاشته بود و سعی میکرد خودش را شاد و خوشحال نشان دهد. خیلی خوب به خاطر میآورد پیشنهاد گرفتن عکس یادگاری از او بود. آبتین چندان مایل نبود ولی به اجبار او لبخند مصنوعی ای بر لب گذاشت و اجازه داد یکی از هم سلولیهایشان از آنها عکس بگیرد! گرچه در عکس لباس زندان بر تن شان نبود.
پاهایش را بدون آنکه کفشش را در آورد بر روی تخت دراز کرد و سرش را بر بالشت گذاشت و خیره به عکس ماند. برای لحظههای متوالی بیشتر از آنچه که احساس میکرد باید به عکس نگاه کند، نگاه کرد. یک دقیقه3 Period دو دقیقه3 Period نه! دقایقی طولانیتر از این. حتی نگاه به عکس آبتین آرامش را در وجودش جاری میساخت. آبتین تنها کسی که در این دنیا بودن در تمام ساعت شبانه روز با او، ناراحت و اذیتش نمیکرد بلکه به عکس احساس امنیّت و آرامشی را در سرتاسر اندامهای بدنش جاری میساخت. گرچه ناتوانیاش از بیان احساس حقیقیاش نسبت به آبتین به او باعث شده بود آبتین بیشتر گریزان از او باشد تا مشتاق او!
پس از دقایقی طولانی به سختی از عکس دل کند و آن را دوباره در میان لباسهای داخل چمدانش با دقّت و احتیاط قرار داد. در چمدان را بست و همان طور که دوباره دراز میکشید کمی کمربند شلوارش را آزاد کرد تا با آسودگی بیشتری برای لحظاتی استراحت کند. خستهتر از آنی بود که بخواهد لباسش را در آورد. با این که سفر راحتی داشت امّا نتوانسته بود خیلی خوب بخوابد. البته حالا هم قصد خواب نداشت. فقط میخواست برای یکساعت یا شاید هم دو ساعت چشمهایش را بر روی هم بگذارد و تا آنجا که میتواند از سکوت و تنهایی لذت ببرد.
چشمهایش را بر روی هم گذاشت. مغزش را تهی از هر فکری کرد و سعی کرد تا آنجا که میتواند آرامش را در وجودش تزریق کند.
هنگامیکه چشمهایش را باز کرد دو ساعتی میگذشت. اتاق در تاریکی فرو رفته بود و به جزء نور اندک لامپ تیر چراغ برق، روشنایی دیگری در اتاق یافت نمیشد. با این وجود نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. در آن نور اندک ساعت را هشت و نیم دید. احساس اندک گرسنگی همزمان با پی بردن به زمان در او شکل گرفت. باید هم چیزی میخورد. چند ساعتی بود که معدهاش چیزی را در خود ندیده بود.
بلند شد و بر لبه تخت نشست. ابتدا کش و قوسی به بدنش داد تا از کرختی و سستی درآید سپس همزمان با برداشتن کتش از روی چمدان بلند شد و به سوی در رفت. قبل از خروج ابتدا کت را پوشید. از اتاق که خارج شد برای اطمینان در را قفل کرد. میدانست قبل از خروج از پانسیون باید کلید را تحویل مری بدهد. امّا با این اوصاف قبل از این که به پلهها برسد جولی را دید که از پلهها بالا میآمد.
جولی هم که او را دید بود لبخندی زد و گرم گفت:«سلام. داری میری بیرون؟»
آروین جواب او را نداد و ساده از کنارش بدون توجه خاصّی عبور کرد.
جولی هم که گویا در این مدّت زمان کم به این نوع رفتار آروین عادت کرده بود از پشت سر او ادامه داد:«اگه داری میری شام بخوری نرسیده, به چهار راه یه رستوران کوچیک هست. غذاهاش هم خوشمزه اند هم ارزون.»
زمانی که نصیحت دوستانه جولی به پایان رسید آروین پلهها را طی کرده بود و کنار پیشخوان ایستاده بود.
جری سگ خانم مری همچنان مظلومانه گوشه سالن کوچک نشسته بود. از چشمهای نه چندان دوستانهاش میشد حدس زد که حسابی گرسنه است و صاحب او مری فراموش کرده بود به او غذا بدهد.
همین که آروین مری را دید کلید اتاق را به او داد و با صدای ضعیفی گفت:«برای خوردن غذا میرم بیرون3 Period خانوم.»
لبخند مسرت بخشی بر لبهای چین خورده مری نشست. با آنکه کلمه خانوم از دهان آروین با صدای بسیار ضعیفی خارج شده بود امّا گوشهای مری آن کلمه محبوب را تقویت کرده بودند و باعث شده بودند صاحب آن بینهایت لذت ببرد!
آروین کلید را بر روی پیشخوان گذاشت و از در خارج شد. باد نسبتاً سرد پائیزی گونههای او را میسوزاند امّا آنقدر قدرت نداشت تا آروین را منصرف از بیرون رفتن بکند.
آروین به راه افتاد. از کوچه خارج شد و به سمت چهار راه راهش را ادامه داد. صدای بوق و حرکت ماشینهای مختلف را از کمی آن سوتر میشنید. خیابانی که او در آن قدم میزد جزء حرکت یکی دو ماشین چیز دیگری سکوتش را نمیشکست حتی چهار راه که فاصله زیادی با او نداشت هم در آن ساعت شلوغ به نظر نمیرسید.
با قدمهای آهسته به سمت رستوران کوچکی رفت که چند متر مانده به چهار راه در سمت چپ قرار داشت. حدس میزد این رستوران همان رستورانی باشد که جولی توصیهاش را کرده بود!
وارد شد. رستوران تقریباً خلوت بود. پشت یکی از میزها کنار پنجره نشست و به دختر جوانی که برای گرفتن سفارش غذا پیش او آمده بود دو همبرگر و یک نوشابه را سفارش داد، غذا بدون معطلی زیادی آماده شد و آروین فقط توانست یکی از همبرگرها را بخورد. احساس گرسنگی او خیلی زود فروکش کرده بود. در حقیقت به فکر کاری بود که باید فردا صبح انجام میداد. رفتن به زندان بلک استار و رو به رو شدن با جمعه کمی اضطراب و نگرانی را در او به وجود آورده بود. البته او قصد نداشت به جنبه منفی اتفاقات نیفتاده فردا فکر کند و تا زمانی که پایش را به زندان بلک استار نمیگذاشت و با جمعه رو به رو نمیشد نمیتوانست به یقین بگوید چه اتفاقی قرار است فردا بیفتد ولی همین اضطراب کوچک کمی او را از اشتها انداخته بود.
از پشت میز بلند شد. حالا رستوران کمی شلوغتر شده بود. پول غذایش را پرداخت و از آنجا خارج شد. با خروجش باد نسبتاً خنکی صورت او را نوازش داد و همین باعث شد فکر و خیال او را تنها بگذارد. بدون هیچ فکری دوباره به سوی پانسیون قدم برداشت. میلی به شب گردی نداشت. امّا همین که به سر کوچه رسید بیاختیار نگاهش به طبقه سوم پانسیون افتاد. برق اتاق او روشن بود. یک نفر در اتاق او بود. سایهاش را میدید!
معطل نکرد. دوان دوان به سوی پانسیون دوید. سریع زنگ را فشرد و همین که مری در را باز کرد بدون اهمّیّت به او از کنارش همچون فشنگ رد شد. طوری دوید که برای یک لحظه جری سگ شکاریش میخواست به او حمله کند که با صدای فرمان صاحبش دوباره بر زمین نشست. خودش را به طبقه سوم رساند. به آخرین پله که رسید از حرکت باز ایستاد. نفسش را که به شماره افتاده بود منظم کرد و آرام و با احتیاط به سوی اتاق قدم برداشت. هنوز نمیدانست چه کسی در اتاق هست. باید احتیاط را در نظر میگرفت. برای یک لحظه حدس زد ممکن است جولی باشد.
زنانی مثل جولی مطمئناً کم نبودند که با گرم گرفتن با مردان آنها را تیغ میزدند. امّا همین که به سه قدمی در اتاقش رسید فکر جولی را از سرش بیرون راند. در اتاقش به اندازه پنج شش سانتی متر باز بود. نور لامپ از همان اندازه به بیرون میریخت و آروین چهره ی پسری را میدید که تقریباً هم سنّ و سال خودش بود. پیراهن سفید آستین کوتاه و شلوار جین آبی رنگی به تن داشت که کفشهای کتانی گل آلودش بیشتر به چشم میآمد. آن پسر بالای چمدان آروین ایستاده بود و محتویات آن را بیرحمانه به این سو و آن سو پخش میکرد.
آروین مکث کرد. در سه قدمی به اتاق قدمهایش را تند کرد و ناگهانی وارد اتاق شد و قبل از این که آن پسر ناشناس بتواند عکسالعملی از خودش نشان بدهد پای راستش را بلند کرد و لگد محکمی بر شکم او نواخت. آنقدر محکم زد که پسرک محکم به دیوار خورد و از آنجا که نتوانست تعادلش را حفظ کند با صورت و با صدای گرومپی نقش بر زمین شد.
آروین صاف ایستاد. منتظر بود تا آن پسر ناشناس که حالا کف اتاق او نقش بر زمین شده بود از جای برخیزد و عکسالعملی نشان دهد. با این وجود نیم نگاهی به وسایل داخل چمدانش داشت که به هر سو پراکنده شده بودند. چند لحظه طول کشید امّا پسرک تکانی نخورد. برای یک لحظه فقط یک لحظه فکر کرد او مرده است امّا در کمتر از ثانیه ای پسرک دست چپش را که زیر, بدنش قرار داشت بیرون کشید و سعی کرد از روی زمین با هر سختی و نفس نفس زنی که بود بلند شود. امّا همان طور که بلند میشد به زبان فارسی میگفت:«لعنت به تو!3 Period تو کشور دوست و همسایه آمریکا کجایی مادر که بچّه تو کشتند3 Period آهههه3 Period نفسم بالا نمیاد. یا چنگیزخان مغول!3 Period لعنتی چرا انقدر محکم زدی3 Period عوووووق3 Period دارم بالا میآرم3 Period این کمیته حقوق بشر کدوم گوریه؟ یه دزد جوان رو به خاطر یه چمدون خالی کشتند. کمک3 Period»
حواس آروین به چرندیاتی که از زبان او خارج میشد نبود در حقیقت هنگامیکه او قصد داشت به کمک دست چپش بلند شود نشان هلالی شکل سیاه رنگی بر مچ دستش دیده بود! یعنی امکان داشت؟ یعنی به غیر از او و آبتین کس دیگری در این جهان، این نشان ناشناس و مرموز را با خود به همراه داشت؟ نشان هلالی شکل سیاه رنگ دقیقاً به همان اندازه ای بود که بر روی مچ آروین حک شده بود. حتی زاویه ای که داشت با نشان آروین برابری میکرد!
چشمهای آروین بیاراده مچ دست چپ پسرک را نشانه گرفته بودند. گرچه حیّرت سر تا پای آروین را فرا گرفته بود امّا نمیتوانست از نگاه کردن طفره رود.
پسرک همان طور که با دو دست شکمش را گرفته بود و گاهی دولا میشد و بعد میایستاد خودش را به پنجره رساند. پنجره را به هر زحمتی بود باز کرد و سعی کرد تا آنجا که میتواند هوای تازه استنشاق کند. با پشت کردن او به آروین، حواس او نیز به محیط اطراف بازگشت. صدای بالا آمدن کسی را از پلهها میشنید. گرچه سعی میکرد تند از پلهها بالا بیاید امّا گویا قادر نبود. میتوانست حدس بزند این صدای پا متعلق به چه کسی است. مری! مطمئناً او بود که همراه با سگش ـ صدای پارس سگ به وضوح به گوش آروین میرسید ـ از پلهها بالا میآمد تا بفهمد چرا او این همه سراسیمه وارد پانسیون شده است.
به کمتر از ثانیه ای از اتاق خارج شد و در را سریع پشت سرش بست. مری همراه با جری سگ شکاریاش به پاگرد پلهها رسیده بود و تا چشمش به آروین افتاد رگههای عصبانیّت بر چهره ی رو به پیریاش نمایان شد. حتی قیافه ی سگش هم کمی تغییر کرده و غیر دوستانهتر به نظر می رسید. با این وجود او تنها کسی نبود که در طبقه سوم پانسیون به آروین بد نگاه میکرد. تقریباً همه کسانی که در این طبقه اتاق داشتند از لای در سرک کشان و بعضاً دزدکی به او و مری نگاه میکردند.
البته یکی از این افراد جولی بود که بدون هیچ ترسی آشکارا و در حالیکه در اتاقش را کاملاً باز کرده بود با دهانی نیمه باز و البته با چهره ای که سعی داشت نگران و مضطرب نشانش بدهد به آروین خیره شده بود. گویا او هم مثل سایرین دوست داشت بداند آن صدای گرومپ وحشتناک از چه بوده است؟
همین که مری به آروین رسید با فریاد گفت:«تو چرا مثل جن زدهها وارد پانسیون شدی؟ جن دنبالت نکرده بود که. چرا کلید اتاقت و نگرفته؟ هی پسر من پیش خدمت و نوکر تو نیستم که کلید را برات بیارم.»
آروین تازه متوجه شد مری فقط به خاطر نگرفتن کلید و با عجله وارد پانسیون شدن عصبانی است. کلید را هم در میان دست راست او میدید. البته مری با دست چپ قلاده چرمی سگش را نگه داشته بود.
بی اختیار نفس راحتی کشید. اصلاً دوست نداشت مورد سؤال و جواب قرار بگیرد. با این همه جولی خودش را به پیش آنها رساند و با صدایی که مفهوم نگرانی از آن برداشت میشد پرسید:«چی شده؟ من میتونم کمک کنم؟»
امّا گویا این سؤال بیشتر از آنکه به مذاق آروین خوش نیاید باعث عصبانیّت مری شد. فریاد کشید:«فکر میکردم تو یه خانم محجوب هستی نه یه فضول. برو تو اتاقت.» و خطاب به سایرین هم ادامه داد:«اینجا سالن سینما نیست. دارید به چی نگاه میکنید؟»
درها بسته شد. حتی جولی هم که از فریاد ناگهانی مری یکّه خورده بود و ترسیده بود هم به اتاقش بازگشت و در را محکم به هم کوباند. شاید این طوری قصد داشت عصبانیّتش را از برخورد زننده مری ابراز کند.
با این اوصاف آروین خوشحال بود. گرچه خصلت او اجازه نمیداد خوشحالیاش را عیان کند.
مری با صدایی که سعی داشت آرام به نظر برسد گفت:«نمی دونم به خاطر چی اونجوری وارد پانسیون شدی پسر. امّا دیگه تکرار نشه. این کار رو یه نوع بیاحترامی به خودم میدونم. میفهمی پسر؟»
و همان طور که حرف میزد کلید اتاق را به طرف آروین گرفت.
آروین کلید را از او گرفت و گفت:«معذرت میخوام خانوم. سعی میکنم دیگه تکرار نشه.»
مری پشتش را به آروین کرد و همراه با سگش از پلهها شروع به پائین رفتن کرد. گرچه آروین در صورت او رضایت قبلیای که از گفتن کلمه خانوم به وجود میآمد را نمیدید ولی مطمئن بود همین کلمه آتشفشان عصبانیّت او را به خاموشی و سردی مبدّل خواهد ساخت!
هنگامیکه از جلوی دیدش محو شد به سمت اتاق برگشت. در را باز کرد و پسرک را, دید که همچنان کنار پنجره باز ایستاده بود و وانمود میکرد که دارد هوا میخورد تا حالش جا بیاید.
آروین وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
پسرک هم که خیالش راحت شده بود که آروین حرفی از او به مری نزده است لبخندی بر لب گذاشت و به انگلیسی گفت:«چون چیزی به اون مری نکبت نگفتی من هم از دستت شکایت نمیکنم! به خاطر یه چمدون خالی از پول که این طور یه دزد شریفی مثل من رو کتک نمیزنند. خُب داداش یه نصیحت از من بشنو!
هر وقت میخواستی بری بیرون یه تُف ته چمدونت بنداز بعد برو بیرون. حداقل کسی مثل من که باید تا فردا بیست و پنج دلار جور کنه تا به عنوان کرایه اتاق تو شکم مری نکبت بریزه، دلش خوش باشه که حداقل پول گیرش نیومده، تُف گیرش اومده که3 Period به جان مامی چنگیزخان مغول وقتی دیدم تو از من فقیرتری خواستم این یه دلاری (همان طور که حرف میزد یه دلاری ای را نشان آروین داد) که تنها پولی هست که من دارم را بذارم تو چمدونت. قلب رئوفم اجازه نمیداد فقر لعنتی تو رو ببینم!»
اسکناس را دوباره در جیب شلوارش گذاشت. تُفی بر کف اتاق انداخت و با عصبانیّت گفت:«امّا تو لعنتی مثل سگ هارِ چنگیزخان مغول بهم حمله کردی. اگه کار نداشتم مطمئن باش از دستت به دیوان عالی حقوق بشر شکایت میکردم. چی فکر کردی ما دزدها هم یه حق و حقوقی داریم!»
با چهره ای که سعی داشت آن را عصبانی جلوه دهد به سمت در اتاق به راه افتاد امّا آروین که جلوی در ایستاده بود از جایش تکان نخورد. در واقع سد راه او شده بود.
پسرک با عصبانیّت گفت:«چرا مثل مترسک خشکت زده؟ نکنه کتک زدن اوّلی بهت مزه کرده و دوست داری دوباره منو کتک بزنی؟ بهت بگم داداش به جان آبجی کوچیکه چنگیزخان مغول که میدونم چشمت دنبالشه اون موقع من آماده نبودم. ناگهانی وارد اتاق شدی و نامردی زدی امّا این بار3 Period»
دست مچ کرده راستش را بالا آورد امّا هنگامیکه خونسردی آروین را دید کمی ترسید و همان طور که دستش را پائین میآورد و گفت:«چرا این طوری نگاه میکنی؟ شوخی کردم. من اصلاً باید از شما تشکر کنم. لگدی که به من زدی منو متحوّل کرد. میدونی اصلاً فکر دزدی از سرم بیرون رفته. احساس شرم میکنم. حالا از کنار در برو کنار کار دارم. یکی از اتاقهای طبقه دوّم خالیه. مال یه خانومه که شنیدم با دوستش رفتند سینما. تا نیومده باید برم سر وقتش! هنوز به بیست و چهار دلار نیاز دارم. تازه اگه امشب قید شام رو بزنم.» امّا هنگامیکه دید آروین قصد تکان خوردن را ندارد فریاد زد:«اَه، برو کنار دیگه الان بر میگردند. تا صبح که نمیتونم تاوان تو رو بدم. خیلی خُب اگه کاسبی شیرین بود یه خورده شو به تو میدم. حالا میری کنار یا نه؟»
آروین با یک چشم به پسری که رو به روی او ایستاده بود نگاه میکرد و با چشم دیگر گاه گاهی به نشان سیاه هلالی که شکل نمیخواست به همین سادگی او را از دست بدهد. او نشانی داشت که سالها بر مچ دست آروین سنگینی میکرد. حداقل او میتوانست به چند سؤال آروین پاسخ دهد. با همین فکر دست در جیب کتش کرد. کیف جیبیاش را بیرون آورد و خیلی سریع اسکناس صد دلاری ای را بیرون کشید. همان طور که اسکناس را به سوی او میگرفت گفت:«دوست دارم یه کم حرف بزنی!»
پسرک در حالیکه نیم نگاهی با طمع به اسکناس صد دلاری داشت گفت:«حرف بزنم؟! از چی؟!»
متعجب بود و حق هم داشت.
آروین با خونسردی ادامه داد:«از هر چی که دوست داری! از زندگیت3 Period از خودت3 Period فقط حرف بزن!»
قصد نداشت مستقیم و بدون مقدمه سراغ نشان سیاه هلالی شکل برود. فکر میکرد این کار باعث میشود او حقیقت را نگوید.
پسرک دستش را دراز کرد تا اسکناس را از دست آروین بگیرد امّا آروین دستش را عقب کشید. سریعتر از آنچه که خودش میخواست. پسرک مجهولانه خندید و گفت:«آهان. تو از اونهایی هستی که اوّل کار میخوان بعد پول میدن.»
آروین با فکر این که باید کمی از آن پسرک فاصله بگیرد به سوی تخت رفت و بر لبه تخت کنار یکی از کتهایش نشست و به او خیره شد. البته برای آنکه دهان پسرک بسته نشود اسکناس را همچنان در دست گرفته بود طوری که او بتواند به خوبی آن را ببیند.
امّا نگاه پسرک به در بود. حالا هیچ کس جلوی در مانع او نبود. میتوانست برود. میتوانست از اتاق آدم خشک و ربات مانندی مثل آروین خارج شود و به طبقه دوّم همان اتاق خالی ای که چند لحظه پیش دربارهاش حرف میزد برود و تا قبل از آمدن زنی که اتاق را اجاره کرده بود، محتویات آن را جارو کند! آروین به این مورد فکر کرده بود. حدس زده بود دزد ناشی ای چون این پسرک پول کم زحمت را به دزدی ترجیح میدهد. همین طور هم شد.
پسرک با قدی که حداقل پنج سانتی متر از آروین بلندتر بود، پشت به در کرد و رو به او ایستاد. در چشمهایش برق خوشحالی و البته کمی تردید دیده میشد. تردید نسبت به صد دلاری. تردید را در درونش نریخت و گفت:«اِ3 Period رفیق، نمیخوام بد حرف زده باشم ولی3 Period»
آروین که متوجه شده بود منظور او چیست با اطمینان خاطر به او گفت:«سرتو کلاه نمیذارم.»
پسرک خندید و گفت:«آره. میدونم. تو رفیق منی!3 Period خُب من تا حرف نزنم هیچی معلوم نمیشه. فکر نمیکنم تو از اون دسته آدمها باشی که بهشون میگن کلاهبردار. حداقل همین چند دقیقه پیش لطف کردی و از جریان3 Period از جریان اشتباه وارد شدن من به اتاقت! به مری نکبت چیزی نگفتی.»
نفسی بیرون داد. با دو قدم خودش را به پنجره رسانید. از آنجا که باد نسبتاً سردی وارد اتاق شده بود آن را بست و گفت:«خُب اسم من3 Period جک (Jack)3 Period این اسم آمریکایی منه. همبرگر رو خیلی دوست دارم. عاشق بیسبالم و همچنین میمیرم برای چنگیزخان مغول و تا این رو فراموش نکردم بگم برای صد دلار حاضرم آدم هم بکشم.»
احمقانه شروع به خندیدن کرد. طوری میخندید که گویا بامزهترین جوک عالم را تعریف کرده یا شنیده است.
آروین خیلی زود متوجه شد باید خودش با پرسیدن چند سؤال او را به مسیر اصلی ای که میخواست هدایت کند. پس بنابراین پرسید:«تو ایرانی هستی؟»
خنده از لبهای پسرک پاک شد. با چشمهایی که آرزوی بیرون پریدن از حدقه چشم او را داشتند به آروین خیره شد. امّا بعد از گذشت چند ثانیه از تعجباش کاست و با خنده نصف و نیمهای گفت:«تو احتمالاً با زبان فارسی آشنا هستی. نه؟ وقتی بهم لگد زدی ناخودآگاه فارسی حرف زدم. تو از اون جا فهمیدی؟ نه؟ باید بگم3 Period» حرفش را خورد و با حیّرت ادامه داد:«نکنه تو3 Period نکنه تو3 Period بگو که تو ایرانی نیستی؟»
آروین سری تکان داد و زمزمه وار گفت:«چرا هستم.»
جک مثل فرفره دور خودش چرخید و با خوشحالی گفت:«خدای من باورم نمیشه. اگه چنگیزخان مغول اینجا بود از خوشحالی سکته میزد. یه هموطن3 Period اون هم تو نیویورک.»
به سوی آروین آمد. یک قدم مانده به او ایستاد. دست راستش را به سمت او دراز کرد و با گرمی گفت:«سلام. اسم من فرشیده. فرشید کیانی. اسم تو چیه؟»
آروین مثل یک انسان بیروح به دست دراز شدهی او به سمت خودش نگاه کرد. هیچ تمایلی برای دست دادن با او در خودش نمیدید.
فرشید هم متوجه این موضوع شد. با کمی دلخوری ابتدا لبخند را از صورتش پاک کرد بعد دستش را عقب کشید و با صدای مبهمی گفت:«هی پسر فکر میکنم تو اصلاً ایرانی نیستی. لااقل تا اون جایی که یادم میاد ایرانیها انقدر خشک نیستند. حالا که خوب فکر میکنم تو صد در صد آمریکایی هستی. تو این سیزده چهارده سال که تو آمریکام جزء رفتارهای خشک و منضبط چیزی ازشون ندیدم.»
آه بلندی کشید و باز به کنار پنجره رفت. دستش را به کناره پنجره گذاشت و با کمی تأمل گفت:«خُب آقایی که دوست نداری اسمت را به من بگی! من هفده سالمه. آواره، بیکس، بیپدر و مادر3 Period منظورم اینکه هر دو تاشون رفتهاند اون دنیا. پیش خدا حالا یا بهشت یا3 Period و همچنین بیپول. این یکی خصلتمو فکر کنم تا حالا متوجه شدی.»
آروین علی رغم میل باطنیاش که دوست میداشت ساکت و خاموش باقی بماند و به حرفهای فرشید گوش دهد پرسید:«پدر و مادرت چرا مردهاند؟!»
فرشید با دهن کجی گفت:«خُب خدا فرشته مرگ، عزرائیل را فرستاد اونها هم مردند.»
در لحنش آثار دلخوری به خوبی دیده میشد. با این وجود پس از چند ثانیه مکث ادامه داد:«پدرم وقتی تو شیراز زندگی میکردیم مُرد. اون موقع فکر کنم من سه یا چهار سالم بود. دقیقاً یادم نیست ولی همین حدود سن رو داشتم. مادرم هم پس از مرگ پدرم دست من رو گرفت و اومدیم آمریکا. اوّل رفتیم نیوجرسی.
دایی م اونجا زندگی میکرد. میخواستیم یه مدّت پیش اون باشیم تا بعد بتونیم یه جایی رو پیدا کنیم ولی وقتی رسیدیم به نیوجرسی پیداش نکردیم. سالها بود که از نیوجرسی رفته بود. آواره و بیکس برای یه مدّت تو شهر گشتیم تا شاید پیداش کنیم ولی هر آدرسی که ازش گیر میآوردیم ما رو بیشتر به بنبست میرسوند تا به دایی لعنتیم. بعد از چند روز وقتی که فهمیدیم باید خودمون گلیممون رو از آب بیرون بکشیم اومدیم نیویورک. مادرم از طریق یکی از دوستاش یه کار تو منهتن پیدا کرده بود. خُب تنها دوست مادرم تو آمریکا تنها کاری که تونست پیدا کنه کار تو یه رستوران بود.»
با لحنی که اصلاً دوست نداشت آروین آن را بشنود ادامه داد:«نظافت چی رستوران. این شغل مادرم بود تا همین شش ماه پیش هم نظافت چی همون رستوران بود ولی3 Period»
اشک بر گونهاش جاری شد. مثل آدمی که هزاران تُن بار سنگین را بر دوش میکشد بر زمین نشست و ادامه داد:«مادرم همش به من احمق میگفت خوب درس بخون تا بعد از من بتونی گلیم تو از آب بیرون بکشی امّا من هیچ وقت به حرفش گوش ندادم. (فریاد زد) لعنت خدا به من! من حتی تو کارهای رستوران هم بهش کمک نمیکردم. اون زن تنها و مریض مجبور بود هر روز صبح زود از خواب بیدار بشه و تا دیر وقت تو اون رستوران لعنتی کار کنه تا خرج خورد و خوراک من و خودشو در بیاره. امّا من مثل یه بچّه خودخواه رفتار میکردم. به این موضوع اهمّیّت نمیدادم. برام مهم نبود. میفهمی؟! به سختیهایی که مادرم میکشید توجهی نمیکردم3 Period»
با پشت دست اشکهای روی صورتش را پاک کرد. برای چند ثانیه به نقطه ای نامعلوم خیره شد بعد آهسته و آرام ادامه داد:«مادرم هر روز لاغرتر و مریضتر میشد. از مریضیش چیزی به من نمیگفت. نمیخواست من چیزی بدونم. امّا دیگه نتونست تحمّل کنه. شش ماه پیش سر کار3 Period»
بغض گلویش را آزرد و اجازه نداد حرفش را تمام کند. گرچه آروین در ذهنش حرف ناتمام او را کامل کرد ولی فرشید در حالیکه سعی میکرد دیگر گریه نکند ادامه داد:«ماها تا زمانی که مامان بابامون زنده هستن قدرشون رو نمیدونیم ولی وقتی که از دست دادیمشون تازه میفهمیم چه بلایی سرمون اومده. درست مثل من. وقتی مادرم مُرد آواره خیابونها شدم. زمانی که آمریکا اومدیم برای شش ماه اجازه اقامت داشتیم.
اوّل فکر میکردیم با کمک دایی م میتونیم تمدیدش کنیم ولی وقتی اون رو پیدا نکردیم تمدید گذرنامهها هم پاک از یادمون رفت. به خاطر همین من نتونستم تو مراسم خاکسپاری مادرم شرکت کنم. اگه شرکت میکردم پلیس منو دستگیر میکرد. چون کسی رو نداشتم. یتیم خونه حداقلترین جایی بود که میفرستادن. تازه اگر تصمیم به اخراج من از این کشور نمیگرفتند. من مجبور شدم فرار کنم. اوّل نمیدونستم باید کجا برم ولی بعد از یه مدّت فهمیدم رفتن به یتیم خونه خیلی بهتر از آوارهگی و شب تو خیابون خوابیدنه3 Period خُب سرنوشت برای هر کس یه نوع زندگی رو رقم زده. کاریش نمیشه کرد.»
امّا ناگهان جستی زد و از جایش بلند شد. با لبخند به سوی آروین آمد و همان طور که دستش را به سوی او دراز میکرد گفت:«خُب رفیق اگه بخواهیم چرتکه بندازیم بدون احتساب مالیات بر ارزش افزوده تو به من صد و پنج دلار بدهکار میشی. پنج دلار رو بیخیال میشم. چون شب اوّل آشنایی مون هست. اِخ کن بیاد!»
آروین پول را به او نداد بلکه گفت:«فکر میکردم گفتی برای صد دلار حاضری آدم بکشی؟!»
فرشید خنده ی تیزی کرد و گفت:«مقدار زمانی که برای تو حرف زدم دقیقاً برابر است با مقدار زمان انجام یک قتل در آمریکا! مثل این که تو اصلاً از ریاضیات چیزی سر در نمیاری؟»
امّا آروین هنوز سؤال اصلیاش را نپرسیده بود. فکر میکرد حالا بهترین زمان برای سؤالش است امّا باید هم چنان دهان فرشید را باز نگه میداشت. دیگر صد دلار او را وادار به حرف زدن نمیکرد. با همین درک کیف جیبیاش را دوباره از جیب کتش بیرون آورد امّا این بار به جای یک اسکناس صد دلاری یک اسکناس هزار دلاری بیرون آورد3 Exclamation mark
هنوز اسکناس را به سوی فرشید نگرفته بود که صدای پر هیجان و البته کمی مبهوت او کل اتاق را فرا گرفت.
فرشید تقریباً داد میزد:«خدای من! خدای من! اون کیف مال توست. بگو که دارم خواب میبینم. یا چنگیزخان مغول. نه3 Period نه3 Period تو با این همه پول اینجا چی کار میکنی؟ فکر کنم تو کیفت حداقل چهل تا اسکناس هزار دلاری بود.»
گرچه آروین قصد نداشت پولهای درون کیفش را نشان او و یا هر کس دیگری بدهد و از آنجا که بیاندازه حواسش به نشان هلالی شکل سیاه رنگ بر روی مچ دست فرشید بود این نکته از ذهنش فراموش شده بود ولی با این حال با خونسردی در حالیکه کیفش را درون جیب کتش باز میگرداند و اسکناس هزار دلاری را همراه با اسکناس صد دلاری به سوی فرشید میگرفت گفت:«بهتره آروم باشی.»
ولی فرشید از هیجان دیدن پولهای آروین بینهایت ذوق زده شده بود با شور و هیجان گفت:«آروم باشم؟ من برای اوّلین باره که دارم اسکناس هزار دلاری از این فاصله نزدیک میبینم.»
ناگهان ساکت شد. جلوی آروین زانو زد و ملتمسانه گفت:«دست تو بده به من. فقط میخوام بوش کنم. خواهش میکنم. میخوام بدونم یه هزار دلاری خوشگل چه بویی میده.»
و قبل از این که آروین چنین اجازه ای را به او بدهد دست او را گرفت و شروع به بو کشیدن هزار دلاری کردو همان طور زیر لب مثل یه عاشق سینه چاک زمزمه میکرد:«هوووووم3 Period لذّت بخشه. اوه خدای من. چه بویی3 Period داره دیوونم میکنه. هوووووم خوش بوست. نه! خوش بوِ خوش بوست. هیچ عطری به پای این بو نمیرسه. واییی3 Period»
آروین تقریباً از دست چرت و پرت گوییهای او خسته شد. دستش را از میان دستهای او کشید و خیلی جدی گفت:«من حوصله ادا و اصولهای تو رو ندارم.»
فرشید درست مثل کسانی که به اجبار از یک خواب شیرین بلند شده باشند، همان طور که میایستاد با ناراحتی گفت:«چرا ناراحت میشی؟ تو طعم, فقر رو نکشیدی که بفهمی این چه بویی هست.»
آروین از روی تخت بدون توجه به حرفهای فرشید بلند شد. رو به روی او ایستاد و هزار و صد دلار را به سمتش گرفت و با جدیّت گفت:«این پول مال توست. فقط بهم بگو اون نشان روی مچ دست چپت چه مفهومی داره؟»
در ته دلش دعا میکرد که حداقل فرشید از مفهوم این نشان آگاه باشد. امّا فرشید برعکس انتظار آروین ته خنده کشداری زد و همان طور که دست چپش را بالا میآورد و به نشان روی مچش نگاه میکرد گفت:«تو مثل اون دسته افرادی میمونی که آدم رو میبرن لبه چشمه و تشنه بر میگردونند. نه رفیق! وقتی تو حاضر نیستی اسم تو به من بگی چرا من باید مهمترین راز زندگیمو بهت بگم؟!»
و محکم و قاطع در چشمهای آروین خیره شد. گویی این بار نمیخواست با بذله گویی کارش را به جلو ببرد.
نوع حرف زدن فرشید طوری بود که آروین را بیشتر از پیش مشتاق شنیدن آنچه که او از آن نشان میداند میکرد
او گفت:«اسم من به درد تو نمیخوره فرشید. تو کیف جیبی من پنج تا اسکناس هزار دلاری تا نشده هست که همین حالا یکی از اونها به طرف تو قرار داره3 Period حرف بزن و پول رو بگیر.»
چشمهای سیاه فرشید بر روی پولها زوم شد. هزار و صد دلار پولی نبود که از آن بگذرد. امّا محتاطانه گفت:«اون پول رو بده بعد حرف میزنم. چرا داری این طوری نگام میکنی؟ من باید از کجا مطمئن بشم که تو هزار دلار رو بهم میدی؟»
کمی حق داشت. هنوز آروین صد دلار طلب او را نداده بود که حالا انتظار داشته باشد او دهان باز کند و حرف بزند. پس برای آنکه خیال فرشید را کمی آرام کرده باشد صد دلاری را به سمت او گرفت و گفت:«بگیرش. من سر قولم هستم. کارتو انجام دادی حالا پولتو بگیر.»
فرشید مرّدد بود. چندان با اطمینان هم نمیتوانست به آروین اعتماد کند. بین آن دو دیوار بیاعتمادی بنا شده بود. گرچه هر دو سعی میکردند این دیوار را فرو بریزند ولی وجود همین دیوار باعث شد تا فرشید با دستی لرزان به سوی آروین اسکناس صد دلاری را ناگهانی از دست او بکشد!
وجود اسکناس را که در دستهایش حس کرد لبخند مسرت بخشی زد و گفت:«کار پر زحمتی هست ولی به پولش میارزه!»
بوسه محکمی بر اسکناس زد و خیلی سریع آن را درون جیب شلوارش پنهان کرد.
آروین که احساس میکرد او آماده است تا حرف بزند گفت:«اگه این هزار دلار و میخواهی حرف بزن.»
فرشید لبخند دیگری زد و گفت:«من به این اهمّیّت نمیدم که چرا برای تو این مهمه ولی باید قول بدی وقتی که من هر چیزی رو که درباره اینشون میدونم بهت گفتم، زیر قولت نزنی و او اسکناس خوشگل رو بهم بدی.»
آروین سریع گفت:«بهت قول میدم.»
فرشید که تقریباً از قول ساده آروین راضی شده بود گفت:«خب حالا من هم همه چیز را برات میگم و به جان عزیز دلم چنگیز خان مغول هر یک کلمهای که از دهان من خارج میشه عین واقعیتعه. چه باور کنی چه باور نکنی!»
مکثی کرد و همان طور که سعی میکردد با یک قدم عقب رفتن خاطراتش را مرور کند گفت:«این نشون بر میگرده به زمانی که ایران بودیم. ظاهر شدنش را میگم. مادرم میگفت همون روزی که پدرم تصادف کرد و مُرد، این نشون رو مچ دستم ظاهر شده. یعنی زمانی که من سه یا چهار سال داشتم. البته خودم هیچی یادم نمیاد. امّا مادرم درباره این نشون خیلی میدونست.»
گوشهای آروین تیز شدند. با دقّت فوقالعادهای کلمه به کلمهای که از دهان فرشید خارج میشد را به گوشهایش میسپرد.
ـ مثلاً همیشه ازم میخواست پیراهن آستین کوتاه نپوشم. هی غُر میزد و میگفت«پسر چرا پیراهن آستین کوتاه پوشیدی؟ چرا تی شرت پوشیدی؟ تو نمیدونی که نباید لباس آستین کوتاه بپوشی؟» من که منظور مادرم و نمیفهمیدم ولی اگه میپرسیدم چرا سریع جواب میداد «این نشون رو هر کسی نباید ببینه.
ممکنه کنجکاو بشه.» البته بین خودمون بمونه گاهی به سلامتی عقل مادرم شک میکردم. بعضی وقتها از دیو و پری حرف میزد. البته این حرفها به ندرت پیش میاومد ولی این آخریها روزی نبود که اسم دیو و پری رو نیاره. گاهی اوقات هم میشد که میگفت این نشون تو مربوط به دیوها و پریهاست. خدا بیامرز ماههای آخر از کار و بیماری هذیون میگفت. دیو و پری کجاست؟ البته دیو و پری وجود داره. این رو چنگیز خان مغول هم میدونه ولی تو کتاب داستانها.»
خنده احمقانهای را سر داد. طوری میخندید که گویا همین حالا مادرش دارد درباره دیو و پریها حرف میزند! امّا با این اوصاف جملات او آروین را به فکر فرو میبرد امّا اشتیاقش برای شنیدن بقیه حرفهای او کاسته نمیشد. فرشید خنده را از لبهایش پاک کرد. با حالتی جدی که آروین کمتر در چهره او دیده بود گفت:«امّا ماه آخر زندگیش یه روز یه قول عجیب و مسخره ازم گرفت. منو کنار خودش نشوند و قسمم داد اگه یه روز کسی رو دیدم که مثل من این نشون رو, مچ دستش حک شده بود برادرش بشم؟ میفهمی؟ گفت بردارش بشم؟! وقتی هم فهمید که من چیزی نفهمیدم گفت اگه یه روز کسی رو با این نشون دیدم مثل یه برادر واقعی باهاش رفتار کنم چون احتمالاً زندگی من به زندگی اون وابسته است.
خدا رحمت کنه مادرم رو. بیماری سختی داشت. فکر میکنم این حرفها زاییده تخیلش بود ولی هرچه که بود قول رو ازم گرفت. بهش قول دادم اگه یه روز یه کور و کچلی با این نشون رو مچش دیدم جونمو مثل یه برادر واقعی فداش کنم!3 Period مجبور بودم چنین قولی بهش بدم. فقط قصد داشتم این روزهای آخر یه کاری براش کرده باشم.»
شانههایش را به سادگی بالا انداخت وادامه داد:«یادت گرامی مادر! عجب قول مزخرفی بهت دادم.» بعد رو کرد به آروین و همان طور که میخندید گفت:«خیلی خب هزار دلار رو اخ کن بیاد. هر چی میدونستم و بهت گفتم رفیق!»
امّا ذهن آروین جای دیگری بود. در ظاهر در اتاق بود ولی در باطن در عمق افکارش سفر میکرد روزی که فهمید بر روی مچ دست آبتین نیز چنین نشانی حک شده است احساس کرد باید به پیش او برود چون فکر میکرد سرنوشت او و خودش با هم گره خورده است. حتی با او قسم برادری یاد کرد تا هر جا و هر مکان مثل یه برادر واقعی مراقب او باشد.
چیزی که مادر فرشید هم از او خواسته بود. او از پسرش قول گرفته بود تا اگر کسی را با نشان سیاه هلال دید مثل برادر واقعی با او رفتار کند. چرا؟ چون زندگی او به زندگی آن وابسته است؟ یعنی حدسی که خودش در مورد آبتین میزد و به آن اعتقاد داشت و حالا باید همین رفتار و همین حدس را در مورد فرشید هم پیاده کند! هم چنین به یاد آورد ملکه پریان در مورد نشان به او گفته بود:«اهمّیّت این بیشتر به من مربوط میشود تا تو.» کم کم داشت ایمان میآورد که نشان بیشتر مربوط به دیوها و پریها میشود تا خود او. امّا چرا آنها؟ و چرا باید نشان بر روی مچ دست او حک شود؟
با صدای اخطارآمیز فرشید به اتاق بازگشت:«اوهوی. چرا مثل هالوها خشکت زده؟ من پول مو میخوام شنیدی؟ تو هزار دلار به من بدهکاری! ردش کن بیاد.»
اگرچه فرشید آروین را با صدای بلندی تهدید میکرد ولی جرأت نداشت اسکناس را از دست او بیرون بکشد. شاید میترسید آروین دوباره لگد محکمی به شکم او بنوازد.
آروین در چشمهای فرشید خیره شد. هنوز در چشمهای او مطالبه پولش را میدید امّا قبل از اینکه هزار دلاری را در کف دستش بگذارد، کمی آستین کتش را بالا کشید. دست چپش را بالا آورد و مچ دستش را به او نشان داد.
فرشید در لحظهای مبهوت شد. دهانش از تعجب به طرز خنده داری باز ماند. چشمهایش بر روی نشان هلالی شکل خشک شده بودند. با هزار زحمت و سختی پته پته کنان گفت:«تو3 Period تو3 Period نه3 Period این3 Period این غیر3 Period غیرممکنه.»
ولی آروین در کمال ناباوری لبخندی زد و گفت:«هنوز سر قولی که به مادرت دادی, هستی؟!»
۵ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل سوم، منطقه زمانی ششم»
الآن کتاب دوم هستم، خیلی باحاله!
سلام مرسی مشتاقانه منتظر ادامه رمان هستم
سلام، عالی بود، دستت طلا
سلام تشکر ادامه بدید.
سلام واقعا جالب هست کاش میشد زود زود میذاشتین یا کتابرو برای من ایمیل میکردین به شدت کنجکاوم بدونم آخرش چی میشه