خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل چهارم، نطقه زمانی هشتم

فصل چهارم، «بخش آروین»
منطقه زمانی هشتم: پلیس ورّاج

ـ آمریکا ـ نیویورک ـ ساعت به وقت محلّی هفت و سی دقیقه صبح روز پنج شنبه
از خواب پرید. برای چند لحظه با چشم‌هایی گشاده شده به سقف اتاق خیره شد بعد آهسته خودش را تکانی داد و برلبه ی تخت نشست. اوّلین دکمه پیراهنش را باز کرد. احساس خفقان و گرما می‌کرد. شاید این احساس که نشأت گرفته از هیجان و اضطراب می‌بود مربوط به خوابش می‌شد. گرچه خواب وحشتناکی ندیده بود ولی آنچه که در خواب دیده بود او را آزار می‌داد. چند نفس پیاپی عمیق و آهسته و منظم کشید تا به آرامش برسد. سپس سعی کرد به یاد آورد چه چیزی در خواب دیده بود. ذهنش را بازبینی کرد و سریع‌تر از آنچه که انتظار داشت فهمید!

خواب مربوط به آبتین می‌شد. او را در خواب دیده بود با لباس زندانیان و همچنین دستبند به دست و پا. چند نفر دیگر هم در کنار او بودند ولی آن‌ها را به خوبی نتوانسته بود ببیند. در هاله‌ای از سیاهی و تیرگی قرار داشتند. آروین در خوابش فقط آبتین را به وضوح دید که آن چند نفر تلاش می‌کردند او را به جایی ببرند. بألاخره او را سوار بر صندلی عقب ماشینی کردند. آبتین در همان حال می‌لرزید ولی چیزی که باعث شده بود آروین از دیدن این خواب آزار ببیند چهره‌ی درهم و افسرده آبتین بود. برای چند لحظه‌ای در همان حالت خواب احساس کرد که آبتین مثل خودش خشک و غمگین شده است! و هنگامیکه احساس کرد برادر قسم خورده‌اش در حال شکستن است، لب باز کرد و زمزمه وار او را صدا کرد. آبتین در خواب گفته بود:«آروین. تو کجایی پسر؟ تو برادر3 Period»

همان لحظه که کلمه برادر را از زبان آبتین شنید از خواب پرید. امّا حسی هم اینک به او می‌گفت که آبتین می‌خواسته به او بگوید«تو برادر بزرگتر من هستی. من به کمک تو احتیاج دارم!»
نفس عمیقی کشید و از کنکاش خاطراتش فهمید هیچ گاه آبتین از ته قلب او را برادر بزرگ خودش نمی‌دانست. حتی از به زبان آوردن این موضوع امتناع هم می‌کرد، ولی در خوابی که دیده بود عمیقاً احساس می‌کرد که آبتین قلباً ایمان دارد او برادر بزرگش است و به کمکش نیاز دارد!

بلند شد و به آن سوی تخت رفت. چمدانش را که دیشب فرشید همه ی‌ محتویات آن را بیرون کشید و پخش کرده بود و او آن‌ها را دوباره مرتب کرده بود را از زیر تخت بیرون کشید. آن را باز کرد و عکس خودش و آبتین را که بر روی سایر محتویات داخل آن بود، برداشت. چمدان را نبسته به زیر تخت هل داد و برای بار دوّم بر لبه ی تخت نشست. به عکس خیره شد. با این کار فرضیه‌ای در ذهنش جان گرفت. به خودش گفت:«شاید چون دیشب به فکر آبتین بودم و بیش از اندازه به این عکس نگاه کردم، خواب آبتین رو دیدم.»
امّا سریع این فرضیه را رد کرد. این فرضیه چیزی نبود که قلبش آن را باور داشته باشد. حس عمیقی به او می‌گفت «آبتین توخطره و به کمکت نیاز داره!» در همین افکار بود که صدایی افکارش را پاره کرد. به سمت صدا چرخید. صدای لرزش گوشی همراهش بود که نگاه او را به سمت جیب کتش که از انتهای تخت آن را آویزان کرده بود معطوف ساخت. با کمی دراز شدن گوشی همراهش را برداشت ولی قبل از آنکه پاسخ دهد عکس را در جیب داخل کت گذاشت و سپس به صفحه نمایشگر همراه خیره شد. حرف «پ» به صورت بزرگ خودنمایی می‌کرد. پدربزرگش بود، بنابراین دکمه پاسخ رافشرد.

ـ از دیروز بعدازظهر تا حالا منتظرم که بهم زنگ بزنی.
قبل از اینکه بتواند کلمه الو را بگوید پدربزرگش با لحنی تقریباً عصبانی او را مورد سرزنش قرار داد.
برای اینکه کمی از عصبانیّتش را بکاهد گفت:«سلام پدربزرگ.»
ـ سلام نوه‌ی عزیزم!
مکثی به وجود آمد ولی بعد از آنکه کیکاووس آرتیمانی به یاد آورد چرا چند لحظه پیش عصبانی بوده گفت:‌«میشه بهم بگی چرا دیروز بعد از ظهر بهم زنگ نزدی؟ فکر می‌کردم وقتی می رسی نیویورک بهم زنگ می‌زنی؟»
آروین با لحنی که بی‌شباهت به کنایه نبود گفت:«چون فکر کردم خلبان اون جِت زودتر از من به شما زنگ می‌زنه!»
کیکاووس آرتیمانی متوجه شد نتوانسته است این موضوع را از نوه‌ش پنهان کند. گفت:«اگه من چنین درخواستی رو از خلبان کردم، به خاطر این بود که نگران تو بودم و هستم.»
ـ حال من خوبه پدربزرگ.
ـ ولی من تمام شب و بیدار بودم و نتونستم بخوابم فقط به خاطر اینکه نگران تو بودم و منتظر تلفن تو!
ـ معذرت می‌خوام! دیشب3 Period دیشب3 Period
خواست ماجرای آشنایی با فرشید را برای پدربزرگش بازگوکند امّا در لحظه‌ای تصمیمش عوض شد و ترجیح داد این اتفاق مثل یه راز موقتاً در سینه اش بماند.
ـ دیشب چی آروین؟
ـ دیشب3 Period
ـ دیشب یادت رفت بهم زنگ بزنی؟ تو این رو می‌خواستی؟!
ـ متأسفم.
خیلی ساده و خشک تأسفش را بیان کرد و شاید همین دلیلی بود که نتوانست آتش خشم پدربزرگش را خاموش کند.
ـ رفتن تو به این سفر یه اشتباه بزرگ بود.
ـ این سفر ضروری بود.
ـ تو بیش از اندازه لجوج و سرسختی! نمی‌دونم این اخلاق تو به کدوم یکی از خاندان آرتیمانی, رفته؟ تو باید صبر می‌کردی تا راه حل‌های بهتر و انتخاب می‌کردیم؟
ـ این بهترین راه حل بود.
کیکاووس آرتیمانی داد زد:«نیست! این بهترین راه حل نیست. اگر بود من این قدر دچار نگرانی و اضطراب نمی‌شدم.»
آروین با مکث جواب داد:«پدربزرگ ما درباره این موضوع حرف زدیم و به توافق رسیدیم.»
جوابی نشنید و قبل از آنکه اجازه دهد پدربزرگش جوابی را مهیا کند، با لحنی که امیدوار بود پدربزرگش را از نگرانی دور کند ادامه داد:«شاید امروز همه چیز تموم بشه.»
ـ یعنی می‌خواهی بگی تا حالا اون رو ندیدی؟
آروین همزمان با نگاه کردن به ساعت مچی‌اش جواب داد:«تقریباً دو ساعت دیگه زمان ملاقات با زندانی‌هاست.»
ـ خوب گوش کن آروین. وقتی رفتی اونجا اگه اون مردک طلب پول کرد هر چی که خواست بهش بده. اون کارت اعتباری‌ای که مخصوص آمریکاست و قبل از سفر بهت دادم و هنوز داری؟
ـ دارم.
ـ خیلی خوبه. اگه پول زیاد خواست بهم زنگ بزن. تو کمتر از چند ثانیه هرچه قدر که نیاز داری رو برات می‌ریزم. باشه آروین؟
ـ باشه3 Period چشم پدربزرگ!
ـ خوبه نوه عزیزم! حالا بهم بگو کجای نیویورک هستی؟
ـ فکر کنم منطقه هارلم(Harlem).
صدای فریاد کیکاووس آرتیمانی از تلفن همراه آروین پخش شد.
ـ هارلم؟ منطقه سیاه پوست ها؟ تو چرا نرفتی به یه منطقه مناسب و در شأنت؟ آروین به پدربزرگش نگفت که از راننده خواست تا او را به یه منطقه ساده و فقیرنشین بیاورد امّا جوابی داد که دروغ هم نبود!
ـ چون اینجا به زندان بلک استار نزدیک تره!
ـ اون منطقه امن نیست آروین. باید می‌رفتی به منهتن و اونجا به یه هتل خوب می‌رفتی. تو3 Period تو الان تو کدوم هتلی؟
ـ من تو یه پانسیون اتاق گرفته‌ام.
ـ پانسیون؟
ـ بله.
ـ آروین تو می‌دونی که من فقط آسایش و آرامش تو رو می‌خوام. پس به حرفم گوش بده. اون منطقه، منطقه امنی نیست. به خاطر یه بیست دلاری ناقابل اونجا آدم می‌کشند! هرچه زودتر برو به منهتن یه هتل پنج ستاره پیدا کن و اونجا بمون. تو این کار رو می‌کنی؟ آره آروین؟
آروین جواب نداد. در حقیقت در ذهنش این گونه به پدربزرگش پاسخ داد «تمام عمرم تو ناز و نعمت بزرگ شدم. حالا که یه سال بیشتر به پایان عمرم نمونده، اهمّیّتی نمی‌دم رو تشک پر قو بخوابم یا یه تخت فنری زهوار در رفته!»
گرچه آروین جواب نداد ولی پدربزرگش هم اصراری به شنیدن جواب خواهشش نکرد. شاید کیکاووس آرتیمانی آن سوی خط با فاصله هزاران کیلومتر دریافته بود که نوه‌اش لجوج و سر سخت است و تمایل چندانی برای عملی کردن خواهش او ندارد! نکته‌ای که خودش چند دقیه پیش به آن اذعان کرده بود.

پس از چند لحظه سکوت کیکاووس آرتیمانی با لحنی سرد و مأیوس از پشت خط گفت:«فکر کنم بهتره خداحافظی کنیم.»
ولی آروین ساده گفت:«آبتین.»
ـ چی؟ صداتو خوب نشنیدم.
می‌دانست پدربزرگش خیلی خوب فهمیده است او از چه کسی حرف می‌زند ولی باز تکرار کرد:«آبتین3 Period برای آبتین اتفاقی افتاده؟»
ـ تو از کجا می‌دونی؟
ـ پس درست حدس زدم برای اون یه اتفاقی افتاده.
ـ خودت و نگران نکن. چیز مهمی نیست. حال اون پسرک خوبه.
ـ برام بگو پدربزرگ. چه اتفاقی براش افتاده؟
ـ هیچ وقت نتونستم درک کنم نوه‌ی من چرا اینقدر به این پسرک دل بسته! امّا حالا که اصرار می‌کنی بهت می‌گم. (با کمی مکث ادامه داد) دستگیر شده بود3 Period توسط پلیس. یکی از سرگردهای پلیس تا اونجا که می‌شد بهش اتهام زده بود. اوضاع اون پسرک خیلی خراب بود. طوری که هر لحظه امکان داشت سرش بره بالای دار.

ـ برای چی؟
ـ احتمالاً اون پسرک نظاره‌گر جنگ میان دیوها و پری‌ها بوده. احدی می‌گفت تو اعترافاتش گفته ملکه پریان رو دیده و جون اون رو نجات داده. هر چند که پلیس حرف شو باور نکرده و با دلیل اینکه اثر انگشتش روی یکی از میخ پرتاب کن‌ها بوده، اون رو مظنون اصلی چهارده قتل معرفی کرده3 Period عکس این پسرک تو روزنامه‌ها پر شده. امّا نیاز نیست تو خودتو نگران کنی. دیشب آرش موفق شد اون رو از زندان فراری بده. حالا هم حالش کاملاً خوبه.

ـ پیش شماست؟!
ـ نه. نمی‌تونم بذارم بیاد اینجا. به آرش گفتم چند روزی ازش مراقبت کنه. اگه پای اون به اینجا برسه نمی‌تونم جواب پلیس‌ها رو بدم. دیروز بعد از اینکه تو سوار هواپیما شدی پلیس‌ها اومدند اینجا. انگار پسرک به پلیس‌ها گفته بوده تو می‌تونی اظهارات اون رو تأیید کنی. پسرک بی‌شعور! نباید پای تو رو وسط می‌کشید.

امّا آروین بدون در نظر گرفتن دشنامی که پدربزرگش به آبتین داد گفت:«به من قول دادی ازش مراقبت کنی، پدربزرگ.»
ـ من سر قولم هستم. لازم نیست به خاطر این پسرک نگران باشی.(مکث کوتاهی حاکم شد و بعد از آن کیکاووس آرتیمانی با لحنی که انگار ناخواسته است ادامه داد) پسر بد شانسیه. دیروز مادرش تصادف کرد و کشته شد. نامزدش هم که, همراه مادرش بود از مرگ حتمی نجات پیدا کرد ولی رفته تو کما.
آروین به یاد خوابش افتاد. حالا می‌فهمید چرا در آن خواب احساس کرده بود که آبتین می‌خواهد او را برادر بزرگش خطاب کند و از او کمک بگیرد. او تقریباً در این دنیا هیچ کس را ندارد جزء او و نامزدش که در کما رفته است! صدای کیکاووس آرتیمانی او را به خود آورد.
ـ هنوز گوشی دست هست آروین؟
ـ بله3 Period بله.
ـ خوبه. فردا باز هم بهت زنگ می‌زنم3 Period همین موقع! بعید می‌دونم تو اشتیاقی برای زنگ زدن به پدربزرگت داشته باشی! مراقب خودت باش.
ـ خداحافظ پدربزرگ!
ـ خداحافظ نوه‌ی عزیزم!
امّا هنوز به طور کامل تلفن قطع نشده بود که در اتاق باز شد و فرشید ناگهانی وارد اتاق شد. امّا آروین که انتظار نداشت که در اتاقش چنین بی‌موقع باز شود مدافعانه بلند شد و حالت حمله را به خود گرفت. ولی برعکس او فرشید که در ذهنش نتوانسته بود خاطره‌ی لگدی که دیشب آروین به او زده بود را به این زودی فراموش کند، با آنکه در دستش دو لیوان قهوه و یک پاکت کاغذی بود به طور غریزی به عقب رفت و داد زد:«تو که نمی‌خواهی من و بزنی؟!»

آروین وقتی متوجه شد او فرشید است نفسی بیرون داد و آهسته گفت‌:«بیا تو.»
و خودش هم بر روی تخت نشست.
فرشید با قدمی کوتاه پا داخل اتاق گذاشت و همان طور که در را پشت سرش می‌بست گفت:‌«تو عادت کردی هر کی رو می بینی بهش حمله کنی؟»
گرچه آروین خونسرد بود و قصد نداشت جواب او را بدهد ولی با خودش فکر کرد ممکن است این اتفاق دفعه بعد هم تکرار شود. پس متذکرانه گفت:«دفعه بعد خواستی وارد اتاق بشی اوّل در بزن.»
فرشید ابتدا کنار آروین روی تخت نشست ـ و همان موقع آروین متوجه شد تن او کت سیاهی شبیه به کت خودش است که نو به نظر می‌رسد ـ سپس گفت:«خوب من فکر کردم حالا که من و تو برادرهای هم هستیم باید یه سری از قواعد زائد، مثل هر چیزی که برادرها رعایت نمی‌کنند رو حذف کنیم3 Period تعارفات معمولی و الکی و از این حرف‌ها. مخصوصاً من که برادر بزرگ تو هستم دیگه باید اجازه داشته باشم بدون در زدن3 Period»

آروین به تندی به او نگاه کرد.
فرشید هم که منظور او را از این نگاه کردن فهمید سریع حرفش را اصلاح کرد و گفت:«خیلی خُب! اگه تو این طور می‌خواهی من حرفی ندارم. از این به بعد در می‌زنم. به جان چنگیز خان!3 Period حالا این رو بگیر و بخور و بفهم چه برادر خوبی داری که رفته برات صبحونه خریده. حال می‌کنی؟»
یکی از لیوان‌های یکبار مصرف ولی تا کله پر از قهوه را به آروین داد. بر روی لیوان تا آنجا که امکان داشت تبلیغ یک شرکت نوشابه سازی را با رنگ قرمز و سیاه کرده بودند. خوشبختانه قهوه داغ بود و این برای آروین خوشایند بود. لبی به قهوه زد. بیش از آنچه که فکر می‌کرد داغ و البته تلخ بود.
فرشید گفت:«صبح که از خواب بلند شدم گفتم چه طور یه چرخی بزنم. از پله‌ها که می‌اومدم پائین مری نکبت رو دیدم. با اون چشم‌های تهوع آورش خیره شده بود بهم. می‌دونستم مشکلش چیه. پول کرایه اتاق و می‌خواست. من هم براش اِفه اومدم و هزار دلاری‌ای که دیشب بهم دادی رو بهش نشون دادم و گفتم پول خورد داری؟ امّا اون خود شیفته حالت بی‌تفاوت به خودش گرفت. انگار تا حالا ده تا اسکناس هزار دلاری رو با هم دیده.
مطمئنم ندیده. قسم به چنگیز و اهل و عیالش! ولی می‌دونی از چی سوختم. از اینکه خیلی خونسرد کله‌شو به مفهوم نه تکون داد که انگار داره یه ده دلاری می‌بینه. من هم حسابی مایه شدم. بهش گفتم تا پول رو خورد نکنم از کرایه خبری نیست. (با خنده ادامه داد) حالشو گرفتم. وقتی داشتم از پانسیون می‌رفتم بیرون احساس کردم داره خودشو از حسودی می‌خوره. خیلی حال داد.»

آروین خیلی خوب به حرف‌های فرشید گوش نمی‌داد. حتی یکبار در وسط حرف زدن فرشید به این فکر کرد اگر همین حالا آبتین پیش او بود بیشتر ساکت می‌ماند تا حرف بزند. اکثر اوقاتی که در زندان آبتین به آروین می‌رسید یا بالعکس خیلی زیاد با هم حرف نمی‌زدند حتی گاهی اوقات ساعت‌ها می‌گذشت و آن دو بدون هیچ حرفی در کنار یکدیگر می‌نشستند. البته به استثناء روزهایی که آبتین بی اندازه شاد بود. آن موقع بیشتر از خیال بافی‌ها و رویاهایش می‌گفت. درست مثل روزی که در زندان با مهسا عقد کرد!

فرشید بدون توجه به اینکه آروین تمایل چندانی به شنیدن حرف‌های او ندارد ادامه داد:‌»خلاصه رفتم یه خیابون نسبتاً شیک. از پشت ویترین یکی از مغازه‌ها این کت رو دیدم. (با دست کتش را نشان داد.) همون لحظه فهمیدم این دقیقاً شبیه به کت توست. به خودم گفتم برادرهای واقعی عین هم اند، پس چرا کت من شبیه به کت آروین نباشه. بی‌خیال همه دنیا رفتم تو مغازه خریدمش3 Period شصت و هفت دلار!3 Period می‌فهمی؟ شصت و هفت دلار پول شو دادم. راستی کت تو چند می‌ارزه؟»

آروین زمزمه, وار جواب داد:«تقریباً همون قیمت.»
گرچه وقتی درست فکر کرد به یاد آورد همراه با شلواری که با کت گرفت کمتر از نود هزار تومن یعنی تقریباً نود دلار پرداخت و به خاطر همین دو سه دست کت و شلوار ارزان قیمتی که خریده بود پدربزرگش او را مورد سرزنش قرار داد.
فرشید پس از شنیدن جواب آروین با هیجان گفت:«عالی شد!حالا دیگه فرق زیادی بین من و تو نیست. حالا راستی راستی می‌تونیم همدیگر و برادر صدا کنیم. البته برادر خیلی رسمیه. بهتره بهم بگیم داداش. تو به من بگو داداش بزرگه، من هم به تو می‌گم داداش کوچیکه! عالیه نه؟»
آروین به جای جواب دادن جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید که حالا کمی برای خوردن به دمای مناسبی رسیده بود.
فرشید چند لحظه صبر کرد تا جواب مد نظرش را بشنود ولی وقتی سکوت آروین را دید و شنید، اخمی کرد ولی ناامید نشد و ادامه داد:«تو راه برگشت گفتم صبحونه بخرم. اوّل گفتم سوسیس بخرم ولی با خودم گفتم تو عادت نداری صبحونه سوسیس آب پز شده بخوری. بعد گفتم ذرت با شیر صبحونه بدی هم نیست.
تقریباً همه آمریکایی‌ها، این صبحونه محبّوب شونه، ولی باز گفتم برای کسی که تازه از ایران اومده و هنوز تو فکر نون و پنیر و چایی شیرینه این صبحونه اصلاً برات خوب نیست. آخر تصمیم گرفتم قهوه و چند تا دونه دونات (پیراشکی) بخرم.»

و وقتی کلمه پیراشکی را بر زبان آورد تازه به یاد آورد که باید پاکت کاغذی را به طرف آروین بگیرد و تعارفی کند.
همین کار را هم کرد و گفت:«برادر، این هم یه نوع صبحونه تو آمریکاست. میشه گفت تقریباً شبیه همون نون پنیر و چایی شیرین خودمونه.»
آروین یکی از چهار پیراشکی حلقوی شکل را برداشت و گازی به آن زد. با آنکه قبلاً تجربه خوردن چنین صبحانه‌ای را نداشت ولی چندان هم از آن بدش نیامد. وقتی هم که کامل پیراشکی را با نصف قهوه‌اش خورد و همان طور که پیراشکی دیگری را بر می‌داشت خطاب به فرشید گفت:«تو که فقط برای آوردن صبحونه به اینجا نیومدی؟»
فرشید با دهن پر گفت:«چی؟»
امّا آروین در عوض تکرار سؤالش پرسشگرانه به چشم‌های او خیره شد. همین برای فرشید کافی بود تا به یاد آورد که آروین چه چیزی از او پرسیده بود.
او گفت:‌»آهان فهمیدم3 Period نه. یعنی می‌خواستم باهات حرف بزنم.»
آروین با سکوتش به او فهماند که منتظر شنیدن حرف اوست.
فرشید هم ادامه داد:«ببین تو دیروز تقریباً همه چیز رو خلاصه شدم بهم گفتی3 Period از پدربزرگت، از ملکه پریان و دیوها و دروازه ساز. همین طور گفتی یه بیماری عجیب داری که تنها راه درمانش پیدا کردن دستبندی است به نام دستبند عقیق سرخ. درسته؟»
آروین فقط سری به تأیید تکان داد.
امّا این فرشید را راضی نکرد و اعتراض کنان گفت:«حداقل یه آره خرج کن، امیدوار بشم.»
آروین نه چندان راضی گفت:«‌آره.»
فرشید هم ادامه داد:«خُب تو گفتی برای دیدن جمعه اومدی نیویورک. چون اون پیرمرده یعنی دروازه ساز این رو بهت گفته، درسته؟
ـ آره.
ـ امّا تو یه نکته رو فکر کنم فراموش کردی؟
نکته بینانه به آروین نگاه کرد و گفت:«از دروازه ساز نپرسیدی جمعه چه شکلی هست؟ پیره؟
جوونه؟ چه قیافه‌ای داره؟»
آروین به فکر فرو رفت. حق با فرشید بود. به این موضوع فکر نکرده بود.
فرشید هم که گویا می‌دانست آروین به این نکته پی برده است ادامه داد:«ببین آروین اگه تو الان یه درخواست از مری داشته باشی از اون جایی که رگ خواب شو می‌دونی سریع یه خانوم می‌ندازی بالا. اون هم خواسته تو رو بدون هیچ کم و کاست و البته غر زدنی انجام می‌ده. ولی من و تو هیچی از جمعه نمی‌دونیم. اصلاً اون چرا باید حاضر بشه اون چیزی رو که تو می‌خواهی بهت بگه. اون پشت میله‌های زندانه و دست تو هم بهش نمی‌رسه که اگر نگفت بتونی تهدیدش کنی یا کلکش و بکنی!»

جملات فرشید دل شوره آروین را بیشتر کرد. نگران بود و امیدش کمتر از آن چیزی شده بود که انتظارش را داشت. حرف‌های فرشید کاملاً درست بود. جمعه چرا باید در مورد محلّ اختفاء دستبند عقیق به او حرفی بزند؟ اگر حرفی هم می زد کلید قفل دهان او فقط پول بود یا چیز دیگری؟ نمی‌دانست امّا به یاد آورد او برای فهمیدن همین موضوع به نیویورک آمده است و همین جمله را در جواب فرشید داد:«تا زمانی که به ملاقاتش نریم، نمی تونیم به جواب این سؤال برسیم!»

فرشید که انتظار واکنش بیشتری از او داشت سری تکان داد و گفت:«تو بیش از اندازه خونسردی. حداقل یه خورد عصبانی بشو تا قبول کنم تو با یه ربات فرق داری!»
آروین اهمّیّت نداد که فرشید هم لقب او را به این زودی حدس زده است. قهوه‌اش را تا آخر خورد و آنچه از پیراشکی برایش باقی مانده بود را در دهانش گذاشت. همین که آن را جوئید و قورت داد خطاب به فرشید گفت:«من فقط باید دعا کنم که جمعه یه انسان خوب باشه و می‌تونه درک کنه که من از این بیماری دارم رنج, می‌کشم.»
فرشید که ناراحت و عصبانی شده بود گفت:«دعا می‌کنم نه دعا می‌کنیم. من یه برادر بی‌غیرت برای تو نیستم. دوست دارم امروز همه چیز تموم بشه و تو زودتر از اونی که فکرش رو می‌کنی برگردی ایران. می‌فهمی؟حاضرم جون مو بدم تا تو اون دستبند رو بدست بیاری. من بهت کمک می‌کنم داداش کوچیکه. تو نباید نگران باشی.»
فرشید بیش از اندازه احساساتی و عصبانی شده بود. طوریکه از عصبانیّت صورتش به سرخی می‌گرائید. حتی هنگامی که حرف می‌زد نصف باقی مانده پیراشکی‌اش از فرط عصبانیّت بر کف اتاق افتاد. با این وجود او سعی کرده بود دو جمله‌ای آخرش را بدون همراهی عصبانیّت ادا کند.
سکوت پس از آنکه فرشید باقی مانده پیراشکی افتاده بر روی کف اتاق را برداشت و یک ضرب آن را درون سطل آشغال گوشه اتاق انداخت، حاکم شد. امّا خیلی طول نکشید تا خود فرشید این سکوت را بشکند. گفت:«ای کاش حداقل می‌دونستیم این جمعه اهل کدوم کشوره. فکر کنم افغانی‌ها اسم بچّه‌هاشون رو جمعه می‌ذارند ولی من چند تا عرب می‌شناسم که تو منهتن یه رستوران دارند. فامیلی‌شون جمعه است. حالا این جمعه افغانیه یا عرب؟»

آروین جوابی برای این سؤال نداشت و سعی هم نکرد تا جوابی بدهد. بلکه ترجیح داد تا ساعت نه یعنی زمانی که قرار بود به سمت زندان به راه بیفتد در سکوت و آرامش به آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد فکر کند. با خونسرد ذاتی‌ای که داشت کمی بر دلشوره و نگرانی‌اش فائق آمد امّا نتوانست به طور کامل درونش را از نگرانی تهی کند. تا او به سمت زندان نمی‌رفت و جمعه را نمی‌دید این نگرانی به طور حتم با او بود!

ساعت که نه شد از اتاق بیرون آمدند و همان طور که از پانسیون خارج می‌شدند کلید اتاق‌ها را به مری بازگردانند. ابتدای چهار راه هم سوار بر تاکسی شدند و از راننده تاکسی خواستند آن‌ها را به زندان بلک استار ببرد و هنگامی که از تاکسی زرد رنگ خارج می‌شدند، دقیقاً روبروی زندان بلک استار قرار داشتند.
آروین کرایه تاکسی را پرداخت و همین که تاکسی از آن‌ها فاصله گرفت نگاهش ابتدا معطوف ساختمان زندان شد که با سنگ‌های سیاه خودنمایی می‌کرد. کمی قدیمی به نظر می‌رسید. مثل آن بود که حداقل سی سال از زمان ساختنش گذشته باشد ولی هنگامی که نگاهش را از ساختمان زندان گرفت، به مردان و زنانی خیره شد که جلوی درب ورودی زندان ایستاده بودند. یک مأمور زندان هم جلوی در ایستاده بود.در بسته بود و آن‌ها هم منتظر بودند تا در باز شود و به ملاقات عزیزانشان بروند.

دو مرد و یک زن سفید پوست در سمت راست مأمور زندان و دو زن و دو نوجوان سیاه پوست در سمت چپ او ایستاده بودند. بعضی از آن‌ها چیزهایی را در دست داشتند که احتمالاً قرار بود به فرد مورد نظرشان در زندان بدهند. درست مثل دو نوجوان سیاه پوست که تی شرت گشاد با شلوار لی پوشیده بودند و زنجیری از گردن شان آویزان کرده بودند. حالت موهای شان به شکل خاصّی بافته بودند. ردیفی پر از مو و ردیفی تهی از مو. کنار دست شان دختری ایستاده بود که حدود بیست و یکی دو سال داشت.

پیرزن سیاه پوست و چاقی که آن طرف آن دو نوجوان ایستاده بود به مأمور زندان اعتراضی کرد امّا مأمور زندان در کمال خونسردی ساعت مچی‌اش را به او نشان داد. گویا هنوز ساعت به ده نرسیده بود.
آروین هم به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. پنج دقیقه به ده بود. خطاب به فرشید که گویا بی‌میل نبود که به جمع منتظرین ورود به زندان بپیوندد گفت:«بهتره چند دقیقه همین جا صبر کنیم تا در باز بشه.»
آن‌ها روبه روی در زندان، آن سوی خیابان بودند و فرشید نتوانست درک کند چرا آروین نمی‌خواهد به آن طرف برود ولی حرفی نزد و اعتراضی نکرد و سعی کرد همانند او همان جا منتظر بماند.
دختر جوان سیاه پوست که انتظار، کمی او را بی‌تاب کرده بود به سمت چپش یعنی دقیقاً پنجاه متر آن سوتر نگاه کرد و فریاد زد:«جاش (Josh)3 Period جاش3 Period بیا اینجا.»
چشم‌های آروین به همان سمت رفت. پسرکی چهارده بیست و پنج ساله ایی را دید که ناشیانه پشت سطل سیاه پلاستیکی مشغول کاری بود. همین که خواهرش او را صدا کرد. ترس به وجودش راه پیدا کرد و شش لول نقره‌ای رنگی که در دستش بود را به زمین انداخت. خواهرش دوباره او را مورد خطاب قرار داد و گفت:«جاش با توام3 Period بیا اینجا.»
جاش ترسیده بود. از ترس و از روی غریزه و البته با سراسیمگی پایش را به شش لول زد و آن را به زیر سطل زباله هل داد. اسلحه دقیقاً کنار چرخ سطل زباله جای گرفت. بعد جاش با ترس بیشتری به اطراف خیره شد و ابتدا هم به آروین و فرشید نگاه کرد. امّا آروین سریع تر از او نگاهش را گرفت و به زمین چشم دوخت.

جاش که فکر می‌کرد کسی متوجه کار او نشده است دوان دوان به سوی خواهرش دوید.
وقتی به خواهرش رسید، خواهرش سرزنش کنان به او گفت:«مگه بهت نگفتم جایی, نرو؟»
جاش که از لحن خواهرش عصبانی و ناراحت شده بود گفت:«با من این طوری حرف نزن! تو مامان نیستی!»
خواهرش نگاهی غضب آلود به او کرد ولی حرفی نزد.
پس از چند لحظه مأموری که کنار در ایستاده بود نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. وقتی که اطمینان حاصل کرد ساعت ده شده است. دستش را به طرف شانه‌اش برد و بی‌سیم روی آن را فشرد و گفت:«در رو باز کن هنری(Henry).»
در باز شد و منتظرین یک به یک و آهسته وارد زندان شدند.
امّا قبل از اینکه فرشید به راه بیفتد آروین خطاب به او گفت:«بهتره چند دقیقه دیگه منتظر بمونیم تا اونها کارشون رو انجام بدهند.»
با چشم به ملاقات کنندگان اشاره کرد.
فرشید که از این صبر آروین نمی‌توانست نتیجه‌ای بگیرد گفت:«تو بیش از حد داری احتیاط می‌کنی.»
آروین از لحن او نتیجه گرفت که فرشید راضی شده است به صبر کردن ولی با آنکه سعی می‌کرد چهره‌اش را خونسرد نشان بدهد اضطراب را در اعماق وجودش حس می‌کرد. گرچه ممکن بود صبر بر این اضطراب بیفزاید ولی نمی‌خواست عجولانه و دست پاچه این کار را انجام دهد. با این اوصاف قصد داشت به ملاقاتش با جمعه فکر کند.
این اضطراب آورتر بود. در عوض نصف ذهنش را معطوف شش لول کرد. شش لول به درستی زیر سطل زباله پنهان نشده بود. از آن فاصله آروین گوشه‌ی اسلحه را می‌دید. او کار با اسلحه را به خوبی بلد بود. در حقیقت می توان گفت او کار با اسلحه‌های سبک را به خوبی بلد بود و به نوعی حرفه‌ای به شمار می‌رفت. این حرف مبالغه یا دروغ نبود. از چهار پنج سالگی علاقه عجیبی به اسلحه پیدا کرد و یکی دو سال بعد اسلحه واقعی بدست گرفت و تا همین سه سال پیش در باغ‌های پدربزرگش با اسلحه شیک می‌کرد و هر چیزی را که به نظر جالب می‌آمد به طرفش شلیک می‌کرد!

صدای فرشید او را به خود آورد. فرشید گفت:«هنوز وقتش نشده؟»
آروین نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. شش دقیقه از ده گذشته بود و احتمالاً این زمان مناسبی بود تا ملاقات کنندگان بتوانند به ملاقات عزیزانشان بروند! گفت:«چرا وقتشه.»
امّا قبل از اینکه فرشید حرکت کند با دست مانع او شد و ادامه داد:«بهتر تو اینجا بمونی؟»
فرشید متعجب پرسید:«چی؟ چی کار کنم؟ اینجا بمونم؟»
آروین گفت:«بهتره من فقط برم به ملاقات جمعه.»
امّا فرشید با ناراحتی گفت:«تو به من اعتماد نداری، درسته؟»
ـ من به تو اعتماد دارم.
ـ نداری! اگه داشتی می‌گذاشتی من هم با تو بیام.
ـ من به برادرهای خودم بیشتر از پدربزرگم اعتماد دارم.
آروین جمله‌ای را گفت که حقیقت داشت و برای آنکه اثر جمله‌اش با پرسش سؤالی محو نشود، محکم و جدی در چشم‌های فرشید نگاه کرد و با همین نگاه به او فهماند که از تصمیمش منصرف نشده است.
فرشید با دلخوری گفت:«برو دیگه. چرا داری من و نگاه می‌کنی؟»
آروین به راه افتاد امّا زمزمه‌های فرشید را می‌شنید که احتمالاً داشت به جان چنگیز خان یا مادرش قسم می‌خورد و جمله‌ای هم به قسم‌اش می‌افزود!
آرام و آهسته از کنار مأمور جلوی در گذشت و وارد اتاقی شد که ابعادی متوسط شکل داست که سه مأمور دیگر در آن مشغول کاری بودند. یکی از مأموران کنار در دیگری که دقیقاً روبه روی دری بود که او از آن وارد شده بود و یکی دیگر پشت میز رایانه‌ مشغول به کار با آن بود که او هم در فاصله‌ی کمی از دری قرار داشت که سمت راست آروین بود و آخرین مأمور مرد میانسالی بود که پشت پیش خوان قرار داشت.

آروین به طرف او رفت و همان مرد گفت:«می‌تونم کمکت کنم مرد جوان؟»
آروین خیلی ساده جواب داد:«بله.»
مرد قبل از اینکه آروین حرفی دیگری بزند گفت:«بذار حدس بزنم. برای ملاقات اومدی. می‌تونم کارت شناسایی تو ببینم؟»
آروین با تکان دادن سر، دست در جیب داخلی کتش کرد و گذرنامه‌اش را بعد از بیرون آوردن تحویل او داد.
مرد نگاهی به گذرنامه انداخت و همزمان گفت:«الکس ریچاردز 3 Period هوووم. تو تبعه انگلیسی؟»
آروین گفت:«بله3 Period قربان.»
وقتی کلمه بله را گفت به یاد آورد در جایی خوانده است که انگلیسی‌ها مردمانی مؤدب هستند امّا وقتی کلمه قربان را ادا کرد به یاد آورد در جایی دیگری خوانده است که نوجوانان انگلیسی بد زبان ترین نوجوانان در اروپا هستند! برای یک لحظه از این اشتباه عصبانی شد چون احساس می‌کرد ناشیانه عمل کرده است امّا با کمی شانس متوجه شد آن مأمور متوجه این موضوع، نه تنها نشده است بلکه لبخندی هم بر لب گذاشت و پس از چند لحظه کارتابی را که بر روی آن فرمی قرار داشت همراه با خودکار به سوی او گرفت و گفت:«لطفاً مشخصات کامل تو، همراه با آدرس محلّ اقامت تو بنویس.»

آروین اطاعت کرد و با گرفتن فرم شروع به نوشتن کرد.
امّا مرد ادامه داد:«برای اوّلین باره که برای ملاقات میایی به این زندان. نه؟»
ـ بله. همین طوره.
ـ من چهره‌های ملاقات کنندگان را می‌شناسم. حالا, مرد جوان بهم بگو اومدی اینجا کی و ببینی؟»
آروین دست از نوشتن برداشت و گفت:«جمعه.»
امّا به همان سادگی‌ای که گفت باعث نشد تا آن مأمور بتواند به سادگی آن را هضم کند. خشکش زد، با چشم‌هایی که از تعجب بیرون زده بود. او به آروین خیره شد. پس از چند لحظه به سختی گفت:«گفتی3 Period گفتی جمعه؟»
ـ بله.
ـ می‌تونم بپرسم تو با اون چه نسبتی داری؟
آروین سعی کرد صادقانه جواب دهد. بنابراین گفت:‌»اومدم اینجا تا ببینمش. چون فکر می‌کنم می‌تونه به چند تا سؤالم جواب بده.»
گرچه مأمور سعی کرده بود تعجب را از صورتش بزداید ولی هنوز در لحنش اثری باقی مانده بود. گفت:«فقط همین؟»
ـ بله.
با لبخندی تصنعی گفت:«اوه که این طور. باشه مرد جوان به پر کردن فرم ادامه بده تا من برگردم.»
این را گفت و به سوی آن مردی رفت که پشت میز رایانه نشسته بود. چند لحظه با هم پچ پچ کردند و وقتی او هم نگاهی به گذرنامه آروین انداخت، شک برانگیز و متعجب به آروین خیره شد.
آن مأمور پس از چند لحظه گذرنامه آروین را از مأمور اوّلی گرفت و از دری که سمت راست قرار داشت خارج شد. مأمور اوّلی هم به سمت آروین بازگشت و گفت:«خب مرد جوان فرم رو پر کردی؟»
آروین به فرم نگاه کرد فقط یک امضاء کم داشت. امضاءیی زد و آن را تحویل مأمور داد.
مأمور هم نگاهی به آن کرد و گفت:«می‌دونم که هزاران مایل و طی کردی تا به نیویورک برسی و شاید هم تازه از هواپیما پیاده شده باشی امّا برای ملاقات با جمعه باید کمی صبر داشته باشی. می‌شه ازت خواهش کنم چند دقیقه رو اون صندلی‌ها بشینی؟»

با انگشت اشاره دست راستش به چهار صندلی پلاستیکی که پشت سر آروین قرار داشت اشاره کرد. آروین در جواب خواهش او سری تکان داد و به سمت صندلی‌ها رفت و بر روی یکی از آن‌ها نشست. گرچه حس خوبی از این رفتارها نداشت. احساس می‌کرد موضوع مهمی در پیش است که مأمور دوّم گذرنامه او را گرفت و با خود برد. برای یک لحظه فکر کرد شاید آن‌ها متوجه تقلبی بودن گذرنامه‌اش شده‌اند. اگر حدس او واقعیت پیدا می‌کرد بی‌نهایت برای او گران تمام می‌شد. حداقل بازداشت و زندانی شدن اتفاقاتی بود که برای او به طور حتم رخ می‌داد. امّا وقتی درست فکر کرد فهمید آن‌ها متوجه گذرنامه تقلبی او نشده‌اند. چرا که زمانی که حرف از جمعه زد، تعجب مأمور اوّلی و بعداً مأمور دوّمی برانگیخته شد. برایش قابل درک نبود که چرا باید به انتظار بنشیند ولی چاره دیگری هم نداشت. صبر تنها راه حلی بود که در پیش پای او قرار داشت.

ثانیه‌ها و دقیقه‌ها گذشتند تا اینکه از نصف یک ساعت گذشتند. در این مدّت آروین سعی می‌کرد خونسردانه بنشیند، هر چند که نیم نگاه‌های مأمور اوّلی را که او را هر چند دقیقه یک بار از نظر می‌گذراند را می‌توانست حس کند!
امّا پس از نیم ساعت مأمور دوّم هم از همان دری که خارج شده بود بازگشت و به سمت مأمور اوّلی رفت. در گوش او پچ پچی کرد و سریع خودش را کناری کشاند امّا قبل از این کار گذرنامه آروین را به دست مأمور اوّلی سپرد.
مأمور اوّلی لبخند ساختگی‌ای را به سوی آروین پرت کرد و خطاب به او گفت:«آقای ریچاردز از اینکه مجبور شدید چند دقیقه‌ای صبر کنید معذرت می‌خوام. امّا خوشبختانه همه چیز مرتبه.»
آروین که از روی صندلی بلند شده بود و به سمت او رفته بود بقیه حرف‌های او را از فاصله سی سانتی متری او شنید.
ـ می‌تونم ازتون بپرسم شما قصد دارید محل ملاقاتتون در مکان عمومی باشه یا خصوصی؟
سؤال عجیبی بود ولی آروین جواب داد:«خصوصی3 Period لطفاً.»
فکر کرد هرچه قدر دورش خلوت باشد برای او بهتر است.
مأمور اوّل با دست آروین را به سوی مأمور دوّمی راهنمایی کرد و گفت:«خواهش می‌کنم همراه با ستوان کلی (Kelly) برید.»
آروین بدون هیچ حرفی به طرف ستوان کلی رفت. ستوان کلی هم به دری اشاره کرد که خودش چند لحظه پیش از آن وارد شده بود. هر دو از در عبور کردند و به پله‌هایی رسیدند که در سمت راست شان در داشت. پله‌ها را یکی یکی پیمودند و وقتی به پایان رسیدند ستوان کلی در سمت راست را نشان داد و همان طور که آن را باز می‌کرد گفت:«خواهش می‌کنم چند دقیقه منتظر بمونید.»
آروین وارد اتاق شد و سری به تأیید حرف او تکان داد امّا قبل از اینکه ستوان کلی از جلوی دیدگان او محو شود چهره او را به خاطر سپرد. مردی با قدی متوسط، شانه‌هایی پهن،‌ صورتی بیضی شکل و موهایی جو گندمی کوتاه. گرچه چشمان ریزی هم داشت!
وارد اتاق شد. چیز خاصّی ندید جزء یک میز کوچک، همراه با دو صندلی و دیوارهای تازه رنگ شده. امّا همین که نگاهش بی‌اختیار به سقف اتاق افتاد کنار دو مهتابی روشن، چیزی را دید که شبیه به حباب لامپ‌های دیواری بود. امّا آنقدر آگاه بود که بداند آن جسم بی‌نهایت شبیه به لامپ‌های تزئینی، حباب یک لامپ نیست بلکه مخفی کننده دوربینی است, که او را زیر نظر گرفته بود.
زیر لب زمزمه کرد:«جایی که دوربین باشه میکروفن مخفی هم هست!» با این دیدگاه و این فکر از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد. چون از دیدگاه او اتاق برای ملاقات ناامن‌تر از سالن عمومی ملاقات بود! پس از چند دقیقه‌ای که سر پا ایستاد و منتظر ماند، در اتاق باز شد. ستوان کلی همراه با مردی دستبند زده وارد اتاق شد.
لباس آبی کم رنگی به تن داشت که احتمالاً لباس مخصوص زندانی‌ها بود. صورتش به قهوه‌ای تیره گرایش داشت و با چشم‌هایی ریز و بادامی شکل و البته سری که از ته تراشیده بود. بر روی چانه‌اش هم مقداری ریش داشت، که یکی در میان در آمده و یکی در میان هم سیاه و سفید بود. درست مثل سبیل‌هایش که البته خیلی کوتاه‌تر از ریش‌هایش بود. این‌ها مشخصات فردی بود که نامش جمعه بود. کسی که آروین به خاطر گرفتن جواب یک پرسش هزاران کیلومتر را طی کرده بود تا او را ببیند.

جمعه هم هنگام ورود با قیافه‌ای متعجب و البته حیران به آروین نگاه می‌کرد. شاید منتظر دیدن هر کسی به جزء نوجوانی که روبه رویش ایستاده بود، را داشت.
ستوان کلی به او کمک کرد تا بر روی صندلی بنشیند و پس از آنکه او را نشاند به آروین نگاه کرد و گفت:«فقط پنج دقیقه وقت دارید.»
آروین سری تکان داد و وقتی ستوان کلی از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست، پشت میز نشست. برای چند لحظه به قیافه جمعه که احتمالاً سنّی در حدود شصت سال را داشت نگاه کرد. البته امیدوار بود که سنّش را به درستی تخمین زده باشد. چون به یاد می‌آورد دروازه ساز برعکس ظاهرش طول عمر طولانی‌تری داشت و ممکن بود جمعه هم دست کمی از او نداشته باشد!
پس از چند لحظه بر روی میز خم شد. تا آنجا که امکان داشت خودش را به جمعه نزدیک کرد بعد زمزمه وار گفت:«می‌شه خواهش کنم فقط به صورت زمزمه حرف بزنیم. احتمالاً دارند به حرفامون گوش می‌کنند!»
آروین به فارسی حرف زد. زیرا جمعه افغانی بود و می‌توانست زبان فارسی را بفهمد امّا جمعه پس از خواهش آروین هیچ حرکتی نکرد و بدون آنکه تکان بخورد به او خیره شده بود! آروین برای لحظاتی فکر کرد ممکن است گوش جمعه سنگین باشد و مشکل شنوایی داشته باشد یا او در آمریکا به دنیا آمده و اصلاً فارسی بلد نباشد بنابراین با حالتی ناامید سعی کرد جمله‌اش را کمی بلندتر تکرار کند امّا قبل از اینکه موفق شود جمعه به سوی او خم شد و به فارسی زمزمه کرد:«تو کی هستی؟»
امید به آروین بازگشت. او فهمید جمعه حتی لهجه هم ندارد. درست مثل کسی که سال‌ها در ایران زندگی کرده باشد، سؤالش را پرسید. بنابراین آروین سریع جواب او را داد و گفت:«اسم من آروینه. از ایران اومدم.»
ـ من سال‌ها تو ایران زندگی کردم!
آروین می‌دانست وقت کمی دارد بنابراین یک راست سر اصل قضیه رفت و گفت:«من از طرف دروازه ساز میام. اون به من گفت تو می‌تونی مشکل من رو حل کنی.»
جمعه ابرویی بالا انداخت و گفت:«دروازه ساز؟ تو اون رو می‌شناسی؟»
آروین گفت:«فقط یه بار دیدمش. اون هم تو رو به من معرفی کرد.»
ـ حالا مشکل تو چیه؟
ـ دروازه ساز به من گفت تو می‌دونی دستبند عقیق سرخ کجاست.
جمعه ناگهان صاف نشست. طوری در فکر فرو رفت که انگار دارد خاطرات هزار سال پیشش را مرور می‌کند. پس از گذشت لحظاتی دوباره به طرف آروین خم شد و گفت:«من تنها کسی هستم که تو این دنیا می‌دونم دستبند عقیق سرخ کجاست!»
آروین حرف او را تأیید کرد و گفت:«بله. این رو می‌دونم3 Period من به اون دستبند نیاز دارم. ازت می‌خوام به من بگی الان اون دستبند کجاست؟»
جمعه لبخند معناداری زد و گفت:«من می‌تونم به تو بگم اون دستبند کجاست!»
یک قسمت از مغز آروین در سرش فریاد زد:«همه چیز داره درست می‌شه. تو می‌تونی به زودی برگردی خونه!» امّا وقتی که جمعه حرفش را ادامه داد خوشحالی درونی آروین محو شد.
جمعه ادامه داد:«امّا این تو هستی که باید متقاعدم کنی تا جای دستبند رو بهت بگم.»
برای چند لحظه مغز آروین از کار افتاد. باید متقاعدش می کرد؟ امّا چه طوری؟ بی‌اختیار نگاهش به دست چپش افتاد. فکری به سرش زد. کمی آستین کتش را عقب زد و مچ دستش را نشان جمعه داد. امّا قبل از آنکه اجازه دهد جمعه مچ دست او را ببیند دست راستش را مثل سایه بان بالای آن قرار داد. نمی‌خواست آن‌ها که او را زیر نظر گرفته‌اند هم شاهد این نشان باشند!

گفت:«این تو رو متقاعد می‌کنه؟»
جمعه چشمانش را باریک کرد. تقریباً حیرت زده شده بود و با صدایی فراتر از زمزمه گفت:«نشان هلال سیاه!»

آروین به زمزمه پاسخ داد:«بله. این همون نشانی هست که ملکه پریان و متقاعد کرد تا از دروازه ساز بخواهد به من کمک کنه. دروازه ساز هم تو رو به من معرفی کرد. به عنوان آخرین راه پیش پام!»
جمعه نگاهش را از نشان سیاه گرفت وگفت:«تو به خاطر چی دستبند عقیق سرخ و می‌خواهی؟ مگه نمی‌دونی مرگ مثل سایه دنبالت میاد؟»
آروین صادقه جواب داد:«فعلاً هم مثل سایه دنبالمه!3 Period من به بیماری نادری مبتلا هستم که باعث شده بیشتر از یه سال دیگه زنده نمونم.»
جمعه سری تکان داد و گفت:«این نشان و این جمله من رو متقاعد می‌کنه!»
لبخند بر لب‌های آروین نشست امّا همین که آستین کتش را بر روی مچ دست چپش کشید، لحن جمعه عوض شد. گفت:«امّا نصف ذهن مو متقاعد کرده. برای نصف دیگه ذهنم چه دلیلی داری؟»
زمان داشت می‌گذشت و آروین با بهانه‌های بیشتری از جمعه روبه رو می‌شد. سریع گفت:«هرچه قدر که بخواهی بهت پول می‌دم. فقط کافیه لب باز کنی!»
جمعه حکیمانه خندید و زمزمه وارتر از آروین گفت:«پول برای زندانی که مجبوره تا آخر عمرش تو زندان بمونه ارزشی نداره. تو نصف راه و برای متقاعد کردن من برداشتی امّا نصف دیگه راه، یه آزمون عملی داره و کسی که نشان هلال سیاه رو داره مطمئناً شهامت انجام این کار رو هم داره. گرچه تو قبلاً خودتو به آب و آتیش زدی! جالبه نه؟»
مغز آروین قفل کرده بود و فقط چشم‌هایش به لب‌های جمعه دوخته شده بود. منتظر بود او خواسته‌اش را بگوید.
گفت:«هر چیزی بهایی داره. اگه دوست داری بدونی دستبند عقیق سرخ کجاست چرا یه کاری نمی‌کنی تا لباس‌هامون هم رنگ بشه؟!»
سکوت برقرار شد. یک ثانیه، دو ثانیه، ده ثانیه. نه! شاید بیست ثانیه این سکوت ادامه داشت تا اینکه جمعه سکوت را با خنده‌اش شکاند و گفت‌:«زمانی بهت می‌گم که تو رو پشت میله‌های این زندان ببینم. چه برای یه روز، چرا برای صد روز!»
لبخند دیگری تحویل آروین مات و مبهوت شده داد. بعد بلند شد و با صدای بلندی به زبان انگلیسی گفت:«ستوان کلی من رو برگردون به سلولم.»
در اتاق باز شد. ستوان کلی وارد شد و به طرف جمعه که حالا ایستاده بود رفت. نیم نگاهی به آروین انداخت و همزمان سعی کرد جمعه را با خود از اتاق بیرون ببرد. امّا هنوز از اتاق خارج نشده بودند که جمعه برگشت و با صدای بلند و البته به زبان انگلیسی خطاب به آروین گفت:«یادت نره همشهری، هیچ چیز قطعی نیست!»
از اتاق خارج شدند، در حالیکه آروین جمله آخر او را برای خود تکرار می‌کرد «هیچ چیز قطعی نیست.» این چه معنایی می‌داد؟ پی بردن به معنایش برای آروین سخت نبود. خیلی زود دریافت حتی اگر بتواند به پشت میله‌های این زندان همچون یک زندانی برود باز هم احتمال دارد که جمعه شرط دیگری برای او بگذارد!
از خشم دندان بر روی دندان می‌سائید. رگ شقیقه‌اش از فرط عصبانیّت باد کرده بود و همین طور پره‌های بینی‌اش. آروین همچون یک گاو نر خشمگین نفس می‌کشید. بلند و توأم با عصبانیّت. امّا می‌دانست عصبانیّت او را به راه حلّی راهنمایی نمی‌کند پس سعی کرد باز خونسردی‌اش را حفظ کند. آرام شد و سعی کرد در آرامش فکر کند. امّا آن زمانی که در اتاق بود این آرامش به او رجوع نمی‌کرد. پس اوّلین کار برای به دست آوردن آرامش این بود که از اتاق خارج شود. خارج هم شد. سریع و با قدم‌های بلند. از پله‌ها هم به همین نحو پائین آمد و همین که در را باز کرد پایش را به اتاقی گذاشت که سی و چند دقیقه پیش اوّلین قدمش را برای ورود به زندان داخل آن گذاشته بود.
قبل از اینکه بیرون برود. مأموری که ابتدا به او فرم داده بود او را صدا کرد و گفت:«آقای3 Period ریچاردز؟!»
آروین برگشت و به او نگاه کرد.
او ادامه داد:«گذرنامه‌تون.»
و با دست گذرنامه را در هوا تکان داد.
آروین به سوی او رفت. گذرنامه را گرفت. بدون آنکه تشکری کند و یا قربانی بگوید! هنوز نتوانسته بود درصد قابل توجهی از عصبانیّتش را بکاهد. پایش را از زندان بیرون گذاشت و همین که دو سه قدم دور شد، سه نفس عمیق پشت سر هم کشید.
امّا فرشید که آن سوی خیابان منتظر بیرون آمدن او بود با دیدن آروین به سمت او حرکت کرد. همین که به او رسید گفت:«داشتی باهاش صبحونه می‌خوردی که اینقدر لِفتش دادی؟!»
امّا وقتی متوجه چهره عصبانی آروین شد کنایه را کنار گذاشت و نگران پرسید:«نگفت؟3 Period اون بهت نگفت. نه؟»
آروین به او نگاه کرد و سعی کرد با یکی دو جمله خلاصه آنچه که او باید می‌دانست را به او بگوید. گفت:«چرا می‌گه، ولی به این شرط که من رو پشت میله‌های این زندون ببینه3 Period البته شاید.»
فرشید با ناباوری داد زد:«چی؟ اون به تو چی گفت؟»
امّا حواس و نگاه آروین به فرشید نبود که بخواهد بار دیگر حرفش را تکرار کند. به جای او به پنجاه متر آن طرف‌تر، به سطل سیاه زباله ‌که پشت سر آن جاش ایستاده بود، نگاه می‌کرد. بدون درنگ به راه افتاد تا خودش را به او برساند.
فرشید که گیج و منگ شده بود به آروین که هر لحظه از او دور و دورتر می‌شد گفت‌:«تو داری کجا می‌ری؟»
امّا آروین برنامه‌ای برای جواب دادن به او نداشت. برنامه او رسیدن به جاش بود. رسید. درست در زمانی که جاش, خم شده بود تا شش لول را از زیر سطل پلاستیکی سیاه رنگ بیرون بیاورد، از بالای سر او گفت:«اسلحه قشنگی یه. این طور نیست جاش؟!»
جاش ترسید. یک صدای ناخواسته هر کس را می‌ترساند. اسلحه از دست او افتاد و خودش هم با ترس قدمی به عقب برداشت. امّا هنگامی که ترسش کمی ریخت گفت:«تو دیگه کی هستی؟»
همان موقع هم فرشید به آن‌ها رسید. اعتراض کنان گفت:«تو چرا به حرف من3 Period»
امّا آروین با بالا آوردن دستش او را ساکت کرد. در عوض با یک چشم به جاش نگاه کرد و با چشم دیگر به اسلحه. گفت:«تو اهل معامله هستی؟»
همزمان با پرسش سؤال یکی از پاهایش را بر روی شش لول گذاشت.
جاش یّکه خود بود. آروین این را می‌دانست و باز هم می‌دانست که مغز او قادر به تحلیل در چنین شرایطی نیست امّا جاش به هر سختی‌ای که بود گفت:«من چرا باید با تو معامله کنم؟!» او هم با یک چشم به اسلحه نگاه می‌کرد و با چشم دیگر به آروین!
آروین به سادگی به او گفت:«می‌دونم این اسلحه قاچاقه و گواهی خریده نداره. و این رو هم می‌دونم خواهرت، مادرت و احتمالاً پدرت که تو زندانه، نمی‌دونند تو یه اسلحه از جنس قاچاق داری3 Period داشت یادم می‌رفت مأموری که پشت سرمون هست رو از قلم انداختم! پنجاه دلار جاش!4 Period این قیمت خوبی برای این شش لول به همراه چند تا گلوله است.»
دهان فرشید از تعجب بازماند. امّا قادر به واکنش نبود. گویا مغز او هم نمی‌توانست شرایط را تحلیل کند.
جاش که بر ترسش افزوده شده بود گفت:«هی مرد! من نمی‌خوام با تو هیچ معامله‌ای داشته باشم. پس پاتو از روی اون اسلحه بردار، می‌فهمی؟»
فرشید که توانسته بود زبانش را پیدا کند گفت:«این چه کاری که تو 3 Period»
امّا این بار با نگاه غضب آلود آروین ساکت شد.
آروین رو کرد به جاش. همزمان کیف جیبی‌اش را بیرون آورد و پنجاه دلار را از داخل آن بیرون کشید و به طرف جاش گرفت گفت:«یا این پول رو می‌گیری و بی‌خیال اسلحه می‌شی یا به زور ازت می‌گیرم و بعد از یه کتک مفصل، زنگ می‌زنم به خواهرت تا اون هم تو رو از کتک خوردن بی‌نصیب نذاره!»
گرچه آروین تهدید می‌کرد ولی لحن صدایش بیشتر خشک بود تا تهدید کننده امّا با این اوصاف اثرش را بر جاش گذاشت. با لرز و کمی ترس دستش را به طرف دست آروین که به سوی او دراز کرده بود، دراز کرد. همین که اسکناس را لمس کرد ناگهان آن را کشید امّا قبل از آنکه بتواند دوان دوان از آروین دور شود، آروین مچ دست او را گرفت و گفت:«گلوله.»
جاش تقلا کنان پرخاشگری کرد و گفت:«ولم کن عوضی. تو اسلحه گلوله هست.»
امّا آروین باید مطمئن می‌شد. پایش را از روی اسلحه برداشت. با تیز بینی به آن خیره شد. چند گلوله که انتهایشان به رنگ مسی شباهت داشت، می‌دید امّا باز هم جاش را ول نکرد. طوری که صدای فرشید هم در آمد. با عصبانیّت داد زد:«ولش کن آروین این داره سکته می‌کنه.»
حق با فرشید بود. جاش حسابی ترسیده بود. گویا این ترس بیش از حدش به خاطر این بود که فکر می‌کرد قرار است آروین او را کتک بزند!
امّا آروین بدون توجه به اخطار فرشید و ترس جاش پرسید:«بهم بگو فاصله اوّلین کلانتری با اینجا چه قدره؟»
جاش که این جمله آروین کمکی نکرده بود تا ترسش کم شود فریاد زد:«تو می‌خواهی چه کار کنی؟»
آروین فهمید که باید به او اطمینان خاطر بدهد که نمی‌خواهد او را پیش هیچ پلیسی ببرد. پس با لحنی که سعی می‌کرد اعتماد آفرین باشد گفت:«کاری به تو ندارم. بهم بگو این اطراف کلانتری هست یا نه؟ اون وقت می‌ذارم بری؟»
جاش آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و گفت:«خیابون هالی(Hally) یکی هست. با اینجا فاصله زیادی نداره3 Period (فریاد زد) بذار برم عوضی!»
آروین مچ دست او را ول کرد امّا از آنجا که جاش بیش از حد در حال تقلا بود بر زمین خورد، امّا سریع و هراسان بلند شد و دوان دوان تا آنجا که می‌توانست از آروین که برای او حکم دیو خوفناکی را پیدا کرده بود، دور شد!
فرشید که تا آن لحظه بیش از اندازه خویشتن داری و سکوت کرده بود با عصبانیّت داد زد:«تو کله ت مغز نیست؟ زورت به یه بچّه رسیده؟ جمعه به تو چی گفته که دیوونه3 Period»
امّا حرفش را همزمان با خم شدن آروین برای برداشتن اسلحه، خورد. نکته‌ای را فهمیده بود. انگاه تازه فهمیده بود که چرا آروین اسلحه را از جاش خریده بود. همین که او بلند شد، بازویش را گرفت و گفت:«صبر کن ببینم. تو که قصد نداری3 Period»
حیّرت عاملی بود که نگذاشت حرفش را کامل بزند.
آروین هم بازویش را از دست او جدا کرد و با قیافه‌ای که کمی خونسرد شده بود، نگاهی به اسلحه انداخت. دریافت چهار گلوله در اسلحه تازه خریداری شده‌اش وجود دارد. با کمی رضایت اسلحه را پشت کمرش قرار داد و کتش را هم بر روی آن گذاشت.
فرشید از این رفتارهای سرد آروین عصبانی‌تر شد ولی سعی کرد آرام صحبت کند. گفت:«هی پسر تو دیونه شدی. نمی‌دونی داری چی کار می‌کنی.»
آروین نگاه ساده‌ای به او انداخت و گفت:«چند هزار کیلومتر رو طی نکردم تا دست رد به سینه‌ام بخوره.»
و پشت به فرشید کرد و به سوی انتهای خیابان به راه افتاد. اولویّت برنامه او پیدا کردن خیابان‌ هالی بود.
فرشید در عین گیجی و عصبانیت به دنبال او راه افتاد. حتی چند قدم هم از آروین جلو زد و همان طور که می‌چرخید تا عقب عقب راه برود و هم با آروین حرف بزند. گفت:«نمی‌دونستم تو تا این حد کله خری! به من گوش کن آروین. سرقت مسلحانه اصلاً روش خوبی نیست! ممکنه محکوم به پنج سال زندان بشی. دیونگی نکن پسر.»
امّا همزمان با حرف زدن فرشید، آروین زیر لب زمزمه می‌کرد:«متأسفم پدربزرگ! که راه‌ حل‌ّ بهتری نداشتم. رفتارم با اون پسر دور از اخلاق بود!»
با این وجود آروین آنچه را که فرشید گفته بود را شنید. به او گفت:«من پنج سال وقت ندارم. یک سال نهایت وقتی هست که می‌تونم داشته باشم.»
فرشید که فکر می‌کرد آروین بر سر عقل آمده با شور گفت:«آره پسره درستش همینه. فکر دزدی مسلحانه رو باید از سرت بیرون کنی.»
آروین هم که متوجه شده بود فرشید منظور او را به درستی نفهمیده است بار دیگر تکرار کرد:«من نمی‌خوام سرقت مسلحانه انجام بدم.»
ولی فرشید که احساس می‌کرد بر او اثر گذاشته است، باز با هیجانی آشکار و البته ترغیب کننده گفت:«خوبه. این عالیه. جدی دارم می‌گم. تو قادری از این کارها نکنی. الان تو دقیقاً تو ریل درست زندگی داری حرکت می‌کنی چون می‌دونی هر مشکلی یه راه حلّی داره.»
دیگر اعصاب آروین داشت از دست او خورد می‌شد. نمی‌توانست او را با این لحن گفتار تحمّل کند. هنوز هم نتوانسته بود عصبانیّتی که جمعه برای او باقی گذاشته بود را در خودش هضم کند و حرف‌های فرشید هم او را بیشتر عصبانی می‌کرد. آروین عصبانی شد! خشمش از کوره در رفت و ناگهان یقه کت فرشید را که همچنان عقب عقب می‌رفت را گرفت و محکم او را به دیوار کنار پیاده رو چسباند و با عصبانیّت گفت:«چند هزار کیلومتر رو نیومدم که یکی مثل تو یا اون جمعه بهم بفهمونند، نمی‌تونم به هدفم برسم.
اگه ویکتور لوستینگ (Victor Losting) تونست برج ایفل رو به یه آدم ناباهوش بفروشه، آروین آرتیمانی هم انقدر عرضه داره که برای یه هفته یا حداکثر یه ماه کاری کنه که بفرستنش به زندان بلک استار! تو هم گوشاتو خوب باز کن. نقشه من اینه؛ می‌رم به کلانتری تو خیابون هالی. اسلحه رو تحویل یه مأمور می‌دم و می‌گم قاچاقی خریدم. من و زندانی می‌کنند. حداکثر شش ماه امّا به خاطر همکاری با پلیس تخفیف می‌گیرم. حبسم می‌شه یک ماه. امّا قبل از رفتن به زندان، تو حلق یه وکیل ده هزار دلار فرو می‌کنم تا من رو به زندان بلک استار بفرستند. حداکثر یک ماه قراره برم تو زندان نه پنج سال!»

فرشید را رها کرد و پس از چند لحظه نگاه کردن به او به راهش ادامه داد. حالا فرشید هم می‌دانست مقصد بعدی آروین، کلانتری واقع در خیابان هالی بود امّا فرشید همین که توانست خودش را جمع و جور کند دوباره به دنبال آروین به راه افتاد. وقتی به او رسید با لحنی عصبی گفت:‌«تو نمی‌دونی زندان های آمریکا چه طوریه.
زندان‌های ایران نیست که وقتی زندانی‌ها به هم می‌رسند، دیوان حافظ برای هم رو کنند و فال بگیرند و ببینند حافظ کی بهشون مژده آزادی می‌ده! اینجا آمریکاست مثل اینکه نمی‌دونی تو چه کشوری پا گذاشتی؟ بذار بهت بگم زندونی‌های اینجا چه جوری‌اند. یه مشت خلافکار و قاچاقچی و تبهکاراند که صد تای عثمامه بن لادن رو می‌ذارند تو جیبشون. وقتی هم که بهم می‌رسند هر چی هفت تیر و اسلحه و بازوکا دارند رو بهم نشون می‌دن. می‌فهمی؟! خون از چشماشون می‌باره. من و تو اگه یه هفته قاطی اون‌ها باشیم زنده بیرون بر نمی‌گردیم. شنیدی من چی گفتم؟ زنده بیرون بر نمی‌گردیم!»
وقتی که فرشید با نهایت عصبانیّت جملاتش را به پایان برد به انتهای خیابان رسیده بودند. در آن لحظه هم آروین به تابلوهای کوچک راهنما نگاه می‌کرد تا نام خیابان‌ هالی را بر روی آن‌ها بیابد و البته خیلی هم زود یافت. به سمت چپ پیچید. درست به همان سمتی که تابلو اشاره کرده بود با این حال این باعث نشد تا جواب فرشید را ندهد. جواب داد و البته این بار با کمی خونسردی به او گفت:«تو مجبور نیستی با من بیایی. من هم اسلحه‌مو رو شقیقه تو نگذاشتم!»
آروین با خونسردی جواب داد. زیرا به یاد آرود فرشید برادر قسم خورده اوست و او هیچ وقت سعی نکرده بود با برادر قسم خورده‌اش آبتین با لحن عصبانیّت صحبت کند. بلکه همیشه سعی کرده بود اصل برادری را رعایت کند! امّا جوابی که او به فرشید داد باعث نشد تا او هم مثل آروین خونسرد شود. بلکه با او با ته مانده عصبانیّتش گفت:«عالیه! فوق العاده است! هر ثانیه که می‌گذره بیشتر شبیه آمریکایی‌ها, می‌شی. انگار با این مردم خو گرفتی! تو نمی‌فهمی که من به فکر تواَم؟ این رو نمی‌تونی درک کنی؟ این راه حلّی که تو انتخاب کردی احمقانه‌س!»

امّا باز آروین حرفی را زد که چند لحظه پیش برای او تکرار کرده بود گفت:«اسلحه من رو شقیقه تو نیست.»
بألاخره فرشید از کوره در رفت و پرخاشگرانه فریاد کشید:«لعنتی بی‌شعور! فکر کردی فقط خودت شهامت داری. اگه اون نمی‌دونم چی چی لوستینگ تونست برج ایفل رو بفروشه من هم اینقدر عرضه دارم که با تو بیام به زندان بلک استار تا به اون قسمی که خورده بودم عمل کنم. من برادر بزرگ توام پس من باید از تو حمایت کنم! می‌فهمی پسره لجوج یک دنده؟!»

آروین ایستاد. فکر نمی‌کرد اینقدر مجذوب و اثر گذار باشد که بتواند ظرف چند دقیقه و با چند جمله نظر فرشید را عوض کند! گرچه هنگامی که ایستاد، فرشید که در آن لحظه از خشم و عصبانیّت به خودش می‌لرزید از ترس قدمی به عقب برداشت! برادر بزرگ آروین محسوب می‌شد امّا دلیلی وجود نداشت تا از او حتی هنگام خونسردی و آرام بودنش نترسد. به هر حال یکبار مزه کتک خوردن از آروین را چشیده بود. ولی آروین به اصل برادری‌اش پای بند بود! پس از چند لحظه مکث ته خنده‌ای زد و گفت:«احساس می‌کنم دارای جای آبتین رو می‌گیری!»

فرشید خندید. گرچه معلوم نبود واقعاً می‌خندد یا تصنعی ولی گفت:«آره3 Periodآره3 Period من از آبتین بهترم3 Period حالا این آبتین که گفتی کیه؟!»
آروین به راه رفتن ادامه داد و زمزمه کرد:«مهم نیست.»
و فرشید هم که همان طور کنار او راه می‌رفت دست‌هایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:«خدایا به تو پناه می‌برم و از تو طلب صبر می‌کنم و این حماقت را به بزرگواری خودت بر من ببخش!»
گویا تازه فهمیده بود که چند لحظه پیش چه حرف‌هایی را با عصبانیّت گفته است! پس از آنکه دعایش را خواند رو به آروین کرد و با عجز و لابه گفت:«آروین تو رو به چنگیز خان، تو رو به هلاکو خان، تو رو به کوروش کبیر، تو رو به اسکندر مقدونی، قسم! رفتیم کلانتری یه کاری کن که بیشتر از یه هفته نیفتیم زندان . من بیشتر از یه هفته تحمل اون زندان رو ندارم. رحم کن آروین!»

قیافه فرشید طوری بود که بیشتر به کسانی می‌خورد که ادا در می‌آورند تا واقعاً التماس کنند ولی آروین باز آب پاکی را روی دست او ریخت و گفت:«تو هنوز مجبور نیستی بیایی. می‌تونی برگردی به پانسیون. اونقدر هم پول داری که بتونی تا چند هفته یه زندگی آروم رو بگذرونی.»

لحن آروین باعث شد تا به فرشید بر بخورد. او گفت:«رُبات، آدم آهنی، ماشین کوکی. خواهشاً یه طوری حرف بزن که بقیه فکر نکنند من ترسیدم! اگه بخواهی همه جای این شهر بمب گذاری کنی مشکلی نیست! فقط بهم بگو نقشه‌ت چیه؟»
آروین به سادگی و به آرامی جواب او را داد و گفت:«لازم نیست تو چیزی بگی. هر چیزی رو که من گفتم و تأیید کن!»
فرشید وقتی دید آروین به همین مقدار توضیح بعد از آن همه داد و فریاد و التماسش قناعت کرده است با ناراحتی گفت:«فقط همین؟!نمی‌خواهی وقتی رسیدیم اونجا من نخ سوزن برادرم و شروع کنم به دوختن لب‌هام؟!»
حق با فرشید بود. اگر آروین اجمالاً به او توضیحی نمی‌داد ممکن بود او هر آنچه را که او رشته کرده را پنبه کند! بنابراین گفت:‌»خوب گوش کن فرشید چون دو بار تکرار نمی‌کنم. وقتی رسیدیم اونجا من اسلحه را تحویل می‌دهم. بعد ما بازداشت می‌شیم و آماده بازجویی می‌شیم. خرید یه اسلحه قاچاقی توسط دو نفر مثل من و تو جرم بزرگی تو آمریکا نیست. پس سعی می‌کنند سریع پرونده رو ببندند. برای اینکه حرف مون دو تا نشه کافیه بگیم اسلحه رو دونفری برای تفریح خریدیم. از یه مرد سفید پوست هیکلی که یه سوئی شرت کلاه دار پوشیده بود و کلاه هم رو سرش گذاشته و عینک دودی زده بود.»

فرشید وسط حرف آروین پرید و گفت:«از کجا خریدمش؟ باید یه جارو بگیم یا نه؟»
آروین گفت:«بگو از نزدیکی زندان. حدود ساعت ده صبح امروز. مأموری که جلوی در ورودی زندان ایستاده بود می‌تونه حرف‌های ما رو تأیید کنه.»
فرشید سری تکان داد و به متلک گفت:«عالیه. جدی می‌گم. تو همیشه این طوری یعنی با گفتن چهار تا جمله میری زندان؟ چه طوره بگیم وقتی اسلحه رو به پنجاه دلار خریدیم یه دفعه متحول شدیم و شرمسار. حالا هم اومدیم خودمون رو تحویل بدیم! چون دوست نداریم یه قاتل بشیم!3 Period آه خدا جون این افکار عالی چرا تو سر من خطور نمی‌کنه؟!»

اگرچه لحن تمسخرآمیز فرشید در مورد نقشه او کمی آروین را ناراحت کرد ولی او معتقد بود اگر همین نقشه ساده و به نظر فرشید تمسخرآمیز به درستی اجرا شود می‌تواند راه گشای آن‌ها باشد. البته به شرط آنکه او سوتی ندهد!
با نگاه آروین به آن سوی خیابان درست بر تابلویی که بر روی آن حک شده بود «خیابان هالی» او و هم فرشید فهمیدند به مقصدشان دارند نزدیک می‌شوند. پس سعی کردند, از خیابان فعلی عبور کنند تا به خیابان هالی وارد شوند. امّا هنگامیکه به نیمه عرض خیابان رسیدند اِستشن سیاه رنگی از کنار آن‌ها به آرامی عبور کرد امّا چیزی که که باعث شد نظر آروین به آن ماشین بیفتد طرز نگاه راننده که عینک دودی بر چشم داشت بود.
طوری نگاه می‌کرد که انگار آن‌ها را زیر نظر گرفته! ولی هنگامیکه آن ماشین و راننده‌اش از آن‌ها فاصله گرفت و آروین و فرشید وارد خیابان هالی شدند، او هم این شک را از ذهنش پاک کرد یا حداقل سعی کرد پاک کند! تابلو کلانتری از سی متری پیدا بود و این فاصله در حدود یک دقیقه و البته در سکوت طی شد. ولی هنگامیکه یکی دو متر بیشتر با در ورودی کلانتری فاصله نداشتند فرشید ایستاد و در همان حال که قصد حرف زدن داشت دست آروین را گرفت تا او هم بایستد. سپس گفت:«این برای آخرین باره که دارم ازت خواهش می‌کنم3 Period یه هفته بیشتر نشه. تو داغی و نمی‌دونی تو زندان‌های آمریکا چه خبره. خواهش می‌کنم.»

آروین ترس را در وجود فرشید می‌دید. حس می‌کرد او علی رقم اعلامش چندان تمایلی برای زندانی شدن ندارد و به عبارت صحیح‌تر پتانسیل لازم در بدن و افکار او وجود نداره. امّا این دلیلی نشد تا از گفتن جواب استاندارد مورد نظرش طفره رود. او گفت:«برگرد به پانسیون فرشید. راه من و تو3 Period»
فرشید با اخم حرف او را برید و گفت:«نمی‌خواد بگی راه من و تو یکی نیست. اتفاقاً هست! من فقط خواستم بهت یادآوری کنم. اصلاً یه قسمت نقشه باید عوض بشه. من می‌تونم نقش یه لال رو بازی که کنم که فقط بلده با تکون دادن سرش حرف تو رو تأیید کنه. هر خالی بندی‌ای که داشتی خودت رو کن. حالا هم با هم دیگه می‌ریم تو. اگه یکبار دیگه بهم بگی برگرد با دست‌های خودم خفت می‌کنم.»

اگرچه فرشید طوری حرف زد که برای آروین باور پذیر باشد ولی آروین مطمئن نبود می‌تواند با کمک او نقشه‌اش را بی‌عیب و نقص عملی کند. با این حال تا زمانی که وارد کلانتری نمی‌شد نمی‌توانست به این موضوع پی ببرد! خطر را پذیرفت و با فرشید وارد کلانتری شد!
ابتدا طبق عادتش همه جا و همه افراد درون کلانتری را از نظر گذراند. تعداد پلیس‌ها زیاد نبودند. یک زن که موهایش را همچون مردان کوتاه کرده بود و پشت پیش خوانی از جنس چوب بلوط ایستاده بود، دو مرد یکی سیاه پوست که با چند متر فاصله در پشت میزی در حال خواندن روزنامه بود و دیگری سفید پوست که چند متر آن طرف‌تر از مرد اوّلی پشت میز دیگری با رایانه کار می‌کرد و در نهایت در سمت چپ او اتاقی پیش ساخته وجود داشت با کرکره‌هایی سبز که دو مرد دیگر درون آن مشغول صحبت کردن و قهوه خوردن بودند و آروین احتمال می‌داد یکی از آن‌ها کلانتر و دیگری معاونش باشد. صدای زن پشت پیش خوان آن‌ها را به خود جلب کرد.

زن با لحن سردی گفت:«اگه اومدید گزارش یه سرقت یا یه کیف قاپی رو بدید باید این فرم را پر کنید!»
و همان طور که حرف می‌زد کارتابی از زیر پیش خوان در آورد که بر روی آن فرمی قرار داشت!
آروین و فرشید به او نزدیک شدند امّا این باعث نشد تا آروین سریع آنچه را که مد نظرش بود را بر زبان آورد. بلکه کمی درنگ کرد تا جملاتی که مناسب نقشه‌اش بود را بتواند در مغزش آماده سازد ولی این صبر او خوشایند پلیس زن نشد. او با کمی اوقات تلخی گفت:«چرا ماتت برده؟ فرم رو بگیر و پُرش کن3 Period با توام. نکنه تا اسم من رو ندونی حرف نمی‌زنی؟! خیلی خُب اسم من سارا (Sara) است! حالا پُرش می‌کنی یا نه؟»
آروین نگاهی به فرم انداخت و سعی کرد مؤدبانه حرف بزند. او گفت:«معذرت می‌خوام خانوم. من برای کار دیگه‌ای به اینجا اومدم.»
سارا باز به سردی گفت:«خب بگو. بگو کارت چیه؟»
آروین ابتدا شش لول را از پشت کمرش بیرون آورد ولی آن را همان لحظه نشان سارا نداد چون احتمال می‌داد ممکن است او وحشت کند. همان طور که اسلحه را کنار پایش نگه می‌داشت. گفت:«من و دوستم اومدیم تا به یه جرم که مرتکب شدیم اعتراف کنیم.» اسلحه را آرام بالا آورد و ادامه داد:«خواهش می‌کنم خانوم نترسید3 Period ما این اسلحه رو از یه مردی که اسلحه‌های غیر قانونی می‌فروخت خریدیم. امّا حالا از کارمون پشیمونیم!»

اسلحه را خیلی آرام بر روی پیش خوان گذاشت و سریع هم دستش را عقب برد. منتظر واکنش از سوی آن سه پلیس بود. امّا دو پلیس مرد هیچ عکس العملی نشان نداند، در حقیقت طوری سرم گرم بودند ـ با آنکه آروین مطمئن بود صدایش به گوش آن‌ها رسیده ـ که انگار چیزی نمی‌شنوند! امّا سارا با چشم‌هایی که به شش لول خشک شده بود، می‌نگریست ولی او هم پس از چند لحظه کوتاه به خنده افتاد و گفت:«اومدی اینجا وقت منو بگیری؟ خب تو تنها کسی نیستی که اسلحه غیرقانونی داره. من هم دارم. ایناهاش!»
همزمان با حرف زدن دست بر زیر پیش خوان برد. کلتی را بیرون آورد و کنار شش لول آروین گذاشت و با, اشاره به اسلحه‌ایی که به کمرش بسته بود ادامه داد:«این رو که می‌بینی اسلحه مخصوص پلیسه. زمانی که اینجام به کمرم هست ولی این یکی (به اسلحه روی پیش خوان اشاره کرد) همیشه همراه منه. با اینکه اجازه دارم از اسلحه پلیس تحت هر شرایطی استفاده کنم! تو و دوستت هم بهتره برگردید خونتونو درس‌های دبیرستانتون رو بخونید. نه من و نه هیچ کدوم از همکارم حوصله رسیدگی به این جور کارها رو نداریم3 Period امّا صبر کن.
من به تو و دوستت یه کمک کردم حالا شماها به من کمک کنید (به جلو خم شد و تا آنجا که می‌توانست دهانش را به گوش‌های آروین و فرشید نزدیک کرد و ادامه داد) اون دو نفر را می‌بینید. اون اوّلی که داره روزنامه می‌خونه اسمش دیویده (David) و اون یکی که داره بازی می‌کنه اسمش لری (Lary) است. دو تایی‌شون یه خورده به من علاقه دارند. بهم پیشنهاد دوستی خارج از محدوده ساعت کاری دادند. امّا من می‌خوام یکی‌شون رو انتخاب کنم. می‌دونید که از وقتی بحران اقتصادی شروع شده، ازدواج اصلاً مقرون به صرفه نیست. خب شعار ما آمریکای‌ها اینکه هیچ چیزی با اهمّیّت‌تر از اقتصاد نیست! این جور دوستی‌ها هم کم هزینه‌ست و هم یه نوع ازدواج غیر رسمی به حساب میاد!3 Period از صبح تا حالا دارم فکر می‌کنم با دیوید باشم یا با لری. می‌شه یه خورده بهم کمک کنید؟!»

آب از دهان فرشید راه افتاد و بدون فکر گفت:«من جکم و این الکس.»
سارا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:«باشه. کمی بهتر شد3 Period ببین الکس من دارم تو و هم چنین دوست تو درک می‌کنم. شماها واقعاً‌ می‌تونید الگو باشید. این رو دارم جدی می‌گم ولی می‌خوام به حرف من هم کمی گوش کنید. یه اسلحه بدون مجوز مشکلی ایجاد نمی‌کنه. شماها باید همراه خودتون یه اسلحه داشته باشید. خب ما تو جنگ با تروریست‌ها هستیم پس طبیعی به نظر می‌رسه که اون‌ها هر لحظه دوست داشته باشند به ما حمله کنند3 Period تو خیابون3 Period تو هواپیما3 Period تو فرودگاه یا هر جای دیگه. ما باید توانایی دفاع از خودمون رو داشته باشیم. درسته الکس؟»

آروین جواب نداد.
سارا هم با بی‌اهمّیّت جلوه این موضوع رو کرد به فرشید و از او پرسید:«تو با من موافقی جک؟!»
فرشید همین که سارا او را مورد خطاب قرار داد بی‌تاب شد و سریع گفت:«بله سارا! تو واقعاً زن فهمیده و وطن پرستی هستی. تو می‌تونی مثل یه خواهر بزرگ‌تر3 Period»
آروین حرف او را برید و گفت:«اگه بگیم از ایران اومدیم چی؟»
او داشت تمام تلاشش را به کار می‌بست تا به زندان بیفتد!
ولی عکس العمل سارا چیزی نبود که او انتظارش را داشت. در حقیقت سارا ابتدا متحیّرانه به آروین خیره شد. فرشید هم از این سؤال و گفته او ترسیده بود ولی سارا بلند خندید و همان طور گفت:«ایران کجاست؟ ایالت پنجاه و سوم آمریکا؟!»
همکاران او یعنی دیوید و لری هم با صدای بلندی خندیدند. وقتی خنده‌هایشان پایان یافت، لری با ته مانده خنده‌اش گفت:«حسابی حال کردم سارا! امروز ناهار مهمون منی!»
امّا این پیشنهاد او اصلاً‌ به مذاق دیوید خوش نیامد. با اخم و ترش رویی خطاب به لری گفت:«فرصت طلب لعنتی؟»
و زیر لب فحشی به او داد.
سارا هم رو کرد به آروین و فرشید، بعد گفت:«چه بد زمونه‌ای شده! یه روزی اینجا شش تا اکیپ ویژه وجود داشت تا با تبهکارها و خلافکارها مبارزه کنیم امّا حالا دیگه خلافکاری‌ نیست که پی گیرش باشیم (باز کارتابی از زیر پیش خوان بیرون آورد و همان طور که نشان می‌داد ادامه داد) نگاه کنید این نشون می‌ده طی دوماه گذشته دویست ممیز سه دهم درصد سرقت مسلحانه از بانک‌ها رو به کاهش بوده. به زبان ساده دیگه بانکی نمونده تا سرقت ازش بشه. تا همین حالا دویست و پنج و هفت تا بانک ورشکسته شده‌اند.»

دیوید وسط حرف او پرید و متفکرانه گفت:«اشتباه کردی سارا! دویست و پنجاه و هشت تا بانک! دیروز هم یکی دیگه ورشکسته شده. تو روزنامه نوشته.»
و برای تصدیق حرفش روزنامه را نشان داد.
سارا هم با ناراحتی گفت:«پناه بر مسیح! آخرین بانکی که سارقین مسلح چشم امیدشون رو بهش بسته بودند هم ورشکسته شد. حالا اون‌ها از کجا باید خرج زندگی‌شون رو در بیارند؟ از اون بدتر فردا ما رو هم اخراج می‌کنند. وقتی خلافکار نیست پلیس به چه دردی می‌خورده؟»
امّا قبل از اینکه فرشید با او ابزار همدردی کند، لری فریاد زد:«رفتم مرحله بعد خدای من. دیدید بألاخره تونستم؟»
سارا نگاهش به او جلب شد و با تشر گفت:«هی لری. یادت باشه وقتی سوختی قائمکی بازی نکنی‌ها؟ بعدش نوبت منه.»
لری سری تکان داد و با هیجان بازی گفت:«مطمئن باش.»
سارا رو کرد به آروین و فرشید و گفت:«من چی داشتم می‌گفتم؟!»
فرشید سریع پاسخ داد:«می‌گفتید وقتی خلافکار نیست پلیس به چه دردی می‌خوره؟»
سارا هم سری به تأیید حرف او تکان داد و همان طور که برای بار سوم کارتابی را از, زیر پیش خوان بیرون می‌کشید و آن را نشان آن دو می‌داد گفت:«این یکی رو نگاه کنید. صد و پنجاه و شش ممیز شش دهم درصد کاهش. این یعنی فاجعه! این یعنی اینکه به این میزان دزدی از فروشگاه‌های طی دو ماه گذشته کاسته شده. آخه چه طوری دزدی کنه؟ وقتی پول نیست، وقتی مردم کمتر خرید می‌کنند، دزد وجود نداره! اون فروشگاهی هم که هنوز می‌فروشه صاحبش صد تا سگ و صد تا تفنگ بدست گذاشته جلوی فروشگاهش تا کسی فکر دزدی نکنه. با این شرایط کی مغز خر خورده تا بره دزدی؟»

صدای زنگ تلفن باعث شد سارا حرفش را قطع کند تا بلکه آروین از این موهبت ناگهانی استفاده کند و نفس راحتی از پرچانگی او بکشد! کم کم داشت دیوانه می‌شد. اصلاً فکر نمی‌کرد چنین شود.
همین که سارا به تلفن جواب داد رو کرد به فرشید و پرسید:«داشتم چی می‌گفتم جک؟!»
فرشید همان طور که آروین انتظار داشت سریع جواب داد:«فکر کنم می‌گفتید با این شرایط کی مغز خر خورده تا بره دزدی.»
سارا با تأیید حرف او گفت:«آره3 Period آره3 Period همین رو داشتم می‌گفتم. حالا شماها هم دیگه اینجا نایستید. رئیس ممکنه گیر بده. برید خونتون. ولی اگر خیلی دوست دارید تجربه بازداشت شدن رو داشته باشید صد دلار بدید تا سه روز مهمون ما تو بازداشتگاه باشید البته با صبحانه و ناهار و شام!»
آروین اصلاً امروز را روز شانسش نمی‌دید. از پرچانگی این زن سردرد گرفته بود. دستش را دراز کرد و شش لول را برداشت امّا سارا حرفی زد که باعث شد او فکر بیرون رفتن از کلانتری را از سرش خارج کند.
سارا در ادامه پرچانگی‌اش گفت:«ولی اگه خیلی دوست دارید برید زندان و تجربه زندان رفتن رو هم پیدا کنید، درست مثل پولدارهایی که نمی‌تونند با پولشون چی کار کنند، می‌تونید برید پیش رئیس زندان بلک استار. از وقتی بحران اقتصادی اومده برای اینکه مأموراشو اخراج نکنه، پولدارها رو داره خر می‌کنه. چند صد دلاره می‌گیره و اجازه می‌ده یکی دو شب تو زندان مثل زندانی‌ها زندگی کنی. چه طرح احمقانه‌ای؟ این طور نیست؟ نمی‌دونم تا حالا کسی تو اون زندان رفته یا نه؟ شماها هم اگه خیلی احمق هستید می‌تونید این کار و بکنید!»

آروین و فرشید بهم زُل زده بودند. از وجودشان خوشحالی جاری شده بود. مخصوصاً فرشید که آشکارا لبخند هم می‌زد. مثل سحر شده‌ها خواستند از کلانتری بیرون بروند امّا سارا آن‌ها را مورد خطاب قرار داد و با عصبانیت گفت:«کجا؟»
فرشید پاسخ داد:«چی و کجا؟»
سارا عصبانی‌تر شد و گفت:«اگه تا حالا رفته بودید پیش مشاوره تا یه راه حل بهتون بده، کلّ پول‌های جیب تون رو باید بهش می‌دادید. نکنه سهم ما رو فراموش کردید؟ (با چشم به همکارانش هم اشاره کرد.) می‌شه نفری بیست دلار!»
لری باز فریاد زد:«سهم من مال تو سارا!»
فرصت طلبانه حرفش را گفت امّا دیوید هم که خودش را در بد وضعیتی می‌دید سریع با دست پاچگی گفت:«مال من هم3 Period مال من هم همین طور3 Period سارا.»
آروین در حین بذل و بخشش آن دو نفر، ابتدا اسلحه را پشت کمرش قرار داد سپس کیف جیبی‌اش را بیرون آورد و با رضایت تمام صد دلاری‌ای را از آن بیرون کشید و همان طور که آن را به دست سارا می‌داد گفت:«بقیه‌اش باشه پول شام امشب تون!»
راه حلّی که سارا پیش پای او گذاشته بود او را از درون بی‌نهایت امیدوار کرده بود. سارا صد دلاری را گرفت و رو کرد به همکارانش و با تمسخر گفت:«هی بچّه‌ها این دو تا هم انگار از اون پولدارهای احمق هستند.»
آن دو با صدای بلند درست مثل سارا خندیدند.
وقتی خنده‌شان تمام شد لری که سوخته بود فحشی داد.
سارا که عصبانی شد فریاد زد:«تو به من فحش دادی؟»
لری سریع سری چرخاند و گفت:«من؟ اونم به تو؟ نه. نه. با اون پسره بودم. اون باعث شد که بسوزم.»
انگشتش را به طرف آروین نشانه رفت.
سارا آرام شد و رو کرد به آروین و فرشید امّا قبل از اینکه چیزی بگوید فرشید به او گفت:«سارا تو از ما یه راه حل خواستی؟»
با چشم به دیوید و لری اشاره کرد.
سارا که متوجه شد گفت:«آره… آره.»
فرشید ادامه داد:«اگه نظر من رو می‌خواهی این دو تا رو ول کن. برو پیش کلانتر. خودتو تو دل اون جا بده. اون حتماً پولداره. نه؟»
فرشید آهسته حرفش را زد ولی باعث شد تا سارا با لحنی که آغشته به تفکر و حیّرت بود بگوید:«من چه قدر احمقم. اون یه خونه داره که مال خودشه ولی من رو ممکنه هر لحظه به خاطر قسط‌های عقب افتاده بانک از خونم بندازند بیرون!»
فرشید بدون مطلعی آنچه را که آماده کرده بود را به او گفت:‌«آره سارا. اگه باهاش ازدواج کنی می‌تونه کلکشو بکنی و صاحب خونه بشی!»
سارا مثل مبهوت شده‌ها گفت:‌«آره. حق با توست. چرا به فکر خودم نرسید؟!»
فرشید قبل از اینکه او از بهت و فکر بیرون بیاید صد دلاری را از دستش کشید و گفت:«اگه پیش مشاوره رفته بودی باید تمام پول‌های جیب تو, می‌دادی. من با انصاف ترم!»
و قبل از اینکه سارا بتواند واکنشی از خود نشان بدهد آروین و فرشید از کلانتری بیرون رفته بودند.
فرشید همین که دید چند متری از کلانتری فاصله دارند خطاب به آروین گفت:«من فقط به خاطر تو چنین راه حلّی رو بهش گفتم. مطمئنم کلانتر به خاطر پر حرفیش یه کاری می کنه تا خود سارا با دستای خودش، خودکشی کنه! مگی نه نگاه کن.»
آروین فکر می‌کرد او باید این فکر را بر زبان می آورد تا فرشید که مجذوب سارا شده بود!
فرشید صد دلاری را به طرف آروین گرفت و گفت:«اگه پادشاه باشی باز هم یه روز پولات تموم می‌شه. این طوری ول خرجی نکن اون هم تو یه کشور که برای تو غریبه است.»
آروین پول را نگرفت و گفت:«پیش خودت باشه. من بهش احتیاجی ندارم.»
امّا فرشید تعارف او را رد کرد و گفت:«بگیرش من هنوز نتونستم اون هزار دلار رو خرج کنم!»
آروین پول را گرفت و بدون اهمّیّت درون جیبش گذاشت. گرچه به خاطر گفته‌های سارا حاضر بود به او هزار دلار بدهد! چون برای او ملاک پول نبود، بلکه رسیدن به هدف از همه چیز مهم‌تر و ارجح‌تر بود.
فرشید که خوشحال و راضی به نظر می‌رسید گفت:«حالا باید بریم زندان؟»
آروین سری به نفی تکان داد و گفت:«حالا نه. فردا.»
فرشید خوشحال‌تر شد. شاید پیش خودش فکر می‌کرد امروز نمی‌تواند نقش یک زندانی را بازی کند و احتمالاً فردا روز بهتری برای او خواهد بود! امّا آروین از آن جهت این حرف را زد که نمی‌خواست همانند این نقشه‌ایی که کشیده بود عمل کند.
شاید برای ورود به زندان مانعی پیش پایش قرار می‌گرفت که او فکر آن را نکرده بود. پس باید بر می‌گشت به پانسیون و هر آنچه را که احتمال می‌داد فردا برایش اتفاق بیفتد را بررسی و پیش بینی کند! البته از یاد نبرده بود که ساعتی می‌شد که از وقت خوردن قرصش گذشته است. با خود عهد بست اوّلین کاری که بعد از ورود به پانسیون انجام دهد خوردن قرصش باشد!

با این وجود قبل از اینکه سوار تاکسی شوند فرشید پرسید:«راستی ویکتور لوستینگ چه طوری برج ایفل و فروخته بود؟»
آروین با آنکه هوش فردی همچون لوستینگ را تحسین می کرد امّا علاقه ای به تعریف کردن داستان او نداشت.

۲ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل چهارم، نطقه زمانی هشتم»

دیدگاهتان را بنویسید