خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل چهارم، منطقه زمانی هفتم

سلام دوستان. امروز یک بخش دیگه از رمان رو براتون آوردم. من می خوام با کمک شما سریالی از این رمان بسازم اگه دوست دارید کمکم کنید توی کامنت ها بگید.
.
.
.
فصل چهارم: «بخش آبتین»
منطقه زمانی هفتم: دفتر زرد رنگ خاطرات

ـ ایران ـ تهران ـ ساعت به وقت محلّی نه و بیست و پنج دقیقه صبح روز چهارشنبه
آبتین در یکی از سلول‌های زندان بر لبه ی تخت نشسته بود. با آنکه تختی که او بر لبه آن نشسته بود دو طبقه بود ولی هیچ کس جزء او در سلول نبود. درست مثل سلول انفرادی فرّاخ و ویژه‌ای بود که برای او در نظر گرفته شده باشد.
دیروز صبح بعد از بازجویی او را به این سلول آوردند. هنگام انتقال هم فهمید او در یکی از اتاق‌های ساختمان زندان تحت بازجویی بهزاد رسولی قرار گرفته است. قرار بود بعدازظهر دیروز هم دوباره مورد بازجویی قرار بگیرد امّا هیچ کس به دنبال او نیامد! تمام بعد از ظهر منتظر ماند تا سربازی، در طوسی رنگ سلولش را باز کند. دستبند فلزی را دور دستان او بچرخاند و او را به اتاق بازجویی هدایت کند تا برای بار دوّم رو در روی بهزاد رسولی پشت یک میز بنشیند. امّا هیچ کس نیامد!‌ شاید او را فراموش کرده بودند! البته این فکر درست نیم ساعت قبل از خواب شبانه‌اش به ذهنش خطور کرد. نیم ساعت بعد که خوابید در میان خواب و بیداری متوجه شد شب قبل نتوانسته بود بخوابد و در همان حالت خواب آلودگی فکر می‌ کند احتیاج مفرطی به خواب دارد. در حقیقت دوست داشت زیاد بخوابد امّا دیگر کابوس‌ هایش چنین اجازه‌ ای را به او ندادند. خواب‌ های مبهم و متوالی باعث شد هنگام طلوع آفتاب آرزو کند که ای کاش اصلاً نمی‌ خوابید!

او در خواب دید که مهسا به خاطر اینکه دوباره به زندان افتاده است می‌ خواهد او را ترک کند. مادرش مدام او را سرزنش می‌ کرد و زیر لب زمزمه کنان می‌ گفت «ای کاش پسری مثل تو را هرگز نداشتم!» و در همان حال دادستان را می‌ دید که به پیشنهاد بهزاد رسولی ـ که دیروز به صورت اتفاقی متوجه شد در این پنج سال حسابی ترفیع گرفته و سرگرد شده است ـ از قاضی دادگاه درخواست می‌ نمود که اگر امکان دارد اعدام و یا حداقل حبس ابد را برای او در نظر بگیرد. در آن موقع که دادستان خیالی در خواب این جملات را می‌ گفت با انگشت به او اشاره می‌ کرد و جمعیّت حاضر در سالن دادگاه برای او دست می‌ زدند و بعد از پایان تشویق دادستان، شعار هایی علیه آبتین سر می‌ دادند.
شعار هایی که باعث شد آبتین آشفته و مضطرب از خواب کابوس وارش بیدار شود. هنگامی هم که از خواب پرید سر تا پای بدنش خیس عرق بود. نگاهش که به لباس زندان افتاد، همان موقع احساس کرد که دارد بالا می‌ آورد. برای یک لحظه راستی راستی باور کرد که قرار است تا ابد در زندان بماند و دوران محکومیتش چند روزی هست که شروع شده!

حالا هم با همان لباس نفرت انگیز زندان خواب به سراغش آمده بود. امّا با وجود میل باطنی‌اش نمی‌ توانست بخوابد. به زودی او را برای بازجویی می‌ بردند. فقط در کشاکش مبارزه با حالت خواب آلودگی‌اش آرزو می‌ کرد آروین هر آنچه را که می‌ دانست به ماموران مخصوصاً بهزاد رسولی گفته باشد. تنها امید او برای آنکه به سرگرد بهزاد رسولی ثابت کند دیو و پری‌ هایی وجود دارند آروین بود! پیمان برادری‌ای که بین او و آروین بود او را مطمئن می‌ ساخت که او هر چند می‌ داند خواهد گرفت و از هیچ کوشش و تلاشی برای نجات او امتناع نخواهد ورزید. همین فکر جوانه امید را در دلش سبز کرده بود.

در همین افکار بود که در زندان باز شد. سرباز جوانی در آستانه در قرار گرفت. خطاب به او گفت:«بیا بیرون آرمان.»
آبتین بدون هیچ حرفی اطاعت کرد. مثل یک زندانی حرف شنو به کنار در آمد بعد ایستاد و دو دستش را به طرف سرباز بدون آنکه او بخواهد و بگوید گرفت. منتظر بود دستبند بر دستانش بنشیند.
سرباز همان طور که دستبند را از کنار کمرش جدا می‌ ساخت گفت:«فکر نکن دوست دارم بهت دستبند بزنم. مقرّرات لعنتی این رو میگه و گرنه به نظر من مایه شرمساری تروریست‌ های محترمه که تو عضوء باندشون باشی.» بدون هیچ لبخندی جمله‌اش را به پایان رساند. گویا از صمیم قلب چنین اعتقادی داشت. همان طور که به آبتین دستبند می‌ زد، او اسم سرباز را از روی اتکت رو سینه‌اش خواند:«شهروز نادری.»

هنگامیکه دستبند محکم دستان او را در آغوش گرفت لبخندی زد و به نادری گفت:«ای کاش همین عقیده رو رئیست داشت.»
سرباز نادری اخمی کرد ولی جواب آبتین را نداد. در زندان را که بست ابتدا بازوی آبتین را گرفت و بعد او را به پله‌های انتهای راهرو هدایت کرد. بعد از عبور از راهرو و طی کردن پله‌ها به راهروی دیگری رسیدند که در قهوه‌ای رنگ اتاق بازجویی که در میان راهرو قرار داشت به چشمان آبتین خورد. فاصله سلول او و اتاق بازجویی فقط دو راهرو بود!
وقتی که به پشت در اتاق بازجویی رسیدند ابتدا ایستادند. در همان حال سرباز نادری به دوربین بالای در نگاه کرد و با لحن اجبار مانندی گفت:«زندانی آبتین آرمان را آورده‌ام.» بعد انگار که کلمه‌ای را جا انداخته باشد افزود:«برای بازجویی!»
در با صدای تق مانندی باز شد. آبتین و سرباز وارد اتاق شدند. به میز وسط اتاق که رسیدند سرباز از حرکت باز ایستاد. متعاقب او آبتین هم ایستاد. سرباز کلید کوچکی را از جیب شلوارش بیرون آورد و سعی کرد دستبند را باز کند. امّا همزمان با کارش شروع به غر زدن کرد:«دیروز یادم رفت دستبند تو باز کنم کلی سرگرد سرم غر زد. انگار که جنایت بزرگی رو مرتکب شده باشم. بلاخره هم نفهمیدم کی باید دستبند رو باز کنم کی باید ببندم؟ اگه مجرمی که باید دستبند به دستت باشه اگه نیستی پس اینجا تو زندان چه کار می‌ کنی؟»

آبتین سرگرد بهزاد رسولی را دید که هنگام حرف زدن سرباز نادری وارد اتاق بازجویی شد امّا وقتی فهمید او متوجه حضورش نشده است ساکت و آرام پشت سر او ایستاد و اجازه داد سرباز نادری تا آخرین کلمات اعتراض آمیزش را به زبان بیاورد!
هنگامی هم که حرف او تمام شد دستبند را نیز از دست‌ های آبتین باز کرده بود و با صدایی که سعی می‌ کرد اثری از عصبانیت در آن دیده نشود گفت:«سرباز نادری! عمل به قانون معیار یک پلیس است. وقتی قانون میگه تو بازداشتگاه نباید به دست مجرمین زیر هجده سال دستبندی زده شده باشد یعنی نباید دستبند داشته باشه. تو این رو می‌ فهمی؟!»
سرباز نادری با ترس جفت پایش را به هم کوباند و مثل مترسک صاف ایستاد. یکّه خورده بود و رنگ از صورتش پریده بود. با ترس گفت:«بله قربان» سعی کرده بود تا آنجا که می‌ تواند بله قربانش را محکم ادا کرده باشد.
بهزاد رسولی نیم نگاهی از سر خشم به او انداخت. سپس گفت:« برو بیرون سرباز.»
سرباز دوباره پایش را بهم کوبید و سریع از اتاق خارج شد. گویا خودش هم به خوبی درک کرده بود اگر یک ثانیه بیشتر در اتاق بماند توبیخ خواهد شد. با خروج او از اتاق بازجویی در هم اتوماتیک وار بسته شد.
هر دو پشت میز نشستند و ابتدا آقای رسولی گفت:«از اینکه دیروز بعد از ظهر نتونستم بیام معذرت می‌ خوام!»
آبتین تعجب کرد. اصلاً انتظار شنیدن چنین جمله‌ای را از او نداشت. در ثانی لغو شدن زمان بازجویی مسلماً خبر چندان بدی برای آبتین نبود که او بخواهد عذرخواهی کند. با این استدلال کمی با شک به آقای رسولی نگریست.
پرسید:«سراغ‌ آروین رفتید؟!»
آقای رسولی مختصر جواب داد:«بله.»
ـ خب اون همه چیز رو به شما گفت؟
با امیدواری به لب‌های بهزاد رسولی خیره شد. امّا آقای رسولی گفت:«نه.»
منظورش را خیلی ساده و مختصر بیان کرد
. آبتین با تعجب گفت:«نگفت؟! منظورتون چیه؟ اون هر چیزی رو که بدونه به شما میگه.»
آقای رسولی با خونسردی گفت:«می‌ گفت البته به شرط اینکه بود3 Period نبود. در واقع دیروز ظهر درست نیم ساعت قبل از اینکه من و مأمورینم به منزل پدربزرگش برسیم، سوار هواپیما شد و به استانبول رفت. پدربزرگش گفت برای چند روز تفریح رفته استانبول امّا تا زمانی که خود آروین به پدربزرگش زنگ نزنه شماره یا محل آدرس دقیقش رو نداریم.» مکثی کرد بعد با لحن نه چندان دلخواه آبتین ادامه داد:«خب از اون جایی که دستور رسیدگی ویژه برای پرونده تو دارم تصمیم گرفتم به یکی از افرادم دستور بدهم تا با پلیس ترکیه هماهنگی‌ های لازم برای بازگشت هرچه سریع‌ تر آروین آریتمانی به تهران انجام بگیره. شماره هواپیما و زمان فرود هواپیما در فرودگاه به همراه مشخصات و تصویر آروین آریتمانی را برای پلیس ترکیه فرستادیم امّا3 Period»

آبتین به دلشوره افتاد. احساس می‌ کرد هر لحظه باید منتظر خبر بدی باشد که از دهان آقای رسولی خارج می‌ شود. تقریباً همین اتفاق هم افتاد.
آقای رسولی گفت:«امّا بعد از چهار ساعت دورنگاری (فکسی) از پلیس ترکیه به دستمون رسید. تو دورنگار نوشته شده بود آروین آریتمانی قبل از اینکه از فرودگاه خارج بشه سوار بر یک هواپیمای شخصی، فرودگاه استانبول را به مقصد نیویورک ترک کرده. البته پلیس ترکیه این خبر را قراره پس از بررسی‌ های لازم تأیید کنه امّا اگه من جای تو بودم دعا می‌‌ کردم صحّت این خبر سریع رد بشه.»
آبتین گفت:«چرا؟»
ناخواسته و با درماندگی پرسید و بعد از سؤالش احساس پشیمانی به او دست داد. چون مطمئن بود جواب خوشحال کننده‌ای را نخواهد شنید.
بهزاد رسولی دستی بر صورتش کشید و با قیافه‌ای که چندان راضی به نظر نمی‌رسید جواب داد:«اگه آروین آریتمانی به راحتی به نیویورک رفته باشه تو با خوش شانسی حداقل باید چند هفته تو زندون بمونی تا ما بتونیم اون رو به کشور برگردونیم یا اون برگرده.»
آبتین سرش را بی‌ هدف تکان داد و گفت:«چرا باید چند هفته تو زندون بمونم؟ خُب می‌ تونید به پلیس آمریکا زنگ بزنید و بگید آروین رو برگردونند.»
ته خنده‌ای بر گوشه لب آقای رسولی از حرف احمقانه آبتین نشست. گفت:«فکر کنم که نمی‌دونی که سی ساله که هیچ رابطه‌ی دیپلماتیک یا سطح پائین تر از اون با آمریکا نداریم. آروین آریتمانی طبق گفته‌های تو، تنها شاهدت هست پس دعا کن تو آمریکا ماندگار نشه. چون اون وقت هیچ کاری از دست ما بر نمیاد. اگه اون یه, مجرم بود می‌تونستیم با کمک پلیس بین المللی، اینترپل به کشور برگردونیمش ولی اون فقط طبق گفته‌های تو یه شاهده، البته فعلاً.»
نا امیدی در چهره آبتین نشست. تنها امید او یعنی آروین به آمریکا رفته بود. امّا نمی‌ توانست درک کند او چرا همین حالا و در چنین شرایطی به آمریکا رفته. لحظه‌ای از وَرای مغزش صدایی را شنید که جواب او را می‌ داد «برای معالجه!» بله. قبلاً از خود او شنیده بود که سه سال پیش برای معالجه بیماری لاعلاجش به آمریکا همراه با پدربزرگش رفته بود. همین را هم به سرگرد رسولی گفت:«فکر کنم اون برای معالجه به آمریکا رفته. سه سال پیش که این طور بود. یعنی فکر می‌ کنم3 Period»
حرف آبتین با باز شدن در اتاق بازجویی، نصفه ماند.
هم او و هم آقای رسولی به مرد قد بلندی که در آستانه در اتاق ایستاده بود خیره ‌شدند. مرد پالتوی خاکستری رنگی به تن داشت که در زیر آن کت و شلوار سیاه رنگش خودنمایی می‌ کرد. کیف چرمی قهوه‌ای رنگی را به دست راستش گرفته بود و در دست چپ ورقه‌ای به دست داشت. صورتش مملو از آرامشی ظاهری بود ولی آنقدر ریش‌ ها و سبیل‌ هایش را از ته تراشیده بود که ابتدا به نظر می‌ رسید مادر ذاتی بدون ریش و سبیل است. با این همه مو های یکی در میان سیاه و سفیدش به او ابهت خاصّی بخشیده بود. امّا چیزی که او را متمایز کرده بود بستن کراوات آبی ـ نقره‌ای‌اش بود.

آقای رسولی بی‌ اختیار از روی صندلی بلند و رو به روی او ایستاد. با آنکه آبتین او را از نیم رُخ می‌ دید ولی عصبانیتی که هر چند کم به نظر می‌ رسید را از حضور سر زده آن مرد در چهره‌ی آقای رسولی می‌ دید. قبل از اینکه سرگرد بهزاد رسولی جمله اعتراض آمیزش را به زبان بیاورد، مرد قدمی داخل اتاق گذاشت و گفت:«آه معذرت می‌ خوام. می‌ دونم که در حال بازجویی بودید امّا این بازجویی بدون من، فکر کنم اعتبار چندانی نداشته باشه!»
آقای رسولی به حرف آمد ولی محتاطانه پرسید:«ببخشید شما؟»
ـ احدی. کیومرث احدی. وکیل آقای آبتین آرمان 3 Period البته از این پس.»
و ورقه‌ای که در دست چپش بود را به آقای رسولی داد.
آقای رسولی ورقه را از او گرفت و نگاهی سرسری به آن انداخت و گفت:«بله فکر کنم شما اجازه دارید اینجا باشید.»
کیومرث احدی لبخندی بر لب گذاشت و گفت:«سپاسگزارم جناب سرگرد، همان طور که شما می‌ دانید وظیفه من دفاع از موکلم است امّا3 Period»
آقای رسولی حرف او را قطع کرد و گفت:«امّا چی جناب وکیل؟»
کیومرث احدی باز لبخندی زد و گفت:«خب صادقانه عرض کنم. من باید با موکلم به تنهایی حرف بزنم. شما که می‌ دونید این جور حرف‌ها چه قدر مهمه.»
لحن بیانش طوری بود که آبتین احساس می‌ کرد اگر بهزاد رسولی با جمله آخر او موافقت نکند او با تهدید قانونی خواسته‌اش را می‌ طلبد.
امّا آقای رسولی باهوش‌ تر از آن بود که در دام این وکیل کهنه کار بیفتد. به گرمی گفت:«البته جناب وکیل. درخواست شما هم منطقی است و هم قانونی!»
بهزاد رسولی در جواب لبخند کیومرث احدی لبخندی بر لب گذاشت و طوری نگاهشان را رد و بدل کردند که گویی از آغاز یک ماراتن نفس گیر صحبت می‌ کنند!
آقای رسولی به سوی در اتاق قدم برداشت امّا هنوز پایش از اتاق خارج نشده بود که کیومرث احدی گفت:«جناب سرگرد شما حتماً اطلاع دارید در هنگام صحبت‌های بین وکیل و مؤکل دوربین‌ها باید خاموش باشند.»
سرگرد رسولی برگشت. نگاهی نه چندان دوستانه به آقای احدی انداخت امّا همچنان که سعی می‌کرد خویشتن دار باشد گفت:«پلیس تابع قانونه جناب وکیل.»
احدی لبخند دیگری زد و گفت:«نباید در این مورد شک کنم امّا چه کنم جناب سرگرد که من آدم شکاکی هستم. خب ذات انسان‌ها قابل تغییر نیست. یکی از دوستان نزدیکم رو پیش همکاران شما گذاشته‌ام. فقط برای اینکه آسوده خاطر باشم.»
رگ شقیقه سرگرد رسولی از عصبانیّت باد کرد. شاید این جملات را به منزله توهینی بزرگ برای خودش تلقی می‌کرد ولی باز همانند دفعه قبل با خویشتن داری گفت:«امیدوارم از پنج دقیقه وقتی که دارید نهایت استفاده را ببرید.»
و بدون آنکه منتظر جوابی از سوی کیومرث احدی شود اتاق را ترک کرد و از نظر ناپدید شد.
گرچه با خروج سرگرد رسولی در اتاق بازجویی بسته نشد و همان طور باز ماند ولی آقای احدی همین که اطمینان یافت سرگرد از آن‌ در فاصله گرفته است کیفش را بر روی میز گذاشت و خطاب به آبتین گفت:«سلام آبتین.»
آبتین جواب داد:«سلام» ولی بعد از مکث نسبتاً کوتاهی افزود:«شما رو مادرم فرستاده؟»
کیومرث احدی گفت:«نه!»
جواب مختصر او آبتین را در تعجب فرو برد امّا قبل از اینکه او بتواند تعجبش را نمایان سازد ادامه داد:«این لطف رو در حق تو آقای کیکاووس آریتمانی کرده‌اند!»
اسم کیکاووس آریتمانی برای آبتین آشنا بود. ناخواسته گفت:«پدربزرگ آروین؟!»
احدی جواب داد:«بله. پدربرزگ جناب آروین, آریتمانی!»
و بعد از آنکه جواب آبتین را داد شروع کرد به باز کردن در کیفش.
امّا آبتین که متعجب‌تر شده بود گفت:«چرا؟»
ـ چرا چی آبتین؟
ـ چرا پدربزرگ آروین شما را فرستاده؟ چرا مادرم برای من یک وکیل استخدام نکرده؟!»
کیومرث احدی ابتدا از درون کیف چرمی‌اش دفتری که بی‌شباهت به دفترهای خاطرات نبود را بیرون آورد. رنگ زرد و عکس گل رُز که وسط قلب قرمز کم رنگی قرار داشت آبتین را به یقین رسانید که این دفتر، دفتر خاطرات است. کیومرث احدی هم نگاهی به دفتر انداخت و گفت:«بذار یه چیزی را برات روشن کنم آبتین. تو می‌دونی چرا لحن من و جناب سرگرد اینقدر غیردوستانه بود؟»

آبتین صادقانه گفت:«نه.»
احدی سری تکان داد و گفت:«پس بهتره گوش کنی آبتین. سال گذشته همین جناب سرگرد به خیال خودش مدارکی رو بدست آورد که نشان می‌داد پدربزرگ آروین جناب آقای کیکاووس آریتمانی در چند قتل دست داشته حتی ایشان رو هم دادگاهی کرد ولی من (با دست به سینه خودش زد و لحنی افتخارآمیز به حرفش داد) تمام مدارک اون رو تو دادگاه بی‌پایه و اساس جلوه دادم. میشه گفت به نوعی تو بازی برنده شدم. جناب سرگرد هنوز هم اعتقاد داره جناب آقای آریتمانی تو اون قتل‌ها نقش دارند، شاید به همین خاطر زیاد از من خوشش نمیاد!»

آبتین که با قسمتی از حرف‌های او موافق بود گفت:«اون فکر می‌کنه من عضوء یه باند تروریستی ام.»
کیومرث احدی خندید و گفت:«اون یه خورده بیش از حد شکاکه.» مکثی کرد بعد افزود:«خب حالا که کمی تفاهم پیدا کردیم بهتر بدونی که من وکیل دست پا چلفتی‌ای نیستم. کارم و خوب بلدم.»
آبتین وسط حرف او پرید و گفت:«آروین از پدربزرگش خواسته تا شما اینجا بیایید؟»
کیومرث احدی که بستن کیفش را به پایان برده بود گفت:«تقریباً هم آره هم نه.»
آبتین که متوجه حرف او نشده بود با تعجب گفت:«ببخشید؟!»
آقای احدی در چشم‌های او خیره شد و گفت:«توصیه مو به عنوان وکیلت بپذیر3 Period فکر آروین رو فعلاً‌ از سرت بیرون کن.»
و قبل از اینکه آبتین پرسید بپرسد «چرا» دفتر زرد رنگ را به سوی او گرفت و ادامه داد:«بگیرش آبتین. این مال توست.»
آبتین با کمی تردید دفتر را گرفت و گفت:«این چیه؟»
آقای احدی گفت:«فکر کنم تا حالا فهمیده باشی این یه دفتر خاطراته!»
آبتین خواست لای دفتر را باز کند امّا آقای احدی اخطارکنان گفت:«بازش نکن. حالا وقت این کارها نیست.»
آبتین معترضانه پرسید:«این دفتر چیه؟»
آقای احدی با لحنی که انگار مجبور است پاسخ او را دهد گفت:«این رو سامان کمالی آورده بود. داده بودش به مأمورها. اون‌ها هم از این قضیه کاملاً آگاهند و با هماهنگی اونا، این حالا تو دست‌های توست.»
آبتین از تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:«سامان؟ برادر مهسا؟ فکر می‌کردم اون از من متنفره؟»
سامان برادر کوچک مهسا بود. چندان از آبتین خوشش نمی‌آمد و حتی جواب سلام او را هم نمی‌داد و خیلی هم کم پیش می‌آمد که آبتین و سامان همدیگر را ببینند. از آنجا که حس کنجکاوی آبتین شدّت یافته بود خواست دفتر را باز کند و ببیند چه چیزی درون آن است. هر چند که از ظاهر آن حدس می‌زد این دفتر چند سالی عمر دارد! ولی قبل از اینکه موفق شود آقای احدی دفتر را از میان دست‌های او کشید و خیلی جدی گفت:«به اندازه‌ی کافی وقت برای خوندنش داری آبتین.»

ابتدا دفتر را روی میز گذاشت و سپس کیفش را از روی میز برداشت و کنار پایه آن با احتیاط قرار داد. چرم خالص و گران بهای آن باعث می‌شد که چنین احتیاط کند. لحظه‌ای به آبتین خیره شد بعد ناگهان به سوی او خم شد.
دست‌هایش را به پهنای زیاد بر روی میز ستون کرد و صورتش را تا آنجا که می‌توانست به صورت آبتین نزدیک کرد طوریکه بینی او به بینی آبتین می‌سائید! با لحن مرموزی گفت:«هر حرفی رو که زدی پس می‌گیری آبتین. می‌خوام این کار را خیلی خوب انجام بدی. وانمود کن تو رو تحت فشاری روحی روانی قرار داده‌اند. کلمه شکنجه کلمه بسیار مناسبی برای این کاره. می‌فهمی آبتین؟!»

آبتین که از این نوع رفتار کیومرث احدی کمی ترسیده بود گفت:«چرا باید این‌ها رو بگم؟!»
کیومرث احدی گفت:«عقل تو به کار بنداز آبتین. پنج سال پیش اگه به زندان افتادی به خاطر بی‌عرضگی وکیلت بود. اون یه احمق بود که نمی‌دونست چه طور باید به پلیس فشار آورد و یه پرونده را طولش داد. تو دوست داری بری زندان؟ برای بار دوّم؟»
آبتین صادقانه گفت:«نه»

کیومرث احدی دهانش را به گوش آبتین نزدیک کرد و ادامه داد:«یادت باشه تو فعلاً تو شرایط عفو مشروط هستی. اگه این جناب سرگرد بتونه پرونده تو رو تکمیل کنه و برای دادگاه بدون نقص بفرسته حبس ابد حداقل‌ترین مجازات توست. تو مطمئناً این رو نمی‌خواهی. نه آبتین؟»
آبتین به نشانه علامت مثبت سرش را تکان داد.
احدی ادامه داد:«خب پس هر چی من می‌گم را گوش کن! هر چی تا, حالا گفتی رو تکذیب می‌کنی. دلیلت هم فشار روحی روانی می‌شه. وقتی جناب سرگرد اومد هر چی من گفتم رو تأیید می‌کنی. (با صدای ریزی افزود) چه راست چه دروغ آبتین!»

آبتین متعجبانه تکرار کرد:«چه راست چه دروغ؟!»
امّا قبل از اینکه جوابش را بگیرد آقای احدی که صدای پای آمدن بهزاد رسولی را شنیده بود صاف ایستاد. قیافه آرامی را به خود گرفت و هنگامی که سرگرد رسولی پایش را درون اتاق بازجویی گذاشت با خوش رویی گفت:«آه جناب سرگرد تشریف آوردید؟ این خیلی عالیه! داشتم به آقای آرمان همین چند لحظه پیش می‌گفت باید برای بازجویی آماده بشیم.»

بهزاد رسولی تقریباً با بی اعتنایی از کنار این موضوع گذشت. زمانی هم که به طور کامل وارد اتاق بازجویی شد در به طور خودکار پشت سر او بسته شد. آقای احدی کنار آبتین ایستاد امّا طوری که آبتین احساس کرد او محافظش است!
آقای رسولی قبل از اینکه پشت میز بنشیند خطاب به کیومرث احدی گفت:«ما تقریباً از یکسال پیش با هم آشنا هستیم. یادم میاد سال گذشته شما وکیل آقای آرتیمانی بودید.»
کیومرث احدی سریع گفت:‌»کار کردن برای آقای آرتیمانی افتخار بزرگی است.»
مثل نوکرها حرف می‌زد.
سرگرد رسولی گفت:«تو این مدّتی که شما با مؤکل‌تون صحبت می‌کردید بچّه‌ها بهم گفتند شما هنوز هم وکیل آقای آرتیمانی هستید؟»
جمله‌اش را سؤالی بیان کرد. به همین خاطر هم آقای احدی پاسخ داد:«بله من سرگروه وکلای ایشون هستم! شما حتماً به خوبی می‌دانید نیازهای بیست و هفتمین مرد ثروتمند دنیا با یه وکیل حل نمی‌شه جناب سرگرد!»
بهزاد رسولی ابرویی بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد:‌«بیست و هفتمین مرد ثروتمند دنیا!»

هم آبتین و هم کیومرث احدی صدای او را شنیدند امّا حرفی نزدند.
آقای رسولی باز خطاب به کیومرث احدی ادامه داد:«خب پس حتماً شما باید بدونید آروین آرتیمانی کجا هستند؟ همین الان دورنگاری (فکسی) از پلیس ترکیه به دستم رسید که رسماً سفر آروین آرتیمانی رو به آمریکا با یه جت شخصی تأیید می‌کنه.»
با قیافه‌ای که منتظر جواب بود به چهره‌ی آقای احدی خیره شد.
آقای احدی گفت:«فکر می‌کنم آروین آرتیمانی مظنون شما نیست جناب سرگرد.»
ـ بله، همین طوره.
ـ خب پس با این حساب سفر یک فرد آزاد که حتی مظنون پلیس نیست نباید باعث تعجب پلیس بشود. در ثانی به خاطر اینکه به تمام شبهات نسبت به نوه‌ی آقای آرتیمانی پاسخ بدم جواب سؤال شما را می‌دهم. آروین یه پسر خاصه که به لطف ثروت بی‌نهایت پدربزرگش اجازه هر کاری حتی استفاده از جت شخصی ایشان را بدون اجازه داره.
جناب آقای آرتیمانی بسیار نوه‌شان را دوست دارد و مسلماً استفاده از یه جت اهمّیّت چندانی برای ایشان ندارد. آروین به پدربزرگش گفته بود که برای تعطیلات می‌خواهد به ترکیه برود امّا از جزئیات سفرش به آقای آرتیمانی چیزی نگفته بود. وقتی هم به فرودگاه استانبول رسید به ناگاه سوار بر جت شخصی جناب آقای آرتیمانی شد تا به نیویورک برود.

ـ برای چه؟
بهزاد رسولی این سؤال را پرسید.
آقای احدی که سعی می‌کرد با خوش رویی جواب بدهد گفت:«برای دیدن مادرش. مادر آروین در آمریکا زندگی می‌کنه. هر چند اختلاف شدیدی که بین ایشون و جناب آقای آرتیمانی هست، باعث شد تا آروین چنین تصمیمی بگیره. احتمالاً فکر می‌کرده پدربزرگش چنین اجازه‌ای رو به او نمی‌ده.»گلویش را صاف کرد و ادامه داد:«امید دارم این توضیحات هرگونه ظن نسبت به خاندان آرتیمانی را بر طرف کرده باشد، جناب سرگرد.»

سرگرد احدی سری تکان داد و گفت:«اگه سفر آروین آرتیمانی برای ما اهمّیّتی پیدا کرده به خاطر گفته‌های مؤکل شما بوده آقای وکیل.»
کیومرث احدی لبخند تیزی زد و گفت:«مؤکل من خیلی مایل است مطلبی را به شما بگوید.»
همان طور که حرف می‌زد نگاه تندی به آبتین انداخت. نگاهی که گویا او را وادار به حرف زدن می‌کرد.
امّا آبتین که محو گفتگوهای آن دو شده بود با دست پاچگی گفت:«چه چیزی رو باید بگم؟»
نگاه خشمگینانه وکیل به آبتین افتاد. زمزمه وار گفت:«تکذیب کن.»
آبتین تازه متوجه شد که باید چه بگوید. سری تکان داد و گفت:«آهان3 Period باشه.» سپس همان طور که به بهزاد رسولی نگاه می‌کرد ادامه داد:«من3 Period من تکذیب می‌کنم یعنی چیز3 Period می‌کنم3 Period اِ3 Period یعنی3 Period یعنی3 Period»
امّا دست پاچگی بیش از حدش باعث شد نتواند حرفش را بیان کند. خشم کیومرث احدی دو چندان گشت. طوری به آبتین خیره شد که گویی داشت از عصبانیّت منفجر می‌شد!
آبتین هم که فهمیده بود باید هرچه زودتر جمله صحیح را بگوید، گفت:«من هر چیزی رو که3 Period هر چیزی که دیروز گفتم و تکذیب3 Period تکذیب می‌کنم.»
تقریباً خیال کیومرث احدی برای لحظاتی راحت شد.

امّا آقای رسولی برعکس انتظار آبتین با خونسردی گفت:«تکذیب می‌کنی؟!»
آقای احدی به, جای آبتین جواب داد:«بله. فکر کنم مؤکلم خیلی واضح و شمرده منظورش را بیان کرد.»
بهزاد رسولی با نیم نگاهی به آبتین و نیم نگاهی به کیومرث احدی گفت:«خب این خیلی عالیه! تقریباً داشتم از اون داستان تخیلی خسته می‌شدم!»
لبخند بر لبان او نقش بست امّا قبل از اینکه آن لبخند به طور طبیعی محو گردد کیومرث احدی زهرش را ریخت و آن لبخند را خشک کرد و گفت:«مؤکلم تکذیب می‌کنه چون تحت فشاری که بوده مجبور شده اون داستان را بسازه!»
آقای رسولی ناباورانه گفت: «تحت فشار؟!»
کیومرث احدی که گویا همه چیز مطابق میلش پیش می‌رفت گفت:«بله جناب سرگرد. تحت فشار روانی شما! شما در پایان بازجویی سر مؤکل من فریاد کشیدید.»
سرگرد رسولی جبهه گرفت و گفت:«انتظار داشتی نازش کنم و از روی لُپش یه بوس هم بگیرم؟!»
آبتین به زور توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.
امّا آقای احدی که حالا قیافه و حالتش همانند چوب بی‌روح و خشک بود سریع جواب متلک سرگرد را داد و گفت:«مثل اینکه شما آگاه نیستید مؤکل من شش ماه در تیمارستان بستری بود.»
آبتین مثل آقای رسولی که از زهر احدی مصون نمانده بود ناباورانه گفت:«تیمارستان؟! به اون جا می‌گفتند روان خانه!»
کیومرث احدی پس از چند دقیقه نگاهش را از بهزاد رسولی گرفت و به آبتین دوخت و با لحن دلدار دهنده‌ای گفت:«معذرت می‌خوام پسرم! من نباید این کلمه رو جلوی تو به زبون می‌آوردم.» بعد نگاهش را دوباره به سرگرد رسولی انداخت و ادامه داد:«می‌بینید جناب سرگرد حتی از اسم اون مکان بیزار ه. امّا شما این مسئله را نادیده گرفتید.»
سپس دوباره به آبتین نگاه کرد و گفت:«آبتین پسرم! من از تو یه سؤال می‌پرسم که دوست دارم به من صادقانه جواب بدی. تو این کار رو می‌کنی؟»
آبتین با نیم نگاهی به آقای رسولی گفت:«بله.»
آقای احدی ادامه داد:«تو تأیید می‌کنی که دیروز در پایان بازجویی جناب سرگرد سر تو داد کشید؟»
سرگرد بهزاد رسولی خواست اعتراض کند امّا لحظه‌ای تصمیمش عوض شد شاید می‌خواست ببیند آخر بازی کیومرث احدی به کجا ختم می‌شود امّا آبتین از این فرصت استفاده کرد و جواب داد:«بله3 Period داد زدند.»
کیومرث احدی سری تکان داد و باز پرسید:«تو ترسیدی؟»
آبتین این بار بدون آنکه به بهزاد رسولی نگاه کند جواب داد:«بله3 Period یه خور3 Period»
امّا آقای احدی حرف او را خورد گفت:«خب پس تو ترسیدی. جناب سرگرد می‌بینید مؤکل من از بازجویی شما دچار ترس و وحشت شده.»
بهزاد رسولی با کمی عصبانیت گفت:«گناه باعث ترس می‌شه!»
با کنایه جمله‌اش را بیان کرد و طوری هم بیان کرد که صد در صد منظورش فقط آبتین نبود.
امّا کیومرث احدی که قصد نداشت با این جمله او اوقات خودش را تلخ کند گفت:«این جمله کاملاً درسته. هم در علم روان شناسی و هم در دین قابل قبول هست. امّا شما حتماً می‌توانید به من بگید که چرا مؤکل من اینقدر خواب آلوده؟ چشم‌های پُف کرده‌ش همه چیز و نشون می ده.»
ولی قبل از اینکه اجازه دهد بهزاد رسولی پاسخ او را بدهد ادامه داد:«اجازه بدید خودم بگم. فشار روانی حاصل از بازجویی شما باعث شده مؤکل من دچار روان پریشی! و اضطراب بشه و نتونه درست بخوابه3 Period آبتین پسرم تو دیشب تونستی خوب بخوابی؟!»
آبتین چهره‌ی درهم آقای رسولی را می‌دید و زیاد هم بدش نمی‌آمد این چهره را درهم‌تر ببیند. با این حال صادقانه گفت:«نه. کابوس دیدم.»
آقای احدی وحشت زده گفت:«کابوس دیدی؟ می‌شه بگی چرا؟»
آبتین علاقه شدیدی داشت کمی بزرگ نمایی کند امّا مطمئن بود گفتن حقیقت تأثیر خودش را خواهد گذاشت گفت:«چون3 Period چون تو خواب دیدم تو دادگاه هستم و دادستان به پیشنهاد آقای رسولی از قاضی خواست3 Period می‌خواست که3 Period»
کیومرث احدی حرف را قطع کرد و پدرانه گفت:«تو نباید از چیزی بترسی آبتین. فقط حقیقت و بگو.»
آبتین درست همانند بهزاد رسولی می‌دانست لحن پدرانه کیومرث احدی فریبکارانه است امّا در تأیید حرف او سری تکان داد و گفت:«خُب دادستان به پیشنهاد آقای رسولی از قاضی خواست من رو به مجازات اعدام یا حبس ابد محکوم کنه.»
گرچه با قدرت جملاتش را می‌گفت امّا در پایان نفس راحتی کشید. کمی گفتن خوابی که دیده بود برایش سخت بود!
کیومرث احدی هم که گویا آن چیزی را که منتظرش بود بشنود را شنیده است گفت:«میشه بگی چرا این خواب وحشتناک را دیدی؟»
آبتین می‌دانست پس از گفتن جواب سؤال آقای رسولی حسابی درهم و بهم ریخته خواهد شد. در دلش به صورت او خندید و جواب داد:«چون دیروز آقای رسولی به من گفت ممکنه من رو اعدام کنند یا تا آخر عمرم برم زندان.»
کیومرث احدی وحشت زده فریاد کشید:«به تو گفت تو رو اعدام کنند؟!»
خطاب به آقای رسولی ادامه داد:«خدای من. شما به یک نوجوان چنین حرف وحشتناکی رو زدید؟ حرف از اعدام؟ فکر می‌کردم شما می‌دونید مؤکل من جزء, مظنونین خاص به حساب میاد.»
آقای رسولی عصبانی شد از پشت میز بلند شد و صورت به صورت احدی داد زد:«آقای محترم. اینجا دادگاه نیست که شما دارید چنین سؤالاتی را می‌پرسید.»
ـ امّا من حق دارم از جریان اتفاقات و رفتارهای پلیس با مؤکلم آگاه بشم.
ـ شما اگه اعتراض دارید می‌تونید رسماً و کتباً اعتراض‌تون رو برای قاضی پرونده بفرستید.
ـ مؤکل من تحت فشار روانی شدید شما دیشب درست نخوابیده و کابوس دیده. این بی‌دقّتی شما رو ثابت می‌کنه.
ـ هر نوجوونی که تو این سن قرار داره کابوس می‌بینه. این طبیعیه.
ـ امّا نه برای مؤکل من که سابقه بیماری روانی داره آقا.
تمام جملات شان را با داد و فریاد ادا کردند و از اینکه سر هم داد می‌کشیدند هیچ ابایی نداشتند امّا برای چند لحظه سکوت شد. هر دو در سکوت به هم خیره شدند، بعد در یک عقب نشینی مشترک قدمی به عقب برداشتند. باز سکوت حکم فرما شد تا اینکه آقای احدی با لحن آرامی گفت:«گزارش بازجویی دیروز که شما برای قاضی پرونده فرستادید خوندم. شما اجازه ندادید سروان الیاسی بازجویی را علی رغم اینکه آموزش‌های لازم برای بازجویی از نوجوانان را در اداره پلیس گذرانده اند انجام بدهند. این درسته؟»
بهزاد رسولی جواب داد:«خُب؟!»
لحنش طوری بود که گویا دوست نداشت جواب مستقیم بدهد.
کیومرث احدی هم گفت:«این خب نداره. شما آموزش‌های لازم برای بازجویی از نوجوانان را ندارید آقا. این تخلف قانونی به شمار میاد!»
آقای رسولی از میان دندان‌های بهم فشرده گفت:‌«من قبلاً از آقای آرمان بازجویی کرده‌ام!»
آقای احدی که تقریبا تُن صدایش رفته رفته داشت به حالت عادی باز می‌گشت گفت:‌«اگر بخواهم به گفته شما تکیه کنم باید بگم شما دوبار یه نقض قانون رو تکرار کرده‌اید. درست مثل همین حالا.»
بهزاد رسولی تقریباً با درماندگی دفاع کرد:«قاضی از همه چیز با خبره.»
امّا کیومرث احدی مثل کوه آتشفشانی فعال به خشم آمد و فریاد زد:«تو این کشور قاضی قانون نمی‌نویسه. سران قوه قضائیه قانون می‌نویسند و نمایندگان مردم در مجلس اونو تأیید می‌کنند آقای محترم!»
خشم هم به بهزاد رسولی سرایت کرد. او هم فریاد کشید:«شما نمی‌تونید اینجا تعیین تکلیف کنید. من از قاضی پرونده اجازه گرفتم. اگه این رو تخلف آشکار در امر بازجویی تلقی می‌کنید می‌تونید از قاضی یا حتی من شکایت کنید.»
ـ من این کار را خواهم کرد. برای دفاع از مؤکلم حتماً این کار را می‌کنم.
ـ فکر می‌کنم راه حل قانونی‌شو را بلد باشید آقا! منتظر شکایتتون هستم.»
ـ شکایت من مربوط به دو تخلف شما نمی‌شه. شما تخلف سومی هم دارید. در جریان بازجویی دیروز و هم چنین امروز هیچ روان پزشکی به طور غیرمستقیم حالات و رفتارهای مؤکل من رو زیر نظر نگرفته تا از سلامتیش اطمینان بدست بیاد.»
ـ این رو باید شما درخواست بکنید.
ـ امّا موکل من جزء مظمنونین خاصّه. بدون درخواست من باید این مورد در نظر گرفته می‌شد.
آبتین تقریباً از دعوا و بگو مگوها و فریادهای آن دو خسته شده بود. آنقدر که دوست داشت با دست گوش‌هایش را بپوشاند و شروع به جیغ کشیدن کند. حالا واقعاً احساس می‌کرد دارد مثل روانی‌های زنجیره‌ای می‌شود و کم کم نمی‌تواند خودش را کنترل کند. امّا با این همه از عمق نفرت بین کیومرث احدی و بهزاد رسولی آگاه شد. دیگر مطمئن شد متنفرترین آدم‌های روی این کره زمین این دو هستند. زیر لب دعا کرد:«خدایا این بازجویی کی تموم می‌شه؟»

زمزمه او به گوش‌های تیز کیومرث احدی رسید. قدمی را که عقب رفته بود را بازگشت و دوباره کنار آبتین ایستاد. خطاب به بهزاد رسولی گفت:«من یه پیشنهاد دارم که امیدوارم موافقت کنید. مؤکلم حاضر هستند هر چیزی رو که دیروز و امروز اتفاق افتاده را فراموش کند به این شرط که اجازه بدهید امروز دیگر از او بازجویی نشه.»
بهزاد رسولی با کمی تردید خودش را به میز رساند و گفت:«بازجویی نشه؟!»
کیومرث احدی سریع گفت:«فقط برای امروز! مؤکل من دیشب درست نخوابیده. فشارهای بازجویی دیروز هنوز در تنش مانده و با لغو بازجویی می‌تونیم کمک بزرگی به او بکنیم.»
از چهره‌ی خسته بهزاد رسولی معلوم بود که خودش هم چندان بدش نمی‌آمد که بازجویی تمام شود. با این حال از آبتین پرسید:«آقای آرمان شما واقعاً نیاز به خواب یا استراحت دارید؟»
ناخواسته از دهان آبتین خمیازه‌ای خارج شد.
البته نگاه آقای رسولی به او طوری بود که فکر کرد دارد وانمود می‌کند.
آبتین گفت:«دوست دارم قبل از استراحت مادرمو ببینم.»
آقای احدی سریع جبهه گرفت و گفت:«تو هنوز مادرت و ندیدی؟!»
و قبل از اینکه او بتواند موضعش را کامل کند آقای رسولی سریع گفت:«خواهش می‌کنم بزرگش نکن! امروز بعد از ظهر مادر و نامزد‌ آقای آرمان برای ملاقات و هم چنین بازجویی به اینجا می‌آیند. شما هم می‌تونید در تمام, بازجویی‌ها شرکت داشته باشید.»
قبل از اینکه احدی حرفی بزند آبتین متعجبانه پرسید:‌«بازجویی؟! از مادرم و مهسا؟ به خاطر چی؟»
آقای رسولی با آرامشی که بیش از حد به آن نیاز داشت گفت:‌«فقط برای پرسیدن چند تا سؤال. چیزی نیست.»
کیومرث احدی که تقریباً تمام زمان بازجویی به میل و علاقه او پیش رفته بود گفت:«این خیلی خوبه. امّا خیلی خوب‌تر می‌شد اگه آبتین قبل از دیدن مادر و نامزدش تحت معاینه یک روان پزشک قرار بگیره. فکر کنم این حق را داشته باشه.»
این حرف تا مغز استخوان آبتین را سوزاند. اگر صحبت‌های پیش از بازجویی نبود باور نمی‌کرد که وکیل او بی‌اندازه مایل است او را روانی جلوه دهد!
آقای رسولی سری به تأیید تکان داد. در واقع هر سه نفرشان از پایان این جدل راضی به نظر می‌رسیدند هر چند که آبتین لبخند پیروزی را به صورت کیومرث احدی به وضوح می‌دید. طوری لبخند می‌زد که گویی باید در کارنامه حرفه‌ای دوران وکلاتش یک پیروزی دیگر بر سرگرد بهزاد رسولی برای او ثبت کنند!

بهزاد رسولی گرچه متوجه این لبخند شد ولی سعی کرد بدان اهمّیّت ندهد. پشت به آبتین و احدی کرد و رو به دوربین ایستاد امّا این بار او حرفی نزد و کسانی که پشت دوربین بودند هم منتظر حرفی از او نشدند و در را باز کردند. ابتدا بهزاد رسولی از اتاق خارج شد امّا چند ثانیه بعد همراه با سرباز نادری وارد اتاق شد. با چشم به او اشاره کرد. سرباز نادری هم بدون معطلی منظور مافوقش را فهمید.

دستبند را از کنار کمرش باز کرد امّا همین که خواست به سوی آبتین قدمی به جلو بردارد آقای احدی همچون یک مادر فداکار و دلسوز جلوی او را سد کرد و وحشت زده فریاد کشید:«خدای من! دستبند؟! این خلاف قانونه. مؤکل من سابقه بیماری روانی داره. این اون رو وحشت زده می‌کنه.»
سرباز نادری از فریاد وحشت زده آقای احدی وحشت کرد و عقب رفت در عوض آقای احدی پشت به او و مافوقش کرد و ناگهانی آبتین را در آغوش کشید. نجوا کنان گفت:‌«نترس پسرم. اصلاً نیازی نیست به اون دستبند نگاه کنی.»
طوری حرف می‌زد که آبتین حس می‌کرد او منتظر چنین اتفاقی بوده تا توانایی‌ها خودش را در نقش بازی کردن به رُخ دیگران بکشاند و همچون یک بازیگر حرفه‌ای ادامه داد:«آبتین پسرم به من توجه کن. تو نباید از دستبند بترسی. می‌فهمی عزیزم؟!»
آبتین از چهره‌ی قرمز شده و عصبانی آقای رسولی منظور او را فهمید و برای آنکه بر حرص خوردن آقای رسولی چیزی اضافه کند با بغضی دروغین گفت:«ولی من از دستبند می‌ترسم!»
البته آبتین به خوبی وکیلش بلد نبود بازی کند و تقریباً ناشیانه و مبتدی جمله‌اش را بیان کرد ولی همین برای مرد موذی‌ای همچون کیومرث احدی کافی بود تا زهر بیشتری بر بدن بهزاد رسولی تزریق کند و او را بیشتر عصبانی کند. گفت:«ولی تو نباید بترسی. اون فقط یه تیکه فلزه. پلیس‌ها آرامش دهنده‌ی جامعه ما هستند. پس دلیلی وجود نداره بترسی پسرم!»
کنایه‌های احدی همچون تیری زهرآلود بر سینه بهزاد رسولی می‌نشست. قیافه عصبانی او واقعاً دیدنی بود.
آبتین از لحن وکیل ماهر و موذی‌اش چنین برداشت کرد که باید به این نقش ادامه دهد ولی دیگر قادر نبود. خیلی سریع تمام کرد و گفت:«من سعی می‌کنم دیگه نترسم!»
اگر هم خودش می‌خواست ادامه دهد نمی‌توانست. دوست داشت پشت به زمین بیفتد و دست و پا زنان بلند همچون دیوانگان به قیافه بهزاد رسولی بخندد. آقای رسولی مات و مبهوت و عصبانی به او واحدی خیره شده بود. خود احدی هم طوری کلمه پسرم را بلند ادا می‌کرد تا حیّرت و عصبانیّت او بیشتر شود گرچه آبتین فکر می‌کرد کیومرث احدی به پسر خودش هم ـ البته اگر پسری داشته باشد ـ چنین با آب و تاب کلمه پسرم را نگفته است!
آقای احدی از آبتین فاصله گرفت. حالت صورتش چندان راضی به نظر نمی‌رسید. شاید با زبان بی‌زبانی به آبتین می‌گفت«زود تمامش کردی. باید کمی لفتش می‌دادی تا اثر گذاری‌اش ماندگارتر شود!» ولی با این اوصاف کیف چرمی‌اش را از روی زمین برداشت و خطاب به سرگرد رسولی گفت:«اگه امکان داشته باشه خیلی مایل هستم سلول آبتین را از نزدیک ببینم. دوست دارم مطمئن بشم همه چیز از نظر استاندارد رعایت شده.»
آخرین خنجر او کاری‌تر بر تن خسته و عصبانی بهزاد رسولی نشست. بألاخره او را از کوره راند. بهزاد رسولی با حالتی عصبی و در حال انفجار خطاب به سرباز نادری گفت:«ببرشون3 Period همین حالا.»
و سریع پس از پایان جمله‌اش مثل تیر از شصت در رفته از اتاق بازجویی خارج شد. آنقدر عصبانی و حرص خورده بود که آبتین برای لحظه‌ای دلش برای او سوخت.
لبخند شیطانی بر لب‌های کیومرث احدی نشست. با لحنی پیروزمندانه ولی زمزمه وار طوری که فقط آبتین بشنود گفت:«فکر نمی‌کنم وکیلی تو ایران وجود داشته باشه که بتونه مثل من این جناب سرگرد رو عصبانی کنه.»
آبتین با او صد در صد, هم عقیده بود. وکیل قبلی او که پنج سال پیش وکالت او را به عهده داشت بی‌عرضه‌تر از آنی بود که بتواند حتی یکبار بهزاد رسولی را عصبانی کند! در دلش بی‌نهایت خوشحال بود که کیومرث احدی وکیل اوست.
سرباز نادری که بهتش کمتر از مافوقش نبود زمزمه کرد:«بألاخره من باید دستبند بزنم یا نه؟»
امّا با نگاه تند و عصبانی وکیل آبتین حرفش را به فراموشی سپرد و دوستانه گفت: «اِ3 Period بریم؟»
سرباز نادری طوری حرف می‌زد که گویی برای حرف زدنش باید اجازه بگیرد! آن هم از کیومرث احدی!
کیومرث احدی با حالتی از خود راضی از اتاق بازجویی خارج شد. پشت سر او آبتین هم در حالیکه دفتر خاطرت زرد رنگ را به دست داشت همراه با سرباز نادری خارج شد و پس از پیمودن دو راهرو نسبتاً کم طول به پشت در طوسی رنگ سلولش رسید. تمام راه در پوست خود نمی‌گنجید و آشکارا لبخند می‌زد. هر چند که لبخندهای او از سوی سرباز نادری نادیده گرفته می‌شد ولی از ته دل از خدا شکرگذاری می‌کرد. البته نه به خاطر پیروزی ظاهری وکیلش بر سرگرد احدی بلکه به این خاطر که حداقل فکر می‌کرد یا دادگاهی نمی‌شود و یا در دادگاه زندانی! این امیدی فوق العاده به او می‌داد. همه چیز در نظر آبتین می‌توانست ختم به خیر شود!

همین که در سلولش توسط سرباز نادری باز شد آقای احدی نگاهی سراسیمه به درون سلول انداخت و گفت:«خب انگار همه چیز اینجا مرتبه.»

و همان طور که دهانش را بدون اعتنا به سرباز نادری به گوش آبتین نزدیک می‌کرد زمزمه وار گفت:«امیدوارم نیمه شب همه چیز اون طور که من می‌خوام پیش بره.»
آبتین منظور او را نفهمید. اصلاً از گفتن این جمله منظوری هم داشت؟ یا فقط از شوق آنچه که در اتاق بازجویی اتفاق افتاده بود چنین حرفی را زده بود؟ به هر حال بی‌اهمّیّت به حالت گیج آبتین باز سری تکان داد و آمرانه خطاب به سرباز نادری گفت:«می‌تونی کارت و انجام بدی.»
سرباز نادری چشم غرّه‌ای به او رفت. طوری که انگار می‌خواست با زبان بی‌زبانی به او بگوید «تو مافوق من نیستی!» امّا هنگامیکه دید طرز نگاه او هیچ تأثیری در وکیل کار کشته‌ای همچون احدی ندارد بی‌خیال اعتراض شد و زمانی که آبتین وارد سلول شد در سلول را با کمی عصبانیت بست.
همین که آبتین خودش را تنها در سلول دید نفس راحتی کشید و زیر لب زمزمه کرد:«بیچاره رسولی اگه پنج سال پیش وکیل من آقای احدی بود حتماً تا حالا سر از تیمارستان در آورده بود!»
از این جمله بی‌اختیار خندید و سعی کرد قیافه‌ای سرگرد احدی را در حالیکه در تیمارستان است و همچون یک بیمار روانی با او برخورد می‌کنند را تجسم کند!
نتوانست دیگر خنده‌اش را نگه دارد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد تا آنجا که توان داشت خندید. آنقدر خندید که اشک شادی دور چشم‌های او را فرا گرفتند و او مجبور شد برای دور کردن آن‌ها همه‌شان را از گوشه‌ی چشمش پاک کند!
چند لحظه‌ای طول کشید تا بتواند خنده را از لبانش پاک کند. با محو خنده متوجه دفتر زرد رنگ شد که در دست او کمی سنگینی می‌کرد. بر لبه ی تخت نشست و با دقّت بیشتری به دفتر نگاه کرد. کمی کهنه به نظر می‌رسید. شاید از نگاه آبتین چهار پنج سال حداقل زمان استفاده از این دفتر بود. امّا قبل از اینکه آن را باز کند متوجه تعداد زیادی کاغذ کوچک در میان صفحات شد که قسمتی از آن‌ها از انتهای دفتر بیرون مانده بودند.
مثل این بود که صاحب دفتر کاغذها را برای سریع‌تر پیدا کردن صفحه‌های مورد نظرش قرار داده باشد. گرچه بی‌علاقه هم نبود که نگاهی به آن صفحات بیندازد ولی کنجکاوی‌اش را فرو نشاند و دفتر را گشود. با گشودن آن کاغذی که پشت جلد دفتر با چسب چسبانده شده بود چشم‌های آبتین را به خود معطوف ساخت. بر روی کاغذ دست خط نه چندان آشنایی را می‌دید که چنین نوشته بود:

سلام
حتی یک روز هم نمی‌تونستم فکر کنم که مجبور می‌شوم چنین کاری و انجام بدهم. وقتی خبر دستگیری تو را از زبون مهسا شنیدم با خود گفتم این بهترین موقعیته تا تو با حقایقی آشنا بشی که هیچ وقت سعی نکردی اونها رو ببینی. متأسفم آبتین ولی من دوست نداشتم تو گناه دیگران شریک بشم. تنها خواهشی که از تو دارم اینه که کاغذهای لای صفحه‌ها را یکی یکی دنبال کنی و مطالب اون صفحه‌ها رو بخونی. فقط امیدوارم از دست خواهرم عصبانی نشی. اون مجبور بود.

سامان
آبتین با تعجب زمزمه کرد:«اون مجبور بود؟»
گرچه نام سامان برادر کوچک مهسا را زیر یادداشت می‌دید امّا به خوبی نتوانسته بود منظورش از نوشتن و فرستادن این دفتر و همین طور جمله آخر یادداشتش را بفهمد. با این حال حس کنجکاوی او را وادار می‌نمود تا منظور سامان را به خوبی بفهمد و درک کند! برای این کار هم فقط باید کاغذهایی که به نشانه علامت لای صفحات دفتر بود را دنبال می‌کرد و کرد و اوّلین کاغذ را که چهار صفحه بعد بود را با باز, کردنه صفحه از میان دفتر بیرون کشید. هیچ چیزی بر روی آن نوشته نشده بود. کاغذ کوچک و تقریباً طویل خالی از سیاهی بود امّا نوشته‌های بر روی آن صفحه از دفتر خاطرات نظرش را به خود جلب کرد. این بار دست خط برای او آشنا می‌آمد. بله دست خط مهسا را به خوبی می‌شناخت و حالا می‌دید که دست خط او بر صفحات این دفتر زرد رنگ خودنمایی می‌کند. نتوانست کنجکاوی‌اش را فرو نشاند و خواند:

«امروز اوّلین روز کاری من در کلینیک ویژه نگهداری از بیماران روانی بود. با اینکه این مرکز وابسته به زندان بود ولی به لطف عمه هستی و عمو سهراب قرار شد به عنوان کارآموز از امروز مشغول به کار بشوم. در شروع کار همه چیز خوب بود. خود عمه هستی که رئیس کلینیک بود من رو به دفتر کارم برد و چند تا توصیه بهم کرد و در آخر هم گفت مثل یه دختر خوب باشم.
همه چیز خیلی عالی پیش می‌رفت حتی دیگر پرستارهای بخش با من با احترام و مهربونی برخورد می‌کردند. فکر می‌کنم فهمیده بودند من برادرزاده رئیس شون هستم! امّا وقتی نسرین سرپرستار بخش من رو برد تا اتاق‌ها و بیمارها و سایر جاهای دیگر را به من نشان بدهد تازه متوجه شدم قسمتی از کلینیک برای درمان نوجوانان و کودکان است. ابتدا نتونستم باورکنم بچّه‌های کوچیک هم به بیماری‌های روانی دچار می‌شن ولی وقتی اون‌ها رو دیدم برای چند لحظه از تعجب خشکم زد. مخصوصاً وقتی در آخرین اتاق بخش پسر بچّه یازده ساله‌ای رو دیدم، در حالیکه زانوهاشو تو سینه‌اش جمع کرده بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود!

نسرین بهم گفت اسمش آبتین آرمانه! و یه هفته‌ای هم می‌شه که به اینجا آورده‌اند. امّا وقتی داستان پسر بچّه را شنیدم از تعجب خشکم زد. اصلاً‌ نمی‌تونستم باورکنم این پسر بچّه نیم تاج سلطنتی رو دزدیده باشه. با این حال نسرین بهم گفت دکترها ازش قطع امید کرده‌اند. فکر می‌کنند دیگه خوب نمی‌شه. شوک سختی بهش وارد شده! هنوز هم دلم به حال اون پسر بچّه می‌سوزه! طلفک صورت مظلومی داشت و اصلاً بهش نمی‌اومد دزد باشه!»
1/7/82 آبتین بدون آنکه فکر کند دوّمین صفحه‌ای که سامان برای او در نظر گرفته بود را آورد و سریع شروع به خواندن کرد.
«امروز دهمین روز کاری من در کلینیک بود. عمه هستی تقریباً از کارم راضیه ولی من فکرم بیشتر از همه مشغول آبتینه. با اینکه دوست دارم ذهنم را از فکر اون خالی کنم ولی مدام حالت صورت غم زده‌اش جلوی چشامه‌! فکر کنم باید یه کاری انجام بدم. امّا همه از اون قطع امید کردند و کسی باهاش کاری نداره. تنها کاری که با اون دارند دادن قرصه. فردا که سرکار رفتم با عمه هستی صحبت می‌کنم تا اجازه بده قسمتی از وقتم و کنارش بگذرونم. خدا کنه که قبول کنه.»

10/7/82
صفحه مورد نظر بعدی را آورد و خواند:
«امروز یه اتفاق فوق العاده خوب افتاد. یک ماهی می‌شد که می‌رفتم پیش آبتین. هر کاری می‌کردم تا اون یک کلمه حرف بزنه. از چشمک و لبخند و در آوردن ادا گرفته تا نقش یه دوست. گاهی تا ساعت‌ها براش حرف می‌زدم امّا اون یک کلمه هم حرف نمی‌زد. فقط به دیوار رو به رویش خیره نگاه می‌کرد امّا امروز وقتی وارد اتاقش شدم بهم گفت:«اسمت تو چیه؟» از خوشحالی جیغ کشیدم. فکر کنم این کار رو کمی بلند انجام دادم. چون تمام پرستارها از ترس ریختند تو اتاق! فکر می‌کردند برای من اتفاقی افتاده! خدا جون ممنونم ازت. فکر کنم امروز بهترین روز زندگیمه.»
9/8/82
صفحه مورد نظر بعدی را آبتین آورد و خواند:
«امروز آبتین رو بر گردوندند به زندان. حالش کاملاً‌ خوب شده بود. گرچه دکترها می‌گفتند این مثل یه معجزه می‌مونه ولی آبتین خوب خوب شده بود. امّا وقتی اون رو منتقل می‌کردند به زندان چشم‌هاش پر از اشک بود. احساس می‌کنم کمی در روابطم با اون زیاده روی کرده باشم. اون پسر مثل عاشق‌ها با من برخورد می‌کنه! وقتی بردنش من هم نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. خودمو تو بغل عمه هستی جا دادمو تا اونجایی که می‌تونستم گریه کردم. وقتی گریه‌هام تموم شد عمه هستی بهم گفت:«اگه فکر می‌کنی نیاز هست، ترتیبی می‌دم تا تو رو منتقل کنند به درمانگاه زندان.»
خدا جون یعنی عمو سهراب قبول می‌کنه؟»
15/1/83
«آناهیتا خانم مادر آبتین امروز به زندان اومد تا با عمو سهراب که رئیس زندان هست ملاقات کنه. اوّل پیش من اومد و بهم گفت رابطه مو با آبتین قطع نکنم! من به ایشون گفتم آبتین طوری با من رفتار می‌کنه که انگار من نامزدش هستم و قرار هست به زودی با هم ازدواج کنیم ولی آناهیتا خانم با التماس ازم خواست این رابطه را قطع نکنم. بهم گفت آبتین یه نوجونه و همه چیز را خیلی زود فراموش می‌کنه. الان داغه و خیلی متوجه نیست داره چه کار می‌کند امّا بعد از یه مدّت سرش به سنگ می‌خوره و عاقل می‌شه!

بعد از ملاقات آناهیتا خانم با عمو سهراب، عمو سهراب هم با نظر ایشون موافق, بود. بهم توصیه کرد این کار رو ادامه بدم چون ممکنه آبتین دوباره ضربه سخت روحی دیگری بخوره و برگرده به حالت اوّلش!»
3/5/83
«چند روزی هست که احساس می‌کنم عذاب وجدان دارم. آبتین به من بی‌دریغانه محبّت می‌کنه و سعی می‌کنه منو خوشحال کنه. سعی می‌کنم وقتی پیش اون هستم خودم و شاد و خوشحال نشون بدم و همین طور فردی که اون رو دوست داره، ولی بعد از اینکه اون به سلولش بر می‌گرده احساس گناه تمام وجودم و فرا می‌گیره. تا کی باید به این بازی ادامه بدم؟ من هجده سالمه و آبتین یه پسر بچّه دوازده ساله! ما نمی‌تونیم رابطه عاطفی داشته باشیم. اعتراف می‌کنم گاهی اوقات از اینکه آبتین چنین صادقانه به من عشق می‌ورزه خوشحال می‌شم و برای اینکه اثر خوشحالی از بین نره به خودم می‌گم همه چیز قراره به زودی تموم بشه ولی هر روز اون بیشتر به من علاقه نشون می‌ده. بعضی شب‌هابه این فکر می‌کنم که من یه انسان پلیدم که دارم احساسات پاک یه پسر بچّه دوازده ساله را به بازی می‌گیرم!»

12/12/83
سوزش عجیبی بر گونه‌هایش حس می‌کرد. اشک گونه‌های آبتین را می‌سوزاند! نمی‌توانست گریه نکند. بغض گلویش چند لحظه‌ای می‌شد شکسته شده بود. بی‌صدا گریه می‌کرد. احساس بدی داشت. احساسی که به او می‌گفت هرچه جلوتر بروی خاطرات و نوشته‌های بدتری را خواهی خواند. نیرویی در بدنش به جریان افتاده بود که او را وادار می‌ساخت جلوتر نرود، ادامه ندهد. امّا دیگر دیر شده بود. خاطره علامت دار بعدی رو به رویش گشوده شده بود. با چشم‌هایی اشک آلود خواند:

«دیگه از دست کادوهای وقت و بی‌وقتش خسته شدم! به هر بهونه حتی دروغ هم کادو می‌خره. امروز هم کادو خریده بود و به دروغ به بهانه روز تولدم آورد. خیلی خوب می‌دونستم روز تولدم رو بهتر از هر تاریخی حفظه امّا سعی کردم فقط حالیش کنم اشتباه کرده. کم کم دارم از دستش خسته می‌شم! همون لحظه‌‌ای که کادو رو بهم داد برای یه لحظه فقط برای یه لحظه خواستم همه چیز و بهش بگم. واقعیت را بهش بگم و خودم رو خلاص کنم امّا اگه یاد حرف‌ها و قول‌های دیروز که به مادرش آناهیتا دادم نمی‌افتادم حالا اون از همه چیز باخبر بود!»
17/2/84
ورق زد و خاطره نشان دار بعدی را خواند:
«امروز یه دعوا بزرگ تو زندان بین زندانی‌ها راه افتاد. پسری که اسمش آروین آرتیمانی بود و تازه به زندان اومده بود دو سه نفر از زندانی‌ها رو حسابی زد. خودش هم زخمی شد. لبش پاره شد و همراه اون زندانی‌های دیگه رو هم به درمانگاه آوردند. وقتی داشتم اون پسر را مداوا می‌کردم کمی از چهره‌اش ترسیدم. قیافه‌ی خشکی داشت و خیلی هم کم حرف می‌زد. امّا نمی‌تونستم درک کنم چرا اون به آبتین این همه علاقه داره؟ وقتی داشتم خون‌های دور لبش و پاک می‌کردم ناگهان به چشم‌های من زل زد و خیلی جدی بهم گفت«دست از سر آبتین بردار خانوم پرستار! اون اسباب بازی تو نیست که هر موقع ازش خسته شدی، بندازیش دور!»
یکّه خودرم. باز دوباره احساس گناه و عذاب وجدان تو وجودم جولان می‌ده. یعنی اون همه چیز رو به آبتین می‌گه؟!»
20/1/86
«امروز برای دهمین بار تو ماه گذشته آناهیتا به دیدنم اومد. این هم مثل من خیلی خوب می‌دونست پسرش همین روزها قفل قلب شو می‌شکونه و از من درخواست ازدواج می‌کنه؟ همه این رو می‌دونند حتی آروین. تو این یه سال که هم سلولی آبتینه، مثل یه برادر واقعی از اون حمایت می‌کنه. ازش متنفرم! هر وقت اون رو می‌بینم عذاب وجدان به سراغم میاد. از عصبانیّت شروع به خوردن ناخن‌هام می‌کنم. اون به آبتین مثل یه برادر صادق رفتار می‌کنه امّا رفتار من همراه با خیانته. هفته پیش برام خواستگار اومد.
از قبل احسان و می‌شناختم. پسر با ادب و تحصیل کرده‌ای. احسان سال آخر دانشگاهه. از پدرم من رو خواستگاری کرد. پدرم هم از اون خوشش میاد ولی دادن جواب رو به عهده خودم گذاشت. من هم زمان خواستم. آناهیتا خانم هم به خاطر همین امروز اومد پیشم.
اون هم نگران به هم ریختن حالت طبیعی آبتینه. بهم گفت اگه آبتین ازم درخواست ازدواج کرد قبول کنم! واقعاً که؟ این زن بچّه‌ شو لوس بار آورده. براش هر کاری می‌کنه. وقتی هم با تعجب تو صورتش خیره شدم برام دلیل آورد و توجیه کرد وقتی از زندون اومد بیرون کاری می‌کنه من رو فراموش کنه. قسم خورد که این کار و می‌کنه! می‌خواستم بهش بگم نه. می‌خواستم بهش بگم دیگه حوصله این بچّه لوس و نُنُرشو ندارم امّا قبل از اینکه اعتراض کنم و حرف دلم رو با اینکه می‌دونست، بزنم یه چک بیست میلیون تومنی تو دستم گذاشت.
نتونستم بیست میلیون رو نادیده بگیرم. من به اون پول نیاز دارم. اصلاً به من چه؟ بچّه اون عاشق من شده. چرا من نباید اون پول رو بگیرم؟ زمانی هم که از زندون اومد بیرون همه چیز رو خودم بهش می‌گم. اگه باز دیوونه هم شد برام مهم نیست. فعلاً تمام چیزی که برام, مهمه اینکه جواب رد به احسان بدم و نقش خودم رو خوب بازی کنم و فکر کنم چه طوری می‌شه این پول رو خرج کرد. اگه آبتین هم تو چند روز آینده از من درخواست ازدواج کرد خیلی ساده بهش می‌گم:«بله». یه عقده ساده به جایی بر نمی‌خوره که!»

15/4/87
شدّت اشک گونه‌هایش آبتین را در اشک شور چشم‌هایش غرق کرده بود. آنقدر اشک دور چشم‌هایش را گرفته بود که دیگر هیچ چیزی را به طور واضح نمی‌دید. قلبش غم بار می‌تپید و باور نداشت کسی را که در این پنج سال عاشقانه دوست می‌داشت چنین او را به بازی گرفته باشد. حتی فکر چنین بازی‌ای را در این پنج سال در سرش نمی‌پروراند. مادرش، مهسا، سهراب کمالی رئیس زندان می‌دانستند او در چه بازی‌ای افتاده است و نه تنها به او چیزی نگفته بودند بلکه سعی کرده بودند این بازی را تا آنجا که می شد، ادامه دهند! همه او را به بازی گرفته بودند. حتی مهسا!

نمی‌خواست به خواندن این دفتر خاطرات شیطانی ادامه دهد امّا هنوز یک خاطره نشان دار دیگر باقی مانده بود. چهره‌ی ابلیس مانند مهسا حتماً با خواندن آن خاطره بیشتر نمایان می‌شد. اشک را از دور چشم‌هایش پاک کرد و به سختی خواند:
«یک ماهی است که آبتین از زندان آزاد شده. امروز برای ناهار در رستورانی قرار گذاشتیم. دیروز که با مادرش آناهیتا خانم تلفنی صحبت می‌کردم ازش خواستم فعلاً سعی نکند واقعیت را به آبتین بگوید. دلیلی را که خودش در این چند سال به خورد من می‌داد به خوردش دادم. گفتم ممکنه آبتین دچار ضربه روحی شدید بشه و این بار نتونیم کاری براش انجام بدهیم. آناهیتا حاضر است هر کاری برای آبتین بکند، بنابراین خیلی راحت حرف مو قبول کرد.
بی‌نهایت خوشحال شدم. تا زمانی که آبتین اسیر منه پول هم مثل فواره آب، دورم می‌ریزه! تا حالا حداقل شصت میلیون تومن آناهیتا خانم بهم پول داده تا قفل دهنم رو باز نکنم. اون زن خیلی خوب مزه دهن مو فهمیده. اگه با آبتین هم ازدواج کنم مهم نیست این فقط یه ازدواج صوری ست. تا زمانی که مادرش بهم پول می‌ده من هم به نقشم ادامه می‌دم البته اگه این آروین پسرک لعنتی بذاره. امروز وسط ناهار خوردن من و آبتین یهو مثل جن ظاهر شد و اون رو با خودش برد. اون می‌دونه من دارم چی کار می‌کنم. هرچه قدر هم که تونست متلک بارم کرد. نباید بذارم آبتین با اون رابطه داشته باشه! ظهر هم که آبتین رو با خوش می‌برد، ناگهان بی‌اراده از دهنم بیرون پرید«شوهرمو داری کجا می‌بری؟»

نمی‌دونم چرا این جمله احمقانه را به زبان آوردم. همه تو رستوران بهم خندیدند. حتی می‌تونستم لبخند ریزی که روی لب‌های آروین بود و ببینم. اون هم به تحقیر بهم می‌خندید. قسم می‌خورم تا یه هفته با آبتین حرف نزنم! این طور دیگه با اون پسرک لعنتی حرف نمی‌زنه. اصلاً لعنت به این آبتین که انقدر از این پسرک می‌ترسه. باید با مادرش، آناهیتا خانم حرف بزنم. این طوری نمی‌شه!»

1/8/87
همین که آخرین خاطره‌ی آن دفتر زرد رنگ شیطانی را خواند، سیل اشک جاری از چشم‌های آبتین ناگهان متوقف شد. نفرت که در حال شعله ور شدن بود مانع ریزش اشک از چشم‌های تر شده آبتین می‌شد. ناگهان بلند شد.
نگاهی بغض آلود همراه با کینه و نفرت در لحظه‌ای به دفتر انداخت و در کمتر از ثانیه‌ای با پرتاب آن به سوی دیوار عقده‌ی درونش را سعی کرد تخلیه کند. گرچه دفتر با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و با صدای خفیف تری به زمین افتاد امّا عقده‌ای در آبتین وا نشد. عقده همراه با کینه و نفرت از همه حتی مادرش در گلوی او گیر کرده بود. نمی‌توانست به خوبی بفهمد این عقده چگونه به وجود آمده است. امّا او این را به خوبی می‌دانست که نمی‌تواند عمق نفرتش را از نزدیک‌ترین عزیزانش بیان کند!

ناگهان بر روی تخت نشست. بر وسط تخت قرار گرفت و همان طور که پاهایش را در سینه می‌فشرد نشست. به دیوار روبه رویش خیره شد. به دیوار گچی و سفید. این کاری بود که درست پنج سال پیش انجام داده بود و همین طور دیروز صبح قبل از اینکه دستگیر شود. اصلاً دوست داشت دوباره دیوانه شود! تعادل روحی‌اش را از دست بدهد و همچون دیوانگان به نقطه‌ای نامعلوم خیره شود.
خیره شود و اصلاً نفهمد چه کسانی دور و برش هستند، به او چه می‌گویند، راست می‌گویند یا دروغ، صادق هستند یا ریا کار. اصلاً نمی‌خواست در این جهان باشد. او که بیشتر شبیه عروسک خیمه شب بازی برای نزدیکانش شده بود پس دلیل زندگی‌اش چه بود؟ حتی مادرش هم او را فریب داده بود. عاشق دختری شده بود که فقط از او تا می‌توانست سوء استفاده کرده بود. او را به بازی گرفته بود. خودش را شماتت می‌کرد. برای لحظه‌ای از خودش هم متنفر شد. متنفر شد چرا که آروین سعی کرده بود این را به او بفهماند امّا او کارش را حسادت تلقی کرده بود. همین آخرین باری که با او سوار بر لیموزین بودند او اشاره کرده بود که دارند, بازی‌اش می‌دهند و وقتی آبتین با عصبانیّت پرسیده بود «کی آ؟!» آروین جواب او را داد و گفت:«همون‌هایی که نمی‌خوان دوباره تو رو، رو تخت بیمارستان روانی ببینند!»

اشک دوباره جاری شد. در عمق قلبش احساس سنگینی غریبی می‌کرد. احساسی که با آن مأنوس نبود. حس تنهایی هم به این احساس اضافه شده بود و البته در نهایت حس تنفر از خویش. خودش را چه احمق می‌پنداشت که آروین را حسود به حساب آورده بود. حالا تمام حرف‌های او ـ یکی یکی ـ در ذهنش مرور می‌شد:

«گاهی اوقات باید ربات باشی تا واقعیت و ببینی. چون وقتی عشق میاد عقل از سر می‌پره.»
«عشق کورکورانه نیاز به سن نداره. درست مثل تو.»
«مشکل ما ایرانی‌ها اینکه خیلی احساساتی هستیم. حالا فرقی نمی‌کنه رئیس جمهور باشیم یا رئیس زندان یا یه مادر یا یه کارآموز پرستاری!»
«برای کسی تب کن که حاظر بشه برات بمیره»
نتوانست بیشتر از این زانو بغل کنان بنشیند. بر روی تخت ولو شد. صدای هق هق گریه‌اش در کمتر از ثانیه‌ای سلول زندان را پرکرد. بلند بلند می‌گریست. می‌گریست و بالشت تخت را تا آنجا که می‌توانست به صورتش می‌فشرد .
شاید با این کار قصد داشت خودش را خفه کند امّا نه! نمی‌توانست خودش را بکشد. به خودکشی اعتقادی نداشت! بالشت را به صورتش می‌فشرد تا صدای گریه‌های حزن انگیزش را کسی نشنود. نمی‌خواست کسی برای او دل بسوزاند. گرچه بعید هم نمی‌دانست کسی در این جهان به حال او دل بسوزاند!

ناگهان باز به یاد آروین افتاد. چه قدر دلش می‌خواست او اینجا کنارش بود. حتماً با وجود او آرامش از دست رفته‌اش را باز می‌یافت. چه قدر دلش برای آروین تنگ شده بود امّا حتی آروین هم دیگر در کنار او نبود!
گریست و گریست آنقدر که گذر زمان را از دست داد فقط آنچه را که فهمید این بود که سرباز نادری یکبار برای خوردن ناهار در سلول او را باز کرد و از او خواست بیرون بیاید ولی آبتین هیچ توجهی به او نکرد. سرباز نادری هم بی‌اهمّیّت در سلول را دوباره بست. یکبار دیگر هم ـ که فکر می‌کرد ساعتی پیش باشد ـ در سلول او باز شد دوباره سرباز نادری بود که از آبتین می‌خواست برای هوا خوری بیرون بیاید امّا آبتین از جایش تکان نخورد. از همان یک ساعت پیش دوباره وسط تخت نشست.
زانوهایش را بغل کرد و به نقطه‌ای نامعلوم در دیوار گچی رو به رویش خیره شد. آنقدر در آن وضعیت نشست که در سلول زندان برای سومین بار توسط سرباز نادری باز شد امّا این بار او در آستانه در قرار نگرفت. مرد نسبتاً کوتاه قد و چاقی فضای ورودی در را اشغال کرده بود. روپوش سفیدی به تن داشت که نشان می‌داد دکتر است. در دست راستش هم کیف سفید رنگی را گرفته بود که علامت قرمز بزرگی بر روی آن خودنمایی می‌کرد. مرد قبل از اینکه وارد سلول شود خطاب به سرباز گفت:«ممکنه کارم کمی طول بکشه.»

سرباز که صدایش برای آبتین ناشناس بود. سریع جواب داد:«کارتون تموم شد لطفاً در بزنید.»
دکتر هم سری به تأیید تکان داد و با چشم‌های ریزش به جستجوی آبتین پرداخت. همین که او را یافت قدم به داخل سلول گذاشت. سرباز هم که منتظر ورود او به سلول بود از پشت سرش در را گرفت و خواست آن را ببیند ولی قبل از اینکه بتواند قصدش را عملی کند از حرکت باز ایستاد. آبتین نیم چشمی سایه سیاهی را می‌دید که آن طرف در سلول یعنی رو به روی سرباز ایستاده بود. هر که بود سایه‌اش بر آستانه در افتاده بود.
دکتر هم متوجه سایه شد. به عقب برگشت و دید که سرباز قصد دارد به روش نظامیان احترام بگذارد امّا باز هم قبل از عملی کردن قصدش از حرکت باز ایستاد. سایه ناشناس دست خود را بالا برد و او را مانع از ادای احترام کرد. چند لحظه سرباز مبهوت به سایه خیره شد. گرچه آبتین جزء کلاه سرباز و چکمه‌هایش چیز دیگری از او را نمی‌دید ولی همانند دکتر به خوبی دریافت هر که هست دوست دارد آنچه که قرار است درون سلول رُخ دهد را نظاره‌گر باشد. شاید به همین دلیل سرباز به کلی ناپدید شد و دکتر به سمت آبتین برگشت. طوری این کار را انجام داد که مثل آن بود که صورتش برنامه ریزی شده باشد!

در سلول زندان باز ماند و دکتر با قدم‌های کوتاه رو به روی آبتین ایستاد. ابتدا کیفش را کنار پای تخت گذاشت بعد همان طور که صاف می‌ایستاد گفت:«سلام آبتین! من دکتر شکوری هستم. اگه یاد باشه وکیل تو درخواست داده بود تا یه دکتر تو رو معاینه کنه.»
آبتین به دکتر نگاه نمی‌کرد. در حقیقت به جزء رخداد ورود دکتر به زندان و سایه سیاه ـ که هنوز هم همان جا ایستاده بود ـ او توجهی به مسائل پیرامونش نداشت. حالا هم به جای خیره شدن به دکتر به شکم او خیره شده بود. دقیقاً به دکمه سیاه بزرگی که در وسط شکم او قرار داشت! ابتدا به دیوار گچی رو به رویش خیره شده بود ولی وقتی دکتر رو به روی او ایستاد دیگر دیواری دیده نمی‌شد که به آن نگاه کند!

دکتر شکوری که گویا در سرش دوستی سریع با آبتین را می‌پروراند – درست همانند دیگر روان پزشک‌ها که سریع خودمونی می‌شوند – ابتدا بر لبه ی تخت درست بیست سانتی او نشست، سپس نگاهی به دفتر زرد رنگ خاطرات مهسا که گوشه‌ی دیوار باز و همچنین چند صفحه‌ای تا خورده افتاده بود انداخت. نگاهش طوری به دفتر بود که گویا تمام آنچه را که درون آن دفتر شیطانی نوشته شده بود را می‌دانست!‌ و هنگامی که شروع به حرف زدن کرد آبتین تقریباً به یقین رسید.

دکتر شکوری گفت:«هوووم3 Period گاهی اوقات به مسائلی بر می‌خوری که اصلاً فکرش را نمی‌کنی! آبتین خیلی دوست دارم یه خاطره برات بگم. راستش و بخواهی من یه پسر دارم که یکی دو سال از تو بزرگتره. چند ماه پیش عاشق یه دختر شد. تو خیابون با هم دوست شده بودند. خب من هم مثل دیگر پدرها خیلی زود به این رابطه غیر منطقی بو بردم ولی هیچ وقت پسرمو نصیحت نکردم. تو سنّ اون نصیحت کردن یه کار احمقانه س. مطمئناً تو این رو می‌دونی. تو یه جوونی درست مثل پسر من. غرور داری. برای خودت شأنی قائل هستی. دوست داری دیگران با چشم احترام و تشویق بهت نگاه کنند. خب پسر من هم از این صفات استثنا نبود3 Period»

آبتین می‌دانست او دارد دروغ می‌گوید! از همان جمله اوّل فهمید که دوست دارد با دروغ به او نزدیک‌ شود. قیافه‌اش به آن دسته از روان پزشک‌هایی می‌خورد که اصلاً به کارهای اداری دل نمی‌بستند و بیماران شان را هر طوری که می‌شد به مطب خودشان می‌بردند تا از این طریق پول گزافی را به جیب بزنند. حالا که نیم چشمی به دکتر شکوری نگاه می‌کرد احساسی در بدن او می‌گفت سر تا پای هیکل گنده‌اش در دروغ فرو رفته است! اگر او پسری هم سنّ و سال آبتین داشت ترجیح می‌داد او را به خاطر این رابطه بکشد تا داستانش را برای غریبه‌ها تعریف کند!

صدای دکتر شکوری به گوش آبتین نمی‌رسید. او همچنان مشغول وراجی‌های دروغینش بود امّا آبتین با نیم نگاه به سایه سیاه خیره شده بود. سایه هم طوری ایستاده بود که حس می‌کرد او هم از این همه دروغ دکتر شکوری خسته شده است ولی ناچاراً آنها را تحمّل می‌کند! گاهی اوقات سایه تکانی به خودش می‌داد. انگار قصد داشت وارد اتاق شود و دهان گنده دکتر را با دستان خودش ببندد و او را با یک اُردنگی از سلول بیرون بیندازد ولی همین که می‌خواست هدفش را عملی کند از حرکت باز می‌ایستاد و خویشتن داری به خرج می‌داد!

دکتر داستان دروغینش را این طور به پایان برد:«آره پسرم فهمید باید واقع بین باشه و به این عشق‌های رهگذری دل امید نبنده. خب آبتین این تقریباً چیزی هست که من از تو می‌خوام. تو که به حرف من ایمان داری. این طور نیست؟»
آبتین در برابر صورت منتظر دکتر شکوری سکوت را انتخاب کرد. کاری که در این چند سال اخیر بیشتر از آروین دیده بود تا خودش! برای چند لحظه فکر کرد خودش، آروین شده است. حداقل سکوت و حرف نزدنش تقلیدی از آروین بود. با این همه او قبل از اینکه حالت خشک و خاموش مانند بگیرد، برای یک ماه در خاموشی فرو رفته بود تا اینکه مهسا3 Period
نه! به فکرش ادامه نداد. نمی‌خواست اسم کسی را بیاورد که او را بازی داده است! نمی‌خواست در ذهنش اسمی را به یاد آورد که با گرفتن پول او را فریفته بود! ذهنش را پاک کرد و به دکتر خیره شد. البته این بار هم با نیم نگاه!
دکتر شکوری که تقریباً‌ از به حرف در آوردن آبتین مأیوس شده بود آهی کشید و دست در جیب روپوش سفید رنگش کرد. چراغ قوّه‌ای از آن بیرون آورد و با لحن دوستانه‌ای گفت:«آبتین من دوست ندارم به تو صدمه‌ای بزنم امّا باید تو رو معاینه کنم. تو می‌فهمی منظورم چیه؟»
آبتین باز جواب نداد. حتی نیم نگاهش را هم از دکتر گرفت. در عوض دکتر سکوت آبتین را نشانه موافقت او دانست و چراغ قوّه کوچکش را روشن کرد. امّا قبل از آنکه نور چراغ قوّه را درون چشم‌های او بیندازد بلند شد و رو به روی او ایستاد. ابتدا کمی خم شد و سپس نور چراغ قوه را اوّل در چشم چپ و سپس چشم راست آبتین انداخت. طوری این کار را انجام می‌داد که انگار آبتین ضربه مغزی شده است یا پاک مغزش را از دست داده است! گرچه آبتین علّت این کار دکتر شکوری را درک نمی‌کرد.

دکتر شکوری چراغ قوّه را خاموش کرد و همان طور که کیفش را از کنار تخت بر می‌داشت گفت:«فکر نمی‌کنم مشکل چندانی داشته باشی.
یعنی از لحاظ جسمی خوب هستی ولی از لحاظ روحی ـ باز نیم نگاهی به دفتر زرد رنگ خاطرات انداخت ـ خب باید تمرین کنی با مشکلات کنار بیایی به هر حال اگه تا بیست و چهار ساعت دیگه نتونستی با مشکلاتت کنار بیایی بهتره خبر بدی. از سرباز دم در بخواه تا به من خبر بده. زود خودمو می‌رسونم. امیدوارم این کار رو بکنی. به هر حال تو نیاز به یه هم دم داری3 Period آبتین.»

هنوز جمله‌اش به پایان نرسید که پشتش را به آبتین کرد. قدم‌هایش را به سوی در نیمه باز برداشت امّا همین که در آستانه در قرار گرفت به سمت سایه چرخید. با این وجود آبتین نصف بدن او را می‌دید.
زمزمه وار به سایه گفت:«ضربه روحی. این تشخیص منه. با یه نگاه فهمیدم. باید به حرف بیاریدش. هر طور که شده. یه هیجان کاذب یا یه اتفاق اون رو از این حالت بیرون میاره امّا توصیه نمی‌کنم فعلاً این کار را بکنید.
شاید خودش خواست از این حالت بیرون بیاد. کسی که شکست عشقی می‌خوره، تنفر عمیقی رو تو وجودش حس می‌کنه3 Period از طرف مقابل شاید همین تنفر آبتین رو به حالت اوّل باز گردونه. در ضمن توصیه می‌کنم به هیچ وجه بهش خبر بد ندید. اگر هم امکان داره ازش بازجویی نکنید. شما که متوجه هستید؟!»

آبتین دید که سر سایه به نشانه موافقت تکان خورد. دکتر شکوری هم سری تکان داد و در جهت خلاف به حرکت درآمد. همین که صدای قدم‌های او دور و دورتر شد سایه سیاه وارد اتاق شد. سرگرد بهزاد رسولی که تا چند لحظه پیش همچون یک سایه سیاه کنار در فال گوش ایستاده بود وارد سلول آبتین شد. قیافه‌اش غمگین و ناراحت به نظر می‌رسید. چهره‌اش از صبح، بعد از رویارویی با کیومرث احدی پریشان حال‌تر بود. با این وجود هنگامیکه وارد سلول شد لبخند تصنعی‌ای بر لب گذاشت و به آبتین خیره شد.

آبتین که هنوز نقش کم رنگی از نور چراغ قوّه را می‌دید نگاهش را از چهره‌ی بهزاد رسولی گرفت و باز به دیوار رو به رویش خیره شد. دیدن بهزاد رسولی چیزی نبود که خوشایند او باشد. مخصوصاً‌ با ورود او که احساس سردردی هم به سراغش آمده بود. شاید این سردرد ناگهانی به خاطر کم خوابی و نخوردن غذا بود ولی خود آبتین اعتقاد داشت این از بد قدمی سرگرد رسولی است!

سرگرد رسولی همانند دکتر شکوری به اوّلین چیزی که در سلول نظرش را به خود جلب کرد نگریست. بدون هیچ مخفی کاری‌ای ـ بر عکس دکتر شکوری ـ به دفتر زرد رنگ خاطرات خیره گشت. او هم طوری نگاه می‌کرد که آبتین احساس می‌کرد بهزاد رسولی هم از مطالب آن دفتر آگاه است. گویی تا قبل از اینکه این دفتر به دست آبتین برسد همه به جزء او آن را خوانده بودند3 Exclamation mark

پس از چند لحظه بهزاد رسولی نگاهش را از دفتر گرفت و با تلخی به آبتین نگریست. نفسی غم آلود بیرون داد و با صدای گرفته‌ای گفت:«بهم گفتند بعد از بازجویی صبح پا تو از اینجا نگذاشتی بیرون، غذا هم که نخوردی. راستش و بخواهی آبتین اینجا زندانه و کسی به فکر کسی نیست. اینجا همه به فکر خودشونند. از رئیس زندان گرفته تا سربازها یا حتی زندانی‌ها. با این شرایط تو باید بیشتر از این‌ها به فکر خودت باشی.»

برای چند لحظه آبتین فکر کرد این حرف‌ها از دهان کسی به جزء بهزاد رسولی خارج می‌شه. اگر او هم اینک جلویش نمی‌ایستاد و این حرف‌ها را از واسطه‌ای می‌شنید هرگز باور نمی‌کرد که بهزاد رسولی این حرف‌ها را برای او گفته باشد! با این وجود واکنشی از خودش نشان نداد. بیشتر از آنکه در قلبش از مهسا نفرت داشته باشد از بهزاد رسولی متنفر بود. اصلاً‌ حالا که فکرش را می‌کرد او را مقصر تمام و کمال این ماجراها می‌دید. اگر او پافشاری نمی‌کرد که آبتین با یه باند تبهکاری هم دست است، اگر او به دادستان فشار نمی‌آورد که قاضی را وادار کند که حکم سنگینی برای آبتین در نظر بگیرد و هزاران اگر دیگر شاید آبتین حالا اینجا روی تخت یکی از سلول‌های زندان ناشناس، زانو بغل کنان ننشسته بود و این قیافه و حالت را نداشت!

زیر لب زمزمه کرد:«همه این‌ها تقصیر توست!»
بهزاد رسولی شنید. با آنکه آبتین طوری جمله‌اش را گفته بود که خودش هم به سختی شنیده بود ولی بهزاد رسولی جمله او را شنید امّا ناراحت نشد. بلکه با چهره‌ای که بیشتر شبیه به گناهکاران باشد گفت:«حق با توست! من نباید اجازه می‌دادم این دفتر رو به تو بدن. دیروز یه پسر بچّه هم سنّ و سال خودت آوردش. به بچّه‌ها گفتم بررسی بکنند. خب قانون این رو می‌گه. وقتی هم که اون‌ها بررسیش کردند دستور دادم بهت بدن، البته بعد از بازجویی، ولی انگار وکیلت این رو نمی‌دونست!»

سکوت کرد. شاید برای اینکه تا همین چند لحظه پیش خودش را مقصر جلوه می‌داد. ولی حالا وکیل آبتین را مقصر معرفی می‌کرد. شاید از این تناقض مجبور به سکوت شده بود. با این حال پس از چند لحظه سکوت را شکست و گفت:«دکتر شکوری بهم توصیه کرد تا زمانی که حالت بهتر نشده تحت بازجویی قرار نگیری. این پیشنهاد خیلی خوبیه. تو باید حالت کاملاً خوب بشه امّا نمی‌تونم به توصیه دوّم دکتر گوش کنم.
دوّمین توصیه‌اش این بود که کسی به تو خبر بد نده. امکان این وجود نداره. وقتی دستگیر می‌شی تازه خبرهای بد یکی یکی خودشون رو به فرد دستگیر شده می‌رسونند. امّا من نمی‌دونم چه طوری باید این خبر و به تو بدم.»

باز سکوت کرد و برای آنکه حرفی از دهانش خارج نشود گوشه لبش را, گزید. آبتین تا به حال او را چنین مستأصل ندیده بود. هیچ وقت با او رو دربایستی نداشت و رک و راست هر آنچه را که می‌خواست به آبتین می‌گفت. لااقل تا امروز صبح که این طور بود.
ناگهان سرگرد رسولی بر روی تخت کنار آبتین نشست. با یک دست چونه آبتین را گرفت و صورت او را به سمت خودش چرخاند و با درماندگی گفت:«خواهش می‌کنم به من نگاه کن. شاید باورت نشه تا حالا تو عمرم این قدر عصبانی و ناراحت نبودم. به خاطر خودم ناراحت نیستم. نارحتی من به خاطر توست آبتین!»
سردرد در سر آبتین در حال زبانه کشیدن بود. حتی گیج گاهش هم تیر می‌کشید. از حرف‌های آقای رسولی چیزی سر در نمی‌آورد ولی حس می‌کرد قرار است اوضاع از این هم بدتر شود. شاید او می‌خواست قتل دیگری را به گردن او بیندازد. نه! این کار او را چنین درمانده نمی‌کرد. شاید عاشق دادن چنین خبرهایی بود. امّا شاید می‌خواست به آبتین بگوید فردا قرار است او را اعدام کنند که این رفتارها را از خود نشان می‌داد! سرش از این فکر احمقانه بیشتر درد گرفت. این هم خبری بود که سرگرد بهزاد رسولی از گفتنش نه تنها ناراحت نمی‌شد بلکه شاید قهقهه هم می‌زد!
آقای رسولی گفت:«می‌دونم تو از من نفرت داری ولی قسم می‌خورم هیچ وقت آرزو نکردم تا نزدیکانت و3 Period»
حرفش را خورد. شاید جمله‌اش را اشتباه انتخاب کرده بود.
آبتین در سرش زمزمه کرد:«نزدیکانم چی؟»
سردردش با این سؤال بیشتر شد. با این وجود نمی‌توانست به لب‌های منقبض شده رسولی نگاه نکند.
آقای رسولی ادامه داد:«متأسفم آبتین ولی قرار بود امروز بعد ازظهر مادر و نامزدت برای بازجویی به اینجا بیان ولی3 Period»
ـ ولی چی؟!
آبتین باز در سرش از آقای رسولی سؤال پرسید.
آقای رسولی زمزمه وار ادامه داد:«تصادف کردند. متأسفم پسرم ولی شدّت تصادف طوری بود که نامزدت به سختی مجروح شده و مادرت هم3 Period مادر هم تو تصادف مرده!»
آبتین خشکش زد. به صورت بهزاد رسولی خیره شده بود در حالیکه او از نگاه کردن به آبتین طفره می‌رفت. حس سنگینی عجیبی را در سرش احساس می‌کرد. ناباورانه زمزمه کرد:«مادرم مرده3 Period»
بهزار رسولی سراسیمه از روی تخت بلند شد و در حالیکه پشتش به آبتین بود گفت:«قول می‌دم تمام تلاش مو بکنم تا بتونی تو مراسم تدفین مادرت شرکت کنی. حتی اگر شده اجازه می‌گیرم تا هر چند بار که نیاز داری به ملاقات نامزدت تو بیمارستان کوثر بری. هر چند بار که دوست داشته باشی آبتین!»
آبتین دیگر به حرف‌های بهزاد رسولی گوش نمی‌داد. سرش گیج می‌رفت و چشم‌هایش سیاهی! تنها صدایی را که شنید صدای وحشت زده بهزاد رسولی بود که او را صدا می‌زد:«آبتین3 Period آبتین3 Period سرباز! فوراً بگو دکتر بیاد3 Period آبتین3 Period»
3 Asterisk

ـ من باید این زندانی رو با خودم ببرم.
ـ امّا این موقع شب امکانش نیست آقا. ساعت دوازده شبه!
ـ ببخشید آقای3 Period
ـ افاضلی هستم. رئیس این زندان.
ـ بله آقای افاضلی. گویا شما متوجه نیستید که3 Period
ـ من متوجه هستم آقا، امّا هر چیزی باید طبق قانون عمل بشه. این کار شما خلاف قانونه.
ـ قانون اون ورقه‌ای هست که به نام حکم، تو دست شماست آقای افاضلی. توصیه می‌کنم یکبار دیگر اون رو بخونید.
آبتین بر روی تخت درازکشان خوابیده بود. البته با صدایی که بین آن دو نفر رد و بدل می‌شد آهسته و آرام سعی کرد چشم‌هایش را باز کند. کمی تار می‌دید و مهتابی‌ای که بالای سرش قرار داشت باعث شد کمی دیرتر بتواند اطرافش را ببیند. همین که بر بینایی‌اش تسلط یافت خوش را بر روی تخت دید. بر دست راستش احساس سنگینی می کرد. از روی غریزه به آن نگاه کرد و تازه متوجه شد به دست او سرم وصل است. محتویات سرم قطره قطره بر بدن او وارد می‌شدند و آبتین با نگاهی دقیق‌تر دریافت چیز زیادی از محتویاتش باقی نمانده است. در حقیقت محتویات سرم تا چند لحظه دیگر تمام می‌شد. با این وجود چیزی که بیشتر نظر آبتین را به خود جلب کرد مرد هیکلی‌ای بود که کاپشن چرمی سیاه رنگ به همراه پیراهن آبی برّاق و شلوار و کفش قهوه‌ای سیر پوشیده بود. مرد درشت اندام و هیکلی می‌نمود. کنار ورودی درمانگاه زندان همراه با رئیس زندان آقای افاضلی ایستاده بود. برخلاف آن مرد ناشناس که خونسرد و آرام می‌نمود رئیس زندان حالتی بهت زده و متعجب داشت.
با آنکه وسط سرش طاس بود ولی موهای جلوی کله‌اش نامنظم به چشم می‌آمد. آقای افاضلی کت و شلوار نوک مدادی راه راهی پوشیده بود و با این وجود یقه کتش به طرز نامرتبی ایستاده بود. تمام شواهد نشان می‌داد که او نابهنگام و سریع خودش را به دفتر کارش رسانده است!

قبل از اینکه مرد ناشناس حرفی بزند آقای افاضلی نگاهی به ورقه‌ای که در دستش بود انداخت. همین که کمی آن را خواند، متعجبانه گفت:«این خیلی عجیبه. تا حالا سابقه نداشته برای, گرفتن یه زندانی این موقع شب به زندان من مراجعه کنند. ببخشید آقای3 Period»
ـ اسدیان.
ـ بله جناب آقای اسدیان. شما گفتید از طرف کدوم مقام امنیتی تشریف آوردید؟
اسدیان مثل کسانی که علاقه‌ای نداشت کسی از او سؤال بپرسد به سختی جواب داد:«فکر می‌کنم یکبار این را برای شما توضیح داده‌ام.»
آقای افاضلی که اصلاً دوست نداشت او را عصبانی کند سریع گفت:«اوه، بله. این را یکبار به من گفتید، امّا نگفتید چرا این موقع شب قصد دارید زندانی را با خودتون ببرید. شما حتماً‌ مطلع هستید که این زندانی (با دست بدون آنکه به آبتین نگاه کند اشاره کرد) در گروه زندانی‌های ویژه تلقی می‌شه. با حکم قاضی به این زندان به طور موقت آورده‌اند و پرونده‌اش به طور کامل رسیدگی نشده است. تازه همین امروز مادرشو از دست داده. پسرک بیچاره خیلی بد شانسه. نامزدش هم که همراه با مادرش بود تو تصادف به سختی مجروح شده و الان هم تو بیمارستان بستری شده. می گن تو کما رفته و حالش اصلاً‌ خوب نیست.»
آبتین همه چیز را با توضیحات آقای افاضلی به خاطر آورد. به یاد آورد بعد از خواندن دفتر خاطرات مهسا، آقای رسولی به سلول او آمد و با پریشان حالی خبر مرگ مادرش را به او داد. امّا او نتوانست طاقت بیاورد و بیهوش شد. حالا درک می‌کرد چرا این سرم در دست اوست و می‌توانست درک کند چرا او را به درمانگاه زندان آورده‌اند. حتی آخرین جمله بهزاد رسولی را به یاد می‌آورد.
«آبتین3 Period آبتین3 Period سرباز فوراً‌ بگو دکتر بیاد!‌3 Period‌ آبتین3 Period»
دیگر سردرد نداشت. احساس ضعف هم نمی‌کرد. با اینکه دوباره خبر مرگ مادرش و هم چنین بستری شدن مهسا در بیمارستان را شنیده بود امّا هیچ احساس غمی به او دست نداده بود. در حقیقت وقتی برای دوّمین بار از زبان رئیس زندان این خبر را شنید با خونسردی با آن رفتار کرد و بیشتر سعی کرد شنونده خوبی باشد تا گریه کننده خوبی!
با این وجود نمی‌دانست درک کند چرا آن مرد ـ آقای اسدیان ـ آمده تا او را از زندان ببرد. اصلاً قرار بود او را به کجا ببرد و چرا باید ببرد؟ برای گرفتن پاسخ سؤالش بدون آنکه حرفی بزند به آن دو مرد خیره شد.
اسدیان با لحن نه چندان دوستانه‌ای خطاب به آقای افاضلی گفت:«من نیومدم اینجا تا چیزهایی رو که می‌دونم و برام تعریف کنید آقا. خواهش می‌کنم هرچه زودتر زندانی رو بهم تحویل بدید.»
امّا آقای افاضلی که چندان مایل نبود از فرد ناشناسی همچون اسدیان دستور بشنود و اطاعت کند، گفت:«آقای اسدیان درسته که شما از یه مقام امنیتی اومدید امّا دلیل نمی‌شود که به حرف‌های من گوش ندهید. من خدمت شما عرض کردم این زندانی جزء زندانی‌های ویژه محسوب می‌شه که3 Period»
آقای اسدیان وسط حرف او پرید و گفت:«به همین دلیل من اومدم اینجا تا این زندانی و با خودم ببرم. کار ما همینه. رسیدگی به زندانی‌های ویژه!»
ـ امّا من باید با قاضی و هم چنین جناب سرگرد رسولی هماهنگ کنم. اون‌ها مسئول مستقیم این پرونده هستند.
اسدیان محکم و قاطع گفت:«اون‌ها از همه چیز خبر دارند. قبلاً‌ با اون‌ها هماهنگ شده.»
افاضلی که کمی عصبانی شده بود اعتراض کنان گفت:«پس چرا چیزی به من نگفتند. حداقل دیگه لازم نمی‌شد من این موقع شب به اینجا بیام و با شما بحث کنم.» تقریباً لحنش بی‌شباهت به فریاد زدن نبود امّا آقای اسدیان هم که مثل او کم کم داشت عصبانی می‌شد کمی دهانش را به او نزدیک کرد و با لحن تهدیدکننده‌ای گفت:«جناب رئیس مثل اینکه شما هنوز کاملاً متوجه نشدید که کار ما چیه؟ حتماً شما بهتر از من می‌دونید که مافوق من، رو نقاطی حساس می‌شه که جامعه روش حساس شده باشه. درست مثل این زندانی. اصلاً شما می‌دونید همین حالا رئیس قبلی این زندان کجاست؟»

آقای افاضلی به خوبی متوجه لحن اسدیان شد ولی مثل بچّه‌ای که ترسیده باشد آرام و آهسته گفت:«فکر می‌کردم بازنشسته شده. این طور نیست؟»
آقای اسدیان سری به تأیید حرف او تکان داد ولی تصحیح کنان گفت:«بازنشسته شد ولی به میل 3 Period»
ـ منظورتون چیه آقا؟
ـ خیلی ساده است. مجبور شدیم بازنشسته‌اش کنیم.
ـ امّا این گونه کارها در حیطه اختیارات مافوق شما نیست.
با صدای لرزانی سعی کرد جمله‌‌اش را بیان کند. گرچه خودش هم کمی به گفته‌اش اعتقادی نداشت.
اسدیان که به خوبی دریافته بود تا چه میزان جمله‌اش بر رئیس زندان اثر گذاشته است، خونسردانه گفت:«من دوست ندارم شما تو گروهی قرار بگیرید که ما بهشون می‌گیم حساس شده‌ها!»
آقای افاضلی آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و گفت:«من برای جامعه‌ام حساس نیستم. من در تمام عمر سعی کردم به مردم سرزمینم خدمت کنم3 Period آقا»
آقای اسدیان سری تکان داد و گفت:«من این رو درک می‌کنم ولی3 Period» نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و متذکرانه ادامه داد:«وقت داره می‌گذره. اگه به, پرواز نرسیم مافوق‌های من هیچ توجیهی رو قبول نمی‌کنند و ممکنه دامنه عصبانیّتشون دامن شما رو هم بگیره جناب رئیس.»
با آنکه افاضلی سعی می‌کرد بر ترسش که به آشکارا در صورتش خودنمایی می‌کرد غلبه کند ولی مثل ترسوها پرسید:«چرا من؟! من فقط دارم به وظیفه قانونیم عمل می‌کنم.»
آقای اسدیان با کمی مکث گفت:«این رو فقط من و شما می‌دونیم امّا اونها چی؟!3 Period نمی‌دونند و نمی‌خواهند بدونند. شما که دوست ندارید بیشتر از این وقت تلف بشه جناب رئیس؟»
آقای افاضلی سریع سری به نفی تکان داد و گفت:«نه هرگز جناب اسدیان. من به وظیفه خطیر شما آگاهم امّا زندانی دو ساعتی هست که بیهوشه و همون طور که می بینید رو تخت3 Period»
امّا همان طور که درباره آبتین حرف می‌زد و با دست او را نشان می‌داد و سعی می‌کرد برگردد تا او را هم ببیند و هم به آقای اسدیان نشانش بدهند، حرفش را خورد و به آبتین خیره شد که در سکوت به آن دو نگاه می‌کرد.
آبتین سعی نکرده بود خودش را به بیهوشی بزند بلکه در حقیقت به آن دو می‌نگریست بدون آنکه بخواهد این نگاه کردن را پنهان کند.
آقای افاضلی که متوجه این موضوع شده بود با چهره‌ی دمغی گفت:«فکر کنم دیگه بیدار شده3 Period سرباز3 Period سرباز .»
در درمانگاه باز شد. سربازی که برای آبتین ناشناس می‌آمد در آستانه در قرار گرفت. ابتدا پاهایش را به نشانه احترام محکم بهم زد و با صدایی که سعی می‌کرد پر توان باشد گفت:«بله قربان!»
رئیس زندان همان طور که با چشم به آبتین اشاره می‌کرد گفت:«به زندانی دستبند بزن.»
سرباز نگاهی به آبتین انداخت امّا قبل از اینکه دستش را بتواند به دستبند که کنار کمرش آویزان کرده بود بزند آقای اسدیان مانع او شد و گفت:«با این نه3 Period با دستبند مخصوص انتقال جناب رئیس. شما که دوست ندارید تخطی از قانون صورت بگیره؟»
رئیس زندان مثل شاه شطرنج کیش و مات شده بود. احساس می‌کرد آقای اسدیان حرف‌های خودش را دارد به خودش پس می‌دهد امّا توان جواب دادن به او را نداشت بنابراین با اوقات تلخی خطاب به سرباز گفت:«شنیدی که چی ‌گفت؟ برو دستبند مخصوص انتقال رو بیار.»
سرباز هم سری تکان داد و سریع از آستانه در محو شد.
آقای اسدیان هم ابتدا نیم نگاهی پیروزمندانه به رئیس زندان انداخت بعد به سوی آبتین به حرکت در آمد. همین که به آبتین رسید نگاهی به سرم انداخت که آخرین قطرات محتویاتش درون رگ‌های او تزریق می‌شد. سری به نشانه رضایت مندی تکان داد و سُرم را بست. ساعد دست راست آبتین یعنی‌ جایی که سوزن سرم در دست او فرو رفته بود را گرفت و با خونسردی آن را بیرون کشید و قبل از اینکه اجازه دهد خونی خارج شود با پنبه‌ای که از میز کنار تخت برداشته بود و هم چنین با مقدار چسبی که برای نگه داشتن سرم روی ساعد دست آبتین قبلا چسبانده شده بود، جای فرو رفتن سوزن سرم را با پنبه و چسب مسدود کرد.

باز سری به نشانه رضایت مندی از کارش تکان داد و با لحن رسمی خطاب به آبتین که بدون هیچ مقاومتی کار او را تماشا می‌کرد گفت:«این می‌تونه بهونه رو ازت بگیره. دوست ندارم تو راه به خاطر چکیدن یه قطره خون آه و ناله به راه بندازی!»
آبتین نه حرفی زد و نه واکنشی از خودش نشان داد بلکه مستقیم در چشم‌های آقای اسدیان نگاه کرد. گویا با این نگاه می‌خواست به او بگوید که خیلی وقت است که دیگر بهانه نمی‌گیرد! و آه و ناله به راه نمی‌اندازد!
رئیس زندان که کمی از حرف آقای اسدیان متعجب شده بود لبخند نه چندان صادقانه‌ای زد و گفت:«فکر نمی‌کنم این زندانی مشکلی برای شما ایجاد کنه. فکر کنم شما انقدر باهوش باشید که بتونید از پس یه پسر بچّه شانزده ساله بر بیایید. نه؟»
جمله‌ی دوّم آقای افاضلی بوی متلک می‌داد. آقای اسدیان هم مثل آبتین متوجه این موضوع شد امّا قبل از اینکه جوابی از میان دندان‌های بهم چسبیده آقای اسدیان خارج شود، در درمانگاه توسط سرباز باز باشد. سرباز سریع خودش را به آن‌ها رسانید و دستبند مخصوص انتقال را به رئیس زندان نشان داد.
آقای افاضلی سری به تأیید تکان داد و گفت:«همینه، دست و پاشو ببندد!»
آبتین بدون آنکه کسی به او چیزی بگوید یا حتی اشاره‌ای کند از تخت پائین آمد. دست‌هایش را به جلو آورد و منتظر ماند تا سرباز به او دستبند بزند.
سرباز بدون اهمیت به حالت آبتین ابتدا دست‌های او را و سپس به پاهای او دستبند زد. حالا دست و پای آبتین دستبند خورده بود و این دستبندها با زنجیری که به نسبت برای او سنگین می‌نمود بهم متصل شده بودند. این یعنی اینکه آبتین نمی‌توانست با دستبند مخصوص انتقال بدود و یا حتی به خوبی راه برود. گرچه قبلاً چنین دستبندی را تجربه نکرده بود. حتی زمانی که پنج سال پیش او را به دارالتأدیب برده بودند ولی احساس غریبگی چندانی هم با این دستبند سرد نداشت!

آقای اسدیان برای, سومین بار سری به رضایت مندی تکان داد و همان طور که بازوی آبتین را می‌گرفت خطاب به رئیس زندان گفت:«از همکاری شما متشکرم جناب رئیس.»
رئیس زندان خندید امّا در نیمه‌های خنده‌اش آن را فرو داد و گفت:«آه ه ه. یه چیزی داشت یادم می‌رفت3 Period سرباز سریع برو به اتاق نگهداری از وسائل مخصوص زندانی‌ها و وسائل شخصی زندانی رو بیار.
ـ بله قربان!
سرباز مثل فشنگ از اتاق خارج شد.
آقای اسدیان چندان از جمله‌ی آقای افاضلی راضی به نظر نمی‌رسید. نیم نگاهی به ساعتش انداخت. گویا این کار او را وقت تلف کردن می‌دانست و برای آنکه در زمانش صرفه جویی کند گفت:«میشه به جای منتظر ماندن در این اتاق به کنار در خروجی بریم و اونجا منتظر بمونیم.»
و برای تأکید بر حرفش ساعتش را نشان آقای افاضلی داد.
آقای افاضلی که چاره‌ای جزء موافقت نداشت سری تکان داد و گفت:«هر طور که شما مائلید.»
آقای اسدیان سری به تشکر تکان داد و همان طور که بازوی آبتین را گرفته بود به حرکت درآمد. با این همه او طوری راه می‌رفت که آبتین هم بتواند هم پایش حرکت کند.
امّا همین که از در اتاق درمانگاه خارج شدند آقای افاضلی همان طور که راه را نشان می‌داد پرسید:«نمی‌خواهم فضولی کرده باشم امّا می‌تونم بپرسم شما تو کدوم قسمت کار می‌کنید؟ یعنی دقیقا چه کار می کنید؟!»
سئوال او خشم را در وجود آقای اسدیان به جریان انداخت. برای لحظه‌ای ایستاد و نگاه غضب آلودی به آقای افاضلی انداخت طوری که رئیس زندان از این نگاه به وحشت افتاد بی‌اختیار ایستاد. امّا پس از چند لحظه که به خودش آمد با لحنی که سعی داشت همه چیز را عادی جلوه دهد گفت‌:«آه ه ه معذرت می‌خوام. بعضی از چیزها سری هستند. می‌تونم این رو درک کنم.» آقای اسدیان نگاهش را از او گرفت و دوباره به راه رفتن همراه با آبتین ادامه داد. امّا این باعث نشد تا رئیس زندان پرحرفی نکند و حرف نزد. بلکه او ادامه داد:«خب اگه پرسیدم شما تو کدوم قسمت هستید فقط به خاطر آشنایی بیشتر بود چون3 Period چون پیش خودم فکر کردم شاید در آینده بیشتر با هم ملاقات داشته باشیم. نه؟»

آقای اسدیان جواب نداد. فقط به راه رفتنش ادامه می‌داد و حتی سعی هم نمی‌کرد نگاهی به رئیس زندان بیندازد.
امّا آقای افاضلی که دوست نداشت به این زودی‌ها ناامید شود گفت:«آه خدایا نمی‌دونم شما‌ها چه تونه؟ باجناق من هم برای یه مقام امنیتی کار می کنه. نمی‌دونم تا حالا از نزدیک دیدیش یا نه امّا هر موقع که کنار هم می‌شینیم و من از کارش سؤال می‌پرسم سکوت می‌کنه. همه شماها انقدر رازدار هستید؟ (با خنده ادامه داد) اصلاً دوست ندارم چنین شغلی داشته باشم. این طوری زود سکته می‌کنم. رازدار بودن بیش از حد هم خوب نیست. امّا3 Period امّا اگه شما دوست ندارید حرفی بزنید من اعتراضی نمی‌کنم. خب شما هم مسئولیت‌هایی دارید. مبارزه با تروریست‌ها، اغتشاش گرها، وابسته‌ها و3 Period هر کدوم باعث می‌شه آدم به خودی خود راز دار بشه. اطلاعات در این باره انقدر مهم هست که حتی فکر کردن در موردشون می‌تونه خطرآفرین باشه. نه جناب اسدیان؟»

تا زمانی که به راهرو طبقه اوّل رسیدند و بعد از آن به سمت چپ و با در نظر گرفتن در آخری که رو به حیاط پشتی باز می‌شد، پیچیدند آقای اسدیان جواب آقای افاضلی را نداد. بلکه همینکه دستگیره در را گرفت و در را باز کرد خیلی مبهم گفت:‌«بله، می‌تونه خطرآفرین باشه!»

با باز شدن در که حیاط کوچک پشت زندان را به نمایش می‌گذاشت، هوای سرد شلاق زنان به صورت و بدن آبتین خورد. سوزش ناگهانی هوای سرد بدن او را به لرزه انداخت و چند ثانیه بعد دندان‌هایش هم مثل بدنش شروع به لرزیدن کردند. حق هم داشت بلرزد. مگر به جزء لباس طوسی رنگ زندان چیز دیگری به تن داشت؟! تنها چیزهایی که به تن داشت شلوار و پیراهن نازک و مخصوص تابستانی زندان بود. با پا گذاشتن به حیاط پشتی لرزش بدن آبتین هم شدّت گرفت. سرما از هر جهت بی‌رحمانه آبتین تازه یتیم شده را شلاق می‌زد! گویا باد سرد دوّمین ماه از پائیز هم قصد داشت آبتین را به زانو در برابر خویش در بیاورد! و او را بیشتر از آن چیزی که استحقاقش را داشت حقیر و خار کند!

امّا باد سرد تنها با آبتین کار نداشت بلکه در وزشی ناگهانی گوشه کاپشن چرمی آقای اسدیان را کنار زد. همان موقع چشم‌های کنجکاو آقای افاضلی به کلتی افتاد که در کنار استخوان لگن او جای گرفته بود. گرچه آقای اسدیان هم متوجه این موضوع شد و سعی کرد با نگه داشتن گوشه کاپشنش جلوی حرکت و تکان خوردن آن را بگیرد ولی آقای افاضلی بدون رعایت مراعات پرسید:«شما همیشه با خودتون اسلحه حمل می‌کنید؟»
زمانی که سؤال آقای افاضلی به پایان رسید به در سبز رنگ ماشین رویی در انتهای حیاط رسیدند و آقای افاضلی به گوشه بالای سمت چپ در، یعنی درست جایی که دوربین کوچکی قرار داشت, خیره شد و با لحن رئیس مآبانه‌ای گفت:«در را باز کن!»
در با صدای تق مانندی شروع به باز شدن شد و همان طور که کامل باز می‌شد آقای افاضلی ادامه داد:«اینجا یک زندان پیشرفته است جناب اسدیان. خروج و ورود به این زندان توسط دوربین‌های مدار بسته کنترل می‌شه و من به عنوان رئیس این زندان هیچ نگرانی‌ای از بابت فرار زندانی‌ها ندارم.» لبخند مغرورانه‌ای زد و ادامه داد:«این زندان امن‌ترین زندان این کشوره!»
امّا برعکس رئیس زندان که از غرور می‌خندید بر لب‌های آقای اسدیان لبخند معناداری نقش بست و گفت:«بله من هم با شما هم عقیده‌ام. امّا نباید فراموش کنید که دوربین‌های مدار بسته مهم نیستند، انسان‌ها مهم هستند!»
لبخند از لب‌های رئیس زندان پاک شد. با حالتی که نشان می‌داد اصلاً متوجه منظور آقای اسدیان نشده است پرسید:«من منظورتون و درک نمی‌کنم.»
لبخند معنادار اسدیان گسترش یافت. او گفت:«فعلاً‌ مهم نیست جناب رئیس. شاید تا چند ساعت دیگه متوجه منظورم بشید.»
رئیس زندان جوابش را نگرفت امّا چندان تمایلی هم نداشت که سؤالش را بار دیگر تکرار کند. بنابراین ترجیح داد سکوت کند و به خیابانی که از باز شدن در آشکار شده بود بنگرد.
آبتین همچنان می‌لرزید. حالا صدای بهم خوردن دندان‌هایش آنقدر بلند بود که به راحتی به گوش‌های آن دو مرد می‌رسید ولی آن دو توجهی نمی‌کردند. حتی نیم نگاهی هم به او نمی‌انداختند. گویی اصلاً او وجود خارجی ندارد!
دری که چند لحظه پیش باز کردند و پا به حیاط پشتی زندان گذاشتند، بار دیگر باز شد. امّا این بار سربازی که رئیس زندان او را مأمور آوردن وسائل شخصی آبتین کرده بود، پا به حیاط پشتی گذاشت. وقتی که به آن‌ها رسید مثل یک سرباز وظیفه‌شناس پاهایش را بهم کوباند و صاف ایستاد و بعد از چند لحظه که رئیس زندان با اشاره به او فهماند که می‌تواند آزاد باشد، راحت ایستاد و کیسه پلاستیکی دسته دار سیاه رنگی که آرم زندان بر روی آن حک شده بود را به طرف او گرفت و گفت:«آوردمش قربان!»

رئیس زندان با تُمأنینه کیسه را گرفت. نگاهی سرسری به آن انداخت و همان طور که آن را به طرف آقای اسدیان می‌گرفت گفت:«این هم از وسایل شخصی زندانی! خب ماشین مخصوص حمل زندانی کجاست؟»
همزمان با حرف زدن به خیابان نگاه کرد تا ماشین مورد نظرش را ببیند امّا چیزی نیافت ولی قبل از آنکه سؤالی بپرسد آقای اسدیان گفت:«مجبور شدم با ماشین شخصی بیام. اونجاست. اون سمند مشکی رنگ.»
با دست به سمت راست اشاره کرد.
آقای افاضلی همان طور که ماشین را می‌دید ابرویی بالا انداخت و گفت:«تنها هستید؟! معمولاً دو نفر برای انتقال زندانی میان، این طور نیست؟»
البته رئیس زندان قصد اجرای کامل قانون را نداشت بلکه درصدد بود تا کمی از حقارت‌هایی که در درمانگاه کشیده بود را جبران کند و با کنایه و طعنه به اسدیان بفهماند او هم قانون را از حفظ است.
این بار تیر رئیس زندان به هدف خورد. آقای اسدیان نتوانست جواب مناسبی برای پاسخ به او پیدا کند. در حقیقت درکش و قوس جواب پیدا کردن چشمش به آبتین افتاد که مثل بید می‌لرزید. او را بهانه کرد و گفت:«بیشتر از این نمی‌تونم صبر کنم. می‌بینید که ممکنه حال زندانی بد بشه.»
اسدیان نتوانست جواب خوبی به آقای افاضلی بدهد. در حقیقت ایرادات رئیس زندان او را هل کرده بود و او به جای آنکه بگوید ممکن است زندانی سرما بخورد و مریض شود، گفت«ممکنه حال زندانی بد شود!»
خود رئیس زندان هم به این نکته ظریف پی برد! لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:«مانعی نیست جناب اسدیان. امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم.»
آقای اسدیان سری تکان داد امّا حرفی نزد. همراه با آبتین به سوی ماشین حرکت کرد و قبل از اینکه به ماشین برسند سوئیچ ماشین را از جیب کاپشنش بیرون آورد و دکمه دزدگیر آن را زد. چراغ‌های ماشین در لحظه‌ای همگی روشن شدند و همین طور درهای ماشین باز. آقای اسدیان در عقب ماشین را باز کرد و سعی کرد آبتین را کمک کند تا سوار شود امّا قبل از اینکه خواسته‌اش را که مطمئناً‌ خواسته آبتین هم بود عملی کند، صدای رئیس زندان او را از حرکت بازداشت.
رئیس زندان گفت:«اوه جناب اسدیان صبر کنید.»
آقای اسدیان برگشت.
آقای افاضلی ادامه داد:«خدایا داشت یادم می‌رفت.»
اسدیان با شک و تردید پرسید:«چه چیزی رو؟»
آقای افاضلی جواب داد:«فُرم! شما فرم تحویل زندانی رو پر نکردید. می‌دونید که این چه قدر مهمه و نادیده گرفتن این موضوع چه عواقبی رو می‌توانه برای من و شما درست کنه؟»
قبل از اینکه آقای اسدیان جوابی بدهد یا حرفی بزند رئیس زندان رو به سرباز که کنار در ایستاده بود کرد و خطاب به او گفت:«سریع برو از ستوان نیک نام فرم تحویل زندانی رو بگیر. سریع باش سرباز.»
سرباز بله نگفته به سمت ساختمان زندان به راه افتاد.
آقای افاضلی هم با, درک این موضوع خطاب به آقای اسدیان گفت:«چیزی نیست سریع برمی‌گرده. من رو به خاطر این موضوع خواهش می‌کنم ببخشید.»
آقای اسدیان هم که فهمیده بود باید صبر کند تا هنگامی که سرباز با فرم برگردد سری تکان داد و گفت:«درک می‌کنم جناب رئیس. بعضی از قانون‌ها را نمی‌شه نادیده گرفت. امّا3 Period»
ـ امّا چی؟
ـ امّا اجازه بدهید زندانی رو سوار ماشین کنم. داره از سرما می‌لرزه!
رئیس زندان ابتدا نگاه ترحم انگیزی به آبتین انداخت، بعد سری به نشانه موافقت تکان داد. آقای اسدیان هم بلافاصله آبتین را سوار ماشین کرد و در را بست. سرما تمام شد. هنوز لرزش و اندکی حالت سرد بودن در بدن آبتین بود ولی دیگر باد سرد به او نمی‌خورد. فضای ماشین هم طوری بود که آبتین احساس راحتی نسبی‌ای را می‌کرد. گرچه این احساس او در مقابل بیرون از ماشین و در برابر باد سرد و لرزیدن به وجود آمده بود. با این وجود چند لحظه‌ای بیشتر ننشسته بود که ناگهان عطسه کرد.
سرما خورده بود و خودش این را به خوبی می‌دانست! نگاهی به زنجیر و دستبندهایی که دست و پایش را بهم متصل کرده بود اندخت. قرار بود او را به کجا ببرند؟ اصلاً چه سرنوشتی انتظار او را می‌کشید؟ وکیلش اصلاً از این موضوع خبر داشت؟ اصلاً او به آروین چیزی از این ماجرا می‌گفت؟ حداقل هرچه که فکر می‌کرد آروین را تنها فردی می‌دید که برای او در این دنیا باقی مانده بود. اگر آروین شرح حال او را می‌شنید به کمک او می‌آمد؟ این سؤالی بود که جوابش نیاز به زمان داشت. امّا در آن لحظه آنقدر احساس وابستگی به آروین می‌‌کرد که زیر لب زمزمه کرد:«آروین. تو کجایی پسر؟ تو برادر3 Period»

با باز شدن در ماشین حرف زمزمه وارش را خورد. آقای اسدیان در ماشین را باز کرد و وسائل شخصی او را درون ماشین کنار او قرار داد و دوباره در را بست.
امّا قبل از اینکه آبتین باز به یاد آورد که چه قدر در این لحظات به آروین احساس وابستگی می‌کند، نور چراغ‌های ماشینی که به سمت آن‌ها می‌آمد توجه او و رئیس زندان و آقای اسدیان را به خود جلب کرد. ماشین در کمتر از چند ثانیه به آن‌ها رسید. آبتین نگاه کرد و با تعجب دید سرگرد بهزاد رسولی از پشت فرمان ماشین نقره‌ای رنگ پیاده شد!
آقای افاضلی با کمی تعجب پرسید:«آه جناب سرگرد شما هم تشریف آوردید؟»
گرچه بهزاد رسولی متوجه منظور رئیس زندان نشد ولی جواب داد:«بله، احساس کردم باید حال آرمان را بپرسم. راستش رو بخواهید یه جوری نگرانش هستم!»
آبتین متعجب شد.
آقای افاضلی گفت:«برای آخرین بار احوال جویی از یه مجرم کمی غیر عادی نیست؟»
ـ برای آخرین بار؟! منظورتون3 Period
امّا با نگاه به آبتین که درون ماشین نشسته بود و هم چنین دستبندی که به دست داشت حرفش را خورد. با اینکه آبتین سعی می‌ کرد مستقیم به بهزاد رسولی نگاه نکند و از گوشه‌ی چشم او را بپاید، دید که صورت او پر از تعجب شد. با تعجب هم گفت:«اونو دارید کجا می‌ برید؟!»
ـ مگه شما3 Period
امّا قبل از اینکه رئیس زندان بتواند به درستی حرف بزند و جمله‌اش را کامل کند آقای اسدیان خیزی به سمت سرگرد رسولی برداشت و محکم با کف پا بر شکم او نواخت و قبل از اینکه اجازه واکنشی به رئیس زندان بدهد او را هم به سوی سرگرد رسولی پرتاب کرد! هر دو نقش بر زمین شدند امّا این برای اسدیان کافی نبود. می‌ دانست قبل از اینکه آن‌ها از زمین بلند شوند باید نقشه‌اش را اجرا کند. همین کار را هم کرد.
سوار ماشین شد. ماشین را روشن کرد و با اوّلین فشاری که بر پدال گاز آورد، آن را به حرکت در آورد امّا از آنجا که این کار را با عجله و سرعت انجام داد قسمتی از ماشینش با ماشین نقره‌ای رنگ بهزاد رسولی برخورد کرد. همین برخورد باعث شد آبتین تعادلش را از دست بدهد و بر کف صندلی بیفتد. همین که توانست بلند شود نگاهی به پشت سرش انداخت. سرگرد رسولی در تلاش بود تا رئیس زندان را از روی خود بلند کند و سوار ماشینش شود.

آبتین سرش را چرخاند و به مردی نگاه کرد که حالا دیوانه وار رانندگی می‌ کرد. با کمی اضطراب و ترس پرسید:«تو از طرف یه مقام امنیتی نیومدی، اومدی؟»
اسدیان همان طور که رانندگی می‌ کرد از آینه جلو نگاهی به او انداخت و گفت:«پس تو حرف زدن بلدی؟ دیگه داشت باورم می‌ شد لال به دنیا اومدی!»
قبل از اینکه آبتین دوّمین سؤالش را بپرسد کلید کوچکی را به سمت او پرت کرد و ادامه داد:«بگیرش! دست و پاتو باز کن و بیا جلو بشین.»
کلید روی صندلی عقب افتاد.
آبتین همزمان با برداشتن کلید پرسید:«تو کی هستی؟ تو رو کی فرستاده؟»
ـ خوبه. پس می‌ دونی قرار بوده امشب از زندان فرار کنی؟
ـ نه. نمی‌ دونستم.
ـ پس چرا پرسیدی من و کی فرستاده؟
آبتین که دستبند دور دست‌ هایش را باز کرده بود صادقانه گفت:«یه دفعه‌ای به ذهنم اومد.»
ناگهان اسدیان با سرعت سر سام آورش به سمت راست پیچید. همین باعث شد تا آبتین که انتظار چنین کاری را از او نداشته باشد محکم با صورت به شیشه در سمت راست ماشین برخورد.
اسدیان بلند خندید و گفت:«محکم بشین پسر. ما داریم فرار می‌ کنیم!»
آبتین دوباره بر صندلی نشست و سعی کرد این بار دستبند را از دور پاهایش باز کند و همان طور که این کار را انجام می‌ داد باز پرسید:«تو نمی‌ خواهی اسم تو به من بگی؟!»
اسدیان باز پیچید امّا این بار به سمت چپ و کمی کنترل شده‌تر. طوری که آبتین هم توانست تعادلش را با کمی زحمت حفظ کند.
دستبند را که از دور پایش باز کرد و همان طور که سرش را بالا آورد جواب سؤالش را شنید.
ـ آرش3 Period اسم من آرشه.
ـ نمی‌ شناسم.
ـ باید هم نشناسی! چون من برای آقای آرتیمانی کار می‌ کنم.
آبتین با حیرت داد زد:«آرتیمانی؟! منظورت پدربزرگ آروینه»
آرش محکم پایش را بر روی پدال ترمز فشرد. ماشین ناگهانی ایستاد و آبتین هم به جلو پرت شد. طوری که اگر آرش با دست او را نمی‌ گرفت این بار به شیشه جلویی ماشین می‌ خورد.
آرش آبتین را به عقب هل داد. نگاهی به خیابان تاریک و خلوت انداخت و گفت:«دیگه دنبالمون نیستند.» ولی پس از چند لحظه حرفش را تصحیح کرد:«دیگه نمی‌ تونند دنبالمون باشند چون گممون کردند.»
پیروزمندانه خندید و به آبتین نگاه کرد و گفت:«بیا جلو بشین. باید تو رو ببرم به یه جای امن. اونجا که رسیدیم اجازه داری هر سؤالی رو بپرسی. مفهوم بود؟»
آبتین سری تکان داد و اطاعت کنان گفت:«فهمیدم.»
و بی آنکه از ماشین پیاده شود به صندلی جلو آمد و همان طور که کمربند ماشین را می‌ بست آماده می‌ شد تا فرار ناخواسته‌اش را با رفتن به پناهگاهی امن تکمیل کند! حالتش از این فرار طوری بود که نه تنها ناراحت به نظر نمی‌ رسید بلکه احساس هیجان و آزادی هم داشت! به هر حال او خواسته یا ناخواسته از زندان گریخته بود و این به معنی این بود که او آزاد است و دیگر زندانی نیست!

۱۰ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل چهارم، منطقه زمانی هفتم»

دیدگاهتان را بنویسید