خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چی شد و چطوری منم به جمع نابیناهای مستقل پیوستم؟؟؟؟

سلام به همه

حال و احوال چطوره؟؟؟

هوای دلتون بهاریه؟؟؟

امیدوارم مثل این روزهای قشنگ حال دل شما هم عالی باشه

قبل از اینکه برم سر اصل مطلب از کاری که سر کلاس روانشناسی اجتماعیم انجام دادم براتون بگم

ببینید من قرار بود این هفته فصلی که در باره ی تغیر نگرش بود رو ارائه بدم. این تغیر نگرش چندتا نظریه داشت که یه قسمت با استفاده از شرطی سازی کنشگر بود. از اونجایی که استادمون هر ارائه ای رو قبول نداره و انتظارش از دانشجوها زیاده من تصمیم گرفتم با استفاده از کار عملی این قسمت رو به بچه ها بفهمونم. باید خیلی واقعی نگرش بچه هارو نسبت ب

یه مسئله ای اندازه میگرفتم و بعد یه پیامی رو طبق اصول بهشون انتقال میدادم. تصمیم گرفتم بیام رو قضیه نابینایی کار کنم. اینطوری هم ارائه ام کاملتر میشد هم میتونستم از این طریق یه سری چیزهارو بهشون انتقال بدم. یادم بود چند ماه پیش تو محله خودمون یه پستی منتشر شد تحت عنوان: جوابهای بی پرده در خصوص نابینایی.

اگه یادتون باشه تو این پست نحوه درست رفتار کردن رو با افراد نابینا شرح میداد

بعضی از بیناها خیلی نگرش بدی نسبت به کمک کردن به نابیناها دارن و بعضیها اصلا بلد نیستن. من از این مطلب به تعداد بچه های کلاسمون کپی گرفتم و بردم سر کلاس. البته با ذکر منبع. اینجاش خیلی برام مهم بود.  در انتها سایت رو بهشون معرفی کردم. با این کارم با یه تیر دو نشون زدم. الان شاید نگرش چند تا بینا به ما عوض شده باشه. کارم,کار بزرگی نبود. اما در جای خودش تونستم کمکی به جامعه نابیناها کرده باشم.

حالا میریم سر اصل مطلب

خب دوستان من قصد داشتم براتون از نحوه مستقل شدنم بگم و کلا چی شد که من هم به جمع نابیناحای مستقل پیوستم. اما هربار که میخواستم پستمو بنویسم یه مسئله ای پیش می اومد نمیشد. الان تو خوابگاه هستم و از اونجایی که هنوز هم اتاقیم نیومده و اینجا سکوته منم از سکوت متنفر با خودم گفتم بهتره بشینم پستمو شروع کنم هم یه کار مثبتی انجام داده باشم از این سکوت فرار میکنم و دیگه بهش فکر نمیکنم

خب. حالا از کجا شروع کنم بهتره؟؟؟!

ببینید ماها زمانی که تو جامعه بزرگتری قرار میگیریم بیشتر متوجه ضعف هامون میشیم. مثلا من خودم تا زمانی که دانشگاه نیومده بودم اصلا به استقلال فکر نمیکردم. من فکر میکنم اگه دوره دانشآموزیمو کنار خانوادم بودم زودتر مستقل میشدم. اما خب من از بچگی تو خوابگاه بودم تا پیش دانشگاهیم. خب تو خوابگاه هم محدودیت بود و خیلی از کارهارو نمیشد انجام داد. خلاصه از وقتی که اومدم دانشگاه فهمیدم واقعا سخته آشپزی بلد نباشی، جرات تنهایی بیرون رفتنو نداشته باشی، اینکه کارهای اداریت رو تنحا نری انجام بدی، تنها خرید نری، یه وقت دلت گرفت نتونی بری بیرون یه دوری بزنی حال و حوات عوض شه. واقعا انجام ندادم این کارها و خیلی از کارحای دیگه زندگیرو مختل میکنه. و بدترش هم این که همیشه بیناها کنارت نیستن. دقیقا روزی که وارد خوابگاه شدم یکی از دوستهای صمیمیم بهم گفت: ببین این بیناها از ما زود خسته میشن. اگه ببینن همیشه برای کارت میری سراغشون مطمئن باش بعد یه مدت کلا تنها میشی. واقعا راست میگفت. روزهای اول دورم پر بود از آدمهایی که هر کدومشون میخواستن کاری برام انجام بدن. اما به یک ماه نرسیده احساس کردم واقعا لنگ میزنم. اونجا بود که دلم خواست مستقل باشم. دلم میخواست جرات داشتم میتونستم آشپزی کنم. اما نه بلد بودم نه جراتشو داشتم امتحان کنم. من خیلی ترسو بودم. خیلی. شاید باورتون نشه ترم اول رو با کلنجار رفتن و ترس تموم کردم. اما از ترم دوم یه نیروی خیلی قوی وادارم کرد هرچه سریعتر ترس رو کنار بذارم.. اول هم از آشپزی شروع کردم. چون آشپزی رو خیلی دوست دارم به خاطر همین خواستم باهاش انگیزه بگیرم. اولین غذایی هم که درست کردم ماکارونی بود. غذای مورد علاقم!!!طرز درست کردن غذاها هم از یکی از خواهرهام که نابیناست می پرسیدم. اون بهتر از همه توضیح میداد. زبونشو میفهمیدم. به طور خلاصه نابینایی توضیح میداد!خخخخ.

اولین بار که ماکارونی درست کردم موادش کلا سوخت. یعنی به ترز فجیحی سوخت. هیچی ازش باقی نموند!هیچی که حد اقل دلمو بهش خوش کنم!خیلی نا امید شدم. آخه من اولین بارم بود و این سوختن خیلی ناراحتم کرد. ولی خواهرم مجبورم کرد دوباره از اول درست کنم. البته من تو خوابگاه بودم و اون تو خونه. از پشت تلفن حمایتم میکرد. خخخخ. دوباره درست کردم اما این بار خیلی خوب شد اما بازم ته دیگش سوخت که خب اشکال نداره. استارت آشپزیم زده شد. خیلی زود پیشرفت کردم. اصلا باورم نمیشد. غذاهای بعدیرو خودم درست کردم فقط دستورشو از دوستها یا خانوادم میگرفتم. نمیگم همیشه عالی میشد اما خب با تمرین درست شد.

الان دیگه خدارو شکر تقریبا میشه گفت مشکلی ندارم. اما خب تا به معنای واقعی کدبانو شدن هم راه دارم هنوز.

این از آشپزی. ولی تنحا بیرون رفتنو هرکاری میکردم درست نمیشد. میترسیدم. خیلی زیاد. نمیدونم از چی ولی میترسیدم. فکر میکردم راهمو گم میکنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم. با افراد مختلف که میدونستم مستقلن صحبت کردم. نمیدونم انگاری خجالت میکشیدم. هزاران بار تو فکرم خودمو قانع کردم که باید برم. که من قراره وارد یه زندگی بزرگتر بشمو… ولی فایده ای نداشت. چند ماه گذشت تا یه روز با یکی از دوستای صمیمیم رفتم بیرون.از هرجایی که میگذشتیم اون میگفت بهم. مثل گزارش دادن. منم به ذهنم رسید با دات واکر ثبتش کنم. و این کارو کردم. حالا یه کم خیالم راحتتر شد. حد اقل میدونستم وقتی رفتم بیرون یه جاهایی رو بلدم. باید بگم که اینجا هم یکی از دوستهای خیلی نزدیک نابینام به دادم رسید. با حرفاش بهم انگیزه میداد. اعتماد به نفس میداد. یه روزی دلو زدم به دریا و رفتم بیرون. رفتم بازار. کاری هم نداشتمها. همینطوری رفتم که جرات پیدا کنم. این هم استارتش خورد. از اون روز به بعد هر روز به بهانه های مختلف بیرون بودم و خرید میکردم. واقعا لذت داشت. حس اینکه الان خودت داری نیازهای خودت رو رفع میکنی حس فوقالعاده ایه. فقط کافیه یک بار دلو بزنی به دریا. دیگه راحت میشه. کارهای اداری و حتی از یه شهر به یه شهر دیگه رفتن هم مثل آب خوردن میشه. البته قبول دارم استعدادها فرق داره. من خودم فقط کافیه یه کاری رو بتونم یکبار درست انجام بدم. دیگه انگیزه میگیرم و خیلی زود پیشرفت میکنم. فقط شروع کردنش برام سخته.

ببینید من نیومدم اینها رو بگم و بعدش شروع کنم به نصیحت. نه اصلا. فقط از تجربه های خودم گفتم تا شماهایی که مثل من میترسین با خوندن این مطلب بدونین مثل شما هم زیاده. یکیش خود من. من خیلی میترسیدم. مسخره کردن دیگران هست. تیکه پرونی ها هست. ترحم بیجا هست. من از اینها نگفتم چون قصدم چیز دیگه ای بود. اما سختی زیاد داره. باید این سختی رو به خودمون بقبولونیم. سختی اینکه کارهامون رو دوش دیگران باشه سختتر از تحمل کردن مسخره شدنه. فقط یکبار تجربه اش کنید. مطمئنم اینقدر شیرینه که حاضرید هر بدبختی رو قبول کنید.

ببینید اینکه منه نیایش تا نوزده سالگیم تنها بیرون نمیرفتم و آشپزی نمیکردم اشکالی نداره. این اشکال داشت که وقتی فهمیدم کجا ضعف دارم بازم دست رو دست میزاشتم و صبر میکردم و هیچ کاری نمیکردم.

اگه شما هم تا به اینجای زندگی طعم داشتن استقلال رو نچشیدید اشکالی نداره. از حالا بلند شید. دیر نشده. سخت هست اما شدنیه. هرکسی اگه بخواد غیر ممکنها رو ممکن میکنه.

بیشتر از این حرف نمیزنم. خیلی طولانی شد

همینجا دوباره از دوست و خواهر عزیزم تشکر میکنم که با حرفهاشون واقعا بهم کمک کردن

زندگیتون سرشار از حضور خدا…

۷۰ دیدگاه دربارهٔ «چی شد و چطوری منم به جمع نابیناهای مستقل پیوستم؟؟؟؟»

سلام نیایش. موافقم، مستقل شدن واقعا لذت داره، منم مثل خودتم، کافیه یک بار کاری رو با موفقیت تجربش کنم، دیگه جرات پیدا میکنم و هر روز دنبال تجربه ی چیزای جدیدتر میرم.
راستش من الآن مشکلی ندارم، فقط مثل اوایل خودت، از تنها بیرون رفتن ترس دارم و خیلی دنبال حل شدنشم.
در ضمن یه نکته، تهدیگ اصلا باید سوخته باشه تا بشه بهش گفت تهدیگ!

سلام غزل جونم. مرسی از نظرت دوستم
ببین ترس نداره واقعا. من خودم همیشه به این فکر میکنم که اگر برم بیرون گم بشم نهایتش اینه که زنگ میزنم به دوستم بیاد دنبالم. واقعا این هم میتونه در جای خودش راه حل باشه. موافق نیستی؟
ای وای نه تهدیگ سوخته دوست ندارم خخخخ
شاد باشی تا همیشه

درود به خانم نیایش.
پست خیلی جالبی بود. واقعا دلم میخواد نظیر این پست رو همیشه توی محله خودمون ببینم.
استقلال یه امر مهم تو زندگی هر آدمیه و همه ما آدما باید تا اونجایی که برامون امکان داره بهش بپردازیم و سعی کنیم روز به روز بیشتر به دستش بیاریم.
ولی دوست خوب, این نکته رو به عنوان یه دوست بزرگتر از من داشته باش:
اگر من نابینا خودم رو در مقایسه با یه فرد بینا قرار بدم که بر فرض تمام خصوصیات و شرایط دیگه اون فرد بغیر از چشم دقیقا مثل من باشه, دست کم توی کشور ایران استقلال اون فرد از من بیشتر خواهد بود.
این نکته رو برای این بهت گفتم که خودم همیشه با یه خیال واهی روزگارم رو میگذروندم. من خیال میکردم که اگر روی خودم کار کنم, حطما میتونم همه کار ها رو به خوبی یه فرد بینا انجام بدم. مثلا به راحتی با تمرین میتونم یه سینی بزرگ پر از استکان های چایی رو دستم بگیرم و مثل مامانم بین مهمون ها بچرخم و بهشون چایی تعارف کنم. یا مثلا فکر میکردم اگر تمرین کنم میتونم مثل بقیه دختر های فامیلمون, موقع عروسی لباس محلی بپوشم و توی یه دایره بزرگ با همه همآهنگ برقصم.
ولی در این موارد کاملا در اشتباه بودم. این کار ها بدون داشتن بینایی, یا دست کم بدون داشتن درک بصری مربوط به داشتن بینایی تو سال های قبلی زندگی, امکان پذیر نیست.
مستقل باش و از استقلالت لذت ببر عزیزم. ولی این رو هم از همین حالا که هنوز خیلی از زندگیت نگذشته قبول کن که ما برای انجام بعضی از کار هامون ناچاریم از دیگران کمک بگیریم و با شرایط محیطی و فرهنگی فعلی, استقلال نابینا ها تو همه زمینه ها امکان پذیر نیست.
اگر بتونی این نکته رو کامل درک و قبول کنی, تو زندگیت واقعا موفق خواهی بود. چون میتونی انرژی و توانت رو برای اموری مصرف کنی که امکان موفقیتت درشون بالاست.
شاد باشی.

سلام عزیزم. بله واقعا همه ی ما باید از تجربه هامون بگیم تا درسی بشه برای اونهایی که تصمیم مستقل شدن رو دارن
دقیقا فروغ جان من هم مثل شما فکر میکنم. بیشتر از تواناییم از خودم انتظار ندارم. تا جایی بشه محدودیتها رو از بین میبرم. اما اگه جایی نشه ناراحت نمیشم چون من باید قبول کنم خیلی از کارهارو نمیتونم انجام بدم و اگر هم بتونم سرعتش نسبت به بیناها خیلی کندتره. تو سن ۱۵ ۱۶ سالگیم خیلی بیشتر اذیت میشدم اما الان اصلا برام مهم نیست. چون من هم دارم به این شیوه خودم زندگی میکنم.
این هم یه شیوه ی زندگیه. کجاش بده؟ محدودیت داریم ولی نباید خیلی خودمونو درگیرش کنیم.
وای کامنتم خودش یه پست شد. مرسی از حضورت عزیزم. شاد باشی

سلام و درود بر خانم مستقل محله نیایش خانم
خب چه قد هم عالیه که مستقل هستید و خوشا به حالتون که از مستقل شدن لذت میبرید
منِ احمد هنوز نتونستم مستقل بشم هنوز با وجود اینکه داره میشه بیست و نه سالم تنهایی بیرون نرفتم آشپزی هم که دیگه اصلاً حرفش رو نزن هیچ بلدش نیستم اساساً ازش بدم میاد همین طور ظرف شستن و غیره به هر حال خیلی شما خوش به حالتونه که میتونید گلیمتون رو از آب بیرون بکشید
به هر حال مرسی که تجربهاتون رو با ماها به اشتراک گذاشتید
روزتون خوش و خدا نگهدار

درود بر شما. من هم قبل از دانشگاه استقلالِ کمی داشتم. ولی تو دانشگاه تونستم جبران کنم. تو این زمینه دوستِ خوبم عرفان خیلی به من انگیزه میداد. و خوشبختانه به حدِ قابلِ قبولی از استقلال رسیدم. زندگیِ یک نابینا با استقلال واقعا رنگِ بهتری میگیره. امیدوارم همه ی نابیناها روزی به استقلال برسن. با کامنتِ بانو فروغ هم موافقم. بالاخره نمیشه انکار کرد که ی کارهایی فقط با بینایی امکانِ انجامش هست. مرسی از پستِ خوبتون. بدرود.

سلام. ممنون از حضور شما
بله واقعا دوست خوب خیلی موثر میتونه باشه
به هر حال ما نابیناها حق زندگی کردن داریم. پس باید بتونیم گلیم خودمونو بکشیم بیرون
بله من هم با نظر شما موافقم. تا جایی که بشه همه ی کارهارو انجام میدم. اما خب بعضی جاها نمیشه. که موردی نداره. من قبول کردم محدودم.
بهاری باشید

واااااییی دختر ماکارانی گفتی خخخخ خودم اولین بار ک خانواده کیلومترها ازم دور بودن درست کردم از اونجا که دم کشیدن واسم بشدت عذابه زیعنی وقتی آبکش میکنی میخای دم بزاریش خخخ منم نمیتونستم نمیتونم هنوز سختمه ولی اون دفعه آخخخخ منفجر شدم از یادآوریش خخخخخخ روغنه تهش جلز ولز میکرد انگار داری یه چی سرخ میکنی ای شکلی بود تهش سوخت ولی ن جوری ک نشه خورد خخخخخخخ و اینکه قابلمه سیاه شده بود و دود توی خونه پیچید ک من حس نمیکردم و قابلمه هم سیاهیشو ندیدم شستم ظرفا رو ک نفهمن خخخخخخخ تهش با سیاهی قابلمه لو رفتممم ولی دمی خوشمزه درست کردم اولین بار ک با دوستم بودیم خونمون از تعریفش پیش دوستای دیگم شنیدم ک خوب بوده چ عرض کنم خودم چسبید بهم خخخ

اوه یه پست شد ههههه

سلام بهار جون خودم
خوبی دوستم؟
کار خوبی کردی. همیشه که نباید همه چیز خوب پیش بره.
خوبی من اینه که مامانم اینجا نیست شاهکارامو ببینه. فقط قسمت خوب ماجرارو میبینن خخخخخ
مرسی از کامنتت. بهاری باشی مثل اسمت

سلام خورشید
عزیزم باور کن سخت نیست. اگه بدونی من چه ترسی داشتم دیگه حتی یک درصد هم فکر نمیکردی این که میگم سخت نیست یه شعاره
فقط جرات میخواد. تهش میخواد گم بشی دیگه. بدتر از این چیه؟
نگران نباش. همه ی آدمها هم بد نیستن. اگه ازشون کمک بخوای کمکت میکنن تو پیدا کردن مسیرت
امیدوارم پست موفقیت تو رو ببینم به همین زودی

سلام نیایش جونم استقلالتو به شدت بهت تبریک میگم من تجربه آشپزی و از شهری به شهر دیگه رفتنو دارم و هییییییییچ گونه مشکلی ندارم اما این جهتیابی لعنتی باورت نمیشه ۴ ۵ تا کار اداری دارم که مونده رو دستم هیچکسم باهام نیست که بیاد کارای اداریمو انجام بده. چون از این اتاق به اون اتاق رفتن داره نمیدونم به نظرم برای یه نابینا بینهایت سخت هست منم چون تو خوابگاه چند ساله و از اول از خانوادم خواستم تو کارام دخالتی نکنم حالا اونا هم کلا دخالت نمیکنن خخخ یعنی یه جورایی بهم اعتماد پیدا کردن و حیفم میاداین اعتمادرو بشکنم خلاصه خوش به حال هرکس جهتیابیش خوبه مسیر خوابگاه ما پره از خیابون و کلا حتی برای تمرین هم مناسب نیست

سلام مینا. نه حیفه بذار این اعتماد بمونه. مسلما خیلی صبر کردی و خیلی سختی کشیدی تا به دستش بیاری
ببین وقتی وارد ساختمون اداری بشی مسئولین اونجا که ببینن که مشکل داری خودشون کمکت میکنن یا از کسی میخوان تو رو راهنمایی کنه
اگه باید زیاد از این اتاق به اون اتاق بری از اونهایی که اونجا هستن بپرس فلان اتاق کجاست.
حالا دوستهایی که بیشتر تجربه دارن بهتر میتونن کمکت کنن
منتظرم به زودی بشنوم دلو زدی به دریا و رفتی دنبال کارت
خوابگاتم واقعا نمیدونم چی باید بگم. اونجا نابینای دیگه ای نداره ازش بپرسی اون چیکار میکنه؟

با سلام و تشکر از پستتون اینکه ما و امثال بتونم در کارها مستقل باشیم خیلی برای خودمون خوبه و من نیز این استقلال را تا حدودی تجربه کردیم و خیلی هم لذت داره اما بعضی ها هم هستند که نمی توانند بحد کافی از این استقلال برخوردار باشند اون هم بخاطر سختگیر ها و نگرانی های خانواده شان

سلام طلا جان.
من اول از شما عذرخواهی کنم که دیر جواب کامنت شما رو میدم.نمیدونم چطور شد بین کامنتها متوجه حضور شما نشدم.
بله حق با شماست.خانواده ی من سختگیری میکردن و هنوز هم سختگیریشون رو دارن.اما باید باهاشون صحبت کرد و اصرار زیاد به این کار داشته باشیم.
ولی خانواده ها هم باید بدونن و قبول کنن فرزند نابینای اونها نیاز داره خودش باشه و تو جامعه مشاعرت کنه با دیگران.

تا کی خانواده ها قرار بالا سر ما باشن؟؟؟خودشون هم بعد مدت زیادی خسته میشن.
ممنون بابت حضور ارزشمندت.موفق باشی.

درود بر نیایش
بسیار خوشحالم که خوشحال هستید و من هم این موفقیت بزرگ را به شما تبریک عرض می کنم و با شما موافق هستم که سخترین مرحله ی هر کار شروع آن است و به محض اینکه شروع کردید برداشتن گامهای بعدی با سرعت بسیار بیشتری انجام می شود. البته هر چه که پیشتر می روید کیفیت فعالیت ها و استقلال شما هم بهتر خواهد. شد.
من هم این روزها روی یک مقاله تحرک و جهتیابی کار می کنم دعا کنید که به نتیجه برسد.
در پناه او مستقل باش

درود
خیلی خوبه که از این دست پستها بیشتر و بیشتر داشته باشیم.
خود منم البته ماجراهای استقلالم تعریف کردنیه و ای کاش حوصله کنم و یه روز بنویسمشون.
میخوام به دوستایی که هنوز تنها بیرون نرفتن اونم به خصوص با عصا توصیه کنم فقط یه بار این کارو بکنید!
بعدش اگه بد بود دیگه سراغش نرید!
من مطمئنم وقتی اولین تجربه انجام کار و رفت و آمد رو به تنهایی داشته باشید، هرچند سختیهایی هم کشیده باشید، مزهش طوری زیر دندونتون میره که به هر قیمتی بازم میخواید تجربهش کنید!

سلام.
بله اگر واقعا پستهای این چنینی زیاد داشتیم خیلی عالی میشد.
شما هم از تجربه هاتون برامون بگید حتما. خوندن تجربه های این چنینی رو دوست دارم
دقیقا فقط کافیه با عصا تنها بریم بین مردم لذتش از بس زیاده که کلا ترسش فراموش میشه.
فقط کافیه خودمون بریم و یکی از نیازهای خودمونو برطرف کنیم
ممنون از حضورتون. سر بلند باشید

سلام نیایش خانم نوشته هاتون خیلی انرژی بخش هستش و امیدوار کننده برای من
ولی من با داشتن بینایی کمی که از گوشه چشم هام دارم وقتی تو محیطی غریب قرار می گیرم حس سر گیجه بهم دست میده و مثله این که یکی این قدر دورت بده و بعد ولط کنه و بگه حالا مسیرت رو پیدا کن
کاملا کامنت فروغ و خورشید خانم بجاست
و از خود تعریف نباشه و جسارت به دیگران
من از لحاظ چهره تقریبا شبیح به مُحَّنَد تو سریال ترکیه ای عشق ممنوع هستم و اگر حرکت اشتباهی نکنم هیچ کس متوجه نمیشه که من کم بینا هستم مثل دیروز یکی اومده بود در فروشگاه یه کاغذ رو به من داد و می گفت سواد ندارم برام بخونش منم به دروغ گفتم عینکم باهام نیست و چشمام نزدیک بینش ضعیفه
به هر صورت یا خجالت و یا غرورم تا حالا این جور استقلال ها رو ازم گرفته و تو همه چیز عقب هستم نسبت به شما ها هر چیزی رو که فکرش رو بکنید
تازه جمعه دارم وارد دنیای اندروید میشم به هر صورت
کمک نیاز دارم از همه دوستان
بدرود

سلام.
ممنون از نظر و حضور شما
ببینید من هم از لحاظ ظاهری چشمام مشکلی نداره و تا کسی دقت نکنه متوجه نابیناییم نمیشه. بارها پیش اومده که به خاطر همین مسئله وقتی از کسی کمک میخواستم که مثلا از خیابون ردم کنن اول مسخره ام میکردن که مگه خودت چشم نداری و از این حرفا. اما خیلی راحت بهشون میگفتم که من مشکل بینایی دارم. میدونید؟اگه نگیم و کارمون بمونه بیشتر ضربه میخوریم.
انشا الله برای شما هم عادی میشه.
تو زمینه اندرویدی هم دوستان هستن و حتما بهتون کمک میکنن. شاد باشید

سلام نیایش
همه ی موفقیتاتو بهت تبریک میگم
به خصوص مستقل شدنتو
استقلال خیلی شیرینه
من یه اعتقادی دارم,اجازه هست بگم؟
باشه میگم,من اعتقاد دارم تا وقتی که این بینا ها تو جامعه وجود دارن,ما میتونیم هرجا که دلمون میخواد بریمو هر کار که دلمون میخواد بکنیم
بدون هیچ مشکلی!‏
البته تهران خیلی بهتر از بقیه ی جاهاست,کسایی که تو تهرانن واقعا باید از این فرهنگ بالا ی مردمش استفاده کنن و هرچه زودتر مستقل شدنو تجربه کنن
ولی خوب مشهد!هیچی ولش کن,همون چیزی نگم بهتره,
موفق تر باشی جا نشین پریسا!خخخ

سلام آقای میرقاسمی. ممنون از حضورتون
با حرفتون موافقم البته اگر درست متوجه منظورتون شده باشم که گفتید تا وقتی این بیناها باشن ما هر جا که بخوایم میریم.
هیچ اشکالی نداره اگه یه نابینا وقتی بیرون میره برای پیدا کردن مسیر از بیناها کمک بگیره. بعضیهاشون خیلی خوب هستن و خیلی هم خوب کمک میکنن.
این هم یه راه کمک خواستنه. مثل عصا و برنامه های مسیر یاب.
تهران رو موافقم که مردماش از فرهنگ بالایی برخوردارن. اما مشهد….. فکر میکنم شما دل پری از این مشهدیها دارید خخخخ
جانشین پریسا منظورتون اینه که معلم بشم؟؟؟ خدا کنه.همیشه شاد باشید

سلام نیایش عزیز. خوندن دست نوشته شما احساس خوبی به من داد.
آینده ای رو تصور میکنم که یک زوج نابینا باهم در حال زندگی هستند. خانم توی خونه آشپزی میکنه، لباس اتو میکنه، گردگیری میکنه، به امور بچه ها رسیدگی میکنه با آژانس به آرایشگاه و مدرسه بچه ها میره، با اینترنت و سفارشهای تلفنی خرید میکنه، علاقه چندانی هم به بیرون رفتن و انجام کارهای اداری نداره. مثل خیلی از خانمهای بینا. همسر نابینایی داره که کلیه امور خارج از منزل بر عهده ایشون هست. انجام امور اداری، خرید ملزومات زندگی، نصب پرده ها، تعمیر لوازم منزل، معامله ها، خرید و فروش یا رهن و اجاره منزل، و بسیاری امور دیگر، با عصا و نیز کمک گرفتن از دیگران در زمانهای لازم. هر دوی آنها دارای استقلال نسبی هستند و میتونند در کنار هم فراز و نشیبهای زندگی رو دوش به دوش یکدیگر طی کنند. اگر مردی قادر به انجام چنین کارهایی نباشه، خانواده همواره در پی آن خواهند بود که برایش همسری اختیار کنند تا مادام العمر از او مراقبت کنه و ضمام امور زندگی رو در دست بگیره.
نتیجه این که نوع استقلال در خانمها و آقایان با هم متفاوت هست و همه ما بسته به اقتضای شرایط میبایست در پی برطرف کردن نیازهامون باشیم و برای داشتن زندگی در اوج رضایت تلاش کنیم.

سلام خانم جوادیان. واقعا من اهل تعارف نیستم. شما خیلی زیاد برای من محترمین
با کامنتتون کاملا موافقم. و حرفاتون خیلی کامل بودن. امیدوارم همه ی دوستان همیشه طعم خوشبختیرو بچشن
وقتی کسی مستقل باشه دیگه زیاد به خانواده هم نیاز پیدا نمیکنه

سلام نیایش خانم.
غذا درست کردن که سخته ولی من که کلا از رو نمیرم و هر چیزی رو هر جوری عشقم کشید درستش می کنم خخخخخخخخخخ.
من که اصلا به نگاه های ترحم آمیز دیگران اهمیت نمیدم و هر جا خواستم میرم و کلی هم لذتش رو می برم.
مرسی از تجربه جالبتون.
شاد باشین.

سلام به شما. ممنون بابت کامنت
من اوایل خیلی خجالت میکشیدم. و همیشه میگفتم اگر فلان دوست منو ببینه و تو دلش مسخره ام کنه چی؟
یا اگه خانواده های دوستم منو ببینن و بیان و با ترحم باهام برخورد کنن چی؟
اما حالا برام اصن مهم نیست. اتفاقا به نظر خودم ترحم نداره که باید بهمون افتخار هم کنن داریم با محدودیتهامون کنار میایم و خونه نشین نشدیم
آشپزی هم برای آقایون به اندازه ای که برای خانمها مهمه از اهمیت زیادی برخوردار نیست. آرزوی موفقیت دارم براتون

سلااام نیایش!
ممنون بابت پست آموزنده!
موجبات این رو فراحم کردی که من دوباره به اون پست سر بزنم و الانم برا چند بینا بفرستمش!
منم که کاملا هم مستقل نباشم ناقصً مُستَقِلَّم خخخخ!
آشپزی هم کمی بلدم و اگه دستور پخت چیزی رو بلد باشم درستش میکنمش البته اگه نیازش داشته باشم که کُلّی هم شکمو تشریف دارم خخخخ!
فقط نمیدونم چرا پدر مادرم هنووووز بهم اعتماد ندارن!
حتی یه باری بابام بهم با تعجب گفت تو چجوری با گوشی لمسی کار میکنی؟
با این که میدونه من یه نابینای مستقلم بازم نمیزارن تنها برم بیرون!
خدا رو شکر که پاییز تبریز رو مُنَوَّر میکنم!
اونوقت خودم میتونم برم بیرون، خریدامو خودم انجام بدم، گردش تفریح برم و ثایر کارامو هم انجام بدم! اداری مشکلی ندارم برام آسونم هستش! چون کارمندان خودشون راهنماییمون میکنن. انگاری آموزش دیدن!
اما از این کار مادرم ناراحتم که بازم مصخرم میکنه میگه تو نمیتونی خودت رفت و آمد انجام بدی! یعنی کلا چیزیم داشته باشم کور میکنه انگیزه رو هاااا!
اما من به این سستی هم نیستم و حتی اگه هیییییچ کسی هم از خانوادم حمایتم نکنن، میدونم که میتونم!
بازم از پست میتشکرانم!
به قولِ علی کریمی (بی‌ادعا): مِرسیکُمُللاه!
خوووووووب پریسا حالا بیا رکورد منو بشکن ببینم میتونی آیا؟
تو میییییتونی!

سلام.
خخخخخ.انشا الله همیشه پر انرژی باشید.
طبیعیه اوایل همیشه پدرها و مادرها بی اعتمادن.خود من الان پدرم راحتتر با این قضیه کنار
اومده.
مادرها کلا حساسترن و پدرا منطقیتر برخورد میکنن.
امیدوارم روز به روز موفقتر بشید.

سلام نیایش جان! زندگی۱داستان بلنده! و این پست تو یکی از زیبا ترین بخش های داستان زندگیت بود که قهرمانش تو بودی و چه پایان و در عین حال شروع قشنگی! خوشحالم از این حس و حالت عزیزکم! واقعا خوشحالم! ادامه بده نیایش! و ادامهش رو بنویس تا هم مایه شادی بشه و هم مایه عبرت!
همیشه شاد باشی عزیزکم!

سلام پریسای خودم.مرسی که اومدی و با اومدنت خوشحالم کردی.
ممنون عزیزم.اگه باز هم چیز قابل خوندنی داشته باشم اینجا میذارم.
واقعا یکی از سختترین کارهای زندگیم بود.خدایا شکرت.
برات آرزوی شااااادی میکنم.

باز هم محمد ملکی بیاد از قهرمان شدن پرسپولیس پست بزنه
ببین تا استقلال هست نیاز به هیچ پرسپولیسی نیست
نه نیایش
خخخخ
تمام پستت و خودت را لایک میکنم که جیگر گذاشتی و استقلالت را داری کامل میکنی
این عالی هست
آفرین
مخصوسا این که
جا به جا ای را بین شهر ها را جیگرش را پیدا کنی و بروی
این واصه یک خانم نابینا یعنی قدرت

سلام.خخخخخ.چی بگم راستش.من اصن اهل فوتبال نیستم.
هر تیمی که قهرمان بشه طرفدارش میشم.

اره واقعا خوبه.فقط خدا کنه خانوادم با جا به جایی بین استانها زودتر موافقت کنن.
هنوز با این مسئله کنار نیومدن.داخل استان رو کاری ندارن.
ممنون از حضور شما.همیشه شاد باشید.

سلام نیایش عزیز تبریک میگم آفرین من این حس قشنگتو درک میکنم. امیدوارم روز به روز پیشرفت کنی. و یه نکته ی قشنگ زمانی که من تو دوره ی دبیرستانم تازه مستقل شده بودم معلم ورزشم بهم گفت این بود که اگه همه مون یادمون باشه هر وقت پا رو زمین خدا میزاریم بدونیم در واقع قدم رو بالهای فرشتهاش گزاشتیم و اونا مراقب مان. من هر وقت از خونه میام بیرون با فکر کردن به این جمله آرامش عجیبی رو با همه ی وجودم حس میکنم. موفق و پیروز باشی

سلام امیدوارم روز بروز استقلال شما بیشتر بشه و این احساس نیاز به مستقل شدن در میان نابینایان برانگیخته بشه. تا این بعد از روحیه آدم خودشو نشون نده اصلا با تعریف و تشویق نمی شه روشنش کنی حتما باید درون خود آدم بجوشه و تو رو وادار کنه که باید حس مستقل شدن رو تجربه کنی و عجب حس شیرینیه. اگه فقط یه بار نابینایان این حس رو تجربه کنن به گذشته وابستگی شون اصلا فکر هم نمی کنن. منم حس مستقل شدن رو با فرار از دست خانواده که می خواستن باهام باشن تجربه کردم و البته با کمی زرنگی گفتن اگه نمی خوای ما باهات باشیم با آژانس برو منم پول رو می گرفتم و با تاکسی میرفتم هم مستقل شدم هم پولدار….

البته بعد از چند ماه لو رفت و دیگه پول آژانس داده نشد. ولی استقلال من ادامه داشت. الآن طوریه که خودم تقریبا تمام کارهارو انجام می دم شهر به شهر مسافرت می کنم. وقت تنها موندن در خونه برا خودم آشپزی می کنم و خیلی چیزهای دیگه.ببخشید طولانی شد ولی نوشته شما خاطرات اون روزها رو برامون زنده کرد…. موفق باشید.

سلام.
خاطرات روزهای اول تنها بیرون رفتن واقعا شیرینه.همیشه با یادآوریشون دلم پر از شادی میشه.
انشا الله همه بتونن این شادی رو تجربه کنن.

خانواده ها اوایل خیلی مخالفت میکنن.خصوصا مادرها.سختگیری اونها هیچوقت تمومی نداره.
البته خب طبیعی هم هست.موفق باشید.

شلالالااامی،که خوبی نیایش جونی،تبریک میگم بهت مستقل شدنت رو،ایشالاه که در تمام مراحل زندگیت بتونی به نحو احسنت مستقل بشی طوری که کمتر نیازی به کمک افراد بینا داشته باشی عزیزم،پست بسیار خوبی بود،امیدوارم از این دسته پستا تو محله زیاد و زیادتر بشه،لیلیلیلیلیلیلی،لیلیلیلی،هوم هوم،خدافسی

سلام.
هر چی میخوام بی خیال بشم مثل این که امکان نداره.
هی میخوام رد بشم و حرفی نزنم ولی نمیشه.
الآن من چند روزه میام این جا و این پست رو سنجاق شده می بینم.
به هیچ وجه برام مهم نیست این کامنت من قراره ازش چی برداشت بشه.
حسادت، حاشیه سازی، بی کاری، فضولی یا خلاصه هر چی هر کس دلش خواست می تونه کامنت من رو تعبیر کنه.
درسته که این خانم در این پست اعلام استقلال کرده و غذا پخته و بیرون رفته و غیره و ذلک.
ولی این دلیل نمیشه این مطلب از پنجشنبه تا الآن این جا سنجاق بشه.
چون ما تا حالا از این جور پست ها که دوستان خبرِ خوبِ مستقل شدنشون رو در این سایت زده باشند کم نداشتیم ولی من یادم نمیاد هیچ کدوم این قدر سنجاق مونده باشند.
کاش لا اقل یک آموزش پخت و پزی یا دلنوشته ای یا چه می دونم یک مطلب مفیدی داشت که بگیم به خاطر اون این جا موندگار شده.
همه ما می دونیم خانم جوادیان به عنوان یک خانمِ نابینای مستقل هر چی پست این جا زده نود و نُه درصدشون مطلبی از استقلال یک نابینا اون هم یک خانمِ نابینا بوده ولی هیچ کدوم سنجاق نشدند.
امیدوارم همه ما یک روز استقلال و آزادی رو با هم تجربه کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید