خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آن روز بهاری!

کنار پنجره ایستاده ام و غرق در افکار خویش، به نقطه ای نامعلوم در ظلمت بیپایان شب خیره مانده ام.
ماه از پشت شیشه، گونه هایم را میبوسد و من اما بی تفاوت، به آن روز بهاری می اندیشم که خوب خاطرت و خاطرم مانده!
یک روز بهاری برای همه، و برای من اما…
انگار یک تکه از زمستانم در قلب بهار جا مانده بود!
سرد…
سوزان…
و بارانی!
انتظار!!!
دردی که اگر دچارش شوی، همه چیز کش می آید،
مسافرت دیر میکند،
دنیا از حرکت می ایستد،
ساعتها میخوابند…..
و من دچارش شده بودم!
من…
عقربه های بی حرکت ساعت…
و نگاهی نگران!
آخ!
لعنت بر این درد لا علاج!

بلاخره کم کم لحظه ی دیدار نزدیک میشد و من، دیوانه تر و مست تر از همیشه!
عصای سفیدم را برداشتم و خودم را به او سپردم!
گفته بودند فقط 5 دقیقه وقت دارم تماشایت کنم، پس باید به موقع میرسیدم تا همین 5 دقیقه ام هم آب نرود!
آخرین دیدارمان بود و دسته ای یاس به عنوان آخرین یادگاری در دستانم!
اینجای ماجرا را میتوانی از عصای سفیدم بپرسی که هرگز دستان مرا به سردی و لرزانی آن روز حس کرده؟
بپرس که چگونه پیکر بیجان مرا به دنبال خود میکشید!

بلاخره سر موقع رسیدم!
من،
دسته ای یاس،
و تویی که مثل همیشه رو به رویم بودی!
فکر میکنم از اینجای داستان، خودت راوی بهتری باشی!
من که جز چشمهایی پر از التماس و لحنی پر از نگرانی و خواهش، چیز دیگری نداشتم!
و این تو بودی که مثل همیشه آرامم میکردی!
مثل هزاران بار نا امیدی پیش از این، باز هم نور امید را در دلم روشن کردی!

نمیدانم، شاید بعد از رفتنم، یاسهای سفید قصه ی شب بیداریها و شب گریه هایم را کنارشان به گوشت زمزمه کرده باشند!
شاید گفته باشند از بزم شبانه ی من و بنان و الهه ی نازش!
شاید گفته باشند برایت از شبهایی که فقط خدا بود که روی زمین میآمد و در آغوشم میگرفت تا آرام میشدم، وگرنه قصه ی باران شبانه ام تا خود صبح امتداد داشت!

و امشب، من، کنار پنجره،
زیر بوسه های مهتاب،
می اندیشم به آن روز برای همه بهاری و برای من زمستانیتر از هر زمستان!
می اندیشم و برایت مینویسم از کاشها و حسرتهای آن روز بهاری که بر دلم گذاشت!
برای تو آخرین دیدارمان بود، ولی برای من،…
در خاطرم ماندگارتر از تمام لحظات حضورت شدی!

۲۷ دیدگاه دربارهٔ «آن روز بهاری!»

سلام غزل. ای کاش امروز صبح این اطراف نمی اومدم! دلم از دیشب به این طرف چنان وحشتناک گرفته که حس می کنم تمام جهان قطعا تموم میشه و من این پایان رو تماشا می کنم. اومدم ببینم هوای محله چه مدلیه که، … واسه خاطر اون روز بهاریه تاریکت من متأسفم غزل. اگر در هوای دیگه ای بودم چیز های بیشتری از این تأسف داشتم بگم ولی الان هیچ چی نمی تونم بگم. کامنتم باطله. این مدل اعلام تأسفم باطله. خودم باطلم. امروز صبح من چه باطلم غزل! تا به حال پیش نیومده بود داخل کامنت پست ملت بی ربط و بی حساب از حس و حال خودم نق بزنم. خاطرم نیست. پیش نیومده بود تا همین الان و این یکی. معذرت می خوام. کاش دیشب اون قرص های کزایی رو خورده بودم و شبیه سنگ قبر ولو می شدم تا صبح! تا الان! ببخش! به این باطله هام اصلا جواب نده. اگر بهتر شدم میام۱چیز درست درمون تر زیر نوشته قشنگت می نویسم دوستم. دیگه نمی تونم.

دیدگاهتان را بنویسید