خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

روایت مستقل شدن من

سلام بچه ها
امیدوارم خوب باشین.
عیدتونم مبارک.
من اول می خواستم ماجرای استقلالمو صوتی بذارم اینجا که ضبطشم کردم شد تقریبا بیستو خورده ای دقیقه که گفتم ادیتش می کنم و می ذارم.
حالا تقریبا یک هفته می گذره و امشب گفتم ادیت کنم. چون حوصله نوشتن نداشتم.

اما الآن در لحظه گفتم همین حالا که انرژی دارم بنویسم که حداقل به درد یکی بخوره و این که حسم خوب نبود از یه فایل نسبتا طولانی. ممکن بود درصد زیادی به خاطر صوتی بودنش حوصله نکنن.
اصل مطلب
من که متولد 78 ام و همین سه شنبه هم تولدمه که شده عید مبعث.

ما سه تا بچه ایم که من بچه دوم و داداشم که از من چهار سال بزرگ تره و همیشه اون و مامانم روی بیرون رفتن من خیلی حساسیت داشتن که ماشین بهت می زنه، بیناهام می افتن میمیرن و همیشه منو بابام می گفتیم بالاخره اتفاق می افته.
من از همون اول تنها و بدون همراه یا آژانس بیرون نرفته بودم مگر چند بار تو بچگی اونم تا سوپر سر کوچه البته بدون عصا.
اما چند سال پیش با دوست عزیزی به نام آقای ناصر عرب زاده آشنا شدم که بیستو چهار سال از خودم بزرگترن.
از همون اول بحث استقلالم با ایشون پیش اومد و اصرار داشتن که باید شروع کنم و گر چه که اون زمان من دوازده سیزده سال بیشتر نداشتم.
یکم ترقیب شدم اما حرفای خانواده مرددم کرد.
تنها مشوقم تو خانواده بابام بود که انصافا خیلی اثر گذاشت و واقعا ازش ممنونم و دوسش دارم.
اما پستای آقای خادمی تو زمینه استقلال و عصا زدن و اینا که کمم نیست رو، کمو بیش می خوندم.
مخصوصا یه فایل صوتی از راه رفتن توی یه خیابون و رسیدن به کوچه و در نهایت اگه اشتباه نکنم مدرسه سامانی.
یه بار همون زمان انتشارش گوش کردم و هنوز یادمه و واقعا هر دفعه که به تنها بیرون رفتن فک می کردم یکی از قوت قلبام و چیزایی که تو ذهنم می چرخید محتوای اون فایل صوتی بود.
انصافا باید بگم.
مرسی مجتبی خادمی.
تو اون فایل مجتبی می خوره به یه ماشین و صدای آژیرش بلند میشه.
یکی دو بار می خوان کمکش کنن و یه بارم اگه اشتباه نکنم واسه رد شدن از عرض خیابون با یکی همراه میشه.
اینا همش واسه من پر از نکته و آموزه بود.
همش با خودم می گفتم میری بیرون جاهاییم که لازمه یکی میاد کمکت می کنه و این چیزا.
خوب یا بد این موضوع که یکی میاد کمکم می کنه رو خیلی نمی دونم.
همین قدر بدونید که یه جاهایی به نظر من واقعا لازمه.
اما تابستون پارسال یعنی 95
من از امتحانای نهایی سوم دبیرستان فارغ شدم و شروع کردیم به گشتن دنبال یه مدرسه خوب واسه ثبت نام.
چون مدرسه استثنایی نابینایان مشهد که اسمشم امیده، چهارم نداره و البته که الآن از بابت این چهارم نداشتن، به شدتی که نمی تونید تصورشو بکنید خوشحالم.
رفتم یه مدرسه نمونه و اول یکم مدیرش ترس داشت واسه ثبت نام یه معلول نابینا.
این طور شد که تو همین اثنا واسه تلاش برای گرفتن تأییدیه و نامه واسه مدرسه که ثبت نامم کنن، دوباره بحث استقلال داغ شد.
یکم قبلشم تو فکرش بودم و در تلاش بودم جاهایی مثلا مثل مسیر خونه خودمون تا خونه پدربزرگمو کامل یاد بگیرمو از اونجا شروع کنم.
بابام که اینو فهمید کاملا با این کارم مخالفت کرد و می گفت نباید اینجوری بخوای حفظ کنی که چند بار با ما و بعد بخوای تنها بری.
می گفت عصاتو بردار برو بیرون.
که واقعنم راست می گفت.
بچه ها مامان من به شدت روم حساس بود و کماکان هست.
حتی می گفت واسه اون مدرسه که می خواستم توش ثبت نام بشم و شدم، یه روز با هم بریم و همه جاشو بهم نشون بده و حفظ کنم.
اما به اینجا نرسید.
یه شب که خونه داییم دعوت بودیم، (ببخشید که با جزئیات میگم)، قرار شد بمونم تو خونه تا بابا اینا برن واسه یه کاری، و بعد بیان که با من بریم.
همونجا به بابام گفتم شما که رفتید منم میرم خودم خونه دایی و خیلی راحت گفت باشه.
چه بسا که خیلیم تو دلش خوشحال بود.
به محض رفتنشون آماده شدم و رفتم بیرون با عصا.
عصایی که تقریبا دو سه سال از گرفتنش از بهزیستی می گذشت و تا جایی که یادمه استفاده ای حتی چند لحظه هم ازش نکرده بودم.
تو کوچه می رفتم و با انعکاس صدا که اکثریت زیادمون داریم، ماشینا رو رد می کردم.

هیچ نگرانی و استرسی هم نداشتم. با این که من آدم عصبی و استرسی ای بودم و هستم و حتی در حدی که چند سال پیش یه بیماری گوارشی اومد سراغم و هنوزم کامل خوب نشدم و شایدم هیچ وقت نشم.
البته خدا رو شکر خیلی وقته آرومه با دارو و چکاپ دوره ای دائمی.
چقد حرف زدم. خودم می دونم.
رسیدم سر کوچه و رفتم مستقیم تو خیابون که با هشدار یه راننده، رفتم تو پیاده رو.
چون هیچ وقت تنها نرفته بودم بیرون، به جزء آدرس ها، هیچی بلد نبودم.
فقط می دونستم خونه فلانی، فلان خیابون و کوچه و پلاک.
هیچ مسیری رو بلد نبودم.
هی می پرسیدم از این و اون که ایستگاه مترو کجاست که با یکی با ماشین تا یه جایی رفتم و دوباره از یه موتوری پرسیدم و با اون تا یه جایی رفتم.
اونم منو سپرد به یکی که ببرتم پایین که برم تو ایستگاه.
آبروم میره ولی باید بگم بچه ها من هیچی از بافتو ساختار ایستگاه ها و حالتشون و همه این چیزا نمی دونستم.
هیچیه هیچی.
اینا رو میگم تا بدونید چقد صفر کیلومتر بودم به معنای هر چه واقعی تر. خخخخخخخ.

اون کسی که گفتم، منو برد تا گیت ورودی و چون خودش نمی خواست بیاد، و فقط اومده بود تو زیرگذر تا بره اون طرف بلوار، رفتو مأمور ایستگاه به اون طرف با غرور گفت خودم می برمش. شایدم غرور نبود. خخخ.
با این که کارتم داشتم اما منو از قسمت خودشون برد و پول ندادم که کلا همه چیش برام جالب بود.
این که مأموره خودش باهام اومد تا وارد قطار بشم.
این که گفت اون ایستگاهی که می خوای بری، به همکارا زنگ میزنم که بیان دنبالت و اینا. این که نذاشت کارت بزنم.
منم فک کردم همیشه همین طوره.
اما اون اولین و آخرین باری بود که یه مأمور مترو نذاشت کارت بزنم. خخخخ.
البته که اگه به بعدیا خودم می گفتم همینجوری بدون کارت می ذاشتن برم که نگفتم هیچ وقت.
از مترو که اومدم بیرون سریع به یکی گفتم اگه میشه تا یه جایی با هم بریم و دیگه مأموری نیومد و ما ندیدیم.
تا یه جا رفتیم و جدا شدیم.
یکم رفتم و باز از یکی پرسیدم فلان ساختمون کجاست که مثلا آدرس داد ولی چون کوچه پر ماشین بود و منم تو پیاده رو نبودم یکم پیدا کردنش سخت بود، خواستم که تا اونجا کمکم کنن.
با این که قبلا با کسی اومده بودم پیاده اونجا، ولی هیچ وقت در سدد یاد گرفتن و یکم حفظ کردن مختصات و موقعیت نبودم.
خلاصه من رفتم و رسیدم و هیچ کس اول باورش نشد.
بعدم که کلی خوشحال شدن.
اون که گفتم تنها مشوقم تو خانواده، منظورم فقط پدر مادر خواهر برادر بود.
به مامانم اس ام اس دادم که من اومدم اینجا و وقتی فهمید تنها، کلا به هم ریخت و از اون طرف بابام خوشحال.
این اواخر دیگه بابام می گفت تو نمی تونی و این حرفا.
یه جوری شاید می خواست بر انگیختم کنه یا تحریکم کنه به این که برم تنها بیرون.

بچه ها، سخت ترین جاش همون دفعه اول بود. همون اول که باید همه ترسا رو، همه حرفایی که داداشم می زد که ماشینا چقد بد میرن و این چیزا، و خیلی چیزای دیگه رو کنار می ذاشتم و می زدم بیرون. که زدم.

یه پروژه چند ساله، بالاخره پارسال تموم شد. نتیجه داد و به بهره برداری رسید. اونم چه بهره برداری ای. هنوز که هنوزه، این حس استقلال و تنها قدم زدنو بیرون رفتنو، هر جا رفتن بدون این که کسی رو به دردسر بندازمو، هر چقد دلم میخواد هر کجا می خوام برمو راه برمو لذت ببرمو، با هیچ چیز دیگه حاضر نیستم عوضش کنم.

هیچیه هیچی.

اون اوایل دوست داشتم کل مسیر رو بدون هیچ کمکی برم و اگه یکی کمکم می کرد، فک می کردم شکست خوردم. وقتی طرف می اومد پیشم و مجبور می شدم بگم می خوام کجا برم و ازش کمک بگیرم، دلم می خواست لهش کنم. البته یه چیزایی تو این مایه ها.
یعنی یه جور شکست می دیدم این اتفاق رو که از کسی کمک گرفتم.
اون روزای اول، تا از یه جایی برم یه جای دیگه، به شدت دهنم خشک می شد و کم کم فهمیدم علتش استرس و این چیزاست چون واقعا جایی رو این مدلی که خودم برم بلد نبودم و از راه رفتنم اطمینان نداشتم.
تا حالا خشکی دهن رو به خاطر استرس، تجربه نکرده بودم و جدید بود. خخخ.
تا این که بالاخره سرعتم بیشتر شد.

چند بار که از مدرسم تا خونه و این جور جا ها رو رفتم و مسلط تر شدم، فهمیدم اگه راحت و مسلط قدم بردارم، خیلی کمتر کسی مبادرت به کمک کردن و پرسیدن این که کمک می خوام یا نه، می کنه.
فهمیدم باید کمک مردمم رو به فال خیلی نیک بگیرم. باید به شدت باهاشون نرم و خوب حرف بزنم و تشکر کنم. تا اگه دفعه بعد، همنوع منو دیدن، بی توجه از کنارش رد نشن.
خیلی چیزا یاد گرفتم. خیلی. که نه همشو یادمه الآن، نه شاید اینجا نشه یا بیشتر از این جای گفتن نباشه.
فهمیدم من به عنوان یک نابینا، باید تا می تونم به خودم اتکا کنم و بس.
حالا این قد راه رفتن و قدم زدن و تنها رفتن رو دوست دارم که حد نداره.
اصلا تا بشه و مشکل و دلیلی نباشه، آژانس نمی گیرم و آزاد و راحت خودم میرم.
نفس می کشم.
شاید می خندید الآن. ولی واقعا همینه که میگم.
الان عاشق اینم که به یه بهونه ای برم از خونه بیرون تنها.
من انقد تشنه بودم که حالا بعد از چند ماه، هنوز سیراب نشدم بلکه تشنه تر.
از گفتن همه این حرفا و نوشتن این پست، دو هدف دارم.
1. تشکر از افرادی مثل مجتبی خادمی و ناصر عرب زاده.
2. حیاتی تر از 1. ترقیب اون بچه ها و احیانا بزرگایی که هنوز متکی به خودشون نشدن.
بچه ها، من یه زمانی تو خواب شبمم نمی دیدم تو این زمینه به اینجا برسم.
البته که هنوز جای کسب تجربه دارم.
ولی می خوام بگم مثل یه سد، سر راهم بود.
باور کنید این کار، یکی از گام های پیشرفته. تو تمام زمینه های زندگیمون.
می خوام بگم من اون قدر که خانوادم و به شدت مامانم روم حساس بودن که دیگه نا امید شده بودم و واقعا فکرشو نمی کردم که یه روز استقلالم محقق بشه.
اون شبی که واسه اولین بار تنها اومدم بیرون، مامانم حالش خیلی بد شد.
از بابام شنیدم که تا صبح تقریبا، حالش بد بوده و نخوابیده.
اینا رو میگم که بدونید من واقعا ریسک کردم.
ریسک خیلی چیزا رو به جونم خریدم تا این که تنها اومدم بیرون واسه اولین بار.
به کسی جزء بابام نگفتم چون مطمئن بودم اگه به گوش مامانم برسه، ممکنه دست و پامم ببنده.
شاید واسه بعضیاتون اغراق آمیز باشه.
ولی اینا واقعیه.
من خطر کردم. تا به یه چیز با ارزش برسم و خدا رو شکر که خود خدا اول از همه کمکم کرد.
حالا امروز مامانم به من اعتماد داره و حساسیتش توی این موضوع کم شده.
گر چه که تا یه زمانی فک می کرد من همیشه که از کلاس برمی گردم، مثلا یکی از بچه ها همراهمه تا یه جایی و این حرفا.
اما حالا که خیلی جا های دیگه رفتم و اونجا آشنا و همراهی نبوده، دیگه باورش شده که من می تونم به تنهایی توی مسیرم قدم بر دارم و برم.
من هر طوری که در توانم باشه، آماده ی کمکم. به اونایی که هنوز شروع نکردن. حتی یه ثانیه هم به نظر من نباید درنگ کرد.
من به عنوان یکی که خودش بیرون رفتن رو شروع کرده، در حد خودم می خوام به بچه ها کمک کنم.
کامنتای این پست که هست و سعی می کنم همیشه بهش سر بزنم.
شماره ی منم که، 09215212587
ایمیلم که،
sajjad.arianfar1390@gmail.com
اسکایپمم که البته خیلی کم میام ولی اگه بحث استقلال باشه حتما میام،
saryanfar
فقط این که بچه هایی که کمتر از 17 18 سال دارن، به نظر من تا اون زمان به طور کامل شروع نکنن بیرون رفتن رو. فقط در حد رفتن به بقالی سر کوچه ای چیزی کافیه. خخخ. به هر حال یه حداقل سنی لازمه که به نظر من و دوست خوبم آقای عرب زاده، همین سن منه.
عذرخواهی از مجتبی خادمی که اینجا سوم شخص مفرد شد.

واسه تک تکتون آرزوی موفقیته زیاد دارم.

۶۹ دیدگاه دربارهٔ «روایت مستقل شدن من»

آفرین بر تو سجاد. خیلی لذت بردم از خوندن پستت. واقعنی کاش ماهام یاد بگیریم ریسک کردنا.
همینجام از خادمی تشکر میکنم واس خاطر این سایت و تجربه هاش و تشویقهاش که باعث شده بچه ها انگیزه پیدا کنن. من متخصص امور دینی مذهبی نیستم. ولی فک میکنم حتی اگه یه نفرم با اومدن تو این محله و خوندن پستای این تیپی استقلالش رو بدست بیاره بارت رو هم این دنیا بستی. هم اون دنیا. واقعاً ازت ممنونیم خادمی.

مرسی از شما. اون پستی که گفتم در موردش باید بگم لازم بود ولی کافی نبود. این که یه نابینا دست به همچین کاری بزنه خیلی چیزای دیگه میخواد که انشا الله به صورت یه مجموعه مدون، توی همین سایت داشته باشیمش

درود بر شما آقا سجاد. بسیار عالی! آفرین. حساسیت مادرها کم میشه اما هیچ وقت تموم نمیشه. به خصوص در مورد فرزندی که شرایط خاص داره. این ما هستیم که با حضور پر رنگ مون در جامعه فاصله ها رو به حد اقل می رسونیم.
عید و تولد هر دو بر شما مبارک باشه.

سلام سجاد عزیز،
تولدت مبارک گلم.
از استقلالت بیش از آنچه تصورش رو بکنی خوشحال هستم.
چقدر خوشحالتر شدم از اینکه مدرسه ی نابینایان مشهد چهارم دبیرستان نداره.
میدونی چرا؟
چون از نظر من مدرسه ی نابینایان مثل زندون میمونه.
جایی که معلم های عمدتاً بی سوادش فقط به نابینا یاد میدن مثل خیلی ببخشید خر درس بخونه.
معلم هایی که معتقد هستند نابینا باید درسش خوب باشه حتی اگر به قیمت این تموم بشه که مثلاً طرف دیپلمش را با معدل ۲۰ گرفته ولی بلد نیست میوه پوست بکنه، بلد نیست بند کفشش رو ببنده، بلد نیست غذا درست بخوره و هزاران بلد نیست دیگه.
من که از بسیاری از معلم ها، ناظم ها، مدیر ها، رؤسای آموزش و پرورش خائن استثنایی نمیگذرم.
حال که سجاد اینقدر با احساس نحوه ی استقلالش را تعریف کرد اگر اجازه بدهید من هم یک نکته ی کوتاه از زندگیم بگن. شاید یه روز من هم از ۵ سالگی تا ۲۸ سالگیم رو اینجا آره همینجا نوشتم.
من اگر استقلال در هر زمینه ای را دارم باید میلیارد ها بار شاید هم n بار باید مدیون خواهر بزرگم و خاله ی یکی مونده به آخرم باشم که تفکرشان نه مثل اوام بود و نه مثل خیلی از کلیه ی کارمندانی که بی ربط و یا با ربط به اداره ی خائن استثنایی متصل هستند.
دوستان داشتن یک حامی همانطور که سجاد گفت خیلی مهم هست.
اگر نباشه شاید شخصیت یک نابینا تا ۴۰ سالگی هم شکل نگیره.
تو این کشور متأسفانه برخی از خانواده های نابینا به بچه ی نابینای خود اگر نگیم اصلاً ولی خیلی هم اهمیت نمیدن.
بعد نابینا میرسه به ۱۵ سالگی تازه میفهمه چقدر از اطرافیانش عقب هست.
تا میاد ترس رو از خودش دور کنه و خودش یه کاری برای خودش بکنه جوونیش تموم میشه.
در آخر هم آرزو می کنم دیگه نابینایی متولد نشه و یا اگر هم میشه خدا خودش یه کاری بکنه تو خانواده هایی متولد بشه که توان تربیتی خوبی داشته باشند.

سلام سلام. مرسی مرسی. این قدر قشنگ نوشتی و حرف دل منو نوشتی که نمیدونم چی بگم. واسه مدرسه، منتظر پست بعدی من در رابطه با ضربه های شدید مدرسه استثنایی، و نوشتن مخالفت هام و حرفام باشید. فقط اینو بگم که روزی هزار بار شکر هم کمه واسه بیرون اومدن از اون مدرسه. از زندان هم بدتر.
خدا میدونه که آرزومه و تا بتونم براش تلاش می کنم که خودم و البته همنوعام از توان مهارتی بیشتری برخوردار باشیم.
مهارت هایی که یه بچه معمولی ده یازده ساله به خوبی بلده.
بچه های ما، بیشتر از کلاس موسیقی و کامپیوتر، به کلاس های مهارت های روزمره زندگی نیاز مبرم دارن.
منچستر، لایک. لایک. لایک.

به قول کردها رحمت به شیری که خوردی . البته علاوه بر سنجاق کردن لازمه پستهایی که باعث انگیزه به سجادی هم شده رو لینکشو توی پست جا بدن . خخخ همش با خودم میگم این صفحه خون های نادون آیا کلمات رعد بزرگ رو درست تلفظ می کنه یا نه خخخ
چون با گوشی هستم نمی تونم اعراب و حرکات کلمات رو تایپ کنم .
نفرین رعد بر این صفحه خونای کار نابلد خخخ

گویا پسر خوانده ام نفخ نموده . اینم دوای دردش
اگر زیاد نفخ می‌کنید
* امام صادق (ع) “خوردن عسل با سیاه دانه جهت رفع گازهای شکم (نفخ معده) مفید است”

* برای درمان نفخ معده یک قاشق چای خوری پودر زنیان را با یک استکان عسل مخلوط نموده و بعد از هر وعده غذا یک قاشق چای خوری میل نمایید.
* اگر زیاد نفخ می‌کنید می‌توانید ۲ قاشق غذاخوری گلپر ساییده را با ۲ قاشق غذاخوری پودر نبات مخلوط کنید و آن را به همراه عرق بهارنارنج، بنوشید.

* برای تخفیف نفخ شکمی، می‌توان حدود ۳۰ گرم روغن کرچک را در ۱۸۰ گرم عرق انیسون مخلوط کرد و آن را به معده مالید.

* تخم کرفس ۱۵ گرم . بادیان (رازیانه) ۱۰ گرم . زنیان ۱۰ گرم . همه را نرم کوبیده و با ۲۵۰ گرم عسل مخلوط نمایید و روزی سه قاشق مربا خوری بعد از غذا میل نمایید.

* برای نفخ شکم می‌توانید از یک فنجان جوشاندهٔ سبزی‌های معطر استفاده کنید. به این صورت که مقداری از سبزی معطر مانند نعناع و یا زیره را داخل آب جوش ریخته و مانند چای دم کنید و آن را پس از غذا بنوشید. پس از دو ساعت که مرحلهٔ اول هضم غذا تمام شد، هر قدر آب می‌خواهید، می‌توانید بنوشید و نگران نفخ معده نباشید. اگر در آب خود، مقداری عرق نعناع، عرق آویشن و یا هر نوع عرق سبزی‌های معطر دیگر اضافه کنید، از شر نفخ معده خود کاملاً خلاص خواهید شد.

درود بر تو سجاد خان توانمند!
تولدت رو تبریک میگم و امیدوارم هر سال موفق تر و سربلند تر از سال گذشتت باشی!
واقعا آفرین به این اراده…
من که خیلی تلاش کردم به خانوادم بفهمونم که منم میتونم در رفت و آمد مستقل باشم اما کو گوش شنوا!
سجاد من ۲۸ سالمه و تا به الان به ندرت پیش اومده که خودم تنها برم بیرون! چرا؟ چون خانوادم از عصا خجالت میکشن!
متاسفانه اینقدر همسایه هامون فضول و دهن لقن که همون چند باری هم که تنها رفتم رو با جزییات برای مامانم تعریف کردن و مامانم رو شرمنده کردن.
کاش بشه یه روز من از این محله لعنتیمون با همسایه های بی فرهنگ خلاص بشم که هرچی میکشم از دست همین هاست.
ببخش خیلی پر حرفی کردم
بیشتر از مستقل شدنت واسمون بنویس!
شااااد باشی

فرشته جون,
سعی کن؛ سعی کن, مستقل بشی کاری به حرف همسایه ها نداشته باش
چون بالاخره واقعیته که پدر و مادر همیشه پیش ما نیستند خدا نکنه, خدا نکنه, خدا نکنه؛ اگر قرار شد تنها بمونی مجبوری تحت فرمان خواهر و برادرات باشی
ببخشید که اینجوری نوشتم
سعی کن نیازت را به فامیل و دور و بر کم کنی,
اذیت میشی عزیزم
مبارزه کن
منم خیلی باهاشون مبارزه کردم تا به اینجا رسیدم
اطمینان دارم که اگر الآن پدر و مادرم بودند از نحوه زندگی من لذت میبردند.
باز هم من را ببخش که اینجوری نوشتم
موفق باشی عزیزم.

خانم کاظمیان جان،
این حرف هایی که گفتی واقعیت محضه عزیز دلم
من بار ها همراه با مامانم که میرم بیرون گاهی اوقات عصا هم برمیدارم اما با خشونتش مواجه شدم.
متاسفانه خانواده من خیلی احساساتی عمل میکنن و اصلا در مقابل این مسأله منطقی نیستن.

دوستتون دارم و بی نهایت سپاس از لطفتون

سلام به شما. مرسی از لطفتون.
من نگرانی و حساسیتهای شدید مادرانه رو مجبور شدم لحظه ای نادیده بگیرم تا استارت بیرون اومدنو بزنم.
این حساسیت ها و همسایه هایی که شما میگین که خیلی بی اهمیت ترن و فقط میگم شروع کنید.
بی توجه به همه چیز.
ما یک بار حق زندگی کردن داریم.
هیچوقت هم نمیتونیم همه ی افراد رو مطابق نظر و خواست خودمون متقاعد کنیم.
پس به جای تن دادن به خواسته بقیه، باید بریم دنبال میل خودمون.
امیدوارم که کامنت ها رو چک کنید.
منتظر خبر های خوب از طرف شما هستم و هستیم.

سلام سجاد جان بسیار بسیار عالی بود خوشبختانه قلم خیلی خوبی داری من هم استقالم را از همان دوران کودکی شروع کردم گرچه این استقلال خیلی برایم گران تمام شد که اینجا برای گفتنش مناسب نیست اما خوشحالم که در طول زندگیم مستقل بوده ام باز هم از تجربیات خوبت برای ما بنویس موفق باشی ..

سلام بر سجاد عزیز.
من هم تبریک می‌گم بهت، تولد و استقلالت رو.
من هم یه سالی هست استقلال پیدا کردم، منتها دامنه ی استقلالم بیشتر از یه کیلومتر نیست هنوز!
تشکر بابت اینکه تجربیاتت رو به اشتراک گذاشتی.
راستی کنکوری هستی آیا؟ اگه هستی ان شاء‌الله که موفق باشی و از رتبه‌های برتر.
من هم واسه کنکور دارم می‌خونم، ولی نمی‌دونم چرا تا این وقت شب بیدارم خخخ.
پیروز و سربلند باشی.

سلام بر تو سجاد. اولش بهت تبریک میگم، بعدشم آفرین، فقط یه تذکر کوچیک دارم واست، همه چیو خوب اومدی به جز آخریش که گفتی نابینا تا ۱۷/۱۸ سالگی باید صبر کنه تا بعدش تنهای رفتنو شروع کنه. به نظر من نابینام درست مثل بیناها باید از همون بچگی بتونه مستقلا بره بیرون. خود من از ۱۲ ۱۳ سالگی شروع کردم و هنوزم ناراحتم که چرا زودتر تنهایی نزدم بیرون. چون هرچی زودتر و از بچگی بزنی بیرون، جهتیابی بهتر و قویتری خواهی داشت. البته بچه های نابینام مثل بچه های بینا لازم نیست مثلا تو ده سالگی خودشون برن مسافرت ولی می تونن برن تو کوچه با دوستاشون قاطی شن و بازی کنن و یا حتی تا مدرسه برن و بیان. بازم ممنون بای.

سلام ممنون.
دوست عزیزم با این که من میگم یک نابینا نباید از بقیه عقب بمونه و حرف هایی از این دست.
اما حقیقت اینه که بستر هایی برای این موضوع لازمه.
از موضوعات رفتاری و فردی و روانشناختی بگیرید تا اطلاع از موقعیت و مختصات مسیرو خیابون ها.
و نکات ساده ای که هر کسی میدونه اما برای یک نابینا نا مفهوم یا مجهوله.
خانواده هایی هستن که به بچه سالمشون در سنین پایین، اجازه سفر با مصافت زیاد رو نمیدن.
بازی تو کوچه و این چیزا میشه همون بقالی که من گفتم و موافقم و توصیه می کنم.
اما مسیر های طولانیتر، نیاز به بستر سازی خیلی بیشتری داره.
یک بچه بینای ده دوازده ساله خیلی چیز ها رو فقط تجربی و چشمی می دونه و میتونه خودش رو اداره کنه بیرون از خونه.
اما برای یک نابینا شرایط این طور نیست.
از این گذشته یک بچه نابینا اول باید بتونه درکی از خودش و نیاز هاش و شرایطش پیدا کنه.
اگر یک نابینا تو سنین ۱۰ ۱۲ سالگی بخواد مصافت های زیاد رو به تنهایی بره، ممکنه با مشکلاتی روبرو بشه.
مشکلاتی که برای من ۱۸ ساله با توجه به شرایطم، اقتضا می کنه و عادیه.
اما همین مشکلات برای اون بچه، میتونه مقدمه یک کناره گیری از میدون استقلال باشه.
به هر حال نظر شما هم محترمه و این فقط نظر منه.
موفق باشید.

سلام آقا مسعود.
من خودمو خوب می شناسم و چیزی که میخوام بگم، اعتماد به نفس کاذب یا هر چیز دیگه نیست. چون خیلی از کار ها رو نمیتونم و راحت به نتونستنم پیش همه اگر لازم باشه اعتراف میکنم.
اما در مورد کاری که شما کردید، مطمینم که هر لحظه بخوام و یا لازم بشه، اولین سفر بین شهری خودم رو هم آغاز میکنم.
باعث افتخاره ببینمتون.
مرسی

سلام. آفرین. امیدوارم کم کم واردِ دنیای آشپزی بشید. من تا حدی تو رفت و آمد مستقلم، اما بیشتر آشپزِ مستقلی هستم تا چیزای دیگه. اینم مدیونِ دانشگاهم که تنها چیزی که بِهِم افزود همین اراده ی آشپزی کردن بود. منی که تا سالِ ۹۳ کم تر پیش می اومد دست به آشپزی بزنم، یا اگر هم اقدامی می کردم با پدیده های شومی نظیر سوختگیِ کاملِ موادِ غذایی، چرب شدنِ بیش از حد، به گند کشیده شدنِ گاز بر اثرِ ریختنِ موادی همچون زردچوبه، نمک، روغن و… روی گاز و خیلی مکافاتِ دیگه.
در موردِ بیماریِ گوارشیتون هم باهاتون هم دردی می کنم، منم مبتلا بودم به بیماریِ روده ی تحریک پذیر که بر اثرِ فشارِ عصبی، دچارِ دل دردِ شدید و به دُنبالِش چیزای دیگه ای می شدم.
جدیداً بهترم، البته من مثلِ شما با کلاس نیستم و دکتر نِمیرم. فقط یه بار رفتم اونم پزشکِ عمومی که یه سِری قرص نوشت و من مصرف کردم و تا حدی بهتر شدم.
شما بسیار پسرِ مستعدی هستید و تعریفتون رو از خِیلیا شنیدم. مطمئناً خیلی زود به آپشِن های استقلالتون افزوده خواهد شد. منم روزِ کنکورِ سراسری هستم در خدمتتون، این قدر کنکور دادم و تلاش کردم واسه قبول شدن تو مقطعِ روزانه که بِهِم میگن بابا کنکوری!
اگه شما سالِ آینده دانشجوی فردوسی بشید، به داشتنِ کانونِ تاکی قوی بسیار امیدوارم.
شاد باشید

سلام آقای علی پور.
ممنونم از لطفتون.
شما مثلا توی مشهد هستین و فک کنم مشهدی.
بعد باید مجازی اینجا همو ببینیم.
من چند بار باهاتون تماس گرفتم ولی موفق نشدم صحبت کنم. پیغام هم گذاشتم.
ینی چی که تا حدی توی رفتو آمد مستقلید؟
آشپزی هم یه کوچولو دستی بر آتش دارم و با کلیاتش آشنام.
یه بار که تنها بودم، نیمرو درست کردم و خوبم شد. خخخ
اوه اوه کی از من تعریف کرده؟
نه بابا استعداد کجا بود.
امسال واسه کنکور درس نخوندم.
اگر هم قبول بشم، حقوق شیراز رو دوست دارم.
بیماری من تقریبا میشه گفت شدید بود و پیشرفت کرده بود.
اگه الآن خوبم، مدیون خدایی ام که هیچ وقت واسش خوب نبودم.
مرسی و موفق باشید.

سلام سجاد جان.
واقعا آفرین و هزاران آفرین بر تو و این اراده قوی که داری.
منم تقریبا از اواخر سال ۹۰ مستقل شدم. واقعا حس خوبیه که خودمون رفت و آمد کنیم، خودمون کارای خودمون رو انجام بدیم و هزاران کار دیگه.
خیلی خوشحالم که تونستی به هدفت برسی، خوشحالم بیشتر از اون چیزی که تصورش کنی.
انشا الله توی فرصت مناسبی باهات یه تماسی میگیرم.
ضمنا با کامنتی که راجع به اینکه گفتی بچههای نابینا به کلاس مهارتهای زندگی بیشتر نیاز دارن تا کلاس موسیقی و کامپیوتر کاملا موافقم.
چون مهارتهای زندگی خیلی میتونه به یه فرد نابینا کمک کنه و کلی از زندگی جلو میزنه.
به امید موفقیت بیشتر و مستقل شدن دوستان نابینا.
فعلا خدا نگهدار.

سلام بر جناب آریانفر گرااامی
فکر می کنم یه چند دقیقه ای به افتخارتون سکوت کنم بهتر تر تر تر تر تر بتونم حس و نظرم رو بگم….. بی نظییر بی نظیییر بود این پست این خاطره این نوشته بی نظیییر……
جدا آفرین بر شما و اراده شما و هزاران آفرین و درود بر پدر گرامیتون

حتما فایل صوتی رو هم که آماده کردید در همین پست یا یه پست مستقل برامون به اشتراک بزارید که من به شخصه هزار ساعت هم باشه مشتاقانه خواهم شنید …..
بازم آفرین و من به عنوان یه هم نوع به چون شما یی افتخار می کنم

درود.
خیلی خیلی عالیه مطلبی که نوشتی و بسیاااااااااار بسیار خوشحال شدم از نوع حسابیش که راه افتادی و به میل خودت این طرف و اون طرف میری.
فقط در مورد مدارس استثنایی همون طور که خودت می دونی ما هم مدرسه ای بودیم و نمی دونم چه قدر خبر داری که من همون موقع هم که مدرسه بودم بیرون می رفتم و مشکل چندانی در رفت و آمد نداشتم و بچه های دیگه ای هم مثل من بودند که بیرون می رفتند و کاراشون رو انجام می دادند و خیلی ها هم بودند که از پس کارهاشون بر نمی اومدند و مستقل نبودند اما من تحصیل در مدرسه استثنایی رو باعث این مشکل نمی دونم بلکه نگرش معلمان و مسؤولین اون مدارس رو دلیل این مشکل می دونم چرا که اون ها باید به بچه های نابینا یاد بدن که برن بیرون و خرید کنند و خلاصه هر کاری که به مستقل شدنشون کمک کنه رو باید آموزش بدن.
فرد نابینا اگر از همون اول تحصیلش به مدارس عادی بره خیلی سرخورده میشه و شاید هرگز طعم استقلال رو نچشه و همه اش در پی مقایسه خودش با بیناها بر بیاد و از زار و زندگی عقب بیفته ولی اگر بعد از چند سال که توانمندی ها و محدودیت های نابینایی رو شناخت به مدارس عادی بره اون وقته که می تونه خودش رو در بین افراد بینا هم پیدا کنه و در کنار اونها درس بخونه و با هم جلو برن.
شرمنده که زیادی حرف زدم.
امیدوارم روز به روز موفقتر از پیش بشی و در کنکور هم بهترین نتیجه ای رو که ممکنه به دست بیاری.

سلام. آفرین! فقط می تونم تشویق کنم! من هم دفعه اول کلک زدم و گم هم شدم و پدرم در اومد ولی خداییش ارزشش رو داشت. حسش نیست وگرنه داخل۱پست تعریفش می کردم همه با هم بخندیم. حس خوبیه قدم زدن. زمانی که حس می کنی لازم نیست منتظر کسی بشی که ببردت بیرون حس سبکی و آزادی و خدایا عالیه!
زنده باد شما و همه اون هایی که نشستن و تسلیم رو نمی پذیرن!
موفق باشید!

پاسخ دادن به فاطمه جوادیان لغو پاسخ