خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من، جمعه، امتحان، زندگی، …!!!

سلام. از امتحان متنفرم. هر مدلیش که باشه در هر موردیش که باشه. بعضی هاشون خیلی سنگین نیستن ولی من دوستشون ندارم. سنگین تر هاش که جای خود داره.

کسی می گفت ما آدم ها به جرم داشتن عقل همیشه در حال پس دادن امتحانیم. نمی دونم چه قدر این درسته.

گاهی امتحان واقعا دردناک میشه. مثل زمان هایی که1دفعه و ناقافل لازم میشه دقیقا همون هایی رو امتحان بدی که می خوایی فراموشت بشن. می خوایی واسه همیشه فراموشت بشن. می خوایی دیگه هیچ کجای خاطرت نباشن. می خوایی پاک بشن. محو بشن. دفن بشن. می خوایی نباشن! چه درد تلخیه امتحان دادنشون. باید بهش فکر کنی. باید به خاطرت بیاد. باید بهش متمرکز بشی. باید باز در خاطرت زندگی کنیشون. فرقی نمی کنه چه قدر ازش گذشته. 1روز. 1ماه. 1سال. 1عمر! هر لحظه ای که بهش برگردی دردناکه!

من1عصرِ تلخِ خدا1دونه از این امتحان ها داشتم. 1عصر جمعه. 1جمعه خیلی نزدیک. دیروز!

مورد امتحان رو هرچی سعی کردم فراموشم بشه نشد. دروغ واسه چی بگم فراموش نکرده بودم. اگر فراموش می کردم که، … یادم نرفت ولی زدم بیخیالی. به هر کسی هم در موردش بهم1صفحه جدید می داد و میده گفتم و میگم ولش کن بیخیالش. بذار همین مدلی که گفتی باشه. بیا حرف بزنیم. بیا بخندیم. بیا1چیز مسخره دیگه بگیم! ولی یادم نرفت. به نظرم فراموش کردن ها به این سادگی هم نیستن! خلاصه من از مدت ها پیش جنگ رو رها کردم. نه فراموش کردم، نه جنگ کردم، نه دیگه خواستم بیشتر بدونم تا بیشتر سر در بیارم و چیزی عوض بشه، نه حرفی زدم، نه حسابی کردم، فقط گفتم پروردگارا من بریدم. نه زورش رو دارم نه حالش رو. درسم ضعیفه خدایا خودت حساب کن ببین چی به چیه خودت هر مدلی خداییت حکم کرد حلش کن. بعدش ولش کردم به امان خدا.

و اون عصر1دفعه به خودم اومدم و دیدم باید امتحانش بدم. دلم نمی خواست. توانش رو نمی دیدم در خودم. سعی کردم سفت باشم. نمی شد. لرزش دست هام بهم گفتن موفق نمیشم. لرزشی که از دست هام شروع شد و آهسته آهسته شبیه1زمزمه تاریک از جنس زهرخند به باقیه جسمم منتقل می شد. کسی نبود ببینه پس خودم رو توضیح نمی دادم. باوری نبود که بخوام عوضش کنم. فایده نداشت. نگفتم. فقط کشیدم عقب. با تمام زورم از اون برگه امتحان کشیدم عقب.

-نه! به خاطر خدا! نمی خوام دوره کنم این نکبت رو! نمی خوام ببینم! نمی خوام بشنوم! نمی خوام بگم! نمی خوام بخونم باز این درس تاریک رو! به خاطر خدا دیگه بسه! چه قدر هم فصل داره این دفتر که بعد از اینهمه که از باز شدنش گذشته همچنان صفحات از قلم افتاده ای داشته و داره که گه گاه می رسه به دستم و انگار نمی خواد تموم بشه! من واقعا در خودم نمی بینم این تکرار های تاریک رو! نمی خوام! به خاطر خدا دیگه بس کن!

هوار می زدم اگر خاطر ممتحنم برام عزیز نبود. هست! هم خاطرش می ارزید برام، هم دیگه تجربه بهم توضیح داده بود که من زورم بهش نمی رسه. مدت هاست که باور کردم در1سری موارد جنگ فایده نداره و زمانی که می دونی می بازی درگیر نشو. درگیر شدن من با ممتحن دیروزم یکی از این موارده. به ضرب تجربه های زیاد معتقد شدم و مطمئن شدم که من در هر حال بهش می بازم. پس یا باید بگم باشه و انجامش بدم، یا باید بگم باشه و از انجامش در برم. هر کاری جز بحث جز مقابله جز جنگ جز درگیر شدنم. نشدم. فقط سعی کردم امتحانه منتفی بشه. نمی شد! گوشیم که از دستم ول شد روی اپن فهمیدم ایستادنم عاقلانه نیست. گوشیم رو برداشتم ولو شدم1گوشه. آرنجم تکیه داشت به دسته مبل که گوشیم رها نشه از دستم. می نوشتم. می نوشتم می نوشتم می نوشتم و تموم نمی شد. خدایا نجاتم بده من واسه چی اینهمه می لرزم؟ امتحانم رو خیلی بد دادم. جواب هام از بس پراکنده بود احتمالا1کلمه درست ازش در نیومد که چیزی رو به کسی جز خودم بفهمونه. ممتحن از دستم خسته شد و گفت خوب ممنون! ماجرا تموم شد ولی من درد داشتم. توی سرم خیلی چیز ها بود. دیروز ها. خاطره ها. خنده ها. پایان ها. تاریکی. درد. سرما. ترس. سکوت. درد. هوار های بی فایده و بی جواب. درد. شب. پایان. تدفین. خداحافظیه تلخ خاطراتی که باید دفن می شدن و تموم می شدن و تمام.

شب شده بود. مادرم اومد. از همه جا حرف داشت برای من. باهاش حرف زدم. دست های دردناکش رو مالش دادم. بهش گوش کردم. دیر وقت بود. خسته بودم. خستگی از جنسی که جنس خواب نبود. مادرم هنوز حرف داشت. گوش می کردم. چشم هام رو بستم. گوشیم رو برداشتم. دوباره گذاشتمش کنار. داخل سرم رو1چیزی از جنس1درد بدون توضیح از اون هایی که هیچ طوری نه می خوام نه می تونم به کسی بگمش فشار می داد. پیشآگاهی.

-یا خدا خودت هوام رو داشته باش هیچ از این حس خوشم نمیاد1کاری کن زیاد نشه!

چشم هام رو بستم. مثل فشنگ در عالم بیداری پشت پلک های بستهم سفر کردم. سوار اتوبوس شدم و رفتم به1خونه با حیاطی که از بس هیجان رسیدن به4چوب اتاقش رو داشتم به نظرم این حیاط چه طولانی می رسید. رفتم به زیر4چوبی که حس می کردم دروازه ورود به حقیقت یکی از قشنگ ترین رؤیا های عمرمه و همراه بغض هیجان و شادی و1حس خیلی عجیب بی توصیف همراه1دیر آشنای تازه یافته ازش رد شدیم! هیچ زمانی به هیچ کسی نگفتم اون لحظه نزدیک بود گریه کنم و خدا رو شکر کردم کسی نفهمید که چشم هام پر اشک شده بود! رفتم داخل1اتاق شلوغ و شلوغ که تعبیر1رؤیای شیرین درست اطرافم به شکلی کاملا واقعی در جریان بود. رفتم به1خیابون شب گرفته ولی شاد. نشستم لب حوض وسط1پارک داخل نصفه شب و اون قدر همراه بغلدستی هام خندیدم که فالوده خوردنم داشت خفهم می کرد. نشستم روی1لبه کوتاه و در حالی که از شدت خنده داشتم جدی خفه می شدم سعی کردم1بستنی کامل رو با سرعت هرچه تمام تر تمومش کنم تا جز خودم و2تا دیگه که کنار دستم بودن کسی نفهمه این بستنیه وجود داشته و در عین حال نمی فهمیدم خیالم هم نبود نفس تنگیم از هیجان یواشکی خوردن بود یا خندیدن یا حس این که باید زود تر تموم بشه و نمی شد یا، … نشستم روی1سکوی شلوغ و به اجرای1نقشه جوک که1ملت رو غافلگیر کرده بود از ته دل خندیدیم. وسط شلوغی های بی انتها دستی دستم رو چسبید و1صدای آشنا یواشکی در گوشم گفت بلند شو باهام بیا می خواییم بریم بیرون! دیوونه! در حالی که از خنده تقریبا روی اون2تا دست ولو بودم و بال بال می زدم برده شدم طرف چند تا همراه آشنای آشنا که یکیشون با دیدن حالتم خیال کرد چیزیم شده و1ثانیه حسابی ترسید و چی شد چته پریسا؟ و زمانی که فهمید از خنده این طوری شدم خاطرم نیست. شاید گفت عجب! شاید هم خندهش گرفت. به نظرم گفت بیایید بریم زود باشید بریم. سوار قطار شدم و رفتم به1سالن شلوغ و منتظر اومدن چند نفر آشنا نشستم. رفتم به1خونه پر از پنجره که از حیاطش صدای یاکریم های صبح می اومد و اطرافم پر از صدای خنده بود. رفتم به1کافه بزرگ و خلوت داخل1باغ پر از جوب های کوچیک و نشستم پشت1میز دراز و شروع کردم به کثافت کاری های عمدی با ظرف بستنی و فنجون قهوهم و1دفعه از توصیف یکی از همراه ها هم صدا با بقیه مثل بمب از خنده ترکیدیم و هرچی کردیم این خنده متوقف نشد.

دستی تکونم داد.

-بیدارم مادری.

-بیداری؟ پس چته؟ گریه واسه چی می کنی؟

-چی؟ نه مادری می خندم.

-این چه جور خندیدنیه! خوبی؟

-چیزی نیست مادری مثل اینکه1کوچولو خواب دیدم.

-خواب دیدی؟

آه کشیدم.

-خواب دیدم مادری! کاش اون قدر خوابم سنگین نبود و کاش زود تر بیدارم می کردی! کاش زود تر می فهمیدم که داشتم خواب می دیدم!

-چی میگی تو!

-هیچ چی مادری! خیال کرده بودم خواب دیدن هام واقعیه! الان بیدارم!

-به نظرم هنوز هم خوابی!

-نه مادری الان دیگه بیدارم. باور کن. باور کن!

شب تاریک و سریع  رد شد. صبح رفتم سر کار. امروز از طرف من ساکت ترین روز کاریم بود. چنان سکوت داشتم که خودم هم بعدش شرمنده این تابلو بودنم شدم. زنگ های تفریح. گوشیم رو بار ها و بار ها برداشتم. روی آیکن واتساپ متوقف شدم. دستم روی هوا موند. بازش نکردم. ولش کردم و رفتم کلاس. زنگ سوم. بچه ها. خنده ها. زنگ تفریح. سکوت. فشار، اون فشار لعنتیه بدون توضیح. خل شدم خخخ! کمکی نکرد این خندیدنم. برعکس به زهرخند تلخی شبیه شد و همکارم رو ترسوند که چته خانمی باز حالت بد شده؟ رنگت به جا نیست.

حوصله این یکی رو دیگه واقعا نداشتم. اصرار داشت بگم این روز ها چمه. تصور کردم در مورد فشار، اون فشار بدون توضیح لعنتیه مگو بشینم واسش حرف بزنم و سعی کنم قانعش کنم و قشنگ بهش بفهمونم که دقیقا حس و حالم چه مدلیه. از فکرش سکوتم شکست و بی هوا افتادم به خندیدن. وایی خدا مگه تموم می شد؟ خوش شانسیم زنگ کلاس بود که خورد و بچه ها که می شد هر چیزی رو همراهشون بهانه کنم واسه خندیدن. و خوش شانسیه دیگهم تمرین سرود همکار ها بود که همکارم رو از کلاس کشید بیرون و من موندم و بچه ها و چاقو و خربزه های کوچولو که باید بینشون قسمت می کردم و کار باهاشون رو یادشون می دادم. و فشار. اون فشار بدون توضیح لعنتی که داشت از داخل به سرم فشار می آورد و در تمام جسمم پخش می شد و از شدتش انگار شبیه1لامپ تازه روشن شده شروع کرده بودم به داغ شدن و آشکارا مورمورم می شد. خدایا این کوفت از کجا افتاد به جونم الان چیکارش کنم؟

زنگ خورد. اومدم خونه. مادرم نبود. کسی نبود. سلام خونه! آخ جون! خونه بغلم کرد. حالم چیزی بود که می شد بهش بگم بد! فشار، اون فشار بدون توضیح لعنتی داشت نفسم رو می گرفت. در رو بستم و به ندای از جنس سکوت خونه گوش کردم.

این داخل امنه. حالا راحت باش ولی فقط اینجا. همه که نباید زیر و بم احوالات هم رو بدونن. این مجاز نیست حتی واسه دیوونه ها!

آخ چه سردم شده بود. الان می چسبید1قهوه. قهوه. قهوه! نه!

بدون اینکه بخوام، قدم هام بردنم طرف کابینت! کابینت گوشه پایینیه اپن! درش رو باز کردم. به جای خالیه بسته ای که دیگه نبود دست زدم. چیزی اونجا نبود. هیچ چیزی نبود! هیچ چیز جز جای خالیه1بسته کوچیک اندازه1کف دست با انگشت های کنار هم. سرم رو تکیه دادم به در کابینت. زنگ گوشیم. مادرم. گفت استراحت کنم1خورده شاید دیر تر برسه. بلند شدم از کابینت و اپن کشیدم عقب. ولو شده بودم داخل اتاق و ایسپیک برام کتاب می خوند. سرم سنگین بود خیلی سنگین.

عصر. مادرم. خونه. حرف های روزمره. زندگیِ عادی. سرم سنگین بود. دلم سنگین بود. مادرم گفت1چایی درست کنم بخوریم. گفتم قهوه داخل قوری رو خالی کنم چشم. گفت نمی خواد همون قهوه رو بیار. آوردم. نشستم. خوردیم. قهوه داغ بود. مادرم گفت قهوه تموم شده بود که!گفتم نه باز هم داشتیم. گفت ندیدم. گفتم داخل کابینته. گفت همون کابینتی که جاخالی داره پرش نمی کنی؟ گفتم آره. فنجونم رو برداشتم. مادرم گفت اینقدر داغ نخور دختر سرطان میاره. صبر کن سرد بشه. گفتم نصفه بستنیِ جیگیلک که اون روز نخورد هنوز داخل فریزره؟ مادرم داشت فکر می کرد یادش بیاد که هست یا نیست.

-واسه چی می خوایی؟ عه چته؟ دختر تو عقل نداری مگه خوب چته1دفعه!

دیگه نمی تونستم تحمل کنم. خشم نبود. هوار هم نبود. دلواپسی هم نبود. فقط1حس دردناکی بود که از شدت تلخی به سوزش می زد. صدای مادرم رو می شنیدم و نمی شنیدم. داخل سرم پر بود. صدا ها، خنده ها، خاطره ها، خاطره ها، خنده ها، خاطره ها، خنده ها، سکوت ها، زمزمه ها، دلیل ها، نشونه ها، توضیح ها، آگاه شدن ها، پایان، پایان ها، پایان، …

دیگه نمی شد خیالم به هیچ مصلحتی باشه. سرم رو گذاشتم روی دستم و بدون خشم، بدون هوار، بدون استرس و بدون خیال اینکه بعدش چه مدلی باید درستش کنم، اشک هام رو ول کردم که بی دردسر ببارن. مادرم از حیرت وا رفته بود.

-دختر چته؟ آخه1دفعه چی شد؟ بگو ببینم چی شده؟

چیزی نمی گفتم. نمی تونستم نمی شد. فقط بیخیال و آسوده از هر چیزی گریه می کردم. صدام بالا نمی رفت. دست هام مشت نمی شدن. لرزش نداشتم. هیچ حالت آنتیک و مسخره عصبی نداشتم. خیلی آروم و خیلی آروم و آروم، در کمال حواس جمعی و کاملا هشیار، فقط مثل سیل اشک بود که تمام صورتم رو ظرف1دقیقه خیس کرد و چکید روی دست هام. چه کیفی داشت این گریه کردن های بیخیال! چه لذت دردناکی! چه درد تلخی! خیلی تلخ بود خیلی! شبیه قهوه تلخ نبود. شبیه شکلات تلخ هم نبود. شبیه زهر. شبیه شب. شبیه پایان هایی که دیگه شروع ندارن. اگر هم داشته باشن، من دیگه مردِ شروع نیستم. واقعی بودن این شروع رو دیگه باور ندارم. دیگه دلم نمی خواد خواب ببینم! حتی اگر این خواب دیدن، رؤیای بهشتی و عزیزی از جنس شروعِ دوباره ی دیروز های عزیز باشه!

گریهم تلخ بود. آرامشی که در جریان گریه کردن می گرفتم تلخ بود. لذت حاصل از این سبک بار شدن تلخ بود. حس و حالم تلخ بود! شبیهِ،…

بیخیال و بی پروای هیچ پروایی گریه کردم. اونقدر گریه کردم که خسته شدم.

شب پهن شده و داره سنگین تر میشه. مادرم اصرار داره بدونه1دفعه چم شد و سکوتم روی اعصابش میره و آخر سر هم کفری و کلافه از نگفتن های من و ندونستن های خودش به هر چیز نامعلومی که این مدلیم می کنه فحش میده و اعصابش خورده. اولین بد و بیراه هاش هم می رسه به خودم که با اینهمه سن هنوز عقل ندارم و درست نمیشم و هیچ چیز عاقلانه ای بهم مؤثر نیست و هیچ نصیحتی بهم کارگر نیست و این کار هام درست نیست و علت گریه کردنم مشخص نیست و نیست و نیست! …

من اما آروم و غرق در1مدل آرامشی از جنس همون تلخیه عصر، همونی که خیسیه اون سیل اشک هم تخفیفش نداد، دوباره مشغولم. مشغول بستن زخم هایی که باز هم باز شدن و مشغول تخفیف فشار، اون فشار بدون توضیح لعنتی و مشغول نوشتن1متن بی سر و ته و سراسر باطل که خاطرم سبک تر بشه! شاید بشه نمی دونم! الان نسبت به آخر شب دیشب و نسبت به امروز صبح، کلی آروم تر شدم. می دونم صبح فردا و ظهر فردا و صبح پس فردا آروم تر هم خواهم شد. هنوز واسه رو به راه شدن زمان لازم دارم. البته نه به اندازه گذشته. شاید نهایتا1هفته! و مطمئنا خیلی کمتر! الان همه چیز آرومه. من آرومم. زندگی1خورده فقط1خورده گرد و خاک گرفته ولی همچنان شبیه دیروز، شبیه هفته پیش و شبیه شروع سال96قشنگه. اون1خورده گرد و خاک هم مایهش1دستمال کشیدن از جنس چند تا موزیک شاد، 1برنامه روزانه شلوغ که فردا و پس فردا خواه ناخواه دارمش، 1خورده همت بابا زمان و1مقدار بیخیالش فراموش کن های مداوم و1نفس از طرف حضرت عقل و تمام!

خوب، به نظرم کافیه دیگه! مادرم رفته. فردا باید از دلش امروز رو در بیارم. دیر وقته. چه قدر خستهم. میرم1کوچولو کار های جا مونده رو رو به راه کنم و1خورده مشق های روی هم انبار شده زندگی روز رو بنویسم که واسه فردا و پس فردا استرسم کمتر باشه و بعد هم به نظرم بخوابم. خدا کنه دیگه از این خواب هایی که اون هفته تا الان دارم1بند می بینم سراغم نیاد! نمی دونم باز چه کار عوضی کردم که ناخودآگاهم منتظر توبیخه و داخل خواب هام اون هفته تا حالا از این چیز ها زیاد می بینم. به نظرم امشب آروم تر بخوابم. شاید چون خستهم. اندازه سپری کردن1امتحان سنگین ولی ناموفق و تلخ! به تلخیه خاطره ی1بسته قهوه عالی که موجود نیست. به تلخیه عطر منجمد و خاکیه خاطرات به خاک رفته!

ایام به کام!

 

۵۸ دیدگاه دربارهٔ «من، جمعه، امتحان، زندگی، …!!!»

سلام کامبیز. راست بگم بهت؟ باور می کنی؟ اگر بدونی چه قدر دلم می خواد بزنم توی سر منطق و۱دفعه دیگه اجازه بدم خواب از جنس ندونستن ها ببردم! کامبیز به خدا دلم پر می زنه واسه اینکه فقط خودم رو ول کنم چشم هام رو ببندم و عقبگرد به رؤیا هایی که به واقعی بودنشون ایمان داشتم. کامبیز! من تمام اون سراب رو دوست داشتم! دوستش داشتم اون رو! می دونم می فهمی! خدایا۱کاری کن یادم بره!

پریسا خاطرات همیشه هستن و جز خود آدم هیچ کس از دل و احساست خبر نداره. میدونی چیه؟ این گاهی ها رو خیلی دوست دارم، همون وقتایی که اشکات رو به زور نگه میداری تا تمام هرچه هست رو مو به مو مرور کنی و بعدش خودتو رها کنی وسط بارون لحظه هات که با تمام وجودت بباری. اگر این گاهیها هم نباشن که دیگه…
چی بگم!
میخوای بیام واست از همون چیزایی که جفتمون بهش میخندیم تعریف کنم؟؟؟ خخخ شکلک بد جنسی!

سلام غزل جونم! آخ از دست این خاطرات شیطون که حاضرم پول بدم بیدار نشن. غزل امروز عصر این گریه کردنم رو دوست داشتم. دقیقا یکی از همون گاهی هایی بود که الان گفتی. خیلی سعی کردم ولی نشد. عاقبت هم گفتم بذار ولش کنم بباره! خوب شد انجامش دادم! حالا خیلی سبک تر شدم خیلی! خدا کنه این شیرین های تلخ حالا ها بیدار نشن! به خدا تحملش رو ندارم. چیکار کنم بی ظرفیتم دیگه! عاقل که نیستم که!
از اون چیز ها؟ خخخ اوخ نه ولش کن بیخیال بذار باشه خخخ از دست تو شیطون خخخ وایی خخخ!
غزل ممنونم که اومدی! خوشحالم که هستی دوست من! همیشه بخند! شبیه گل های بهار که با طلوع صبح باز میشن!

سلام مهران. اول اینکه من شب چیز خوردن اذیتم می کنه. البته میوه ها استثنا هستن. دوما تو واسه چی داخل نوشتن هات لکنت کیبوردی داری؟ واسه شفای کیبوردت دعا کنم یا خودت حلش می کنی! ممنون که هستی!
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا.
حس می کنم چیزی شبیه سراب زندگی بود. سرابی که هر چی میری جلوتر خودش رو می بینی ولی حس می کنی چیزی نیست و فقط یه چیز نامرئی داره تو رو به سمت خودش می کشونه. چیزی که معلوم نیست چیه ولی انگار می خواهد یکی فقط به دنبالش بیاد و اونو مات خودش کنه.
مرسی از بابت پستت.
شاد باشی.

سلام وحید. گاهی آدم ها اشتباه می کنن. اشتباه می بینن. اشتباه میرن. من یکی از اون بزرگ هاش رو مرتکب شدم و نتیجهش واسه من بی ظرفیت بد بود خیلی بد! اذیتم می کنه تصورش. ترجیح میدم از نظرم پاک بشه. پاک نمیشه و ترجیح میدم پشت باقیه صفحات دفتر زندگیم بپوشونمش بلکه کمتر به نظرم بیاد! این وسط گاهی باد۱شعله از جنس شاید هشدار صفحه ها رو ورق می زنه و مجبور میشم باز تماشا کنم. باز دوره کنم. باز به خاطرم بیاد! و آخ خدا اذیت میشم این زمان ها! ولی به عبرت گرفتنش می ارزید اشتباه کردن های من! اینکه باور کنم سراب هرچند از واقعیت قشنگ تره، ولی تهش سرابه. هیچ و بی تعبیر و نامانا. واقعیت رو باید دید هرچند سنگین. هرچند تلخ. هرچند سخت. لازمه شبیه های من بیدار تر باشیم و کمتر خواب ببینیم تا این مدلی هوایی نشیم! ممنونم از حضورت دوست مهربون!

میفهمم پریسا.
مادرم رو توی همین حالت دیدم.
دو روز بعد از مرگش.
باور کن اصلا نخوابیدم. خوابم نبرد.
واقعی بود. شفاف.
انگار یکی به زور میخواست منو ببره توی اون حالت.
میترسیدم. میدونستم قرارِ ببینمش.
چشمامو که بستم در اتاق باز شد اومد جلو میدونست اگر حرف بزنه وحشت میکنم چون مرده بود. آروم حرف زد. در گوشم گفت ناراحت نباش.
حس میکردم با من خیلی فاصله داره.
یک غریبه از دنیایی دیگر بود.
میفهمم پریسا.
هرچند واقعی بود ولی دلم نمیخواد باز این حالت پیش بیاد.
سنگین بود برام، حتی بعدش آروم شدم ولی خیلی سنگین بود.

مطمئن باش اون چیزی که دیدی جز واقعیت نبود. خیالم نیست چند نفر بهم بخندن ولی من به این اعتقاد دارم. تو نه خواب بودی نه خیال کردی کامبیز. حس و حالت رو حس می کنم. کاش فراموش کنی! خدا مادر رو رحمت کنه! روحش شاد!

سلام پریسا واقعا همه نوشته هات عالی هستند تو یه نویسنده ی فوقلاده هستی من اکثر نوشته هات رو میخونم ولی به قول دوستان چراغ خاموش میام اما این یکی با همه متفاوت بود و من رو مجبور کرد که چراغهام رو روشن کنم و بکامنتم خخخخخ هزاران لاااااااایک به خودت و نوشته هات موفق باشی

سلام آقای پرویزیِ گرامی! ممنونم شما به من و به نوشتن هام لطف دارید! خوب واسه چی چراغ خاموش دوست عزیز؟ روشن باشید! البته منظورم کامنت دادن داخل پست های خودم نیست. می خوام بگم داخل محله روشن باشید! این روشن بودن شامل حضور از نوع کامنت و پست و لوازم جانبیش میشه خخخ! امیدوارم بیشتر ببینیمتون! در پست های بیشتر و البته در پست خودتون!
موفق باشی دوست من!

خودم هم همین طور! به شرط اینکه اولا بدونم خوابه تا با واقعیت اشتباهش نکنم، دوما بیدار که شدم موقع از خواب پریدن سرم به لبه تخته سنگ حقیقت نگیره بشکنه! سرم درد گرفت خوب! عه! واقعیتش دیروز داخل واتساپ با غزل صحبت می کردیم و بهش اعتراف کردم گاهی دلواپسم چون حس می کنم یواشی داره دوباره خوابم می بره و این روز ها دارم از همون خواب ها اما خفیف ترشون رو می بینم. گاهی به سرم می زنه از کانون خواب فرار کنم و بزنم بیرون! گاهی می ترسم ناغافل بیدار نمونم! خدا کمکم کنه! غزل که کلی تهدیدم کرد که کتک مهمونم می کنه! شکلک طفلک من! خدایا سپردم به خودت!

سلام و درود بر پریسای شیطون و پر از انرژی محله
خوبی یا بهتری آیا
واای عجب متنی بوووودا
راستی منم بعضیط مواقع از دست امتحان کلافه میشم و میشدم ولی کاریش نمیشه کرد
راستی جمعه هم امتحان ارشده هر کی ارشد داره ایشالله که قبول بشه وبشه یه کارشناس ارشد دیگه منم خب حالا درسته که دروس نظری ارشدم تموم شده ولی بعد از اینکه موضوع پایان نامهم تصویب شد حالا باید برم دانشگاه پروپزالم رو بگیرم تا اشتباهات شکلیم رو اصلاح کنم بعدشم بشینم از نوع پلان بنویسم چون که پلان قبلیم رد گردید و کتاب هم باید برم بخرم یه سی چهل تایی وااای خدا حالا این سی چهل کتاب رو باید ببرم پیش کی خدا داند
به هر حال هر امتحانی هم که باشه سخت ولی فکر نمیکنم هیچ امتحانی قد امتحان زندگی سخت باشه چون که یه کم امتحاناتش این زندگی غیر قابل پیشبینی هست
به هر حال به امید برد همه در امتحان زندگی درس و به امید سر افروزی در امتحان زندگی
شبتون خوش ایام به شیرین کامی همچو تعم یخدربهشت و خدا نگهدار

سلام احمد آقای وکیل الگوش کن! آخ از دست این پایان نامه که هر کسی رو می بینم هوارش بر هواست از مصیبتش خخخ! اینهمه کتاب! شکلک حیرت! اون وقت تمامش باید گویا بشه آیا؟ خاطرم باشه بعد از این جواب کامنت ها برم۱گوشه قش کنم! گناه دارید که! جدی میگم به خدا گناه دارید! ولی با تمام این ها بعد از تموم شدن تمام دردسر ها خلاصی و نتیجه رو عشقه! امتحان زندگی گاهی زیاد سخت میشه. ایول به اون هایی که همیشه درسشون رو حفظن! من که دقیقه۹۰هستم هر دفعه هم میگم این دفعه خلاص بشم دفعه دیگه می خونم ولی همچنان عمر میره و من دقیقه۹۰هستم خخخ! ممنونم که هستید احمد آقای سخت کوش محله!
همیشه شاد باشید!

سلام.چرا مامانو ناراحت کردی؟گناه داره.مامانا خیلی عزیزن.
خیلی دلم براشون میسوزه.فرقی نداره مادر خودم باشه یا نه.
همشون آدمای مظلومو پاکین.
دلم داره برا مادرم پر میکشه.یادته دیروز گفتم دلم میخواد برم خونه؟بالاخره شد دوشنبه میرم.
عزیزم تو هم حق داشتی باید خودتو خالی میکردی.اما سعی کن زودتر شادیتو به مامان بفهمونی
مادرت خیلی دوستت داره.اون دفعه که باهاش حرف میزدم فهمیدم.
پریسا؟امروز غروب که بهت ویس دادم دقیقا فهمیدم یه
چیزیت هست.انقدر که پستت هواش غمگین بود دل و دماغ شیطونی کردنو ندارم.
ولی تو پست بعدی جبران خواهد شد.شاد باشی عزیزم.بای بای.

سلام نیایش جون جون جونم! نیایش من غمگین نیستم! فقط دلم، نیایش دلم تنگ شده واسه واقعیت هایی که از همون اولش هم واقعی نبودن و من نفهمیدم. بعدش بیدار شدم و دیگه دیر شده بود حسابی دیر! مامان ها رو موافقم. بهشتی هستن این ها نیایش! به خدا دست خودم نبود نمی خواستم ببینه ولی دیگه واقعا نشد تحمل کنم. تموم شد تحملم اگر گریه نمی کردم امشب دلم از شدت این تاریکی می ترکید. فردا باید حلش کنم. حتما حلش می کنم. هی نیایش! بهت فرمان میدم شیطونی کنی خیلی هم درصدش بالا باشه! من خودم اینجا آماده پریدن و شلوغ کردنم تو به چه حقی شیطونی نمی کنی؟ عه! شکلک چشم غره به نیایش!
خلاصه که همه چیز آرومه من هم حسابی شادم این دلتنگی ها هم میاد میره بیخیال تو هم به بهانه پست من تکلیف شیطنتت رو از زیرش در نرو زود بپر۱جایی رو به هم بریز زود زود خخخ!
شاد باشی عزیزکم!

هیچ وقت بچه درس خون نبودم.
ولی از امتحانا اتفاقا هر چی سختتر بودن خوشم میومد!
فقط برای این که بعد از هر امتحانی و فارغ از هر گندی که زده بودم، یه کش و قوسی به بدنم میدادم و میگفتم آآآآآآآآخیییییییییییییش!
دیگه اگه چندتا امتحان پشت سر هم بود که پایان آخرین امتحان و بازم فارغ از مجموع اگناد چنان بالا و پایین میپریدم که همه فکر میکردن دیوونه شدم!
اصلا فلسفه امتحان اینه که با تموم شدنش شاااااااد بشی و به نمره هم هیچ فکر نکنی!

سلام آقای درفشیان! درسخون بودن از نظر من۱سری مزایا رو از آدم می گرفت که حیفه از دستشون بدیم. هنوز هم من این مدلی تصور می کنم خخخ! اما امتحان! تا حالا این طوری بهش فکر نکردم. یعنی از بعدش همیشه لذت می برم ولی هیچ زمانی تصور نکردم به خاطر عشق و حال بعدش هم که شده امتحان دادن به سنگینی و دلواپسی و دردسرش می ارزه! باید بهش فکر کنم! به نظرم موافق باشم باهاش خخخ!
بیشتر از خیلی ممنونم که اومدید! به خدا بچه ها اون۱هفته رو هم واسه ترمیم لازم ندارم همین حالا کلا درست درستم واقعا میگم این لحظه حس می کنم اوضاعم حرف نداره! ممنونم آقای درفشیان! ممنونم بچه ها!
پیروز باشید و شاد از حال تا همیشه و همیشه!

درود! به نظرم بهترین امتحان زندگی تو داشتن خاستگار بوده… من بهت تبریک میگم که خاستگار داشتی و بهتره لجبأزیاتو کنار بگذاری و جواب مثبت بدهی و بری به زندگی مشترکت با خاستگارت برسی و دست از دیوونگیت برداری… شاد و خندان باشی!

سلام عدسی خوبی آیا؟ عدسی واسه چی دیگه خاطره هات رو پست نمی کنی اینجا؟ دلم واسه خاطره نوشت هات تنگ شده! واسمون باز هم بنویس باشه؟ خخخ ببین عدسی! من مال این حرف ها که گفتی نیستم. ول کن هم خودم بیچاره میشم هم۱بیچاره دیگه رو بیچاره می کنم آخه منو چه به این جدی ها خخخ! عدسی کم هستی ها حواسم هست. کم فعال ها باید جریمه بخونن. خط من هم خوب نیست خوندنش سخته بهت گفتم دیگه با خودت خخخ!
همیشه شاد باشی دوست من!

دوست دارم این بار بدون سلام با شما دوست خوبم به نوشتن بپردازم
خواستن هم خوبه و هم بد چرا ما آدم ها هیچ وقت نمی تونیم به یه حال قانع باشیم و دست آخر گِله و گِله و گِله داریم از چیزی که قبلا خواسته بودیم که باشه
آه از اعماق وجودمون میکشیم برای فشاری که روزی خودمان به دل خواه اون رو طلب کردیم با صد خواهش و تمنا و حالا داریم زیره بارش کمر تا می کنیم و باز هم چرخه از نوع
انگار هیچ و دگر هیچ
فریب می خوریم و میگیم راهی بود که باید می رفتیم بعدش با منطق دوست داریم راه رفته رو یه جوری اسفالت کنیم
در برابر خوشی می استیم و بعدش هم رو به مقاومت می گذرانیم چون دوباره خوشی رو باید به دست بیاریم
به بودن خورشید دقت نداریم و بعد شب تا صبح به انتظار طلوعش بیدار میشینیم تا پُز دیدنش را در هنگامه به دیگران بدهیم
لحظه را فدا می کنیم تا در لحظه زندگی کنیم و بعد بگیم هیچ نبوده و هیچ هست که بودیم و کیستیم
منطقی با بی منطقیم و بی منطقیم با منطق
تنفس جمله سنگین بود
ادامه
داد میزنیم تا ساکت کنیم فریاد می کشیم تا خفه نشیم و خفه میشیم تا کسی فریاد درونمون رو نشنوه چه می خواهیم از خودمان خودتان
گیجی گنگی لالم بیدارم سکوت نهیب میشه خسته مرگ ان سوی دیوار و و و و و و و و و و و و و
تشنه شدم ولی همه جا سراب هست و دنیا روی سرم خراب هست
قلبم از کینه در عضاب هست
خفت کلمه از آتشفشان مذاب است
حالم خراب است حالم خراب است
تسکین دهنده من در خوابی ناب است
دنیا همه سراب است سراب است
خدایا شدت خواب هم عضاب است عضاب است
شادمهر واقعا تنها است

سلام جناب شادمهر عزیز. از دست ما آدم ها که همیشه معطل چیزی هستیم که نیست و زمانی هم که هست نمی بینیمش! شاید دلیلش این باشه که ما در لحظه زندگی کردن رو یاد نگرفتیم. باید یادش بگیریم. این نکته مهمیه که باید یادش بگیریم! من که به نظرم لازمش دارم حسابی! ولی آخرش، واسه چی تنها دوست من؟ شما هم محله ایه مایید اینجا هم همیشه شلوغه کی گفته شما تنهایید؟ بچه های محله۱شب باید شب نشینی بریم ویران بشیم سر یکی از پست های جناب شادمهر و حسابی شلوغ کنیم تا ایشون از شلوغ کردن هامون هوارش بگیره و دیگه از تنهایی شاکی نباشه خخخ!

درود. حرفی جز تحسینت و تحسین قلمت ندارم.
اعتراف میکنم هر چه بیشتر میخونمت, بیشتر تو نوشته هات غرق میشم و لذت میبرم.
از ساده نوشتنت, از قشنگ نوشتنت, از چینش واژه های ساده کنار هم, از نوشته های بسی بسیاااار پرمحتوات که مخاطب رو به گردنش قلاده میندازه و دنبال خودش میکشونه لذت میبرم.
و اینجاست که باید بگم قابل و لایق تحسینی پریسا. البته بدون تعارف.
پس وقتی که میگم منتظر بعدیشم, اذیت نکن و واسه مون بنویس.
منتظرم. برقرار باااااشی.

سلام علی! علی ممنونم از محبتت بدون تعارف. مخاطب های من عزیز های محترم دلم هستن من دستشون رو از سر محبت و به نشان تشکر می فشارم قلاده چیه! واقعا لحظه ای که می نویسم اصلا تصور نمی کنم چیزی ازش در بیاد که حتی۱نظر موافق هم بگیره. علی باورت میشه خواستم این رو اصلا منتشر نکنم ولی بعد دیدم دلم، … خلاصه به خاطر دلم منتشرش کردم نه به خاطر نوشتارش. مطمئن بودم نوشتارش کلا از ارزش مرخصه خخخ! تشکر علی لطف داری به خدا نمی دونم چی بگم! بعدی هاش هم به روی چشم اگر چیزی بود که تونستم بنویسمش حتما مزاحم محله و شما ها میشم.
ممنونم که هستی!

سلام بر پریسای عزیز.
خو من هم مث تو هستم کلا از امتحان بیزارم.
امتحان درسی که بماند وای که چقدر این امتحانهای زندگی سخته و وای که وقتی یکی از این امتحانها را پشت سر میذارم چه جونی از دست میدم, میشه گفت تمام انرژیم را میذارم و بی نهایت این کار خستهم میکنه.
راستی عالی مینویسی خیلی عالی.
خوشحالم که الان خوبی عزیزم.

سلام فاطمه جان! امتحان! وووییی دوست ندارم این رو خخخ! کلا چیز خوبی نیست! ولی احساس بعدش رو عشقه فاطمه به جان خودم۱چیزیه خخخ! البته این یکی واسه من بعدش هیچ مثبت نبود تا امروز که هوای خل بازی از سرم پرید و عادی شدم. الان خوبم فاطمه جان! الان حرف ندارم! شدم باز همون پریسای دیوونه۹۶و خدایا کمک کن همین مدلی بمونم! بین شما ها مگه میشه بد هم بود؟ شدنی نیست! بچه ها ممنونم. شدید و بلند و آتیشی ممنونم از همه! از همه!
شاد باشی فاطمه جان و شاد باشید همگی!

سلام بر کارگردان هات گوش کن محبوب من! من از معمولی پایین تر می نویسم و شما ها چه قدر شفاف به من و نوشتن هام لطف دارید! میگم که این ایسپیک رو دریاب افسرده نشه گرفتار میشیم! باهاش۱صحبتی کن مثل اینکه حالش۱خورده ارور داشت خخخ!
ممنونم از حضور سراسر لطفت.
پیروز باشی!

پریسا خانم
در لحظه زندگی کردن یه محاسنی داره قطعا و به طبع دارای معایب
ولی با داشتن تجربه از گذشته هستش که حال و آینده رو میشه ساختش و
به نظر من فقط در لحظه بودن یعنی مهم نبودن خیلی از چیزها و
بیشتر در لحظه زندگی کردن به معنای فراموشی
بی خیالی طی کردن
و
نا کوک بودن در زمان گذشته حال و آینده هستش
بی وزنی تمام بعد از مدتی خستگی رو در پی داره
جسارت نباشه این نظر من هستش دوست من
و دوست دارم در این مورد با هم گفتگوی بیشتری داشته باشیم
و
تنهایی آره من با شما خوش هستم ولی در کل عجیب در روزمره تنها شدم و فقط دارم با خدا قدم میزنم
می نوشم
می خوابم
و
می خورم
بدون منت و طلب چیزی از طرفش و اوست که ماندگار ترین است

سلام جناب شادمهر عزیز. واقعیتش من عمری رو صرف مدل دیگهش کردم. چه مثبت هایی رو که واسه خاطر دلواپسی های فردا از دست دادم و چه منفی هایی که ازشون خیلی قوی تر بودم ولی سایه گذشته ها در برابرشون ضعیفم کرد و به چه سادگی ضربهشون شدم. در لحظه زندگی کردن شاید۱جور هایی ایراد داشته باشه ولی من فقط۱دفعه زندگی می کنم. ترجیح میدم از اینجا به بعدش رو خیلی نبازم. چیز هایی که دیروز به دستشون نیاوردم و فردا هم به دستشون نخواهم آورد رو نمیشه کاریشون کنم. پس داشته هام رو عشقه و لحظه هایی رو که نمیشه نگهشون دارم و به هر حال میرن و تموم میشن. تنهایی هم، وایی خدایا تنهایی بد نیست من می پرستمش. تنهایی های روزمره رو می فهمم ولی باور کنید تنها بودن بهتره از اینکه بین جماعتی باشید که متعلق بهش نیستید. تنهایی رفیق خوبیه. میشه در کنارش به آرامش رسید، هر مدل خوش می گذره زندگی کرد، کار های دلخواه رو انجام داد، سکوت و صدا و زمان و همه چیز زندگی دست خودمونه، میشه در تنهایی نقاب روزمرگی رو کنار گذاشت و هوای خالی از نقش و معذوریت ها رو نفس کشید، میشه بیخیال سنجیده شدن ها شاد یا غمگین یا عاقل یا دیوونه بود، میشه خیال پردازی کرد، میشه زندگی کرد، آخ که تنهایی هام رو چه قدر دوستشون دارم. ولی این رو برای کسی که خواهانش نیست نمی خوام. ایشالا تنهایی های شما هرچه زود تر تموم بشن و ببینم که شادید و دیگه در لا به لای سطر هاتون گلایه ای از تنهایی ها نیست!

پریسا جان
در این شک نکن که بیشتره لحظات زندگی در لحظه سپری میشه مثله مرگ که در یک آن میاد و انسان نه گذشته ای و نه آینده ای ازش داره در ذهنش
مثله تولد هر کس که بدون اینکه خودمان بخواهیم در یک لحظه پا به جهانی میزاریم که یکی خوش بخت میشه و یکی …
مثله تصادف که در یک لحظه شخصی میمیره یکی معلول میشه و یکی جون سالم به در میبره
و بعضی ها هم در آنی یا همسرشون یا پدرشون و یا مادرشون رو از دست میدن و سرنوشتشون در یک چشم به هم زدن عوض میشه
و خیلی از این لحظه ای های دیگه
پریسا جان یه وقت فکر نکنی خدایی نکرده من قصد نشوندن حرفم رو به کرسی دارم نه
دوست دارم تبادل نظر بشه مطالب چون شما خانم خوش فکری هستین و در ضمن ممنونم که دوستانه به فکر بهتر شدن شرایط روحی من هستین قطعا من وقتی تو محله هستم در کنار شما عزیزان فارغ از دنیا هستم و حالم بهتر میشه ولی خوب نمیشه که ۲۴ساعت تو اینترنت باشم
به هر صورت در لحظه زندگی کردن میتونه بی خیالی و فرار کردن از مسایل رو برای شخص مرتفع کنه ولی درمان کاملی نیست
و در ضمن به همین زودی یه پستی میزنم که فکر می کنم خیلی داغ و بحث برانگیز باشه و دوست دارم شرکت کنی و نظراتت رو ببینم
موفق باشی دوست خوب هم محله ای

لحظه ها بی رحمانه سپری میشن دوست عزیز! گاهی ایستادن و جنگیدن فایده نداره. فقط باید کشید کنار تا بگذره! این طور مواقع من در کمال آرامش فرار می کنم. از چیزی که نمیشه عوضش کنم می کشم کنار، دورش می زنم و رد میشم. شاید راه قهرمانانه ای نباشه ولی کمک می کنه کمتر اذیت بشم. این لحظه ها که حالا سپریشون می کنم مثبتن. پس واسه چی باطلشون کنم به خاطر مواردی که فردا ها پیش میاد و از همین حالا می دونم عوض کردن مسیرش دست من نیست؟ و گذشته ای که گذشت و رفت و زنده کردنش هیچ چیزی رو درست نمی کنه؟ من در لحظه باقی می مونم و از دیروز و فردا هایی که سخت گذشت و شاید سخت بگذره عمدا غافل میشم و بد نیست! واقعا بد نیست! شاید این طوری موارد تاریک سبک تر هم سپری بشن!
اینترنت هم، خوب جهان اینترنت گاهی کمک می کنه از واقعیت های سنگی سیمانیه روزمره در بریم و۱زنگ تفریح داشته باشیم! زندگی بیرون از اینترنت واقعی تره و گاهی سخت تر و شاید بی رحم تر. ولی با اینهمه، زندگی حسابی قشنگه! من که دوستش دارم! با تمام شب و روزش می خوامش! ممنونم دوست عزیز!
پیروز باشید!

سلام و عرض ادب
بابا یه فکری به حال ما پیرمردها هم بکن. خخخ
متن زیبا و قشنگی بود ولی
ولی
ولی
ولی
.
.
ولی ناراحت نشینا. بذارین پای اینکه من پیر شدم و حوصله خوندم متنای طولانی رو دیگه ندارم. خخخ
قشنگ بود و منتظر متن های قشنگ کوتاهترِ شما هستم. موفق و سربلند باشید

سلام آقا مهدی. از داستان جدید چه خبر! باور کنید تقصیر من نیست عاقبت نفهمیدم کدوم طرفم۱کسی میاد میگه کوتاهه بلندش کن یکی دیگه میگه بلنده کوتاهش کن خخخ تکلیف من کوش انجامش ندم ازش تقلب کنم عاقبت هم بی مشق برم سر کلاس چی شد نصفه شبی باز گیر کردم در چرخ و فلک کلمات ولش کن بیخیال ممنونم که با وجود خستگی تشریف آوردید و تحملم کردید دوست عزیز! منتظر داستان بعدیتونم!
شاد باشید تا همیشه!

سلام پریسا. این از اون پستا بود هااا! خخخخ پریسا تو خیلی واقعی هستی. خود خودتی. این خیلی خوبه ولی همونقدرم خیلی سخته. میفهممت دردناکه. مجبوری فراموش کنی اون گذشته شیرین رو. مثل خیلی چیزها که فراموش کردی. فراموش کن. نوشتت هم خیلی خوب بود. نوشتههای تو سهل ممتنعن. ظاهرش سادس. ولی کلی حرف توشه.
پریسا امیدوارم از این دردها منفجر نشی که خیلی سخته جبرانش. امیدوارم همین روزا از اون پستای شادیآور بزاری که ازت انرژی مثبت بگیریم و اون انرژی رو دوباره به خودت منتقل کنیم.

سلام یکی از ما! سخته. وحشتناکه. فراموش کردنش سخته یادآوری کردنش تلخه جفتشون ختم میشن به انفجار. دلم نمی خواد دیگه امروز ها رو به گذشته های تموم شده ببازم. دارم سعی می کنم با تمام اراده نداشتهم دارم سعی می کنم دیگه یادم بره. من غمگین نیستم یکی از ما فقط گاهی خستهم. به طرز بسیار دردناکی گاهی خستهم. اون قدر خستهم که غیب میشم۱مدتی هیچ کجا نیستم تا حالم جا بیاد. من واقعی هستم آره درست میگی واسه خاطر این واقعی بودنم هم کجا ها که به دردسر نخوردم خخخ! مدت ها سعی کردم عوضش کنم و۱خورده خودم نباشم. همون طور که خیلی ها نیستن. اون ها بلدن و من نتونستم. دیدم نمیشه گفتم بیخیالش و خودم باقی موندم. حالا این واقعی بودنم همچنان واسم گرفتاری درست می کنه و من دیگه خیالم نیست! پست هام هم، واقعیتش رو بگم این رو هم درست میگی حرف زیاد داخلش پیدا میشه. این یکی درد و دل بود با۱خورده نق! یعنی نق که نه! بیخیال خخخ! ممنونم که هستی دوست من و دوست محله! به نظرم باید یواش یواش از استراحت برگردم ببینم چه قدر داخل محله عقبم! ظاهرا خیلی!
همیشه شاد باشی!

نه پریسا اینو نگو. من میدونم که تو خیلی قوی هستی. مثل اون روزای من و حتی بیشتر. خیلی دوست دارم این مبارزههای سخت درونی رو. ولی کم اوردم منفجر شدم و عقبنشینی کردم. حالا دارم مبارزه میکنم که اون نیرو رو بدست بیارم. مطمین باش که وقتی که از این مرحله بگذری، به خودت افتخار میکنی و تعجب میکنی که چقدر خوب مقاومت کردی. اینا رو واسه دلگرمیت نمیگم.اینا واقعیتایین که با خوندن پستات تو ولبلاگت و اینجا فهمیدم. میدونم که پیروز میشی و فراموش میکنی. خیلی خوبه که میگی غمگین نیستی و خسته ای. خیلی خوبه که هنوز اون خوشبینی رو داری. امیدوارم که این مرحله آخر باشه و بعد از این دیگه دوچار این ماجرا نشی.
یه چیزی هم بگم. بنظر من تو مجبور نیستی به اون طرف توضیح بدی. این کار تو رو دوباره درگیر میکنه و به عقب برمیگردونه. تجربه شو دارم.

واقعا؟ یکی از ما واقعا به نظرت من زورم می رسه؟ یعنی اونهمه قوی هستم؟ خدا کنه! جدی میگم گاهی تشویق ها عجیب مثبتن! تصور نمی کردم اینهمه، … یکی از ما من از غمگین گذشته بودم. به خدا حالم از بد اون طرف تر بود. اگر خدا و اطرافیانم و چند تا رفیق اینترنتی نبودن خدا می دونه چی می شدم. اون ها بودن و نجاتم دادن. و حالا واقعا غمگین نیستم. فقط بی نهایت خستهم. اندازه۱تجربه سنگین خیلی سنگین خستهم. اندازه تمام توانی که واسه فراموش کردن ها، واسه ایفای نقش۱بیخیال فراموش کار و واسه ادامه این نقشم صرف کردم و صرف می کنم خستهم. باهات موافقم توضیح دادنش به شدت اذیتم می کنه. اون قدر بد اذیتم می کنه که روانی میشم. منفجر میشم. بی هوا از اختیار در میرم. می لرزم. گریه می کنم هقهق گریه می کنم نفس کم میارم منگ میشم می بازم. خودم رو می بازم تعادلم رو می بازم تمام منطقم رو می بازم. مسخره هست ولی من ظرفیت ندارم دست خودم نیست. گیر اینجاست که نمی تونم این رو در باور های سنگی سیمانی جا بدم. سعی کردم نشد. بعد از این هم نمیشه. بیخیال دیگه تلاش نمی کنم. درست میگی اصلا لازم نیست اونهمه زور بزنم. فقط۱نه و خلاص! یکی از ما! ممنونم از تشویقت! ممنونم از دلگرمیت ممنونم از حضور گرمت! به خدا راست میگم حسابی ممنونم!

آره من مطمینم. من میدونم که تو خیلی قوی هستی. فقط اون نه رو باید بگی. دمشون گرم. تو خوبی که همچین دوستای خوبی داری که بهت کمک میکنن.
این خستگیتو میفهمم خوب میفهممش. تجربه کردم. نه اصلا این که گفتی مسخره نیست. بخدا مسخره نیست. همه آدما اینجورین. همه که نه. بعضیا اصلا این چیزا رو نمیفهمن. اونا که روح ندارن. محتوا ندارن. ولی بقیه همه اینجورین. بدون تعارف بهت میگم که دلیلش اینه که تو از خودت توقع زیادی داری. همونجور که من بودم. الان بهتر شدم.
خواهش میکنم. اینقدر ممنون نباش. تو هم خیلی به من کمک کردی و انرژی دادی. بازم میگم که با اراده تو و ایمان و قدرت تو از این مرحله رد میشی.

یکی از ما الان دیدم! چی بگم! جدی این نه رو خوب اومدی. گاهی زورم نمی رسه بگم. رودربایستی ندارم زورم نمی رسه واقعا نمی رسه. میگم نه ولی۱جا هایی سر این نه موندن زور لازم داره. من گاهی این زوره رو ندارم. معذرت می خوام این کامنتت رو اینهمه دیر دیدم. امشب گفتم۱سرکی به نوشته هام بزنم ببینم کامنت جا مونده نداشته باشم رسیدم اینجا دیدم تو جا موندی! ببخش! درضمن باز غیب نشو سال۹۷ببینیمت! فاصله های حضورت رو کم کن بیشتر بیا این طرف ها!

دیدگاهتان را بنویسید