خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کاش بودی!

ساحلِ شنی. دریای موج دار. غروب و نسیمِ آرومی که بویِ هوای خیسِ آغشته به نمک رو همراهِ قطره های خنک و خیلی خیلی ریز می پاشید به ساحل و ساحلی ها. همه چیز شبیهِ همیشه بود. شبیهِ زمان هایی که نه چندان بیخیال، دلواپس از فردا هایی که باید عوضشون می کردیم، به اون تخته سنگ بزرگه تکیه می زدیم و بی حرف کنارِ دستِ هم می ایستادیم. خسته که می شدیم می نشستیم. سکوت بود و آواز های دریا و نسیم و هوای خیس و چه بهشتی!

خاطرم نیست هیچ وقت گفته باشی غروبِ دریا چه قدر در نظرت غمگین میاد. خیلی ها گفتن. خاطرم نیست گفته باشی این غم رو دوست داری و نداری. خیلی ها گفتن. خاطرم نیست اون لحظه های درک و تماشا چیزی گفته باشی. خیلی ها گفتن. خیلی ها میگن.

اون تخته سنگ هنوز اونجاست. همه چیز هنوز همون طوریه. دریا، نسیم، غروب، تخته سنگ، اون3تا ویلای به هم چسبیده که بعد از ساحل گردی ها پناهِ همگی مون می شد، … همه چیز شبیه دیروز هاست. خورشید و نسیم و موج و ساحل همه هستن! فقط تو دیگه نیستی!

حالا من تنها، بدونِ شونه های تو، لبِ دریا بی حرف به اون تخته سنگِ بزرگ تکیه می زنم و غروبِ تلخِ دریا رو نفس می کشم. غروبی که هوای غربت داره بی تو! انگار غروب هم دلتنگته!

همراهِ اون هایی که از انتهای اون قصه ی تاریک جا موندن، شبیهِ من، میرم با قدم هایی آهسته، بی تعجیل و بی توقف، به ساحل می رسم، به تخته سنگ می رسم، متوقف میشم. جا مونده ها سکوت می کنن، مردد میشن، و آهسته مثل نسیم عقب گرد می کنن و بر می گردن، ازم فاصله می گیرن و میرن تا من با غیبتت، در خاطراتِ حضور های2تاییمون تنها بمونم. حضورشون رو احساس می کنم که از دور مواظبم میشن. دلواپسی هاشون. سکوتشون. دردشون رو احساس می کنم. دلتنگی هاشون رو احساس می کنم، که هم صدا با غروبِ دریا، یواشکی شاید ببارنشون. هر کدوم از این جا مونده ها کسی، کسانی رو در اون قطارِ ابدی داشتن که بدرقهش کردن. و من کنارِ ساحل، جدا از درد و از دلِ تمامِ دلتنگ های جهان، همراهِ غروبِ دریا، همراهِ جریانِ آروم و1نواختِ زندگی، پیش میرم و همچنان آرام و1نواخت، به1نواختیه سپری شدنِ شب و روز، نبودنت رو زندگی می کنم. شونه هام خسته از سنگینی ها تکیه میدن به تخته سنگِ آشنا! و چه دردی دارن از غیبتِ شونه هات در کنارشون! دستم رو آروم روی تخته سنگ می کشم. جایی که تکیه گاهت می شد. سرده و سخت. مطمئنم این سنگ هم دلتنگه. میگن سنگ دل نداره. من باور نمی کنم. مگه میشه از تو خاطره ها داشت و دلتنگِ حضورت نشد؟ مطمئنم این شدنی نیست. مطمئنم ساحل، دریا، غروب و این تخته سنگِ سردِ آشنا هم دل هاشون تنگ شده واست! مطمئنم که سنگ هم دل داره. فقط نمی تونه بباره. بیخیال! من به جاش می بارم. من به جایِ تمامِ آشنا ها، به جایِ تمامِ آشنایی ها می بارم. غروبِ دریا سنگین تر شده. شب نزدیکه. زیرِ آوارِ سکوتِ غیبتت دارم له میشم. سعی می کنم ببارم. نمی تونم. بغضی سنگین، به سنگینیه تخته سنگِ پشتِ سرم، و اشکی که نیست. نیست. نیست! شن های ساحل آماده شدن که حرارتِ اشک هام رو بغل کنن! بلکه پاک بشه دردِ غیبتِ قدم هات از دل هاشون. ولی اشکی در کار نیست. از باریدن منصرف میشم. آه می کشم. گوش می کنم. صدا میاد. همراهِ آوازِ موج ها و نسیم، از لا به لایِ قدم های بابا زمان، از اون طرفِ دیشب، دیشب های تلخِ قصه، صدای آوازِ لالایی مانندِ آرومی میاد که من مهلتِ یاد گرفتنش رو پیدا نکردم. چه قدر این آواز رو دوستش داشتم. همیشه مطمئن بودم1زمانی یادش می گیرم. چه قدر زود دیر شد!

راستی! کلک فهمیدم که اومدی و واسم خوندیش. مطمئنم که خودت بودی. من دستت رو روی سرم حس می کردم. یادته؟ اون شب داخلِ سفر! لحظه های سنگینی بودن اون لحظه ها! کسی که نیست، اعتراف می کنم از ترس داشتم پرواز می کردم. سعی کردم کسی نفهمه ولی1فرشته عزیز فهمید. خودش رو بهم چسبوند و خیلی آهسته در گوشم زمزمه کرد:

-می ترسی عمه؟

سعی کرده بودم لبخند بزنم. چشم هام شاید خیس شدن شاید.

-نترس! من که می دونم2روز دیگه باز2تایی میشینیم چرت و پرت میگیم می خندیم.

بعدش سراب بود و فشار بود و صدا بود و کابوس های بیداری، و ترس! ترسی خالص، به اخلاصِ مرگ، که دستهای  سردش رو روی شونه هام گذاشته بود و ابلیس وار بالای سرم می چرخید. لبخندش رو می فهمیدم. بیدار تر از همیشه و ناتوان تر از همیشه فقط می فهمیدم. درکم تیز تر از همیشه کابوس محض رو جذب می کرد و من بیدار بودم. بیدار بودم! کسی نمی دونست آیا؟ و بعد، در انتهای انتها، رؤیا بود و تو! که اومدی بالای سرم با همون عطر و همون دست ها و همون آواز. آواز. چه عشقی داشت اون آواز! حالا چه ساده اعتراف می کنم که چه قدر اون لحظه ها می ترسیدم. از اون تعلیقِ ترسناک، از اون حسِ ناآشنای عجیب، از اون صدای ریزِ دردناک که درست زیرِ گوشم جیغ می کشید و قطع نمی شد، از ضربانی که باید آروم باقی می موند ولی به دستِ ترس از مهارِ منِ بیدار در رفت، از مهارِ همه در رفت و به سرعت رفت بالا، رفت بالا و بالا تر، از وحشتی که1لحظه شبیهِ زهر داخلِ اون فضای نیمه تاریک پخش می شد و از هر چیزی که می فهمیدم و از دردِ اون تماشای دردناکِ انتها و این اطمینانِ تلخ که من انتها رو کاملا بیدار تماشا می کردم و کسی از بیداریه درک هام آگاه نبود! چه قدر می ترسیدم! به اندازه ی تمامِ ترس های تمامِ عمرم می ترسیدم اون لحظه ها!

و تو اومدی! مثلِ همیشه! سفت و خونسرد! خودت بودی با همون عطر، همون قدم ها، همون دست ها و همون صدای بی خش که اگر هزاران سال هم نشنوم باز از بینِ هزاران صدا می شناسمش! داشتم می دیدمت. داشتم احساست می کردم! چه قدر حرف داشتم باهات! ولی نمی تونستم و به حکمِ جبر منصرف شدم از گفتن ها جز1سؤال. باید می پرسیدم. باید می پرسیدم این1سؤال رو! صدام نبود. توان نبود. نمی تونستم. جز ترس هیچ چی نبود.

-نترس!

تو دستت رو روی پیشونیه داغ از فشارم گذاشتی و قسم می خورم که شنیدم. با گوش های بیدار شنیدم که آهسته می گفتی اما صدا ها به آرامشت می باختن.

-نترس!

چه آرامشی داشت این طنینِ آشنای دیر!

فقط بودم، ناتوان از هر حرف و هر حرکتی. و تو بودی و وحشتی که ناگفته خوندی و صدایی که آروم، مثلِ پروازِ قاصدک های رؤیا های بهشتیه من، اوج گرفت به جنگ با اون صدای ریزِ بی توقف، که درست زیرِ گوشم جیغ می کشید و انگار تا ابد ادامه داشت.

-نترس. نترس!

و من بودم و تو بودی و آواز! اون آوازِ عزیز که شروع شد، اوج گرفت و همه چیز رو پوشوند. شبیهِ1موجِ سبک و بی توقف از مهِ صبحگاهی، که آهسته میاد و انگار تمامِ جهان رو شبنم پوش می کنه. صدا ها رفتن. واقعیت های تاریک رفتن. درد ها رفتن. و ترس، آخرین سربازِ تاریکِ جهانِ واقعی بود که عقب نشینی کرد در برابرِ حضورِ آرام و مطمئنت. و چه تشنه می مکید این حضور رو درکِ نیمه بیدارِ من در انعکاسِ آوازِ آشنای تو!

توفان فروکش می کرد. نفس ها آروم تر می شدن. ضربانِ پریشانِ زندگی آهسته تر می شد. همه چیز امن و آرام پیش می رفت در جریانِ ملایمِ حضورت! بیداری در مه محو می شد. همه چیز حل می شد در طنینِ اون آوازِ آشنای دور! بیداری به آرامش باخت. بی حسی! آرامش! خواب!

اِی کاش اون لحظه ها طولانی تر می شدن. به اندازه ی ابدیتِ تاریکِ دلتنگی های من! چه کوتاه و چه گذرا بود بهشتِ خواب های بیدارم در لا به لایِ پیله ی  تاریکِ وحشت!

حالا اینجا، تکیه به سنگِ آشنای سرد، باز هم حضور هات رو مرور می کنم. باز هم خاطراتت. باز هم امتدادِ بودن هات. باز هم اون راهِ سنگی در امتدادِ قصه. باز هم1شبِ غبار گرفته ی مهتابی. باز هم انتها! انتهای تو! نسیم به پلک های ملتهب اما بی اشکم دستِ نوازش می کشه. بیدارم. گوش می کنم به آواز های بیداری. صدای جریانِ بی توقفِ زندگی. باز هم من و دریا و غروب و غیبتِ تو!

هنوز من هستم و1جهان دلتنگی. هنوز من هستم و بارِ سکوتی که در لحظه های آخر روی شونه هام جاش گذاشتی. هنوز من هستم و زندگیِ خالی از تو. هنوز من هستم و خاطرات و1سؤال.

اِی کاش فقط اندازه ی پرسیدنِ این1سؤال توان داشتم اون لحظه های تاریکِ جنگِ ادامه و انتها!

-کجایی که هرچی و هر جایِ جهان ها می گردم، نشونی ازت پیدا نیست؟

دستی از جنسِ واقعیت شونه هام رو لمس می کنه. بدونِ وحشت، آهسته بر می گردم به جهانِ واقعی.

-خوبی؟

-بیدارم.

-شب شده. باید برگردیم. دیر کردیم.

فقط آه می کشم. دست ها دستم رو فشار میدن. گرمن و گویای حضوری، حضور هایی از جنسِ اطمینان.

-باید بریم! باشه؟

بی حرف، آهسته از تخته سنگِ آشنا جدا میشم. دستِ آشنا رو به نشانِ رضایتی از جنسِ ناچاری فشار میدم و هم قدم با قدم های آهسته و سنگین، پشت به دریا و نسیم و بزمِ شبانه ی موج ها و آسمون می کنم و در جریانِ زندگی به راه می افتم. پیش میرم با شونه هایی سنگین از بارِ1واقعیتِ تلخ، سرد، تاریک، که در هر قدم از زندگی، ناگفته فریادش می زنم.

-دلم تنگ شده برات! کاش بودی!

 

[از شب نوشت های پریسا]

۵۴ دیدگاه دربارهٔ «کاش بودی!»

سلام و عرض ادب
خوبِ. ایندفعه به فکر من پیرمرد بودین. خخخ
در انتقال احوالات و احساسات فوق العاده می نگارید. اون تخته سنگ, اون موجهای دریا, اون دستها و شونه ها رو خوب حس کردم. و در مسیر واقعیت تلخ زندگی بودن را لمس کردم. موفق و سربلند باشید

هوم هوم هوم,شلالالااااامی که,گفتی کاش بودی,بابااااا من که هستم,ایناهاش اینجام پریسا اینجاااا,میگم عاشق شدی پریسا احیانا گویا آیا که,بعععله برادرزاده ها همه تیز هستن که خخخخخ,حالا جدا از شوخی و اینا میسی بسیاااااار زیبا بود نانازم,لذت بردم شدید شدید,بوس بوس بووووـوووووـووووس

سلام ملیسای عزیز دلم! ملیسا جونم تو همچنان عزیز دلمی و عشق! خخخ من خیلی هنر کنم عاشق چند تا موزیک شاد از مدل وحشیش بشم و خخخ نه بابا تعطیلی رو عشقه عشق سیری چند! برادرزادم اوخ این بچه رو هیچ مدلی نمیشه دورش زد خخخ! یعنی میمیرم واسش بدون چونه زدن! ممنونم که هستی ملیسا جان!
کامیاب باشی همیشه و همیشه و همیشه!

چی؟ بیا اینجا ببینم! شکلک سر و تهش کردم آماده اقدامم که بشینم روش. زود باش۱متن کامل و خیلی طولانی در تمجید از من و خط به خط نوشته هام از کامنت های جفنگم تا این متن های در اومده از قلمِ منگم بنویس سنجاقی بزن بالای سردر محله که تا سال آینده اون بالا بمونه هر روز هم باید تجدید تاریخش کنی و هر صبح به صبح۱صفحه در تعریف از خصال مثبت من بهش اضافه کنی! آب واسه چی الان حکمتش رو نفهمیدم خخخ یا من۲زاریم کجه یا تو اشتباهی تشنته. همون خدا رو شکر۱دونه بیشتر نیستم بیشتر اگر می شدم که محله الان غبار شده بود داشت وسط هوا می چرخید که خخخ!
کامروا باشی و البته همزاد لبخند های از ته دل!

سلام.
قسمتیش رو می فهمم.
چون محاله آدم ها صد درصد همدیگه رو درک کنند.
یک غزل از مهدی فرجی می نویسم که عاااااااااااااشِقِ این بیتش هستم و حس می کنم خیلی به حس و حال این متن نزدیکه:
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگِ حرفِ مفت، پَرَم را شکسته اند
و این هم شعر کامل:

باید کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند -پَرَم را شکسته اند
نه راهِ پیش مانده برایم نه راهِ پس
پلهای امنِ پشتِ سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیرِ مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه تَرَم را شکسته اند
حتی مرا نشانِ خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و بَرَم را شکسته اند
گلهای قاصدک خبرم را نمی برند
پایِ همیشه سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهانهای هرزه گو
با سنگِ حرفِ مفت سرم را شکسته اند.

سلام خانوم پریسای با احساس.من امروز اداره هوس کردم سری به محله بزنم. باورتون میشه ۹ بار این شبنوشته رو خوندم.هربار بغض کردم,باریدم,و در نهایت دلتنگ شدم.خیلی زیبا بود خیلی دلنواز بود واقعا پریشانم کرد.موفقتر باشی و برام دعا کن.

سلام دوست من! منو ببخش به خاطر باریدن هات و به خاطر پریشان شدنت! نمی خواستم! دلم همیشه می خواست دست هایی داشته باشم چنان توانا که شب تمام دل ها رو بزنه کنار و پریشانی ها رو از جهان دل ها پرت کنه بیرون. ولی دست های من در برابر۱جهان پریشانی زیادی کوچیک و ضعیف بودن. هنوز هم هستن. ولی دعا همیشه هست امید هم همین طور. پس دعا می کنم. از ته دل دعا می کنم که پریشانی ها دست از خاطر شما بردارن. برای همیشه! ممنونم از محبت صمیمیت دوست من و شاد باشی تا همیشه!

موافقم اما طبیب رو بیخیال دوست من! باید خودمون درمون درد های دل خودمون باشیم! دوران بدیه! نمیشه منتظر۱درمون گر واسه دل بشینیم. روزگار بهمون درس داده و باید بلد باشیم زخم هامون رو ببندیم. اگر بلد نباشیم خدا به دادمون برسه! من که مدت هاست واسه خودم طبابت می کنم. نتیجه بد هم نیست اگر واقعا همت کنم. دست به درمونم داره بهتر هم میشه. دیگه زخم بندی هام سریع تر و ساده تر جواب میدن و کمتر دردم میاد! کاش بهتر بشم! شما هم امتحان کنید. خیلی ها از این راه خوششون نمیاد ولی گاهی چاره ای نیست! من که بدم نیومده!

خوابیدی رو بال موجا
کاش می شد بودم کنارت
تو به دریا دل سپردی
من تو ساحل چشم به راحت
دنبالت دارم می گردم
ولی نیست از تو نشونی
روزگار مارو جدا کرد
تو یه غروب توی جوونی
دلم من هواتو کرده
کاش می شد تورو ببینم
کاش می شد تو خواب دوباره
دست سردتو بگیرم
دنبالت دارم می گردم
ولی نیست از تو نشونی
روزگار مارو جدا کرد
تو یه غروب توی جوونی
خوابیدی رو بال موجا
کاش می شد بودم کنارت
تو به دریا دل سپردی
من تو ساحل چشم به راهت
خداحافظ
چه صدامو بشنوی
خداحافظ
چه نشنوی
تو که رفتی به سلامت
وعده ما به قیامت
حسرت یه لحظه دیدن
واسه من شده یه عادت
درود پریسا. به جِد میگم که, با خوندنت حس میکنم زمان متوقف میشه. باز هم واسه مون بنویس و قول بده که لطفتو هرگز ازمون دریغ نکنی.
واست بهترینا رو آرزومندم.

سلام علی. این آهنگ رو شنیدم. خاطرم هست زمانی که گرفتمش اون قدر گوش کردم که باید به تنفر می رسیدم ولی نرسیدم. باز دلم می خواد گوشش بدم. علی! گاهی حس می کنم هیچ چی دلم نمی خواد جز اینکه بشه زمان رو متوقفش کنم. بعد با هرچی زور در وجودم هست هل بدمش بره عقب. شاید بتونم۱چیز هایی رو اون عقب تر ها عوضش کنم. اونجا سر پیچ های تاریک زمان. دلم می خواد می شد برگردم و جا مونده هام رو پس بگیرم با خودم بیارم به حال. دلم می خواد می شد بر می گشتم و با هر روشی که می شد حادثه رو متوقفش می کردم. من بار ها و بار ها داخل کابوس هام برگشتم علی. درست همون جا. همون جا که می خواستم باشم. و بار ها و بار ها تلاش کردم عوضش کنم. و هر دفعه هر دفعه ناموفق بودم و هر دفعه شاهد تکرار شدم. بعدش از خواب پریدم و بعدش درک کردم که خدا می خواد بهم بگه حتی اگر در بیداری هم این بازگشت شدنی بود من موفق نمیشدم فرمون حوادث رو بچرخونم. هر بار این رو درک کردم ولی باز هم دلم می خواد که ای کاش می شد برگردم بلکه بتونم درستش کنم! تصور اینکه۱جا هایی شاید لازم بود بیشتر زور می زدم و نزدم، … ای کاش می شد برگردم علی! ای کاش فقط۱دفعه دیگه می شد برگردیم!

پریسا جان
حرفت و راه کارت بجاست
ولی اگر خودم طبیب بشم و وقت بهبودی کسی بیاد و دوباره زخم بزنه خوب چه فایده

یا باید همیشه تنها ماند و یا. . . .

در ضمن خدا سعی کرده همه چیز رو جفت خلق کنه
هرچند بعضی از وقت ها تنهایی بهتر هستش ولی برای مدتی جواب میده حتی خدا هم تنهایی رو پیشنهاد نداده به کسی

همراهی بی خطر نمیشه. یا تحمل خطر یا تحمل سکوت. در مورد زخم هم روزگار کارش زخم زدنه. طبیب واسه همین طبیب شده. راه دیگه ای هم هست. ببازیم. بی افتیم. دست هامون رو بذاریم زیر سرمون و کنار این جاده ولو بشیم تا پایان برسه. من موافق نیستم. به جای شمردن زخم هام ترجیح میدم تا جایی که زورم می رسه با هر چیزی که دستم می رسه تسلاشون بدم که درد نکنن و ادامه بدم.

اینکه کدومش بهتره بسته به بینش افراده. من نمی تونم واسه دیگری نسخه بپیچم چون با مثلا شما متفاوتم. من تنهایی هام رو می پرستم در حالی که شما شاید از تنهایی متنفر باشید. اما طبیب. به نظر من هر کسی می تونه بهترین طبیب واسه خودش باشه. درد من رو فقط خودم کامل و دقیق می فهمم. بقیه هرچی زور بزنن شبیه خودم خودم رو درک نمی کنن. تقصیری هم ندارن. اون بنده های خدا که جای من نیستن. این درد رو من دارم تحمل می کنم. درمون کردنش هم بیشتر از همه از خودم بر میاد. تا خودم نخوام معجزه هم نمی تونه نجاتم بده. باید خودم بخوام تا بلند شم از زمین خوردن ها. در مورد امنیت هم، اگر پیش از قدم برداشتن دقیق تر جلوی پا هام رو نگاه کنم ببینم قدم هام رو کجا می ذارم به نظرم درصد بالایی از امنیت راه رو واسه خودم تضمین کردم. درصد زیادی و نه۱۰۰درصد. امنیت۱۰۰درصد برای زنده ای که در راه زندگی داره پیش میره وجود نداره. هر مدلی هم پیش بریم احتمال زمین خوردن هست فقط اینکه میشه با تدبیر و با دقت درصدش رو پایین آورد و اگر راهی برای پیشگیری از تصادف با حوادث نبود میشه ضربش رو گرفت. این ها نظر من بود و هیچ تضمینی به درستیشون نیست. من این مدلی دارم پیش میرم و هنوز پشیمون نشدم. شاید اشتباه می کنم ولی این نسخه پیچیدن درمون خیلی از درد های خودم شده و برای من این یعنی مثبت!

با بعضی از نظراتت موافقم
قطعا من هم تنهایی رو دوست دارم ولی یه وقت هایی تو زندگی میشه که می خوای یکی فقط یکی رو شریک لحظات تنهای هات بکنی و لذت شیرینی هستش
از نوعی متفاوت که بسیار برات عزیزِ
خیلی دوست دارم می تونستم تمام حرف هام رو به یکی می گفتم شاید یه کم سبکتر می شدم

حکایت من حکایت نمک و نمکدان است
حکایت من حکایت خودم کردم که لعنت بر خودم باد هست
اصلا ولش کن بی خیال یه لحظه مغزم داشت سر میرفت
شما هم قطعا برای خودت دغدغه هایی داری و من هم یهو شدم مهمان نا خوانده

ممنونم پریسا جان که تا اینجا هم بهم راه کار دادی و صبورانه پاسخ دادی

به خودتون لعنت نفرستید دوست من! هر کسی در زندگی اشتباه کرده. خود من اندازه مو های سرم اشتباه داشتم. بعد از این هم خواهم داشت. شما هم شبیه همه آدم های روی زمین واسه بهتر شدن اوضاع جایی از زندگی راهی رو رفتید که به سودتون تموم نشد. طبیعتا ضربهش رو هم خوردید. به نظر من درد زخمی که حاصل این زمین خوردنه به قدر کافی واستون سنگین بوده و هست که دفعه بعد بیشتر مواظب باشید. پس از من بپذیرید و به جای اینکه به تنبیه این خود کرده به خودتون لعنت بفرستید، دست از توبیخ خودتون بردارید و این جای زخم رو به عنوان عبرت نگهش دارید و باقیه راه رو ادامه بدید. باور کنید جواب میده! باور کنید!

قابل توجه علما از جمله کیانا! زمان هم متوقف میشود.
به گفته کامبیز، دانشمند دانشگاه منچستر چیپسی، زمان به عنوان بُعد چهارم ماده کشف گردیده و به زودی قرار است چوب لا چرخش بذاریم تا از ریل خارج شود.
آن وقت افرادی مثل پریسا به عقب بازگشته و میتوانند سوتیهای خود را از جمله انداختن کفشها از قفسه مغازه، درآوردن آن چیز خیلی ناجور از جیبشان به جای پول و و و را محو کنند

آخ جون! وایی آخ جون! آخ به خدا دارم میمیرم از خنده کامبیز اینقدر به این مدل کامنتت خندیدم الان ولو میشم زمین هنوز دارم۱نفس می خندم یعنی تمامش یادته اوخ خدا کنه اون هایی که سوتی هام رو دیدن اندازه تو حافظه هاشون جا نداشته باشه وایی خدا دلم خدا بگم چیکارت کنه یعنی حتما باید در اومدن اون کوفت از جیبم رو یادم می آوردی آیا؟ به جان خودم یادم رفته بود الان که بهش فکر می کنم وسط خندیدن هام از خجالت داغ شدم خوب سوتی قحطی بود مگه۱دونه دیگهش رو می گفتی آتیش گرفتم از خجالت خوب! آخ دلم بند نمیاد این خنده واسه چی! وایی زمان رو وایستونید من می خوام عقبکی بره اون عقب ها کار دارم اوخجااان آخ دلم آخ کامبیز خفه نشی من رفتم بخندم بلکه تموم بشه!

دیدگاهتان را بنویسید