خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از امروز و دیروز و تئاتر نصف نیمه و حرف های خودمونی و کلا شهر شهر فرنگه بدو از همه رنگه بدو….

بعد از یه هفته سخت دردناک پر استرس شلوغ پلوغ یه جمعه آروم بدون درد با چاشنی هوای آزاد و طبیعت و رودخونه و توت فوق العاده بی نظیره خیییلی…..
* بعد از پهن کردن بساط مون کنار رودخونه, یکی دوتا شاخه درخت پیدا کردیم و تا می تونستم یعنی می تونستیم من و مامانم زدیم داخل آب و وااای خخخخخخ تموم جونمون خیس شده بود ولی خیییلی چسبید,
بابام یه کم دعوامون کرد گفت: زشته نزنید ولی ما گفتیم: کسی که ما رو نمیشناسه بذار خوش بگذره و اونم دیگه هیچی نگفت و ما رو بگی اسااسی لذت بردیم از زاینده رودی که خدا رو شکر پر آب بود و جاری …
یه خورده هم بابام رو خیس کردیم که با یکی دو تا لیوان آب سرد خوردنی علیه بنده مقابله به مثل کردند…
راستی از شکلک شاخه ها یا به عبارتی چوب های استفاده شده برای عملیات مهیج فوق براتون بگم خخخخخ
اولش که مامانم یه چوب نازک حدود پنجاه سانتی که احتمالا یه پسر بچه کاشته بود وسط گل و لای لب رودخونه رو اوردند که بعد از یه چند دقیقه ای با پیشنهاد من که بریم یه چوب دیگه پیدا کنیم که شما هم چوب داشته باشی رفتند و یه شاخه بزرگ پر شاخ و البته بدون برگ درخت رو اوردند که خخخخخخ به هزااار سختی یه تعداد از چوب نازک های اطرافش رو کندیم و ادامه ماجرا …. بابام چوب یافته شده توسط مامانم رو تأیید نکردند و یه شاخه بلند فکر کنم دو متری اوردند که اونم با حال بود خخخخخخ
خداییش خیییلی خوش گذشت خیییلی ….
باقالی پخته البته بدون نمک چراکه نمک مضر است و باعث افزایش فشار خون می گردد و نباید که استفاده گردد هعععی خخخخ, به اضافه پفک و تخمه و بیسکویت هم داشتیم و البته آب یخ و متأسفانه چای موجود نبود که به نظر پدر گرامی چای مال زمان هایی هست که صبح زود میزنیم می ریم بیرون نه مال الآن که ساعت نه و ده اومدیم …. ولی چای اونجا کنار رودخونه و نسیم خنک و گرمای ملایم آفتاب و سایه درخت و بوی طبیعت و غیره خیییلی میچسبیدا حییییف هععععی…. یکی هم آشنا نیافتیم یه چای آتیشی بهمون تعارف بزنه …. من می خواااستم ….
* بعد از یه کم پیاده روی هم برگشتیم خونه البته از مصیر صحرا و جدا چقدر طبیعت قشنگه و چقدر دلم هوای نفس کشیدن کرده بود….
* می خواستیم بریم توت بخوریم که توی مصیر درخت توت نیافتیم البته درخت توتی که توت رسیده داشته باشه و از بس من توت توت کردم خخخخخخ قرار شد بعد از ظهر با موتور بریم سمت صحراهای اون طرفی و توت بخوریم ولی بازم من توت می خواستم همین الآن خخخخ و خب با اصراار و خواهش بسیار بنده و حمایت مادر گرامی یه مقدار اندک توت قرمز از وسط بلوار خیابون کندیم خوردیم که رستگار شدیم تازه جاتون خالی توت رسیده ها بالای درخت بود که دست مون بهشون نمیرسید و می دونید که دیگه من توت می خواستم توووت پریدم رفتم بالا و یه تعداد توت رسیده پیدا کردم خوردم و یه کم هم شاخه رو تکوندم مامانم از پایین توت ها رو جمع کردند و دیگه رستگاریمون کامل شد ولی به نظر من هرچند توت قرمز و سیاه خیییلی خوش مزه هست ولی توت فقط توت سفید …..

* دیروز صبح با این که سر درد داشتم با نیره زدیم رفتیم تئاتر….. کلا من هیچ وقت قبل از این تئاتر نرفته بودم البته به غیر از مواردی که توی جشن ها و مراسمات مختلف تئاتر یه قسمت از برنامه اجرایی هست….
* تئاتر اول اسمش کچل کفتر باز بود با اقتباس از داستانی از صمد بهرنگی که یه تعداد بچه دبستانی راهنمایی بازی می کردند … وااای خیییلی بی نظیر و با مزه و با نمک بودند هم خودشون هم اجراشون و کلی لذت بردیم و خندیدیم …..
* داخل پرانتز یادم هست راهنمایی که بودیم با بچه ها یه بار نمایش عبدلی رو کار کرده بودیم سر صف اجرا کنیم و من در نقش اوستای عبدُلی بودم بعدش به زمان اجرا که رسیدیم خود من بالای صف از خنده قش کردم نتونستم اجرا کنم و نمایش خراب شد خوخوخخوخ البته خاطره شدااا گاهی با بچه ها تعریف می کنیم و صحنه رو توصیف و با هم به من و اون ماجرا می خندیم خوش میگذره خخخخ

* نمایش دوم که ما به دعوت یکی از دوستان, اکرم خانم کریمی رفته بودیم نمایشی بود که بچه های معلول جسمی حرکتی به اضافه اکرم خانمی ما که مشکل بینایی دارند کار کرده بودند با کارگردانی آقای جعفری,
یه نمایش عروسکی بود که یه تعداد عروسک گردان نقاشی های شخصیت های داستان رو حرکت می دادند و بچه ها هر کدوم در نقش یه شخصیت دیالوگ های مربوطه رو می گفتند….
اسم نمایش نصف نیمه بود, ماجرای یه پادشاه و ملکه ش که بچه دار نمی شدند و بعد از سالیان دراز جادوگر سفیدی بهشون یه سیب می ده که بخورند و بچه دار بشند ولی جادوگر سیاهی کلاغشو میفرسته و نصف سیب مربوط به جناب پادشاه شهر آفتاب رو می دزده و نهایتا آقای شاهزاده نصف نیمه متولد میشه و این نصف نیمه ما که اکرم خانم هم در نقش ایشون صحبت می کردند بزرگ می شند و چون آرزوی پدرش این بوده که اگه پسری می داشت با دختر شهر مهتاب ازدواج کنه میره به سمت شهر مهتاب تا بخت خودش رو بیازماید و در کل که قصه ما به سر رسید نصف نیمه هم با چراغ عقل و دانایی, همت و عشق به دختر پادشاه شهر مهتاب رسید …..

* خداییش دیالوگ هایی که بچه ها می گفتند خییلی سخت بود, من مونده بودم چطوری حفظ شون شده بود و عاالی اجرا کردند, فوق العاده بی نظیر ….
استقبال خوبی هم از نمایش شده بود و سالن کاملا پر شده بود….

* بازم داخل پرانتز بگم من همیشه دلم می خواسته یه بار برم نمایشنامه شکسپیر رو ببینم, بودن یا نبودن مسأله این است …. خییلی دوست دارم زیاااد ….

* بعد از تئاتر هم با نیره اومدیم خونه ما و زنگیدیم راضی هم اومد و تا شب از هر دری سخنی و راستی رفتم یه پودر کیک هم خریدم خواستم با کیک پز هدیه پدر گرامی که به مناسبت روز جوان برام خریده بود کیک درست کنم که فرصت نشد ولی امروز حتما می زنم تو کار جناب کیک آناناسی البته به امید و آرزوی خوش مزه شدنش چون این اولین بار هست که پودر کیک می گیرم….

* این روز ها خییلی دلم نوشتن می خواد, دوباره دلم برای وبلاگم تنگ شده ولی اصلا حس می کنم دیگه نمی تونم بنویسم … نوشتن …. و من و …. بگذریم شاااد باشید تا همیشه و راستی تولده عید شما مبااارک

* پینوشت1:
سلام خدمت همه دوستان عزیز و گرامی شرمنده اول صحبت هام سلام فراموش شد ….
سلااااام سلاااام سلاااام…..

پینوشت2:
فصل امتحانات نزدیکه و گاهی دلم هوای میز و صندلی و نیمکت های مدرسه و دانشگاه رو می کنه, هوای فرجه و شب امتحان و نمره و استاد….
امروز یه متنی رو خوندم و یهویی فهمیدم چند ماهی هست که حواسم به کاغذ امتحانی جلوی روم نیست, رفتم تو فکر و خیال امتحان و یادم رفته خودم و آزمونم و امتحانم و کاغذ سفیدی رو که دونسته ندونسته خط خطی کردم و سیاه….
الآنم هرچی نگاه می کنم به کاغذم باز نمی دونم و نمی تونم …. و ….. بگذریم یهو آخر پستی نوشتنم گرفت خخخخ

****************

تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟ تو کجایی؟ کجای شهر؟
وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر
تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر
تهمت، ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر
دلخوش نکن به “ندبه”ی جمعه، خودت بیا
با این همه گناه نگیرد دعای شهر
اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر
هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
جمعه… غروب… گریه ی بی اختیار من…
آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر
* فرزاد نظافتی*

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «از امروز و دیروز و تئاتر نصف نیمه و حرف های خودمونی و کلا شهر شهر فرنگه بدو از همه رنگه بدو….»

سلااااام ب بانوی محله. وای خوشبحالت. منم دلم هوای طبیعت کرد. مخصوصا صدای آب و آب بازی. رودخونه آرامش عجیبی ب آدم میده. منم تووووت میخواااام البته از نوع سیاهش خخخ.
باید ی برنامه ای برا گردش بریزم تا توتا تموم نشده. شکلک شکمو خخخ .
نوشتتم زیبا بود. متن آخر پستتم لایک داره.
همیشه ب گردش. شااااد باشی عزیزم

سلااام بر خورشید خانمی عزیزم
شوما لطف داری زیاااد خیییلی…..
یادت باشه رفتی گردش بیا خاطره ش رو بنویس باشد ما هم رستگار شویم …. میگما من توت قرمز سیاه هم دوست دارماااا …. اصلا توت توت توت … توت از همه رنگش خوبه …. خخخخخخ
تو هم همیشه شاد باشی و راستی بفرمایید مدال نقره ای رنگ خدمت شوما که خودت طلایی هستی ….

سلام بانو خانم آخه این انصافه!!! آخه کجا این رو قبول میکنن!!!
بابا از صبح هرجا میرم میگن توت خوردیم!!! در حالی که اینجا توتها نرسیدن و تو اواسط رمضان میرسن!
من رفتم گوشه ای پیدا کنم امروزمو با کسالت سر کنم
ممنونم از پست
پیروز باشید سیزده بِدَر عید شما هم مبارک

سلام خدمت جناب ابراهیم خان محله
می گم خخخخ خخخخ خخخخ شکلک من یه هفته قبل هم یه کاسه بزرگ توت عمه خانمی برام فرستاده بودند خوردم شکلک همه می دونند من توت دوست دارم خخخخ
شما هم ان شا الله نصیب حالتون میشه کسل نباشید که کسالت باعث عدم رستگاری میشه ….
شاد باشید همیشه و سربلند

سلااام بر بانوی عزیز
یعنی شما رفتید گردش لب رودخونه بدون چای؟
خدااای من چه وحشتناک! خخخخ
توت هم نوش جان. ما که توت خور نیستیم. یه درخت توت دم در خونمونه که خیلی وقته توتاش رسیده و ریخته ….
چه جالب یعنی بازیگر تئاتر نابینا بوده؟
بازم برامون از خاطرات قشنگت بذار ولی با چای
موفق باشید

سلااام مریم خانمی عزیزم
خخخخخخخخخ خخخخخ خخخخخ وحشتناک خخخخخخخخ
باید برم دوباره یه ده تا چای بخورم لب رودخونه جبران بشه خخخخووووخخخخ
من کی بیام خونه تون اون درخت توته رو حسابشو برسم هااان ای بی ذوق ها شکلک حصادت اونم خیییلی شدییید …. دلم یه درخت توت دم در خونه مون خواست …. چقدر خونه و محل زندگیتون با صفا هست مریم خوش به حالتون منم میخااااام……
شاد باشی عزیزم و راستی هستند بچه های نابینایی که تئاتر بازی می کنند ولی توی این تئاتر دوست نابینای من جای شخصیت نصف نیمه حرف میزد تئاتر عروسکی بود….

درود به بانوی مهربون و عزیز.
وای از خاطرات توت خوردن گفتی! اگر بدونی چقدر دلم برای اون چهارتا
بهاری تنگ شده که توی دانشگاه اصفهان بودم و با بچه ها میرفتیم سر وقت
درخت های توت داخل دانشگاه و حسابی از خجالتشون در میومدیم!…
کار خوبی کردی که خودت رو از این لذت بی نصیب نکردی
عزیزم. شاد باشی تا همیشه.

سلااام بر فروغ خانمی بی نظیر و عزیزم
دانشگاه و درخت توت هاش و خوش به حالت فروغ من فکر کنم یه چند باری بیشتر دانشگاه توت نخورده باشم …..
و مرسی از حضور مهربون و عزیزت و تو هم همیشه همیشه شاااد باشی و سرخوش

سلااام ریحان خانمی عزیزم
منم برای شما روزگاری پر از شادی و نشاط و امیدواری آرزو دارم و عزیزمی شوما نظر لطفتون هست وگرنه که به نظر خودم که اصلا خوب نمی نویسم ….
مرسی خانمی زیااادتا و شاااد شاد باشی تا همیشه همیشه

سلام به بانو خانم خاطره پرداز محله اونم از جنس شیرینش
ممنون از وسف پیکنیک قشنگ خانوادگیتون برای ما
راستی فکر کنم پفکِ ضررش بیشتر از باقالی با نمک باشه دختر خوب
به هر حال هر چیزی که میل کردین نوشه جونتون به قول قدیمی ها گوشت بشه به تنتون

وقت بخیر

سلام خدمت جناب شادمهر خان محله
خخخخخخخ اینو یکی به بابام بگه که نمک نیورده بودند ولی پفک رو هم من خودم خریده بودم که از حیطه اختیارات پدر گرامی خارج بود خخخخخخ
مهم شادی هست که با نمک و پفک حاصل میشه نه آیا؟ خخ
مرسی از حضورتون و شما هم همیشه شاد و پاینده باشید.

سلااام بهار خانمی عزیز محله
عزیزمی ان شا الله شوما هم بری گردش و پیکنیک شاد شادانی و بیای برای ما خاطره ش رو بنویسی و بگی که خیییلی خوش گذشته لذت بردی زیاااد…..
جلسه امتحان رو هم خخخخخ من اصولا بعد این که امتحانم رو دادم تموم شد استرس می گیرم می خوام نمره م رو بدونم اصولا زیاد قبل امتحان و در حال امتحان استرسی نیستم….
شاد باشی عزیزم و مرسی از حضور قشنگت

سلام پیکنیک بدون چای مانند زنبور بی‏عسل است. من که این قدر لذت می‏برم که دیگه هیچ امتحان تحصیلی تو زندگی ندارم این قدر دلم می‏خواد به بقیه سوزی بدم که امتحان ندارم. یاد امتحان که می‏افتم ناخداگاه خسته میشم و بلافاصله خوابم می‏بره خخخخخخ. راستی شما هم از واژه جون به جای بدن استفاده می‏کنید؟ من فکر می‏کردم این از نوآوریهای لخجه مشهدی هست خخخخخخخ. دوتا خاطره از تئاتر دارم. من کلا زیاد تئاتر میرم. اگه تهران باشم حتما ماهی یه دونه میرم. اولین بار که تهران رفتم تئاتر، نمایش در سالن تائاتر شهر برگزار میشد. صندلی کنار دست من یه آقایی نشسته بود. تاریک بود و چهره‏اش دیده نمی‏شد. من با دخترخالم رفته بودم. به دخترخاله‏ام گفتم چقدر ادکلن این آقاهه بدبو هست. خجالت نمی‏کشه این رو می‏زنه؟ مثلا این جا همه تریپ هنری هستند. من یه خورده صدام بلند بود و آقاهه قشنگ شنید. تئاتر که تموم شد از مهمانهای ویژه تقدیر می‏کردند. سخنگوی سالن گفت ما مفتخریم کارگردان جوان و موفق سینما از این تئاتر دیدن کرده. این کارگردان کسی نیست جز مازیار میری. همه کلی تشویق کردند. اونجا بود که ما فهمیدیم اون آقای جوان که ما تمام مدت تئاتر در مورد ادکلنش اظهار فضل می‏کردیم آقای میری بودند. تازه با پررویی باهاشون عکس هم گرفتیم.

سلااام بر خانم دکتر عزیز خودمون
می گم آره خداییش امتحان نداشتن در حالی که بقیه امتحان دارند یه حس بسیااار عالی و فوق العاده ای هست, انکارش نمی کنم ولی این که خوابت می بره خخخخ خخخخ خخخخ در مورد چای و عسل و پیکنیک و زنبور هم که موافقم حق با شمای خانم دکتر هست …. فقط یه نکته باقی موند و اون خاطره دوم تئاتری شماست که میشه بگیدش آیااا؟؟
راستی در مورد واژگانی که فرمودید متوجنی آیا؟ ه منظورت نشدم برم ببینم جون رو بجای بدن به کار بردم یع

درود. امیدوارم همیشه در کنار خانواده همیجوری از زندگی لذت ببری.
سبک نوشتن باحال و مختص به خودت داری.
ساده, شیوا, و شیرین و رسا.
ولی میخوام یه فتوا بدم.
بیرون رفتن, اونم بدون چای منقلی حرامه خَخ.
حالا خوددانی.
کامیاب باااااشی.

سلام بانو جان. اوخ جان توت من توت دوست دارم حالا از هر مدلش که می خواد باشه. توت خشک رو خیلی طرفدارش نیستم ولی توت اوخ جان توت من تووو،ووو،ووو،ووو،ووو،وووت! وایی خخخ پریدی بالای درخت آیا؟ خداجونم تجسمش اصلا سخت نیست واسم جدی بهت میاد بپری بالا توت بچینی خخخ! آب بازی دلم خواست. کلا گردش دلم خواست. از گردش سیرمونی ندارم واسه چی! این هم مشکلیه واسه خودش باید درمونش کنم! بانو فروغ درست میگه خیلی قشنگ خاطره میگی باز هم بگو. گفتی دلت نوشتن می خواد آیا؟ بانو وبلاگ رو بیخیالش بیا همینجا بنویس هم تو می نویسی هم ما می خونیم خوش می گذره دیگه! نوشتن هم شبیه تخمه شکستن دسته جمعیش کیف داره. بیا همینجا بنویس ایول! سر صبحی باز من شروع کردم. برم بگردم ببینم پیچ مهره های چونم کجا افتادن گم شدن!
همیشه شاد باشی!

سلااام پریسا خانمی عزیز خودمون
میگم تو به من بگی خوب می نویسی یعنی جدی جدی خوب می نویسما خخخخخ شکلک بابا من هزار صفحه بنویسم به خوبی نصف صفحه ای که تو می نویسی نمیشه هععععی روزگار…..
بعدشم پریسا می دونی اصلا من از درخت بالا رفتن رو بیشتر خود توت دوست دارم خخخخخ
آب بازی هم که شوما که دریا دارید بزن برو دریا و ساحل و آب …..
مرسی از حضور مهربونت و ایام تا همیشه به کامت

سلام خدمت آقای خوشی ورزشکار قهرمان محله
من متوجه ماجرای ایست پر پیچ و خم و دنده شدن نشدم؟؟؟!!!!!
ولی توت اول توت سفید بعدش هم سایر توت ها خخخخخ
صحنه یه درخت توت کنار رودخونه تو یه جای کوهستانی با آب و هوای خنک هم که فوق العاده ست خیییلی

سلام
خوشحالم که حسااااابی خوش گذشته.
عبدلی و اوستا رو یادم نیست که نشد اجراش کنید، ولی چند مورد اجرا این نمایش تو صبحگاه رو یادمه.
یادمه کلاس پنجم که بودیم منم یه بار نمایش رو خراب کردم. قرار بود زمین بخورم بعدش شروع کنم گریه کردن که با خندۀ بچه ها خودم قش کرده بودم از خنده خخخخخ.
نوشتۀ آخر پست هم لایک.
با تأخیر عید شما هم مبارک.
شاد و موفق باشی عزیزم.

سلاام نازنین خانمی عزیزم
می گم من و تو گویا فقط تو کار خنده و قش کردن و خراب کردن بودیما خخخخخخ
عبدلی هم که همین کلایی خودمون بوده و هست همیشه یادت هست واااای شکلک یاد باد آن روزگاران یاد باد…..
مرسی خانمی از حضور قشنگت و ممنون بابت پسندیدن شعر آخر پست خودم هم خیییلی دوسش دارم زیاااد…..
همیشه شاد و بازم شاد باشی

اصل ماجرا که چای آتیشی بود رو از دست دادین که.
آخ که کنار رودخونه بدجوری میچسبه.
همیشه در کنار خانواده فعلی و به زودی در کنار خانواده آتی خوش بگذرهههه بانو.
هر چند هنوز قرائنی یافت نکردم اما زودتر شواهد رو مشهود کن تا رستگار بشی خخخخ.
توت سفید هم فقط خنکش میچسبه بذاری تو یخچال هر وقت تگری شد بد بخوری. بَه بَه بَه.

سلام خدمت جناب سرمدی خبرنگار و آقای پدر و خخخخححححججججچچچچحححححخخخخخ محله
خب قراین و امارات ندارم که بخوام مشهودش کنم که خخخخخ وگرنه مشهودش می کردم یه خورده هیجان محله بره بالا بعد خودم میومدم خودمو کشف می کردم تا این همه محجور واقع نشه کاشفیتم خخخخخ
توت که بره تو یخچال که دیگه توت نیست … توت رو باید یا رو درخت خورد یا بتکونی از توی چادر مشت مشت برداری بخوری …..
سلام برسونید خدمت قراین امارات سابق بر این و همسر گرامی و همیشه شاااد باشید و راستی سلام به آقا کوچولوی عزیز خاله بانو هم برسونید زییااادتا

سلام.
مطالب با مزه ای بودند.
کاش همه بچه ها تفریحات و خوش گذرونی هاشون رو بیان و با ما به اشتراک بذارند. یکیش خودم. خخخخ
در مورد صمد بهرنگی ایشون داستانی دارند به نام کچلِ کفتر باز که کفتر همون کبوتره که قطعاً می دونید.
ولی این که کچلِ تئاترِ شما چرا کفتار باز بوده نمی دونم اشتباه تایپی شما بوده یا خواستند بهش جنبه طنز بدن.
من رو از گمراهی به در آرید.
یک بار دیگه تشکر می کنم از پست جالب.

سلااام خدمت جناب آقای آگاهی حقیقتا فوق العاده آگاه محله
می گم آقای آگاهی واقعا با خوندن کامنت شما یه چند دقیقه طولانیی در حال خندیدن بودم خخخخخ واقعیتش خودم هم چند بار روی متن پست خوندم به این کچل کفتار باز که میرسیدم هی می گفتم یه ایرادی هست ولی ذهن خود آگاهم درکش نمی کرد خخخخخ غلط تایپی و ناخود آگاهی بوده وگرنه این جناب کچل قصه ما کفتر باز بودند باشد که برم اصلاحش کنم و مرسی که همه رو از گمراهی بدر اوردید تشکرااات….
منتظر خاطرات شیرین شما هم هستیم بنویسید برامون
همیشه موفق و سربلند و شاد باشید و بازم تشکر

سلااام بر غذل بانوی عزیزم.
الآن یه چندین سالی میگذره که کامنت گذاشتی من کامنتت رو ندیده بودم که وااااای شرمنده خیییلی زیاااد…..
کاش الآن اون قدر دلت شاااد باشه و خوشحال باشی به معنای واقعی که یادت نیاد اصلا چرا اون روزی دلت گرفته بوده عزیزم…..
از صمیم صمیم اعماق قلبم برات شادمانی و موفقیت آرزو می کنم.

پاسخ دادن به شادمهر لغو پاسخ