خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطراتی از جنس شب! بخش ششم

سلامی گرم در این روز های بهاری، تقدیم به شما دوستان عزیز و هم دل!
امشب با قسمت ششم خاطراتم در خدمت شما هستم.
وقتی مراقب سؤال ها و پاسخ نامه و کارت ورود به جلسه کنکورم را از منشی تحویل گرفت، برای اولین بار با رضایت کامل از خودم محل جلسه را ترک کرده و به خانه برگشتم و شروع به تنظیم برنامه برای ورود به یک دانشگاه مادر در یک شهر بزرگ و مقبول کردم.
به خوبی می دانستم که در انجام خیلی از کار های لازم و ضروری کاملا بی مهارت هستم و باید راهی برای از بین بردن این ضعف ها و بی مهارتی ها پیدا کنم.
از جمله این ضعف ها نداشتن مهارت کار با کامپیوتر بود که باید هر چه سریعتر برای رفع آن راهی پیدا می کردم.
لازم به توضیح نیست که در شهر کوچک ما، کمترین امکاناتی برای یادگیری کامپیوتر برای یک فرد نابینای مطلق مبتدی وجود نداشت.
وقتی به یاد آن روز هایی می افتادم که ساکن خوابگاه مدرسه نابینایان شوریده شیرازی بودم و امکان استفاده از کلاس های مخصوص کامپیوتر را داشتم، ولی به علت مخالفت مدیر مدرسه با من، برای به همراه داشتن یک کامپیوتر یا لپتاپ شخصی در خوابگاه امکان استفاده از کلاس ها را از دست دادم قلبم از اندوه و ناراحتی لبریز می شد. ولی به خوبی این نکته را می دانستم که به اندازه کافی زمان را از دست داده ام و حالا دیگر وقتی برای فکر کردن به گذشته ها و حسرت های بیهوده برای آن روز ها که گذشته اند و هرگز بر نمی گردند ندارم.
به همین خاطر خیلی زود دست به کار شدم تا امکان یادگیری کامپیوتر را به هر ترتیب برای خودم فراهم کنم.
اولین و مهم ترین مشکلی که در سر راهم قرار داشت این بود که در شهر ما نمی شد کسی را پیدا کرد که بتواند در این راه به من کمک کند. بهتر بگویم: در شهر کوچک ما حتی یک مدرس کامپیوتر نبود که باور کند یک فرد نابینا امکان و توان کار با کامپیوتر را دارد.
پس به ناچار باید خودم را برای یک مسافرت دو ماهه به شهر شیراز آماده می کردم.
یک سفر دو ماهه به شیراز. وقتی این فکر در سرم پیدا شد، در لحظه اول به این خوش خیالی احمقانه در دل خندیدم.
سکونت در شهر شیراز برایم ممکن نبود به این دلیل که در آنجا کسی را نداشتم که بتوانم این مدت طولانی را نزد او بمانم.
با خودم فکر کردم: باید برای این مشکل راهی پیدا کنم. باید برای این که بتوانم دو ماه در شهر شیراز زندگی کنم بالاخره یک راهی وجود داشته باشد. آن قدر به این موضوع فکر کردم تا بالاخره با به یاد آوردن یک گفت و گوی دوستانه که یک سال قبل با یکی از دختر خاله هایم داشتم، راه حل مشکلم را پیدا کردم. من میتوانستم در یکی از خوابگاه های خصوصی که به آنها خوابگاه های خود گردان هم می گفتند، ساکن شوم و به کمک یک معلم خصوصی کارم را شروع کنم.
در اینجا باز هم نازنین عزیز و مهربان به کمکم آمد و مرا با گروهی از دختر هایی که سال ها قبل از مدرسه شوریده شیرازی فارغ التحصیل شده بودند و آن موقع به دلایل مختلف ساکن یکی از این خوابگاه ها بودند مربوط کرد.
بعد از صحبت با آن گروه چند نفره و جلب موافقتشان تصمیم گرفتم این مدت را در خوابگاه و اتاق آنها ساکن شوم و به این ترتیب اولین مشکلی که در این راه با آن مواجه بودم به کمک نازنین عزیز از پیش رویم برداشته شد.
پدرم به راحتی با خرید یک لپتاپ برای من موافقت نمود و سه روز بعد از این که این درخواست را از او کردم، کارشناس I T اداره مرکز بهداشت شهرمان، یعنی همان اداره که پدرم کارمند آنجا بود، به سفارش پدرم یک لپتاپ نقره ای رنگ خریده و آن را برایم فرستاد.
آخرین کاری که باید انجام می دادم، پیدا کردن یک مدرس مناسب بود که باز با کمک و هم فکری نازنین انجام شد و بالاخره برای یاد گیری کامپیوتر راهی شهر شیراز شدم.
دوستان هم محله ای، در اینجا باید کمی از موقعیت و شرایط خوابگاه خصوصی و زندگی در آنجا برایتان بنویسم.
محلی که دوستانم در آن ساکن بودند و قرار بود من هم برای مدت دو ماه به همراه آنها در آن زندگی کنم در یکی از محله های با صفا و به اصطلاح خودمانی، بالا شهر شیراز قرار داشت. کسی که چند ماهی را در شهر شیراز زندگی کرده باشد، بدون شک نام عفیف آباد را شنیده و به خوبی میتواند درک کند که عفیف آباد، یکی از بخش های زیبا و جالب شیراز است.
صاحب خوابگاه ما، یک خانه سه طبقه و بزرگ و نسبتا قدیمی را در آن منطقه از یک مالک اجاره گرفته بود و با اعمال تغییرات محدودی، آنجا را به صورت یک خوابگاه دخترانه در آورده بود.
هر کسی که می خواست در آنجا ساکن شود می بایست شهریه یک ماه را پرداخت کند و کلید اتاقش را تحویل بگیرد.
به تناسب بزرگ یا کوچک بودن اتاق ها، تعداد افراد ساکن در آنها متفاوت بود.
در اتاقی که بقیه دوستان نابینا ساکن آن بودند هنوز یک تخت خالی وجود داشت. خانم سرپرست آن تخت خالی را به من اختصاص داد و به این ترتیب تمام هم اتاقی هایم از دوستان نابینایی بودند که سه نفر آنها را از قبل می شناختم. حقیقت این است که از شرایط پیش آمده واقعا خوشحال و راضی بودم. در آن موقع اعتقاد داشتم که زندگی با دوستان هم نوعی که از قبل با آنها آشنا بودم به مراتب از زندگی کردن با افراد غریبه بینا مشکلات کمتری به همراه دارد.
دوستان هم محله ای، اگر راستش را بخواهید، بعد از گذراندن چند روز در خوابگاه خصوصی به این نتیجه رسیدم که وجود دوستان آشنا در آن محیط، یکی از خوش شانسی های زندگی من محسوب می شد و به احتمال نزدیک به یقین بعد از خواندن ادامه نوشته هایم، شما هم در این مورد با من هم عقیده خواهید شد.
اداره یک خوابگاه خصوصی دخترانه کاری نسبتا سخت و پر هزینه است. ولی اگر مؤسس یکی از این مکان ها فردی با حوصله و همچنین تا حدی با هوش باشد و بتواند هزینه های اضافی را مدیریت کند، می توانم بگویم یکی از مشاغل نسبتا پر درآمد در کلان شهر ها تأسیس خوابگاه های خصوصی دخترانه است.
با توضیحاتی که دادم به خوبی می توانید این نکته را درک کنید که معمولا در چنین محیط هایی نهایت تلاش مسئولین، پایین آوردن هزینه هاست و همین مسأله گاهی موجب نبود بعضی امکانات می شود که افراد با مشکل بینایی را به سختی می اندازد. از جمله این بی امکاناتی ها نبود کمد مخصوص برای هر فرد در اتاق ها بود که موجب بی نظمی میشد و چون یکی از شروط اساسی زندگی یک فرد نابینا داشتن نظم و ترتیب و جای مناسب برای وسایل شخصیست، نبود کمد مشکلات زیادی برای ما به وجود می آورد.
زندگی در خوابگاه های خصوصی تجربیات تلخ و شیرین زیادی برایم به همراه داشت. از آشنایی با افرادی که بعد ها از جمله صمیمی ترین و بهترین دوست هایم شدند تا اتفاق های وحشت آوری که با گذشت چند سال هنوز وقتی آنها را به یاد می آورم تمام وجودم از ترس و ناراحتی لبریز می شود.
یادگیری کامپیوتر را با یک معلم خصوصی شروع کردم. یکی از با هوش ترین افراد نابینایی که در طول زندگی ملاقات کرده ام، شخصی بود که برای اولین بار من را با کامپیوتر و محیط ویندوز X P آشنا کرد. وقتی به یاد می آورم که چطور با صبر و حوصله جای تک تک کلید ها را روی کیبرد نسبتا نا مناسب لپتاپ به من یاد می داد وجودم از حس تحسین لبریز می شود و بی اختیار این جمله را بر زبان می آورم: متشکرم استاد! یک دنیا متشکرم.
خیلی زود با محیط جدید و هم اتاقی ها و همچنین افراد بینای ساکن آنجا دم خور شدم و برای خودم دوستان زیادی پیدا کردم. از سرپرست ها گرفته تا دانشجو ها و کارمند ها و آن ها که به دلایل نا مشخصی ساکن خوابگاه خود گردان بودند.
یکی از این خانم ها که خیلی زود با من گرم گرفت و صمیمی شد، دختری بسیار مهربان و هنرمند بود که در اینجا او را با اسم مستعار راحله به شما معرفی می کنم.
وقتی از تمرین هایی که استاد کامپیوتر برایم مشخص کرده بود فراغت حاصل می کردم، به همراه راحله از خوابگاه بیرون می رفتیم و قدم می زدیم. گاهی هم به مراکز خرید لباس می رفتیم و به قول راحله لباس های مخصوص به بچه های ترم یکی را برای دانشگاه رفتن من انتخاب می کردیم.
گذشته از آشنایی با خانم های مهربانی مثل راحله، همراهی و مصاحبت با خانم های نابینایی که همگی دانش آموزان قدیمی مدرسه شوریده شیرازی بودند برایم خالی از لطف و فایده نبود.
همه آنها از نظر سن از من بزرگ تر بودند و تجربیات زیادی در اموری مثل آشپزی و خانه داری و همچنین انجام خرید های روزمره داشتند که حاضر بودند به راحتی آن تجربیات را در اختیارم بگذارند. ضرورت کسب مهارت هایی مثل آشپزی و انجام کار های مربوط به داخل خانه را به وضوح در زندگیم احساس می کردم. به همین دلیل نهایت تلاشم را برای یادگیری این مهارت ها انجام می دادم و در این راه از کمک دوستان مهربان و هم نوع بهره مند شده و از تجربیات آنها نهایت استفاده را می کردم.
به محض این که تلاشم را برای یادگیری آشپزی شروع کردم، متوجه یک مشکل یا شاید بتوانم بگویم یک نقص در کارم شدم. من در استفاده از چاقو برای بریدن و تکه تکه کردن موادی که باید در غذا ریخته می شد به طور جدی به مشکل می خوردم و با کمی دقت متوجه شدم که به خوبی از عهده درک فاصله بر نمی آیم. همچنین این نکته را دریافتم که نمی توانم به خوبی دیگران، چاقو را در یک راستا حرکت دهم و دچار انحراف نشوم. نداشتن مهارت در کار با چاقو برایم اختلال بزرگی محسوب می شد. چرا که توانایی در بریدن و خورد کردن مواد، مقدمه کار آشپزی بود و در آن موقع چون نمی توانستم بفهمم مشکلم دقیقا چیست و در کجای کار دچار اشتباه می شوم تلاش هایم در یادگیری استفاده درست از چاقو کاملا بی نتیجه می ماند و موجب نا راحتی و سرخوردگیم میشد.
یک شب در حیاط خوابگاه نشسته بودم. صدا های مخصوص شب به قلبم آرامش می بخشید و با قلبی آرام مشغول فکر کردن به چگونگی حرکت چاقو در یک راستا و چرایی ناتوانی خودم در حرکت دادن درست آن بودم که با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم. بدون دقت به شماره و اسم تماس گیرنده تماس را جواب دادم و از شنیدن صدای آشنای پشت تلفن غرق در شادی شدم.
نازنین تلفن کرده بود که برای فردا با هم قرار ملاقاتی بگذاریم. قرار شد فردای آن شب او به خوابگاه ما بیاید و بعد هر دو با هم، به قول نازنین به مقصد نا کجا آباد برای خنده و تفریح و با هم بودن حرکت کنیم.
فردای آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدم و بعد از انجام دادن تمرین های مربوط به مخفی کردن پوشه ها و فایل ها در کامپیوتر، برای جلوگیری از اتلاف وقت لباس پوشیدم و همان طور با لباس، روی تخت دراز کشیدم و منتظر آمدن نازنین شدم. می توانم بگویم از زمانی که روی تخت دراز کشیدم و بخاطر داشتن چنین دوستی از خدای خوبم تشکر کردم، تا زمانی که به کلی خودم را در مکان و عالمی دیگر پیدا کردم بیش تر از دو یا سه دقیقه طول نکشید.
شبی آرام و زیبا بود. نسیم خنکی که بوی مخصوص دریا از آن به مشام می رسید به آرامی به صورتم می خورد و تمام وجودم را غرق در شادی و لذت و آرامش می کرد. افراد زیادی با من در قایق حضور داشتند و همگی به رقص و شادی و تفریح مشغول بودند. یک مجلس جشن که شبیه آن را در زندگیم بار ها و بار ها تجربه کرده بودم. ولی این یکی با جشن های قبلی کاملا متفاوت بود و این تفاوت به اندازه ای زیاد و قابل توجه بود که موجب تعجبم می شد.
در مهمانی هایی از این قبیل که قبلا در آن شرکت کرده بودم، هرگز قایق و دریایی وجود نداشت. همچنین در آن جشن ها کوچکترین توجهی به من نمی شد و احساس ناراحتی و غم ناشی از تنهایی، مجازاتی که جرمش تفاوت با دیگران بود در آن مواقع همیشه و همه جا به همراهم بود. ولی حالا نه از آن بی توجهی ها خبری بود و نه از احساس ناراحتی ناشی از تنهایی. من در مرکز توجه همه بودم.
در نهایت نا باوری متوجه شدم که یک نفر برای این که با او در رقص شریک شوم از من دعوت میکند. او برای این دعوت حتی یک کلمه به زبان نیاورد و من از این که چگونه بی آن که او با من حرف بزند متوجه درخواستش شده ام متعجب بودم. گروه موسیقی شروع به نواختن آهنگ بندری مورد علاقه ام کرد و من بدون کوچک ترین اشتباهی در انجام حرکات، به همراه شریک رقصم، رقص بندری مناسب با آهنگ خالو خالو را شروع کردم و صدای هلهله جمعیت با صدای موسیقی بندری در هم آمیخته شد و به ناگاه، تمام وجودم از احساس خوش حالی و خوش بختی لبریز شد.
در آن حالت شادی و شگفت زدگی، ناگهان احساس کردم که بوی مخصوص دریا، با یک بوی خوش آشنا در هم آمیخته شده است. بوی خوش و شادی آور اسانس مارکوییس. بویی که نازنین را به خاطرم میآورد. ابتدا بوی اسانس مارکوییس، بعد احساس گرمی و لطافت دست های نازنین بر روی صورتم و در نهایت هم صدای ظریف و گیرای او که می گفت: )پاشو تنبل خانم! آخه الآن چه وقت خوابه؟؟؟(
بعد از این که از حالت بهت زدگی و خواب آلودگی بیرون آمدم، با هم از اتاق بیرون رفتیم. دلم می خواست صورتم را آنقدر زیر آب خنک نگه دارم تا کاملا از حال و هوای آن رویای افسانه ای بیرون بیایم و بعد به همراه دوست عزیزم به مقصد نا کجا آباد برویم. ولی قبل از خارج شدن از ساختمان خوابگاه حضور چند نفر مرد غریبه در آنجا توجه ما را جلب کرد. به طرف آنها رفتیم که بفهمیم برای چه کاری وارد محیطی کاملا زنانه شده اند. صدای یکی از خانم های آشنا شنیده می شد که با گریه می گفت: )همه طلا هام داخل اون ساک بود. انگشتر نشونه ازدواجم، سرویس طلایی که شوهرم قبل از عقد برام خریده بود، همه النگو هام داخل ساک بود. تو رو خدا برام پیداش کنید. وای خدا!… چطوری به شوهرم بگم همه طلا های یادگاریشو تو خوابگاه ازم دزدیدن؟؟؟(
هم زمان از پشت سرم صدای یکی از دختر های نابینا را شنیدم که آهسته این جمله ها را به زبان می آورد: )خدایی رو چه حسابی همه طلا هات رو با خودت آوردی تو خوابگاه خصوصی؟ آوردن طلا توی چنین مکانی که هر روز یه عده ازش خارج میشن و عده جدید به جای قبلی ها وارد میشن و آدم باید حتی مراقب لباس هایی که در حال حاضر پوشیده باشه، حماقت محضه…(
با خودم فکر کردم: چرا شبنم با سنگ دلی و بدون کوچکترین احساس ترحم با این موضوع برخورد می کند؟ مگر غیر از این است که هر انسانی ممکن است دچار مشکل یا حتی اشتباه شود؟ برایم باور نکردنی بود روزی بیاید که من هم شبیه شبنم فکر و احساس کنم. ولی خیلی زود آن روز هم رسید. زمانی که بعضی از اتفاق ها و تجربه های تلخ، کم کم احساسات لطیفم را تحلیل برد و به بی تفاوت شدنم در مواجه با خیلی از اتفاقات ناراحت کننده دامن زد.
به غیر از صاحب خوابگاه، بقیه مرد های غریبه ای که در آنجا حضور داشتند پلیس بودند و برای پی گیری موضوع مربوط به دزدیده شدن طلا ها به آنجا آمده بودند. بخاطر شرایط خاصی که پیش آمده بود برای خروج از سرپرست و همچنین آقایان پلیس اجازه گرفتیم و خوشحال از این که می توانیم آن محیط اضطراب آور را ترک کنیم، به طرف نا کجا آباد به راه افتادیم.
بعد از این که به اندازه کافی تفریح کردیم و از هر دری با هم حرف زدیم و مثل همیشه، از کافه معروف به شانار برای خودمان یخ در بهشت اناری خریدیم، به پیشنهاد دوستم با هم به خانه آنها رفتیم.
وقتی بالاخره بعد از دو روز با او و خانواده اش خدا حافظی کردم که به خوابگاه برگردم، از صمیم قلب از خدا خواستم که موضوع دزدیده شدن طلا ها در طول آن دو روز به سرانجام رسیده باشد و دیگر موجب بی نظمی و اضطراب برای ما نگردد.
متأسفانه به محض برگشتن متوجه شدم که خانم سرپرست با چند نفر دیگر مشغول صحبت در باره موضوع گم شدن طلا ها هستند. سرپرست برای آنها توضیح می داد که پلیس ساکی را که طلا ها داخل آن بود را برای انگشت نگاری برده. ولی چیزی که خیلی بیشتر از موضوع صحبت توجه من را جلب می کرد، لحن تحدید آمیز خانم سرپرست و همچنین بلندی غیر معمول صدای او بود. احساس می کردم تعمدا می خواست طوری صحبت کند که صدایش در تمام ساختمان شنیده شود.
به طرف اتاقم رفتم. همین که وارد شدم و سلام کردم، یکی از بچه ها با خوشحالی گفت: )اگه بدونی چقدر منتظرت بودم؟ یه لوسیُن بدن خریدم که اطمینان دارم اگر بهت نشون بدم حتما خواستارش میشی(.
بعد به طرف تختش رفت و لوسیُن بدنی را که درباره اش صحبت می کرد برایم آورد. واقعا از نظرم عالی بود. با خودم فکر کردم: این دختر چقدر دقیق است که توانسته در این مدت کم به سلیقه و نظر من راجع به انواع اسانس ها و لوسیُن ها پی ببرد. با مهربانی گفت: )فردا روز استراحت منه اگر ازش خوشت اومد با هم میریم یکی هم برای تو می خریم. دقیق جای مغازه رو یاد گرفتم(
فردای آن روز، به همراه فرناز، عصا زنان به طرف مغازه لوازم آرایش مورد نظر او به راه افتادیم. از پیاده رو های شلوغ به آرامی و عصا زنان گذشتیم تا بالاخره فرناز ایستاد و گفت: )فکر می کنم همینجا باشه.(
وقتی وارد مغازه شدیم، برحسب تصادف دستم به یک اجاق گاز خورد که از وجود آن در یک مغازه لوازم آرایش دچار تعجب شدم. خواستم موضوع را با فرناز در میان بگذارم ولی قبل از این که بتوانم با او حرف بزنم احساس کردم چیزی بلند تر از قد خودم در سر راهم قرار گرفته. دستم را جلو بردم و دستم به یک یخچال بزرگ خورد که شبیه آن را چند ماه قبل در خانه یکی از خاله هایم لمس کرده بودم.
به سرعت دست دوستم را گرفتم و گفتم: بیا از اینجا بریم بیرون. با تعجب گفت:() مگه نمی خوای( بی اختیار حرفش را قطع کردم: چرا عزیز. می خوام ولی خواهش میکنم الآن بیا از اینجا بریم بیرون.
وقتی بالاخره قانع شد که با من بیرون بیاید، برایش توضیح دادم که به اشتباه وارد یک مغازه لوازم خانگی شده بودیم و اگر به موقع متوجه نشده بودم که اشتباه کرده ایم، از فروشنده آنجا درخواست یک لوسیُن بدن می کردیم و ممکن بود موجب خنده و یا شاید هم تأثر و ناراحتی فروشنده می شدیم.
بالاخره با هر سختی که بود محل مورد نظر خودمان را پیدا کردیم و چیز هایی را که می خواستیم خریدیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم. این اولین باری بود که چنین اشتباهی را موقع خرید تجربه می کردم. چون تا قبل از آن روز هرگز بدون یک همراه بینا برای خرید به یک مغازه لوازم آرایشی نرفته بودم.
در طول مسیر برگشت اتفاقات کوچک دیگری هم برایمان افتاد ولی چون به طور دقیق به یادم نمانده اند، نمی توانم آنها را در اینجا بنویسم. عصا زنان وارد محدوده ساختمان خودمان شدیم و در ورودی آن را پیدا کردیم. دستم را برای فشار دادن زنگ در بالا بردم ولی قبل از این که آن را فشار دهم صدای یک پسر بچه را از پشت سرم شنیدم: )ببخشید خانم های نابینا…(
فرناز به طرف پسر بچه برگشت و با مهربانی گفت: )چیه پسرم؟ با ما کاری داری؟(
پسر بچه با لکنت گفت: )من یه امانتی برای سرپرست شما دارم، میشه بدمش به شما که به دستش برسونید؟(
فرناز با همان لحن مهربان و صمیمی جواب داد: )چرا که نه؟ بده به من.(
احساس کردم که دوستم دستش را برای گرفتن امانتی به طرف پسر بچه دراز کرد. فکری مثل برق از سرم گذشت! در یک ثانیه که برایم به اندازه یک سال طول کشید صد ها فکر و خیال یک باره به مغزم هجوم آوردند. اولین فکری که برایم پیش آمد این بود که ما نمی دانیم در داخل بسته امانتی چه چیزی وجود دارد.
بعد به سرعت قوانینی را به یاد آوردم که شوهر خاله ام در باره انواع مجازات های مربوط به حمل مواد مخدر از روی یک کتاب برایم خوانده بود. نمی دانم چطور توانستم در آن لحظه به موقع فکر و عمل کنم ولی قبل از این که فرناز بتواند بسته را از پسر بچه بگیرد هر دو دستش را محکم گرفتم و تقریبا با صدایی شبیه به جیغ گفتم: نه فرناز. خواهش میکنم نه.
بعد دستم را به طرف زنگ در بردم که زنگ بزنم ولی خوشبختانه یک نفر برای خروج از ساختمان در را باز کرد و من و دوستم وارد خوابگاه شدیم. به طرف اتاق خانم سرپرست رفتیم و به او گفتیم که یک پسر بچه کنار در ورودی می خواست یک امانتی را به ما بدهد که به دستش برسانیم ولی ما فکر کردیم اگر خودش بسته را تحویل بگیرد بهتر است.
خانم سرپرست به طرف در رفت و ما وارد اتاق خودمان شدیم.
وقتی حالم کمی به جا آمد فرناز پرسید: )چرا نذاشتی بسته رو ازش بگیرم؟ دلت اومد یه بچه رو ناراحت کنی؟(
چیزی نداشتم که در جواب سؤالش بگویم. به همین خاطر فقط گفتم: خودم هم نمی دونم چرا این کارو کردم عزیز. منو ببخش که سرت جیغ کشیدم. یک دنیا متشکرم که امروز باهام برای خرید اومدی. و یک عالمه معذرت می خوام که ناراحتت کردم.
بعد از چند دقیقه خانم سرپرست آمد و از هر دوی ما خواست که با او به اتاقش برویم. در آنجا با صدایی که آثار اضطراب در آن به خوبی مشهود بود گفت: )بچه ها… می دونید داخل بسته امانتی چی بود؟( با بی صبری جواب منفی دادیم.
خانم سرپرست با هم آن صدای مضطرب فقط یک جمله به زبان آورد: طلا های گم شده.
گاهی با خودم فکر می کنم: اگر آن روز ما بسته را از پسر بچه تحویل می گرفتیم، چقدر طول می کشید که بتوانیم اثبات کنیم کاملا بی گناه هستیم. آیا اصلا کسی حرف های ما را در این مورد باور می کرد؟؟؟ .
بعد از تحقیقاتی که انجام شد معلوم گردید که سارق بعد از دزدیدن طلا ها دچار ترس شده و تصمیم گرفته بود آن ها را به صاحبشان برگرداند و برای این که شناخته نشود، با دادن پول پسر بچه ای را که در پارک لواشک می فروخت به همراه تمام طلا ها به خوابگاه فرستاده بود.
بقیه مدت حضورم در خوابگاه خصوصی بدون حادثه و اتفاق خاصی گذشت. علاوه بر کسب مهارت های ابتدایی در کار با کامپیوتر، توانستم به کمک دوستان نابینا بعضی ضروریات خانه داری و تا حد کمی آشپزی را یاد بگیرم. همچنین تجربیات زیادی در زمینه خرید کردن به دست آوردم که برایم خالی از فایده نبود.
وقتی نتایج اولیه کنکور سراسری سال 91 در سایت سازمان سنجش قرار داده شد، برادرم تلفن کرد و رتبه ام را به اطلاعم رسانید.
از نتیجه اولیه کاملا راضی بودم. یک رتبه سه رقمی می توانست راه ورود به یک دانشگاه مادر را برایم هموار کند.
کار انتخاب رشته را هم با کمک برادرم انجام دادم. هرگز فراموش نمی کنم که وقتی برادرم از من پرسید: )می خوای دانشگاه الزهرا رو هم داخل انتخاب هات داشته باشی؟( خیلی قاطع جواب دادم: نه!
اگر راستش را بخواهید، احساس می کردم نمی توانم بعد از 2 سال باز به عنوان دانشجوی ترم 1 وارد آنجا شوم.
اواسط شهریور ماه با خوابگاه تسویه حساب کردم و به شهر خودمان برگشتم. 2 روز بعد از این که به خانه رسیدم، نازنین به همراه خانواده اش، در بین راهشان از شیراز به مقصد تهران، به خانه ما آمدند و به این ترتیب شبی که مشخص شد در دانشگاه اصفهان، رشته علوم تربیتی، گرایش مدیریت و برنامه ریزی آموزشی در دوره روزانه پذیرفته شده ام، نازنین در کنارم بود و همین موضوع شادی ناشی از موفقیت را برایم چندین برابر کرد.
دوستان هم دل و هم راه، صدای صفحه خوان که تعداد صفحات نوشته شده را برایم اعلام می کند موجب می شود که تصمیم بگیرم بیشتر از این مطلب امشب را طولانی نکنم. پس تا درودی دیگر، بدرود.

۴۹ دیدگاه دربارهٔ «خاطراتی از جنس شب! بخش ششم»

درود به نیایش.
اول باید بگم که از حضورت و نظرت متشکرم. شما خیلی به من لطف داری.
دومین چیزی که باید بگم اینه: راستشو بخوای اون موقع من بیشتر
دلم میخواست وارد یکی از گرایش های روان شناسی یا رشته مشاوره
بشم ولی خب چون شهر محور بودم و میخواستم فقط و فقط تهران یا
اصفهان باشم و رتبه من هم به روانشناسی و مشاوره توی اون دوتا
شهر نمیخورد علوم تربیتی رو انتخاب کردم.
اگر هم رشته من هستی, باید بگم که خوشحالم که رشته تحصیلیت
رو دوست داری. اگر تو زمینه کتب درسی کمکی از دستم بر بیاد
حتما در خدمت هستم عزیزم.
شاد باشی.

سلام فروغ عزیز. عجب ماجرا داشتی تا ورود به دانشگاه! اعتراف می کنم که در لحظه تحویل گرفتن اون بسته کزایی اگر من بودم اینهمه درایت نداشتم و چه بسا خودم رو به دردسر مینداختم. آفرین! مغازه اشتباهی رو هم وایی که چه تجربیاتی که ازش ندارم. یکیش این که۱دفعه واسه خرید فلان ادکلن از لوازم التحریری سر در آوردم و چون پیشخون مغازه بلند بود و شب بود و من در تاریکی بودم و خلاصه چون بد شانسی آورده بودم طرف عصای سفیدم رو ندید و خیال کرد من دستش انداختم یا۱مرضی به جونم هست. با تمسخری از جنس آزردگی آمیخته به تمسخر خالص گفت ادکلنت رو ندارم بیا به جاش مداد عطری بهت بدم. بعدش هم بلند گفت عجب دوره زمونه ای شده مردم، … دیگه اجازه ندادم ادامه بده. هیچ حرفی نزدم فقط عصای سفید رو گرفتم بالا که از پشت پیشخون دیده بشه و زمانی که کوک عادیه صدام رو پیدا کردم که نه بلند باشه نه کوتاه نه غیر عادی، گفتم من نمی بینم جناب. مداد عطری هات رو هم بردار باهاش۱۰۰۰تا از این ها نقاشی کن تا دفعه بعد اگر واقعیش رو دیدی به چشمت ناشناس نباشه! بعدش عصام رو زدم به شیشه پیشخون و خواستم بزنم بیرون ولی طرف که ظاهرا تازه فهمیده بود داستان چیه حسابی جا خورد و اون طور که گفته بود تا جایی که می شد شرمنده بشه خجالت کشید. آخر کار من و صاحب مغازه و باقیه شاهد های ماجرا همگی می خندیدیم. مثلا خواستم کم حرف بزنم. نمی تونم می دونی که! معذرت می خوام! منتظر ادامهش هستم. حسابی منتظرم. به شدت منتظرم!
موفق باشی!

درود به پریسای مهربون.
باید بگم که تو ماجرای طلا ها تا حدی
شانس باهامون یار بود. در باره اشتباهی رفتن به
مغازه های مختلف هم واقعا نمیدونم باید چی بگم دوست خوبم. به
قدری از این اشتباه ها کردم که اگر بخوام همشونو بنویسم خودش یه
پست میشه.
متشکرم که هستی عزیزم. حضورت واقعا بهم دل گرمی میده.
شاد باشی تا همیشه.

سلام و درود بر بانو فروغ گرامی
خوب که هستید به لطف یزدان دادآفرین
خب این مجموعه خاطرات شما در وهله ی اول به منِ احمد که هرگز زندگی درون خوابگاه رو تجربه نکردم خیلی درسهای پر از نکته داره و بهم کلی نکته اضافه میکنه که در این سن که حدود یک ماه دیگه میشه بیست و نه سال تجربیات گرانبها محسوب میشه
و منو به فکر فرو میبره که تا قبل از اینکه بخوام به فکر یه شغل و بعدشم تأهل باشم باید بعضی از محارتهایی رو که بلد نیستم رو یاد بگیرم به هر حال مرسی بابت این که این تجارب گران قدر رو با ماها به اشتراک میگذارید
شبتان خوش و ایام به کام و خدا نگهدار

درود به شما هم استانی گرامی.
متشکرم از لطفی که به من دارید. شیراز شهر خیلی خوب و قشنگیه.
خصوصا تو دو ماه اول بهار. اگر این شبا رفتید چمران دور دور
بجای منم خوش بگذرونید و لذت ببرید از هوا و فضای اونجا.
شاد و موفق باشید.

سلام فروغ.
واقعا خاطراتت قشنگ و خوندنی هستند و آدم رو به عمق حرفهایت می کشونی.
این بار هم ماجراهای جالبی رو برامون تعریف کردی که بیشتر از همه برایم اون قسمت قبول نکردن بسته توسط اون پسر بچه بود که اوج باهوشیت رو نشون میده. به نظرم خدا خیلی دوستت داشته که اون تصمیم رو به یکباره گرفتی و چه بسا اگه اون بسته رو می گرفتی دیگه معلوم نبود که چه مسایلی پیش می اومد و دیگران چه قضاوت هایی که راجع بهتون نمی کردند. ماجرای اون زنه که طلاهاشو اورده تو خوابگاه هم خیلی عجیب بود.
قسمتهای قبلیت هم خیلی دردآور بودند که متأسفانه از دستشون دادم ولی خوندمشون. واقعا به تک تک حرفهایت فکر می کردم و احساس می کنم که من که از بچگی نابینا نبودم در مقابل افرادی که از بچگی نابینا بوده اند، هیچم. چون من خیلی از این مشکلات رو نداشتم و به جرأت میگم باید بیشتر از این گونه افراد یاد بگیرم.
بازم از خاطرات قشنگت ممنونم و منتظر ادامه خاطراتت هستم.
شاد و موفق باشی.

درود به شاعر محله.
متشکرم بخاطر لطفی که به من داری. میدونی؟ من همیشه فکر میکنم که باید از افراد تازه نابینا شده چیز های زیادی یاد بگیرم.
خیلی وقت ها به این نکته فکر میکنم که اگر تو زندگیم یه دوره از
بینا بودن رو تجربه میکردم و بعد نابینا میشدم امکان داشت هرگز
نتونم با شرایط جدید کنار بیام.
من هم منتظر شعر های جدیدی هستم که برامون بذاری تو محله و
با خوندنشون غرق لذت شم.
شاد, سلامت و موفق باشی.

با سلام به خانم فروغ. جسارتا میگم اون بنده خدایی که کامپیوتر را به شما یاد دادند آیا به طور خصوصی به شما یاد میدادند یا عمومی بود و آیا به مردان هم حاذر بودند یاد دهند؟ و در صورت یاد دادن به افراد ذکور اسمشان چه بود و دست مزد چند میگرفتند؟ و اگر هم یاد نمیدادند آیا آنجا از افراد نفهمیدید که کسی هست به اکوار مذکر هم یاد بدهد؟ با تشکر.

درود به جناب حسینی. ایشون اون موقع هم خصوصی با بچه ها کامپیوتر کار میکردن و هم عمومی. هم با پسر ها و هم با دختر ها.
ولی از اون موقع تا الآن ۵ سال گذشته و ایشون برای خودشون شغل
پیدا کردن و من نمیدونم که هنوز هم به دیگران کامپیوتر تدریس
میکنن یا نه.
کس دیگه ای رو هم راستش من نمیشناسم.
به این خاطر که تو کار با کامپیوتر کاملا مبتدی بودم با ایشون خصوصی کلاس گرفتم و در باره مبلغ پرداختی هم اگر من چیزی بگم به کار شما نمیاد چون این خاطره مربوط به ۵ سال قبل هست.
متشکرم از حضورتون. شاد باشید

درود گرم بر بانو فروغ گرامی! چند وقتی میشد نبودی! من که خیلی منتظر بخش بعدی خاطراتت بودم. به هر حال از اینکه باز هم نوشتی واقعا شادمان شدم.
اما به نظرم خاطراتی که در این بخش نوشتی جالب، متنوع، آموزنده و البته با حال بودند. من اون بخش رقص دست جمعیش رو خیلی دوست داشتم. واقعا با خوندنش حس شادی بهم دست داد. خودت که گفتهبودی آهنگ خالو خالو ولی راستش من وقتی اون قسمت رو میخوندم یاد آهنگ برای دیدن تو بی قرارُم مُعین افتادم، نمیدونم چرا. به خاطر این حس شادی که دست نوشته های تو باعثش شد ازت ممنونم.
خوب! پس بعد از این همه فراز و نشیب زندگی، بالاخره رسیدی به دانشگاه اصفهان! و حس میکنم چهار سال بسیار مهم و پر خاطره رو هم در استان ما سپری کردی. با شوق منتظر ادامه ی سریال جذاب خاطرات تو هستیم بانو فروغ. شاد باشی.

درود به قاصدک. متشکرم به خاطر این که هستی و به خاطر لطفی که
بهم داری. راستشو بخوای این مدت داشتم برای
امتحان ورودی کارشناسی ارشد درس میخوندم به همین خاطر نبودم.
متشکرم که پست های منو دنبال میکنی. شاد باشی.

سلام فروغ خانم، من از بخش پنجم همراه خاطرات شما شدم و چند بخش گذشته را هم به همراه خانمم و دختر بزرگم فاطمه که الآن کلاس پنجمه خوندیم، دخترم از من قول گرفته بود که ادامه اش را تنهایی نخونم اما حالا یک بار دیگه براش میذارم تا بخونه، فاطمه ی ما با این که بینا است با صدای صفحه خوانها انس عجیبی داره، باز هم از این که خاطراتتون را با ما به اشتراک میگذارید ممنونم و منتظر مابقی هستیم. موفق باشید.

درود. بالاخره ما متوجه نشدیم که کار با چاقو رو یاد گرفتی یا نه.
آخه قراره کامبز رو قربونی کنیم.
منتظر بعدیاش هم هستم. یه کم با فواصل کوتاهتری بنویسشون.
خوشحالم که دارم موفقیت هاتو میخونم. امیدوارم تا همیشه شاد باشی و موفقیت هات هم متداوم.

سلام و عرض ادب
خعععیییلی وسوسه شدم یک تجربه چند ماهه در یک خوابگاه خصوصی بین همنوعان در یک شهر دیگه رو رو داشته باشم. رفتم تو فکرش شاید این تابستون در تهران یا مشهد این کار رو کردم. برای بالا رفتن مهارتهام خیلی خوبِ.
خاطرات زیبا و قابل لمسی بود. منتظر ادامش هستم. موفق و شاد باشید و آلمان رو دریاب. خخخ

آفرین فروغ عزیز. مثل همیشه جالب و جذاب بود. بخصوص اون قسمت خواب رقصش. امیدوارم که روزی این هنر را بیاموزی و اعلام کنی که میتونی و حاضری که به دیگر دخترا آموزش بدی. بچههای ما و بویژه دخترا بد جوری دچار بی تنوعی و یکنواختی شده اند. برات آرزوی روزهای شادتر و پیروزتر دارم دخترم.

درود به شما عمو.
راستشو بخواید برای یاد گیری رقص خیلی تمرین کردم ولی موفقیت
زیادی توی این کار نداشتم و به بقیه نابینا های مطلق مادر زاد
هم پیشنهاد میکنم وقتشون رو روی این کار نذارن که بیش از
اندازه نیاز به درک بصری داره. خصوصا رقص با یه شریک و نه به
تنهایی.
متشکرم که همیشه هستید عمو. شاد باشید.

سلام فروغ خانم.
بسیار عااالی بود.
یادش بخیر سال ۹۴، من و همسرم با چند تا از هم محلی ها از جمله محسن غلامی، حسین آگاهی و امید، رفتیم شانار و انواع و اقسام چیز های مختلف مخلوط شده با انار یا آب انار رو خوردیم.
واااای دهنم آب افتاد.
منتظر قسمت های بعدی هستیم.

فروغ تو قسمتای بعدی بگو که یکبار که مراسم ختم مادر خادمی بود رهگذر را در دفتر کار آقای هادیان دیدی و او را بسیار انسان نازنین و خوب و دوست داشتنی و فرهیخته و گل و سنبل و بلبل و اینایی یافتی و هرگز خاطره آنروز از ذهنت پاک همی نشده است و باز دوست داری او را ببینی. و ای کاش بشود و از این حرفا.
تا ایندفعه که دیدمت بت یه بیسکوییت ساقه طلایی بدم.

درود به رهگذر عزیز.
تو از اون گوینده هایی هستی که من هر روز و هر روز میشینم
پای لپتاپ و از شنیدن صدات موقع خوندن کتاب های رمان کلیییییییی
آرامش و حس خوب میگیرم.
اتفاقا قصد دارم که ماجرای اولین و آخرین ملاقاتی رو که با رهگذر
داشتم تو خاطره هام بنویسم. خییییییلی خوب بود.
شاد باشی تا همیشه

سلام فروغ خانم این پُست شما رو خوندم فراز و نشیب های جالبی از روزگار درش حس میشد
اسم شوریده رو که دیدم حالم کمی بد شد
حتما میگین چرا
تقریبا دو هفته اونجا بودم حالا اگر وقت شد تو یه پُست به عنوان یه خاطره بد می نویسمش
زمانی اونجا بودم که یه شخصی به نام نیک اقبال مدیرش بود هم من اون رو کتک زدم و هم اون با نامردی من رو
بگذریم فعلا
یه سوال هم داشتم
اون کسی که اسم راحله رو براش انتخاب کردین خودش این جور خواسته بود یا نظر خودتون بود

با کمال احترام به نظر من خوب ها و افراد مهم و کارامد رو هم باید نشون داد و هم باید معرفی کردشون البته قصد جسارت به شما رو ندارم فروغ خانم این نظر من هستش و نظر شما هم محترم
به هر حال موفق و پیروز باشید

درود به جناب شادمهر.
راستشو بخواید من خودم هم زیاد از مدرسه شوریده
شیرازی راضی نبودم. در باره معرفی افراد هم باید بگم
که هرگز چنین کاری نخواهم کرد و بغیر از افرادی که بین
نابینا ها به قدری شناخته شده هستن که بیشتر هم نوعان یا اون
فرد رو از نزدیک ملاقات کردن و یا دست کم اسمش رو شنیدن بقیه
اسامی مستعار هستند و خواهند بود چون درست نیست که اسم
واقعیشون رو اینجا بنویسم.
متشکرم از حضورتون. شاد باشید.

دیدگاهتان را بنویسید