خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

طنز: کامبیز در غرب وحشی

دوئل, کامبیز در غرب وحشی

کامبیز تشنه لب, خسته و کوفته, کشان کشان در بیابانی بی آب و علف, پیش می رود. هیچ جنبنده ای دیده نمی شود. نفس هایش به شماره افتاده اند. لبهایش از خشکی ترک خورده و دیگر نای راه رفتن ندارد. اما پیش می رود. همه در محله فهمیده اند که او می بیند و با نیرنگ خود را در محله جای داده است. از وقتی مجتبی نیت شوم او را فهمیده هیچ جای این کره خاکی مکان امنی برای او نیست. بخصوص از وقتی با مهدی بهرامی راد جنگ را شروع کرد و شعار مرگ بر او و دیگران را سر داد. اخلالگری هایش در محله اعصاب و روان همه را بهم ریخته بود.
تخته سنگی می بیند. با همان خستگی کنارش می نشیند. مرگ را جلوی چشمهایش می بیند. هفت تیرش را درمی آورد. دستش را در جیب پشتیِ شلوارش میکند. چند فشنگ در می آورد و یکی یکی درون هفت تیرش می گذارد. هفت تیرش تنها مامن امن اوست. آفتاب مستقیم به صورت او می تابد و صورتش را سوزانده. باید راه بیفتد. جایزه بگیرها دنبالش هستند و ممکن است پیدایش کنند. قمقمه اش را در می آورد. تکانش می دهد. ظاهرا هیچ آبی درونش نیست. اخم می کند. در آن را باز می کند و آن را بالا می گیرد. هیچ آبی داخلش نیست. عصبانی تکانش می دهد. قطره آبی می خواهد از آن بچکد. کامبیز با دیدن آن قطره آب شادی ای در چشمش موج می زند. منتظر است که در دهانش بچکد که مگسی پر زنان قطره آب را بین زمین و هوا می بلعد و الفرار. کامبیز خشمگین هفت تیر می کشد و بالهای مگس در حال پرواز را با یک گلوله می زند و مگس بیچاره روی زمین می افتد و بین ماسه ها محو می شود.
کامبیز عصبانی قمقمه اش را به سمتی پرت میکند: اه. لعنت به این شانس.
صدایش هم گرفته است. مانند زبانش خشک و خشن شده. ناگهان حرکت چیزی توجهش را جلب می کند. دستهایش می لرزد. ماری بزرگ و عظیم به او فیس فیس کنان نزدیک می شود. کامبیز دست و پایش را گم می کند. می خواهد هفت تیرش را در بیاورد اما از ترس زمین می افتد. مار خوش خط و خال جلوتر می آید. کامبیز نفسش را حبس می کند. هفت تیرش را برمی دارد و چشم بسته, دستپاچه به سمت مار شلیک می کند. بنگ, بنگ, بنگ, بنگ, بنگ, بنگ, بنگ,
آرام چشمهایش را باز می کند. مارِ بیچاره را می بیند که بی جان روی زمین افتاده. ماری که کامبیز را مدتهاست به عنوان غذای شب فرزندان دلبندش که به تازگی به دنیا آمده اند نشان کرده. رانش را برای مار کوچولو کباب کند. سینه اش را برای مار دومی. سر و مغزش را برای مار ارشد. خودش هم استخوانهایش را بخورد. اما نمی دانست کامبیز زرنگ تر از این ها تشریف دارند و خودش به ملکوت اعلی می رود.
کامبیز چند نفس عمیق می کشد. دسته هفت تیرش را محکم در دستش می فشارد و راهش را ادامه می دهد. مرتب به خود لعنت می فرستد که چرا در محله شعار میداده و باند بازی راه انداخته. چرا این و آن را به جان هم می انداخت. مطمئن بود جایزه های شهروز را برنده نمی شود. ولی نقشه ای پیچیده برای تصاحب محله کشیده بود. اینکه چگونه نویسنده و ویراستار شود. چگونه مدیر شود و بالاخره چگونه مجتبی را دک کند. غافل از اینکه این شعارهایش کار دستش میدهد.
قدمهایش را به سختی روی ماسه ها میکشد. چند برگه با وزش باد به سر و صورتش می خورد. با خشونت خاصی آنها را کنار می زند. اطرافش انبوه برگه هایی که توسط باد به این سو و آن سو می روند دیده می شود. یکی از آنها را برمی دارد. عکس خودش است. آنهم به صورت نقاشی. با افسوس و حسرت خاصی به آن نگاه می کند و آه می کشد.
زیر عکسش جایزه یک میلیون دلاری برای سر کامبیز نوشته شده. برای همین فرار می کند. انبوه جایزه بگیرهای غرب وحشی به دنبالش هستند و او با هفت تیر عزیزتر از جانش از پس خیلی از آنها با اولین شلیکش برآمده. معروف شده به کامبیز دست طلایی. اما می ترسد. در مهارتش به مهدی بهرامی راد نمی رسد. قبل از اینکه هفت تیرش را بخواهد بکشد سوراخ سوراخ شده. مجدد آهی از غم می کشد. منتشر کننده این برگه ها مهدی بهرامی راد ملقب به مهدی 313 است. بارها ندامت نامه برای مهدی 313 فرستاده ولی او قبول نمی کند. تنها راه بخشش او انتشار ندامت نامه در محله است که کامبیز هم آن را قبول نمی کند. ذلت و خواری را قبول نمی کند و حاضر است کشته شود. ولی اکنون پشیمان شده. گوشی اش را در می آورد که سری به محله بزند ولی می بیند حساب کاربری اش مسدود شده. آخر یک روز قبل از شورش نهایی علیه مدیر سایت لو رفته و مجتبی هم عده ای را برای اعدام او اجیر نموده. گوشی اش را روی زمین می اندازد و لگد کوبش می کند.
دیگر در آن گرمای طاقت فرسا نای راه رفتن ندارد. دو زانو و مستاصل روی زمین می افتد. داد میزند. از عمق وجودش چشمهایش را می بندد و فریاد میزند: مرگ بر کامبیز با این شیطنت های مزخرفش.
که ناگهان دستی روی شانه اش حس می کند. به خودش می لرزد. جرات ندارد برگردد و ببیند کیست. قمقمه ای بزرگ جلوی چشمهایش می بیند که بندش در دست کسی است. او می خواهد آن را قاپ بزند. موفق هم می شود. چون صاحب قمقمه قصد دست انداختن او را ندارد. کامبیز در قمقمه را باز می کند و یک جرعه آن آب گوارا و خنک را می نوشد و روی سر و صورتش می ریزد. قهقهه ای می زند. ماسه ها را چنگ می زند و به آسمان پرت می کند که سایه ای روبرویش می بیند. متعجب به آن شخص می نگرد.
وحشتی در چهره اش نمایان می شود: ت,ت,ت,تو؟
شخص: آره. من.
کامبیز: چجوری پیدام کردی؟
شخص: بو کشیدم.
کامبیز: نه این انصاف نیست.
فوری هفت تیرش را در می آورد و: چیک, چیک, چیک
اما فشنگی در هفت تیرش نیست. شخص با خونسردی خاصی جلوی او می نشیند. مهدی 313 است. هفت تیرش نیز در دستش است. فشنگهایی از هفت تیرش در می آورد: آره انصاف نیست تو فشنگ نداشته باشی و من داشته باشم. بیا. مساوی. سه تا تو. سه تا من.
کامبیز با حرص و ولع خاصی فشنگ ها را قاپ میزند و در هفت تیرش می گذارد: همین جا باید تکلیف رو مشخص کنیم.
مهدی برمی خیزد: باشه. تو که عوض نمیشی. به قول علی کریمی همون خنگی هستی که هستی.
کامبیز: بیست قدم از هم دور میشیم و شروع.
مهدی: اوکی.
صدایی توجه آن دو را جلب میکند. شخصی که برعکس روی قاطری نشسته و با گوشی اش کار می کند: منهم قاضی.
کامبیز: تو دیگه کی هستی؟
شخص: من سایتِ گوش کنم. باید گزارش بدم که نتیجه چی میشه. عدسی منو فرستاده.
کامبیز و مهدی پشت به پشت هم می ایستند. گوش کن با شلیک گلوله ای شروع دوئل را اعلام میکند. آن دو به آرامی از هم فاصله می گیرند. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش… نوزده. بیست.
و ناگهان کامبیز برمی گردد و شلیک می کند: بنگ, بنگ, بنگ.

اما مهدی بی حرکت پشت به او ایستاده. کامبیز متعجب به دود جلوی هفت تیرش می نگرد. آرام به سمت مهدی می رود. جلوتر و جلوتر. دستش را روی شانه مهدی می گذارد که مهدی بی جان روی زمین می افتد. کامبیز خشکش می زند. او را با پا تکان می دهد. کنارش می نشیند. صدایش می زند: مهدی 313, مهدی 626, زنده ای؟
اما صدایی نمی شنود.سایت گوش کن قهقهه ای می زند. با گوشی اش چند عکس از او می گیرد. کامبیز هیجان زده به اطرافش می نگرد.
سایت: چرا ترسیدی؟
کامبیز: نمی خواستم بکشمش. خودش شروع کرد.
سایت مجدد می خندد: خودش شروع کرد؟ کی اولین مرگ بر فلانی را سر داد؟
کامبیز: من. ولی شوخی کردم.
سایت: همون موقع کشتیش. اونقدر درگیر خودت بودی که حتی وقتی بهت آب داد ازش تشکر هم نکردی بدبخت.
کامبیز چهره ای حق به جانب به خود می گیرد: تقصیر خودشِ. همینی که گفتم. فهمیدی یا حساب تو رو هم برسم.
سایت گوش کن بهش می خندد: برس اگه میتونی.
کامبیز با هیجان به سمت او شلیک می کند ولی فشنگی ندارد. سریع هفت تیر خوش دست مهدی را برمی دارد و به سمت سایت شلیک می کند: چیک, چیک, چیک
اما با تعجب می بیند که هفت تیر مهدی هم گلوله ای ندارد. سایت گوش کن قهقهه ای بلند سر می دهد: تو اونقد درگیر نقشه های شیطانی ات بودی که نفهمیدی رقیبت با هفت تیری خالی جلوی تو ایستاده. از همون اول می خواست توسط شیطانی مثل تو کشته شود. قهقهقهقهقهقهق تو اصن نفهمیدی که اون نمی بینه ولی تو میبینی و همه فهمیده اند. قهقهقهقهقه هاهاهاهاهاهاهاها.
کامبیز به لکنت زبان می افتد: به من چه. می خواست با هفت تیری پر جلویم بایستد.
سروصدایی از دور می رسد. کامبیز به آن سمت می نگرد.
سایت گوش کن: بچه های محلن. دارن میان سراغت.
کامبیز هیجان زده می خواهد به سمتی بگریزد. از هر طرف می خواهد برود عده ای را می بیند که با پرچم های مرگ بر کامبیز به سمت او می آیند. نفسش از سینه بیرون نمی آید. هر کس به گونه ای از او کینه ای به دل دارد. از عدسی گرفته تا غزل. هیچ کس حامی او نیست. می نشیند و سرش را بین دستهایش می گیرد. جمعیت نزدیک تر می شود. صدای عدسی و بی ادعا را می شناسد که می گویند اوناهاشش. بگیرینش.
او جیبهایش را می گردد. خوب می گردد. فشنگی میابد. با ناامیدی آن را درون هفت تیرش می گذارد و روی شقیقه اش می گذارد. قبل از اینکه اولین دست که دستِ مجتبی است به او برسد او خودکشی میکند: بنننگگگ

۶۱ دیدگاه دربارهٔ «طنز: کامبیز در غرب وحشی»

خخخخخخخخخخخخخ. نباید میذاشدی خودشا بکشه. باید براش دادگاه صحرایی تشکیل میدادی و بعدم به اعدام محکومش میکردی و به اولین درخت بیابون دارش میزدی. هاهاهاهاه
همش منتظر بودم ۳۱۳ یه هو وخسه با لگد بزنه تو شیکم کامبیز. بعد با هم گلآویز شن. کامبیز چاقو بکشه و در حالیکه دستش میره بالا تا چاقو رو بزنه تو شیکم ۳۱۳ یه هو یه جنتلمن از دور بنگ بزنه کامبیزا ولو کنه رو زمین و ۳۱۳ با سر و صورت خونین وخسه و هاج و واج بومونه. مای گاد، کی منو نجاتم داد؟
و آخر فیلم لوک خوش شانس رو ببینیم که داره میره به سمت غروب با اسب و بوشوِگ. خخخخخخخخخخخ

سلام مهدی جان و عزیزم
نشون دادی که واقعا نامبر وان هستی
برای به تصویر کشیدن در ذهن خواننده ات
فیلم نامه نویس بسیار قابلی هستی دوست خوبم

ولی یه سکانس رو جا انداختی
اینکه شادمهر پی به پاک بودن قلب و شادی آفرینیه کامبیز برای محله برده و به همراه سپاه مردان غیور کردستان از کامبیز حمایت می کند
البته با در نظر گرفتن حق

دوستت دارم ای بهترین پدر محله

خخخ
سلام و عرض ادب
سپاه کردستان رو عشقِ. فقط باید دید تو سپاهِ کردستان کسی بخاطر کامبیز و شیطنت هایش جانفشانی میکند؟ خخخ

ممنون شادمهر جان. نظر لطفتِ در مورد نوشتنم. شما هم میتونی. موفق و پیروز باشید عاشق پیشه جوان.

سلام. خیلی عالی بود. تا حالا چنین متن قوی و گیرایی توی این محله ندیده بودم. ممنون که ما رو هم در لذت این داستان سهیم کردی.
امیدوارم نوشته های بیشتری از شما این جا بخونیم.
هیچ کم و کاستی نداشت. باز هم دست مریزاد.
آفرین ممنون.
تنها یه چیز، و اون این که:
کامبیز جوابش رو بده…….!!!!!!!!
معطل نکن. تا تنور داغه بچسبون.

والا قرار بود همین باشه. ولی ظاهرا با انبوه تماسها و ایمیل ها و نظرات دوستان, خخخ, و اینکه دوستان دوست دارند ادامه داشته باشه یا ماجرا به گونه ای دیگر تعریف شود, بستگی به نظرات شخصیت اصلی داستان یعنی کامبیز, باید ببینیم در آینده چه پیش خواهد آمد. ولی فعلا همینِ.

بابا ول کنین این مردی رو! خَخَخَخ خَخَخَخَخ َخَخَخَخَخَخَخ خَخَخَخَخَخَخَخی َخَخَخَخَخَخَخَخَخَخَخییییی خَخَخَخَخَخَخَخَخَخَخَخخخخخخخخخخخخاااااااخخخخخخووووووووو شَشَشَشَشَشَشَشیشیشیشیشیشیشیشیشیشیشیشیشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشوشالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالا!! خَََََََََََََیلی باحال و جالبناک بود! ولی جان دادا نام آوا رو داشتید؟

سلاااااااااااام!
فکر کنم پرچم بزرگه دس خودم بوووود خخخخخخخخخخخ!
ممنووووون واقعا با خوندنش تصورشو هم کردم!
عااااااااالیییییی مینوییسیییی!
ممنوووووون باازم لاااااایک!
فقط این آخرش نباید اینجوری میشد خخخخ! باااید دارش بزنییییییم!
خخخخخ!

سلام و عرض ادب
خخخ. باید آخرشو تغییر بدم. یک دادگاه صحرایی تشکیل بدیم براش و قبل از اعدامش شما برسید و نجاتش بدین و همه به احترام شما از گناهانش بگذرند و شاد و سرزنده برگرده سر زندگی و محله.
خیلی ممنونم که سر زدید. موفق و پیروز باشید

آخی میخام براش مرثیه سرایی کنم. کنار جنازه ساکت باشید بلندگو را بدید ببینم آخی کامبیز گم شدم ای رودم ای رود نهال خم شدم ای رودم ای رود. آمو برید این کیه رو جنازش داره خودشو میکشه؟ خانم نازنینه آخ آخ خدا ثبرتون بده. ولی خودمونیما از شرش راحت شدیما..

سلام کاکو مهدی. چرا عزیزم صبر کنید جونش در بره دنبال کارت هم براش هستم. بسمهی تعالا ذمن عرذ تسلیت به عزیزان بهتر از جان. به اطلاع کلیه خواهران و برادران گرامی. به استحذار میرساند فردا رءس ساعت ۲ بعد از ظهر به مدت ۲ ساعت مراسم خطم مرحوم جناب کامبیزخان در مسجد ولی عصر واغع در خیابان شاه ویزویزک برقرار میباشد. حذور عزیزان باعث تسلای شیطان رجیم و ایادی ایشان خواهد بود. ذمنا برای این که بیشتر در مراسم عزیزان شرکت نمایند پذیرایی مفصل با شام که چلو خورشت دل ذعفه میباشد برقرار میباشد. غایبین به حذار گرامی آخ بوخشید یعنی ببخشید حذار به غاءبین خبر دهند که در این مراسم بی فیذ حذور به هم برسانند. التماس لقمه.

سلام خوب عین اون فیلم های افغانی یارو هر چند بار که بمیره باز زنده میشه این جا هم اجازه بدید که باز کامبیز و مهدی ۶۲۶ زنده بشن و حسابی جنگ راه بندازن بعد عین اون فیلم های کره ای بال بزنن و تو آسمون بجنگن
بعد که مهدی ۶۲۶ کشته شد مهدی ۳۱۳ و ۹۳۹ برادران مهدی ۶۲۶ به خون خواهی از داداش وسطیشون قد الم کنن و یه جنگ حسابی راه بی افته خخخ
موفق باشی خدای چند باری خوندمش خیلی با حاله فقط ادامه داشته باشه با حال تره

خخخ
عجب تخیلی. منم اونروزا که میدیدم عاشق این فیلمای کره ای و چینی بودم. هر چی تخیلی تر بهتر. خخخ
مثل این فیلمای جکی جان بودا, اسمش الان یادم میاد, هان کامبت, که یک دو سه چهار داشت. تو هر قسمت یکسری غول و دیو بودن. مهدی ۶۲۶ و ۹۳۹ باید پایگاه مخفی کامبیزو پیدا کنن و نیروهای اهریمنی اونو از بین ببرن. خخخ
ممنون از ادامه. بقیه دوستانم اگه انتهایی در نظر دارن بگن. کامبیز با کمال میل استقبال میکنه

من حلوا میخواااااام! همه رو خوردید؟
وااااای من از تابوت و جنازه و اینا میترسم! آخه من کی چنین کاری کردم خودمو انداختم رو تابوت!
شایعه درست کردید نکردیداااا! این پستو با کامنتاش به ناکجا آباد میفرستم. گفته باشم! شکلک اخم اونم از اون نوع اخما که هرکی ببینه نفسش بند میاد! عه یه روز نبودم هی دارند شایعه درست میکنند.

سلام ِِِِِِ دیدید داشت یادم میرفت!!!
دیدی مهدی نمیدونم چند داشت سرم کلاه میزاشت!!!
آهای مردم به دادم برسید!!
قرار بر این بود که هر کی نظر بده یک میلیون دلار جایزه بگیره من جایزمو میخواام
به من ربطی نداره کامبیز قرار بود جایزه بده یا پریسا یا هرکس دیگه من جایزمو از کسی که خبر این جایزه رو داد میخوام
داداش مهدی عزیز یه تُک پا برو خود پرداز رسیدی بهم اطلاع بده شماره کارت بفرستم
من دلار نمیخوام یه سه چهار میلیون تومان بریز یه حسابم کافی قول میدم بیشتر نخوام

دیدگاهتان را بنویسید