خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین ادامه ی فصل اول

سلام بر دوستان عزیز!
چیه چرا این طور نگاه میکنی.!!!
آها بخاطر اسمم که هی تغییرش میدم!!! باور کنید بی تقسیرم راستش دیشب یکی از بچه ها شمارمو تو اون یکی پست بر داشته بود و زنگ زد گفت این اسم رو تغییر بده ا سرش جنگ جهانی سوم راه نَیوفتاده!!!
و از اونجای که من خواهان صلح پایدار هستم گفتم چشم و این شد که حالا دارید میبینید.!!!
بریم سراغ ادامه ی داستان

به سمت بالا راه می افتیم باران کم کم شدید شده.
پسر «من اسمم دیاکُ ست تو چی!!!»
من «رضا هستم!!»
دیاکُ «من دانشجویِ سال اول حقوقم تو چی؟؟؟!!!!»
من «منم همینطور»
دیاکُ «من میرم کلاس حقوق اساسی تو چی!!!»
من «منم همینطور!»
دیاکُ «قربون حکمت خدا برم وقتی تلگراف بود چرا تو رو خلق کرد!!! هرچی میگم با یه ادای مسخره منم همینطور!!! منم همینطور و کوفت!!»
خندم میگیره بالاخره میرسیم داخل دانشگاه حسابی خیس شدیم
دیاکُ ای بابا رخت آویزم که نداره این دانشگاه خودمونو روش پهن کنیم خشک بشیم!!! راستی یادم رفت بپرسم تو چه فکری بودی که از اون طرف راه اومدی سمت قبرستون!!!
من «خوب راستش نمیدونم, آخه به چیز بخصوصی فکر نمیکردم!!!»
دیاکُ «خونتون کجاست!!!»
مدتی از هر دری حرف میزنیم برام شدیدا عجیبه که دیاکُ در باره ی نابیناها چیزی ازم نمیپرسه، شاید به همین دلیله که خیلی باهش احساس راحتی میکنم.
استاد میاد و ما هم عین بقیه ساکت میشیم.
استاد شروع میکنه به معرفی خودش «من کیوان کریمی هستم استاد حقوق اساسی شما»
دیاکُ «ای بابا اینم که تلگرافی شد.!!!»
من پس باید چی میگفتن!!!
دیاکُ «سن. مدرک تحصیلی. و از اینا کیوان کریمی رو که خودمون تو برگه ی انتخاب واحد خونده بودیم!»
من «چه حرفا مگه تو دختری که میخوای از این چیزا سر دربیاری.!!»
دیاکُ «نه بابا میخوام بدونم که سنش چقده ببینم میشه شیطنت کرد یا نه.!!»
صدای استاد در میاد «وقت درس دادن شدیدا با هر اخلالی تو کلاس بر خورد میکنم. کلاس جای درسِ نه خنده و تفریح. هرکس احساس میکنه که جَو کلاس براش سنگینه میتونه از جلسه ی بعد نیاد. اهل نمره دادن کیلویی هم نیستم بخاطر آمدن سر کلاس هم به کسی نمره نمیدم. شیش نمره دست منِ که اونم جلسه ی آخر یه امتحان از کل کتاب میگیرم و هرکس هرچی گرفت همونو براش رد میکنم.!»
بعد شروع کرد به درس دادن.
داشت کم کم خوابم میگرفت دیشبش تا سحر نخوابیدم و بعد از خوردن سحری یه چرت کوچیک زدم بعد هم تشریف آوردم اینجا
خوش بختانه کلاس تموم میشه و من یه نَفَس راحت میکشم
دیاکُ «چته انگار چند ساله نخوابیدی.!!»
من چند سال که نه ولی دیشب نخوابیدم.
صدای یکی از اون طرفم توجه مو جلب میکنه
پسر کناری «ببخشید بچه ها شماها کلاس دیگه ای هم دارید!!!»
من با کلاف گی «ای بابا من بیچاره تا ساعت چهار اینجا هستم اه اینم شد کلاس اگه همه ی کلاسا اینطوری باشن که بیچاره میشم.!!»
دیاکُ چقد غر میزنی تو در ضمن منم تا چهار اینجا تشریف دارم
پسر کناری خدا رو شکر پس تنها نیستم من بهروز یوسفی هستم.
باهش دست میدیم و هر سه از کلاس خارج میشیم بارون قطع شده حالا باد میاد و آفتاب هم گاهی میاد و زود میره
میریم کمی قدم بزنیم تازه یاد موضوعی می افتم
من «راستی این قبرستان اینجا چیه!!!»
دیاکُ خوب همین طور که خودت میگی قبرستانه دیگه!!
من منظورم این بود این اینجا چکار میکنه!!
دیاکُ «آها خوب از اول این طوری بپرس دیگه! عرضم به حضورت قبل از اینکه دانشگاه زمینای اطراف رو بخره مردم اطراف مُرده هاشونو اونجا دفن میکردن ولی بعد افتاد داخل دانشگاه و دانشگاه هم دیگه اجازه ی دفن نداد.! راستی تو چطور از این چیزا بیخبری.!!!»
من خوب من تا پارسال تهران درس می خوندم راستش برام جالب بود که تو چیزی ازم نپرسیدی.
بهروز راستش برای من عجیبه که روشن دلا چطور درس میخونن.!!
دیاکُ با لحنی محکم و جدی «بهروز لطف کن دیگه پیش من این کلمه ی بی خود رو به کار نبر.!!!»
بهروز کدوم کلمه!!!
دیاکُ «روشن دل.!!»
بهروز «خوب همه میگن»
دیاکُ «همه کلی هندونه گندیده مونده رو دستشون میخوان از شرش راحت شن و میزارن زیر بغل نابینا های بیچاره.! به علاوه خیلیا با این کلمه قصد دارن نابیناها و مسئولیت های که در مقابل اونا دارن رو از سر خودشون باز کنن.! مگه همین کلمه ی نابینا چِشِ که باید این کلمه رو به زبان بیاریم!»
بهروز خوب ببخشید حق با توه!!!
دیاکُ «رضا دوست دارم اگه فُزولی نیست کمی از خوابگاه و این چیزا برامون بگی.»
من ای بابا خوابگاه چی داره که بخوام براتون بگم از زندان بودنش بگم که زندان باناش از خئود زندانی هاش برای نگهبانی از زندانی ها استفاده میکنه یا از بچه های بگم که برای این که قدرت به دست بیارن به سر پرستا نزدیک میشدن و …….. از غضاش بگم که همه چی از ته سیگار گرفته تا سنگ نمک و سوزن و خیلی چیزای دیگش!! تازه اگه اینا هم نبود گاهی چرب چرب گاهی بی روغن گاهی سوخته و از بچه هاش بگم که تا وقتی اونجان همیشه کسل هستن از آخه از کدومش براتون بگم که هر کدوم برای خودش یه کتاب چند جلدی میشه!!!
دیاکُ بمیرم برات معلومه زیادی سختی کشیدی!!!
من کشیدم نه کشیدیم و هنوز خیلیا میکشن.
بهروز یعنی هیچ خوبی نداشت؟؟؟!!!
من «اگه بگم نه نامردیه چون خیلی خاطرات قشنگی هم ازش دارم با بچه ها خیلی خاطره برای خودمون خلق کردیم.!! از افسانه سازی در باره ی معلم ها و کسایی که میشناختیم تا شب جمعه ها تا وقتی کمی کوچیک تر بودیم نشستن و از جن و روح واین چیزا رف زدن.!!!»
بهروز جالبه مثلا چطور افسانه های میساختید!!!
من «خوب اونا رو به شخصیت های خنده دار در می آوردیم و با ادای طرف نقششو بازی میکردیم گاهی این افسانه ها چنان با حال بودن که چند روز مایه ی تفریح و شادی بودن وقتی این یکی کم رنگ میشد یکی دیگه!!!
از شبای امتحانیشم بهتره چیزی نگم اگه داستانی بود از امتحان برمیگشتیم مینشستیم به گوش دادنش یه تِرَک که تموم میشد میگفتیم فقط یکی دیگه و این یکی دیگه ها میرفت تا نهار بعدش کمی خواب اون کمی خواب هم تا نزدیک شام میرفت و تا کمی افسانه سُرایی میکردیم و میخندیدیمو کمی تو حیات یا سالن خوابگاه قدم میزدیم میشد شام بعد شام هم کمی قدم و بعد ما بودیمو یه کتاب دویست سیصد صفحه ای و امتحان فردا!!!»
بهروز یعنی برنامه ی همه همین بود!!!
من «نه همه ولی خوب هرکی یه طوری وقتشو به بطالت میگذروند یکی با خواب یکی فوتبال و گگل بال بازی مخصوص نابیناها و یکی هم هیچ کاری نمیکرد و مینشست تا وقت خودش بیادو بره.!! البته بچه های درس خونم بودن که یه جور دیگه برنامه میریختن.!!!»
دیاکُ حرف زیاد و وقت کمه فعلا اگه میخواید جناب استاد از کلاس شوتمون نکنه بیرون بخاطر دیر رفتن پاشید بریم.!!
هر سه به طرف کلاس راه می افتیم تا با این استاد گرامی هم آشنا بشیم ببینیم این یکی چجوریاست!!!

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین ادامه ی فصل اول»

سلام بر آبجی فرزانه ی مجازی!!!
تعجب نکن خوب من یه آبجی فرزانه ی واقعی هم دارم که خیلی خوب و مهربونه یه دختر ناز هم داره به اسم لیا که من جون واسش میدم بس که شیرینه
خوب تو هم دنبال هیجانی مثله پریسا اطراف شهر ما یه روستای متروک هست در بارَش چیز های میگن تو و پریسا بیاید یه چند روزی برید اونجا مهمونی احتمالا حسابی هیجان زده میشید قبرستانشم حسابی قدیمیه
شاد باشی آبجی فرزانه

پاسخ دادن به ابراهیم لغو پاسخ