ساعت گوشیمو میزنم هفت و نیم صبح هفتم مهر 85
تاکسی همین طور آرام به راهش ادامه میده و این حرکت آروم ماشین من رو کلافه میکنه
راننده شروع میکنه به حرف زدن!
راننده «تو برای چی میری دانشگاه!!!»
شیطونه میگه بگو برای صفا سیتی میرم.!! ولی من بهش گوش نمیدم و بجاش میگم برای ادامه تحصیل میرم امسال قبول شدم دانشگاه.!!!!
راننده«چیییی؟؟؟ دانشگاه!!!»
من «ایرادی داره پدر جان!!!»
راننده «آخه تو نابینا هستی»
من «خوب بله نابینا هستم اشکالش کجاست!!!»
راننده «آخه تو چطور میتونی چیز بخونی!!!»
آهی میکشم خدایا رحم کن! خدا هم دلش برام سوخت و خوشبختانه به دانشگاه رسیدیم
پول راننده رو سریع پرداخت میکنم و قبل از اینکه اون چیزی بگه از ماشین پیاده میشم!
به به بارون هم نم نم شروع به باریدن کرده نگران این میشم که اگه بارون شدید بشه و تا من برسم بالای این کوه پیش رو موش آب کشیده میشم.!
دانشگاه پیام نور بوکان بالای یه تپه قرار داره و در دانشگاه پایین اون تپه!
عصای نازنینمو باز میکنم و به راه می افتم,! بارون هم انگار با من قَسط شوخی داره چون چند لحظه شدید و بعد آروم میشه!
شایدم که نه کاری به من نداره و داره با نسیم خنکی که میوزه بازی میکنن!
به وسط راه نرسیده به نفس نفس می افتم ! زیر لب شروع میکنم به غر زدن!
آخه پیام نور عزیز دانشجوت کم بود پولت کم بود بالای کوه ساکن شدنت چی بود!!
چند تا دری وری هم نثار داداشم و پسر داییم میکنم که قرار بود امروز یکیشون باهم بیاد! وقتی یاد دیشب می افتم که سر این که کدوم شون باهم بیان بحث میکردن و وقتی امروز داداشمو صدا زدم خواب آلود گفت برو به محسن بگو من فردا باهات میام.!چبه اونم که زنگ زدم تقریبا همچین جوابی بهم داد و من تنها راه افتادم بماند که مامانم چقد سفارش کرد.!!
با صدای یکی از افکارم جدا میشم!!!
«صبر کن کجا داری میری؟؟؟»
توجه نمیکنم اصلا به من چه از کجا معلوم که با کیه.!
صدای پاهایی رو میشنوم که با دُو به طرف بالا میدون و هی داد میزنه آقا پسر صبر کن.!! مگه کری میگم صبر کن و بعد یه نفر که دستمو میکشه.! تعجب میکنم طرف چنان نَفَس نَفَس میزنه که من متوجه حرفای که تیکه تیکه میزنه نمیشم.!
همونجا میشینه و من رو هم وادار به نشستن میکنه
بعد از مدتی که کمی نَفَسِش جا میاد میگه, «مگه من با تو نبودم که صبر کن چرا سرتو انداختی پایین و میری تو قبرستون.!!!»
من «خدا نکنه برم قبرستون زبونتو گاز بگیر آقا پسر کلی آرزو دارم!!»
پسر «برو بابا من دارم جدی حرف میزنم اون راهی که تو داشتی میرفتی مستقیم میره تو قبرستون!!!»
کلی میخندم پسره که میبینه حرفشو باور نمیکنم میگه «باور نمیکنی نه؟؟؟»
من «خوب معلومه که نه!.»
پسر «خوب کاری نداره که پاشو بریم بهت نشون بدم!»
بی خیال دیر شدن کلاس و از اونجایی که من زیادی کنج کاوم باهش همراه میشم بعد از چند قدمی دستمو رو یه سنگ قبر میذاره!!! و بعد دومی و سومی!!
پسر «خوب حالا چی میگی!!!»
من «خوب چیزه من چی میدونستم که راهم منحرف شده و دارم اشتباه میرم!!»
با هم از قبرستان خارج میشیم و به طرف دانشگاه به راه می افتیم
۴۱ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل اول»
سلام
جالب بود
موفق باشید
سلام خانم شیبانی بی نهایت از لطفتون ممنونم
پاینده باشید
سلام خداقوت
نویسندگی تون عالیه ولی بنظرم از برادرتون یه تشکر ویژه بکنید چون باعث شده شما استقلال را تجربه کنید و خودتون به تنهایی به دانشگاه برید
امیدوارم موفق و پیروز باشید
سلام ازتون ممنونم
فقط راستش این داستانه و خودم نوشتمش! چند وقت پیش مدتی تو گروه های اجتماعی هم بود دیروز چنان سریع نوشتم یادم رفت اینو اولش بنویسم
ببخشید همه گی
شاد باشید
منو بگو که فکر میکررردم حیوا زنه خخخخخخ. ادامه بده حیوا ببینیم چی میشه ولی خیلی فصل اولت کوتاه بود. پیروز باشی.
سلام ممنون عمو جون
اطراف ما هیوا اسم پسره و من تا حالا اسم دختر نشنیده بودم البته معنیش میتونه باعث این باشه که اسم مشترک باشه
عه مگه دختر نیست خخخ آخه من یه دوستی داشتم دختر بود با همین اسم!!!!
کجایی بود دوستت؟
سلام مرسی از شما برای گرفتن جواب رجوع شود به جواب عمو حسین
سپاس و موفق باشید
هیوا مگری.
سلاو، باشی،
زور جوان بو
سلاو کامی گیان سپاس لَ تو و کمکت
بخشَ کوتیَ زحمت
دوشو اینترنتم نبو بم جواب بدَمَوَ
دس خوش
درود.
باید اعتراف کنم که با شنیدن اسم هیوا از زبان صفحه خوانم فکر کردم دارم نوشته های یه دختر رو میخونم. وقتی شناسنامه رو دیدم تعجب کردم.
نوشته جالبی بود. شاد باشید.
سلام بر فروغ خانم
شما هم رجوع کنید به جواب کامنت عمو حسین
سپاس از وقتی که گذاشتید و خوندید
سلام، هیوا که اسم دختره، پسر مگه تو از مرد بودن خودت پشیمون شدی که این اسم را انتخاب کردی. امیدوارم هیچ وقت هیچ کس همراهت به دانشگاه نیاد تا خودت مستقل بشی.
سلام جناب حاتمی. اگر من رو به عنوان یک کرد قبول داشته باشید اسم هیوا پسرانه هست.
بعضا اسم دخترها رو هم میذارن ولی اکثرا پسرانه هست.
اگر هم قبول نداشته باشید که هیچی
کامی گیان سپاس وَرَ حقوق بِخِنَ
سلام آقای حاتمی مرسی از کامنت
ولی جواب. این همه اسم مشترک اکرم نصرت عزت
آرام الآن من تو تهران و این جاها اسم دختر شنیدم ولی تو کُردستان اکثرا اسم پسره
و خیلی اسم های دیگه!! آیا باید اون پسرا هم از مرد بودنشون پشیمان شده باشن و بر عکس برای دخترا!!!؟؟؟
این هم یه داستانه که من برای آشنایی بیشتر مردم با نابیناهای شهرم نوشتم
موفق باشید
سلام به کامبیز و ابراهیم، آخه من فقط یک هیوا در طول عمرم دیده بودم که خانم بود و البته کرد هم بود، قصد جسارت نداشتم، یا علی.
سلام آقای حاتمی
اختیار دارید
موفق باشید
سلام.
نوشته ی جالبی بود.
ادامه بدید.
منم فکر میکردم یه دختر پست زده.آخه این اسم روی دخترا دیدم.
موفق باشید.
سلام بر نیایش خانم
مرسی از کامنت. رجوع شود کامنتهای بالا برای جواب
موفق باشید
سلام عالی بود. واقعا از این کنجکاوی های راننده تاکسی ها و مردم در مورده ما متنفرم
سلام مرسی علی اصغر عزیز
بی خیال بابا حرص نخور بزار تا میتونن کنج کاوی کنن برای خودشون
شاد باشی دوست من
سلام هیوا جان صبح جالبی بوده
و در ضمن به تائید گفته کامبیز جان در کُرد ها اسامی بسیار زیبایی وجود داره که ما غیر کُرد ها فکر می کنیم که دخترانست
در صورتی که در جوامع کُرد نشین نام پسرانه هست
و معانی زیبا ای هم دارند
مثله آکو که اسم یکی از دوستانم بود که ناجوان مردانه با ضربات چاقو به قطل رسید
زنده باد کُرد ها این نازنین و با محبت ترین انسان ها
سلام بر شادمهر عزیز
خدا دوستتو رحمت کنه
ممنونم ازت
تو هم زنده و پاینده باشی دوست مهربانم
مطمئنم که یه اسمه کردی و پسرانه است
حق با شماست مرسی از توجه تون
سلام و تشکر زیبا و دلنشین نوشته اید در نظرم یک صبح خوب مجسم شد بخصوص که بارانی هم بود انشا اللاه که زندگیت همیشه بارانی باشد موفق باشید ..
سلام بر شما مرسی و پایدار باشید
سلام. جالب بود منتظرم ببینم ادامه ماجرا چی میشه. آهان ولی من اصلا فکر نکردم هیوا اسم دختره هاااا، هیوا اسم پسرونه هست
سلام بر غزل مهربون
به پایِ نوشته های تو نمیرسه
مرسی از تو
شاد باشی
هیوا یعنی چه؟
سلام امید و آرزو
سلام.
ماجرای جالبی بود. خوب می نویسید.
منم اسم حیوا رو هم رو دختر دیدم و هم رو پسر. دقیقا مثل متین و اکرم. یکی از فامیل های ما مرد است ولی اسمش اکرمه.
مرسی از بابت پستت.
شاد و پیروز باشی.
سلام بر آقا وحید گرامی خودت خوب خوندی
مرسی از لطفت دوست من
و با قسمت دوم از کامنت هم موافقم
حالا که این طور شد یه دل نوشته از اون با حالاش بیار به افتخار من اینجا بزار کیف کنیم
شکلک از خود راضی بودن و خود را تحویل گرفتن بقیه ی شکلکا رو میزارم واسه پریسا که اگه اومد این طرفا بگه
شاد و موفق باشی دوست من
سلام. بعدش چی شد؟ خداییش من واسه در رفتن از همین انتظار پای سریال ها نمیشینم منتظر میشم کاملش بیاد همه رو۱جا میرم تا آخر. نوشتهت رو دلم نیومد نخونم تا فصل آخرش بیاد. پس خداییش خیلی وسط انتظار جام نذار سریع تر باقیش رو بگو باشه؟
موفق باشی!
سلام به به پریسا مرسی از کامنت تو فعلا برو شکلکای مَنو تو کامنت وحید تکمیل کن چشم
راستی پریسا یه چیزی خواستم بگم…
.
.
.
.
..
.
.
خوب راستش برای این داستان یه هدیه ی کوچولو از همسفر میخوام میتونم برش دارم البته با اجازه ی خودت
شاد باشی پریسای مهربون
شکلک ها خخخ! اُهُک من تکمیلش کنم اگر خراب شد بریزه روی سر من؟ عمراً خخخ! هرچی فکر می کنم می بینم اونجا چیزی نیست که به کار بیاد چی از وسط دیوونه بازی های من به دردت می خوره بردار فقط ببین من گناه دارم بدم میاد از انتظار طولش ندی ها باقیش رو بنویس بیار بخونم!
پیروز باشی!
آخ جون دمت گرم پریسا چشم به زودی میام باز
سلام و عرض ادب
متن زیبایی بود. نوشتن رو ادامه بدین. موفق و پیروز باشید
سلام بر آقا مهدی گرامی. ممنونم ازتون.!
خوب حالا که من ادامه میدم میشه شما هم ادامه ی اون فیلم نامه نویسی رو اینجا بزاری برامون !!!
شاد باشی